Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
23👍21🥰1😢1👌1🕊1💯1😇1🤗1😘1
قدر ادمارو بدونیم
بعضی وقتا ، ادما میگن شب بخیر
ولی دیگه صبح بخیری در کار نیست.
نه میشه با تکون دادن بیدارشون
کرد نه با داد زدن

التماس دعای خیر. ☺️🤍
#شبتون_منور_به_نور_الله

💡@bekhodat1Aeman1d📚
34👍3🥰3😢3❤‍🔥1👌1🕊1😍1💯1🫡1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز جمعه

🌻  ۲/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۴/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13💯3👍2❤‍🔥1🥰1👏1👌1💋1💘1😘1
سلاااام صبح جمعه است🎋

عزم خودت رو جزم کن درهای رحمت باز هستن🌿
درهای استجابت دعا🤲
یادت باشه بعد هر سختی آسانی هست رفیق😊
این وعده خود پروردگار👆


💡@bekhodat1Aeman1d📚
18🥰2💯2💘2❤‍🔥1👍1👏1🙏1👌1🕊1😘1
نگران هیچ چیز نیستم؛
چون می دانم و باور دارم
روزهای خوب خواهند آمد
به زودی زود💯💯💯
چون خدای من با من است


💡@bekhodat1Aeman1d📚
18🥰5👍3🙏2❤‍🔥1👏1👌1🕊1😍1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۷ 🌺از ثوبان ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: "استَقِيمُوا وَلَنْ تُحْصُوا، وَاعْلَمُوا أَنَّ خَيْرَ أَعْمَالِكُمُ الصَّلاَةُ، وَلَنْ يُحَافِظَ عَلَى الْوُضُوءِ إِلَّا مُؤْمِنٌ" 🔸 «بر راه راست استقامت…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۸

🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌿«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»

«هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت، آتش دوزخ را از او دور می‌گرداند». 

#سنن‌ترمذی1931


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
23👍3🥰2😍2💯2❤‍🔥1👏1🙏1🕊1🍓1💘1
خوشبختی یعنی مطمئن باشی
که هیچوقت واسه شروع تازه
دیرنیست،

«آرزو می کنم خوشبختی بارو
وبندیلشو ببنده بیاد بشینه تو
قلبت...˘˘ ♥️ »

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24😘3❤‍🔥2🥰2👍1🙏1💯1😇1🤝1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥به یادت ای گل زیبای هستی...🌹

رمز استجابت دعاهات😍🤍

دعا بین زمین و آسمان توقف میڪند و ذرہ اے بالاتر نمیرود تا اینڪہ بر رسول اللہ ﷺ صلوات فرستادہ شود..🌸


💡@bekhodat1Aeman1d📚
28❤‍🔥2💯21👍1🥰1😍1💋1🫡1💘1😘1
#طلب دعا🤲🤲🤲
گرامیان بدون شک دعای برادر در حق برادرش مسلمانش پذیرفته میشود ان شاءالله
عزیزان طلب دعا داریم از یکی اعضای کانال عاجزانه درخواست دعا کردن مشکلی دارند ، لطفا دعا کنید ان شاءالله مشکل شأن حل شود و حاجت شأن برآورده خیر گردد
ان شاءالله العظیم 🤲😢😔


لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
33💯4❤‍🔥1👍1😢1🙏1👌1💔1😭1💘1😘1
اسم پیامبری که در قرآن کریم زیاد یاد شده است؟
Anonymous Quiz
13%
عیسی علیه السلام
31%
محمد صلی الله علیه وسلم
55%
موسی علیه السلام
2%
نمیدانم
24👍3👏21❤‍🔥1🥰1😱1🙏1🕊1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل هفت پارت سوم هدیه ماهرخ قاشق را پایین گذاشت، با نگاه ملایمی گفت خواهش می‌ کنم. همین حالا بنشین. مگر من چند بار برایت گفته ‌ام؟ اینجا نه من خانم هستم و نه تو خدمتکار. ما هر دو بندهٔ یک خدا هستیم. بیا بنشین،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل هشت

حویلی در نور چراغ‌ های آویخته روشن بود. صدای خنده و گفتگو از آنجا بالا می‌ آمد. نگاه ماهرخ به سلیمان خان افتاد که در میان جمعیت نشسته بود؛ با وقار و صمیمیت با مهمانان قصه می‌ کرد، گاه خنده‌ ای میزد و همه با او همراه می‌‌ شدند. لبخند ملایمی ناخودآگاه روی لب ماهرخ نشست، اما زود محو شد.
چشم‌ هایش آرام به سوی دیگر چرخید و روی خانم بزرگ ایستاد. او در کنار خواهرش نشسته بود، دست‌ هایش را با ظرافت تکان می‌ داد و با شور و اشتیاق از چیزی سخن می‌ گفت. برق نگاهش، خنده‌ های حساب‌ شده‌ اش و آن صلابت مادرانه‌ اش، همه در نظر ماهرخ سنگین آمد.
ماهرخ بی‌ اختیار زیر لب نجوا کرد یعنی… منظور فرشته، خانم بزرگ بود؟
دلش فشرده شد. اندیشه‌ ای مبهم چون خاری در ذهنش فرو رفت.
ماهرخ دوباره روی تخت نشست، دست‌هایش را روی شکمش گذاشت و در فکر فرو رفت نزدیک به یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق آرام باز شد. سلیمان خان با قدم‌ های آهسته داخل شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد، لبخندی گرم بر لبانش نشست و گفت سلام عزیزم… چی وقت بیدار شدی؟
ماهرخ آرام از جایش بلند شد. سلیمان خان بی‌ درنگ او را در آغوش کشید، بوسه‌ ای بر موهایش نهاد.
ماهرخ با صدایی آرام و کمی خسته گفت یک ساعتی می‌ شود که بیدارم. دیدم مهمان‌ ها آمده‌ اند و وقت زیادی گذشته، نخواستم پایین بیایم.
سلیمان خان سرش را عقب برد، با مهربانی در چشمانش نگریست و گفت من هم وقتی از دفتر آمدم، دیدم مثل یک فرشته آرام خوابیده‌ ای. دلم نیامد بیدارت کنم.
نگاهش جدی‌ تر شد و با صدایی آرام ادامه ماهرخ جان… یک موضوعی است که باید برایت بگویم. فردا باید برای یک هفاه به سفر بروم. جلسه‌ ای خیلی مهم در ترکیه دارم و نمی ‌توانم آن را به تعویق بیندازم.
ماهرخ لحظه ‌ای جا خورد، چشمانش پر از نگرانی شد و بی‌ اختیار گفت یک هفته؟… پس من تنها می‌ مانم؟
سلیمان با لبخند دلگرم‌ کننده‌ ای دستش را فشار داد و جواب داد نخیر عزیزم، هیچوقت تنها نمیمانی. حالا دلم آرام است، چون می‌ دانم مادرم از تو مراقبت می‌ کند. او هر روز کنارت خواهد بود. تو فقط باید آرامش داشته باشی و به فکر خودت و طفل‌ مان باشی.
ماهرخ آهسته سرش را پایین انداخت. دلش می‌ خواست چیزی بگوید، اما بغض گلویش را گرفته بود. سلیمان آرام دستش را روی شانهٔ او گذاشت و ادامه داد این سفر برایم مهم است فقط یک هفته است… چشم به هم بزنی بر می‌ گردم.
ماهرخ لبخند کمرنگی زد، اما در دلش موجی از دلهره می‌ خروشید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
85😢13💔11😭6💯2🤗2💘2❤‍🔥1🙏1🕊1🫡1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل هشت حویلی در نور چراغ‌ های آویخته روشن بود. صدای خنده و گفتگو از آنجا بالا می‌ آمد. نگاه ماهرخ به سلیمان خان افتاد که در میان جمعیت نشسته بود؛ با وقار و صمیمیت با مهمانان قصه می‌ کرد، گاه خنده‌ ای میزد و همه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل نه

صبح فردا، پیش از آنکه آمادهٔ رفتن شود، سلیمان خان به اطاق خانم بزرگ رفت. خانم بزرگ روی مُبل نشسته بود،
وقتی سلیمان داخل شد، لبخندی ساختگی بر لب آورد و گفت خوش آمدی پسرم، صبح خیلی زود آمده ‌ای. چیزی شده؟
سلیمان خان با احترام نزدیک شد، دستان مادرش را بوسید و در کنارش نشست. نگاهی جدی اما ملایم به او انداخت و گفت مادرجان، امروز برای سفر میروم. جلسه‌ ای مهم در ترکیه دارم و شاید یک هفته طول بکشد. آمدم تا ماهرخ را به تو بسپارم…
خانم بزرگ لحظه‌ ای چشمانش باریک شد، اما خیلی زود با لبخندی آرام گفت ماهرخ؟ پسرم، تو چرا نگران باشی؟ مگر تا حالا دیده‌ ای من از او غافل شوم؟ او مثل دختر خودم در این خانه زندگی می‌ کند. مطمئن باش، بیشتر از جانم از او مراقبت خواهم کرد.
سلیمان آهی از سر آسودگی کشید، دستی به ریش مرتبش کشید و گفت من هم همین امید را دارم مادر. راستش، این روزها می‌ بینم ماهرخ خیلی حساس و زود رنج شده. نمی‌ خواهم ذره‌ ای غم به دلش بیفتد. اگر کاری یا مشکلی داشت، تو به‌ جای من کنار او باش. آرامش او برایم از همه چیز مهم‌ تر است.
خانم بزرگ دست پسرش را گرفت، با نگاهی پر از محبتِ ظاهری گفت پسرم، تو به کار و آینده ‌ات برس، خیال‌ ات از این خانه راحت باشد. تا وقتی من زنده‌ ام، هیچکس جرئت نمی‌ کند به ماهرخ آزار برساند.
سلیمان با رضایت لبخند زد، خم شد و دوباره دستان مادرش را بوسید. سپس گفت پس دل من آرام است مادر. خدا حافظت باشد، به دعای تو این سفر را به‌ سلامت می‌ گذرانم.
خانم بزرگ با چهره ‌ای مطمئن و آرام نگاهش می‌ کرد، اما در عمق چشمانش برق دیگری بود؛ برقی که کسی جز خودش نمی‌ توانست بخواند.
چهار روز از رفتن سلیمان خان گذشته بود. نبود او در خانه حس می‌ شد، اما خانم بزرگ با روی خوش و بهانه ‌های گوناگون تلاش می‌ کرد حضورش را پررنگ‌ تر نشان دهد. هر روز به بهانه‌ ای از ماهرخ کار می‌ کشید؛ یک روز دستور می‌ داد با فرشته آشپزخانه را مرتب کند، روز دیگر می‌ گفت باغچه را آب بدهد ماهرخ، با تمام خستگی و دلتنگی، هیچ حرفی نمیزد. در سکوت و با لبخند آرام، هر چه خانم بزرگ می‌ خواست انجام می‌ داد.
آن روز، بعد از ساعتی که به خواست خانم بزرگ، با فرشته باغچه را پاک‌ کاری کرده بود، خستگی بر تنش سنگینی انداخت. نفس‌ زنان به اطاق برگشت، چادرش را کنار گذاشت و آرام روی تخت دراز کشید. حس می‌ کرد توان از دستانش رفته، چشمانش به سقف دوخته شد و قلبش آهسته می‌ تپید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
💔7938😢7👌3🕊2😘2❤‍🔥1💯1😭1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل نه صبح فردا، پیش از آنکه آمادهٔ رفتن شود، سلیمان خان به اطاق خانم بزرگ رفت. خانم بزرگ روی مُبل نشسته بود، وقتی سلیمان داخل شد، لبخندی ساختگی بر لب آورد و گفت خوش آمدی پسرم، صبح خیلی زود آمده ‌ای. چیزی شده؟…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه

در همین هنگام، دروازه به نرمی باز شد. خانم بزرگ، با پتنوسی در دست، داخل آمد. قدم‌ هایش آرام بود و لبخندی بر لب داشت. پتنوس را روی میز کنار تخت گذاشت، پیاله‌ ای بخار آلود از روی پتنوس برداشت و به‌ سوی ماهرخ آمد.
با صدایی که پر از محبتِ ظاهری بود گفت بفرما دخترم… برایت جوشانده درست کرده‌ ام. این گیاه را خودم از کوه خواسته ام هر دردی را دور می‌ کند. بخور، هم برای خودت خوب است و هم برای طفلت.
ماهرخ با تردیدی کوتاه به پیاله نگاه کرد. بخار داغ، صورتش را نوازش داد.لبخندی خسته بر لب آورد، دستانش را دراز کرد و پیاله را گرفت. گفت تشکر خانم بزرگ… شما اینقدر به فکر من هستید. خداوند عمر طولانی به شما بدهد.
خانم بزرگ، با نگاه نافذ و رضایتی که پشت لبخندش پنهان بود، آرام سر تکان داد و گفت همین که تو خوش باشی، دخترم، برای من کافی است.
سپس به‌ آرامی از جایش برخاست و کنار کلکین رفت، وانمود کرد که مشغول دیدن حویلی است، در حالی‌ که نگاهش گهگاه پنهانی به ماهرخ بر می‌ گشت؛ به دختری که بی‌ خبر، با دل خوش و اعتمادی کودکانه، پیاله را آهسته به لب می‌ برد…
دو ساعت نگذشته بود که ماهرخ با قدم‌ های لرزان و چهره‌ ای رنگ‌ پریده وارد اطاق خانم بزرگ شد. دستانش را بر شکم گرفته بود و نفس‌ هایش کوتاه و بریده بالا می‌ آمد. با صدایی لرزان گفت خانم جان… من اصلاً خوب نیستم… خواهش می‌ کنم مرا به شفاخانه ببرید.
خانم بزرگ که روی تخت نشسته بود، ناگهان از جا برخاست. در چهره‌ اش نقاب نگرانی آشکار شد، ابروهایش را درهم کشید و با صدایی پر از دلسوزی ساختگی گفت چرا، چی شده دخترم؟ چرا اینطور رنگت پریده؟
ماهرخ به سختی قدمی به جلو برداشت، دستش را محکم‌ تر روی شکمش فشرد و با ناله‌ ای آهسته گفت خیلی درد دارم… اصلاً حس خوبی ندارم… احساس میکنم توان در بدن ندارم…
خانم بزرگ با شتاب به سویش آمد، بازویش را گرفت و گفت درست است… حالا میرویم تو نگران نباش.
با شتاب چادر بزرگتر به سر انداخت و همراه ماهرخ از اطاق بیرون شد. در حویلی، هوای خنک عصرانه می‌ وزید ماهرخ با زحمت و با کمک فرشته سوار موتر شد، قطرات عرق بر پیشانی‌ اش نشسته بود فرشته هم خواست سوار شود که خانم بزرگ گفت لازم نیست ما تنهایی میرویم.
در همین دم، حسینه که گوشهٔ حویلی ایستاده بود و با تعجب به صحنه می‌ نگریست، گامی جلو آمد. نگاهش پر از پرسش بود. خانم بزرگ لحظه‌ ای سر برگرداند، چشم در چشم او دوخت و آهسته، درحالیکه لبخندی سرد بر لب داشت، زمزمه کرد فکر کنم دیگر از شرش خلاص می‌ شوی.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
69😢9❤‍🔥8💔5👍3💘21🥰1🙏1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه در همین هنگام، دروازه به نرمی باز شد. خانم بزرگ، با پتنوسی در دست، داخل آمد. قدم‌ هایش آرام بود و لبخندی بر لب داشت. پتنوس را روی میز کنار تخت گذاشت، پیاله‌ ای بخار آلود از روی پتنوس برداشت و به‌ سوی ماهرخ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه یک

سپس بی‌ آنکه مجالی برای واکنش بگذارد، دروازهٔ موتر را بست، خودش نیز سوار شد و به راننده اشاره کرد. موتر آرام به حرکت درآمد و از حویلی بیرون شد.
فضای شفاخانه بوی تیز دواها و سکوت سنگینی را در خود داشت. صدای قدم‌ های پر شتاب نرس‌ ها در راهرو می‌ پیچید و چراغ‌ های سفیدِ سقف با روشنی خیره‌ کننده ‌ای بر چهره ‌ها می‌ تابید. ماهرخ روی تخت عاجل خوابیده بود، چهره ‌اش سپید چون کاغذ و نفس‌ هایش لرزان و کوتاه بود خانم بزرگ کنارش ایستاده بود، تظاهر به بی‌ قراری می‌ کرد، دستمالی در دست گرفته و هر چند لحظه آن را روی پیشانی می‌ فشرد.
چند دقیقه بعد، داکتر با چهره‌ ای جدی وارد شد. نگاهی کوتاه به پرونده و وسایل طبی انداخت، سپس به ماهرخ نزدیک شد. پس از معاینه ‌ای دقیق، با صدایی مطمئن و آرام گفت خوب شد که مریض را زودتر آوردید اگر کمی دیگر تأخیر می‌ شد، خدای ناخواسته امکان سقط طفل وجود داشت.
صدای داکتر مثل تیشه بر دل ماهرخ نشست. چشم‌ هایش پر از اشک شد، دستش ناخودآگاه روی شکمش رفت. به آهستگی، با صدایی لرزان پرسید داکتر صاحب… یعنی امکان داشت طفلم…
داکتر لبخندی کوتاه زد و با اطمینان گفت آرام باش دخترم، طفل هنوز در بطن سالم است. فقط یک فشار شدید یا چیزی که برای بدن مضر بوده، باعث این حالت شده. حالا باید خیلی مواظب باشی. کوچک‌ ترین غفلت، دوباره خطرساز می‌ شود.
سپس نگاه تیز و پرسشگرش را به سوی ماهرخ دوخت و ادامه داد بگو دخترم، چیزی خوردی که نباید می‌ خوردی؟ یا غذایی غیرعادی، چیزی که تازه یا سالم نبوده باشد؟
ماهرخ با درماندگی سر تکان داد نخیر داکتر صاحب… جز همان غذایی که در خانه خوردم، چیز دیگری نه…
در همین لحظه، خانم بزرگ با عجله به میان حرف آمد. و صدای که رنگ نگرانی ساختگی داشت گفت شاید از همان غذا بوده…
داکتر لحظه‌ ای نگاه تندی به او انداخت، سپس به آرامی گفت ممکن است، ولی این مسئله ساده نیست. در چنین دوره‌ ای هر غذا یا نوشیدنی ناسالم می‌ تواند آسیب جدی بزند. شما به‌ عنوان بزرگ خانواده باید بیشتر از همه مراقب عروستان باشید.
بعد رو به ماهرخ کرد و ادامه داد تو باید استراحت کنی. هیچ کار سنگین، هیچ کار طولانی انجام ندهی غذایت باید سبک و سالم باشد. و از همه مهم‌ تر، آرامش. هر گونه اضطراب یا خستگی می‌ تواند دوباره این درد را برگرداند.
ماهرخ به‌ سختی لبخندی زد، اشک گوشهٔ چشمش لغزید. صدای داکتر برایش همچون هشدار و نجات در یک زمان بود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب ان شاءالله
85😢13💔10😎2❤‍🔥11👍1🙏1👌1💯1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرزو میکنم‌ خوشبختی‌...
باروبندیلشو ببنده‌ بیاد بشینه‌ رو قلبتون❤️

شبتان بهشت🙃🍬
💡@bekhodat1Aeman1d📚
21😍3❤‍🔥2👍1🎉1🙏1🕊1💯1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز شنبه

🌻  ۳/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
9🎉21❤‍🔥1👍1🥰1👏1🙏1😍1🫡1💘1
سپاس خدایی را که خوشبختی
ما در گرو مهر اوست🙃💜
سلام مهربونا🌱
#روزتان_بخیر
امروزتان پر از قشـنگی و آرامش

💡@bekhodat1Aeman1d📚
8🥰5🎉2❤‍🔥11👍1👏1🙏1💯1🫡1💘1
🤲🏻#شڪرگذارے
👌❤️‍🩹یه‌ موقع‌ هست‌ دلت‌ یه‌ چیزی رو‌
خیلی میخواد ؛ ولی نمیشه .
هر کاری کنی بازم نمیشه .
اینجا‌ فقط‌ یه‌ نگاه‌ به‌ بالا بنداز ؛
بگو"
#خدایاشکرت‌ .🤲
تو‌ صلاحمو بیش‌تر‌ از‌ هر کسی
میدونی راضیم‌ به‌ رضای تو . . .🙂


💡@bekhodat1Aeman1d📚
14❤‍🔥22🥰2😇2👍1👏1🎉1🙏1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۸ 🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌿«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» «هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت،…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۹

🥀از أبو سعيد الخدري  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:


😍لا تصاحبْ إلا مؤمنًا، ولا يأكلْ طعامَك إلا تقيٌّ.

🌿با کسی جز مؤمن دوستی نکن، و غذای تو را جز پرهیزگار نخورد.


#سنن‌ابوداود4832

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
18❤‍🔥3👍1🥰1👏1🎉1🙏1💯1🤗1🫡1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
10🥰3👍1👏1🎉1👌1🕊1😍1💯1🤗1😘1
2025/11/02 09:11:30
Back to Top
HTML Embed Code: