به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت چهل و نه وقتی وارد اطاق غذاخوری شد، تنها خانم بزرگ و فرزندان سلیمان خان پشت میز نشسته بودند. خانم بزرگ به او نگاه کرد و گفت صحت حسینه جان خوب نبود سلیمان خان و سامعه او را نزد داکتر بردند. ماهرخ جا خورد. همین یک ساعت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه
پارت هدیه
ماهرخ با شنیدن این حرف، تلخی ماجرا برایش روشن شد. دلش لرزید اما لبخندی ساختگی روی لب آورد و گفت خوب است نوش جان.
سلیمان خان لحظه ای مکث کرد و پرسید تو غذا خوردی؟ ماهرخ آرام گفت بلی.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، سپس آهسته کنار او روی مبل نشست. لحظه ای به چهره ماهرخ خیره شد و دست ظریفش را میان دستان زمخت خود گرفت. صدایش نرم تر شد، گویی غرور سردش پشت در مانده بود و گفت خب حالا برایم تعریف کن. امروزت چطور گذشت؟ چه کردی؟
ماهرخ لبخندی زد و آرام گفت خوب گذشت بیشتر وقت در آشپزخانه بودم.
سلیمان خان با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت نگو که آشپزی هم کردی؟
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خجالتی پاسخ داد بلی خانم بزرگ گفت امشب غذا را من آماده کنم.
چشم های سلیمان خان برق زد. بی درنگ از جایش برخاست و با هیجان گفت بلند شو! همین حالا می رویم به آشپزخانه من گرسنه ام.
ماهرخ با شگفتی نگاهش کرد و گفت ولی شما گفتید که در رستورانت غذا خوردی!
سلیمان خان لبخند نیمه شیطنت آمیزی زد و با صدایی شوخ گفت درست است اما حالا دوباره گرسنه شدم. نمی خواهی دستپخت خودت را برایم بدهی؟
ماهرخ، کمی سرخ شده و مردد، از جایش بلند شد و گفت درست است بیا برویم.
باهم از اطاق بیرون شدند و به آشپزخانه رفتند. فایقه که مشغول مرتب کردن ظروف بود، با دیدن آن دو از جا برخاست و گفت خان صاحب، چیزی کار داشتید؟
سلیمان خان بی درنگ گفت نخیر تو برو. ماهرخ جان برایم غذا می آورد.
فایقه با تعجب و احترام گفت: «چشم.» سپس از آشپزخانه بیرون شد.
سلیمان خان پشت میز نشست، دستش را روی شکمش گذاشت و با خنده گفت زود باش برایم غذا بکش! ببین، شکمم فریاد می زند و غذا میخواهد.
ماهرخ لبخند محوی بر لب آورد و با دقت برای او غذا در بشقاب ریخت. وقتی ظرف را پیش رویش گذاشت، ناگهان سلیمان خان دست ظریف او را گرفت و گفت تنها نمی خورم. تو هم باید کنارم باشی.
ماهرخ کمی جا خورد و گفت ولی… من قبلاً غذا خورده ام.
سلیمان خان به نرمی نگاهش کرد و با لحن قاطع گفت مشکلی نیست همین حالا با من هم می خوری.
ماهرخ بی صدا نشست. هر دو گرم خوردن غذا شدند. سلیمان خان قاشق اول را که به دهان برد، مکث کرد و با شگفتی گفت بهبه چه مزه ای! باور کن تا امروز غذایی به این خوشمزگی نخورده ام.
بعد کمی خم شد، صدا را آهسته تر کرد و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه داد البته این را به مادرم نگو. اگر بفهمد، دلگیر می شود.
سپس چشمکی به ماهرخ زد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه
پارت هدیه
ماهرخ با شنیدن این حرف، تلخی ماجرا برایش روشن شد. دلش لرزید اما لبخندی ساختگی روی لب آورد و گفت خوب است نوش جان.
سلیمان خان لحظه ای مکث کرد و پرسید تو غذا خوردی؟ ماهرخ آرام گفت بلی.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، سپس آهسته کنار او روی مبل نشست. لحظه ای به چهره ماهرخ خیره شد و دست ظریفش را میان دستان زمخت خود گرفت. صدایش نرم تر شد، گویی غرور سردش پشت در مانده بود و گفت خب حالا برایم تعریف کن. امروزت چطور گذشت؟ چه کردی؟
ماهرخ لبخندی زد و آرام گفت خوب گذشت بیشتر وقت در آشپزخانه بودم.
سلیمان خان با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت نگو که آشپزی هم کردی؟
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خجالتی پاسخ داد بلی خانم بزرگ گفت امشب غذا را من آماده کنم.
چشم های سلیمان خان برق زد. بی درنگ از جایش برخاست و با هیجان گفت بلند شو! همین حالا می رویم به آشپزخانه من گرسنه ام.
ماهرخ با شگفتی نگاهش کرد و گفت ولی شما گفتید که در رستورانت غذا خوردی!
سلیمان خان لبخند نیمه شیطنت آمیزی زد و با صدایی شوخ گفت درست است اما حالا دوباره گرسنه شدم. نمی خواهی دستپخت خودت را برایم بدهی؟
ماهرخ، کمی سرخ شده و مردد، از جایش بلند شد و گفت درست است بیا برویم.
باهم از اطاق بیرون شدند و به آشپزخانه رفتند. فایقه که مشغول مرتب کردن ظروف بود، با دیدن آن دو از جا برخاست و گفت خان صاحب، چیزی کار داشتید؟
سلیمان خان بی درنگ گفت نخیر تو برو. ماهرخ جان برایم غذا می آورد.
فایقه با تعجب و احترام گفت: «چشم.» سپس از آشپزخانه بیرون شد.
سلیمان خان پشت میز نشست، دستش را روی شکمش گذاشت و با خنده گفت زود باش برایم غذا بکش! ببین، شکمم فریاد می زند و غذا میخواهد.
ماهرخ لبخند محوی بر لب آورد و با دقت برای او غذا در بشقاب ریخت. وقتی ظرف را پیش رویش گذاشت، ناگهان سلیمان خان دست ظریف او را گرفت و گفت تنها نمی خورم. تو هم باید کنارم باشی.
ماهرخ کمی جا خورد و گفت ولی… من قبلاً غذا خورده ام.
سلیمان خان به نرمی نگاهش کرد و با لحن قاطع گفت مشکلی نیست همین حالا با من هم می خوری.
ماهرخ بی صدا نشست. هر دو گرم خوردن غذا شدند. سلیمان خان قاشق اول را که به دهان برد، مکث کرد و با شگفتی گفت بهبه چه مزه ای! باور کن تا امروز غذایی به این خوشمزگی نخورده ام.
بعد کمی خم شد، صدا را آهسته تر کرد و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه داد البته این را به مادرم نگو. اگر بفهمد، دلگیر می شود.
سپس چشمکی به ماهرخ زد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤117👍11💔5❤🔥4😢4😇3😭2👏1🙏1👌1💘1
آرزوها...
پیلههایی در دل هستند
که با امیدِ پروانهای بال گشوده
و به سوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم...
پروانهی آرزوهایتان بر زیباترین
گلهای اجابت بنشیند
🌙شبتان خوش✨
پیلههایی در دل هستند
که با امیدِ پروانهای بال گشوده
و به سوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم...
پروانهی آرزوهایتان بر زیباترین
گلهای اجابت بنشیند
🌙شبتان خوش✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15❤🔥5👍2🥰1🙏1🕊1😍1💯1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۹/ سپتامبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۹/ سپتامبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤10👍2❤🔥1🥰1👏1😢1👌1💯1💘1😘1😎1
از امروز سعی کن توی هرشرایطی
که هستی، یک نکته ی مثبت پیدا
کنی! ♥️+
و بابتش بگی:
"خدایاشکرت"🙂🌧
#روزت_قشنگ🌱
که هستی، یک نکته ی مثبت پیدا
کنی! ♥️+
و بابتش بگی:
"خدایاشکرت"🙂🌧
#روزت_قشنگ🌱
❤19❤🔥4👍4🥰2😘2✍1👏1🎉1👌1💯1💘1
🕊جهانم را می سازم
حتی با دست خالی ...
وقتی که خدا بهترین معمار زندگی من است،
خوب یاد گرفته ام
ساختن با ساده ترین ها را ...
وقتی کہ در سختی ها
ساده دل بستم بہ خدایم🫠 💛✨
سلام همراهان عزیز🩵🪻
حتی با دست خالی ...
وقتی که خدا بهترین معمار زندگی من است،
خوب یاد گرفته ام
ساختن با ساده ترین ها را ...
وقتی کہ در سختی ها
ساده دل بستم بہ خدایم🫠 💛✨
سلام همراهان عزیز🩵🪻
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20❤🔥4💯2✍1👍1🥰1👏1🎉1👌1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۴ 📝از جرير بن عبدالله ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: 😍 مَنْ سَنَّ فِي الإِسلاَم سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُهَا، وَأَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا بَعْدَهُ، مِنْ غَيرِ أَنْ يَنْقُصَ مِن أُجُورِهِم…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۵
✅قال رسول الله ﷺ أَسْعَدُ النَّاسِ بِشَفَاعَتِي يَوْمَ الْقِيَامةِ من قال : لَا إلَهَ إلَّا اللهُ خَالِصَّا مِنْ قَلْبِهِ أَوْ نَفْسِهِ..
📚خوشبخترین مردم در روز قیامت ڪه شفاعت من شامل حالش میشود، ڪسی است ڪه ڪلمه لاالهالاالله را با اخلاص و با نیت از تـه دل بخواند"
#صحیحبخاری99
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۶۵
✅قال رسول الله ﷺ أَسْعَدُ النَّاسِ بِشَفَاعَتِي يَوْمَ الْقِيَامةِ من قال : لَا إلَهَ إلَّا اللهُ خَالِصَّا مِنْ قَلْبِهِ أَوْ نَفْسِهِ..
📚خوشبخترین مردم در روز قیامت ڪه شفاعت من شامل حالش میشود، ڪسی است ڪه ڪلمه لاالهالاالله را با اخلاص و با نیت از تـه دل بخواند"
#صحیحبخاری99
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤29❤🔥2🥰2🎉2💯2✍1👍1👏1👌1💘1😘1
عجیب آرام شدم وقتی گفت :🙂
🌱{وَمَا تَسۡقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا یَعۡلَمُهَا}🌱
✨و هیچ برگی (از درختی) نمیافتد؛ مگر اینکه آن را میداند..✨
بخشی از آیه ۵۹
سوره الانعام
🌱{وَمَا تَسۡقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا یَعۡلَمُهَا}🌱
✨و هیچ برگی (از درختی) نمیافتد؛ مگر اینکه آن را میداند..✨
بخشی از آیه ۵۹
سوره الانعام
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤33🎉3❤🔥2✍1👍1🥰1👏1👌1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#انسانیت 🔹مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔹پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت…
📚 #داستان_زیبای_قورباغه_در_نوک_برج
🔹روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
🔹 قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
🔹اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
شرح حکایت:
👌 هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره.
👈 پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.
🔹روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
🔹 قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
🔹اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
شرح حکایت:
👌 هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره.
👈 پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.
❤27👍5❤🔥2🕊2👏1👌1😍1💯1😇1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤17❤🔥4💯4👍1👌1😇1🤗1💘1😘1
❤11👍2💯2⚡1❤🔥1🥰1👏1🤗1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه پارت هدیه ماهرخ با شنیدن این حرف، تلخی ماجرا برایش روشن شد. دلش لرزید اما لبخندی ساختگی روی لب آورد و گفت خوب است نوش جان. سلیمان خان لحظه ای مکث کرد و پرسید تو غذا خوردی؟ ماهرخ آرام گفت بلی. سلیمان خان لباس…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و یک
در همین هنگام، صدای قدم های آرام اما سنگین خانم بزرگ در آشپزخانه پیچید او با چهره ای آرام اما چشمانی پر از حسابگری داخل شد.
سلیمان خان که هنوز قاشق در دست داشت، با خوشرویی گفت مادر جان! می گفتی دوست داری دست پخت همسرم را بچشی؟ ببین چقدر دست پخت اش خوش ذایقه است؟
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد. نگاهش از روی بشقاب پررنگ و لعاب به چهره ای خندان پسرش و بعد به صورت کمی سرخ شده ای ماهرخ لغزید. سپس لبخندی زد، لبخندی که بیش از آنکه از دل برخیزد، نقاب آمیخته با غرور و حسابگری بود بعد گفت بلی… خیلی خوشمزه بود. دست ات درد نکند.
کلماتش نرم بود، اما زیر لحنش رگه ای از دروغ و سنگینی پنهان بود؛ چیزی که ماهرخ با دلش احساس کرد.
سلیمان خان بی خبر از آن لحن پنهان، با هیجان ادامه داد قسم می خورم تا امروز غذایی به این لذیذی نخورده ام.
خانم بزرگ با آرامش به او نزدیک شد، دستانش را پشت کمر بست و آهسته گفت خوب است زن که کدبانو باشد، خانه رونق می گیرد.
ماهرخ با شرم و تردید سرش را پایین انداخت. در نگاه خانم بزرگ چیزی بود که دلش را می لرزاند؛ گویی پشت همان تبسمِ دروغین، آتشی از حسادت و جدالی خاموش می سوخت.
صبح روز بعد، ماهرخ بعد از رفتن سلیمان خان از خانه وارد آشپزخانه شد. بوی سرد و ماندهٔ غذا هنوز در هوا موج می زد. اما چیزی که دید، خون را در رگ هایش یخ کرد: فایقه خم شده بود و دیگ های پر از غذای شب گذشته را یکی یکی در کثافت دانی می انداخت.
ماهرخ با شتاب قدم برداشت، با صدای محکم اما لرزان از خشم گفت فایقه! چرا این کار را می کنی؟ چرا غذاها را دور می اندازی؟
فایقه لحظه ای ایستاد، سرش را بالا گرفت و با بی اعتنایی گفت اینها از شب مانده. خانم بزرگ دستور داد که باید دور ریخته شوند.
چشمان ماهرخ از اندوه پر شد. جلوتر رفت و با جدیت گفت اما این اسراف است! دیشب خودم این غذاها را با همهٔ دل و جان پختم خانم بزرگ میل نداشت، دیگران هم بیرون غذا خوردند. اینها همه سالم است. می شود برای چاشت دوباره گرم شان کنیم.
فایقه ابروهایش را بالا انداخت، لبخندی تلخ زد و با لحنی پر از غرور و طعنه جواب داد در این خانه هیچکس غذای مانده را دوباره گرم نمی کند. رسم و عادت ندارند! وقتی خانم بزرگ گفت دور بیانداز، دیگر جای چون و چرا هم نیست.
ماهرخ نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش لرزید. با صدایی بغض آلود گفت رسم؟ کدام رسم؟ رسم اینکه نعمت خدا زیر پای تان لگدمال شود؟
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و دو
فایقه بی حوصله شانه بالا انداخت و گفت شما هنوز این خانه و قانونش را نمی شناسید. بهتر است یاد بگیرید زیاد سخت نگیرید. اینجا دل کسی برای چند قاشق غذا نمی سوزد.
ماهرخ لحظه ای خاموش شد. بعد با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون آمد و به اطاق خودش رفت.
بعد از چاشت، ماهرخ آرام وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه روی چوکی ها نشسته بودند و همان طور که چای می نوشیدند، آهسته آهسته قصه می کردند. با دیدن او، فرشته با احترام از جایش برخاست، لبخند بر لب آورد و گفت خوش آمدی خانم جان.
ماهرخ با مهربانی پاسخ داد خوش باشی فرشته جان… راستش آمدم تا برای شب غذا آماده کنم.
اما فایقه بی اعتنا به حضورش، جرعهٔ چای آخر را سر کشید و بدون حتی نگاه کردن به او گفت زحمت نکشید. خانم بزرگ گفتند دیگر نیازی نیست شما آشپزی کنید. از این پس من و فرشته مثل همیشه غذا آماده می کنیم.
ماهرخ با تعجب ابروهایش را بالا برد و گفت ولی خانم بزرگ خودشان گفتند مسئولیت آشپزی با من است. پس چطور میخواهند دیگر آشپزی نکنم؟
فایقه با سردی شانه بالا انداخت و گفت این را باید از خودشان بپرسید. من فقط همان چیزی را می گویم که ایشان دستور داده اند.
ماهرخ آهی کشید، حس کرد دلیلی برای ادامهٔ گفتگو نیست. در همان لحظه، فرشته آرام نزدیک آمد، لبخندی به لب داشت با صدای پر از دل سوزی گفت خانم جان شاید خانم بزرگ می خواهند شما کمی استراحت کنید. شما بانوی این خانه اید، وظیفهٔ ماست که خدمت کنیم. خودتان را خسته نسازید.
با این سخن، فایقه نگاه تند و پر از خشم به سوی فرشته انداخت، بی درنگ از چوکی بلند شد و بدون کلامی بیشتر، آشپزخانه را ترک کرد.
فرشته لحظه ای در سکوت ایستاد، بعد آهسته گفت خانم جان، خاله فایقه نفر خاص حسینه است. به خاطر او اینگونه با شما سرد رفتار می کند. اما شما نباید اجازه بدهید همیشه همین طور بماند. باید برایش بفهمانید که شما همسر سلیمان خان هستید؛ همانطور که به خانم حسینه احترام می گذارد، باید به شما هم احترام بگذارد.
ادامه👇👇👇
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و یک
در همین هنگام، صدای قدم های آرام اما سنگین خانم بزرگ در آشپزخانه پیچید او با چهره ای آرام اما چشمانی پر از حسابگری داخل شد.
سلیمان خان که هنوز قاشق در دست داشت، با خوشرویی گفت مادر جان! می گفتی دوست داری دست پخت همسرم را بچشی؟ ببین چقدر دست پخت اش خوش ذایقه است؟
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد. نگاهش از روی بشقاب پررنگ و لعاب به چهره ای خندان پسرش و بعد به صورت کمی سرخ شده ای ماهرخ لغزید. سپس لبخندی زد، لبخندی که بیش از آنکه از دل برخیزد، نقاب آمیخته با غرور و حسابگری بود بعد گفت بلی… خیلی خوشمزه بود. دست ات درد نکند.
کلماتش نرم بود، اما زیر لحنش رگه ای از دروغ و سنگینی پنهان بود؛ چیزی که ماهرخ با دلش احساس کرد.
سلیمان خان بی خبر از آن لحن پنهان، با هیجان ادامه داد قسم می خورم تا امروز غذایی به این لذیذی نخورده ام.
خانم بزرگ با آرامش به او نزدیک شد، دستانش را پشت کمر بست و آهسته گفت خوب است زن که کدبانو باشد، خانه رونق می گیرد.
ماهرخ با شرم و تردید سرش را پایین انداخت. در نگاه خانم بزرگ چیزی بود که دلش را می لرزاند؛ گویی پشت همان تبسمِ دروغین، آتشی از حسادت و جدالی خاموش می سوخت.
صبح روز بعد، ماهرخ بعد از رفتن سلیمان خان از خانه وارد آشپزخانه شد. بوی سرد و ماندهٔ غذا هنوز در هوا موج می زد. اما چیزی که دید، خون را در رگ هایش یخ کرد: فایقه خم شده بود و دیگ های پر از غذای شب گذشته را یکی یکی در کثافت دانی می انداخت.
ماهرخ با شتاب قدم برداشت، با صدای محکم اما لرزان از خشم گفت فایقه! چرا این کار را می کنی؟ چرا غذاها را دور می اندازی؟
فایقه لحظه ای ایستاد، سرش را بالا گرفت و با بی اعتنایی گفت اینها از شب مانده. خانم بزرگ دستور داد که باید دور ریخته شوند.
چشمان ماهرخ از اندوه پر شد. جلوتر رفت و با جدیت گفت اما این اسراف است! دیشب خودم این غذاها را با همهٔ دل و جان پختم خانم بزرگ میل نداشت، دیگران هم بیرون غذا خوردند. اینها همه سالم است. می شود برای چاشت دوباره گرم شان کنیم.
فایقه ابروهایش را بالا انداخت، لبخندی تلخ زد و با لحنی پر از غرور و طعنه جواب داد در این خانه هیچکس غذای مانده را دوباره گرم نمی کند. رسم و عادت ندارند! وقتی خانم بزرگ گفت دور بیانداز، دیگر جای چون و چرا هم نیست.
ماهرخ نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش لرزید. با صدایی بغض آلود گفت رسم؟ کدام رسم؟ رسم اینکه نعمت خدا زیر پای تان لگدمال شود؟
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و دو
فایقه بی حوصله شانه بالا انداخت و گفت شما هنوز این خانه و قانونش را نمی شناسید. بهتر است یاد بگیرید زیاد سخت نگیرید. اینجا دل کسی برای چند قاشق غذا نمی سوزد.
ماهرخ لحظه ای خاموش شد. بعد با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون آمد و به اطاق خودش رفت.
بعد از چاشت، ماهرخ آرام وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه روی چوکی ها نشسته بودند و همان طور که چای می نوشیدند، آهسته آهسته قصه می کردند. با دیدن او، فرشته با احترام از جایش برخاست، لبخند بر لب آورد و گفت خوش آمدی خانم جان.
ماهرخ با مهربانی پاسخ داد خوش باشی فرشته جان… راستش آمدم تا برای شب غذا آماده کنم.
اما فایقه بی اعتنا به حضورش، جرعهٔ چای آخر را سر کشید و بدون حتی نگاه کردن به او گفت زحمت نکشید. خانم بزرگ گفتند دیگر نیازی نیست شما آشپزی کنید. از این پس من و فرشته مثل همیشه غذا آماده می کنیم.
ماهرخ با تعجب ابروهایش را بالا برد و گفت ولی خانم بزرگ خودشان گفتند مسئولیت آشپزی با من است. پس چطور میخواهند دیگر آشپزی نکنم؟
فایقه با سردی شانه بالا انداخت و گفت این را باید از خودشان بپرسید. من فقط همان چیزی را می گویم که ایشان دستور داده اند.
ماهرخ آهی کشید، حس کرد دلیلی برای ادامهٔ گفتگو نیست. در همان لحظه، فرشته آرام نزدیک آمد، لبخندی به لب داشت با صدای پر از دل سوزی گفت خانم جان شاید خانم بزرگ می خواهند شما کمی استراحت کنید. شما بانوی این خانه اید، وظیفهٔ ماست که خدمت کنیم. خودتان را خسته نسازید.
با این سخن، فایقه نگاه تند و پر از خشم به سوی فرشته انداخت، بی درنگ از چوکی بلند شد و بدون کلامی بیشتر، آشپزخانه را ترک کرد.
فرشته لحظه ای در سکوت ایستاد، بعد آهسته گفت خانم جان، خاله فایقه نفر خاص حسینه است. به خاطر او اینگونه با شما سرد رفتار می کند. اما شما نباید اجازه بدهید همیشه همین طور بماند. باید برایش بفهمانید که شما همسر سلیمان خان هستید؛ همانطور که به خانم حسینه احترام می گذارد، باید به شما هم احترام بگذارد.
ادامه👇👇👇
❤89👍8❤🔥5😢4😭4💯2👏1🕊1🍓1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه پارت هدیه ماهرخ با شنیدن این حرف، تلخی ماجرا برایش روشن شد. دلش لرزید اما لبخندی ساختگی روی لب آورد و گفت خوب است نوش جان. سلیمان خان لحظه ای مکث کرد و پرسید تو غذا خوردی؟ ماهرخ آرام گفت بلی. سلیمان خان لباس…
ماهرخ لبخندی آرام بر لب آورد و گفت بگذار هر کاری دلش می خواهد کند راستش من از رفتار او دلگیر نمی شوم. برایم مهم نیست.
بعد، با گام هایی آهسته از آشپزخانه بیرون شد. می خواست به سوی اطاقش برود که ناگهان خانم بزرگ از اطاق خودش بیرون آمد. نگاه تیزش بر ماهرخ نشست.
و گفت باز هم می خواهی به اطاق ات بروی؟ چرا دل نمی کنی از آن چهاردیوار؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
بعد، با گام هایی آهسته از آشپزخانه بیرون شد. می خواست به سوی اطاقش برود که ناگهان خانم بزرگ از اطاق خودش بیرون آمد. نگاه تیزش بر ماهرخ نشست.
و گفت باز هم می خواهی به اطاق ات بروی؟ چرا دل نمی کنی از آن چهاردیوار؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤89💔7😭7❤🔥4👍3🕊3🥰2😢2💯2👏1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همراهان گرانقدر و ارجمند!
شب شما بخیر و دلهایتان سرشار از آرامش باد. ✨🌙
امشب نیز همچون همیشه، دعای خیرمان بدرقهی راهتان است. خستگی روز پرکار و پربرکتتان را به آغوش شب بسپارید و با امید به فردایی روشن و لبخند شاگردانتان، آرام گیرید.
شب آمد و آرام شد این خسته جهان
فردا شود روشن به فروغ مهرتان 🌙
آرزوی خوابی شیرین، قلبی آرام و فردایی سرشار از موفقیت برایتان داریم.
شب شما بخیر و دلهایتان سرشار از آرامش باد. ✨🌙
امشب نیز همچون همیشه، دعای خیرمان بدرقهی راهتان است. خستگی روز پرکار و پربرکتتان را به آغوش شب بسپارید و با امید به فردایی روشن و لبخند شاگردانتان، آرام گیرید.
شب آمد و آرام شد این خسته جهان
فردا شود روشن به فروغ مهرتان 🌙
آرزوی خوابی شیرین، قلبی آرام و فردایی سرشار از موفقیت برایتان داریم.
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24⚡2👍2❤🔥1🥰1🎉1👌1🕊1💯1😇1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💖☝️
یا رب تنهایم مگذار،جز تو کسی را ندارم..💗
🍃بارالها
فانوس سرنوشت را
در مسیرم همواره روشن نگه دار
که بی نور ایمانت
من در تاریکی و درماندگی ام
آمین یا ربی🤲🌸
شبتان بخوشی ❤️
یا رب تنهایم مگذار،جز تو کسی را ندارم..💗
🍃بارالها
فانوس سرنوشت را
در مسیرم همواره روشن نگه دار
که بی نور ایمانت
من در تاریکی و درماندگی ام
آمین یا ربی🤲🌸
شبتان بخوشی ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤40❤🔥3⚡1🥰1😍1💯1💋1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
ماهرخ لبخندی آرام بر لب آورد و گفت بگذار هر کاری دلش می خواهد کند راستش من از رفتار او دلگیر نمی شوم. برایم مهم نیست. بعد، با گام هایی آهسته از آشپزخانه بیرون شد. می خواست به سوی اطاقش برود که ناگهان خانم بزرگ از اطاق خودش بیرون آمد. نگاه تیزش بر ماهرخ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و سه
ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت فرشته گفت که شما گفته اید من آشپزی نکنم کاری برایم نمانده، برای همین به اطاقم میروم.
خانم بزرگ لبخندی ساختگی به لب آورد و با لحنی آرام تر گفت خوب است بیا، به حویلی برویم. هم یک پیاله چای با هم می نوشیم، هم چند کلمه با هم صحبت می کنیم.
ماهرخ سر تکان داد چشم.
و هر دو به سوی حویلی رفتند. خانم بزرگ روی مُبل که در چمن گذاشته شده بود نشست و ماهرخ روبروی او نشست. نسیمی ملایم از میان شاخه های درختان می گذشت و عطر گل ها فضای حویلی را پر کرده بود. خانم بزرگ چند لحظه به گل ها و سرسبزی حویلی نگاه کرد، سپس با لحنی آرام اما قاطع گفت اینجا را دوست داری؟ به محیط اینجا عادت کرده ای؟
ماهرخ سر تکان داد و گفت بلی، خانم بزرگ. به اینجا عادت کرده ام.
خانم بزرگ آهی کشید و ادامه داد نمیدانم از چه خانواده ای آمدی و در چه خانه ای بزرگ شدی. پسرم از من خواسته از تو در این مورد نپرسم، اما تو باید بدانی که اینجا قوانین و سنت های خاص خودش را دارد و تو موظف به رعایت آن ها هستی.
ماهرخ با احترام گوش داد و سکوت کرد خانم بزرگ ادامه داد من سلیمان خان را با هزار زحمت و دلسوزی بزرگ کرده ام. او خان این خانه است و دختران زیادی حاضرند برای یک لحظه بودن با او جان بدهند، ولی نمی دانم چرا تو توانستی دلش را جذب کنی. نه از نظر سنی و نه از نظر اجتماعی با ما و سلیمان خان همخوانی نداری، اما حالا که اینجا هستی، باید بدانی هیچ گاه بین سلیمانخان و حسینه جان فاصله ایجاد نکنی.
ماهرخ حرفی نزد حرف های خانم بزرگ مثل سنگی روی قلبش نشست.
خانم بزرگ دوباره ادامه داد حسینه نور چشم من و این خانواده است. او چهارده ساله بود که من و خان بزرگ او را به سلیمان خان خواستگاری کردیم. سلیمان خان آن زمان هفده سال داشت و بسیار به پدرش احترام می گذاشت و بی هیچ چون و چرا با حسینه جان ازدواج کرد و حاصل آن سه دختر نازنین است. حسینه همسری مهربان و وظیفه شناس بود. نمی دانم چه جادویی به کار بردی که پسرم سمت تو کشیده شد، اما اگر من احساس کنم تو دیواری بین او و عروسم ایجاد می کنی، مطمئن باش کسی از من بدتر نخواهد بود.
ماهرخ فقط سکوت کرد و نگاهش به زمین دوخته شد.
در همین لحظه، صدای خنده و قدم های حسینه شنیده شد. ماهرخ سرش را بلند کرد و دید حسینه به سوی آن ها می آید. حسینه کنار خانم بزرگ ایستاد، دست او را بوسید و گفت چطور هستی مادر جان؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و سه
ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت فرشته گفت که شما گفته اید من آشپزی نکنم کاری برایم نمانده، برای همین به اطاقم میروم.
خانم بزرگ لبخندی ساختگی به لب آورد و با لحنی آرام تر گفت خوب است بیا، به حویلی برویم. هم یک پیاله چای با هم می نوشیم، هم چند کلمه با هم صحبت می کنیم.
ماهرخ سر تکان داد چشم.
و هر دو به سوی حویلی رفتند. خانم بزرگ روی مُبل که در چمن گذاشته شده بود نشست و ماهرخ روبروی او نشست. نسیمی ملایم از میان شاخه های درختان می گذشت و عطر گل ها فضای حویلی را پر کرده بود. خانم بزرگ چند لحظه به گل ها و سرسبزی حویلی نگاه کرد، سپس با لحنی آرام اما قاطع گفت اینجا را دوست داری؟ به محیط اینجا عادت کرده ای؟
ماهرخ سر تکان داد و گفت بلی، خانم بزرگ. به اینجا عادت کرده ام.
خانم بزرگ آهی کشید و ادامه داد نمیدانم از چه خانواده ای آمدی و در چه خانه ای بزرگ شدی. پسرم از من خواسته از تو در این مورد نپرسم، اما تو باید بدانی که اینجا قوانین و سنت های خاص خودش را دارد و تو موظف به رعایت آن ها هستی.
ماهرخ با احترام گوش داد و سکوت کرد خانم بزرگ ادامه داد من سلیمان خان را با هزار زحمت و دلسوزی بزرگ کرده ام. او خان این خانه است و دختران زیادی حاضرند برای یک لحظه بودن با او جان بدهند، ولی نمی دانم چرا تو توانستی دلش را جذب کنی. نه از نظر سنی و نه از نظر اجتماعی با ما و سلیمان خان همخوانی نداری، اما حالا که اینجا هستی، باید بدانی هیچ گاه بین سلیمانخان و حسینه جان فاصله ایجاد نکنی.
ماهرخ حرفی نزد حرف های خانم بزرگ مثل سنگی روی قلبش نشست.
خانم بزرگ دوباره ادامه داد حسینه نور چشم من و این خانواده است. او چهارده ساله بود که من و خان بزرگ او را به سلیمان خان خواستگاری کردیم. سلیمان خان آن زمان هفده سال داشت و بسیار به پدرش احترام می گذاشت و بی هیچ چون و چرا با حسینه جان ازدواج کرد و حاصل آن سه دختر نازنین است. حسینه همسری مهربان و وظیفه شناس بود. نمی دانم چه جادویی به کار بردی که پسرم سمت تو کشیده شد، اما اگر من احساس کنم تو دیواری بین او و عروسم ایجاد می کنی، مطمئن باش کسی از من بدتر نخواهد بود.
ماهرخ فقط سکوت کرد و نگاهش به زمین دوخته شد.
در همین لحظه، صدای خنده و قدم های حسینه شنیده شد. ماهرخ سرش را بلند کرد و دید حسینه به سوی آن ها می آید. حسینه کنار خانم بزرگ ایستاد، دست او را بوسید و گفت چطور هستی مادر جان؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤78💔18👍7❤🔥3😭3⚡2😢2👏1🙏1👌1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و سه ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت فرشته گفت که شما گفته اید من آشپزی نکنم کاری برایم نمانده، برای همین به اطاقم میروم. خانم بزرگ لبخندی ساختگی به لب آورد و با لحنی آرام تر گفت خوب است بیا، به حویلی برویم.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار
خانم بزرگ با مهربانی پاسخ داد وقتی تو را دیدم بهتر شدم. بیا کنارم بنشین. حال صحتت چطور است؟
حسینه لبخندی زد و گفت خوب هستم مادر جان. شما اینجا چه می کنید؟
بعد نگاهی سرسری به ماهرخ انداخت.
خانم بزرگ گفت چیزی نیست، فقط با ماهرخ جان کمی صحبت کردم تا بعضی چیزها را برایش روشن کنم. نمی خواهم تازه وارد، هوایی شود.
حسینه بی توجه به ماهرخ گفت من می خواهم به بازار بروم. مادر جان، اگر حوصله دارید، بیا با هم برویم.
خانم بزرگ از جای خود بلند شد و گفت چرا که نه، آماده شو من هم آماده می شوم.
حسینه سر تکان داد و با آرامش به سوی اطاقش رفت. لحظاتی بعد، خانم بزرگ با غرور بالای سر ماهرخ ایستاد و گفت حرف هایی که برایت زدم را همیشه آویزه گوش کن. من فقط یکبار هشدار می دهم.
ماهرخ سر تکان داد و خانم بزرگ با غرور از او فاصله گرفت. چند قطره اشک از چشم های ماهرخ جاری شد.
چند دقیقه بعد، خانم بزرگ به همراه حسینه و سامعه مقابل چشمان او سوار موتر شدند و به سوی بازار رفتند.
بعد از رفتن آن ها، فرشته نزد ماهرخ آمد و با نگرانی پرسید چی شده خانم جان؟ چرا ناراحت هستید؟
ماهرخ حرفی نزد. فرشته با دیدن چشمان سرخ ماهرخ گفت خانم جان، چرا گریه کردید؟ خانم بزرگ چیزی گفت؟
ماهرخ آهی کشید و گفت خانم بزرگ کاملاً درست می گوید… من وارد زندگی پسرش و عروسم شدم. هر کس جای او بود، عصبانی می شد.
فرشته آهی کشید و گفت اگر شما نمی آمدید هم رابطهٔ سلیمان خان و همسرش مدت ها بود که کمرنگ شده بود. خان صاحب فقط به خاطر خانم بزرگ و اولادهایش با همسر اولش مانده است.
ماهرخ از جایش بلند شد و گفت فرشته جان، تو دختری خوبی هستی، ولی لطفاً این حرف ها را برایم نزن. این حرف ها نه خوشحالم می کند و نه وجدانم را آرام می سازد.
بعد با قدم های بلند داخل خانه رفت.
چند ساعت بعد، دروازه اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. لبخندی زد و گفت سلام، همسر زیبایم.
ماهرخ آهسته پاسخ داد. سلیمان خان با نگاهی سرشار از محبت ادامه داد تا چند روز پیش می گفتی از بودن در اطاق خسته شدی، اما حالا هر لحظه اینجا هستی.
ماهرخ سکوت کرد، سپس از جای خود بلند شد و گفت من پایین میروم.
بدون اینکه منتظر حرفی از سلیمانخان باشد، از اطاق بیرون شد. از زینه ها پایین رفت و داخل اطاق غذاخوری شد همه در اطاق غذاخوری نشسته بودند. خانم بزرگ با دیدن او پرسید سلیمان خان نیامد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار
خانم بزرگ با مهربانی پاسخ داد وقتی تو را دیدم بهتر شدم. بیا کنارم بنشین. حال صحتت چطور است؟
حسینه لبخندی زد و گفت خوب هستم مادر جان. شما اینجا چه می کنید؟
بعد نگاهی سرسری به ماهرخ انداخت.
خانم بزرگ گفت چیزی نیست، فقط با ماهرخ جان کمی صحبت کردم تا بعضی چیزها را برایش روشن کنم. نمی خواهم تازه وارد، هوایی شود.
حسینه بی توجه به ماهرخ گفت من می خواهم به بازار بروم. مادر جان، اگر حوصله دارید، بیا با هم برویم.
خانم بزرگ از جای خود بلند شد و گفت چرا که نه، آماده شو من هم آماده می شوم.
حسینه سر تکان داد و با آرامش به سوی اطاقش رفت. لحظاتی بعد، خانم بزرگ با غرور بالای سر ماهرخ ایستاد و گفت حرف هایی که برایت زدم را همیشه آویزه گوش کن. من فقط یکبار هشدار می دهم.
ماهرخ سر تکان داد و خانم بزرگ با غرور از او فاصله گرفت. چند قطره اشک از چشم های ماهرخ جاری شد.
چند دقیقه بعد، خانم بزرگ به همراه حسینه و سامعه مقابل چشمان او سوار موتر شدند و به سوی بازار رفتند.
بعد از رفتن آن ها، فرشته نزد ماهرخ آمد و با نگرانی پرسید چی شده خانم جان؟ چرا ناراحت هستید؟
ماهرخ حرفی نزد. فرشته با دیدن چشمان سرخ ماهرخ گفت خانم جان، چرا گریه کردید؟ خانم بزرگ چیزی گفت؟
ماهرخ آهی کشید و گفت خانم بزرگ کاملاً درست می گوید… من وارد زندگی پسرش و عروسم شدم. هر کس جای او بود، عصبانی می شد.
فرشته آهی کشید و گفت اگر شما نمی آمدید هم رابطهٔ سلیمان خان و همسرش مدت ها بود که کمرنگ شده بود. خان صاحب فقط به خاطر خانم بزرگ و اولادهایش با همسر اولش مانده است.
ماهرخ از جایش بلند شد و گفت فرشته جان، تو دختری خوبی هستی، ولی لطفاً این حرف ها را برایم نزن. این حرف ها نه خوشحالم می کند و نه وجدانم را آرام می سازد.
بعد با قدم های بلند داخل خانه رفت.
چند ساعت بعد، دروازه اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. لبخندی زد و گفت سلام، همسر زیبایم.
ماهرخ آهسته پاسخ داد. سلیمان خان با نگاهی سرشار از محبت ادامه داد تا چند روز پیش می گفتی از بودن در اطاق خسته شدی، اما حالا هر لحظه اینجا هستی.
ماهرخ سکوت کرد، سپس از جای خود بلند شد و گفت من پایین میروم.
بدون اینکه منتظر حرفی از سلیمانخان باشد، از اطاق بیرون شد. از زینه ها پایین رفت و داخل اطاق غذاخوری شد همه در اطاق غذاخوری نشسته بودند. خانم بزرگ با دیدن او پرسید سلیمان خان نیامد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤85😢9😭7💔4⚡2👍2🙏2🤗2🕊1🍓1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و چهار خانم بزرگ با مهربانی پاسخ داد وقتی تو را دیدم بهتر شدم. بیا کنارم بنشین. حال صحتت چطور است؟ حسینه لبخندی زد و گفت خوب هستم مادر جان. شما اینجا چه می کنید؟ بعد نگاهی سرسری به ماهرخ انداخت. خانم بزرگ گفت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج
ماهرخ خواست پاسخ دهد که سلیمان خان وارد شد و گفت آمدم مادر جان.
بعد پشت میز نشست، برای خود در بشقاب غذا کشید و وقتی قاشق اول را داخل دهانش برد، به ماهرخ نگاه کرد و پرسید چرا امشب تو غذا نپختی؟
ماهرخ خواست جواب دهد که خانم بزرگ گفت من خواستم دیگر غذا نپخته نکند. نمی خواهم عروسم زیاد خسته شود. فایقه و فرشته برای همین معاش می گیرند باید خود شان کارها را انجام بدهند.
سلیمان خان لبخندی زد و گفت ولی من دست پخت ماهرخ را بیشتر دوست دارم. از امروز ماهرخ جان آشپزی می کند و فایقه و فرشته هم می توانند همراه او کمک کنند تا خسته نشود.
خانم بزرگ با نگاهی به ماهرخ گفت اگر تو اینگونه می خواهی، درست است.
شب ماهرخ و سلیمان خان روی تخت دراز کشیده بودند. سلیمان خان دستش را آرام روی موهای ماهرخ می کشید که
ماهرخ با صدای سرد و محکم گفت شما وقتی نمی توانید میان همسرانتان عدالت برقرار کنید، چرا چند همسر می گیرید؟
سلیمان خان ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید منظورت چیست؟!
ماهرخ با نگاه نافذش ادامه داد مگر شما همسر دیگری ندارید؟ چرا هر شب اینجا هستید؟ چرا نزد او نمی روید؟
سلیمانخان لبخندی سرد زد و گفت این حرف ها چیست که میزنی؟ تو حق نداری درباره این موضوع چیزی بگویی! من خودم میدانم چی کار کنم چی کار نکنم.
ماهرخ از جای خود بلند شد و مستقیم مقابل او ایستاد و گفت من نمی خواهم هر شب اینجا باشی! می خواهم بعضی وقت ها تنها باشم!
سلیمان خان دستی به ریشش کشید و با صدایی گرفته گفت ماهرخ، آرام باش! ساکت شو و مرا عصبانی نکن.
ماهرخ با چشمانی پر از نفرت جواب داد اگر عصبانی ات بسازم چی می کنی؟ میروی زن سوم می گیری؟ برو، بگیر! آنوقت من هم از دستت راحت می شوم! حتی خوشحال هم می شوم.
سلیمان خان با عصبانیت از تخت بلند شد و قدم زنان به سوی ماهرخ آمد. ماهرخ با ترس عقب رفت، اما با صدای محکم گفت من از تو متنفرم! از اینکه هر شب کنار من نفس می کشی متنفرم! دست از سرم بردار، من تنها می خواهم باشم! من نمی خواهم در زندگی ام کسی مرا اینگونه تحت فشار بگذارد! از تو نفرت دارم چرا این را نمی فهمی؟
دست سلیمان خان بالا رفت، ماهرخ ترسیده دستانش را روی صورتش گذاشت، اما لحظه ای بعد دید دستی به رویش نیامد. دستانش را از روی صورتش دور کرد نگاه خشمگین سلیمان خان هنوز روی او دوخته بود ولی دستش را پایین کرده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج
ماهرخ خواست پاسخ دهد که سلیمان خان وارد شد و گفت آمدم مادر جان.
بعد پشت میز نشست، برای خود در بشقاب غذا کشید و وقتی قاشق اول را داخل دهانش برد، به ماهرخ نگاه کرد و پرسید چرا امشب تو غذا نپختی؟
ماهرخ خواست جواب دهد که خانم بزرگ گفت من خواستم دیگر غذا نپخته نکند. نمی خواهم عروسم زیاد خسته شود. فایقه و فرشته برای همین معاش می گیرند باید خود شان کارها را انجام بدهند.
سلیمان خان لبخندی زد و گفت ولی من دست پخت ماهرخ را بیشتر دوست دارم. از امروز ماهرخ جان آشپزی می کند و فایقه و فرشته هم می توانند همراه او کمک کنند تا خسته نشود.
خانم بزرگ با نگاهی به ماهرخ گفت اگر تو اینگونه می خواهی، درست است.
شب ماهرخ و سلیمان خان روی تخت دراز کشیده بودند. سلیمان خان دستش را آرام روی موهای ماهرخ می کشید که
ماهرخ با صدای سرد و محکم گفت شما وقتی نمی توانید میان همسرانتان عدالت برقرار کنید، چرا چند همسر می گیرید؟
سلیمان خان ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید منظورت چیست؟!
ماهرخ با نگاه نافذش ادامه داد مگر شما همسر دیگری ندارید؟ چرا هر شب اینجا هستید؟ چرا نزد او نمی روید؟
سلیمانخان لبخندی سرد زد و گفت این حرف ها چیست که میزنی؟ تو حق نداری درباره این موضوع چیزی بگویی! من خودم میدانم چی کار کنم چی کار نکنم.
ماهرخ از جای خود بلند شد و مستقیم مقابل او ایستاد و گفت من نمی خواهم هر شب اینجا باشی! می خواهم بعضی وقت ها تنها باشم!
سلیمان خان دستی به ریشش کشید و با صدایی گرفته گفت ماهرخ، آرام باش! ساکت شو و مرا عصبانی نکن.
ماهرخ با چشمانی پر از نفرت جواب داد اگر عصبانی ات بسازم چی می کنی؟ میروی زن سوم می گیری؟ برو، بگیر! آنوقت من هم از دستت راحت می شوم! حتی خوشحال هم می شوم.
سلیمان خان با عصبانیت از تخت بلند شد و قدم زنان به سوی ماهرخ آمد. ماهرخ با ترس عقب رفت، اما با صدای محکم گفت من از تو متنفرم! از اینکه هر شب کنار من نفس می کشی متنفرم! دست از سرم بردار، من تنها می خواهم باشم! من نمی خواهم در زندگی ام کسی مرا اینگونه تحت فشار بگذارد! از تو نفرت دارم چرا این را نمی فهمی؟
دست سلیمان خان بالا رفت، ماهرخ ترسیده دستانش را روی صورتش گذاشت، اما لحظه ای بعد دید دستی به رویش نیامد. دستانش را از روی صورتش دور کرد نگاه خشمگین سلیمان خان هنوز روی او دوخته بود ولی دستش را پایین کرده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤77💔15❤🔥6😢6👍5😭3👌1🕊1💯1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و پنج ماهرخ خواست پاسخ دهد که سلیمان خان وارد شد و گفت آمدم مادر جان. بعد پشت میز نشست، برای خود در بشقاب غذا کشید و وقتی قاشق اول را داخل دهانش برد، به ماهرخ نگاه کرد و پرسید چرا امشب تو غذا نپختی؟ ماهرخ خواست…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
#پارت هدیه
ماهرخ با صدای لرزان و خشم آلود گفت می خواهید مرا بزنید؟ بزنید نقش آدم خوب بازی کردن تان همینقدر بود؟
بعد دست سلیمان خان را گرفت و به سوی صورت خودش برد
سلیمان خان دستش را از میان دست ماهرخ کشید و با صدایی تهدیدآمیز و در عین حال نرم گفت من قصد ندارم به تو آسیبی برسانم. ولی باید بدانی که این خانه و من برایت یک قانون داریم. و حتی اگر تو نفرت داشته باشی، نمی توانی حقیقتی که بین ما هست را نادیده بگیری. و از تو خواهش میکنم دیگر در مورد این مسایل حرف نزن. تو همسرم هستی و باید به من احترام بگذاری.
ماهرخ با نفرت و سرسختی پاسخ داد من زن تو نیستم تو به زور با من نکاح کردی و تو آدمی نیستی که بخواهم با تو هم خانه شوم. از من دور شو!
سلیمان خان چند لحظه به ماهرخ دید بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت همینکه دروازه بسته شد پاهای ماهرخ سُست شد و روی زمین افتاد اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب گفت خدایا کمکم کن من نمیدانم چه کار کنم.
صبح روز بعد، ماهرخ با چشمان پف کرده از اطاق بیرون آمد و به اطاق غذاخوری رفت. سلیمان خان مشغول خوردن صبحانه بود و بی تفاوت به حضور او ادامه داد. خانم بزرگ و حسینه لبخند رضایت داشتند.
ماهرخ صبح بخیر گفت و پشت میز نشست. فرشته پیاله ای شیر مقابل او گذاشت. ماهرخ با بی میلی صبحانه خورد.
سلیمان خان بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و گفت مادر جان، من سر کار میروم. خداحافظ.
بعد از رفتن سلیمان خان، خانم بزرگ با سامعه و حسینه به گفتگو پرداختند.
شب، ماهرخ با کمک فرشته غذای شام را آماده کرده بود. عطر خوراک تازه تمام فضای آشپزخانه را پر کرده بود. میز را با دقت چیدند و فرشته رفت تا سلیمان خان را صدا کند. چند دقیقه بعد، با چهره ای گرفته برگشت و آرام گفت خانم بزرگ سلیمان خان گفت در بیرون غذا خورده شما غذای خودتان را بخورید.
ماهرخ لحظه ای مکث کرد. نگاهش روی ظرف های پر از غذا ماند، اما چیزی نگفت. دلش گرفت، ولی آهسته لبخند زد و نشست تا با خانم بزرگ و دیگران غذایش را بخورد. شب هم بی حضور سلیمان خان به خواب رفت.
چند روز گذشت. سکوتی عجیب میان آن دو حاکم شده بود. سلیمان خان نه به سراغ ماهرخ می آمد، نه حتی کلامی با او رد و بدل می کرد. ماهرخ نمی دانست این فاصله برایش آرامش است یا شکنجه؛ از نبودنش رهایی می یافت، اما در عین حال زخمی ناپیدا در دلش می نشست.
ادامه اش فردا شب ...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
#پارت هدیه
ماهرخ با صدای لرزان و خشم آلود گفت می خواهید مرا بزنید؟ بزنید نقش آدم خوب بازی کردن تان همینقدر بود؟
بعد دست سلیمان خان را گرفت و به سوی صورت خودش برد
سلیمان خان دستش را از میان دست ماهرخ کشید و با صدایی تهدیدآمیز و در عین حال نرم گفت من قصد ندارم به تو آسیبی برسانم. ولی باید بدانی که این خانه و من برایت یک قانون داریم. و حتی اگر تو نفرت داشته باشی، نمی توانی حقیقتی که بین ما هست را نادیده بگیری. و از تو خواهش میکنم دیگر در مورد این مسایل حرف نزن. تو همسرم هستی و باید به من احترام بگذاری.
ماهرخ با نفرت و سرسختی پاسخ داد من زن تو نیستم تو به زور با من نکاح کردی و تو آدمی نیستی که بخواهم با تو هم خانه شوم. از من دور شو!
سلیمان خان چند لحظه به ماهرخ دید بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت همینکه دروازه بسته شد پاهای ماهرخ سُست شد و روی زمین افتاد اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب گفت خدایا کمکم کن من نمیدانم چه کار کنم.
صبح روز بعد، ماهرخ با چشمان پف کرده از اطاق بیرون آمد و به اطاق غذاخوری رفت. سلیمان خان مشغول خوردن صبحانه بود و بی تفاوت به حضور او ادامه داد. خانم بزرگ و حسینه لبخند رضایت داشتند.
ماهرخ صبح بخیر گفت و پشت میز نشست. فرشته پیاله ای شیر مقابل او گذاشت. ماهرخ با بی میلی صبحانه خورد.
سلیمان خان بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و گفت مادر جان، من سر کار میروم. خداحافظ.
بعد از رفتن سلیمان خان، خانم بزرگ با سامعه و حسینه به گفتگو پرداختند.
شب، ماهرخ با کمک فرشته غذای شام را آماده کرده بود. عطر خوراک تازه تمام فضای آشپزخانه را پر کرده بود. میز را با دقت چیدند و فرشته رفت تا سلیمان خان را صدا کند. چند دقیقه بعد، با چهره ای گرفته برگشت و آرام گفت خانم بزرگ سلیمان خان گفت در بیرون غذا خورده شما غذای خودتان را بخورید.
ماهرخ لحظه ای مکث کرد. نگاهش روی ظرف های پر از غذا ماند، اما چیزی نگفت. دلش گرفت، ولی آهسته لبخند زد و نشست تا با خانم بزرگ و دیگران غذایش را بخورد. شب هم بی حضور سلیمان خان به خواب رفت.
چند روز گذشت. سکوتی عجیب میان آن دو حاکم شده بود. سلیمان خان نه به سراغ ماهرخ می آمد، نه حتی کلامی با او رد و بدل می کرد. ماهرخ نمی دانست این فاصله برایش آرامش است یا شکنجه؛ از نبودنش رهایی می یافت، اما در عین حال زخمی ناپیدا در دلش می نشست.
ادامه اش فردا شب ...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤85💔12😢11❤🔥8👍3🤗2🙏1🕊1💯1😭1😇1
