Telegram Web Link
تحلیل وضعیت: خوزستان و ایران
تیرماه ۱۴۰۰
ناصر تقویان

#بخش دوم و پایانی
خلاصه آنکه تا پهنه‌ی وساطتِ ممکن‌سازِ پیوندهای بارآور ایجاد نشود، نمی‌توان امید چندانی به پایداری و فراگیری موج کنونی اعتراضات خوزستان داشت (این حکم تا حدودی درباره‌ی ۹۶ و ۹۸ نیز صادق بود). انتظار برای شکل‌گیریِ خودبخودیِ این پهنه‌ی وساطت البته با کنش‌گری آگاهانه نمی‌خوانَد. اگر هم برفرض موج کنونی اعتراضات به‌نوعی پایدار و فراگیر شود، معلوم نیست بر کدام پهنه‌ی دارای حقانیتی خواهد بود. سودبرنده‌ی اصلی این نوع پایداری و فراگیری هر که باشد، به احتمال فراوان روستاییان و کارگران و زنان و دانشجویان نخواهند بود. بسیار محتمل است که جریان‌هایی فرصت‌طلب و به‌کمین‌نشسته از درون حاکمیت یا جریان‌هایی فراسوی مرزهای سرزمینی بهره‌برِ اصلی باشند. اما اگر بخواهیم امیدی برای شکل‌گیری پهنه‌ی وساطتِ دارای حقانیتی داشته باشیم، این امید از راه کنش‌گری پیشگامانه، آگاهانه، مسئولانه و به راستی رهایی‌بخشِ زنان و دانشجویان می‌گذرد.
اما غم‌انگیز اینجاست که زنان و دانشجویان نه درون خود و نه با هم متشکل نیستند. جدای از فشار حکومت بر اینان، علت دیگرِ این پراکندگی به نظر می‌رسد عدم اجماع بر آرمان نهایی‌شان باشد. زنان اکتیویست ما هنوز یا درگیر مجادلات نظری فمینیستی‌اند یا هنوز نتوانسته‌اند بر سر اولویت مطالبات‌شان همسو و هم‌صدا شوند. برخی بر اشتغال و اقتصاد زنان، برخی بر رفع خشونت علیه زنان، برخی بر آموزش زنان، برخی بر آزادی پوشش به‌عنوان اولویت و فوریت مطالبه‌گری پای می‌فشارند بدون اینکه اینها را درهم‌تنیده با هم ببینند. دانشجویان نیز به‌ویژه با توجه به کرونا در این دو سال و نیز اخته شدن توپوس دانشگاه به دست حکومت در این چهل سال عملاً امکان‌های ضعیفی برای تشکل دارند. در مجموع انتگره شدن جنبش زنان و جنبش دانشجویی در موقعیت کنونی امید بعیدی است که البته تنها امید نیز هست. این امید بعید زمانی در تیپ «دختر دانشجو» جُسته می‌شد. اکنون نیز باید این امید را همچنان زنده بداریم اگر بخواهیم تغییر مثبتی پدید آوریم. کاش معترضان کنونی خوزستان نیز این روزنه‌ی امید را ببینند و اگر حرکتی از جانب زنان و دانشجویان دیدند بر آن آغوش بگشایند.

@nassertaghavian
ترجمه‌ی کتاب «شناخت و علاقه‌های انسانی» منتشر شد.

چند نکته را بد ندیدم ذکر کنم.

1. این ترجمه برای شخص من فراتر از ترجمه‌ی اثری است از اندیشمندی غربی. من سال‌هاست که با اندیشه‌های هابرماس محشورم و اوست که به‌نوعی ذهنیت و عینیت کنونی مرا ساخته است. بیش از این حتی بر این باورم که هموست که به‌نوعی ذهنیت و عینیت انسان امروزی را نیز سخت متأثر کرده است. ارسطو می‌گفت برای فیلسوفی کردن باید فیلسوفی کرد و برای فیلسوفی نکردن نیز بازهم باید فیلسوفی کرد. من می‌گویم انسان امروزین یا هابرماسی است یا غیرهابرماسی، و شرایطی جز جای گرفتن در یکی از این دو دسته برقرار نیست. اما نکته این است که نه‌تنها برای هابرماسی بودن باید هابرماسی اندیشید بلکه برای غیرهابرماسی بودن نیز باید هابرماسی بود. اینجاست که اهمیت هابرماس آشکار می‌شود. ما چه بخواهیم چه نخواهیم هابرماسی هستیم. (شرح دلایل این ادعاها بماند برای بعدها) ترجمه‌ی این کتاب نیز بخشی از پروژه و پروسه‌ی هابرماسی بودنِ آگاهانه‌ی من است.

2. در متن فارسی کمترین تعلیقات و تشریحات را گنجانده‌ام با این هدف که دخالت مترجم را تا حد ممکن بکاهم، هرچند که نفس ترجمه به‌ناچار دخالت‌هایی در پی دارد. این در حالی است که این متن چه‌بسا بسیار بیش از متون فلسفی دیگر نیازمند شرح و تفسیر برای فهم هرچه بیشتر است. کوشش برای فهم بیشتر را به خواننده واگذارده‌ام، کوششی که البته با «خواندن» و نه «تلاوت» به ثمر خواهد نشست. و این خواندن نیز در جای خود مستلزم تلاش برای بارآوری مضامین کتاب در بطن جامعه‌ی امروز ایران است. چنین تلاشی را من البته در مقدمه‌ی کوتاه خودم بر کتاب کرده‌ام و به‌نوعی داوری‌ام درباره‌ی مضمون کلی کتاب را نیز در همین مقدمه آشکار ساخته‌ام. شاید این مقدمه‌ی کوتاه نشانه‌ی کوچکی باشد بر تلاشم در «خواندن» این کتاب و نه «تلاوت» آن.

3. در این تلاش برای خواندن و البته ترجمه‌ی آن، رضا صمیم و مرتضا بحرانی هم‌بهرگی جانانه‌ای داشتند. گمان می‌کنم پس از پایان ترجمه، دست‌کم ۶ ماه طی جلسات منظمِ بیش از سه ساعته‌ی یک‌روز در میان، باهم‌خوانی کردیم و کوشیدیم نه‌تنها تلاوت نکنیم بلکه مضامین کتاب را در متن و بطن موقعیتِ خُرد و کلان‌مان بارآور سازیم. تصور می‌کنم حاصل و نشان این هم‌تکاپویی را بتوان به‌روشنی در آثار و سخنان ما پیدا کرد. ازاین‌رو من در مقام مترجم کتاب وامدار هم‌بهرگی‌های صمیم و بحرانی‌ام، به‌ویژه دانش آلمانی این دو بسیار کارگر افتاد و مرا از ارتکاب برخی اشتباهات فاحش بازداشت. گفتنی است هنگام هم‌خوانی‌ها متن آلمانی را نیز کنار متن انگلیسی پیش رو داشتیم و جابجا بدانها رجوع می‌کردیم.

4. افزون بر صمیم و بحرانی، متن ترجمه‌ی فارسی از دیده‌ی دو تن دیگر نیز گذشته است: حسینعلی نوذری و محمدرضا نیکفر. نوذری با گشاده‌دستی فراوان و البته با همدلی و همراهی عاطفی، نکات مفصل و سودمندی را گوشزد کرد. اما دین من به نیکفر از دو جهت بیش از هر کس دیگری است. نخست آنکه او بیش از دوازده سال است که استاد غیرمستقیم من است. قاطعانه می‌گویم از هیچ کسی بیش از او نیاموخته‌ام، به‌ویژه فلسفه و سپس اندیشه‌ی اجتماعی و سیاسی را. اصلاً هابرماسی شدنم را مدیون اویم. هر چه از دینم به او بگویم کم است. و دوم اشارات مستقیم او درباره‌ی ترجمه، تأییدش و تشویقش. متأسفانه اما امکان نیافتم این دین را به نیکفر در مقدمه‌ام بر کتاب آشکار کنم و از این جهت ملول و غمگینم.

5. سرآخر آنکه بسیار مشتاقم نظر هر کسی را درباره‌ی کیفیت ترجمه و اشکالات و کاستی‌هایش بشنوم. فراتر از این به‌عنوان یک هابرماسیِ مقرآمده بسی دوست دارم درباره‌ی مضامین کتاب با دیگران گفتگو کنم. اگر اینها رخ دهد، بی‌گمان احساس خوشبختی بیشتری در زندگی می‌کنم.

@nassertaghavian
لینک حضور در جلسه:
https://www.skyroom.online/ch/imess509/webinar
👎1
👍2
«زن، زندگی، آزادی» و دانشگاه ایرانی: اعترافات یک عضو هیئت علمی
ناصر تقویان
سوم مهرماه 1401

هشدارِ پیشانوشتار با برچسب 30- (یعنی خواندن این نوشته ممکن است برای افراد بالای 30 سال مناسب نباشد):


این نوشته حاوی الفاظی است که در عرف معمولِ غیرجوانانه‌ی ما «رکیک» شمرده می‌شود، یعنی عامدانه فاقد «نزاکت سیاسی» (political correctness) است. بسیار تلاش کردم رکاکتش از حدی بیشتر نشود مبادا خاطر برخی را بیش از این آزرده کند. اما اگر بنا بود عرف جوانان کف خیابان را در این روزها به کار بندم، این نوشته بسیار رکیک‌تر از این شمرده می‌شد. از نظر خودم آنچه بر زبان این جوانانِ جان‌برکف می‌رود و ما به آن برچسب رکیک می‌زنیم، یک نشانه‌ی بسیار مهم در کاتارسیس جمعیِ نسل‌های پسینِ ماست که اینچنین در «زبان جدید فارسی» نمود یافته است. ما توان درکش را نداریم، نه آن کاتارسیس را و نه این زبان را، چون اراده‌ای و توانی برای آن گونه زیستنی نداریم که آنان می‌زیند. زنانِ جوانِ شجاع و صریح ما به اندازه‌ی مردانِ هم‌رزم‌شان چنین الفاظی را در این روزها به کار می‌برند و این نه از سر عقده‌ی جنسی‌شان بلکه درست برعکس به دلیل رهایی‌شان از عقده‌ای است که ما نسل‌های پیشین هنوز گرفتارش هستیم. آنان مدت‌هاست که از مرزهای جنسی و جنسیتی گذر کرده‌اند و افق‌هایی را تخیل کرده‌اند که ما در خواب هم ندیده‌ایم، افق‌هایی که این روزها هردم گشوده‌تر و روشن‌تر می‌شود.




این روزها پرسشی سخت گریبانم را گرفته است، گریبانم را که نه، خرخره‌ام را گرفته و دارد خفه‌ام می‌کند: من (به عنوان یک به‌اصطلاح «دانشگاهی»، عضو هیئت علمی پژوهشی، و گه‌گاه اگر دست دهد مدرس دانشگاهی درجه‌ی چندم) چه نسبتی با جنبشی که شعارش «زن، زندگی، آزادی» است دارم؟ من برای این جنبش چه کرده‌ام و چه می‌توانم بکنم؟

نیازی نبود دانشجویان در روزهای آغازین اعتراضات این شعار را سر دهند که «خیابونا پر از خون، استادامون خفه‌قون» تا منِ به‌اصطلاح استاد اندکی به خود بیایم. نیازی به آن شعار نبود نه از آن جهت که مثلاً ما به‌اصطلاح استادان خودمان می‌دانیم که خفه‌قون گرفته‌ایم، نه، حتی نمی‌دانیم که خفه‌قون گرفته‌ایم و گویا اصلاً نمی‌خواهیم که بدانیم. نیازی نبود چون دانشجویان و جوانان مدت‌هاست از ما قطع امید کرده و به فراست و از سر هوشمندی دریافته‌اند به کل باید فقط به خودشان متکی باشند و امیدی به هیچ چیز و هیچ کس که نشانی از نکبت گذشته دارد نداشته باشند. به همین دلیل در روزهای بعدی دانشجویان دیگر چنین شعاری سر ندادند و از درون دانشگاه پا به بیرون نهادند و به باقی جوانان پیوستند. یعنی به کل ما را پشت سر نهادند و گفتند «کون لق‌شان».

تلاش مذبوحانه‌ای کردم تا پاسخی برای آن پرسش سهمگین دست‌وپا کنم. پیش خودم تفکیکی کردم میان لاجیک جنبش و رتوریک جنبش. رتوریکش را از آنِ بچه‌های کف خیابان دانستم و لاجیکش را متعلق به خودم و معدودی امثال خودم. گمان کردم کاری که من برای جنبش کرده‌ام همانا مفهوم‌پردازی و پروراندن لاجیک «زن، زندگی، آزادی» است از خلال مطالعات و پژوهش‌ها و تدریسم در این چند سالی که عضو هیئت علمی‌ام. موضوع پروژه‌های فکری و پژوهشی‌ام را پیش چشم خودم ردیف کردم: «آزار جنسی در دانشگاه و نسبت جنسیت با دانشگاه در ایران»، «ترجمه، بازخوانی و ترویج اندیشمندان آزادی و سکولاریته و مدرنیته»، «پروژه‌ی سکولاریزاسیون در قالب نظریه‌ی فرهیختگی و نسبت آن با دانشگاه در ایران امروز»، «تدریس این مضامین در کلاس‌های دانشگاهی معدودم» و چیزهایی از این دست. بازهم گمان کردم پروراندن مفهوم «زنِ دانشجو» و گفتن و نوشتن از اینکه اگر بناست تحول مدرن و سکولار و آینده‌سازی در ایران رخ دهد باید این تیپ اجتماعی میدان‌دار و پیشران آن تحول باشد، بهره و دین من به جنبش است که پیشتر ادا کرده‌ام؛ به‌ویژه آنکه رویدادهای این روزها در کف خیابان نیز مهر تأییدی بر درستی تحلیل‌ها و مفهوم‌پردازی‌های من زده است و همان «زن دانشجو» و منطق کنش‌اش که «زن، زندگی، آزادی» است از درون دانشگاه به بیرون سرریز کرده و با عزمی جزم و استوار می‌خروشد، خروشی که بزم و رزم را به زیبایی هرچه تمام‌تر درون خود آمیخته است. حتی تا اینجا پیش رفتم که در خلال این فعالیت‌های فکری و پژوهشی گاه‌گداری به رتوریکش نیز پرداختم و فریادی زدم و کوشیدم کاری فراتر از فعالیت صرفاً فکری بکنم، چرا که تفکیک لاجیک/رتوریک را تفکیکی تحلیلی می‌دانستم و بر این باور بودم که در واقعیت در هر لاجیکی مقادیری رتوریک در کار است و برعکس.

(ادامه در پست بعد 👇)
👍21👎43
(۲/ادامه از پست قبل):
اما حقیقت آن است که این پاسخ و پاسخ‌هایی از این دست را در شرایط کنونی سراسر «یاوه» یافتم. حقیقت تلخ این است که منِ به‌اصطلاح استاد دانشگاه و امثال من ریده‌ایم، گُه زده‌ایم به خودمان و دیگران و در این گُه‌وکثافت خودمان داریم دست‌وپا می‌زنیم. آن از عمل حرفه‌ایِ آکادمیک‌مان و این از عمل اجتماعی و سیاسی‌مان در مقام استاد. از طرفی نه بلدیم و نه می‌توانیم و نه حتی می‌خواهیم که فرایندهای آموزشی را به درستی اجرا کنیم، از طرف دیگر بوی گند پژوهش‌گری‌مان هم که تا آن سر دنیا رفته است، و اینک و البته در همه‌ی بزنگاه‌های کنش اجتماعی و سیاسی نیز همچون موشی درون سوراخ خود خزیده‌ایم. دانشگاه ایرانی فقط به دانشجویانش باید ببالد نه ما استادانش. دانشجویان ما که شعار «استادامون خفه‌قون» را سر دادند بسی نجیب‌اند که تا همین حد بسنده کرده و این گُه‌وکثافت را به روی ما نیاورده و به سوی خود ما پرتاب نکرده‌اند. آنان فقط می‌خواهند از این کثافت و کثافت‌های دیگر گذر کنند. تخیل آنان آینده‌ای بری از این کثافت‌هاست و به‌خوبی می‌دانند که در آن آینده، گندوگُه من و امثال من سلباً و ایجاباً هیچ جایی ندارد. همین جوانان و دانشجویان در همین چند روز اعتراضات‌شان به من فهماندند که همه‌ی آن تلاش‌های فکری‌ام در پروراندن مفهوم و لاجیک «زن، زندگی، آزادی» در بهترین حالت فقط مصداق «گوزیدن درون آب» بوده است، چراکه حتی در میان همکارانِ به‌اصطلاح اندیشمند و دانشگاهی‌ام نیز کسی بدانها وقعی ننهاد، حتی نتوانستم بیش از حدود ده درصد از آنها را چاپ و منتشر کنم، همان ده درصد را نیز با کلی جبونی و زبونی و خودسانسوری و دیگرسانسوری چاپ کردم، و البته همان‌ها را هم کسی نخواند و به تخم چپش هم نگرفت. دانشجویان و جوانان نیز که از اساس نیازی به تراوشات فکری و مفهومی من نداشته و ندارند، چون حقیقت «زن، زندگی، آزادی» را زیسته‌اند و بی‌وساطتِ مفهوم‌های کج‌وکوله‌ی من و امثال من از آن تجربه‌ای ناب در انبان دارند. آنان این حقیقت و تجربه‌های زیسته‌ی ناظر به این حقیقت را فریاد زده‌اند، برایش جان داده و می‌دهند و می‌خواهند دامنه‌اش را هرچه بیشتر بگسترانند. این ماییم، ما استادان دانشگاه، که تمامیت هستی و فکر ما، وجود سراسر گُه‌گرفته‌ی ما، بری از حقیقت «زن، زندگی، آزادی» است، اگر که ضد آن نباشد.

بگذارید به چند نمونه از لولیدن‌مان درون گُه‌وکثافت‌مان اشاره کنم، یعنی می‌خواهم همان گُه‌وکثافتی را که خورده‌ایم و همچنان می‌خوریم اندکی عق بزنم و بالا بیاورم. امیدوارم دست‌کم در این کار تا حدی موفق شوم شاید وجودم اندکی سبک شود. این نمونه‌ها همگی برآمده از مشاهدات و تجربه‌های دست‌اولم از موسسه‌ی پژوهشی‌ای است که عضو هیئت علمی آنم: موسسه‌ی مطالعات فرهنگی و اجتماعی (وضع دانشگاه‌ها و موسسات دیگر نیز بعید است خیلی با موسسه‌ی ما تفاوت داشته باشد). اولین نمونه همانی بود که درباره‌ی خودم گفتم، همان پاسخی که به پرسش آغازین این نوشتار دادم. آن پاسخ را اگر جلو دانشجو و جوانِ کف خیابانِ این روزها بگذارم، حق دارد که همراه با چهار تا فحش آبدار و کشدار توی دهن من بزند و بگوید که «جمع کن این ادابازی‌های اندیشمندمآبانه را، جبن زبونی خودت را پشت این عبارات پرطمطراق پنهان نکن و اگر تخم داری بیا وسط میدان و همچون ما و دوشادوش ما کاری بکن». و من که تخمش را ندارم چاره‌ای ندارم جز چپاندن زبانم درون ماتحتم و حداکثر در نوشته‌هایی اینچنین فقط برای خودم عقی بزنم بلکه بالا بیاورم و به خیال خود وجدانم را آسوده کنم. این از من، اگر که به‌راستی «من»ی در کار باشد. آن یکی همکارمان که مثل من می‌کوشید لاجیک «آزادی و شادی و انسجام» را بپروراند، در زمانه‌ای که باید رتوریکی را به آن لاجیک می‌چسباند و کاری می‌کرد، فقط دچار «اسهال نوشتاری» شده بود و فرت‌وفرت می‌نوشت و می‌نوشت و می‌نوشت. آن هم برای چه کسی؟ فقط برای کسانی مثل من و خودش. و اگر از او می‌پرسیدی که «این نوشته‌ها را چرا می‌نویسی وقتی که می‌دانی تخمش را نداری تا منتشر کنی؟» در پاسخ کرسی‌شعری همچون «تفاوت نفله‌شدن و فداکاری» تفت می‌داد و می‌گفت «ما باید خودمان را حفظ کنیم برای روز مبادا و اینکه اگر این نوشته‌ها اثر مثبتِ چشمگیری نداشته باشد مصداق نفله‌شدن است نه فداکاری در راه آرمانی مشخص و دست‌یافتنی». حتی همان تاکتیک او نیز که نوشتن برای «دوستان صدیق آزادی» باشد و عمدتاً سراغ‌شان را در میان دانشجویان و جوانان می‌گرفت، جواب نداد. او نه‌تنها نتوانست از میان جوانان کسان چندانی را پیدا کند که بتواند نوشته‌هایش را به آنان بدهد که بخوانند چون مقامات او را از همان معدود کلا‌س‌هایی که داشت بیرون انداختند، بلکه حتی نتوانست چیزی فراتر از آنچه جوانان دوستدار صدیق آزادی در عمل می‌زیند بگوید و بکند.

(ادامه در پست بعد 👇)
👍19👎3
(۳/ادامه از پست قبل):
یا آن یکی همکار دیگرمان که توانسته است مفهوم‌پردازی‌هایش در شکل «جدال برای آزادی» و «تحولات نسلی» را به‌واسطه‌ی لولیدنش در میان جامعه‌شناسان میان‌مایه‌ی وطنی و نیز استراتژیست‌های امنیتی تا حدی صدادار کند، هیچ‌گاه جرأت نکرد اندکی بدون پرده‌پوشی و مجامله به سراغ نقد تاریخی دین برود و آن چیزی را که جوانان ما اینک همه جا فریاد می‌زنند به ساحت مفهوم درآورد. او حتی نتوانست و نخواست در حمایت از جنبش «زن، زندگی، آزادی» در صفحه‌ی اینستاگرامش کلامی صریح و قاطع و ماندگار بگوید، چه برسد هشتک و فریاد و فحش. تازه این دو مورد در کنار خود من مواردی‌اند که دست‌کم در میان خودمان مدعی لاجیک «زن، زندگی، آزادی»اند. دیگران که حتی فقط در حد حرف‌های درِگوشی ادعایش را هم ندارند.

یکی همچنان می‌کوشد بیرق «اسلام غیرسیاسیِ نسخه‌ی سروشی» را برافراشته نگه دارد، آن هم تنها در حد یک استاتوس بیست‌وچهارساعته‌ی واتس‌اَپی (جالب آنکه همان واتس‌اَپ را نیز دو روز بعدش با زدن یک دگمه فیلتر کردند و به کل از حیز انتفاع ساقطش کردند). او گویی خبر ندارد یا نمی‌خواهد خبر داشته باشد که نسل حاضر در خیابان فرسنگ‌ها از این خزعبلات گذر کرده و پلاکاردهایی بلند کرده‌اند که رویش نوشته شده است «نه تنها ریدم توی این اسلام‌تون بلکه ریدم توی اون یکی اسلام‌تون که میگید این اون نیست» (اگر مثل من تخم حضور در خیابان را ندارید کافی است به توییتر و اینستاگرام و دیگر پلتفرم‌ها رجوع کنید و با یک سرچ ساده مستند این حرفم را پیدا کنید). آن یکی همکار دیگرمان که سال‌ها مخ ما را با چرندیات پست‌مدرن و توهمات پسااستعماری و مفهوم‌هایی چون «زمینه‌زدودگی علوم اجتماعی» گُه‌مال می‌کرد، تازه فهمیده است باید میان «حجاب به‌مثابه‌ی حق» و «حجاب به‌مثابه‌ی امتیاز» فرق بگذارد و از اولی در برابر دومی دفاع کند و برایش پست اینستاگرامی بگذارد (دقت کنید، فقط پست بگذارد نه اینکه برایش از مال و جانش هزینه کند). او نیز فرسنگ‌ها با آنچه کف خیابان فریاد زده می‌شود فاصله دارد و هنوز درنیافته است آخر و عاقبت یک تربیت مدنی و سکولار (چیزی که خودش در عمل برای فرزند خودش می‌کوشد اجرا کند اما بدان اقرار نمی‌کند) همان «حجاب به‌مثابه‌ی حق» را نیز بدون هیچ زور دولتی دود می‌کند و به هوا می‌فرستد، چرا که اساساً منطق حجاب اسلامی به هیچ رو خودش را در حد «حق» محصور و محدود نمی‌کند و سرآخر آن را به‌مثابه‌ی «امتیاز» برمی‌نهد و همچون چوب نیم‌سوز در ماتحت همه‌ی تاریخ و جغرافیا می‌تپاند. هم او و هم آن همکار قبلی‌مان که هنوز در پی زنده کردن جسد مرده و متعفن اسلام رحمانی است، درست موضوع و مصداق هراس جوانان و دانشجویان ما هستند از چیزی به نام اسلام یا نسخه‌ی وطنی‌اش که تشیع باشد. فکر می‌کنند اسلاموفوبیای جوانانِ کف خیابان فقط شامل داعش و طالبان و دیگر تروریست‌های مسلمان می‌شود و اگر ظاهرشان را مثل آنان نیارایند از این هراس در امان خواهند بود. اما واقعیت این است که این خودشان‌اند که در کنه وجودشان از این جنبش می‌هراسند و دچار فوبیای اسلاموفوبیا شده‌اند، گویی به نحو غریزی می‌دانند که در فردای پیروزی نه تنها دیگر امتیازی بابت اسلامیسم نوع خودشان نخواهند داشت بلکه یقه‌شان نیز گرفته خواهد شد تا پاسخگوی سهم‌شان در پروموشن هر شکلی از اسلام باشند. یکی دیگر از همکاران‌مان که خود را «جامعه‌شناسِ مطالعاتِ‌فرهنگی‌کار» می‌خواند و در اشل خودش جوجه‌سلبریتی‌ای محسوب می‌شود، از جایگاه جامعه‌شناسِ توانا به مفهوم‌پردازی برای خودش وظیفه‌ای قدیمی اما به‌ظاهر نونوار می‌تراشد با این مضمون که «وظیفه‌ی جامعه‌شناس نه حضور در کف خیابان بلکه نظاره‌گری از بیرون و بالا برای به مفهوم درآوردن واقعیت اجتماعی است». باید به او گفت آقای جامعه‌شناسِ «مطالعاتِ‌فرهنگی‌کار»! اولاً آن گوزگوز «مطالعات فرهنگی‌مآبانه»ات فقط مال زمانه‌ی گل‌وبلبلِ امر روزمره‌ی مردمی بود و اینک که خیابان را سراسر آتش و خون گرفته است شدی نظاره‌گر از بیرون؟ ثانیاً همین وظیفه‌ای را که الان از توبره بیرون کشیده‌ای خیلی قبل‌تر از تو فیلسوفان برای خود برنهاده بودند به‌ویژه آنجا که هگل می‌گفت «فلسفه، احاطه‌ی اندیشه به زمانه‌اش است»، و می‌دانیم که چرند می‌گفت، چون همان فیلسوفان بسی قبل‌تر از جامعه‌شناسان نشان دادند که هیچ شکلی از اندیشه نمی‌تواند بر واقعیت زمانه احاطه یابد، چه فلسفه چه جامعه‌شناسی. فیلسوف و جامعه‌شناس خیلی هنر کنند تنها می‌توانند پس از واقعه (after the fact) آن هم بخش کوچکی از آن را با کلی کج‌وکولگی و لکنت به بیان مفهومی و لاجیکال درآورند، و در این میان اگر بر آن واقعیت ارزشی اخلاقی نیز بار کرده باشند دنباله‌رو آن باشند.

(ادامه در پست بعد 👇)
👍21👎4
(۴/ادامه از پست قبل):
تازه همین کار هم چندان آسان نیست زیرا نیازمند حدی از شهامت اخلاقی در تشخیص مسیر درست تاریخ است، وگرنه این جامعه‌شناس ما در کنار برخی دیگر نه تنها «قاسم‌چک»شان مثبت از آب درآمده (ابداع مفهومی شگفت‌انگیزی که بَروبَچ توییتر کرده‌اند) بلکه حتی در آزمون اسقاط هواپیمای اوکراینی در ابتدا به کل اشتباه زدند و تردیدهای به‌اصطلاح جامعه‌شناسانه در ماجرا کردند و بعدش هم نیز همچنان موضع «جامعه‌شناس محاط بر زمانه» را فروننهادند و تقلایی پرگوزوگداز در رفع‌ورجوع تازه‌ترین ریدمان‌شان داشتند (لابد اگر این کارها را نمی‌کردند یا موأخذه‌ی امنیتی می‌شدند یا رانت‌شان در پروژه‌بگیری و دیگر مواهب پیدا و پنهان قطع می‌شد). واقعیتی که این روزها منِ فلسفه‌دان و اوهای جامعه‌شناس نیازمند هوش و فراستی بالا و خوانده‌های بسیار نیستیم تا دریابیم این است که نیروی پیش‌برنده‌ی این جنبش، یعنی این نسل جوانِ حاضر در خیابان، «زن، زندگی، آزادی» و «نه این اسلام نه اون اسلام، ریدم توی هر دوتاشون» را نه از راه تلاوت کانت و هگل و مارکس و میل و آدورنو و بنیامین و هال و امثالهم، بلکه از راه زیستنی درگیرانه در متن مناسباتی واقعی تحت لوای اسلام و نیز به‌وساطت همین توییتر و اینستاگرامِ سطحی و روزمره تجربه کرده و اینک دارند پسش می‌زنند. آنان خود بهتر از هر کسی می‌دانند و می‌توانند مسئله‌های خودشان را صورت‌بندی کنند و از درونش به مفهوم‌های تازه برسند، و نیازی ندارند که ما برای‌شان صورت‌بندی مفهومی کنیم و بر اساسش مثلاً جنبش‌‌شان را شورش یا انقلاب یا هر چیز دیگر بنامیم و برای‌شان استراتژی و تاکتیک تدوین کنیم یا نصیحت و توصیه تفت دهیم.

این نمونه‌هایی که تا حالا گفتم فقط درباره‌ی کسانی است که هر چه باشد حرفکی برای گفتن دارند و توانسته‌اند دست‌کم به لحاظ نظری از مسئله‌ی پروژه‌ی فکری خود صورت‌بندی کمابیش منسجمی ارائه دهند. دیگران که اساساً و همواره پرت و گیج بوده یا خود را به پرتی و گیجی زده‌اند، به گونه‌ای که حتی درون هیچ آبی نیز نگوزیده‌اند. آن از اعضای گروه مطالعات زنان ما که گرچه به نحو طبیعی و فیزیولوژیک بلکه نیز قاعدتاً به‌واسطه‌ی آرمان رشته‌ی تخصصی‌شان باید با جنبش «زن، زندگی، آزادی» همسو و همراه باشند، اما می‌بینیم که به تدریج یا ناگهان سر هر بزنگاه تغییر جنسیت می‌دهند و یا «مرد» می‌شوند یا به کلی «بی‌جنس»، و اگر دوباره موقعیت اقتضا کند دوباره زن می‌شوند آن هم نه زنی در کنار «زندگی و آزادی» به‌سان زنان شجاعِ حاضر در خیابان، بلکه زنی زیر سایه‌ی مردان دیگر (چه مردِ دارای منصب دولتی، چه مرد قویِ دانشگاهیِ مطالعات‌فرهنگی‌کار، و چه مرد رئیس موسسه). نمی‌توانم با اطمینان بگویم که اینان تا چه حد در این تغییرجنسیت‌ها خودشان عاملیت به خرج داده یا سیستم و ساختار مناسبات گُه‌گرفته‌ی آکادمیک آنان را تغییرجنسیت داده است؛ کاش حداقل اولی درست باشد نه دومی. به هر صورت نه در کنش و منش‌شان و نه در به‌اصطلاح پروژه‌های پژوهشی‌شان نشان چندانی از «زن، زندگی، آزادی» نمی‌بینم زیرا به‌جد و با شدت هرچه تمام‌تر از نزدیک شدن به جفت مفهومیِ تبلوریافته در شعار «نه این اسلام نه اون اسلام...، که برخاسته از خواست واقعی نقد رادیکال دین است، دوری کرده و حتی از آن هراسیده‌اند. آن یکی همکار دیگرمان، که گرچه از قضا وانمود می‌کند صدای گوزیدن درون آبِ امثال من را شنیده است، اما در نهایت برای خالی نبودن عریضه‌ی «پروژه‌ی موظف»اش رفته سراغ «استارت‌آپ و اکوسیستم نوآوری»، دیگری «هوش مصنوعی»، آن یکی «کارآفرینی دانشگاهی»، یکی دیگر «محیط‌زیست و دانشگاه»، آن یکی دیگر «سیاست‌گذاری علم و فناوری»، یکی دیگر «‌تحولات دیجیتال» و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر، یکی از دیگری پرت‌تر و «گوزوژعر»تر و بی‌ربط‌تر به «زن، زندگی، آزادی». نشان به آن نشان که اکثر کارها و نوشته‌هاشان هم تقریباً بدون هیچ مشکلی «به زیور طبع آراسته می‌شود». آخر یکی پیدا نشد به این پژوهشگران سازمانی بگوید و بفهماند که اگر ترشحات قلمی‌شان قرار بود به دردی بخورد و به کاری آید، نه تو فرصت می‌یافتی بنویسی و نه اگر به هر ضرب‌وزوری می‌نوشتی اجازه‌ی انتشارشان را می‌دادند. تصور می‌کنم اگر روز حساب‌کشی این عناوین و آثار را بگذارند جلو بچه‌های پیروزِ کف خیابان و مثلا بگویند اینها سهم ما در ساختن آینده‌ی ایران است، آن بچه‌ها چه فحش‌های آبدار و کشداری نثارشان خواهند کرد.

اما بگذارید پرده‌ی آخر این تلاش برای بالا آوردن را هم بگویم و قصه کوتاه کنم. همکاری داریم فلسفه‌خوانده، مشهور به تنها فیلسوفِ «خانواده‌ی کوچک علمی‌ـ‌آکادمیک» ما، مدعی فلسفه‌ی کانت، و دانشیاری لَه‌لَه‌زن برای رتبه‌ی استادی.

(ادامه در پست بعد 👇)
👍22👎4
(۵/ادامه از پست قبل):
او نه‌تنها کپه‌ی متراکمی مقاله‌ی «علمی‌ـ‌پژوهشی» و چند کتاب صدمن یک‌غازِ به‌اصطلاح فلسفی ریده است و همچنان پرصلابت و استوار ادامه‌اش می‌دهد (چیزهایی که هم در دانشیارِ فلسفه شدنش بسیار به کارش آمد و هم در استاد شدنش قطعاً موثر خواهد بود)، بلکه دست به کار امور اجرایی نیز شده و تا حد معاونت پژوهشی موسسه‌ی ما ارتقا یافته است (لابد به زعم خودش برای عینیت‌بخشی به خیالبافی افلاتونیِ «فیلسوف‌ـ‌شهریار» و تزریق حکمت به سیاست. باید تیپ فیلسوف‌ـ‌مسئول را که در جمهوری اسلامی پدید آمد پیش چشم آوریم که نمونه‌های اعلایش حداد عادل و علی لاریجانی هستند‌). در این مدت که این «مسئولیت اجرایی سنگین و پرمشغله» را (حتماً برای خدمت به خلق که در اینجا ما بیچارگان هیئت علمی باشیم و ایضاً خدمت به علم و دانش مملکت)، با خضوع و فروتنی و طبعاً بدون میل قلبی بر عهده گرفته است، همچنان «آثار علمیِ فاخر» پس می‌انداخته است چه‌بسا بسی بیشتر از دوران پیش از اجراگری‌اش. بنازم به این هایپراکتیویته‌ی دووجهی. اگر حتی با ذره‌بین نیز انبوه تطبعات علمی‌اش را بکاویم، هیچ نشانی از «زن و زندگی» که هیچ، از «آزادی» نیز که بسی مورد علاقه‌ی فیلسوف موردعلاقه‌اش کانت بود نمی‌یابیم، و اگر بیابیم نسبتش را با زن و زندگی در زمانه‌ی خودمان درنمی‌یابیم. این آثار حتی اگر به‌نوعی واجد انسجام درونی و تاحدی نیز معنی‌دار به نظر برسد، به جهت بی‌ربطی‌اش به زمانه‌ای که «زن، زندگی، آزادی» را سرلوحه‌ی خود کرده و نیز زمانه‌ای که در آن نقد رادیکال دین بیش از پیش ضروری است، می‌توانند در ردیف انبوه یاوه‌های دانشگاهی قرار گیرند (اگر نخواهیم از حق بگذریم، شاید بتوانیم به ترجمه‌ی او از کتابی از کانت امتیازی بدهیم و مشتثنایش کنیم، آنهم صرف‌نظر از اعتبار و کیفیت ترجمه و صرفاً از جهت اقدام به ترجمه). تازه اینها مال زمان پیش از مسئولیتش و یا مستقل از آن است. در زمان مسئولیت و حتی در آستانه‌ی آن به منظور تصدی آن، شاهکارهای مشعشعی را هم در علمش و هم در عملش خلق کرده است. مهم‌ترین و بنیادی‌ترین‌شان فروختن روحش به رئیس محبوبش بود که از قبیله‌ی میان‌مایگان علوم اجتماعی ایران و چه‌بسا متمایل به سمت راست طیف کم‌مایگان‌شان بود. رئیس توانست معاونش را نیز هم‌سطح خود و در اجرای سیاست‌های میان‌مایه‌پرورش هم‌دست خود کند. نقش آنان هر دو (یکی آمر و دیگری عامل) در تخم‌کشی از ما اعضای هیئت علمی دست‌کمی از مراجع رسمی امنیتی و حراستی در آکادمی ایرانی ندارد، فقط رئیس و معاون نقش «بازجو خوبه» را بازی می‌کردند و دیگران نقش «بازجو بَده» را. افتخارشان هم این است با اجرای این نقش مانع از گرفتاری ما و موسسه در چنگال «بازجو بَده» شده‌اند و از این بابت باید منت‌کش و وامدارشان نیز باشیم. پس از اتمام جانگوز دوران آن ریاست نیز این معاون پژوهشیِ فیلسوفِ ما باز هم به خدمت رئیس جدید که شیخی است منتسب به بیت رهبری درآمد و با لطایف‌الحیل توانست دوران تصدی‌گری اجرایی‌اش را تداوم بخشد.

آری، تخم ما را کشیده‌اند، بدجوری هم کشیده‌اند و این خود ما هم بودیم که اجازه‌ی چنین کاری را به سیستم و عُمالش داده‌ایم. همه‌ی ما روح خودمان را فروخته‌ایم، یکی به همان چندرغاز مقرری سر بُرج، یکی بیشتر به لفت‌ولیس پروژه‌های پژوهشی، و یکی هم با حق مدیریتش در سمت‌های اجرایی. طنز و تراژدی قضیه آنجاست که تخم ما را در کنش و پژوهش و آموزش صادقانه کشیده‌اند، چنان‌که حتی در اتفاقات این روزها اراده و توان یک بیانیه‌ی ساده که سهل است، پچ‌پچ کردن در میان خودمان را هم نداریم، آموزش و پژوهش و اندیشه‌ی به‌دردبخور برای زمینه و زمانه که دیگر هیچ. اما و اما، چنان‌که در پروژه‌ی «آزار جنسی در دانشگاه» پی بردم، ما استادان دانشگاه تخمی بسیار سرحال و گُنده، و ید و آلتی طولا و آخته برای انواع بهره‌کشی جنسی و غیرجنسی از دانشجویانِ به‌ویژه زن داریم. این است معجزه‌ی نظام اسلامی و دم‌ودستگاه دانشگاهی آن. دانشجویان ما خیلی نجابت دارند که این گند و کثافت ما را به روی خود ما نمی‌پاشند و فقط به شعار «استادامون خفه‌قون» بسنده کردند.

(پایان)
👍46👎4😐2🔥1
‏شنبه ۳۱ تیر به بهانه‌ی انتشار کتاب «ضدروشنگری» به ترجمه‌ی فرهاد سلیمان‌نژاد، بحثی هم خواهیم داشت درباره‌ی جریان‌های ضدروشنگری در ایران. حضور برای علاقه‌مندان آزاد است.
👍122👎1
بعد از مدت‌ها دستم می‌رود به سمت به بازنشر نوشته‌ای از نیکفر: «دولت یاوه‌گویان». خواندنی است و تأمل‌برانگیز. به‌گمانم ذیل مفهوم «یاوه» باید فصل مشبعی نیز گشود با عنوان «یاوه‌های دانشگاهی در ایران». 👇
👍2🆒2
Forwarded from M.R. Nikfar
bullshit regime.pdf
174.3 KB
فایل PDF مقاله "دولت یاوه‌گویان"
👍3🤔1
من از حدود ۱۸ سالگی، یعنی از وقتی که توانستم تا حدودی عقل خودم را معیار قرار دهم، دیگر نه به اسلام و تشیع و نه هیچ اعتقاد دینی دیگری پایبند نبوده‌ام. تا قبل از آن البته تحت تأثیر میراث شوم اجتماعی-تاریخی و تربیت فسادانگیز رسمی و غیررسمی، به‌اصطلاح «مسلمانِ شیعه‌ی اثنی‌عشری» شمرده می‌شدم. اما بعد از آن هر جا که امنیتی احساس می‌کردم (یعنی در محافل کوچکِ خصوصی) این بریدگی‌ام از دین را اعلام می‌کردم.

الان که به آستانه‌ی دهه‌ی ششم زندگی‌ام رسیده‌ام، روند بیش از سی‌ساله‌ی دین‌گریزی‌ام همچنان تداوم دارد و روزبه‌روز نیز ژرف‌تر می‌شود، چنان‌که کوشیده‌ام آن را به سطح مطالعات علمی (عمدتاً فلسفی و تاریخی) ارتقا دهم. با این حال، گرچه تشت دین به‌ویژه در ایران بدجوری از بام افتاده است و اعلام عمومی «بی‌دینی» دیگر شجاعت و فضیلت بالایی نیاز ندارد، اما حس سبکی و رهایی عمیقی از آن می‌کنم. گویی غذای فاسدی را که مدت‌های مدیدی حالم را خراب کرده بود به یکباره بالا می‌آورم و سبک می‌شوم.

امیدوارم همه‌ی کسان دیگری که سرگذشتی کمابیش شبیه من دارند در #اعلام_بی‌دینی خود درنگ نورزند و این کنش فردی به کنشی جمعی تبدیل شود.

«بی‌دینان ایران متحد شوید!»، این شاید مهم‌ترین شعار و برنامه‌ی عمل برای بهروزی آینده‌ی ایران باشد. بی‌دینی حقی است که حقِ داشتن آن را نداشته‌ایم. این حق باید به‌رسمیت شناخته شود، هم در جامعه، هم در نظام حقوقی و هم در نظام سیاسی.

#من_بی‌دینم
👍5715👎8💩8🤮2😐2😁1🤔1🤡1🍌1🏆1
نظر تأمل‌برانگیز مانا نیستانی پس از هم‌رسانی مطلب من در کانالش👇
از خودم:
عمری است که خداناباوران و دین‌ناباوران را در جامعه ایران نادیده گرفته اند که هیچ، به آنها تلقین کرده اند که خود را نادیده و ناچیز بپندارند، که اهل دین را برتر و صاحب حق و نظر آنها را مقدم بدانند. قصد من انکار جایگاه دین و مذهب در گذشته و حال جامعه ایرانی نیست اما ایران امروز، ایران کم سواد پنجاه سال پیش هم نیست. حکومت اسلامی با کارنامه چهل و پنج سال نابودکردن بی وقفه سرمایه های انسانی، محیط‌زیستی، مادی و معنوی کشور تجربه‌ای تلخ اما عبرت آموز شد تا بخش‌های زیادی - حتی از مذهبیون- جامعه، تفکر اسلام سیاسی را کنار بگذارند و بدنبال حکومتی زمینی باشند که دین را خرج قدرت سیاسی نکند، در این بین شک ندارم بی اعتقادی و دین‌ناباوری هم رشد چشمگیری داشته (حکومت اجازه نظرسنجی واقعی در کدام زمینه حساس برای دامنه قدرتش داده که به این یکی بدهد؟). جمعیت بی‌دینان ایران‌زمین بنا بر شواهد، گروهی کوچک و معدود نیستند اما عادت داده شده اند تا برای بقا ، برای ایمن ماندن، برای به بازی گرفته شدن در زمین حکومت و جامعه مذهب زده، خود را ناچیز و کوچک ببینند و بدتر، در آداب و رسوم و هویت گروه‌های مذهبی ذوب کنند. یکی از نمونه هایش جریان اصلاح‌طلبی دهه هفتاد که اصل و ریشه اش مذهبیون منتقد داخل حکومت بودند که با تاسیس روزنامه و مجلات اصلاح‌طلب ، تنها صدای منتقد اجازه یافته موجود را (بگذریم که همان هم با کلی توقیف و بازداشت و داغ و درفش همراه بود) شکل دادند که اکثر منتقدان و مخالفان غیرمذهبی - مثل من- هم برای کار و‌نقد نسبی شرایط ناگزیر جذب آنها و هویتی که تعریف کرده بودند میشدند. این باعث شد اصلاح‌طلبان چند صباح بعد، چنان خود و هویت و ریشه مذهبی‌شان را اصل و صاحب صلاحیت ببینند که وقتی گروههایی از روزنامه نگاران و فعالان از آنها گذر و هویت تازه برای خود تعریف کردند، به باورشان نمی‌آمد و آنها را «افراطی» و انحرافی یا جریانی فرعی و ناچیز می پنداشتند. بنظر من، ایران باید سرزمینی بشود برای زندگی تمام گروه‌های فکری، مذهبی و لامذهب کنار هم، برای مبارزه با این رژیم هم هموطنان، مذهبی و غیرمذهبی باید با هم همراه باشیم اما این همراهی به معنی ذوب شدن و حل یک گروه فکری در گروهی دیگر - به بهانه اکثریت یا اصلیت داشتن یا احترام یا…- نیست. بی‌دینان باید بتوانند براحتیِ دینداران، هویت فکری خود را اعلام کنند و به رسمیت شناخته شوند. ترس جان زیر سایه حکومت دیکتاتوری مذهبی را می فهمم و درک میکنم اما جهت حرکت ما دین‌ناباوران باید به سمتی باشد که اول خودمان، خودمان را به رسمیت بشناسیم و محترم و مستقل بدانیم. ما در کنار سایر گروه های فکری ‌مذهبی ، شهروندان صاحب حق در کشوریم.
مانا نیستانی
هشتم فوریه ۲۰۲۴
#من_بیدینم
👏133👍2👎2🔥1💩1🆒1
2025/09/18 16:30:40
Back to Top
HTML Embed Code: