#داستانک
🖌 خسته و خستهتر
مسافرِ خسته از کار و مشغلهی روزانه، پیدا کردنِ یک صندلی خالی در اتوبوس، جشن کوچک و کوتاهی در ذهنش برپا کرد. تصورِ یک چُرت مرغوبِ نیم ساعته تا خانه، لبخندی بر لبانش نشاند که البته خیلی زود با گرم شدنِ چشمانش کمرنگ شد. هنوز در قسمت کمعمقِ خوابِ عصرگاهیاش بود که سنگینی یک سر را روی شانهاش حس کرد. خودش را با حالتی عصبانی به سمت پنجره کشید و جوانکِ صندلی کناری، سرش را بلند کرد و راست نشست. ولی خستهتر از آن بود که بتواند از خیر شانههای نهچندان مهربان او بگذرد. باز هم با دهان نیمه باز سرش روی شانه های مسافر، آرام گرفت. زیر لب داشت غرولند میکرد و به بخت و اقبالش ناسزا میگفت: « یک روز هم که صندلی خالی گیر آوردیم یه آدم بیملاحظه به پستمون خورد. چرا مثل بچه آدم رو صندلی خودش نمیتمرگه؟» گیجِ خواب بود و به عنوانِ یک مدیر پرمشغلهی خسته، خود را محق میدید که برای چندمین بار خودش را جابجا کند و سر جوانک روی هوا معلق شود. چیزی نمانده بود که با خشم بیدارش کند و ازش بخواهد که درست بنشیند. آخرین بار ناگهان جوانک از جایش بلند شد. مکالمهاش با پیرمردی که بالای سرش ایستاده بود توجه مسافر را جلب کرد. اصرار میکرد که «حاج آقا بفرمایید بشینید.» پیرمرد مقاومت میکرد که «جوون خودت خستهای بشین. من الان پیاده میشم.» تعارفات کمی طول کشید و پیرمرد حریف نشد. نشست. خواب از سر مسافر پریده بود. کلیشهی بلند شدن برای پیرمردها و پیرزنها برایش چندان ارزش محسوب نمیشد ولی از قضاوتِ بیملاحظه بودنِ جوان در دل خویش شرمسار بود. یک ایستگاه جلوتر جرات به خرج داد به او که بالای سرشان ایستاده بود نگاهی بیاندازد. جوانکِ قد بلند از میله آویزان شده بود و به خواب رفته بود. با تکانهای اتوبوس تاب میخورد، چشمان خستهاش به سختی باز میشد و دوباره به خواب میرفت. روی موهای طلاییاش ردی از گچ و رنگ سفید بود. پیراهن و شلوارش هم. خاکِ روی کفشهایش هم فریاد میزد «صاحب من یک کارگر است. یک کارگرِ خستهی ساختمانی. یک کارگرِ خسته که وقتی تو شانهات را ازش دریغ میکردی، بلند شد و جایش را به یک پیرمرد داد. » وه که چه بیداریِ نیمساعتهی طولانیای بود!
#داستانک
📝 @Alireza_Mirmohamadi
🖌 خسته و خستهتر
مسافرِ خسته از کار و مشغلهی روزانه، پیدا کردنِ یک صندلی خالی در اتوبوس، جشن کوچک و کوتاهی در ذهنش برپا کرد. تصورِ یک چُرت مرغوبِ نیم ساعته تا خانه، لبخندی بر لبانش نشاند که البته خیلی زود با گرم شدنِ چشمانش کمرنگ شد. هنوز در قسمت کمعمقِ خوابِ عصرگاهیاش بود که سنگینی یک سر را روی شانهاش حس کرد. خودش را با حالتی عصبانی به سمت پنجره کشید و جوانکِ صندلی کناری، سرش را بلند کرد و راست نشست. ولی خستهتر از آن بود که بتواند از خیر شانههای نهچندان مهربان او بگذرد. باز هم با دهان نیمه باز سرش روی شانه های مسافر، آرام گرفت. زیر لب داشت غرولند میکرد و به بخت و اقبالش ناسزا میگفت: « یک روز هم که صندلی خالی گیر آوردیم یه آدم بیملاحظه به پستمون خورد. چرا مثل بچه آدم رو صندلی خودش نمیتمرگه؟» گیجِ خواب بود و به عنوانِ یک مدیر پرمشغلهی خسته، خود را محق میدید که برای چندمین بار خودش را جابجا کند و سر جوانک روی هوا معلق شود. چیزی نمانده بود که با خشم بیدارش کند و ازش بخواهد که درست بنشیند. آخرین بار ناگهان جوانک از جایش بلند شد. مکالمهاش با پیرمردی که بالای سرش ایستاده بود توجه مسافر را جلب کرد. اصرار میکرد که «حاج آقا بفرمایید بشینید.» پیرمرد مقاومت میکرد که «جوون خودت خستهای بشین. من الان پیاده میشم.» تعارفات کمی طول کشید و پیرمرد حریف نشد. نشست. خواب از سر مسافر پریده بود. کلیشهی بلند شدن برای پیرمردها و پیرزنها برایش چندان ارزش محسوب نمیشد ولی از قضاوتِ بیملاحظه بودنِ جوان در دل خویش شرمسار بود. یک ایستگاه جلوتر جرات به خرج داد به او که بالای سرشان ایستاده بود نگاهی بیاندازد. جوانکِ قد بلند از میله آویزان شده بود و به خواب رفته بود. با تکانهای اتوبوس تاب میخورد، چشمان خستهاش به سختی باز میشد و دوباره به خواب میرفت. روی موهای طلاییاش ردی از گچ و رنگ سفید بود. پیراهن و شلوارش هم. خاکِ روی کفشهایش هم فریاد میزد «صاحب من یک کارگر است. یک کارگرِ خستهی ساختمانی. یک کارگرِ خسته که وقتی تو شانهات را ازش دریغ میکردی، بلند شد و جایش را به یک پیرمرد داد. » وه که چه بیداریِ نیمساعتهی طولانیای بود!
#داستانک
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍3
دغدغهی موفقیتها نگذاشتند از منظرهها لذت ببریم. تعدد منظرهها هم نگذاشتند به موفقیتی دست یابیم. این بود زندگی.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2
🔺 #مرگ هراسیِ #اراده
#یادداشتها
مُردن ساده است، به همان سادگی که در دور و نزدیک آن را دیدهایم و گاه با بهت، گاه با بغض و گاه با آهی و اشکی پشت سر گذاشتهایم. آنچه دشوار و شاید ناممکن مینماید، باور و پذیرش مرگ است. باورِ مرگِ خویش؛ که گویا با لجاجتی راسخ و البته بدونِ ادلهی کافی ذهنمان را همواره از تمرکز بر روی موضوع منحرف میکند. و آنچه دلیل محور نیست نه از جنسِ عقل که از جنسِ احساس است. به نظر میرسد نیرویی بسیار سرکش و غیر قابلِ مهار [حتی وقتی به ظاهر و به صورت عقلانی مرگ را پذیرفتهایم] از درون شعله میکشد و مرگ را انکار میکند.
به تعبیر #شوپنهاور این نیرو همان #ارادهی حیات است [نه اراده به معنای رایج آن] که در تمامی موجودات وجود دارد و البته در انسان به غایتِ تجلی رسیده است. شوپنهاور میگوید این نیروی بیکران و زورمند، کور است ولی در انسان به واسطهی تکامل شگرف ذهنی و تجهیز به ابزار #عقل و در نتیجه #آگاهی، از مقولهی مرگ [بر خلاف حیوانات] مطلع میشود و در نتیجه [این اراده] بدون آن که بداند خودش فینفسه فناناپذیر است، در وجود انسانِ آگاه احساس فناپذیری به بار میآورد و رنج و اضطراب عمیقی را در حوزهی آگاهیاش وارد میکند. به تعبیر او، در واقع آن چه میمیرد کالبد جسمانی به همراه #آگاهی و هوش است و این نیرو [اراده] طبق قاعدهاش به دامان طبیعت و در نهایت موجودات دیگر باز میگردد؛ و از آنجایی که ما در ابتداییترین لحظهی مرگ، آگاهی و #ذهن شناسنده را از دست دادهایم، دیگر چیزی برای #شناخت [چه خوشایند باشد چه ناگوار] در برابر خویش نداریم و حالی که تجربه میکنیم همانند حالِ بیمارانِ بی هوش شده در هنگام عمل جراحی و یا به اغمارفتگان است؛ البته بیهوشی و اغمایی ابدی و فارغ از #رنج و درد که مولفههای اصلی زندگیاند.
او از این منظر #تناسخ را نه به شکلی معنوی و روحی که آیینهای شرقی ارائه میدهند، بلکه به شکل هضمِ کالبد در طبیعت، نابودیِ آگاهی، و جاودانگیِ #اراده تایید میکند. و شاید #نیچه با اتکا به این آموزهی شوپنهاور چنین گفته باشد:
روانت از تنات نیز زودتر خواهد مُرد پس دیگر از هیچچیز نترس!
شوپنهاور فشار بی حد و حصر نیروی #ارادهی حیات بر آگاهی، و #اضطراب ناشی از آن را به عنوان عامل اصلی ایجاد مذاهب و فلسفهها شناسایی میکند و میل به جاودانگی را ناشی از تلقین این میل توسط #اراده بر #ذهن میداند و اذعان میدارد کسی که این مفهوم را نه فقط مطالعه بلکه به حوزهی #ادراک وارد کند، به همان نسبتِ درک و آگاهیِ جدیدش از اضطراب و ترسهای واهی و فلجکننده رهایی مییابد و با #زندگی نه آنگونه که تمایل دارد باشد، بلکه آنگونه که هست مواجه میشود.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
مُردن ساده است، به همان سادگی که در دور و نزدیک آن را دیدهایم و گاه با بهت، گاه با بغض و گاه با آهی و اشکی پشت سر گذاشتهایم. آنچه دشوار و شاید ناممکن مینماید، باور و پذیرش مرگ است. باورِ مرگِ خویش؛ که گویا با لجاجتی راسخ و البته بدونِ ادلهی کافی ذهنمان را همواره از تمرکز بر روی موضوع منحرف میکند. و آنچه دلیل محور نیست نه از جنسِ عقل که از جنسِ احساس است. به نظر میرسد نیرویی بسیار سرکش و غیر قابلِ مهار [حتی وقتی به ظاهر و به صورت عقلانی مرگ را پذیرفتهایم] از درون شعله میکشد و مرگ را انکار میکند.
به تعبیر #شوپنهاور این نیرو همان #ارادهی حیات است [نه اراده به معنای رایج آن] که در تمامی موجودات وجود دارد و البته در انسان به غایتِ تجلی رسیده است. شوپنهاور میگوید این نیروی بیکران و زورمند، کور است ولی در انسان به واسطهی تکامل شگرف ذهنی و تجهیز به ابزار #عقل و در نتیجه #آگاهی، از مقولهی مرگ [بر خلاف حیوانات] مطلع میشود و در نتیجه [این اراده] بدون آن که بداند خودش فینفسه فناناپذیر است، در وجود انسانِ آگاه احساس فناپذیری به بار میآورد و رنج و اضطراب عمیقی را در حوزهی آگاهیاش وارد میکند. به تعبیر او، در واقع آن چه میمیرد کالبد جسمانی به همراه #آگاهی و هوش است و این نیرو [اراده] طبق قاعدهاش به دامان طبیعت و در نهایت موجودات دیگر باز میگردد؛ و از آنجایی که ما در ابتداییترین لحظهی مرگ، آگاهی و #ذهن شناسنده را از دست دادهایم، دیگر چیزی برای #شناخت [چه خوشایند باشد چه ناگوار] در برابر خویش نداریم و حالی که تجربه میکنیم همانند حالِ بیمارانِ بی هوش شده در هنگام عمل جراحی و یا به اغمارفتگان است؛ البته بیهوشی و اغمایی ابدی و فارغ از #رنج و درد که مولفههای اصلی زندگیاند.
او از این منظر #تناسخ را نه به شکلی معنوی و روحی که آیینهای شرقی ارائه میدهند، بلکه به شکل هضمِ کالبد در طبیعت، نابودیِ آگاهی، و جاودانگیِ #اراده تایید میکند. و شاید #نیچه با اتکا به این آموزهی شوپنهاور چنین گفته باشد:
روانت از تنات نیز زودتر خواهد مُرد پس دیگر از هیچچیز نترس!
شوپنهاور فشار بی حد و حصر نیروی #ارادهی حیات بر آگاهی، و #اضطراب ناشی از آن را به عنوان عامل اصلی ایجاد مذاهب و فلسفهها شناسایی میکند و میل به جاودانگی را ناشی از تلقین این میل توسط #اراده بر #ذهن میداند و اذعان میدارد کسی که این مفهوم را نه فقط مطالعه بلکه به حوزهی #ادراک وارد کند، به همان نسبتِ درک و آگاهیِ جدیدش از اضطراب و ترسهای واهی و فلجکننده رهایی مییابد و با #زندگی نه آنگونه که تمایل دارد باشد، بلکه آنگونه که هست مواجه میشود.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍1
▪️ #خاطرات_غارنشینی 7
آنوقتها دلار و ریال نبود؛ همهی مبادلاتمان بر پایهی خرگوش بود. یک خرگوش میدادیم، دوازده نارگیل میگرفتیم. حتی خامگیاهخوارهای اولیه(!) هم که با خرگوش میانهای نداشتند به جایش یک کیسه قارچ یا دو بغل هیزم میپرداختند. غار مرکزی امکان چاپِ خرگوش نداشت. هنوز پرورش خرگوش هم باب نشده بود. خرگوش در طبیعت یافت میشد، آن هم به سختی. مشکل از جایی شروع شد که یک نفر که مثلا نیزه میساخت، برای فروش نیزههایش نیاز به خرگوش نداشت، نارگیل هم داشت و به قارچ هم حساسیت داشت. معضل دیگری هم بود. بعضی غارها واحد پولشان فرق میکرد. به جای خرگوش واحد پولشان پوست و خز یا ماهی بود. اینجا بود که سرو کلهی فارکسکارهای اولیه پیدا شد. غار مرکزی نشست گذاشت و به این نتیجه رسید یک چیزی با ارزشِ استاندارد، با سهولتِ حمل و تقسیمپذیر انتخاب کند. که بشود ضرب کرد یا چاپ کرد، انقباضی کرد، انبساطی کرد. شاید خیلی مزایا داشت ولی خیلی از بدبختیهای امروزتان هم بعد از این تصمیم کلید خورد. برای ما همان خرگوش و هیزم و نارگیل قابل فهم بود. شما چقدر پول را میشناسید؟
#یادداشتها
#خاطرات_غارنشینی
📝 @Alireza_Mirmohamadi
آنوقتها دلار و ریال نبود؛ همهی مبادلاتمان بر پایهی خرگوش بود. یک خرگوش میدادیم، دوازده نارگیل میگرفتیم. حتی خامگیاهخوارهای اولیه(!) هم که با خرگوش میانهای نداشتند به جایش یک کیسه قارچ یا دو بغل هیزم میپرداختند. غار مرکزی امکان چاپِ خرگوش نداشت. هنوز پرورش خرگوش هم باب نشده بود. خرگوش در طبیعت یافت میشد، آن هم به سختی. مشکل از جایی شروع شد که یک نفر که مثلا نیزه میساخت، برای فروش نیزههایش نیاز به خرگوش نداشت، نارگیل هم داشت و به قارچ هم حساسیت داشت. معضل دیگری هم بود. بعضی غارها واحد پولشان فرق میکرد. به جای خرگوش واحد پولشان پوست و خز یا ماهی بود. اینجا بود که سرو کلهی فارکسکارهای اولیه پیدا شد. غار مرکزی نشست گذاشت و به این نتیجه رسید یک چیزی با ارزشِ استاندارد، با سهولتِ حمل و تقسیمپذیر انتخاب کند. که بشود ضرب کرد یا چاپ کرد، انقباضی کرد، انبساطی کرد. شاید خیلی مزایا داشت ولی خیلی از بدبختیهای امروزتان هم بعد از این تصمیم کلید خورد. برای ما همان خرگوش و هیزم و نارگیل قابل فهم بود. شما چقدر پول را میشناسید؟
#یادداشتها
#خاطرات_غارنشینی
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#SOS
بطریهای کمک،
یکی یکی برگشتند!
نیمی از عمر به نوشتنشان گذشت؛
و شاید نیمی دیگر به خواندنشان بگذرد!
باید ببینم چهها میخواستم،
باید ببینم چه کمکی از من ساخته است!
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
بطریهای کمک،
یکی یکی برگشتند!
نیمی از عمر به نوشتنشان گذشت؛
و شاید نیمی دیگر به خواندنشان بگذرد!
باید ببینم چهها میخواستم،
باید ببینم چه کمکی از من ساخته است!
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2
ما که خودمان این زیر اسیریم و زورمان نمیرسد؛ ولی کاش میشد یک روز یک نفر، به طور اتفاقی هم که شده پایش به این سنگ بخورد، یا کودکی از سر بازیگوشی این سنگ را بلند کند تا در پرتوِ آفتاب ببینیم چقدر کِرم و احتمالا جانورانِ نوظهور و عجیب و غریب زیر آن در هم میلولند. فقط از سر کنجکاوی عرض کردم. بعد سنگ را بگذارند سر جایش!
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2
👍1
اگر چیزی را به عنوان #حقیقت، خوشایند یافتی، در حقیقت بودنش کمی تردید کن.
#سخنی_با_آینه
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#سخنی_با_آینه
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍3
تفکر، سرد و خشک است. برای جان گرفتن باید با احساس درآمیزد. با احساس که درآمیخت، انقلاب میشود. انقلاب، تجسدِ کودکی تازه زاده شده است که همواره بیم آن میرود که ناقصالخلقه باشد. چه درونِ من و تو حادث شده باشد، چه در دنیای بیرون. تفکر همواره نواقصی دارد و همواره با همین نواقص جان میگیرد. تا انسانهای زیادی این واقعیتِ روشن را نپذیرند و یا مدام فراموشش کنند، تعصب ریشهکن نخواهد شد؛ و تا تعصب ریشهکن نشود، انقلابها مدام در خطرِ سقوط در ورطهی خطاهای مهلک باقی میمانند. با پذیرفتنِ نقصهایمان به عنوانِ واقعیتی محرز و البته تلخ، میتوانیم فرصت و لذتِ تا پایانِ عمر فکر کردن را به خویش هدیه دهیم. به جای پیله بستن به دورِ یک فکر و تزئینِ دائمیِ آن، اجازه میدهیم فکر در دنیای بیکرانِ ذهن جریان داشته باشد. تنها در این صورت انقلابهای ریز و درشتِ پویا و رو به رشد خواهیم داشت.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍3
تو مثل همان پوست پرتقال
که زنگِ انزجار
روی بخاری کلاس میگذاشتم،
هوای دنیا را قابل تحمل میکنی.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
که زنگِ انزجار
روی بخاری کلاس میگذاشتم،
هوای دنیا را قابل تحمل میکنی.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
❤2👍1
👍2
اگر همهی ابنای بشر مانندِ هم میاندیشیدند، مفهومِ کنونیِ "اندیشه" تا حدِ "غریزه" تنزل مییافت. آنچه که میان همهی انسانها و حتی حیوانات، مشترک و تا یک اندازه قابلِ پیشبینی است، غریزه است؛ و همه ی تنوع و گوناگونیِ زندگی انسانی، مرهونِ همین تنوع اندیشههاست. گرچه شاید ما تصور میکنیم یکدستیِ اندیشهها بهشت را به ارمغان میآورد، ولی این بهشتِ نسبی، زمانی به چنگ میآید که برایندِ افکارِ بشر رو به تکامل باشد نه اینکه همه یکجور بیاندیشند. هیچ جامعهی نمونهای هم از ابتدا چنین مدینهی فاضلهای را تجربه نکرده است. بلکه آنها شاید کمی زودتر اندیشهها را با هم درگیر کردهاند و به نتیجههای بهتر رسیدهاند. و البته شاید کمی هم خردمندتر بودهاند و با عبرت از #تاریخ، تلاش نکردهاند اندیشهی واحدِ تک قطبی را به زور حاکم کنند. و البته این نقطهی قوت یعنی اندیشه و تنوعش، اگر با #خرد_جمعی همراه نباشد میتواند نتیجهی عکس دهد و دوزخی طولانی را نصیبِ ما کند.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍1
ما درست با همان جدیتی که خواندنِ چند سطر را، فقط به دلیل اینکه #حقیقت تلخی را بر خلاف آراء و عقایدمان بیان کرده، نیمهکاره رها میکنیم، میتوانیم عمری را با مطالعهی کتابها و شنیدن فایلها و سخنرانیها و شرکت در مناسکی که #دروغ مورد علاقهمان را تایید میکنند، سپری کنیم.
آنچه که در #تاریخ بشریت میدرخشد، دستاورد انسانهای معدودیست که چنین نبودهاند و چنین نکردهاند. همان شجاعان و دلیران واقعی که البته نه با خونریزی و فتح جهان بلکه با غلبه بر نفس خویش، حقیقت را تا حد ممکن از دل تاریکیها بیرون کشیده و به دست ما رساندهاند.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
آنچه که در #تاریخ بشریت میدرخشد، دستاورد انسانهای معدودیست که چنین نبودهاند و چنین نکردهاند. همان شجاعان و دلیران واقعی که البته نه با خونریزی و فتح جهان بلکه با غلبه بر نفس خویش، حقیقت را تا حد ممکن از دل تاریکیها بیرون کشیده و به دست ما رساندهاند.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍1
#شعر
درآ کـــه از نگــاه تـــــو دلــــم جوانــــه مــــیزنــد
ز پَرســـههای بــیثمر ســری به خانــه مــیزنـد
شبـی که رفتـهای مـرا سحــر نشــد دگـر چــرا؟
غمــت نشســته روبــرو مـــدام چـــانه میزنـد
بگــویمــش بــرو نـمـــان بگـــویــدم نــمــیروم
بـرای مـانـدنی شدن بــــه سـر تـــرانـه مـیزنـد
مـــلامــتـم کــنــی چـــرا دلــم ربــــوده از کــفــم
به یک کرشــمه رهزنم دو صد خزانه مـیزنـد
نبـاشـدم چو در قفــس نگـــار آتشیــن نفــس
کجـا پرندهای چـو من به آب و دانــه میزنـد؟
به روز، مرغِ خستهام به دام خود نشستهام
به خــوابِ شب دلــم پَری، به آشیـــانه میزند
غزل به گِل نشسته و ترانه جان به لب شده
سپـــــــــــاه غصــه شعــــــر را به تـازیـانه مـیزند
تفـو به چنگ آن فلک که کهنه ساز خـویش را
نمــیدهد به دست کس چه ناشیــانه مـیزند
امیـــد یــک طـلـوع تـــــو نـشانـده پــای ســاحلـم
کِـیام شعـــاع نــور تــو از آن کــرانــــه مـیزنـد؟
چـو آمدی به این جـهان دلت ز غصـهها رهان
که روز مـیکنی نــهان به شـــب زبــانه میزنـد
چه قصهها که خواندمت چه حرفها که گفتمت
وَ آنـــچه از قلــــم فــِتـــاد تـــــرا زمــانـــه میزند
علیرضا میرمحمدی - 24 بهمن 99
#شعر
📝 @Alireza_Mirmohamadi
درآ کـــه از نگــاه تـــــو دلــــم جوانــــه مــــیزنــد
ز پَرســـههای بــیثمر ســری به خانــه مــیزنـد
شبـی که رفتـهای مـرا سحــر نشــد دگـر چــرا؟
غمــت نشســته روبــرو مـــدام چـــانه میزنـد
بگــویمــش بــرو نـمـــان بگـــویــدم نــمــیروم
بـرای مـانـدنی شدن بــــه سـر تـــرانـه مـیزنـد
مـــلامــتـم کــنــی چـــرا دلــم ربــــوده از کــفــم
به یک کرشــمه رهزنم دو صد خزانه مـیزنـد
نبـاشـدم چو در قفــس نگـــار آتشیــن نفــس
کجـا پرندهای چـو من به آب و دانــه میزنـد؟
به روز، مرغِ خستهام به دام خود نشستهام
به خــوابِ شب دلــم پَری، به آشیـــانه میزند
غزل به گِل نشسته و ترانه جان به لب شده
سپـــــــــــاه غصــه شعــــــر را به تـازیـانه مـیزند
تفـو به چنگ آن فلک که کهنه ساز خـویش را
نمــیدهد به دست کس چه ناشیــانه مـیزند
امیـــد یــک طـلـوع تـــــو نـشانـده پــای ســاحلـم
کِـیام شعـــاع نــور تــو از آن کــرانــــه مـیزنـد؟
چـو آمدی به این جـهان دلت ز غصـهها رهان
که روز مـیکنی نــهان به شـــب زبــانه میزنـد
چه قصهها که خواندمت چه حرفها که گفتمت
وَ آنـــچه از قلــــم فــِتـــاد تـــــرا زمــانـــه میزند
علیرضا میرمحمدی - 24 بهمن 99
#شعر
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2
سخن و سکوت، پابهپای هم دیوار سوءتفاهمها را بالا میبردند؛ ولی سکوت، اگر در برابر انرژیِ مهیب و ویرانگرش تاب میآوردم، اگر از بیتابی متلاشی نمیشدم، انتخاب بهتری بود. دستکم میشد به حرمتِ رابطه، یک لبخند ضمیمهاش کرد. گرچه بعدش من میماندم و گفتگوهای درونیِ بیپایان. ولی این را بیشتر میپسندیدم. همیشه با خودم راحتتر کنار میآمدم. حتی وقتی سَرم فریاد میکشیدم یا برایم اشک میریختم.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2
در نیمهی کار رسیدهایم.
قرنهاست که پِیها را کَنده،
ستونها را افراشتهاند،
بسی ناراست و ناهمگون.
نیمهی کار را به دست گرفتهایم.ِ
گاه سوار بر لاکپشتِ عقل،
و گاه بر پشتِ اژدهای غریزه،
به پیش میرویم و پس.
و خشت میزنیم این بنا را،
بسی ناراست و ناهمگون.
در نیمهی کار خواهیم رفت.
و نخواهیم دانست،
تا قرنها پس از ما آیا،
همچنان خشت خواهند زد؟
آنان که در این خاک کاشتهایم!
و خدایان نخواهند دانست،
بازیِ نیمه کاره را
آغازیدن دشوارتر است،
بازی کردن،
یا نیمهکاره رها کردن.
#تاملات
📝 @Alireza_Mirmohamadi
قرنهاست که پِیها را کَنده،
ستونها را افراشتهاند،
بسی ناراست و ناهمگون.
نیمهی کار را به دست گرفتهایم.ِ
گاه سوار بر لاکپشتِ عقل،
و گاه بر پشتِ اژدهای غریزه،
به پیش میرویم و پس.
و خشت میزنیم این بنا را،
بسی ناراست و ناهمگون.
در نیمهی کار خواهیم رفت.
و نخواهیم دانست،
تا قرنها پس از ما آیا،
همچنان خشت خواهند زد؟
آنان که در این خاک کاشتهایم!
و خدایان نخواهند دانست،
بازیِ نیمه کاره را
آغازیدن دشوارتر است،
بازی کردن،
یا نیمهکاره رها کردن.
#تاملات
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2
▪️ #خاطرات_غارنشینی 8
آنروزها راستی راستی هر روزمان نوروز بود. صبح با اولین پرتو آفتاب که به درون غارمان میخزید، نوروز آغاز میشد. نورورزی با هزاران چالش جدید. نه گذشته آنقدر قدیمی بود و نه آینده آنقدر دور و دست نیافتنی. مثل حالا نبود که برای بعد از مرگشان هم برنامهریزی میکنند و از پیش از تولدشان هم خاطرههای بد دارند! آینده همین یک ساعت بعد بود؛ یا نهایتا فردا. اصلا وقتش را نداشتیم که منتظر بمانیم تا نوروز از راه برسد. نوروز پیوسته در جریان بود. همین که از چنگال گرگها جان سالم بدر برده بودیم عیدمان بود. همین که آتش روشن مانده بود، همین که شکاری گیرمان آمده بود، همین که دندانمان را با سنگ میشکستیم و دیگر درد نمیکرد، همین که یکی از بچههایمان زنده مانده بود یا مثلا روز شکار باران نمیبارید، عیدمان بود. این روزها توقعات خیلی بالا رفته. میخواهند هیچکس کشته نشود، هیچ کودکی گرسنه نماند، هیچ جنگی نباشد، هیچ مادری داغدار نباشد، هیچ بیماری اسیر تخت بیمارستان نباشد تا عیدشان عید شود. تازه گوشت و مرغ و تخممرغ ارزان و واکسن هم میخواهند تازه به دوران رسیدههای لوس. راستی آن بهار زیبا را به یاد داری؟ خاطرت هست اولین دسته گلی که برایت از دشت چیدم چقدر با اشتها خوردی؟ چقدر طول کشید تا حالیات کنم بعضی زیباییها خوردنی نیستند؛ تماشاییاند.
#خاطرات_غارنشینی
📝 @Alireza_Mirmohamadi
آنروزها راستی راستی هر روزمان نوروز بود. صبح با اولین پرتو آفتاب که به درون غارمان میخزید، نوروز آغاز میشد. نورورزی با هزاران چالش جدید. نه گذشته آنقدر قدیمی بود و نه آینده آنقدر دور و دست نیافتنی. مثل حالا نبود که برای بعد از مرگشان هم برنامهریزی میکنند و از پیش از تولدشان هم خاطرههای بد دارند! آینده همین یک ساعت بعد بود؛ یا نهایتا فردا. اصلا وقتش را نداشتیم که منتظر بمانیم تا نوروز از راه برسد. نوروز پیوسته در جریان بود. همین که از چنگال گرگها جان سالم بدر برده بودیم عیدمان بود. همین که آتش روشن مانده بود، همین که شکاری گیرمان آمده بود، همین که دندانمان را با سنگ میشکستیم و دیگر درد نمیکرد، همین که یکی از بچههایمان زنده مانده بود یا مثلا روز شکار باران نمیبارید، عیدمان بود. این روزها توقعات خیلی بالا رفته. میخواهند هیچکس کشته نشود، هیچ کودکی گرسنه نماند، هیچ جنگی نباشد، هیچ مادری داغدار نباشد، هیچ بیماری اسیر تخت بیمارستان نباشد تا عیدشان عید شود. تازه گوشت و مرغ و تخممرغ ارزان و واکسن هم میخواهند تازه به دوران رسیدههای لوس. راستی آن بهار زیبا را به یاد داری؟ خاطرت هست اولین دسته گلی که برایت از دشت چیدم چقدر با اشتها خوردی؟ چقدر طول کشید تا حالیات کنم بعضی زیباییها خوردنی نیستند؛ تماشاییاند.
#خاطرات_غارنشینی
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍3
بزرگان دچار وسوسهی اثبات خویش به دیگران نیستند؛ آنها به دنبال کشفِ خویشتنِ خویشاند؛ آنها دلمشغولِ دلمشغولیهای خویشاند و دلمشغولیِ اصلیشان دیده شدن نیست، دیدن است؛ فهمیده شدن نیست، فهمیدن است. آنها حتی درگیر بزرگی خویش هم نیستند، فقط گهگاهی که با اذهان حقیر و پست سروکار پیدا میکنند، با احساساتی که ترحمش بر تحقیرش میچربد، فرصتی مییابند که بزرگی خویش را برای لحظاتی به یاد آورند. بزرگی از اثبات آغاز نمیشود - که بسیاری آن را هدف نخستین قرار دادهاند - بزرگی از مشاهده و تامل و کشف و حرکت و ریاضت آغاز میشود و اثبات، خود به دنبال اینها دواندوان خواهد آمد. اگر هم نیامد یا دیر آمد، هیچ خدشهای به بزرگی وارد نمیشود. بزرگی هدف نیست، ژست نیست، مُد روز نیست؛ شاید فقط یک اتفاق باشد که برای خیلیها نمیافتد. شاید یک مسیر باشد که پیش پای خیلیها قرار نمیگیرد. اگر دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل، میتوان از بزرگان و ایدههاشان استفاده کرد. که در این جهان سفلهپرور، شناختِ بزرگان و همنشینی با اندیشههاشان، خود عینِ بزرگیست.
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
#یادداشتها
📝 @Alireza_Mirmohamadi
👍2