🔸خدا رحمت کند استاد دکتر جلال متینی را. مرد دانشمندی بود و آثار ارجمندی از خود به یادگار گذاشت. اهل فضل با مواریث او اعم از تصحیح و تحقیق آشنایی دارند. گفتگوی سید ولیرضا نصر با جنابش در مجموعۀ تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران (۸ سپتامبر ۱۹۸۷) منبع کامل و قابلی برای شناخت بهتر از اوست. در همین هفتۀ اخیر در ۹۶ سالگی دور از وطن ترک حیات گفت. اظهارات او خصوصاً در باب بعض مشاهیر همچون مصدق و شریعتی و آل احمد، یا جریانات مهم سیاسی مانند تودهایها و اسلامگرایان شنیدنی است.
به هرحال متینی تا آخرین سالهای حیاتش در غربت غربیه به ایران و زبان فارسی و فرهنگ آباء و اجدادیاش خدمت کرد. در ابتدای انقلاب کتابخانهاش را مصادره کردند. چه کسانی؟ دقیق نمیدانیم. هرچه هست با کتاب بیگانه بودند، وگرنه آن همه نفایس نباید از بساط دستفروشیهای خیابان انقلاب سر درمیآورد. گواه این ادعا تصاویر بالاست. تا کنون سه مورد از آن کتابها به تفاریق به چنگ کمترین افتاده که از حسن اتفاق هر سه اهدایی اساتید هند و پاکستان به آن مرحوم بوده است. خدایش بیامرزاد و مسبّبان مهجوری امثال او از وطن را مکافات دهاد.
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
به هرحال متینی تا آخرین سالهای حیاتش در غربت غربیه به ایران و زبان فارسی و فرهنگ آباء و اجدادیاش خدمت کرد. در ابتدای انقلاب کتابخانهاش را مصادره کردند. چه کسانی؟ دقیق نمیدانیم. هرچه هست با کتاب بیگانه بودند، وگرنه آن همه نفایس نباید از بساط دستفروشیهای خیابان انقلاب سر درمیآورد. گواه این ادعا تصاویر بالاست. تا کنون سه مورد از آن کتابها به تفاریق به چنگ کمترین افتاده که از حسن اتفاق هر سه اهدایی اساتید هند و پاکستان به آن مرحوم بوده است. خدایش بیامرزاد و مسبّبان مهجوری امثال او از وطن را مکافات دهاد.
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا
🔹خمانا و همانا (بخش نخست)
✍ رضا موسوی طبری
در لغتنامۀ دهخدا که هنوز هم (لااقل تا تکمیل تلاشهای تازه) جامعترین و مفیدترین لغتنامۀ فارسی به نظر میرسد ذیل مدخلهای خَمانا و خماناگر و خمانایی و خمانه توضیحاتی درج شده که اگرچه کامل نیست و در صحّت آن تردید است، یکدو گام از دیگر فرهنگهای فارسی معاصر که قریب به اتفاق، این لغات را مرتبط با خم و خمیده ذکر کردهاند فراتر رفته است. به عنوان نمونه ذیل خمانا در لغتنامه میخوانیم:
حریف، رقیب (ناظم الاطباء). || کلمهای است فارسی و تخمین عربی از آن مشتق است. (یادداشت به خط مؤلف به نقل از مفاتیح)
و در برابر خماناگر: خرّار (که غلط مطبعی است و ظاهراً باید حزار باشد)، تخمینکنندۀ اجناس
و خمانایی: رقابت، برابری
و خمانه: حریف، رقیب، خمانا، خمانایی
شاهدی هم برای این آخری نقل شده است، از دیاتسارون: کسی را مانند این قوم و دوده و کی را خمانهاند.
به اصل متن رجوع کردم و عبارت را اینگونه یافتم:
کیرا مانندند این قوم و دوده و کیرا خمانهاند (دیاتسارون فارسی، ص ۹۲)
شاید این هر دو عبارت به سبب سهو القلم یا روش کتابت قدیم در چشم بعض عزیزان مبهم بیاید لذا ناچار کمی به آن وضوح میدهیم:
کی (که) را مانندند این قوم و دوده؟ و کی (که) را خمانهاند؟
میگوید: شبیه چه کسانی هستند این قوم؟
خمانه اینجا (و در مواضع دیگر هم) به معنی رقیب و حریف نیست بلکه به معنی نظیر و مانند است. (ادلّه و شواهد این مدّعا را خواهیم گفت). خمانا هم همینطور. البته مؤلفان لغتنامه ظاهراً برای صورت خمانا شاهدی نیافتند. در ویس و رامین بیتی هست که مؤید این لفظ و معنی تواند بود و پیشتر دکتر علی اشرف صادقی بدان اشاره کرده است (تحقیق در کتاب المصادر ابوبکر بستی، ص ۴۷).
فخرالدین اسعد گرگانی میگوید:
یکی اُستور مردم را خمانا
شکفته بر تنش گلهای زیبا (چاپ بنیاد فرهنگ، ص ۹۰)
دکتر صادقی همچنین توضیح دادهاند که استور در اینجا گویا نام ستارهای است که به فارسی آن را قنطورس میگفتند. در لغتنامۀ دهخدا و دیگر فرهنگهای ما این معنی برای استور ثبت و ضبط نشده است اما برای آگاهی از قنطورس رجوع به لغتنامه بیفایده نیست:
"نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی و آن را بر مثال حیوانی توهّم کنند مرکّب از اسپی و مردی و بر پای راست او ستارهای روشن".
تصور فخرالدین اسعد گرگانی از این ستاره البته کمی متفاوت از توصیف فوق بوده چون در ادامه میگوید:
تو پنداری بیاشفتهست چون مست
گرفته دست شیری را به دو دست
مع هذا خمانا در این بیت و نیز در دیاتسارون (به صورت خمانه) و منابع دیگری که از نظر نگارنده گذشته، به معنی "مانند" است نه حریف و رقیب. یکی استور مردم را خمانا یعنی یک ستاره که شبیه آدمی است.
مصراعی نیز از طیان در لغتنامه به متابعت از فرهنگ اسدی در مدخل خمانیدن به معنی بازنمایی و ادادرآوردن (به فتح خاء و پس از ذکر معنی کج کردن و خم کردن و امثال ذلک) به عنوان شاهد آمده است که با مدّعای ما همخوانی دارد:
مردم نهای آخر به چه میماند رویت؟
چون بوزنهای کو به کسی بازخماند
در لغت فرس اسدی به تصحیح اقبال آشتیانی این بیت به عنوان شاهدی برای مدخل بازخمیدن ذکر شده است؛ با این توضیح:
کسی که کسی را به طعنه بازنماید و حکایت کند وی را بر همان ترتیب. (ص ۱۲۰)
دهخدا نیز در توضیح مصراع دوم بیت بالا نوشته است:
خمانیدن به کسی؛ شکلک ساختن و ادای او را درآوردن. (لغتنامه، ج ۷)
حاصل بیت: انسان نیستی و صورتت به آدمیان نمیماند. مثل میمونی که حرکات کسی را تقلید میکند و ادا درمیآورد.
دیگر گفتنی است که مؤلفان لغتنامه خمانا، خمانه یا صورتهای دیگر این واژه را همه جا به فتح حرف خاء نوشتهاند در حالی که در موارد بسیار، از متونِ خطیِ مشکول گرفته تا قوامیسِ کهنِ عربی، به ضمّ حرف نخست ضبط شده که دست کم آن را از لغت مشابهش در صورتهای خمان و خمانی (مرتبط با خم و خمیدن) متمایز میکند.
پس بد نیست سری به فرهنگهای عربی بزنیم چرا که خمانا در زبان عرب نیز وارد شده و لغت "تخمین" را که در فارسی مقبول و مستعمل افتاده، (و دهخدا این ارتباط را از اشارۀ خوارزمی در مفاتیح العلوم –ص ۷۳- دریافته) از خمن ساختهاند. چنانکه در مقدمة الأدب در مدخل "خمّن" میخوانیم: قاله بالتخمین: سخن گفت او را به گمان. یا در أساس البلاغة (ص ۱۷۵) میخوانیم: قل فيه بالتخمين أی بالوهم و التقدير، و خَمّن كذا إذا حَزَرَه (ذکر خرار را که مصحّف حزار بود در لغتنامه به یاد داریم).
ادامه👇
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹خمانا و همانا (بخش نخست)
✍ رضا موسوی طبری
در لغتنامۀ دهخدا که هنوز هم (لااقل تا تکمیل تلاشهای تازه) جامعترین و مفیدترین لغتنامۀ فارسی به نظر میرسد ذیل مدخلهای خَمانا و خماناگر و خمانایی و خمانه توضیحاتی درج شده که اگرچه کامل نیست و در صحّت آن تردید است، یکدو گام از دیگر فرهنگهای فارسی معاصر که قریب به اتفاق، این لغات را مرتبط با خم و خمیده ذکر کردهاند فراتر رفته است. به عنوان نمونه ذیل خمانا در لغتنامه میخوانیم:
حریف، رقیب (ناظم الاطباء). || کلمهای است فارسی و تخمین عربی از آن مشتق است. (یادداشت به خط مؤلف به نقل از مفاتیح)
و در برابر خماناگر: خرّار (که غلط مطبعی است و ظاهراً باید حزار باشد)، تخمینکنندۀ اجناس
و خمانایی: رقابت، برابری
و خمانه: حریف، رقیب، خمانا، خمانایی
شاهدی هم برای این آخری نقل شده است، از دیاتسارون: کسی را مانند این قوم و دوده و کی را خمانهاند.
به اصل متن رجوع کردم و عبارت را اینگونه یافتم:
کیرا مانندند این قوم و دوده و کیرا خمانهاند (دیاتسارون فارسی، ص ۹۲)
شاید این هر دو عبارت به سبب سهو القلم یا روش کتابت قدیم در چشم بعض عزیزان مبهم بیاید لذا ناچار کمی به آن وضوح میدهیم:
کی (که) را مانندند این قوم و دوده؟ و کی (که) را خمانهاند؟
میگوید: شبیه چه کسانی هستند این قوم؟
خمانه اینجا (و در مواضع دیگر هم) به معنی رقیب و حریف نیست بلکه به معنی نظیر و مانند است. (ادلّه و شواهد این مدّعا را خواهیم گفت). خمانا هم همینطور. البته مؤلفان لغتنامه ظاهراً برای صورت خمانا شاهدی نیافتند. در ویس و رامین بیتی هست که مؤید این لفظ و معنی تواند بود و پیشتر دکتر علی اشرف صادقی بدان اشاره کرده است (تحقیق در کتاب المصادر ابوبکر بستی، ص ۴۷).
فخرالدین اسعد گرگانی میگوید:
یکی اُستور مردم را خمانا
شکفته بر تنش گلهای زیبا (چاپ بنیاد فرهنگ، ص ۹۰)
دکتر صادقی همچنین توضیح دادهاند که استور در اینجا گویا نام ستارهای است که به فارسی آن را قنطورس میگفتند. در لغتنامۀ دهخدا و دیگر فرهنگهای ما این معنی برای استور ثبت و ضبط نشده است اما برای آگاهی از قنطورس رجوع به لغتنامه بیفایده نیست:
"نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی و آن را بر مثال حیوانی توهّم کنند مرکّب از اسپی و مردی و بر پای راست او ستارهای روشن".
تصور فخرالدین اسعد گرگانی از این ستاره البته کمی متفاوت از توصیف فوق بوده چون در ادامه میگوید:
تو پنداری بیاشفتهست چون مست
گرفته دست شیری را به دو دست
مع هذا خمانا در این بیت و نیز در دیاتسارون (به صورت خمانه) و منابع دیگری که از نظر نگارنده گذشته، به معنی "مانند" است نه حریف و رقیب. یکی استور مردم را خمانا یعنی یک ستاره که شبیه آدمی است.
مصراعی نیز از طیان در لغتنامه به متابعت از فرهنگ اسدی در مدخل خمانیدن به معنی بازنمایی و ادادرآوردن (به فتح خاء و پس از ذکر معنی کج کردن و خم کردن و امثال ذلک) به عنوان شاهد آمده است که با مدّعای ما همخوانی دارد:
مردم نهای آخر به چه میماند رویت؟
چون بوزنهای کو به کسی بازخماند
در لغت فرس اسدی به تصحیح اقبال آشتیانی این بیت به عنوان شاهدی برای مدخل بازخمیدن ذکر شده است؛ با این توضیح:
کسی که کسی را به طعنه بازنماید و حکایت کند وی را بر همان ترتیب. (ص ۱۲۰)
دهخدا نیز در توضیح مصراع دوم بیت بالا نوشته است:
خمانیدن به کسی؛ شکلک ساختن و ادای او را درآوردن. (لغتنامه، ج ۷)
حاصل بیت: انسان نیستی و صورتت به آدمیان نمیماند. مثل میمونی که حرکات کسی را تقلید میکند و ادا درمیآورد.
دیگر گفتنی است که مؤلفان لغتنامه خمانا، خمانه یا صورتهای دیگر این واژه را همه جا به فتح حرف خاء نوشتهاند در حالی که در موارد بسیار، از متونِ خطیِ مشکول گرفته تا قوامیسِ کهنِ عربی، به ضمّ حرف نخست ضبط شده که دست کم آن را از لغت مشابهش در صورتهای خمان و خمانی (مرتبط با خم و خمیدن) متمایز میکند.
پس بد نیست سری به فرهنگهای عربی بزنیم چرا که خمانا در زبان عرب نیز وارد شده و لغت "تخمین" را که در فارسی مقبول و مستعمل افتاده، (و دهخدا این ارتباط را از اشارۀ خوارزمی در مفاتیح العلوم –ص ۷۳- دریافته) از خمن ساختهاند. چنانکه در مقدمة الأدب در مدخل "خمّن" میخوانیم: قاله بالتخمین: سخن گفت او را به گمان. یا در أساس البلاغة (ص ۱۷۵) میخوانیم: قل فيه بالتخمين أی بالوهم و التقدير، و خَمّن كذا إذا حَزَرَه (ذکر خرار را که مصحّف حزار بود در لغتنامه به یاد داریم).
ادامه👇
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا
🔹خمانا و همانا (بخش دوم)
غالب فقهای لغتِ عرب چون ابن درید در خصوص این واژه نوشتهاند: أحسبه مولّدا
مولّد، عربیِ غیرِ محض را گویند. به دو تخمه، مستعرب، میان عربی و عجمی نیز تعبیر کردهاند. در لغتنامه، علاوه بر آنچه گفتیم اصطلاح مذکور به عبارات زیر نیز ایضاح یافته است:
لفظ عجمی که عرب در کلام خود استعمال کند. هر کلمه که تازه پیدا آمده است و در پیش نبوده است. لغتی که قدمت استعمال ندارد. ساخته و بربافته. تازه ایجاد شده. مَثَلِ مولَّد: مَثَلی جاری در زبان عربی که پیش از ظهور اسلام متداول نبوده است.
به علاوه کسی چون ابوحاتم سجستانی به صراحت میگوید این کلمه در اصل خمانا بوده و فارسی است و سپس عربی شده است. عین عبارتی که ازهری در تهذیب اللغه (ج ۷، ص ۱۹۰) کرمینی در تکملة الاصناف (ج ۱، ص ۷۱)، ابن منظور در لسان العرب (ج ۱۳، ص ۱۴۲)، فیومی مقری در مصباح المنیر (ج ۱، ص ۱۸۳) و کثیری از ارباب لغت در مؤلَّفات خود از قول ابوحاتم (با ذکر یا بیذکر نام او) نقل کردهاند، این است:
و قالَ أَبو حاتمٍ: هَذه كَلِمَةٌ أَصْلُها فارِسيَّة عُرِّبَتْ، وأصْلها مِن قولِهم: خُمَانَا، عَلَى الظَّنِّ والحَدْسِ
ارتباط دو معنیِ "مانند" و "تخمین" که دومی از خمانای فارسی است و "گمان" مرتبط با آن، مشخص است. فرض کنید سه کیلو گندم را بدون ترازو و سنجش، تخمیناً به مشتری میدهند. یعنی این به طور دقیق سه کیلو نیست بلکه مانند و شبیه آن، یا نزدیک به آن مقدار است. ذکر معنی رقابت و برابری یا رقیب و حریف نیز که در لغتنامه ذیل این مدخل آمده ظاهراً از همین جا ناشی میشود که البته در شواهد چندان جواب نمیدهد و ربط محکم و وثیقی با متون ندارد. نکتۀ ظریف اینجاست که خمانا در اشکال مختلفش چون خمانه و... به معنی "مانند" و "نظیر" و "شبیه"، با "گمان" مرتبط است اما گمان از سوی دیگر در تقابل با یقین است که نظیر و شبیه فاقد این تقابل است. از این رو ما در متون فارسی شاهدی نداریم که خمان یا خمانه و خمانا در آن به معنی گمان آمده باشد بلکه تلفظ دیگری از همین واژه افادۀ معنی گمان را به عهده گرفته است که عرض خواهیم کرد.
چنانکه میدانیم تلفظ این کلمه (مانند) در پهلوی هُماناگ homànàg است (رک: فرهنگ کوچک مکنزی و فرهنگ فره وشی) مکنزی تلفظ یهودی-فارسیاش را خُمانا xomànà و تلفظ فارسی نو را هَمانا hamànà مینویسد. (فرهنگ کوچک، ص ۸۹) شاید خالی از فایده نباشد که بگوییم صورت هماناگ (البته به کاف تازی یعنی هماناک homànàk) نه تنها در متون پهلوی همچون مینوی خرد، اندرزنامه و یا کارنامۀ اردشیر بابکان که بعضاً در متنی فارسی مربوط به سدۀ پنجم نیز مثل مناجات خواجه عبدالله انصاری دیده میشود:
مایۀ رهی هماناک است و حق از هماناک پاک است (در هرگز و همیشۀ انسان، ص ۲۰۱)
این که حرکت نخست هماناک در این عبارت فتحه است یا ضمه به درستی مشخص نیست. باید تحقیق همهجانبه صورت گیرد. شاید اندکی نامرتبط باشد اما اشاره میکنم خان آرزو (ادیب هندوستانی قرن دوازدهم) علی رغم رأی به فتح حرف نخست "همان" و "همانا" در ابتدای شرح این دو لغت، در انتهای بحث از معانی دیگر "همان" مینویسد:
و مذهب مؤلف آن است که لفظ همان به ضمّ اوّل است و مرکّب نیست از "هم" و "آن"، کلمۀ مفرد است به معانی مذکوره. (مثمر، ص ۵۵۰)
در هرحال سنایی غزنوی هم در سدۀ ششم در غزلی با مطلعِ
من کیستم ای نگار چالاک
تا جامه کنم ز عشق تو چاک
این واژه را آورده است:
در کار تو شد سرِ سنایی
زین نیست ترا خبر هماناک (دیوان سنایی، ص ۹۱۸)
این بیت را نقل کردم چون میتوان به تلفظ و کارکرد کلمۀ موردِ نظر در آن از جهتی دیگر اطمینان داشت. هم از این رو که در پایان عبارت/ بیت قرار گرفته لذا واپسین جزء آن یعنی پسوند گ/ ک حرفِ ساکن یا تخفیف یافتۀ "که" نیست (برخلاف آنچه در لغتنامۀ دهخدا به عنوان شاهد مدخل هماناک برابر با "همانا + که" مشاهده میکنیم) و هم به جهت ارتباطی که ادوات نگرشی و نگارشی سنایی با آثار منسوب به خواجه عبدالله دارد و در سخن خواجه بر اساس فحوای متن و سجع عبارت، صورت و معنی آن روشن است. وگرنه در شعر دیگران هم این لغت را مشاهده میکنیم. مثلا در این بیت از فرّخی که در لغتنامه ذیل مدخل هنر آمده است:
هزار یک زان کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب هماناک نیست در ارتنگ
که در چاپهای دیوان فرخی به صورت "همانا که" ضبط شده است. (رک: دیوان فرخی سیستانی، علی عبدالرّسولی، مطبعۀ مجلس، ص ۲۱۱ و دبیرسیاقی، انتشارات زوار، ص ۲۰۹) پس هماناک نیز میتواند چنین تلفظ و تلقی شود. تفاوتهای دیگری هم در ضبط بیت فوق در دو چاپ مذکور دیده میشود که محلّ بحث ما نیست.
یا مثلا در دیوان عثمان مختاری میخوانیم:
ابر گهرهای گل بسفت هماناک
خردۀ الماس بود قطرۀ باران (دیوان عثمان مختاری، ص ۳۹۲)
ادامه👇
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹خمانا و همانا (بخش دوم)
غالب فقهای لغتِ عرب چون ابن درید در خصوص این واژه نوشتهاند: أحسبه مولّدا
مولّد، عربیِ غیرِ محض را گویند. به دو تخمه، مستعرب، میان عربی و عجمی نیز تعبیر کردهاند. در لغتنامه، علاوه بر آنچه گفتیم اصطلاح مذکور به عبارات زیر نیز ایضاح یافته است:
لفظ عجمی که عرب در کلام خود استعمال کند. هر کلمه که تازه پیدا آمده است و در پیش نبوده است. لغتی که قدمت استعمال ندارد. ساخته و بربافته. تازه ایجاد شده. مَثَلِ مولَّد: مَثَلی جاری در زبان عربی که پیش از ظهور اسلام متداول نبوده است.
به علاوه کسی چون ابوحاتم سجستانی به صراحت میگوید این کلمه در اصل خمانا بوده و فارسی است و سپس عربی شده است. عین عبارتی که ازهری در تهذیب اللغه (ج ۷، ص ۱۹۰) کرمینی در تکملة الاصناف (ج ۱، ص ۷۱)، ابن منظور در لسان العرب (ج ۱۳، ص ۱۴۲)، فیومی مقری در مصباح المنیر (ج ۱، ص ۱۸۳) و کثیری از ارباب لغت در مؤلَّفات خود از قول ابوحاتم (با ذکر یا بیذکر نام او) نقل کردهاند، این است:
و قالَ أَبو حاتمٍ: هَذه كَلِمَةٌ أَصْلُها فارِسيَّة عُرِّبَتْ، وأصْلها مِن قولِهم: خُمَانَا، عَلَى الظَّنِّ والحَدْسِ
ارتباط دو معنیِ "مانند" و "تخمین" که دومی از خمانای فارسی است و "گمان" مرتبط با آن، مشخص است. فرض کنید سه کیلو گندم را بدون ترازو و سنجش، تخمیناً به مشتری میدهند. یعنی این به طور دقیق سه کیلو نیست بلکه مانند و شبیه آن، یا نزدیک به آن مقدار است. ذکر معنی رقابت و برابری یا رقیب و حریف نیز که در لغتنامه ذیل این مدخل آمده ظاهراً از همین جا ناشی میشود که البته در شواهد چندان جواب نمیدهد و ربط محکم و وثیقی با متون ندارد. نکتۀ ظریف اینجاست که خمانا در اشکال مختلفش چون خمانه و... به معنی "مانند" و "نظیر" و "شبیه"، با "گمان" مرتبط است اما گمان از سوی دیگر در تقابل با یقین است که نظیر و شبیه فاقد این تقابل است. از این رو ما در متون فارسی شاهدی نداریم که خمان یا خمانه و خمانا در آن به معنی گمان آمده باشد بلکه تلفظ دیگری از همین واژه افادۀ معنی گمان را به عهده گرفته است که عرض خواهیم کرد.
چنانکه میدانیم تلفظ این کلمه (مانند) در پهلوی هُماناگ homànàg است (رک: فرهنگ کوچک مکنزی و فرهنگ فره وشی) مکنزی تلفظ یهودی-فارسیاش را خُمانا xomànà و تلفظ فارسی نو را هَمانا hamànà مینویسد. (فرهنگ کوچک، ص ۸۹) شاید خالی از فایده نباشد که بگوییم صورت هماناگ (البته به کاف تازی یعنی هماناک homànàk) نه تنها در متون پهلوی همچون مینوی خرد، اندرزنامه و یا کارنامۀ اردشیر بابکان که بعضاً در متنی فارسی مربوط به سدۀ پنجم نیز مثل مناجات خواجه عبدالله انصاری دیده میشود:
مایۀ رهی هماناک است و حق از هماناک پاک است (در هرگز و همیشۀ انسان، ص ۲۰۱)
این که حرکت نخست هماناک در این عبارت فتحه است یا ضمه به درستی مشخص نیست. باید تحقیق همهجانبه صورت گیرد. شاید اندکی نامرتبط باشد اما اشاره میکنم خان آرزو (ادیب هندوستانی قرن دوازدهم) علی رغم رأی به فتح حرف نخست "همان" و "همانا" در ابتدای شرح این دو لغت، در انتهای بحث از معانی دیگر "همان" مینویسد:
و مذهب مؤلف آن است که لفظ همان به ضمّ اوّل است و مرکّب نیست از "هم" و "آن"، کلمۀ مفرد است به معانی مذکوره. (مثمر، ص ۵۵۰)
در هرحال سنایی غزنوی هم در سدۀ ششم در غزلی با مطلعِ
من کیستم ای نگار چالاک
تا جامه کنم ز عشق تو چاک
این واژه را آورده است:
در کار تو شد سرِ سنایی
زین نیست ترا خبر هماناک (دیوان سنایی، ص ۹۱۸)
این بیت را نقل کردم چون میتوان به تلفظ و کارکرد کلمۀ موردِ نظر در آن از جهتی دیگر اطمینان داشت. هم از این رو که در پایان عبارت/ بیت قرار گرفته لذا واپسین جزء آن یعنی پسوند گ/ ک حرفِ ساکن یا تخفیف یافتۀ "که" نیست (برخلاف آنچه در لغتنامۀ دهخدا به عنوان شاهد مدخل هماناک برابر با "همانا + که" مشاهده میکنیم) و هم به جهت ارتباطی که ادوات نگرشی و نگارشی سنایی با آثار منسوب به خواجه عبدالله دارد و در سخن خواجه بر اساس فحوای متن و سجع عبارت، صورت و معنی آن روشن است. وگرنه در شعر دیگران هم این لغت را مشاهده میکنیم. مثلا در این بیت از فرّخی که در لغتنامه ذیل مدخل هنر آمده است:
هزار یک زان کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب هماناک نیست در ارتنگ
که در چاپهای دیوان فرخی به صورت "همانا که" ضبط شده است. (رک: دیوان فرخی سیستانی، علی عبدالرّسولی، مطبعۀ مجلس، ص ۲۱۱ و دبیرسیاقی، انتشارات زوار، ص ۲۰۹) پس هماناک نیز میتواند چنین تلفظ و تلقی شود. تفاوتهای دیگری هم در ضبط بیت فوق در دو چاپ مذکور دیده میشود که محلّ بحث ما نیست.
یا مثلا در دیوان عثمان مختاری میخوانیم:
ابر گهرهای گل بسفت هماناک
خردۀ الماس بود قطرۀ باران (دیوان عثمان مختاری، ص ۳۹۲)
ادامه👇
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا
🔹خمانا و همانا (بخش سوم)
اما بلافاصله مصحّح ارجمند کتاب جناب مرحوم استاد جلال الدین همایی در پانویس ص ۳۹۲ چنین توضیح میدهد:
«اکثر نسخهها: همانا. با وجود اینکه محتمل صحت و متفق علیه بیشتر نسخ است متن را احتیاطاً موافق (ص) نوشتم؛ و آنچه در این باره به نظر حقیر میرسد:
کلمۀ همانا مانند مانا اصلا از قیود تشبیه و شک و گمان است؛ مأخوذ از فعل مانستن با الف تردید نظیر "گویا" و "گوییا" که بعضی به غلط آن را الف زینت پنداشتهاند. اما از موارد استعمالش چند مفهوم متشابه مستفاد میشود: یکی معنی شک و تردید و احتمال محض؛ و در این صورت غالب آن است که بعد از آن ادات ربط "که" میآورند.
دیگر مفهوم استظهار یعنی یقین آمیخته به گمان و تردید، تقریباً مرادف کلمۀ "ظاهراً" که در زبان فعلی معمول است؛ و از همین معنی توسعاً به مفهوم قطع و یقین و تأکید انتقال پیدا کرده است که در واقع معنی سوم کلمه محسوب میشود؛ و در این دو معنی احتیاج به آوردن رابطۀ "که" ندارد؛ چنانکه از امثلۀ ذیل واضح میشود:
همانا نیندیشد از ما همی
به تندی برآید به بالا همی
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب به پرسش بباید گشاد
دو چشمم اگر زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر» (دیوان عثمان مختاری، ص ۳۹۲)
حال که سخن ناخواسته به اینجا رسید در خصوص همانا هم تنها جهت تفهیم بهتر مقصود چند نکته عرض میکنیم (اگرچه شاید تازگی نداشته باشد):
بخش نخست از توضیحات ظریف مرحوم همایی در لغتنامه نیز آمده است که شواهد آن، همه در تأیید معنی پنداری، گمانبری و گویاست. البته در لغتنامه طیّ مراتب یا مراحل ظنّ به یقین نه وابسته به اداتِ که، بلکه مرتبط با همانا و مانا مطرح میشود. بهتر است خود مطابقت بدهید و بسنجید و تفاوت رأی و نظر را دریابید. بحث مهمی است و مستقلا باید آن را پی گرفت.
اما فارغ از این ظرایف مؤلفان لغتنامه در پایان مدخل همانا به نقل از صاحب برهان قاطع نوشتهاند: به معنی شبه و نظیر [و مانند هم به نظر] آمده است. (رک: برهان، ج ۴، ص ۲۳۶۴) و سپس افزودهاند: شاهد برای این معنی به دست نیامد.
شاهد این معنی اخیر را از قابوسنامه نقل میکنیم:
هرچه گویی راست گوی ولکن راستِ به دروغ مانند مگوی که دروغِ به راست همانا به از راستِ به دروغ همانا. (قابوسنامه، یوسفی، ص ۴۱)
از دیگر معانی همانا که با گمان و پندار در ارتباط آشکار است "سراب" است. این معنی چند جا در فرهنگنامۀ قرآنی ذکر شده است، از جمله: سراب: همانای (فرهنگنامه، ج ۲، ص ۸۵۰)
شاهد این معنی را شاید بتوان این عبارت قرار داد:
آن کسها که کافر گشتند کارهای ایشان چون هماناای باشد به بیابانی، پندارد آن را تشنه که آب است. (متنی از قرن چهارم –قرآن مترجم- ص ۳۰)
دیگر به معنی خواب و خیال است چنانکه در بعض منابع میبینیم:
خیال: همانا، کالبد در اندیشۀ مردم، تن که به خواب بینند. (مقدمة الادب، ج ۱، ص ۱۷۰)
و شاهد این معنی:
آن روز که بدمند اندر صور میآیند گروه گروه و بگشایند آسمان و باشند درها، و برانند کوهها و باشد چون همانایی. (تفسیر طبری، ج ۷، ص ۱۹۷۷ به پانویس و نسخهبدل بنگرید)
یعنی باشد چون خواب و خیالی.
توجه به دو فقرۀ اخیر را مرهون تتبعات و اشارات دکتر علی رواقی هستیم. (رک: ذیل فرهنگهای فارسی، ص ۳۶۱ و ۵۵۷)
نتیجه:
در مدخل خمانا و متعلّقاتش حرکت ضمّه را بر حرف نخست باید افزود. معنی مانند و نظیر را هم جایگزین رقیب و حریف کرد.
در مدخل همانا شواهد و معانی مذکور را باید علاوه کرد.
در مدخل هماناک به منظورِ "همانا که" شاهد را احتیاطاً باید تغییر داد. بیت سنایی و سطر خواجه عبدالله به عنوان شاهد لغت هماناک که از پهلوی در فارسی نو یادگار مانده البته مناسب است.
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹خمانا و همانا (بخش سوم)
اما بلافاصله مصحّح ارجمند کتاب جناب مرحوم استاد جلال الدین همایی در پانویس ص ۳۹۲ چنین توضیح میدهد:
«اکثر نسخهها: همانا. با وجود اینکه محتمل صحت و متفق علیه بیشتر نسخ است متن را احتیاطاً موافق (ص) نوشتم؛ و آنچه در این باره به نظر حقیر میرسد:
کلمۀ همانا مانند مانا اصلا از قیود تشبیه و شک و گمان است؛ مأخوذ از فعل مانستن با الف تردید نظیر "گویا" و "گوییا" که بعضی به غلط آن را الف زینت پنداشتهاند. اما از موارد استعمالش چند مفهوم متشابه مستفاد میشود: یکی معنی شک و تردید و احتمال محض؛ و در این صورت غالب آن است که بعد از آن ادات ربط "که" میآورند.
دیگر مفهوم استظهار یعنی یقین آمیخته به گمان و تردید، تقریباً مرادف کلمۀ "ظاهراً" که در زبان فعلی معمول است؛ و از همین معنی توسعاً به مفهوم قطع و یقین و تأکید انتقال پیدا کرده است که در واقع معنی سوم کلمه محسوب میشود؛ و در این دو معنی احتیاج به آوردن رابطۀ "که" ندارد؛ چنانکه از امثلۀ ذیل واضح میشود:
همانا نیندیشد از ما همی
به تندی برآید به بالا همی
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب به پرسش بباید گشاد
دو چشمم اگر زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر» (دیوان عثمان مختاری، ص ۳۹۲)
حال که سخن ناخواسته به اینجا رسید در خصوص همانا هم تنها جهت تفهیم بهتر مقصود چند نکته عرض میکنیم (اگرچه شاید تازگی نداشته باشد):
بخش نخست از توضیحات ظریف مرحوم همایی در لغتنامه نیز آمده است که شواهد آن، همه در تأیید معنی پنداری، گمانبری و گویاست. البته در لغتنامه طیّ مراتب یا مراحل ظنّ به یقین نه وابسته به اداتِ که، بلکه مرتبط با همانا و مانا مطرح میشود. بهتر است خود مطابقت بدهید و بسنجید و تفاوت رأی و نظر را دریابید. بحث مهمی است و مستقلا باید آن را پی گرفت.
اما فارغ از این ظرایف مؤلفان لغتنامه در پایان مدخل همانا به نقل از صاحب برهان قاطع نوشتهاند: به معنی شبه و نظیر [و مانند هم به نظر] آمده است. (رک: برهان، ج ۴، ص ۲۳۶۴) و سپس افزودهاند: شاهد برای این معنی به دست نیامد.
شاهد این معنی اخیر را از قابوسنامه نقل میکنیم:
هرچه گویی راست گوی ولکن راستِ به دروغ مانند مگوی که دروغِ به راست همانا به از راستِ به دروغ همانا. (قابوسنامه، یوسفی، ص ۴۱)
از دیگر معانی همانا که با گمان و پندار در ارتباط آشکار است "سراب" است. این معنی چند جا در فرهنگنامۀ قرآنی ذکر شده است، از جمله: سراب: همانای (فرهنگنامه، ج ۲، ص ۸۵۰)
شاهد این معنی را شاید بتوان این عبارت قرار داد:
آن کسها که کافر گشتند کارهای ایشان چون هماناای باشد به بیابانی، پندارد آن را تشنه که آب است. (متنی از قرن چهارم –قرآن مترجم- ص ۳۰)
دیگر به معنی خواب و خیال است چنانکه در بعض منابع میبینیم:
خیال: همانا، کالبد در اندیشۀ مردم، تن که به خواب بینند. (مقدمة الادب، ج ۱، ص ۱۷۰)
و شاهد این معنی:
آن روز که بدمند اندر صور میآیند گروه گروه و بگشایند آسمان و باشند درها، و برانند کوهها و باشد چون همانایی. (تفسیر طبری، ج ۷، ص ۱۹۷۷ به پانویس و نسخهبدل بنگرید)
یعنی باشد چون خواب و خیالی.
توجه به دو فقرۀ اخیر را مرهون تتبعات و اشارات دکتر علی رواقی هستیم. (رک: ذیل فرهنگهای فارسی، ص ۳۶۱ و ۵۵۷)
نتیجه:
در مدخل خمانا و متعلّقاتش حرکت ضمّه را بر حرف نخست باید افزود. معنی مانند و نظیر را هم جایگزین رقیب و حریف کرد.
در مدخل همانا شواهد و معانی مذکور را باید علاوه کرد.
در مدخل هماناک به منظورِ "همانا که" شاهد را احتیاطاً باید تغییر داد. بیت سنایی و سطر خواجه عبدالله به عنوان شاهد لغت هماناک که از پهلوی در فارسی نو یادگار مانده البته مناسب است.
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸نام خدا و چشم بد
نام خدا (یا صورت دیگر آن + ب) یعنی "بنامیزد" دو مدخل در لغتنامۀ دهخداست که در توضیح آن به نقل از فرهنگهایی نوشته شده است: برای دفع چشم بد استعمال کنند. یعنی چشم بد دور. ماشاء الله. عبارتی است که دفع مضرّت چشم زخم را گویند.
شواهد این کاربرد از لفظ مذکور در ادبیات ما بسیار است که البته میتواند به تفسیر بسمله در قرآن نیز تعمیم بیابد. به این معنی که بسم الله یا به نام خدا همه جا و همه وقت به منظور "ابتدا / آغاز میکنم" نیست، بلکه میتواند خود حکم دورباش نیروهای شرّ و شیاطین و نوعی استعاذه قلمداد شود.
اخیراً دوست فاضل و دانشمندم دکتر عسکر بهرامی مقالۀ ممتّعی در مجلۀ بخارا ش ۱۵۹ نوشته و در پی این معنی از کتیبههای باستانی تا دیوان شعرا را بررسیده است (با تأکید بر شواهد تعبیر مذکور در گویشهای جنوب غربی ایران).
البته بر آن شواهد با استفاده از برخی نرمافزارها و برنامهها، بسیار میتوان افزود اما نگارنده چنین انگیزهای ندارد. تنها به شاهدی در دیوان شاعری متعلق به شمال ایران اعنی اشرف مازندارانی اشاره میکند که شاید توجه خوانندگان در حین مطالعۀ آن، معطوف به این دقیقه نشود.
چنانکه عرض شد در گذشته -و امروزه روز هم- در مناطقی از ایران وقتی میخواستند امری قابل تحسین را گزارش کنند یا مثلا از زیبایی کسی حرف بزنند برای دوری چشم بد از آن صاحبجمال میگفتند -و هنوز هم میگویند-: "نام خدا، چقدر زیباست". یعنی "چشم بد دور باشد، چقدر زیباست این شخص". حال به بیت زیر که مطلع دیوان اشرف است و گویا شاعر گوشهچشمی هم به برداشتی خاص از مصراع دوم بیت نخست شاهنامه داشته، عنایت بفرمایید:
کردهام نام خدا مطلع دیوان ثنا
مطلعی نیست به عالم به ازین نام خدا (کلیات اشرف مازندرانی، ص ۱۰۳)
خب، پیداست که ویرگولی باید میان "ازین" و "نام" در مصراع دوم قرار داد و چنین منظور داشت که مطلعی بهتر از این در عالم نیست، پس چشم بد از آن دور باد. یک رباعی هم از دیوان شاعر مازنی ضمیمه کنیم که مؤید این قرائت و معنی است:
فرمانبرِ ایزدم به انعام خدا
مدّاح پیمبرم به پیغام خدا
از نام علی و یازده فرزندش
آباد بُوَد مُلکِ دلم، نام خدا (همان، انتشارات دکتر محمودافشار، ص ۴۱۴)
http://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
نام خدا (یا صورت دیگر آن + ب) یعنی "بنامیزد" دو مدخل در لغتنامۀ دهخداست که در توضیح آن به نقل از فرهنگهایی نوشته شده است: برای دفع چشم بد استعمال کنند. یعنی چشم بد دور. ماشاء الله. عبارتی است که دفع مضرّت چشم زخم را گویند.
شواهد این کاربرد از لفظ مذکور در ادبیات ما بسیار است که البته میتواند به تفسیر بسمله در قرآن نیز تعمیم بیابد. به این معنی که بسم الله یا به نام خدا همه جا و همه وقت به منظور "ابتدا / آغاز میکنم" نیست، بلکه میتواند خود حکم دورباش نیروهای شرّ و شیاطین و نوعی استعاذه قلمداد شود.
اخیراً دوست فاضل و دانشمندم دکتر عسکر بهرامی مقالۀ ممتّعی در مجلۀ بخارا ش ۱۵۹ نوشته و در پی این معنی از کتیبههای باستانی تا دیوان شعرا را بررسیده است (با تأکید بر شواهد تعبیر مذکور در گویشهای جنوب غربی ایران).
البته بر آن شواهد با استفاده از برخی نرمافزارها و برنامهها، بسیار میتوان افزود اما نگارنده چنین انگیزهای ندارد. تنها به شاهدی در دیوان شاعری متعلق به شمال ایران اعنی اشرف مازندارانی اشاره میکند که شاید توجه خوانندگان در حین مطالعۀ آن، معطوف به این دقیقه نشود.
چنانکه عرض شد در گذشته -و امروزه روز هم- در مناطقی از ایران وقتی میخواستند امری قابل تحسین را گزارش کنند یا مثلا از زیبایی کسی حرف بزنند برای دوری چشم بد از آن صاحبجمال میگفتند -و هنوز هم میگویند-: "نام خدا، چقدر زیباست". یعنی "چشم بد دور باشد، چقدر زیباست این شخص". حال به بیت زیر که مطلع دیوان اشرف است و گویا شاعر گوشهچشمی هم به برداشتی خاص از مصراع دوم بیت نخست شاهنامه داشته، عنایت بفرمایید:
کردهام نام خدا مطلع دیوان ثنا
مطلعی نیست به عالم به ازین نام خدا (کلیات اشرف مازندرانی، ص ۱۰۳)
خب، پیداست که ویرگولی باید میان "ازین" و "نام" در مصراع دوم قرار داد و چنین منظور داشت که مطلعی بهتر از این در عالم نیست، پس چشم بد از آن دور باد. یک رباعی هم از دیوان شاعر مازنی ضمیمه کنیم که مؤید این قرائت و معنی است:
فرمانبرِ ایزدم به انعام خدا
مدّاح پیمبرم به پیغام خدا
از نام علی و یازده فرزندش
آباد بُوَد مُلکِ دلم، نام خدا (همان، انتشارات دکتر محمودافشار، ص ۴۱۴)
http://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
✍ نامۀ تسلیتی از شمال به جنوب
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود و به شد
چند ماه مانده بود به سال جدید که دچار بستگی و قبض عجیبی شدم و بیت بالا از طالب آملی (شاید درخشانترین بیتی است که شاعری در موضوع خاموشی سروده) وصف حالم شد. تا همین دیروز که صاحبنفسی تماس گرفت و آن طلسم شکست و عزمم جزم شد که با یادداشتی -از حسن اتفاق در خصوص نام خدا- افتتاح سخن کنم. اما شروع نکرده خبر سهمناک انفجار بندرعباس رسید. حادثهای بس دلخراش که علتش هر چه و هر که باشد علّت العلل آن سهلانگاری و بیخیالی ساختاری و ناکارآمدی است. بیتعارف جان مردم در این مملکت ارزان است وگرنه حوادثی از این دست کراراً و با فاصلههایی اندک رخ نمینمود.
به هرحال فعلا کاری از ما ساخته نیست جز عرض همدردی با مردم شریف و دردمند جنوب. نگارنده به سهم خودش –و اگر اجازه داشته باشد از طرف دوستان و همکارانش در خانۀ شاعران ایران- به همۀ آن کسانی که عزیزانشان را از دست دادند، کسانی که وابستگانشان در آن محوطه حضور داشتند و اکنون حتی جنازهای برنگشته که خانواده گرد آن بنشیند و سوگواری کند تسلیت میگوید و برای آسیبدیدگان که ظاهراً شمارشان کم نیست آرزوی بهبودی و تندرستی عاجل دارد. همچنین به آن دسته از غیورمردانی که از دیروز سخت در تلاشاند تا از شدت و وسعت حادثه بکاهند و آن را مهار کنند دست مریزاد میگوید. خدا خودش به داد این مملکت و مردمان مظلومش برسد.
اصلا بهتر است این تسلیت هم از زبان طالب آملی باشد که بیشک ابیات زیر یکی از بهترین غزلهای تاریخ زبان و ادب فارسی است:
ز گریه شام و سحر، دیده چند درماند؟
دعا کنید که نی شام و نی سحر ماند
ز غارت چمنت بر بهار منّتهاست
که گل به دست تو از شاخ تازهتر ماند
دو زلف یار به هم آن قدر نمیماند
که روز ما و شب ما به یکدگر ماند
نهادهام به جگر داغ عشق و میترسم
جگر نمانَد و این داغ بر جگر ماند
کنید داخل اجزای نوشداروی ما
هر آن گیاه که برگش به نیشتر ماند
برای عزّت مکتوب او به دست آرید
فرشتهای که به مرغان نامهبر ماند
ز بس فتاده به هر گوشه پارههای دلم
فضای دهر به دکّان شیشهگر ماند
ز شهد خامۀ «طالب» چو لب کنم شیرین
دو هفته در دهنم طعم نیشکر ماند
http://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود و به شد
چند ماه مانده بود به سال جدید که دچار بستگی و قبض عجیبی شدم و بیت بالا از طالب آملی (شاید درخشانترین بیتی است که شاعری در موضوع خاموشی سروده) وصف حالم شد. تا همین دیروز که صاحبنفسی تماس گرفت و آن طلسم شکست و عزمم جزم شد که با یادداشتی -از حسن اتفاق در خصوص نام خدا- افتتاح سخن کنم. اما شروع نکرده خبر سهمناک انفجار بندرعباس رسید. حادثهای بس دلخراش که علتش هر چه و هر که باشد علّت العلل آن سهلانگاری و بیخیالی ساختاری و ناکارآمدی است. بیتعارف جان مردم در این مملکت ارزان است وگرنه حوادثی از این دست کراراً و با فاصلههایی اندک رخ نمینمود.
به هرحال فعلا کاری از ما ساخته نیست جز عرض همدردی با مردم شریف و دردمند جنوب. نگارنده به سهم خودش –و اگر اجازه داشته باشد از طرف دوستان و همکارانش در خانۀ شاعران ایران- به همۀ آن کسانی که عزیزانشان را از دست دادند، کسانی که وابستگانشان در آن محوطه حضور داشتند و اکنون حتی جنازهای برنگشته که خانواده گرد آن بنشیند و سوگواری کند تسلیت میگوید و برای آسیبدیدگان که ظاهراً شمارشان کم نیست آرزوی بهبودی و تندرستی عاجل دارد. همچنین به آن دسته از غیورمردانی که از دیروز سخت در تلاشاند تا از شدت و وسعت حادثه بکاهند و آن را مهار کنند دست مریزاد میگوید. خدا خودش به داد این مملکت و مردمان مظلومش برسد.
اصلا بهتر است این تسلیت هم از زبان طالب آملی باشد که بیشک ابیات زیر یکی از بهترین غزلهای تاریخ زبان و ادب فارسی است:
ز گریه شام و سحر، دیده چند درماند؟
دعا کنید که نی شام و نی سحر ماند
ز غارت چمنت بر بهار منّتهاست
که گل به دست تو از شاخ تازهتر ماند
دو زلف یار به هم آن قدر نمیماند
که روز ما و شب ما به یکدگر ماند
نهادهام به جگر داغ عشق و میترسم
جگر نمانَد و این داغ بر جگر ماند
کنید داخل اجزای نوشداروی ما
هر آن گیاه که برگش به نیشتر ماند
برای عزّت مکتوب او به دست آرید
فرشتهای که به مرغان نامهبر ماند
ز بس فتاده به هر گوشه پارههای دلم
فضای دهر به دکّان شیشهگر ماند
ز شهد خامۀ «طالب» چو لب کنم شیرین
دو هفته در دهنم طعم نیشکر ماند
http://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا (2)
🔹در تنگنای قافیه خورشید خر شود؟
حرف واو در زبان فارسی کارکردهای متعدد و متنوعی دارد. در مدخل "و" در لغتنامۀ دهخدا به بعض این موارد که از دقیقههای نغز زبانشناسی است اشاره شده است. اما نگارنده اکنون بنا دارد ضمن اشاره به ارجمندی این مجموعۀ سترگ و اثرگذاری غیر قابل احصائش در پیشبُرد تحقیقات ادبی و زبانی جسارت ورزیده، عرض کند: گاه عباراتی در این کتاب گرانسنگ آمده که آدمیزاد با مشاهدۀ آن از فرط تعجب دچار سرگیجه میشود. باری، حیرتم رو داد در جایی که جای حیرت است. در ج ۱۵ ص ۲۳۰۱۳ ذیل همین مدخلی که ذکر شد یعنی "و" میخوانیم:
گاه در قافیه ماقبل واو را مفتوح خوانند و به قول شاعر: در تنگنای قافیه خورشید خور [خَر] شود
(و سپس به تفصیل شواهدی از نظم قدما آمده که خَور در آن با زر و در و امثال ذلک قافیه شده است)
براستی چرا باید یک مصراع که بیشتر شوخی است و ارزشی جز در حوزۀ طنز و مطایبه ندارد در یک کتاب علمی مورد استناد قرار بگیرد؟ شاعر این شعر البته در کار خودش خبره بوده و ظاهراً علاوه بر این مصراع، تعدادی از عبارات و مصاریعی که قریب یک قرن است چون مثل سایر بر زبان ما ایرانیان جاری است زادۀ طبع وقّاد و ذهن نقّاد اوست؛
سید غلامرضا روحانی متخلّص به اجنّه (ولادت: ۱۲۷۶ وفات: ۱۳۶۴ ش) که روزگاری شهرتی خیرهکننده و فراگیر داشت، در باب فرنگیگری سرود:
از می چو مغز مردمِ الدنگ تر شود
بس خشکمغز گردد و الدنگتر شود
جزئیخران به عمدهفروشی نمیرسند
باید نخست حاجی ما عمدهخر شود
خورطلعتا بخوانمت ار خر عجب مدار
در تنگنای قافیه خورشید خر شود
گشته بلای جان بشر اختراع چاپ
باید بنای مطبعه زیر و زبر شود... الخ (دیوان روحانی، ص ۵۳ و ۵۴)
در اینکه این شعر با معاییر طنز و مطایبه، شعری موفق و درخشان است حرفی نیست اما استفادۀ علمی از آن نمیتوان کرد. چرا که برخلاف مدعای شاعر و مؤلفِ این بخش از لغتنامه، تلفظ مورد اشاره هرگز به اقتضاء قافیه صورت نگرفته است. خور xor که فرداً به معنی آن ستارۀ درخشنده است در قدیم تلفظش "خَور" xvar بوده و اگر به ادّعای اجنّه بنا به ضیق قافیه، "خر" شده به تنهایی شده نه به اتفاق "شید"، چه در آن صورت حرف و حرکت انتهایی کلمه نبوده و دیگر به کار قافیه نمیآمده است. به بیان واضحتر چه در نظم و چه در نثر، چه در محل قافیه چه در غیر محل قافیه، چه کتبی چه شفاهی، همه جا به فتح حرف نخست بوده و این مسأله جای چند و چون ندارد. یعنی هیچ شاعری نبوده که به سبب تنگنای قافیه برخلاف تلفظ رایج، خُور را خَور بنویسد و بگوید. (هنوز هم مردم بعض نواحی ایران خور را تقریباً به فتح حرف خاء تلفظ میکنند. البته شاید دقیقتر آن باشد که بگوییم فتحۀ متمایل به ضمّه. در لغتنامه از حرف "خو" در زبان دری قدیم سخن رفته است و از املا و تلفظش در اوستایی و پهلوی. در ادامه نیز به نقل از آنندراج در حواشی این بحث آورده است: این واو نیک به تلفظ درنمیآید و بعضی این را واو اشمام ضمّه گویند زیرا که فتحۀ ماقبل این واو خالص نیست بلکه بویی از ضمّه دارد.)
ثانیاً در شواهد این بخش که بیست-سی مورد است حتی یک مورد هم ربطی به خور در معنی آفتاب ندارد. (اگرچه در دواوین قدما این معنی را با تلفظ مفتوح فراوان میتوان سراغ گرفت) در قریب به اتفاق شواهد لغتنامه خور، ریشۀ خوردن است؛ همیخور، خواب و خور، آخور، غمخور و... چند مورد هم "خَود" ذکر شده که با بَد قافیه شده و "خَوش" که با آتَش.
ثالثاً چگونه بپذیریم این الفاظ بنا به ادّعای مؤلف به اقتضای قافیه چنین تلفظ میشده، در حالی که در صفحۀ ماقبل، حرف "و" در این کلمات (با ذکر صریح) واو معدوله توصیف شده و تأکید بر حرکت فتح در حرف نخست است.
رابعاً تعدادی از شواهد از مثنوی مولوی است. یعنی شاعر تنها یک قافیه میخواسته و باز هم در تنگنا بوده؟ بگذریم از این که خور گاه در مصراع نخست آن بیت آمده است. لذا ناروا بودن آن ادعا که در ابتدا نقل کردیم روشن است. طرفه اینکه بین اهل فن حرف راء به سبب کثرت قافیه "حمار الشّعراء" لقب داشته است. از این روست که قصاید رائیه گاه افزون از صد یا حتی دویست بیت است و تازه وقتی بررسی میکنید میبینید که شاعر از همۀ قوافی بهره نبرده است.
http://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹در تنگنای قافیه خورشید خر شود؟
حرف واو در زبان فارسی کارکردهای متعدد و متنوعی دارد. در مدخل "و" در لغتنامۀ دهخدا به بعض این موارد که از دقیقههای نغز زبانشناسی است اشاره شده است. اما نگارنده اکنون بنا دارد ضمن اشاره به ارجمندی این مجموعۀ سترگ و اثرگذاری غیر قابل احصائش در پیشبُرد تحقیقات ادبی و زبانی جسارت ورزیده، عرض کند: گاه عباراتی در این کتاب گرانسنگ آمده که آدمیزاد با مشاهدۀ آن از فرط تعجب دچار سرگیجه میشود. باری، حیرتم رو داد در جایی که جای حیرت است. در ج ۱۵ ص ۲۳۰۱۳ ذیل همین مدخلی که ذکر شد یعنی "و" میخوانیم:
گاه در قافیه ماقبل واو را مفتوح خوانند و به قول شاعر: در تنگنای قافیه خورشید خور [خَر] شود
(و سپس به تفصیل شواهدی از نظم قدما آمده که خَور در آن با زر و در و امثال ذلک قافیه شده است)
براستی چرا باید یک مصراع که بیشتر شوخی است و ارزشی جز در حوزۀ طنز و مطایبه ندارد در یک کتاب علمی مورد استناد قرار بگیرد؟ شاعر این شعر البته در کار خودش خبره بوده و ظاهراً علاوه بر این مصراع، تعدادی از عبارات و مصاریعی که قریب یک قرن است چون مثل سایر بر زبان ما ایرانیان جاری است زادۀ طبع وقّاد و ذهن نقّاد اوست؛
سید غلامرضا روحانی متخلّص به اجنّه (ولادت: ۱۲۷۶ وفات: ۱۳۶۴ ش) که روزگاری شهرتی خیرهکننده و فراگیر داشت، در باب فرنگیگری سرود:
از می چو مغز مردمِ الدنگ تر شود
بس خشکمغز گردد و الدنگتر شود
جزئیخران به عمدهفروشی نمیرسند
باید نخست حاجی ما عمدهخر شود
خورطلعتا بخوانمت ار خر عجب مدار
در تنگنای قافیه خورشید خر شود
گشته بلای جان بشر اختراع چاپ
باید بنای مطبعه زیر و زبر شود... الخ (دیوان روحانی، ص ۵۳ و ۵۴)
در اینکه این شعر با معاییر طنز و مطایبه، شعری موفق و درخشان است حرفی نیست اما استفادۀ علمی از آن نمیتوان کرد. چرا که برخلاف مدعای شاعر و مؤلفِ این بخش از لغتنامه، تلفظ مورد اشاره هرگز به اقتضاء قافیه صورت نگرفته است. خور xor که فرداً به معنی آن ستارۀ درخشنده است در قدیم تلفظش "خَور" xvar بوده و اگر به ادّعای اجنّه بنا به ضیق قافیه، "خر" شده به تنهایی شده نه به اتفاق "شید"، چه در آن صورت حرف و حرکت انتهایی کلمه نبوده و دیگر به کار قافیه نمیآمده است. به بیان واضحتر چه در نظم و چه در نثر، چه در محل قافیه چه در غیر محل قافیه، چه کتبی چه شفاهی، همه جا به فتح حرف نخست بوده و این مسأله جای چند و چون ندارد. یعنی هیچ شاعری نبوده که به سبب تنگنای قافیه برخلاف تلفظ رایج، خُور را خَور بنویسد و بگوید. (هنوز هم مردم بعض نواحی ایران خور را تقریباً به فتح حرف خاء تلفظ میکنند. البته شاید دقیقتر آن باشد که بگوییم فتحۀ متمایل به ضمّه. در لغتنامه از حرف "خو" در زبان دری قدیم سخن رفته است و از املا و تلفظش در اوستایی و پهلوی. در ادامه نیز به نقل از آنندراج در حواشی این بحث آورده است: این واو نیک به تلفظ درنمیآید و بعضی این را واو اشمام ضمّه گویند زیرا که فتحۀ ماقبل این واو خالص نیست بلکه بویی از ضمّه دارد.)
ثانیاً در شواهد این بخش که بیست-سی مورد است حتی یک مورد هم ربطی به خور در معنی آفتاب ندارد. (اگرچه در دواوین قدما این معنی را با تلفظ مفتوح فراوان میتوان سراغ گرفت) در قریب به اتفاق شواهد لغتنامه خور، ریشۀ خوردن است؛ همیخور، خواب و خور، آخور، غمخور و... چند مورد هم "خَود" ذکر شده که با بَد قافیه شده و "خَوش" که با آتَش.
ثالثاً چگونه بپذیریم این الفاظ بنا به ادّعای مؤلف به اقتضای قافیه چنین تلفظ میشده، در حالی که در صفحۀ ماقبل، حرف "و" در این کلمات (با ذکر صریح) واو معدوله توصیف شده و تأکید بر حرکت فتح در حرف نخست است.
رابعاً تعدادی از شواهد از مثنوی مولوی است. یعنی شاعر تنها یک قافیه میخواسته و باز هم در تنگنا بوده؟ بگذریم از این که خور گاه در مصراع نخست آن بیت آمده است. لذا ناروا بودن آن ادعا که در ابتدا نقل کردیم روشن است. طرفه اینکه بین اهل فن حرف راء به سبب کثرت قافیه "حمار الشّعراء" لقب داشته است. از این روست که قصاید رائیه گاه افزون از صد یا حتی دویست بیت است و تازه وقتی بررسی میکنید میبینید که شاعر از همۀ قوافی بهره نبرده است.
http://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا (3)
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
از جامیست؛ در باب دسترنج حلال. در ابتدای نسخهای از کتابخانۀ مجلس کتابت شده است. املاء عاروق توجهم را جلب کرد. بگذریم از طرب به جای تره. چنانکه مستحضرید از گذشته املاء آروغ با حرف غ متداول بوده. از ابن یمین است:
کارم از فقر و فاقه گشته چنانک
نرسد نان به ترّه، ترّه به دوغ
وز برای رعایت ناموس
میزنم در گرسنگی آروغ
اگرچه آروق هم در متون کهن هست (به ندرت و غالباً جایی که قافیه با قاف است) اوحدی میگوید:
با چنان خوردن و چنان آروق
چون بری رخت روح بر عیّوق؟
بالای همین شاهد در مدخل آروق در لغتنامه آمده است:
این کلمه را اوحدی به معنی آروغ آورده و با عیوق قافیه کرده است و این تسامحی است شایستۀ بیقیدی و وارستگی این مرد
اما این انحصار و انتساب به یک شخص، ضرورت ندارد. دیگران هم گفتهاند مثل میلی مشهدی:
کنی شکوفه هر آبی که خوردهای چو درخت
کنون اگرچه ز جلّاب میزنی آروق
که با بوق و صندوق و مخلوق قافیه شده.
عاروق ولی نوبر است و من تنها در نگارش عوام در فضای مجازی دیده بودم. پس از جستجو دریافتم که ظاهراً صادق هدایت هم اینطور مینوشت.
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
از جامیست؛ در باب دسترنج حلال. در ابتدای نسخهای از کتابخانۀ مجلس کتابت شده است. املاء عاروق توجهم را جلب کرد. بگذریم از طرب به جای تره. چنانکه مستحضرید از گذشته املاء آروغ با حرف غ متداول بوده. از ابن یمین است:
کارم از فقر و فاقه گشته چنانک
نرسد نان به ترّه، ترّه به دوغ
وز برای رعایت ناموس
میزنم در گرسنگی آروغ
اگرچه آروق هم در متون کهن هست (به ندرت و غالباً جایی که قافیه با قاف است) اوحدی میگوید:
با چنان خوردن و چنان آروق
چون بری رخت روح بر عیّوق؟
بالای همین شاهد در مدخل آروق در لغتنامه آمده است:
این کلمه را اوحدی به معنی آروغ آورده و با عیوق قافیه کرده است و این تسامحی است شایستۀ بیقیدی و وارستگی این مرد
اما این انحصار و انتساب به یک شخص، ضرورت ندارد. دیگران هم گفتهاند مثل میلی مشهدی:
کنی شکوفه هر آبی که خوردهای چو درخت
کنون اگرچه ز جلّاب میزنی آروق
که با بوق و صندوق و مخلوق قافیه شده.
عاروق ولی نوبر است و من تنها در نگارش عوام در فضای مجازی دیده بودم. پس از جستجو دریافتم که ظاهراً صادق هدایت هم اینطور مینوشت.
🔸آروغ بوحنیفه و نهی محمّدی؟
🔹تکملهای بر یادداشت پیشین
وقتی برای نگارش یادداشت فوق در نرم افزارها جستجو میکردم در برنامۀ درج به مطلبی برخوردم که بهانۀ یادداشت جدیدی شد. در هنگام جستجوی لفظ آروغ این پاره از کتاب کیمیای سعادت در نتایج به دست آمد:
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت: دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنهتر.
با خود گفتم یعنی امام محمد غزالی اینقدر با تاریخ اسلام بیگانه بوده که نمیدانسته نعمان بن ثابت یا همان ابوحنیفۀ معروف که متولد ۸۰ هجری است نمیتوانسته با پیامبر که وفاتش در ۱۱ هجری روی داده همعصر و همسفره بوده باشد؟ وانگهی گیرم که تطابق تاریخی در نظر مؤلف ادنی اهمیتی نداشته و تنها نتیجۀ اخلاقی از این اندرز نبوی مطمح نظرش بوده است، مگر قحط کاراکتر بوده که ناچار شود پای ابوحنیفه را وسط بکشد و این حرکت ناپسند را به او نسبت دهد؟ خصوصاً که غزالی خود سنّی بوده و قطعا آن انتقاداتی را که بعض شیعیان به بوحنیفه دارند نداشته است. از شما چه پنهان حسب عادت پشت لپتاپ با خودم زمزمه کردم (به آوازی نرم در ماهور):
آروغ بوحنیفه و نهی محمّدی؟
او مرتکب نمیشده کاری به این بدی
اما خیلی زود همۀ این تلاطمهای ذهنی دود شد و به هوا رفت. به کیمیای سعادت با تصحیح احمد آرام (ص ۴۵۳) و حسین خدیوجم (ج ۲، ص ۳۹) مراجعه کردم و دیدم در هر دو چاپ به درستی بوجحیفه نوشته نه بوحنیفه. نفس راحتی کشیدم و یک بار دیگر تلنگری به خودم زدم که گرچه استفاده از این نرم افزارها بسیار مفید و مغتنم است، هرگز بدون رجوع به اصل متن نباید ملاک قرار گیرد.
این که گفتم نفس راحتی کشیدم نه از این بابت بود که خدای نخواسته این گستاخی را از بوجحیفه امری عادی و منطبق با شخصیت او قلم دادم، نه. بوجحیفه نوجوان بود که پیامبر از دنیا رفت. یعنی اگر چنین عملی از او سر زده از سر بچگی و خامی بوده نه وقاحت و بیادبی. پس پذیرفتنی است هم از جهت تاریخی و معاصرت و هم از حیث صغر سنّ او. البته در کتب حدیثی بعضا نامی از شخص خاطی نیامده است. در صحیح ابن ماجه میخوانیم:
تجشأ رجلٌ عند النبی صلی الله علیه و سلّم فقال کُفّ جشاءَکَ عنّا فإنّ اطولکم جوعاً یوم القیامة أکثرکم شعباً فی دار الدنیا (صحیح سنن ابن ماجه، محمد ناصر الدین الألبانی، مکتبت التربیة العربی، ۱۴۰۷ ه.ق، رقم ۲۷۲۱)
اما در بعض منابع نیز -چنانکه از کیمیای سعادت نقل کردیم- نام شخص به صراحت آمده است. از منابع روایی عربی که بگذریم در تاریخ رشیدی نیز مطلب با اندکی تفاوت ذکر شده است:
مروی است از اباجحیفه که یکی از صحابه است -رض- که در مجلس رسول -ص- آروق زد. رسول -ص- فرمود مر او را که "اقصر من جشایک" یعنی از آروق خود کوتاه ساز، یعنی طعام بسیار که سبب آروق است از آن کم ساز. (تاریخ رشیدی، ص ۵۷۴)
این هم یک نمونه از آروق با قاف در غیر محل قافیه و در نثر که بحث دیروز ما را کامل میکند. لذا نسبت دادن این املاء به یک شخص و از این رهگذر پرداختن به شخصیت او در لغتنامه کمی عجیب و خلاف انتظار است.
راستی در یادداشت قبل فراموش کردم بنویسم در لغتنامه قبل از مدخل آروق که ذیل آن به اوحدی اشاره شده، در مدخل آروغ هم ذکر خیر او به میان آمده است. در عین حال در مدخل "ق" گویی اصل بر املاء آروق قرار گرفته و در بحث از ابدال حروف چنین آمده است:
گاه ق به غ بدل شود: آروق = آروغ
عنایت داشته باشید که قصد نقد علمی و تخصصی لغتنامه و بحث از تقدیم و تأخیر غ و ق نیست که از صلاحیت بنده خارج است بلکه سخن از مسائل عام است. به این منظور که گاه کلماتی املاء دوگانه دارند؛ یکی اصیل و یکی مجعول. یکی متداول و یکی منسوخ. باید دانست که فارغ از ریشهشناسی لغت و اینکه در اوستایی یا پهلوی چه حرفی را واجد یا فاقد بودهایم و اساساً هر حرفی به چه حروفی تبدیل شده است، بسیاری از این املاها اعتباری است؛ خصوصاً برای ما که تعدادی از حروف را یکسان ادا میکنیم یا مثلا گاه غین را قاف و قاف را غین تلفظ میکنیم. از این جهت شاید تفاوت چندانی میان آروغ و آروق نباشد. در عین حال از وحدت رویه و اجتناب از طرح مسائل حاشیهای و ذکر سابقۀ واژه و املاء تاریخی آن در یک کتاب مرجع و علمی نباید غافل شد. خواه این واژه فارسی باشد، خواه ترکی یا عربی. مثلا شلوغ را که گویا ترکی است امروز همه با غین مینویسند اگرچه در گذشتهای نه چندان بعید بسیاری آن را در نثر و نظم با قاف مینگاشتند:
چون که او مأیوس گردید از وثوق
کودتایی کرد و ایران شد شلوق (میرزاده عشقی، ص ۲۶۵)
حال بحث این نیست که با قافش بنویسیم یا با غین. کدام درست است و کدام غلط؟ فی زماننا هذا با غین رواج یافته. اما به نظر میرسد در لغتنامه برای شلوق هم -حتی اگر منسوخ- باید سابقۀ تاریخی قائل شد و شاهد آورد و به مقتضای قافیهاش تلقی نکرد و برای گویندهاش قصه نساخت.
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹تکملهای بر یادداشت پیشین
وقتی برای نگارش یادداشت فوق در نرم افزارها جستجو میکردم در برنامۀ درج به مطلبی برخوردم که بهانۀ یادداشت جدیدی شد. در هنگام جستجوی لفظ آروغ این پاره از کتاب کیمیای سعادت در نتایج به دست آمد:
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت: دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنهتر.
با خود گفتم یعنی امام محمد غزالی اینقدر با تاریخ اسلام بیگانه بوده که نمیدانسته نعمان بن ثابت یا همان ابوحنیفۀ معروف که متولد ۸۰ هجری است نمیتوانسته با پیامبر که وفاتش در ۱۱ هجری روی داده همعصر و همسفره بوده باشد؟ وانگهی گیرم که تطابق تاریخی در نظر مؤلف ادنی اهمیتی نداشته و تنها نتیجۀ اخلاقی از این اندرز نبوی مطمح نظرش بوده است، مگر قحط کاراکتر بوده که ناچار شود پای ابوحنیفه را وسط بکشد و این حرکت ناپسند را به او نسبت دهد؟ خصوصاً که غزالی خود سنّی بوده و قطعا آن انتقاداتی را که بعض شیعیان به بوحنیفه دارند نداشته است. از شما چه پنهان حسب عادت پشت لپتاپ با خودم زمزمه کردم (به آوازی نرم در ماهور):
آروغ بوحنیفه و نهی محمّدی؟
او مرتکب نمیشده کاری به این بدی
اما خیلی زود همۀ این تلاطمهای ذهنی دود شد و به هوا رفت. به کیمیای سعادت با تصحیح احمد آرام (ص ۴۵۳) و حسین خدیوجم (ج ۲، ص ۳۹) مراجعه کردم و دیدم در هر دو چاپ به درستی بوجحیفه نوشته نه بوحنیفه. نفس راحتی کشیدم و یک بار دیگر تلنگری به خودم زدم که گرچه استفاده از این نرم افزارها بسیار مفید و مغتنم است، هرگز بدون رجوع به اصل متن نباید ملاک قرار گیرد.
این که گفتم نفس راحتی کشیدم نه از این بابت بود که خدای نخواسته این گستاخی را از بوجحیفه امری عادی و منطبق با شخصیت او قلم دادم، نه. بوجحیفه نوجوان بود که پیامبر از دنیا رفت. یعنی اگر چنین عملی از او سر زده از سر بچگی و خامی بوده نه وقاحت و بیادبی. پس پذیرفتنی است هم از جهت تاریخی و معاصرت و هم از حیث صغر سنّ او. البته در کتب حدیثی بعضا نامی از شخص خاطی نیامده است. در صحیح ابن ماجه میخوانیم:
تجشأ رجلٌ عند النبی صلی الله علیه و سلّم فقال کُفّ جشاءَکَ عنّا فإنّ اطولکم جوعاً یوم القیامة أکثرکم شعباً فی دار الدنیا (صحیح سنن ابن ماجه، محمد ناصر الدین الألبانی، مکتبت التربیة العربی، ۱۴۰۷ ه.ق، رقم ۲۷۲۱)
اما در بعض منابع نیز -چنانکه از کیمیای سعادت نقل کردیم- نام شخص به صراحت آمده است. از منابع روایی عربی که بگذریم در تاریخ رشیدی نیز مطلب با اندکی تفاوت ذکر شده است:
مروی است از اباجحیفه که یکی از صحابه است -رض- که در مجلس رسول -ص- آروق زد. رسول -ص- فرمود مر او را که "اقصر من جشایک" یعنی از آروق خود کوتاه ساز، یعنی طعام بسیار که سبب آروق است از آن کم ساز. (تاریخ رشیدی، ص ۵۷۴)
این هم یک نمونه از آروق با قاف در غیر محل قافیه و در نثر که بحث دیروز ما را کامل میکند. لذا نسبت دادن این املاء به یک شخص و از این رهگذر پرداختن به شخصیت او در لغتنامه کمی عجیب و خلاف انتظار است.
راستی در یادداشت قبل فراموش کردم بنویسم در لغتنامه قبل از مدخل آروق که ذیل آن به اوحدی اشاره شده، در مدخل آروغ هم ذکر خیر او به میان آمده است. در عین حال در مدخل "ق" گویی اصل بر املاء آروق قرار گرفته و در بحث از ابدال حروف چنین آمده است:
گاه ق به غ بدل شود: آروق = آروغ
عنایت داشته باشید که قصد نقد علمی و تخصصی لغتنامه و بحث از تقدیم و تأخیر غ و ق نیست که از صلاحیت بنده خارج است بلکه سخن از مسائل عام است. به این منظور که گاه کلماتی املاء دوگانه دارند؛ یکی اصیل و یکی مجعول. یکی متداول و یکی منسوخ. باید دانست که فارغ از ریشهشناسی لغت و اینکه در اوستایی یا پهلوی چه حرفی را واجد یا فاقد بودهایم و اساساً هر حرفی به چه حروفی تبدیل شده است، بسیاری از این املاها اعتباری است؛ خصوصاً برای ما که تعدادی از حروف را یکسان ادا میکنیم یا مثلا گاه غین را قاف و قاف را غین تلفظ میکنیم. از این جهت شاید تفاوت چندانی میان آروغ و آروق نباشد. در عین حال از وحدت رویه و اجتناب از طرح مسائل حاشیهای و ذکر سابقۀ واژه و املاء تاریخی آن در یک کتاب مرجع و علمی نباید غافل شد. خواه این واژه فارسی باشد، خواه ترکی یا عربی. مثلا شلوغ را که گویا ترکی است امروز همه با غین مینویسند اگرچه در گذشتهای نه چندان بعید بسیاری آن را در نثر و نظم با قاف مینگاشتند:
چون که او مأیوس گردید از وثوق
کودتایی کرد و ایران شد شلوق (میرزاده عشقی، ص ۲۶۵)
حال بحث این نیست که با قافش بنویسیم یا با غین. کدام درست است و کدام غلط؟ فی زماننا هذا با غین رواج یافته. اما به نظر میرسد در لغتنامه برای شلوق هم -حتی اگر منسوخ- باید سابقۀ تاریخی قائل شد و شاهد آورد و به مقتضای قافیهاش تلقی نکرد و برای گویندهاش قصه نساخت.
www.tg-me.com/Anjomanara
www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸منتقد سختگیر و شاعر عصبانی
🔹بحثی در تنافر لفظی
شعر زیر که به تازگی در سُلّم السّماوات به چشمم آمد گویا در دیوان امیدی رازی یا طهرانی که چندی پیش دوست فاضلم، هنرمند ارجمند دکتر سعید شفیعیون به پاکیزگی و آراستگی منتشر ساخته، غایب است. و اگر چنین است و از چشم بنده پنهان نمانده، حیف است که غایب باشد. ابوالقاسم بن ابی حامد کازرونی مؤلف سلم السماوات مینویسد:
امیدی رازی: از ولایت ری بود. گوی سخن از اهل عراق و خراسان ربوده و این قصیده را نیکو گفته:
تو ترک نیم مستی من مرغ نیمبسمل
کام تو از من آسان، کار من از تو مشکل*
روزی این قصیده بر شریف تبریزی خواند و شریف در حروف اول مطلع کلمهای بر زبان رانده، در آن باب گوید:
روزی بودم نشسته در دهلیزم
ابریق به دست
شخصی آمد که شاعر تبریزم
پیشم بنشست
گفتا که سه تای متصل را که بدید؟
در جمله جهان
گفتم آنجا که بر بروتت تیزم
برجست و بجست (ص ۲۷۰)
اساساً شاعران خداوندان کلاماند و البته مطابق حدیث یا شبه حدیثی تلامیذ الرّحمان. در هر حال سخن ایشان باید نمونۀ درستی و زیبایی باشد. پس تنافر -چه لفظی چه معنوی- از عیوب جدّی شعر است. یک نوع از تنافر هم زمانی پدید میآید که بیان کلمات در کنار هم ثقیل باشد. مع ذلک این مسأله لزوماً به تشابه حروف همجوار ارتباط نمییابد. مثالی که میزنند و مشهور است این عبارت است: خواجه تو چه تجارت کنی؟ که بیانش دشواری دارد. امّا همجواری دو کلمۀ "تو" و "ترک" مشکلی ایجاد نمیکند. انصافاً انتقاد شریف تبریزی وارد نیست. از طرفی عصبانیت امیدی هم بیوجه است. خصوصاً که "سه تای متصل" ایهامی زشت دارد. "بر بروتت تیزم" نیز که سه بار حرف "ت" در آن به توالی ذکر شده، دشنام صریح است.
* گویا کار و کام اینجا جابجا شده است.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹بحثی در تنافر لفظی
شعر زیر که به تازگی در سُلّم السّماوات به چشمم آمد گویا در دیوان امیدی رازی یا طهرانی که چندی پیش دوست فاضلم، هنرمند ارجمند دکتر سعید شفیعیون به پاکیزگی و آراستگی منتشر ساخته، غایب است. و اگر چنین است و از چشم بنده پنهان نمانده، حیف است که غایب باشد. ابوالقاسم بن ابی حامد کازرونی مؤلف سلم السماوات مینویسد:
امیدی رازی: از ولایت ری بود. گوی سخن از اهل عراق و خراسان ربوده و این قصیده را نیکو گفته:
تو ترک نیم مستی من مرغ نیمبسمل
کام تو از من آسان، کار من از تو مشکل*
روزی این قصیده بر شریف تبریزی خواند و شریف در حروف اول مطلع کلمهای بر زبان رانده، در آن باب گوید:
روزی بودم نشسته در دهلیزم
ابریق به دست
شخصی آمد که شاعر تبریزم
پیشم بنشست
گفتا که سه تای متصل را که بدید؟
در جمله جهان
گفتم آنجا که بر بروتت تیزم
برجست و بجست (ص ۲۷۰)
اساساً شاعران خداوندان کلاماند و البته مطابق حدیث یا شبه حدیثی تلامیذ الرّحمان. در هر حال سخن ایشان باید نمونۀ درستی و زیبایی باشد. پس تنافر -چه لفظی چه معنوی- از عیوب جدّی شعر است. یک نوع از تنافر هم زمانی پدید میآید که بیان کلمات در کنار هم ثقیل باشد. مع ذلک این مسأله لزوماً به تشابه حروف همجوار ارتباط نمییابد. مثالی که میزنند و مشهور است این عبارت است: خواجه تو چه تجارت کنی؟ که بیانش دشواری دارد. امّا همجواری دو کلمۀ "تو" و "ترک" مشکلی ایجاد نمیکند. انصافاً انتقاد شریف تبریزی وارد نیست. از طرفی عصبانیت امیدی هم بیوجه است. خصوصاً که "سه تای متصل" ایهامی زشت دارد. "بر بروتت تیزم" نیز که سه بار حرف "ت" در آن به توالی ذکر شده، دشنام صریح است.
* گویا کار و کام اینجا جابجا شده است.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا (۴)
🔹معنای مهجور و کماستعمال یک لغت
در اوایل بخش نخست علینامه یعنی حرب جمل به این بیت برخوردم:
هوا را در آرم به زیر قدم
به کام خرد بگذرم یک ندم (علینامه، تصحیح بیات و غلامی، ص ۵)
استاد دکتر شفیعی کدکنی که عمرش دراز باد و برکاتش افزون، در مقدمهای که بر چاپ عکسی این متن نوشتهاند در واژهنامهای ذیل کلمۀ "ندم" با ذکر همین بیت، مرقوم فرمودهاند: "معنی مناسبی برای آن نیافتم". (مقدمۀ چاپ عکسی علینامه، ص هفتاد و یک)
در ضمیمۀ ۲۲ آینۀ میراث در نقدی که بر این کتاب نوشته شده، میخوانیم:
مصراع دوم معنای درستی ندارد، و چنین معنایی از بیت مستفاد میشود: غرض را کنار میگذارم و عاقلانه سخن میگویم. شاعر در بیت قبل نیز گفته است: نگویم سخن جز که بر راستی... از این رو شاید بتوان احتمال داد که صورت درست مصراع اینگونه بوده است:
هوا را در آرم به زیر قدم
به کام خرد بگذرم نیک دم (نگاهی به دو چاپ عکسی و حروفی علینامه، مسعود قاسمی، ص ۲۵)
اما این تصرف قطعاً نابجاست زیرا ندم نتیجۀ سهو کاتب نمیتواند بود و تا آنجا که نگارنده جُسته، شاعر علینامه در مواضع دیگری هم این تعبیر را به کار برده است. از جمله در حرب صفّین از زبان معاویه به مالک اشتر میگوید:
نخواهم شدن من کنون یک قدم
به نزد علی ای سوار ندم (علینامه، ص ۴۹۲)
و در موضعی دیگر نیز سروده است:
ببرد او کنون یک ندم نرد را (علینامه، ص ۱۵۴)
مجاورت ندم و نرد در این مصراع فوراً خاطر نگارنده را به شعری در جامع الالحان مراغی رهنمون ساخت. هرچند در آن متن نیز مصحّح در این کلمه تشکیک کرده و در توضیح نوشته است: "کذا در اصل. اما به نظر میرسد "نَدَب" صحیح باشد که از اصطلاحات نرد است." (جامع الالحان، ص ۴۵۰) در این باره -فرصتی دیگر اگر دست داد- مینویسم، اما آن بیت مورد اشاره این است:
ناگهان ماه شب چاردهم را در سر (در متن چاپی: چارده شب ماهم)
هوس باختن یک ندم نرد افتاد (همان، ص ۳۸۰)
از آنچه نقل شد نتیجه میگیرم تکرار چندبارۀ ندم آن هم در دو متن مجزّا و خصوصاً مجاورتش با نرد نمیتواند حاصل سهو کاتب یا از سر اتفاق بوده باشد. با توجه به فحوای عبارات مذکور میتوان حدس زد که ندم در این موارد نه در معنای پشیمانی است که مشهور است و در مراجعی چون لغتنامۀ دهخدا نهایتاً همراه با معنی اثر و نشان ذکر شده، بلکه گویی با ندیمی و همنشینی مترادف است. در واقع "یک ندم نرد" یعنی "به قدر یک دور همنشینی و یک یا چند دست بازی نرد" که در گذشته این دو مقوله ملازمتی بیش از روزگار ما داشته است. یا در آن بیت که ذکری از نرد نیست مقصود "به قدر یک همنشینی" است و "سوار ندم" هم نه به معنی سوار پشیمان که به معنی "سواری که [با علی] همنشین است" آمده.
برخی عبارات در منابع کهن ذهن ما را در خصوص این معنا روشنتر میکند. فی المثل در عناوین راحة الصدور میخوانیم:
فصل در ذکر آداب ندمت و شرح باختن شطرنج و نرد (ص ۴۰۵)
از اینجا ارتباط ندم و ندمت که به معنی ندیمی و همنشینی است با بازی نرد آشکار میشود. البته ندمت به طور کلّی و فارغ از بازی و همپیالگی نیز مطرح بوده است مثلا:
آوردهاند که یکی را نزد بعضی از سلاطین غزنی صفت کردند که مردی است که صلاحیت ندمت دارد جهت آنکه به خصال حمیده متحلّی است. (درّة التاج، حکمت عملی، قطب الدین شیرازی، ص ۱۹۳)
پس ندم در موارد فوق الذکر یعنی همنشینی-همپیالگی و "یک ندم" یعنی یک دور (به قدر یک همنشینی – یک یا چند دور بازی نرد).
اگرچه معنایی که برای این لغت ذکر کردیم در لغتنامۀ دهخدا و دیگر لغتنامهها مغفول است و همچنین در متون کهن فارسی نیز به ندرت شاهد استعمال آن در این معنی هستیم در لغتنامههای عربی، بیشتر ذیل برخی مشتقات آن توضیحاتی میتوان یافت. اینک با استفاده از قاموس نور به ذکر معانی قریب به مراد خود اشاره میکنیم:
ندم: نَدِمَ یندَم ندماً فهو نادم، والندیم و النّدمان واحد، و هو الذی ینادمک علی الخمر. (جمهرة اللغة، ج ۲، ص ۶۸۴)
نادم: رافق وشارب أو سامر: "شاعر ینادم الامیر". (المنجد فی اللغة العربیة المعاصر، ص ۱۳۹۴)
نادم: ندیمی کرد. (دستور اللغة، ص ۷۸۸)
نادمه: منادمة و نداماً: رافقه وشاربه. (المعجم الوسیط، ج ۲، ص ۹۱۱)
// همپیاله شدن، میگساری کردن [با کسی]. (فرهنگ معاصر عربی-فارسی، ص ۶۸۰)
نداما: و نادم الرجل منادمه و نداماً: جالسه علی الشراب. (لسان العرب، ج ۱۲، ص ۵۷۳)
المنادمه: ندیمی کردن. (کنز اللغات، ج ۲، ص ۱۱۹۹)
النّدمان: المنادم علی الشراب. (المنجد فی اللغة، ص ۷۹۹)
// ج ندامی: پشیمان// همپیاله. (فرهنگ ابجدی، ص ۹۰۷)
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹معنای مهجور و کماستعمال یک لغت
در اوایل بخش نخست علینامه یعنی حرب جمل به این بیت برخوردم:
هوا را در آرم به زیر قدم
به کام خرد بگذرم یک ندم (علینامه، تصحیح بیات و غلامی، ص ۵)
استاد دکتر شفیعی کدکنی که عمرش دراز باد و برکاتش افزون، در مقدمهای که بر چاپ عکسی این متن نوشتهاند در واژهنامهای ذیل کلمۀ "ندم" با ذکر همین بیت، مرقوم فرمودهاند: "معنی مناسبی برای آن نیافتم". (مقدمۀ چاپ عکسی علینامه، ص هفتاد و یک)
در ضمیمۀ ۲۲ آینۀ میراث در نقدی که بر این کتاب نوشته شده، میخوانیم:
مصراع دوم معنای درستی ندارد، و چنین معنایی از بیت مستفاد میشود: غرض را کنار میگذارم و عاقلانه سخن میگویم. شاعر در بیت قبل نیز گفته است: نگویم سخن جز که بر راستی... از این رو شاید بتوان احتمال داد که صورت درست مصراع اینگونه بوده است:
هوا را در آرم به زیر قدم
به کام خرد بگذرم نیک دم (نگاهی به دو چاپ عکسی و حروفی علینامه، مسعود قاسمی، ص ۲۵)
اما این تصرف قطعاً نابجاست زیرا ندم نتیجۀ سهو کاتب نمیتواند بود و تا آنجا که نگارنده جُسته، شاعر علینامه در مواضع دیگری هم این تعبیر را به کار برده است. از جمله در حرب صفّین از زبان معاویه به مالک اشتر میگوید:
نخواهم شدن من کنون یک قدم
به نزد علی ای سوار ندم (علینامه، ص ۴۹۲)
و در موضعی دیگر نیز سروده است:
ببرد او کنون یک ندم نرد را (علینامه، ص ۱۵۴)
مجاورت ندم و نرد در این مصراع فوراً خاطر نگارنده را به شعری در جامع الالحان مراغی رهنمون ساخت. هرچند در آن متن نیز مصحّح در این کلمه تشکیک کرده و در توضیح نوشته است: "کذا در اصل. اما به نظر میرسد "نَدَب" صحیح باشد که از اصطلاحات نرد است." (جامع الالحان، ص ۴۵۰) در این باره -فرصتی دیگر اگر دست داد- مینویسم، اما آن بیت مورد اشاره این است:
ناگهان ماه شب چاردهم را در سر (در متن چاپی: چارده شب ماهم)
هوس باختن یک ندم نرد افتاد (همان، ص ۳۸۰)
از آنچه نقل شد نتیجه میگیرم تکرار چندبارۀ ندم آن هم در دو متن مجزّا و خصوصاً مجاورتش با نرد نمیتواند حاصل سهو کاتب یا از سر اتفاق بوده باشد. با توجه به فحوای عبارات مذکور میتوان حدس زد که ندم در این موارد نه در معنای پشیمانی است که مشهور است و در مراجعی چون لغتنامۀ دهخدا نهایتاً همراه با معنی اثر و نشان ذکر شده، بلکه گویی با ندیمی و همنشینی مترادف است. در واقع "یک ندم نرد" یعنی "به قدر یک دور همنشینی و یک یا چند دست بازی نرد" که در گذشته این دو مقوله ملازمتی بیش از روزگار ما داشته است. یا در آن بیت که ذکری از نرد نیست مقصود "به قدر یک همنشینی" است و "سوار ندم" هم نه به معنی سوار پشیمان که به معنی "سواری که [با علی] همنشین است" آمده.
برخی عبارات در منابع کهن ذهن ما را در خصوص این معنا روشنتر میکند. فی المثل در عناوین راحة الصدور میخوانیم:
فصل در ذکر آداب ندمت و شرح باختن شطرنج و نرد (ص ۴۰۵)
از اینجا ارتباط ندم و ندمت که به معنی ندیمی و همنشینی است با بازی نرد آشکار میشود. البته ندمت به طور کلّی و فارغ از بازی و همپیالگی نیز مطرح بوده است مثلا:
آوردهاند که یکی را نزد بعضی از سلاطین غزنی صفت کردند که مردی است که صلاحیت ندمت دارد جهت آنکه به خصال حمیده متحلّی است. (درّة التاج، حکمت عملی، قطب الدین شیرازی، ص ۱۹۳)
پس ندم در موارد فوق الذکر یعنی همنشینی-همپیالگی و "یک ندم" یعنی یک دور (به قدر یک همنشینی – یک یا چند دور بازی نرد).
اگرچه معنایی که برای این لغت ذکر کردیم در لغتنامۀ دهخدا و دیگر لغتنامهها مغفول است و همچنین در متون کهن فارسی نیز به ندرت شاهد استعمال آن در این معنی هستیم در لغتنامههای عربی، بیشتر ذیل برخی مشتقات آن توضیحاتی میتوان یافت. اینک با استفاده از قاموس نور به ذکر معانی قریب به مراد خود اشاره میکنیم:
ندم: نَدِمَ یندَم ندماً فهو نادم، والندیم و النّدمان واحد، و هو الذی ینادمک علی الخمر. (جمهرة اللغة، ج ۲، ص ۶۸۴)
نادم: رافق وشارب أو سامر: "شاعر ینادم الامیر". (المنجد فی اللغة العربیة المعاصر، ص ۱۳۹۴)
نادم: ندیمی کرد. (دستور اللغة، ص ۷۸۸)
نادمه: منادمة و نداماً: رافقه وشاربه. (المعجم الوسیط، ج ۲، ص ۹۱۱)
// همپیاله شدن، میگساری کردن [با کسی]. (فرهنگ معاصر عربی-فارسی، ص ۶۸۰)
نداما: و نادم الرجل منادمه و نداماً: جالسه علی الشراب. (لسان العرب، ج ۱۲، ص ۵۷۳)
المنادمه: ندیمی کردن. (کنز اللغات، ج ۲، ص ۱۱۹۹)
النّدمان: المنادم علی الشراب. (المنجد فی اللغة، ص ۷۹۹)
// ج ندامی: پشیمان// همپیاله. (فرهنگ ابجدی، ص ۹۰۷)
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸چند خطی در باب فرهنگ جامع زبان فارسی
بزرگواری از گروه فرهنگنویسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی فراخوان داده که اگر کسی نسبت به همین چند مجلَّدِ منتشرشدۀ فرهنگ جامع زبان فارسی پیشنهاد و انتقادی دارد به قلم بیاورد و به نشانی ایشان ارسال کند.
بنده به لطف دوستانم از مجلدات معدود این فرهنگ بهرهمندم و در چند نوبتی که به آن رجوع داشتم، به همت و دقت استاد علی اشرف صادقی و همکارانش درود فرستادم. انصاف آن است که در نیم قرن اخیر اگر پنج کار درست و حسابی در حوزۀ فرهنگ و ادبیات صورت گرفته باشد بیتردید یکی همین کار درخشان است که به دست شایستهترین فرد بنیان نهاده شده و در حال تکمیل است. کاش در همۀ عرصهها کار به کاردان سپرده میشد و هزینههایی گزاف که تماماً متعلق به این مردم بینواست برای هیچ و پوچ به دست مشتی نابخرد جاهطلب گرسنهچشم سیریناپذیر هبا و هدر نمیشد.
ره خامی و خشکمغزی مپوی
خردورزی و عاشقی تا که هست
دنی ارذل کاذبی را بهل
علی اشرف صادقی تا که هست
چند سال پیش در تلویزیون دیدم که یکی از اراجل سیاسی، فرهنگ سخن را بزرگترین و جامعترین فرهنگ فارسی خواند. این حرفها بیشتر شوخی و تعارف است. فارغ از کار ناتمام "فرهنگ جامع زبان فارسی" که از جهت انتشار در آغاز راه است لغتنامۀ دهخدا همچنان سرآمد است و فضایل و فوایدش با دیگر فرهنگهای موجود قابل قیاس نیست. اگرچه غث و سمین فراوان دارد. به باور این کمترین ضمن حفظ یادگار ارجمند علامه دهخدا باید آن شیوه به نحوی پی گرفته شود. خصوصاً با امکانات امروز باید به صورت مجازی و کاغذی تمامی لغتنامههای کهن فارسی و بعضاً عربی را در یک مجموعه گرد آورد و ذیل هر مدخل مطالب کتابها را بی کم و کاست و البته به ترتیب تاریخ تألیف درج کرد. بخش اعلام نیز به همین نحو و البته مستقل میتواند تدوین شود. تمام تذکرهها (فرض بفرمایید پانصد تذکره) به ترتیب تاریخ تألیف ذیل هر مدخل مطالبش بیاید. این عالی است و فوق العاده برای اهل تحقیق مفید است. اما کار استاد علی اشرف صادقی کاری است کارستان و از لونی دیگر؛ با اسلوب و پاکیزه و فاقد حشو و زواید. نقل و روایت نیست. اقتباس و اجتهاد است. جامع لغات کهن و نو و اصیل و دخیل و عالمانه و عامیانه است. صد البته که لغزشهایی در کاری چنین سترگ دیده میشود اما چنانکه گفتهاند "در عیب نظر مکن که بیعیب خداست". در جهت بهبود کیفیت و جامعیت این مجموعه پیشنهادها میتوان داد اما فعلا بنده چنین بنایی ندارم. فقط دعا میکنم حضرت باری عمر طولانی به این دانشیمرد بسیاردان عطا کند تا این مجموعۀ عظیم را به سرمنزل مقصود و کمال برساند.
خب، شاید بگویید با این سخنان موافق باشیم یا مخالف، نیاز به افاضۀ اضافۀ چون تویی نیست. حق با شماست. اما یک نکته را بد نیست در نظر داشته باشید. داوری کمترین در این باب نه از جهت شأن و منزلت علمی گوینده که خود اقرار به فقدان و نقصان آن دارد بلکه به جهت عدم وابستگی به نهاد یا گروه و دستهای واجد اهمیت یا قابل تأمّل و تحمّل است.
بعض عزیزان میدانند که نگارنده تا کنون چند نوبت بدون ملاحظه و مجامله در نقد مطالبی از جناب استاد صادقی قلمفرسایی کرده است. در خصوص لغتنامۀ دهخدا نیز شاهدید که در همین ایام یادداشتهایی در کانال منتشر شده است که به لطف خدا تداوم خواهد داشت. از ریاست فرهنگستان هم کم انتقاد تند و تیز نداشته است. فلذا متعلق و مرتبط با هیچ گروه و دستهای نیست. نانخور دولت هم نیست. بحمد الله هیچ گونه احتیاجی اعم از مادّی و معنوی به دیّاری ندارد و کوری چشم بدخواهان غمّاز و دوستنمایان حقّهباز جز در برابر ذات ذوالجلال حضرت احدیت کرنش نمیکند.
اکنون پیشنهاد و انتقاد من نه به آن بزرگوار اعنی جناب سعید لیان که فراخوان داده است بلکه به مقامات حکومتی و ارباب دولت است. عوض برپایی صد و بیست هزار مجلس برای رئیسی که مرحوم از آن مستغنیست و اگر خدمتی کرده نزد خدا مأجور است، و یا به جای صدها طرح و پروژۀ بیهوده و حتی زیانبار به حال مُلک و ملت، به اعتبارات و بودجۀ این مجموعه بیفزایید که سرعت بگیرد و إن شاء الله تا استاد زنده است کار به نقطهای چشمگیر برسد.
این فرهنگ بیهیچ تردید، گامی بلند در جهتِ تعالیِ علم و فرهنگ در این کهنسرزمین است.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
بزرگواری از گروه فرهنگنویسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی فراخوان داده که اگر کسی نسبت به همین چند مجلَّدِ منتشرشدۀ فرهنگ جامع زبان فارسی پیشنهاد و انتقادی دارد به قلم بیاورد و به نشانی ایشان ارسال کند.
بنده به لطف دوستانم از مجلدات معدود این فرهنگ بهرهمندم و در چند نوبتی که به آن رجوع داشتم، به همت و دقت استاد علی اشرف صادقی و همکارانش درود فرستادم. انصاف آن است که در نیم قرن اخیر اگر پنج کار درست و حسابی در حوزۀ فرهنگ و ادبیات صورت گرفته باشد بیتردید یکی همین کار درخشان است که به دست شایستهترین فرد بنیان نهاده شده و در حال تکمیل است. کاش در همۀ عرصهها کار به کاردان سپرده میشد و هزینههایی گزاف که تماماً متعلق به این مردم بینواست برای هیچ و پوچ به دست مشتی نابخرد جاهطلب گرسنهچشم سیریناپذیر هبا و هدر نمیشد.
ره خامی و خشکمغزی مپوی
خردورزی و عاشقی تا که هست
دنی ارذل کاذبی را بهل
علی اشرف صادقی تا که هست
چند سال پیش در تلویزیون دیدم که یکی از اراجل سیاسی، فرهنگ سخن را بزرگترین و جامعترین فرهنگ فارسی خواند. این حرفها بیشتر شوخی و تعارف است. فارغ از کار ناتمام "فرهنگ جامع زبان فارسی" که از جهت انتشار در آغاز راه است لغتنامۀ دهخدا همچنان سرآمد است و فضایل و فوایدش با دیگر فرهنگهای موجود قابل قیاس نیست. اگرچه غث و سمین فراوان دارد. به باور این کمترین ضمن حفظ یادگار ارجمند علامه دهخدا باید آن شیوه به نحوی پی گرفته شود. خصوصاً با امکانات امروز باید به صورت مجازی و کاغذی تمامی لغتنامههای کهن فارسی و بعضاً عربی را در یک مجموعه گرد آورد و ذیل هر مدخل مطالب کتابها را بی کم و کاست و البته به ترتیب تاریخ تألیف درج کرد. بخش اعلام نیز به همین نحو و البته مستقل میتواند تدوین شود. تمام تذکرهها (فرض بفرمایید پانصد تذکره) به ترتیب تاریخ تألیف ذیل هر مدخل مطالبش بیاید. این عالی است و فوق العاده برای اهل تحقیق مفید است. اما کار استاد علی اشرف صادقی کاری است کارستان و از لونی دیگر؛ با اسلوب و پاکیزه و فاقد حشو و زواید. نقل و روایت نیست. اقتباس و اجتهاد است. جامع لغات کهن و نو و اصیل و دخیل و عالمانه و عامیانه است. صد البته که لغزشهایی در کاری چنین سترگ دیده میشود اما چنانکه گفتهاند "در عیب نظر مکن که بیعیب خداست". در جهت بهبود کیفیت و جامعیت این مجموعه پیشنهادها میتوان داد اما فعلا بنده چنین بنایی ندارم. فقط دعا میکنم حضرت باری عمر طولانی به این دانشیمرد بسیاردان عطا کند تا این مجموعۀ عظیم را به سرمنزل مقصود و کمال برساند.
خب، شاید بگویید با این سخنان موافق باشیم یا مخالف، نیاز به افاضۀ اضافۀ چون تویی نیست. حق با شماست. اما یک نکته را بد نیست در نظر داشته باشید. داوری کمترین در این باب نه از جهت شأن و منزلت علمی گوینده که خود اقرار به فقدان و نقصان آن دارد بلکه به جهت عدم وابستگی به نهاد یا گروه و دستهای واجد اهمیت یا قابل تأمّل و تحمّل است.
بعض عزیزان میدانند که نگارنده تا کنون چند نوبت بدون ملاحظه و مجامله در نقد مطالبی از جناب استاد صادقی قلمفرسایی کرده است. در خصوص لغتنامۀ دهخدا نیز شاهدید که در همین ایام یادداشتهایی در کانال منتشر شده است که به لطف خدا تداوم خواهد داشت. از ریاست فرهنگستان هم کم انتقاد تند و تیز نداشته است. فلذا متعلق و مرتبط با هیچ گروه و دستهای نیست. نانخور دولت هم نیست. بحمد الله هیچ گونه احتیاجی اعم از مادّی و معنوی به دیّاری ندارد و کوری چشم بدخواهان غمّاز و دوستنمایان حقّهباز جز در برابر ذات ذوالجلال حضرت احدیت کرنش نمیکند.
اکنون پیشنهاد و انتقاد من نه به آن بزرگوار اعنی جناب سعید لیان که فراخوان داده است بلکه به مقامات حکومتی و ارباب دولت است. عوض برپایی صد و بیست هزار مجلس برای رئیسی که مرحوم از آن مستغنیست و اگر خدمتی کرده نزد خدا مأجور است، و یا به جای صدها طرح و پروژۀ بیهوده و حتی زیانبار به حال مُلک و ملت، به اعتبارات و بودجۀ این مجموعه بیفزایید که سرعت بگیرد و إن شاء الله تا استاد زنده است کار به نقطهای چشمگیر برسد.
این فرهنگ بیهیچ تردید، گامی بلند در جهتِ تعالیِ علم و فرهنگ در این کهنسرزمین است.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در هامش لغتنامۀ دهخدا (۵)
🔹کند و کاو در واژۀ لو و لاو
به این بیت از سعدی (علیه الرّحمه) عنایت بفرمایید:
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مُرده بُوَد لای گو بخیز (کلیات سعدی، ص ۱۷۱)
بنا به گزارشِ اربابِ تحقیق و تصحیح، در برخی نسخههای دیوانِ شیخ، به جای "لای"،"لاو" یا "لاوه" ضبط شده است که البته غریب نیست؛ چه ابدال واو و یاء معمول است. اساساً توجه به تفاوتهایی از این دست در بسیاری مواقع متضمّنِ فوایدی است امّا در این مورد گویا چندان اعتنایی به نسخهبدل صورت نگرفته است. جز این که در لغتنامۀ دهخدا پس از استشهاد به بیت مذکور (البته با درجِ"مخیز" به جای "بخیز") در پاورقی نوشتهاند:
در بعضِ نُسَخ: "لاوه گو مریز" آمده و معنی آن معلوم نیست.
بلاشک مریز نتیجۀ تصرّف کاتبان است و مخیز هم غلطانداز و ناروا. شعر، مفهومی روشن دارد و قریب به مضمونِ این بیتِ أبی فراس حمدانی است:
مُعَلِّلَتِي بِالوَصلِ وَالمَوتُ دُونَهُ
إذَا مِتُّ ظَمْآناً فَلا نَزَلَ القَطْرُ (دیوان أبی فراس الحمدانی، ص ۱۶۲)
در لغتنامه، بیتِ سعدی به عنوانِ شاهدِ لغتِ لای در معنیِ سیل آمده است که درست و بهجاست. دیگر شاهدِ لفظ و معنیِ مذکور نیز عبارتی است از تاریخِ قم:
"و آن آنچنان بوده است که میلاد بدان موضع فرود آمده است و در آن وقت رودخانه بوده و جای سیل. کیخسرو ازو پرسید که تو کجا فرود آمدهای؟ میلاد به فهلوی گفت: به لایی فرود آمدهام؛ یعنی به رودخانه و جای سیل فرود آمدهام. (ص ۸۴ و ۸۵)
آنچه از آن غفلت شده اشتراک لفظ و معنیِ لای و لاو است. شاعر میگوید "وقتی شخص از تشنگی مُرد، گو سیل بیاید، چه سود؟" با توجه به ساختارِ جمله، صورتِ صحیح چنانکه در چاپهای مختلف اشعار سعدی میبینیم همان بخیز است. هرچند کسانی لابد برای مخیز، مریز و یا بریز هم وجوهی قائلاند. در نظرِ بعضِ کاتبان، "بریز" که در نسخههایی از اشعار شیخ مشهود است شایدبا التفات به "ابر"، و نیز فعل "نزل" در بیت عربی، توجیه یافته باشد امّا هیچ ابری لای یا لاو نمیریزد و نمیبارد، بلکه "لای"حاصل امتزاج آب و خاک است، آن هم در شکلی رقیق که آب در آن غالب است؛ شاید بتوانیم به مسامحه بگوییم: برخلافِ گِل. هم از این روست که آن را "سیلاب" میخوانند و ذکر "گِل" در توضیحِ لفظِ "لای" (کلیات سعدی، مظاهر مصفا، ص ۴۷۸) چندان دقیق نیست. جالب اینکه در مناطقی در تداول عامه گِل و شُل جایگزین و مترادف گِل و لای است. لذا با بارشِ بسیارِ ابر است که لای شکل میگیرد و به سببِ روانی جاری میشود. وانگهی ناظر به لغت "لاخیز" که همان سیلاب است (برهان، ج ۳، ص ۱۸۷۵) ترجیحِ بخیز بر بریز مسلّم است.
از مقدمۀ مقالۀ "کند و کاو در واژۀ لو و لاو"، رضا موسوی طبری، منتشر شده در شمارۀ ۲۳ پژوهشهای ایرانشناسی، ص ۵۲۷ و ۵۲۸، به کوشش محمد افشینوفایی، پژمان فیروزبخش، انتشارات بنیاد موقوفات محمود افشار، چاپ ۱۴۰۳ ش.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔹کند و کاو در واژۀ لو و لاو
به این بیت از سعدی (علیه الرّحمه) عنایت بفرمایید:
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مُرده بُوَد لای گو بخیز (کلیات سعدی، ص ۱۷۱)
بنا به گزارشِ اربابِ تحقیق و تصحیح، در برخی نسخههای دیوانِ شیخ، به جای "لای"،"لاو" یا "لاوه" ضبط شده است که البته غریب نیست؛ چه ابدال واو و یاء معمول است. اساساً توجه به تفاوتهایی از این دست در بسیاری مواقع متضمّنِ فوایدی است امّا در این مورد گویا چندان اعتنایی به نسخهبدل صورت نگرفته است. جز این که در لغتنامۀ دهخدا پس از استشهاد به بیت مذکور (البته با درجِ"مخیز" به جای "بخیز") در پاورقی نوشتهاند:
در بعضِ نُسَخ: "لاوه گو مریز" آمده و معنی آن معلوم نیست.
بلاشک مریز نتیجۀ تصرّف کاتبان است و مخیز هم غلطانداز و ناروا. شعر، مفهومی روشن دارد و قریب به مضمونِ این بیتِ أبی فراس حمدانی است:
مُعَلِّلَتِي بِالوَصلِ وَالمَوتُ دُونَهُ
إذَا مِتُّ ظَمْآناً فَلا نَزَلَ القَطْرُ (دیوان أبی فراس الحمدانی، ص ۱۶۲)
در لغتنامه، بیتِ سعدی به عنوانِ شاهدِ لغتِ لای در معنیِ سیل آمده است که درست و بهجاست. دیگر شاهدِ لفظ و معنیِ مذکور نیز عبارتی است از تاریخِ قم:
"و آن آنچنان بوده است که میلاد بدان موضع فرود آمده است و در آن وقت رودخانه بوده و جای سیل. کیخسرو ازو پرسید که تو کجا فرود آمدهای؟ میلاد به فهلوی گفت: به لایی فرود آمدهام؛ یعنی به رودخانه و جای سیل فرود آمدهام. (ص ۸۴ و ۸۵)
آنچه از آن غفلت شده اشتراک لفظ و معنیِ لای و لاو است. شاعر میگوید "وقتی شخص از تشنگی مُرد، گو سیل بیاید، چه سود؟" با توجه به ساختارِ جمله، صورتِ صحیح چنانکه در چاپهای مختلف اشعار سعدی میبینیم همان بخیز است. هرچند کسانی لابد برای مخیز، مریز و یا بریز هم وجوهی قائلاند. در نظرِ بعضِ کاتبان، "بریز" که در نسخههایی از اشعار شیخ مشهود است شایدبا التفات به "ابر"، و نیز فعل "نزل" در بیت عربی، توجیه یافته باشد امّا هیچ ابری لای یا لاو نمیریزد و نمیبارد، بلکه "لای"حاصل امتزاج آب و خاک است، آن هم در شکلی رقیق که آب در آن غالب است؛ شاید بتوانیم به مسامحه بگوییم: برخلافِ گِل. هم از این روست که آن را "سیلاب" میخوانند و ذکر "گِل" در توضیحِ لفظِ "لای" (کلیات سعدی، مظاهر مصفا، ص ۴۷۸) چندان دقیق نیست. جالب اینکه در مناطقی در تداول عامه گِل و شُل جایگزین و مترادف گِل و لای است. لذا با بارشِ بسیارِ ابر است که لای شکل میگیرد و به سببِ روانی جاری میشود. وانگهی ناظر به لغت "لاخیز" که همان سیلاب است (برهان، ج ۳، ص ۱۸۷۵) ترجیحِ بخیز بر بریز مسلّم است.
از مقدمۀ مقالۀ "کند و کاو در واژۀ لو و لاو"، رضا موسوی طبری، منتشر شده در شمارۀ ۲۳ پژوهشهای ایرانشناسی، ص ۵۲۷ و ۵۲۸، به کوشش محمد افشینوفایی، پژمان فیروزبخش، انتشارات بنیاد موقوفات محمود افشار، چاپ ۱۴۰۳ ش.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
باده را نتوان به هر جا نوش کرد
زان که غمّاز است و بویش ناخَوش است
میتوان وافور را هر جا کشید
نشئۀ بیزحمت هرجاکش است
*
راهب! خُمِ باده پیرِ دیری بوده است
پیمانه حریف گرمسیری بوده است
این مُشتِ گِلی که گشته خِشتِ سرِ خُم
میخوارۀ عاقبت به خیری بوده است
✍ از جامعۀ جدّاً محترم وافورکشان ایران بابت نقل این شعر که معلوم هم نیست از واقعیت بهرهای داشته باشد عذرخواهی میکنم. به هر حال شهرِ شلوغِ هنر و ادب است و گاهی چند رهگذر صاحبذوقِ بیادب.
و امّا شعر دوم از راهب اصفهانی است که ترجمهاش در تذکرهها قابل دستیابی است. ظاهراً اشعار کمی از او به جای مانده و از آن میان یکی همین رباعی دلنشین است که روزگاری به مذاق محمدعلی فروغی خوش آمد.
#جنگ_اشعار
#محمدعلی_فروغی
#باده_و_وافور
#راهب_اصفهانی
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
زان که غمّاز است و بویش ناخَوش است
میتوان وافور را هر جا کشید
نشئۀ بیزحمت هرجاکش است
*
راهب! خُمِ باده پیرِ دیری بوده است
پیمانه حریف گرمسیری بوده است
این مُشتِ گِلی که گشته خِشتِ سرِ خُم
میخوارۀ عاقبت به خیری بوده است
✍ از جامعۀ جدّاً محترم وافورکشان ایران بابت نقل این شعر که معلوم هم نیست از واقعیت بهرهای داشته باشد عذرخواهی میکنم. به هر حال شهرِ شلوغِ هنر و ادب است و گاهی چند رهگذر صاحبذوقِ بیادب.
و امّا شعر دوم از راهب اصفهانی است که ترجمهاش در تذکرهها قابل دستیابی است. ظاهراً اشعار کمی از او به جای مانده و از آن میان یکی همین رباعی دلنشین است که روزگاری به مذاق محمدعلی فروغی خوش آمد.
#جنگ_اشعار
#محمدعلی_فروغی
#باده_و_وافور
#راهب_اصفهانی
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
🔸یادی از پیشکسوت فرنگی اختلاس در ایران
در واپسین سال قرن سیزدهم هجری شمسی یعنی به سال ۱۳۰۰، درست در چنین روزی وزارت مالیۀ ایران نامهای به وزارت خارجه ارسال کرد تا برای استرداد وجهی که ژاک ژوزف مرنارد -خزانهدار کلّ ایران- بالا کشیده بود* با سفارت بلژیک در تهران وارد مذاکره شود. احتمالا نام مرنارد را کمتر شنیدهاید. یعنی به نسبت دیگر فرنگیان صاحبمنصب در ایران که برخی زشتکار و بدطینت و برخی وظیفهشناس و خیرخواه بودند و از مشاهیرشان موسیو نوز بلژیکی و مورگان شوستر آمریکایی اند، نام او کمتر به گوش ما ایرانیها آشناست. اما واقع آن است که در حقش جفا کردهایم. او از پیشکسوتان عرصۀ اختلاس و چپاول اموال این خاک پاک بوده است. بیشک اگر شاعرانی همچون نسیم شمال و ادیب الممالک از او یاد نمیکردند اکنون نگارنده نیز مانند خیل عظیم همسلکانش، نسبت به مقام شامخ ایشان ناآگاه بود.
بیهیچ پردهپوشی عرض میکنم همین امروز صبح، به سببی، روزشمار تاریخ معاصر ایران را ورق میزدم و وقایع شهریور را بررسی میکردم که به این موضوع (یعنی نامۀ وزارت مالیه در ۹ شهریور ۱۳۰۰) برخوردم. با خود گفتم اگر یادی از این بلژیکی قالتاق کنم لابد بیلطف و فایدهای نخواهد بود. خصوصاً که به ما میآموزد نام اختلاسگران و دزدان و غارتپیشگان این سرزمین را در نظم و نثر جاودانه کنیم. حیف است در سالهای آتی فرزندان ما امثال بابک زنجانی و محمود خاوری و آمران و همدستان و رهانندگان ایشان را از یاد ببرند. هرچند که درست یا غلط ادیب الممالک گفته است:
گویند مردمان اروپا که کذب و شید
با طینت اهالی ایران سرشتهاند
هستند اگر نفوس اروپا چو مورنارد
ایرانیان به نسبت ایشان فرشتهاند
(دیوان ادیب الممالک، ج ۲، ص ۸۳۲)
اشارات و کنایات ادیب الممالک به مورنارد/مرنارد مکرر است:
آختی بهر هواخواهی من خنجر و کارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرنارد
(همان، ص ۴۷۰)
در شعری دیگر خطاب به وزیران گفته:
چون کواکب تابع برج است دارالملک ایران
واندرین برج است واله هوش برنایان و پیران
...چون کلید برج رزق اندر کف مرنارد باشد
جای رزق اندوخت زرق و جای نور افروخت نیران (همان، ص۹۲۲ و ۹۲۳)
و یک دو رباعی سروده:
تا روزی ما ز دست مرنارد رسد
بر چرخ فغان بر استخوان کارد رسد
ای وای که در خزانه آمد مرنارد
چون سگ که به سال قحط در آرد رسد (همان، ص ۱۰۰۱)
نسیم شمال هم دست کم دو شعر دارد که در آن اختصاصاً به مرنارد پرداخته است؛ یکی را به صورت گفتگوی گداها با مرنارد بلجیکی ساخته که البته به قیاس اشعار ادیب الممالک سست و عامیانه است:
مردم:
ایّها المرنارد! پول عاجزان را خوردهای
حق جمعی لات و لوت و ناتوان را خوردهای
مرنارد:
خوب کردم هرچه خوردم، هرچه بردم، مفتِ من
کور گردد چشمتان از دولت هنگفتِ من
در پایان هم میگوید:
خوب بردی پول ایران را به پولتیک آفرین
با فشنگ و اشرفی کردی تو شلیک آفرین
قصر ییلاقی بنا کردی به بلجیک آفرین
شعرهای اشرف شیرینزبان را خوردهای
خوب کردم هرچه خوردم، هرچه بردم، مفتِ من
کور گردد چشمتان از دولت هنگفتِ من
در یک مثنوی هم یاد این شخص را زنده ساخته که الان در دسترسم نیست. در خصوص مرنارد یادداشتها و نکتههایی تازه از اسناد منتشرنشده فراهم کردهام که اگر بخت یاری کند و وقت فرادست آید یادداشتی مفصلتر خواهم نوشت.
* این پول به نام مرنارد در بانک کرومیت لیونه بروکسل بود که پس از فوت او به وراثش تحویل داده شد و همین امر موجب اعتراض دولت ایران شد.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
در واپسین سال قرن سیزدهم هجری شمسی یعنی به سال ۱۳۰۰، درست در چنین روزی وزارت مالیۀ ایران نامهای به وزارت خارجه ارسال کرد تا برای استرداد وجهی که ژاک ژوزف مرنارد -خزانهدار کلّ ایران- بالا کشیده بود* با سفارت بلژیک در تهران وارد مذاکره شود. احتمالا نام مرنارد را کمتر شنیدهاید. یعنی به نسبت دیگر فرنگیان صاحبمنصب در ایران که برخی زشتکار و بدطینت و برخی وظیفهشناس و خیرخواه بودند و از مشاهیرشان موسیو نوز بلژیکی و مورگان شوستر آمریکایی اند، نام او کمتر به گوش ما ایرانیها آشناست. اما واقع آن است که در حقش جفا کردهایم. او از پیشکسوتان عرصۀ اختلاس و چپاول اموال این خاک پاک بوده است. بیشک اگر شاعرانی همچون نسیم شمال و ادیب الممالک از او یاد نمیکردند اکنون نگارنده نیز مانند خیل عظیم همسلکانش، نسبت به مقام شامخ ایشان ناآگاه بود.
بیهیچ پردهپوشی عرض میکنم همین امروز صبح، به سببی، روزشمار تاریخ معاصر ایران را ورق میزدم و وقایع شهریور را بررسی میکردم که به این موضوع (یعنی نامۀ وزارت مالیه در ۹ شهریور ۱۳۰۰) برخوردم. با خود گفتم اگر یادی از این بلژیکی قالتاق کنم لابد بیلطف و فایدهای نخواهد بود. خصوصاً که به ما میآموزد نام اختلاسگران و دزدان و غارتپیشگان این سرزمین را در نظم و نثر جاودانه کنیم. حیف است در سالهای آتی فرزندان ما امثال بابک زنجانی و محمود خاوری و آمران و همدستان و رهانندگان ایشان را از یاد ببرند. هرچند که درست یا غلط ادیب الممالک گفته است:
گویند مردمان اروپا که کذب و شید
با طینت اهالی ایران سرشتهاند
هستند اگر نفوس اروپا چو مورنارد
ایرانیان به نسبت ایشان فرشتهاند
(دیوان ادیب الممالک، ج ۲، ص ۸۳۲)
اشارات و کنایات ادیب الممالک به مورنارد/مرنارد مکرر است:
آختی بهر هواخواهی من خنجر و کارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرنارد
(همان، ص ۴۷۰)
در شعری دیگر خطاب به وزیران گفته:
چون کواکب تابع برج است دارالملک ایران
واندرین برج است واله هوش برنایان و پیران
...چون کلید برج رزق اندر کف مرنارد باشد
جای رزق اندوخت زرق و جای نور افروخت نیران (همان، ص۹۲۲ و ۹۲۳)
و یک دو رباعی سروده:
تا روزی ما ز دست مرنارد رسد
بر چرخ فغان بر استخوان کارد رسد
ای وای که در خزانه آمد مرنارد
چون سگ که به سال قحط در آرد رسد (همان، ص ۱۰۰۱)
نسیم شمال هم دست کم دو شعر دارد که در آن اختصاصاً به مرنارد پرداخته است؛ یکی را به صورت گفتگوی گداها با مرنارد بلجیکی ساخته که البته به قیاس اشعار ادیب الممالک سست و عامیانه است:
مردم:
ایّها المرنارد! پول عاجزان را خوردهای
حق جمعی لات و لوت و ناتوان را خوردهای
مرنارد:
خوب کردم هرچه خوردم، هرچه بردم، مفتِ من
کور گردد چشمتان از دولت هنگفتِ من
در پایان هم میگوید:
خوب بردی پول ایران را به پولتیک آفرین
با فشنگ و اشرفی کردی تو شلیک آفرین
قصر ییلاقی بنا کردی به بلجیک آفرین
شعرهای اشرف شیرینزبان را خوردهای
خوب کردم هرچه خوردم، هرچه بردم، مفتِ من
کور گردد چشمتان از دولت هنگفتِ من
در یک مثنوی هم یاد این شخص را زنده ساخته که الان در دسترسم نیست. در خصوص مرنارد یادداشتها و نکتههایی تازه از اسناد منتشرنشده فراهم کردهام که اگر بخت یاری کند و وقت فرادست آید یادداشتی مفصلتر خواهم نوشت.
* این پول به نام مرنارد در بانک کرومیت لیونه بروکسل بود که پس از فوت او به وراثش تحویل داده شد و همین امر موجب اعتراض دولت ایران شد.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸سرگذشت یا تهگذشت؟
ابومنصور عبدالملک ثعالبی یادگاری ارجمند دارد با عنوان "کتاب التحسین والتقبیح" که ترجمۀ کهن فارسیاش را -از محمد بن ابی بکر بن علی ساوی- مرکز میراث مکتوب منتشر کرده و در دسترس است. مؤلف یا بهتر است بگوییم مدوّن این کتاب تمام امور عالم را از دو منظر دیده و الحق عالیترین و دقیقترین نگاه به هستی همین است. هر چیزی در کائنات حُسنی دارد و قُبحی، قوّتی دارد و ضعفی، سودی دارد و زیانی.
درین چمن گلِ بیخار کس نچید، آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
هر دو وجه را باید دید. نباید به واسطۀ توجه به یکی، از آن دیگری غافل شد. مثلا در مدح تجارت نوشته و در ذمّ تجارت، در مدح توانگری و در ذمّ توانگری، در مدح خاموشی و در ذمّ خاموشی وقس علی هذا. بشر بسیار به این جامعیت در نگاه به همه چیز و همه کس نیازمند است. به طوری که باید همۀ ما تمرین کنیم از دو چشم خود چنین بهرهای ببریم؛ با یکی حُسن مسائل را بنگریم و با دیگری قُبحش را.
اساساً شاید حکمت این ثنویت در خلقت آدمی همین باشد. قریب به اتفاق اعضای بدن ما دوگانه است: دو چشم، دو گوش، دو لب، دو دست، دو پا و... (عنایت دارید که این مسأله غیر از آن است که در آیۀ ۴۹ سورۀ ذاریات آمده است: وَمِن کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ).
این مقدمۀ نسبتاً بلند را نوشتم که بگویم در طول زندگی همواره به این شکل از نگاه، باور قلبی داشته و دارم، با این وجود همینجا اذعان میکنم که در بعض موارد درمیمانم که آیا فلان پدیده یا عمل، حسنی هم دارد؟ و نتیجه میگیرم: ممکن نیست.
امّا بعد:
چندی پیش رفته بودم به منزل یکی از دوستان که به تازگی از فرنگ بازگشته است. تلویزیونِ منزلش روشن و روی شبکهای بود که تماماً مختصّ نغمات طربانگیز بود. از آلبومها و کنسرتها گزارش میداد و با ارباب موسیقی گفتگو میکرد. من ولی بیاعتنا به جعبۀ جادو داشتم آخرین طراحیهایش را ورق میزدم و میدیدم که متوجه خندۀ بیاختیارش شدم. دانستم که مربوط به صحبتهای یک گروه موسیقی فرنگی در آن شبکه است. پرسیدم اینان به زبان انیران چه میگویند که ترا چنین به خندۀ بیاختیار واداشته؟ ابتدا با کمی شرم و حیا در لفافه به من فهماند که بله، آقایان خوشصدا و خوشسیما همجنسبازند و بیهیچ پردهپوشی اعمال قبیحشان را شرح میدهند.
عرض کردم: این دیگر چه صیغهای است؟
گفت: عالم مدرن است دیگر...
گفتم: اتفاقاً ماجرا قدیمی است اما آدمیزاد از شنیدنش هم حالت تهوع پیدا میکند. به قول خواجۀ شیراز: مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
گفت: مسائل روزمرّهشان است. آن را فسق و فجور نمیدانند. به قول عزیزان فجازی "پز نیست، سبک زندگیست".
عرض کردم: مردم عادی هم زندگی میکنند اما حکایت رختخوابشان را در ملاء عام جار نمیزنند. اینها که دیگر جای خود دارند. لابد سیاستی برای ترویج این مسائل در کار است.
گفت: بعید میدانم. مجری برنامه خواسته از سرگذشتشان بگویند و اینها هم بیان میکنند.
گفتم: این سرگذشت نیست، تهگذشت است.
خندید.
برای اینکه ذکر مأخذ کرده باشم این ابیات حضرت سنایی را برایش خواندم:
آن شنیدی که ابلهی برخاست
سرگذشت از مخنثی درخواست
که بگو سرگذشتی ای بهمان
گفت رَو رَو مَزَح مکن هله هان
کسی از حیز سرگذشت نجست
حیز را ک.نگذشت باید گفت
بدش نیامد اما لابد برای گرم شدن تنور گفتگو از شاعری یاد کرد که در سالهایی نه چندان دور از تجاوز اردلان و ارسلان به خودش قصهها میگفت. فی الواقع سیاهکاریهایش را در قالب شعر سپید بیان میکرد. و بعد به بیشمار هزلیات شاعران کهن اشاره کرد.
عرض کردم: حساب هجو و هزل دیگر است و جداست. اما گاه من هم دیدهام که بعضی در شعر بیپروایی میکنند. در نظر کمترین این پردهدریها عنوانی جز وقاحت ندارد. چه خوش فرمود حضرت امیر (ع):
من أتی فی عجانه قلّ حیاؤه و بذؤ لسانه
و چه خوش ترجمه کرد رشید وطواط:
هر که در زیر مردمان خفته باشد و بر او آن جنس فاحشه رفته؛ هم شرم او اندک شده باشد و هم زبان او پلید گشته. شعر:
هر که را وقت کودکی بودست
پیشه در زیر مردمان خفتن
شرم او رفته باشد و هرگز
ناید از لفظ او نکو گفتن
کفایت مذاکرات.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
ابومنصور عبدالملک ثعالبی یادگاری ارجمند دارد با عنوان "کتاب التحسین والتقبیح" که ترجمۀ کهن فارسیاش را -از محمد بن ابی بکر بن علی ساوی- مرکز میراث مکتوب منتشر کرده و در دسترس است. مؤلف یا بهتر است بگوییم مدوّن این کتاب تمام امور عالم را از دو منظر دیده و الحق عالیترین و دقیقترین نگاه به هستی همین است. هر چیزی در کائنات حُسنی دارد و قُبحی، قوّتی دارد و ضعفی، سودی دارد و زیانی.
درین چمن گلِ بیخار کس نچید، آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
هر دو وجه را باید دید. نباید به واسطۀ توجه به یکی، از آن دیگری غافل شد. مثلا در مدح تجارت نوشته و در ذمّ تجارت، در مدح توانگری و در ذمّ توانگری، در مدح خاموشی و در ذمّ خاموشی وقس علی هذا. بشر بسیار به این جامعیت در نگاه به همه چیز و همه کس نیازمند است. به طوری که باید همۀ ما تمرین کنیم از دو چشم خود چنین بهرهای ببریم؛ با یکی حُسن مسائل را بنگریم و با دیگری قُبحش را.
اساساً شاید حکمت این ثنویت در خلقت آدمی همین باشد. قریب به اتفاق اعضای بدن ما دوگانه است: دو چشم، دو گوش، دو لب، دو دست، دو پا و... (عنایت دارید که این مسأله غیر از آن است که در آیۀ ۴۹ سورۀ ذاریات آمده است: وَمِن کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ).
این مقدمۀ نسبتاً بلند را نوشتم که بگویم در طول زندگی همواره به این شکل از نگاه، باور قلبی داشته و دارم، با این وجود همینجا اذعان میکنم که در بعض موارد درمیمانم که آیا فلان پدیده یا عمل، حسنی هم دارد؟ و نتیجه میگیرم: ممکن نیست.
امّا بعد:
چندی پیش رفته بودم به منزل یکی از دوستان که به تازگی از فرنگ بازگشته است. تلویزیونِ منزلش روشن و روی شبکهای بود که تماماً مختصّ نغمات طربانگیز بود. از آلبومها و کنسرتها گزارش میداد و با ارباب موسیقی گفتگو میکرد. من ولی بیاعتنا به جعبۀ جادو داشتم آخرین طراحیهایش را ورق میزدم و میدیدم که متوجه خندۀ بیاختیارش شدم. دانستم که مربوط به صحبتهای یک گروه موسیقی فرنگی در آن شبکه است. پرسیدم اینان به زبان انیران چه میگویند که ترا چنین به خندۀ بیاختیار واداشته؟ ابتدا با کمی شرم و حیا در لفافه به من فهماند که بله، آقایان خوشصدا و خوشسیما همجنسبازند و بیهیچ پردهپوشی اعمال قبیحشان را شرح میدهند.
عرض کردم: این دیگر چه صیغهای است؟
گفت: عالم مدرن است دیگر...
گفتم: اتفاقاً ماجرا قدیمی است اما آدمیزاد از شنیدنش هم حالت تهوع پیدا میکند. به قول خواجۀ شیراز: مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
گفت: مسائل روزمرّهشان است. آن را فسق و فجور نمیدانند. به قول عزیزان فجازی "پز نیست، سبک زندگیست".
عرض کردم: مردم عادی هم زندگی میکنند اما حکایت رختخوابشان را در ملاء عام جار نمیزنند. اینها که دیگر جای خود دارند. لابد سیاستی برای ترویج این مسائل در کار است.
گفت: بعید میدانم. مجری برنامه خواسته از سرگذشتشان بگویند و اینها هم بیان میکنند.
گفتم: این سرگذشت نیست، تهگذشت است.
خندید.
برای اینکه ذکر مأخذ کرده باشم این ابیات حضرت سنایی را برایش خواندم:
آن شنیدی که ابلهی برخاست
سرگذشت از مخنثی درخواست
که بگو سرگذشتی ای بهمان
گفت رَو رَو مَزَح مکن هله هان
کسی از حیز سرگذشت نجست
حیز را ک.نگذشت باید گفت
بدش نیامد اما لابد برای گرم شدن تنور گفتگو از شاعری یاد کرد که در سالهایی نه چندان دور از تجاوز اردلان و ارسلان به خودش قصهها میگفت. فی الواقع سیاهکاریهایش را در قالب شعر سپید بیان میکرد. و بعد به بیشمار هزلیات شاعران کهن اشاره کرد.
عرض کردم: حساب هجو و هزل دیگر است و جداست. اما گاه من هم دیدهام که بعضی در شعر بیپروایی میکنند. در نظر کمترین این پردهدریها عنوانی جز وقاحت ندارد. چه خوش فرمود حضرت امیر (ع):
من أتی فی عجانه قلّ حیاؤه و بذؤ لسانه
و چه خوش ترجمه کرد رشید وطواط:
هر که در زیر مردمان خفته باشد و بر او آن جنس فاحشه رفته؛ هم شرم او اندک شده باشد و هم زبان او پلید گشته. شعر:
هر که را وقت کودکی بودست
پیشه در زیر مردمان خفتن
شرم او رفته باشد و هرگز
ناید از لفظ او نکو گفتن
کفایت مذاکرات.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸در انفصال دو و لت یا اتصال گو و زِ
هم الان در کانال یکی از ادبا دیدم که در خصوص کلمۀ دولت و تقسیم آن به دو جزء دو و لت اشعاری نقل کرده و شرحی ارائه داده است. مخاطبان فاضل کانال ایشان نیز بر آن شواهدی افزودهاند و تکرار این معنی را در دیوان که و که یادآور شدهاند.
عرض میکنم که شواهد این معنی بسیار است که نشان میدهد هم دو در معنی تک و دو مدّ نظر بوده و هم گاه در معنی عدد دو. لت هم که چک و پس گردنی است. چنانکه مثلا خاقانی گفته است:
چه بیدولت کسی والله که بر دولت کنی تکیه
که دولت جز دو و لت نیست چون سگدو و لتبانی (دیوان، ص ۹۳۶)
دیگر لامعی میگوید:
چون دولت دهر نیست افزون ز دو لت
زین دولت بیمدار نازنده مباش (دیوان لامعی، ص ۳۳۱)
استمرار این شیوه تا عصر حاضر قابل پیگیری است. مثلا در شعر ملک الشعراء بهار:
به کار دولت نتوان گزافهکاری کرد
که از دو لت شود آخر گزافهکار فگار (دیوان بهار، ج ۱، ص ۳۱۳)
شاعران ما با لغات دیگر هم همین معامله کردهاند. از جمله جامی در مثنوی سلسلة الذهب در معنی عزلت ابیاتی دارد که چنین است:
عزلت آمد کلید گنج شهود
عزلت آمد علاج رنج وجود
اندر او عزّ و لت که متصل است
آن لت نفس عزّ جان و دل است
یافت عزّ زین دو حرف عزلت تو
نیست بی این دو حرف جز لت تو (هفت اورنگ، ج ۱، ص ۱۵۸)
جامی در بهارستان هم با لت در کلمۀ فضیلت بازی میکند (در قطعهای که کلمات را در پایان هر مصراع به دو نیم کرده است):
گفتم اندر جواب او کی مف
خرِ خلقِ خدا و قاضیِ حا
جتِ اصحاب و متّصف به فضی
لتِ بسیار خواهمت به دعا
اما بنای نگارنده شاهدافزایی بر آن یادداشت و شرح و بسطش نیست بلکه طرح مسالهای دیگر به این بهانه است.
در کتاب مجالس جهانگیری میخوانیم که شاعری خطاب به بابرشاه سروده بود:
ای تاج دولت بر سرت
بابرشاه امر کرد تا مفصل کتکش زدند.
چرا؟ چون در تقطیع عروضی، "لت" از "دو"جدا میافتاد: ای تاج دو: مستفعلن، لت بر سرت: مستفعلن. شاید بگویید: چه بیرحمانه. اما در آن روزگار با آن پیشینهای که این لغت در ذهن شنونده داشت و حسی که جداافتادگی دو جزء به واسطۀ اشعاری که نقل شد در خاطر مخاطب پدید میآورد، موضوع را به غایت حساس میکرد.
حال طرح مساله:
اگر امروز شاعری چنین مصراعی بگوید همین قدر قبیح است؟ خیر. چرا؟ چون لت آنقدر رایج و مستعمل نیست و آن همه ابیات و تفسیر و تأویل از دو بخش لغت، بکلی فراموش شده است. اجازه بدهید مثالی واضحتر و البته معکوس مطرح کنم. فراوان در متون گذشتگان برمیخوریم که کلمۀ گو/بگو و ز (مخفف از) را همجوار ساختهاند. علتش این است که کلمۀ "گوز" در گذشته چندان شایع نبوده و غالبا از باد مقعد با عناوین دیگری یاد میشده مثل تیز یا ضرطه. لذا اگر بنده و آقای مختاباد در قرن پنجم یا هفتم میزیستیم، هرگز به ایشان معترض نمیشدم که چرا این شعر را با حس وحال تمام میخواند:
تو بگو ز چه رو دل من شکنی؟
اگرچه این مصراع بنا به بحر عروضی مختار، کمتر محل اشکال است مع هذا احتیاط شرط عقل است. پس پیشنهاد میدادم که فعلن فعلن را جابجا بخواند:
ز چه رو تو بگو دل من شکنی؟
یا:
تو بگو دل من ز چه رو شکنی؟
لابد هنوز کسانی به یاد دارند که مرحوم حسن حسینی اوایل انقلاب که با ریاست حوزۀ هنری حجة الاسلام حاج محمدعلی زم درافتاده بود شعری سروده و شهرت داده بود که یک مصراعش این بود: برادرجان، نگو حاجی، بگو زم.
غرض اینکه اساساً وقتی خواجو میگفته:
ماه کنعانی من گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدّعی انکار زلیخا نکند
یا وقتی شاه نعمة الله ولی میگوید:
گوهر توحید اگر جوید کسی
گو ز ما میجو که ما آن یافتیم
یا منوچهری:
به بانگ نخستین از آن خوابها
بجستیم چون گو ز طبطابها
یا سنایی:
بیزار شو از خود که زبان تو تویی
کم گو ز ستاره کآسمان تو تویی
یا سعدی:
دهن گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی ای که از خوردنیها بشست
یا اشرف مازندرانی:
گو ز سرخی و زعفرانپاشی
رخت را هم کنند نقاشی
یا صوفی:
گفت که بر گو ز من او را سلام
بعد سلامش برسان این پیام
در تمام این موارد شک نیست که شاعر هیچ قصد و نیت سوء یا شیطنتی نداشته اما در روزگار ما چه؟ مثلا وقتی بهار میگوید:
گو ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت
که کهای تو که به رخ بستهای از حیله نقاب
هم در همجواری گو و ز، هم ذکر باد سحرگه، هم در توالی دو "که" عمد داشته است. یا وقتی میگوید:
گو ز من بر حاجی ارزنفروش
ار زنت را میفروشی میخرم
از اتصال گو و ز و انفصال ار و زن مقصودی داشته است. همین طور وقتی میرزادۀ عشقی میگوید:
ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من
عنقریبا رندها چرخ تو چنبر میکنند
در چنین بیتی همجواری گو و ز عیب نیست بلکه حسن است. چه سهوی رخ نداده است.
غرض این که وقتی کلمهای با معنی مکروه شهرت یافت احتیاط در استعمال آن و متشابهاتش امری واجب است.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
هم الان در کانال یکی از ادبا دیدم که در خصوص کلمۀ دولت و تقسیم آن به دو جزء دو و لت اشعاری نقل کرده و شرحی ارائه داده است. مخاطبان فاضل کانال ایشان نیز بر آن شواهدی افزودهاند و تکرار این معنی را در دیوان که و که یادآور شدهاند.
عرض میکنم که شواهد این معنی بسیار است که نشان میدهد هم دو در معنی تک و دو مدّ نظر بوده و هم گاه در معنی عدد دو. لت هم که چک و پس گردنی است. چنانکه مثلا خاقانی گفته است:
چه بیدولت کسی والله که بر دولت کنی تکیه
که دولت جز دو و لت نیست چون سگدو و لتبانی (دیوان، ص ۹۳۶)
دیگر لامعی میگوید:
چون دولت دهر نیست افزون ز دو لت
زین دولت بیمدار نازنده مباش (دیوان لامعی، ص ۳۳۱)
استمرار این شیوه تا عصر حاضر قابل پیگیری است. مثلا در شعر ملک الشعراء بهار:
به کار دولت نتوان گزافهکاری کرد
که از دو لت شود آخر گزافهکار فگار (دیوان بهار، ج ۱، ص ۳۱۳)
شاعران ما با لغات دیگر هم همین معامله کردهاند. از جمله جامی در مثنوی سلسلة الذهب در معنی عزلت ابیاتی دارد که چنین است:
عزلت آمد کلید گنج شهود
عزلت آمد علاج رنج وجود
اندر او عزّ و لت که متصل است
آن لت نفس عزّ جان و دل است
یافت عزّ زین دو حرف عزلت تو
نیست بی این دو حرف جز لت تو (هفت اورنگ، ج ۱، ص ۱۵۸)
جامی در بهارستان هم با لت در کلمۀ فضیلت بازی میکند (در قطعهای که کلمات را در پایان هر مصراع به دو نیم کرده است):
گفتم اندر جواب او کی مف
خرِ خلقِ خدا و قاضیِ حا
جتِ اصحاب و متّصف به فضی
لتِ بسیار خواهمت به دعا
اما بنای نگارنده شاهدافزایی بر آن یادداشت و شرح و بسطش نیست بلکه طرح مسالهای دیگر به این بهانه است.
در کتاب مجالس جهانگیری میخوانیم که شاعری خطاب به بابرشاه سروده بود:
ای تاج دولت بر سرت
بابرشاه امر کرد تا مفصل کتکش زدند.
چرا؟ چون در تقطیع عروضی، "لت" از "دو"جدا میافتاد: ای تاج دو: مستفعلن، لت بر سرت: مستفعلن. شاید بگویید: چه بیرحمانه. اما در آن روزگار با آن پیشینهای که این لغت در ذهن شنونده داشت و حسی که جداافتادگی دو جزء به واسطۀ اشعاری که نقل شد در خاطر مخاطب پدید میآورد، موضوع را به غایت حساس میکرد.
حال طرح مساله:
اگر امروز شاعری چنین مصراعی بگوید همین قدر قبیح است؟ خیر. چرا؟ چون لت آنقدر رایج و مستعمل نیست و آن همه ابیات و تفسیر و تأویل از دو بخش لغت، بکلی فراموش شده است. اجازه بدهید مثالی واضحتر و البته معکوس مطرح کنم. فراوان در متون گذشتگان برمیخوریم که کلمۀ گو/بگو و ز (مخفف از) را همجوار ساختهاند. علتش این است که کلمۀ "گوز" در گذشته چندان شایع نبوده و غالبا از باد مقعد با عناوین دیگری یاد میشده مثل تیز یا ضرطه. لذا اگر بنده و آقای مختاباد در قرن پنجم یا هفتم میزیستیم، هرگز به ایشان معترض نمیشدم که چرا این شعر را با حس وحال تمام میخواند:
تو بگو ز چه رو دل من شکنی؟
اگرچه این مصراع بنا به بحر عروضی مختار، کمتر محل اشکال است مع هذا احتیاط شرط عقل است. پس پیشنهاد میدادم که فعلن فعلن را جابجا بخواند:
ز چه رو تو بگو دل من شکنی؟
یا:
تو بگو دل من ز چه رو شکنی؟
لابد هنوز کسانی به یاد دارند که مرحوم حسن حسینی اوایل انقلاب که با ریاست حوزۀ هنری حجة الاسلام حاج محمدعلی زم درافتاده بود شعری سروده و شهرت داده بود که یک مصراعش این بود: برادرجان، نگو حاجی، بگو زم.
غرض اینکه اساساً وقتی خواجو میگفته:
ماه کنعانی من گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدّعی انکار زلیخا نکند
یا وقتی شاه نعمة الله ولی میگوید:
گوهر توحید اگر جوید کسی
گو ز ما میجو که ما آن یافتیم
یا منوچهری:
به بانگ نخستین از آن خوابها
بجستیم چون گو ز طبطابها
یا سنایی:
بیزار شو از خود که زبان تو تویی
کم گو ز ستاره کآسمان تو تویی
یا سعدی:
دهن گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی ای که از خوردنیها بشست
یا اشرف مازندرانی:
گو ز سرخی و زعفرانپاشی
رخت را هم کنند نقاشی
یا صوفی:
گفت که بر گو ز من او را سلام
بعد سلامش برسان این پیام
در تمام این موارد شک نیست که شاعر هیچ قصد و نیت سوء یا شیطنتی نداشته اما در روزگار ما چه؟ مثلا وقتی بهار میگوید:
گو ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت
که کهای تو که به رخ بستهای از حیله نقاب
هم در همجواری گو و ز، هم ذکر باد سحرگه، هم در توالی دو "که" عمد داشته است. یا وقتی میگوید:
گو ز من بر حاجی ارزنفروش
ار زنت را میفروشی میخرم
از اتصال گو و ز و انفصال ار و زن مقصودی داشته است. همین طور وقتی میرزادۀ عشقی میگوید:
ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من
عنقریبا رندها چرخ تو چنبر میکنند
در چنین بیتی همجواری گو و ز عیب نیست بلکه حسن است. چه سهوی رخ نداده است.
غرض این که وقتی کلمهای با معنی مکروه شهرت یافت احتیاط در استعمال آن و متشابهاتش امری واجب است.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸این بیت از مثنوی حدیقة الحقیقه اثر گرانسنگ حضرت سنایی که در وصف خلیفۀ دوم -عمر بن خطاب- است ظاهراً در تعلیقات مرحوم مدرس رضوی و نیز تعلیقات یاحقی-زرقانی هیچ شرح و توضیحی ندارد:
خانۀ می خراب گشته ازو
َزَهرۀ زُهره آب گشته ازو
با مصراع نخست که روشن است به دلایلی کار نداریم اما مصراع دوم عین حقیقت است و ناظر بر خوف اهل طرب و شادی از جناب عمر. چه در باور قدمای ما زُهره یا ناهید، مطرب فلک بوده است. حکایاتی که مؤیّد این معناست در منابع روایی فراوان است. نگارنده تنها به یک مورد از کتاب اللهو والملاهی تألیف ابن خرداذبه اشاره میکند:
وعن الشعبي قال: مرّ رسول الله ﷺ بأصحاب الدنكله وهم يلعبون فقال: خذوا يا بني أرفدة حتّى تعلم اليهود والنصارى أن في ديننا فسحة. فأخذوا يلعبون ويقولون: أبو القسم الطيب أبو القسم الطيب. فجاء عمر فلما رأوه تذاعروا.
میگوید پیامبر (ص) آنان را که مشغول بازی و شادی بودند تأیید کرد و فرمود ادامه بدهید تا یهود و نصاری بدانند در دین ما فسحت و گشادگی است. آنان نیز پیامبر (ص) را تحسین کردند. اما به محض وارد شدن عمر همه پراکنده شدند.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
خانۀ می خراب گشته ازو
َزَهرۀ زُهره آب گشته ازو
با مصراع نخست که روشن است به دلایلی کار نداریم اما مصراع دوم عین حقیقت است و ناظر بر خوف اهل طرب و شادی از جناب عمر. چه در باور قدمای ما زُهره یا ناهید، مطرب فلک بوده است. حکایاتی که مؤیّد این معناست در منابع روایی فراوان است. نگارنده تنها به یک مورد از کتاب اللهو والملاهی تألیف ابن خرداذبه اشاره میکند:
وعن الشعبي قال: مرّ رسول الله ﷺ بأصحاب الدنكله وهم يلعبون فقال: خذوا يا بني أرفدة حتّى تعلم اليهود والنصارى أن في ديننا فسحة. فأخذوا يلعبون ويقولون: أبو القسم الطيب أبو القسم الطيب. فجاء عمر فلما رأوه تذاعروا.
میگوید پیامبر (ص) آنان را که مشغول بازی و شادی بودند تأیید کرد و فرمود ادامه بدهید تا یهود و نصاری بدانند در دین ما فسحت و گشادگی است. آنان نیز پیامبر (ص) را تحسین کردند. اما به محض وارد شدن عمر همه پراکنده شدند.
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
🔸یک از هزار دشواری تصحیح حدیقۀ سنایی
▫️قسمت اول (پیشدرآمد)
🔹تقدیم به استاد دکتر محمود امیدسالار
فارغ از این که مصحّحانِ مثنوی گرانسنگ حدیقة الحقیقه، گاه وزن و قافیه را هم علی رغم وجود نسخههای اصیل و صحیح به باد دادهاند کار تصحیح این متن کهن، ظرایف و دقایقی دارد که اشاره به شمّهای از آن نیز مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. پس به ذکر یک دو مورد در قسمت بعد اکتفا میکنیم. اکنون اما طرح مسالهای دیگر خواهیم کرد.
همه با حدیث معروف "انا مدینة العلم و علی بابها" آشنایی دارید. همان که فردوسی هم در دیباجۀ شاهنامه بدان تصریح کرده است:
تو را دانش دین رهاند نخست
در رستگاری ببایدت جست
..چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که من شارستانم، علیام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است (شاهنامه، خالقی مطلق، ج ۱، ص ۵)
باری، این حدیث نه تنها در میان شیعیان بلکه از سوی علمای اهل سنت نیز کم و بیش تأیید شده است. (به جامع الاحادیث جلال الدین سیوطی ج ۴، ص ۲۹۵ رجوع کنید. در این منبع حدیث مذکور از قول حاکم نیشابوری، یحیی بن معین، ابن حجر عسقلانی و ابن جریر طبری صحیح دانسته شده است). اگرچه ما اکنون در پی اثبات صحت این حدیث نیستیم، مباحث پیرامون آن بسیار جالب است که علاقمندان در صورت تمایل، خود موضوع را پی خواهند گرفت. اما در کتاب حدیقه در بخش مدایح خلفای اربعه ابتدا آمده است:
در فضیلت خلیفۀ اول: انا مدینة الصدق و ابوبکر اساسها
در فضیلت خلیفۀ ثانی: انا مدینة العدل و عمر سقفها
در فضیلت خلیفۀ ثالث: انا مدینة الحیاء و عثمان حیطانها
و در فضیلت علی (ع): انا مدینة العلم و علی بابها
واپسین حدیثی که نقل شد اصیل باشد یا مجعول، بیشک سه حدیث دیگر از روی آن ساخته و به اصطلاح امروز کپی شده است. اساس و سقف و حیطان با توجه به "باب" و در رقابت با آن پدید آمده اما باب میان خانه و شهر مشترک است. به عبارت دیگر این هر دو، "باب" دارند یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم خانه و شهر در و دروازه دارند. ولی شهر برخلاف خانه سقف ندارد. ظاهراً حواس جاعلان خیلی جمع نبوده است.
مع هذا ما قصد نداریم پای خود را در کفش علما کنیم. بررسی این احادیث و تعیین صحت یا ضعف و قوت آن با اهل فن است. برای نگارنده اکنون فقط یک مسأله مطرح است؛ آیا این احادیث را سنایی بر بالای اشعارش نوشته؟ به اقوی احتمال خیر. چرا؟ چون به مضامینش در اشعار ذیل آن هیچ اشارهای نشده است مگر بخش مربوط به حضرت امیر (ع) که در آن میخوانیم:
سرّ قرآن بخوانده بود به دل
علم دوجهان ورا شده حاصل
..خوانده در دین و علم مختارش
هم درِ علم و هم علمدارش (حدیقه، یاحقی-زرقانی، ص ۲۷۱ و ۲۷۲)
در مواضع دیگری از همین مثنوی حدیقه نیز به حدیث مذکور اشارات آشکاری شده است. فی المثل در فصل مربوط به پیامبر (ص) ذیل عنوان "فی اتباعه" میخوانیم:
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هر که از در درآمده برِ او
تاج "زدنی" نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینۀ علوم و باب علی
او خدا را نبی، علیش ولی (حدیقه، مدرس، ص ۱۹۸)
این موضوع در دیگر اشعار سنایی (و حتی سخن شاعران پیش و پس از او) هم مطرح شده است:
شو مدینۀ علم را در جوی، پس در وی خرام
تا کی آخر خویش را چون حلقه بر در داشتن (دیوان سنایی، ص ۴۶۸)
در بخشهای دیگر اما ذیل همان احادیثی که ذکرش رفت هیچ خبری از تعابیر بنیاد، پایه یا ستونِ صدق، سقفِ عدل و حصار یا دیوارِ حیا نیست. هرچند که شاعر مفصل، هر یک از این سه خلیفه را به صفات صدق و عدل و حیا متصف ساخته و ستوده است. بنا بر این به احتمال قریب به یقین این عناوین و احادیث بعدها به دست دیگران (و شاید خودِ سنایی -بنا به مصلحتی که در قسمت آینده اشاره خواهیم کرد-) افزوده شده است. با بررسی موارد دیگر اندک اندک پی خواهیم برد که چرا نسخههای حدیقه اینقدر پراختلاف و آشفته است و چه مقدار از این آشفتگی سهم مؤلف و دگرگونیهای عقیدتیاش و چه مقدار از آن، کارِ متصرّفان و کاتبان و مالکان نسخهها بوده است.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
▫️قسمت اول (پیشدرآمد)
🔹تقدیم به استاد دکتر محمود امیدسالار
فارغ از این که مصحّحانِ مثنوی گرانسنگ حدیقة الحقیقه، گاه وزن و قافیه را هم علی رغم وجود نسخههای اصیل و صحیح به باد دادهاند کار تصحیح این متن کهن، ظرایف و دقایقی دارد که اشاره به شمّهای از آن نیز مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. پس به ذکر یک دو مورد در قسمت بعد اکتفا میکنیم. اکنون اما طرح مسالهای دیگر خواهیم کرد.
همه با حدیث معروف "انا مدینة العلم و علی بابها" آشنایی دارید. همان که فردوسی هم در دیباجۀ شاهنامه بدان تصریح کرده است:
تو را دانش دین رهاند نخست
در رستگاری ببایدت جست
..چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که من شارستانم، علیام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است (شاهنامه، خالقی مطلق، ج ۱، ص ۵)
باری، این حدیث نه تنها در میان شیعیان بلکه از سوی علمای اهل سنت نیز کم و بیش تأیید شده است. (به جامع الاحادیث جلال الدین سیوطی ج ۴، ص ۲۹۵ رجوع کنید. در این منبع حدیث مذکور از قول حاکم نیشابوری، یحیی بن معین، ابن حجر عسقلانی و ابن جریر طبری صحیح دانسته شده است). اگرچه ما اکنون در پی اثبات صحت این حدیث نیستیم، مباحث پیرامون آن بسیار جالب است که علاقمندان در صورت تمایل، خود موضوع را پی خواهند گرفت. اما در کتاب حدیقه در بخش مدایح خلفای اربعه ابتدا آمده است:
در فضیلت خلیفۀ اول: انا مدینة الصدق و ابوبکر اساسها
در فضیلت خلیفۀ ثانی: انا مدینة العدل و عمر سقفها
در فضیلت خلیفۀ ثالث: انا مدینة الحیاء و عثمان حیطانها
و در فضیلت علی (ع): انا مدینة العلم و علی بابها
واپسین حدیثی که نقل شد اصیل باشد یا مجعول، بیشک سه حدیث دیگر از روی آن ساخته و به اصطلاح امروز کپی شده است. اساس و سقف و حیطان با توجه به "باب" و در رقابت با آن پدید آمده اما باب میان خانه و شهر مشترک است. به عبارت دیگر این هر دو، "باب" دارند یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم خانه و شهر در و دروازه دارند. ولی شهر برخلاف خانه سقف ندارد. ظاهراً حواس جاعلان خیلی جمع نبوده است.
مع هذا ما قصد نداریم پای خود را در کفش علما کنیم. بررسی این احادیث و تعیین صحت یا ضعف و قوت آن با اهل فن است. برای نگارنده اکنون فقط یک مسأله مطرح است؛ آیا این احادیث را سنایی بر بالای اشعارش نوشته؟ به اقوی احتمال خیر. چرا؟ چون به مضامینش در اشعار ذیل آن هیچ اشارهای نشده است مگر بخش مربوط به حضرت امیر (ع) که در آن میخوانیم:
سرّ قرآن بخوانده بود به دل
علم دوجهان ورا شده حاصل
..خوانده در دین و علم مختارش
هم درِ علم و هم علمدارش (حدیقه، یاحقی-زرقانی، ص ۲۷۱ و ۲۷۲)
در مواضع دیگری از همین مثنوی حدیقه نیز به حدیث مذکور اشارات آشکاری شده است. فی المثل در فصل مربوط به پیامبر (ص) ذیل عنوان "فی اتباعه" میخوانیم:
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هر که از در درآمده برِ او
تاج "زدنی" نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینۀ علوم و باب علی
او خدا را نبی، علیش ولی (حدیقه، مدرس، ص ۱۹۸)
این موضوع در دیگر اشعار سنایی (و حتی سخن شاعران پیش و پس از او) هم مطرح شده است:
شو مدینۀ علم را در جوی، پس در وی خرام
تا کی آخر خویش را چون حلقه بر در داشتن (دیوان سنایی، ص ۴۶۸)
در بخشهای دیگر اما ذیل همان احادیثی که ذکرش رفت هیچ خبری از تعابیر بنیاد، پایه یا ستونِ صدق، سقفِ عدل و حصار یا دیوارِ حیا نیست. هرچند که شاعر مفصل، هر یک از این سه خلیفه را به صفات صدق و عدل و حیا متصف ساخته و ستوده است. بنا بر این به احتمال قریب به یقین این عناوین و احادیث بعدها به دست دیگران (و شاید خودِ سنایی -بنا به مصلحتی که در قسمت آینده اشاره خواهیم کرد-) افزوده شده است. با بررسی موارد دیگر اندک اندک پی خواهیم برد که چرا نسخههای حدیقه اینقدر پراختلاف و آشفته است و چه مقدار از این آشفتگی سهم مؤلف و دگرگونیهای عقیدتیاش و چه مقدار از آن، کارِ متصرّفان و کاتبان و مالکان نسخهها بوده است.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/Anjomanara
https://www.tg-me.com/iranianpoetsocity
Telegram
انجمنآرا (خانۀ شاعران ایران)
در ادب و تاریخ و لغت
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari
به قلم رضا موسوی طبری
تهیه شده در انجمن شاعران ایران
@mousavitabari