راز ...
#پارت1057 خوشيام گذشتم، همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم.... ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم... نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ... خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني هان، گفتي سواري بگيرم...…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1058
ديگه نيستم ديگهه زنت نيستم...
برو دنبال اونا ، لياقتت همينه... اگه منم به خودم مي رسيدم و دنبال ناز كردن براي
ديگران بودم
حالا اينقدر برام سخت نبود، برات دارم آقا نيما، ببينم كدوم دلربا تريم...
تا اينو گفتم حس كردم صورتم داغ شد، نيما دوباره محکم زد تو گوشم...
انقد داد زده بودم كه صدام در نمي اومد، گلوم خشک شده بود،
تو پاركينگ نيما محکم دستمو گرفت و با خودش
كشوند تا رسيديم به واحدمون...
وقتي وارد خونه شديم، دستمو كشيدم و از دم در گلدوني كه روي جا كفشي بود و
زدم زمين،
مثل ديوونه ها هر چي دم دستم بود و مي زدم زمين
، دستام زخم شده بود، گوشم درد مي كرد،
ديگه نيستم ديگهه زنت نيستم...
برو دنبال اونا ، لياقتت همينه... اگه منم به خودم مي رسيدم و دنبال ناز كردن براي
ديگران بودم
حالا اينقدر برام سخت نبود، برات دارم آقا نيما، ببينم كدوم دلربا تريم...
تا اينو گفتم حس كردم صورتم داغ شد، نيما دوباره محکم زد تو گوشم...
انقد داد زده بودم كه صدام در نمي اومد، گلوم خشک شده بود،
تو پاركينگ نيما محکم دستمو گرفت و با خودش
كشوند تا رسيديم به واحدمون...
وقتي وارد خونه شديم، دستمو كشيدم و از دم در گلدوني كه روي جا كفشي بود و
زدم زمين،
مثل ديوونه ها هر چي دم دستم بود و مي زدم زمين
، دستام زخم شده بود، گوشم درد مي كرد،
#پارت1059
ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد،
نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم
، رفتم
سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين،
صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ...
ديگه جون نداشتم به زحمت خودم رسوندم به اتاق خواب درم قفل كردم، شايد اگه قرصي چيزي اونجا
بود مي خوردم تا راحت بشم،
شب وحشتناكي بود، حتي وحشتناك تر از اون شبايي كه نيما بي هوش رو تخت
بيمارستان بود،
اون موقع من اينقدر خورد نشده بودم، خيلي دوستش داشتم،
همه زندگيم بود، اما حالا به بدترين وجه
داشت ازم جدا ميشد،
نيما با مشت مي كوبيد به در و التماسم ميکرد در و باز كنم ... به صداي بلند گريه مي كردم :
خدايا منو بکش راحتم كن،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد،
نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم
، رفتم
سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين،
صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ...
ديگه جون نداشتم به زحمت خودم رسوندم به اتاق خواب درم قفل كردم، شايد اگه قرصي چيزي اونجا
بود مي خوردم تا راحت بشم،
شب وحشتناكي بود، حتي وحشتناك تر از اون شبايي كه نيما بي هوش رو تخت
بيمارستان بود،
اون موقع من اينقدر خورد نشده بودم، خيلي دوستش داشتم،
همه زندگيم بود، اما حالا به بدترين وجه
داشت ازم جدا ميشد،
نيما با مشت مي كوبيد به در و التماسم ميکرد در و باز كنم ... به صداي بلند گريه مي كردم :
خدايا منو بکش راحتم كن،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1059 ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد، نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم ، رفتم سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين، صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ... ديگه جون نداشتم…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1060
خداااا... همه استخونام مي سوخت...
كاش مي تونستم لحظه اي فراموشش كنم
، فکر جدايي خردم مي كرد، به گذشته فکر مي كردم،
ياد فينگيلي
گفتن هاش، ياد مهربوني هاش، ياد خودكشيش به خاطر من،
ياد اون روزي كه فهميدم نيما پسر عمومه، ياد اون شبي كه
بابا منو تو اتاق حبس كرد، ياد روزي كه رفتم عسلويه، ياد روزي كه براي نيما كار پيدا شد،
ياد روزي كه شروین
اونجور من و داغون كرد،
ياد شبهايي كه براي درس خوندن بعد از اينکه نيما خوابش مي برد ، پاورچين مي رفتم تو
آشپزخونه و با يه چراغ كم نور درس مي خوندم كه نيما بيدار نشه، ياد روزهايي كه از خستگي نمي تونستم رو پاهام
بايستم....
خداااا... همه استخونام مي سوخت...
كاش مي تونستم لحظه اي فراموشش كنم
، فکر جدايي خردم مي كرد، به گذشته فکر مي كردم،
ياد فينگيلي
گفتن هاش، ياد مهربوني هاش، ياد خودكشيش به خاطر من،
ياد اون روزي كه فهميدم نيما پسر عمومه، ياد اون شبي كه
بابا منو تو اتاق حبس كرد، ياد روزي كه رفتم عسلويه، ياد روزي كه براي نيما كار پيدا شد،
ياد روزي كه شروین
اونجور من و داغون كرد،
ياد شبهايي كه براي درس خوندن بعد از اينکه نيما خوابش مي برد ، پاورچين مي رفتم تو
آشپزخونه و با يه چراغ كم نور درس مي خوندم كه نيما بيدار نشه، ياد روزهايي كه از خستگي نمي تونستم رو پاهام
بايستم....
#پارت1061
اين همه سختي براي هيچ....
حالا بعد جدايي چي ميشه؟
براي چي اينقدر سختي كشيدم؟ به آقاي حسيني چي بگم؟ به يلدا...
خنده هاي پيروزمندانه عمه ها رو چطوري تحمل كنم ... سعيد ... خدايا كمکم كن... ياد خاطراتي
كه از اين اتاق داشتم ديوونم مي كرد، ياد روزي كه اسباب كشي كرديم و اومديم اينجا....
صداي قلبم و به وضوح
ميشنيدم، با هميشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....
صداي نيما رو ميشنيدم كه با تلفن صحبت مي كرد،
: مامان به جون خودش هيچي نيست، شما اشتباه مي كنين،
از شما بعيده به خدا، چرا زودتر از اينا بهم نگفتين...
.
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
اين همه سختي براي هيچ....
حالا بعد جدايي چي ميشه؟
براي چي اينقدر سختي كشيدم؟ به آقاي حسيني چي بگم؟ به يلدا...
خنده هاي پيروزمندانه عمه ها رو چطوري تحمل كنم ... سعيد ... خدايا كمکم كن... ياد خاطراتي
كه از اين اتاق داشتم ديوونم مي كرد، ياد روزي كه اسباب كشي كرديم و اومديم اينجا....
صداي قلبم و به وضوح
ميشنيدم، با هميشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....
صداي نيما رو ميشنيدم كه با تلفن صحبت مي كرد،
: مامان به جون خودش هيچي نيست، شما اشتباه مي كنين،
از شما بعيده به خدا، چرا زودتر از اينا بهم نگفتين...
.
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈