Telegram Web Link
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت949


آخه چرا؟؟ ...اون كه نبايد جاش زيادم بد باشه...

از اون عکسا فهميدم اونطور كه وانمود مي كرد اوضاع رو به راه نيست، دلم بد جوري به شور

افتاده بود، مخصوصا" وقتي میترا دوباره موبايلشو خاموش كرده بود و

جوابمو نمي داد ، مجبور شدم زنگ بزنم خونه،مامان دست و پا شکسته بهم رسوند كه اوضاع به هم ريخته ،

میترا هم به زور گوشيو گرفت و هيچ توضيحي نداد، دلم

مي خواست سرم و مي كوبيدم به ديوار...

بعدا" مامان بهم گفت سعيد از میترا خواستگاري كرده و میترا هم زده به سيم
آخر،

حتي با بابا هم دعوا كرده و هر چي تو دلش بوده ريخته بيرون...

حرصم گرفته بود، اگه اين سعيد و ببينم يه جوري حالشو مي گيرم كه نفهمه از كجا خورده..

.نصفه شبي كه مامان بهم زنگ زد و گفت میترا حالش خوب نيست، نزديک بود قلبم بايسته، صداش در نمي اومد، میترا پشت تلفن بلند بلند گريه مي كرد،

آروم كردنش سخت بود، از
#پارت950



ماجراهايي كه براش اتفاق افتاده بود برام تعريف كرد،

اينکه ساسان بهش ايميل زده اونم جوابشو داده، گفت : ديگه خسته شده، تنهام، تحملم تموم شده ...

مدام تکرار مي كرد: نيما من خيلي تنهام ، دلم خيلي گرفته... خودمو آروم نشون دادم و بهش دلداري دادم ...

بعد از قطع كردن گوشي ، حالم خيلي بد شد... فشار زيادي رو تحمل مي كردم ،

كارم زياد بود، دلتنگي ، تنهايي ، حالا ديگه نگران میترا هم بودم ..

.نکنه اتفاقي براش بيفته... خدايا...مجبور شدم دوباره قرص آرام بخش بخورم،

داشتم ديوونه مي شدم، دراز كشيدم و به ياد خاطرات خوش گذشته دوباره آروم گرفتم...

از وقتي خودم و شناختم میترا برام عزيز بود، تقريبا" تمام خاطرات و گذشته ما باهم رقم خورده بود،

مامان جون و بابا بزرگ ما رو خيلي دوست داشتن




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت951



دایي محسن كه جونش بود و ما دوتا،

عمه ها هواي من و خيلي بيشتر از میترا داشتن،

دختراي عمه مهوش بد جوري به میترا گير مي دادن،

تو بيشتر مجلسها تا چشم منو دور مي ديدن يه جوري بهمش ميريختن،

حرصم مي گرفت كه میترا جوابشونو نمي داد،

بميرم اونا حرص منو سر میترا خالي مي كردن، حالم از ستاره و سمانه بهم مي خورد،

دختراي قرتي و بي قيد و بندي بودن ، پر ادعا اما تو خالي، هر وقت مي ديدمشون ياد خواهرهاي

سيندرلا مي افتادم ،

جالبيش اين بود كه عمه هميشه به من مي رسوند كه اگه دختراشو مي خوام بايد عجله كنم،

اااااي خدا، چقدر من اين دو تا رو كنف مي كردم..

. از آرايش كردنشون كه ديگه نگو، برعکس میترا، كه زياد اهل اين چيزا نبود،

اونا كولاک مي كردن،

يه بارم بهشون گفتم : احيانا" صورتتون و با بوم نقاشي عوضي نگرفتين، .
#پارت952



الهام دخترعمه مهري بد نبود،

يعني سرش به كار خودش بود، از سعيد دل خوشي نداشتم، رابطه ما خوب بود، اما از وقت

يه كار خوب پيدا كرد و

يه كم جون گرفت، عوض شد، ... ..يادش به خير جشن فارغ التحصيليم بابا همه رو دعوت

كرده بود...میترا سر اينکه چه لباسي بپوشه و چه كفشي دو سه بار با مامان حرفشون شد،

خدائيشم حق با میترا بود،

مامان هنوزم مي خواست عين بچه ها بهش امر و نهي كنه،

آخرشم با پا در ميوني من قضيه حل شد، میترا يه لباس آبي
پوشيد ،

منم پيرهن و شلوار سفيد با كروات قرمز، اون مهموني به همه خيلي خوش گذشت، ولي میترا زياد شارژ نبود،

وقتي همه مهمونا رفتن میترا دو ساعت تو بغل من گريه كرد آخه چند روز بعدش بايد مي رفتم سر بازي،

بابا و مامان از دست میترا عصبي شده بودن و دعواش كردن



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت953



سالي كه میترا كنکور داشت

من با امير تو مغازه كار مي كرديم،

شبها به بهانه بي خوابي و كتاب خوندن مي رفتم پيشش ،

براش چايي درست مي كردم، تا نترسه و خوابش نبره...

خيلي تلاش كرد اما دولتي هيچ جا قبول نشد، كارش افتاد به دانشگاه آزاد،

خيلي دلم مي خواست دانشگاه دولتي قبول بشه تا رو اين سمانه و ستاره كم بشه ولي نشد،

خودشم جا خورده بود، نمي دونم چرا قبول نشد؟

همه اينا به كنار اينکه میترا هميشه باهام صادق بود و

دوستم مي داشت... خاطرات گذشته آرومم مي كرد، نمي دونم چرا؟؟؟ ...

حالا اينجا... من... تنهايي ، كي باورش ميشد!! مني كه هميشه دور ورم شلوغ بود... حالا ...

نه دوستي ، نه آشنايي ، میترا هم كه باهام سرسنگين بود ...
#پارت954



فقط يکي دو بار پويا بهم زنگ زد،

اينم فکر كنم يلدا ازش خواسته بود...پام سست شده بود،

دلم مي خواست مرخصي بگيرم و برا تولد میترا برم پيشش ، بد جوري با خودم درگير بودم،

هر كاري كردم نتونستم خودم و راضي كنم، دلم مي خواست روز تولدش خوشحالش كنم،

اما نشد، از اينترنت بليط كنسرت براش گرفتم و به پويا زنگ زدم تا زحمتشو بکشه...

دلم بد گرفته بود، تا ديروقت سر كار بودم ،

چشمام خسته شده بود، كمرم درد مي
كرد، گوشيم زنگ خورد میترای من بود.

هنوز صداشو نشنيده جون گرفته بودم: الو سلام فينگيل من خوش گذشت:

سلام جات خالي نيما ،

نتوستم جلوي پويا و يلدا باهات حرف بزنم صداش خستگي رو ازم دور مي كرد،

دستم و گذاشتم رو پيشونيم و سعي كردم صورت خشگلش جلوي روم مجسم بشه:

آخ میترا چقدر دلم مي خواست الان پيشت باشم

، پارسال و يادت مياد، صبح تا حالا چند بار عکساي پارسال و نگاه كردم:


نييييما خيلي دوشت دالم دلم ضعف




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت955


رفت چند وقت بود میترا اينطوري باهام حرف نزده بود: فدات بشم عزيزم،

منم اندازه دنيا دوست دارم، قول ميدم
برات جبران كنم ،

امسال و ببخش : نيما يعني سال ديگه و سالاي بعد كنار هميم مگه نه: آره حتما" : راستي نيما

امروز خيلي خوشحالم، بابا بهم يه حلقه خوشگل كادو داد، گفت بندازم دست چپم ، تا همه بفهمن يه خبرايي هست،

ولي فعلا" هر كی پرسيد، يه جوري بپيچونمش، :

راست ميگي میترا !!!!! : آره به خدا ، برام كيکم گرفته بودن، :

خدا رو
شکر روز خوبي داشتي،....میترا چند وقتيه همش از بابا تعريف ميکنه انگار مي خواد نظر منو بدونه يا اينکه دلم و نرم

كنه، البته تا حدود زيادي هم موفق بود...

چيزي به عيد نمونده بود، ياد چهارشنبه سوري، عيد ، سفره هفت سين داغ
دلمو تازه مي كرد،

اشکم و در مي آورد يعني واقعا" امسال عيد چي ميشه؟
#پارت956



تا يادم مياد، عيد بود و مامان و بابا و
میترا ،

دلم هواشون و كرده بود، اينجا از سرماي زمستون خبري نبود،

ولي میترا اونجا سردش بود، الان حتما" داره يخ ميزنه، آخه ميگه اونجا برف زيادي اومده...

خدا رو شکر كارها خيلي خوب پيش مي رفت آقاي منوچهري هم راضي بود،

ديگه آخرهاي كار بود، بعد از اون ديگه مجبور نبودم فشار كاري زياد و تحمل كنم

، وضع پس اندازم خوب بود،

تو اين
يک سال به اندازه پنج سالي كه تو مغازه كار كرده بودم

حتي بيشتر درآمد داشتم، خيالم يه كم راحت شده بود،

حتي
اگه سختمون باشه اينجا زندگي كنيم ،

حداقل پول رهن خونه و مخارج اوليه زندگيمون تامينه، میترا هم درسش تمومه،

اگه برام كار جور نشه،

ديگه بعد از عيد به میترا ميگم بياد پيشم باهم زندگي كنيم، بيشتر از اين نمیتونستم تحمل كنم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت957



از اولم به میترا گفتم يک سال، الان تقريبا" هشت ماه مي گذره،

نمي دونم چطوري تحمل كردم، باورم نميشه، همش به خاطر میترا بود،

هر وقت خسته و كلافه ميشدم به فينگيلي زنگ مي زدم،

صداش از هر مسکني برام بهتر بود،

بعدم با خودم مي گفتم: فقط به خاطر میترا...

.چند وقت ميشه میترا من مريضه،

صداش گرفته، همش سرفه ميکنه دلم
بد جوري شور مي زنه،

تلفنم و زود قطع مي كنه، باهام آروم حرف ميزنه، دستم به كار نميره...يه روز پويا بهم زنگ زد‌ و موضوع كار تو شركت شوهر خالش‌و باهام در ميون گذاشت،

بهم گفت میترا مدارك و فرستاده و براي مصاحبه بايد

هر چه زودتر برم، گفت كار خوبيه و میترا گفته تا قطعي نشده بهت نگم،

حتي بهم گفت میترا به چند تا شركت ديگه هم

سر زده و تو اين مدت خيلي برای كار من اين در و اون در زده،

آخر سرم بهم گفت میترا بدجور سرما خورده
#پارت958



اگه ميشه بهش سر بزنم..

.خيلي خوشحال شده بودم، تا آخر هفته كارام سبک ميشه و ميتونم مرخصي بگيرم، اما

چطور به میترا بگم نمي رم خونه،

بابا حتي به من يه زنگم نزده ،

شماره منو كه داره امکان نداره برم پيشش...تعجب كردم چرا میترا به من چيزي نگفته بود؟؟

يعني فکر مي كرد اگه جور نشه ناراحت ميشم، يا... نمي دونم..

.بهتر ديدم
زياد بهش فکر نکنم به میترا هم چيزي نگفتم.

اون روز از صبح دلم شور ميزد،

هيچي نتونستم بخورم، تو راه شركت يلدا
بهم زنگ زد،

خيلي دلخور بود:الو بفرمایيد: آقا نيما حق دارين نشناسين ،

يعني بهتر بگم شما كي رو ميشناسين؟:

ببخشيد يلدا خانوم، من شمارتون و نديدم، خوبين؟:

نه اصلا" خوب نيستم، گذاشتي رفتي، پشت سرتم نگاه نميکني،

خيلي بي خيالي، میترا بيچاره روزي هزار بار ميميره و زنده ميشه




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/07/02 03:00:01
Back to Top
HTML Embed Code: