Telegram Web Link
#پارت1032



اين يادگاري عشق بود براي من،

باورم نميشد اون عشق سوزان سرد بشه، نمي تونستم تو چشماي نيما نگاه كنم

مي ترسيدم چيزي رو ببينم كه نبايد ببينم، بهش نزديک نمي شدم مي ترسيدم بوي تنش عوض شده

باشه، روحم بيمار شده بود ،

شايدم زيادي بهش وابسته شده بودم، دایم به خودم سركوفت مي زدم ، كاش اينقدر

زحمت نکشيده بودم...

كاش اينقدر براي به دست آوردنش نمي جنگيدم... كاش تو زندگي اينقدر صبوري نميكردم... كاش اينقدر دوسش ....

بعضي وقتا كارم به جايي مي رسيد كه لباساشو بو مي كردم كه بوي عطر زنونه نده، يا موبايلشو چک مي كردم...

داشتم ديوونه ميشدم، ناگفته نماند كه مامان هم دست كمي از من نداشت، بيچاره هزار جور نذر و نياز كرده بود

نيما راضي بشه بچه دار بشيم، از سوال پرسيدناش ميفهميدم مي خواد آمار نيما رو بگيره

اون بيچاره بيشتر از من نگران بود.نميدونم چرا زندگي با آدما مهربون نيست؟



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1033

چرا ما بايد دایم بترسيم ؟

چرا دایم بايد بجنگيم؟ ...

نيما مرتب ازم ميپرسيد كه چرا عوض شدم؟ چرا...چرا؟؟؟ از اين چراهاش حالم به هم مي خورد ،

حتي مي خواست منو ببره دكتر اعصاب و روان... اون ترم عصرها هم كلاس گرفتم و روزايي رو هم كه كلاس نداشتم تو شركت اضافه مي موندم ،

حوصله خونه رو نداشتم، مني كه براي يک ساعت اضافه كاري شركت و ميريختم به هم حالا خيلي راحت مي موندم شركت،

اين باعث تعجب همکارام شده بود ... نيما از اين همه كار كردن

من راضي نبود، مدام غر مي زد و تحديد مي كرد كه اگه اينقدر كار كنم و از زندگيمون فاصله بگيرم اجازه نميده

ادامه بدم ،... براي من نظر اون اصلا" مهم نبود
#پارت1034



فقط مي خواستم ازش دور باشم،

در كنار او بودن عذابم مي داد، نميدونم چرا همش فکر مي كردم ديگه متعلق به من نيست،

يا كامل متعلق به من نيست، هر چه قدرم اون سعي مي كرد اين فاصله رو كمتر كنه اوضاع بدتر ميشد،

اون دائم باهام حرف مي زد، از سركار باهام تماس مي گرفت برام پيام میفرستاد،

ولي من در جواب پيامش مي نوشتم اينو كي برات فرستاده؟؟

اون پيام و ... دست خودم نبود همش فکر ميكردم ستاره باهاش در تماسه و اين پياماي قشنگم اون براش مي فرسته،

آخه هر بار موبايلشو چک مي كردم پيامي
كه براي من فرستاده بود تو اينباكس نبود

فقط تو قسمت ارسال بود،

منم مطمئن ميشدم كه پيام دريافتي رو پاک




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1035



كرده...فکر مي كردم روزهاي قشنگ زندگيم تموم شده و خزان تو راهه، داغون بودم...

هر وقت نيما بهم نزديک ميشد و باهام صحبت مي كرد عصبي ميشدم،

ديگه كارش به جايي رسيده بود براي اينکه شبا قهر نکنم و روي مبل نخوابم بهم دست نزنه،

بوسم نکنه باهام حرف نزنه... مي دونستم صبرش تموم ميشه و ميره با مامان و بابا صحبت

ميکنه ، اونوقت مامان به حسابش مي رسه و تکليف منم روشن ميشه.

من شروع كرده بودم، من براي به دست
آوردنش جنگيده بودم،

براي تموم كردنش اون بايد پيش قدم ميشد... اصلا" به خودم نمي رسيدم، از عمد خونه رو

به هم مي ريختم،

شام درست نمي كردم، اگه مامان بهم سر نمي زد و خونه رو سرو سامون نمي داد واقعا" نميشد تو اون خونه زندگي كرد
#پارت1036




هر سال جشن تولد منو نيما خيلي مفصل برپا ميشد،

همه فاميلم دعوت ميشدن، اما امسال هيچ خبري نبود،

روز تولد نيما من از عمد تا دیر وقت شركت موندم،

مامان چند بار بهم زنگ زد و گله كرد كه چرا تولد نگرفتم؟ چرا سركارم؟

منم در جواب فقط گفتم حقشه...حقش همينه... مامان سر بسته بهم گفت اگه مشکلي هست

بايد زود حل بشه و نبايد ميدون بيفته دست بقيه،

مي فهميد دارم جا خالي ميکنم مي دونست دلم از دست نيما گرفته...

هر وقت مي خواست از تو لاک خودم بيام بيرون به يه چيزي برخورد مي كردم كه پشيمون ميشدم

، يه بار
عمه زنگ مي زد و ازش احوالپرسي مي كرد، وقتي نيما با اون حرف مي زد و شوخي مي كرد مي خواستم خفش كنم،

يه بارم نيما از زبونش در رفت و گفت :میترا تازگي ها لادن و ديدي چقدر خوشگل شده، ديگه داشتم ديوونه ميشدم ،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1037



دلم خيلي گرفته بود.

يه روز با خودم فکر كردم همه چيز و فراموش كنم ،براي نيما گل گرفتم و زودتر از روزاي ديگه اومدم خونه ،

از پشت در خونه صداهايي به گوشم خورد، توجه نکردم ، با كليد خودم در و باز كردم و رفتم داخل، همه بدنم يخ كرد

، عمه مهوش و عمه مهري با شوهرو بچه هاشون اونجا بودن،

ستاره يه آرايشي كرده بود كه نگو، نيما هم داشت بهشون چايي تعارف مي كرد،

تا منو ديد خنديد و سلام كرد، گيج شده بودم، اينا اينجا چيکار ميكردن؟

من كه دعوتشون نکرده بودم؟ به زور باهاشون سلام و احوال پرسي كردم و به بهانه عوض كردن لباس رفتم

تو اتاق... نيما هم پشت سر من اومد..: میترا معلومه چته؟

زشته چرا جواب سلام ستاره رو ندادي؟ :

خفه شو نيما، اينا اينجا چيکار ميکنن...

من نبايد بدونم چرا اينا اينجان: میترا به خدا منم نمي دونستم،
#پارت1038



تازه رسيده بودم خونه كه اينا رسيدن ، شانس آوورديم مامان صبح اينجا بود

و خونه رو مرتب كرده بود، و گرنه آبرومون مي رفت.:

دروغ
نگگگگگو.. ميگگگگم اينا اينجا چيکار ميکن،

برو بهشون بگو برن خونه...نيما درمونده بهم نگاه مي كرد بهم نزديک شد، دستشو گذاشت رو دهنم: میترا تو رو خدا آرومتر زشته،

بذار برن هر چي خواستي بگو ، هر كاري خواستي بکن، به خدا چند بار به گوشيت زنگ زدم كه بهت بگم اينا اومدن گوشيت خاموش بود...

به مامانم زنگ زدم، قرار شد زود بياد اينجا دستشو زدم كنار و هولش دادم عقب

، از شدت عصبانيت تمام بدنم مي لرزيد: نيما برو بيرون نمي خوام ريختتو ببينم ..

. برو هيچي نميگم برو... بعدم به حسابت ميرسم‌ جلوي روش گلاي دستمو انداختم تو سطل زباله و

گفتم: من خر و بگو خواستم ...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1039


گريه افتادم، يعني تمام تصوراتم درست داره از آب درمياد،

كنار تخت نشستم، نيما خواست بياد پيشم ولي با شنيدن صداي زنگ در خونه سريع رفت بيرون،

صداي مامان و بابا رو شنيدم داشتن
احوال پرسي مي كردن،

ترجيح دادم يه خورده تو اتاق باشم تا آروم بگيرم بعد برم بيرون، از تو صحبت هاشون فهميدم اومدن براي تولد نيما،

عمه ميگفت: ديديم يک هفته از تولد نيمام گذشت هيچ خبري نشد، تصميم گرفتيم با آبجي

سر زده بيام و غافلگيرتون كنيم،

داداش محمدم ديگه بايد پيداش بشه....

يه لباس مناسب پوشيدم رفتم بيرون، مامان

و بابا اومدن جلو و منو بوسيدن،

مامان دقيق مي فهميد من چه حالي دارم، فکر كنم به بابا هم يه چيزايي گفته بود ،

چون بابا خيلي هوامو داشت و سعي مي كرد كنارم باشه،

اونا براي نيما كادوهاي خوبي گرفته بودن، سعيد كروات
#پارت1040




آورده بود، عمه ها بلوز و شلوار گرون قيمت، ...

ستاره عطر آورده بود، وقتي كادوشو باز كرد خواستم بلند جلو همه بگم عطر جدايي مي ياره ها،

ولي پشيمون شدم زشت بود جلو همه، ازته دل هنوزم دلم براي ستاره مي سوخت، هنوز

جاي شکنجه هاي شوهرش رو دستش بود...

شايد من در اشتباه باشم، نکنه دلشو بسوزونم...

چقدر من خر و احمق بودم، براي رقيبم دلسوزي مي كردم،

حتما" نيما براش جبران ميکنه، بدون اينکه متوجه بشم صورتم از اشک خيس
شد،

سريع رفتم تو آشپزخونه، از يه طرف احساس گناه مي كردم،

كه چرا بدون اينکه مطمئن باشم اينطوري قضاوت ميكنم، از يه طرفم دلم براي خودم مي سوخت كه چرا بايد كارم به اينجا بکشه ...

وقتي همه رفتن بدون اينکه خونه
رو جمع و جور كنم رفتم تو اتاق خواب درم از پشت قفل كردم،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1041



نيما خيلي در زد و التماس كرد، در و به روش باز

كنم ، ولي فايده اي نداشت...

تا نزديک هاي صبح با صداي بلند گريه كردم، نمي دونم اين حس از كجا اومد سراغم؟ نمي

دونم حسوديه... هشداره...

حس ششمه... خدايا كمکم كن ، من زندگيمو دوست دارم، من نيما رو خيلي دوست دارم،

نزديک هاي صبح بود كه حالم خيلي بد شد،

به زور در و باز كردم و از اتاق رفتم بيرون كه از هوش رفتم،

وقتي به هوش
اومدم تو اورژانس بودم، فکر كنم دوباره خودمو زده بودم،

آخه تمام بدنم درد ميكرد، نيما كنار تخت بود، چشماش قرمز شده بود،

معلوم بود خيلي گريه كرده ولي هيچي نگفت، از اونروز ديگه سعي نمي كرد خيلي بهم نزديک بشه...

بعضي شبا وقتي از خواب بيدار ميشدم،

متوجه ميشدم نشسته بالاي سرم و بهم نگاه ميکنه ،

يا اينکه تو خونه دایم منو
زير نظر داره....

روزهاي تلخي بود، مي ترسيدم بي پرده باهاش حرف بزنم و ازش توضيح بخوام
#پارت1042



تحمل شنيدن نداشتم،

اگه قسمش مي دادم و اون اعتراف مي كرد كه يه چيزي بينشونه ..

. يا اصلا" انکار نمي كرد .... خداااااي من
.... چرا زندگيم به اينجا رسيد؟

چرا بچه دار نشدم؟ اينهمه آدم ناخواسته باردار ميشن، چرا من نشدم؟...اونروز تولدم

بود، از صبح بيحوصله بودم، براي نيما نوشتم بعد از كار ميرم پيش يلدا...

رفتم پيش اون، دلم وا نشد هيچ، بدتر هم شدم، يلدا كلي گريه كرد كه پويا مثل قبلنا نيست و بچه شده همه چيزش وكلي گله ...

وقتي رسيدم خونه چراغا
خاموش بود، به محض اينکه در و باز كردم چراغا روشن شد،

نيما برام يه جشن مختصر گرفته بود، فقط مامان و بابا رو دعوت كرده بود،

مامان و بابا منو بوسيدن، نيما هم از حضور اونا سوء استفاده كرد و منو محکم گرفت تو بغلش و چند بار بوسيدم،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1043



باورم نميشد هنوزم اون آغوش برام اينقدر گرم باشه

، تازه فهميدم چقدر دلم براش تنگ شده ، بي اراده بوسيدمش

، بهم لبخند زد ، يخ دلم آب شد، احساس كردم گرم شدم، جون گرفتم ... شب خوبي بود، نيما

خودش برامون غذا درست كرده بود،

يه انگشتر خيلي قشنگ برام كادو گرفته بود با يه دسته گل بزرگ ...

نيما
گفت: چون من حوصله مهمون نداشتم زياد شلوغش نکرده ...

از كاراي گذشتم پشيمون شدم، شايد من اشتباه كردم، آره حتما" اشتباه ميکنم،

اونشب بعد از مدتها ما پيش هم بوديم باهم حرف زديم و پيش هم خوابيديم، ... داشتم

سعي مي كردم همه چيز و فراموش كنم اما يه اتفاق همه چيز و خراب كرد.

خوب يادمه روز دوشنبه بود،

من سر كار بودم ، نزديک هاي ظهر بود كه عمه مهوش به من زنگ زد، و ازم دعوت كرد

عصر بريم خونشون

: عمه خبريه،
2025/06/28 17:05:47
Back to Top
HTML Embed Code: