#پارت1049
اونوقت يه زن زوري گيرش مي ياد و حسرت يه بچه به دلش مي مونه
ببين طفلک لادن چطور تو بغل نيما آرومه...
انتظار شنيدن اين حرفا رو نداشتم ، اومدم يه چيزي بگم اما گلوم از خشکي مي سوخت،
اينبار شوري اشکام و ته حلقم حس مي كردم ولي نمي تونستم گريه كنم،
به زور جلوي بغضم و گرفتم، نفسم در نمي اومد .. من زن زوري بودم...
دلم مي خواست با صداي بلند جوابشونو بدم و آبروشونو جلوي فاميل ببرم
،اما همينکه به مامان نگاه كردم
پشيمون شدم،
مامان خيس عرق بود ... از طرف ديگه بابا هم ناراحتيه قلبي داشت، مي ترسيدم بلايي سرشون بياد ...
با خودم گفتم :نيما كه از دستم رفته ، من ديگه كيو دارم بجر اين دو تا...
هنوز حرف عمه مهوش تموم نشده بود كه
عمه مهري ادامه داد: میترا جان هي بهت گفتم كمتر بخور، كمتر بخواب
اونوقت يه زن زوري گيرش مي ياد و حسرت يه بچه به دلش مي مونه
ببين طفلک لادن چطور تو بغل نيما آرومه...
انتظار شنيدن اين حرفا رو نداشتم ، اومدم يه چيزي بگم اما گلوم از خشکي مي سوخت،
اينبار شوري اشکام و ته حلقم حس مي كردم ولي نمي تونستم گريه كنم،
به زور جلوي بغضم و گرفتم، نفسم در نمي اومد .. من زن زوري بودم...
دلم مي خواست با صداي بلند جوابشونو بدم و آبروشونو جلوي فاميل ببرم
،اما همينکه به مامان نگاه كردم
پشيمون شدم،
مامان خيس عرق بود ... از طرف ديگه بابا هم ناراحتيه قلبي داشت، مي ترسيدم بلايي سرشون بياد ...
با خودم گفتم :نيما كه از دستم رفته ، من ديگه كيو دارم بجر اين دو تا...
هنوز حرف عمه مهوش تموم نشده بود كه
عمه مهري ادامه داد: میترا جان هي بهت گفتم كمتر بخور، كمتر بخواب
#پارت1050
مگه نمي دوني آدمي كه چاق بشه باردار
نميشه،
آخه چقدر تن پروري عمه، به خدا نيما اگه تاحالا تحمل كرده به خاطر ديني كه به بابات داره..
.اينا همين سعيد من به خانومش ميگه اگه چاق بشي يا اينکه به خودت نرسي و آرايش نکني مي فرستمت خونه بابات، آخه عمه
حالا بچه دار شدن دست خداست، يه نگاه به خودت بنداز عين پيره زنا لباس مي پوشي،
صورتت كه هميشه بي رنگ و حاله، موهات و مثل بچه دبستاني ها بافتي،
نيماي بدبخت دلش به چي خوش باشه... اونروزم كه براي تولد نيما اومديم
همين ريختي بودي، فکر مي كرديم باز تو خونه به خودت مي رسي، عمه به خدا نيما خيلي خوبه...
دوباره عمه مهوش : ما هميشه مي گفتيم مهين اگه خوشگل نيست سياست داره
، به خودش مي رسه، شوهرشو دلگرم
نگه مي داره،
آخه زنداداش الاقل اينا رو به دخترت ياد مي دادي،
حالا تو فاميل ميگن میترا خانوم استاد دانشگاهه، سر كار ميره،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
مگه نمي دوني آدمي كه چاق بشه باردار
نميشه،
آخه چقدر تن پروري عمه، به خدا نيما اگه تاحالا تحمل كرده به خاطر ديني كه به بابات داره..
.اينا همين سعيد من به خانومش ميگه اگه چاق بشي يا اينکه به خودت نرسي و آرايش نکني مي فرستمت خونه بابات، آخه عمه
حالا بچه دار شدن دست خداست، يه نگاه به خودت بنداز عين پيره زنا لباس مي پوشي،
صورتت كه هميشه بي رنگ و حاله، موهات و مثل بچه دبستاني ها بافتي،
نيماي بدبخت دلش به چي خوش باشه... اونروزم كه براي تولد نيما اومديم
همين ريختي بودي، فکر مي كرديم باز تو خونه به خودت مي رسي، عمه به خدا نيما خيلي خوبه...
دوباره عمه مهوش : ما هميشه مي گفتيم مهين اگه خوشگل نيست سياست داره
، به خودش مي رسه، شوهرشو دلگرم
نگه مي داره،
آخه زنداداش الاقل اينا رو به دخترت ياد مي دادي،
حالا تو فاميل ميگن میترا خانوم استاد دانشگاهه، سر كار ميره،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1050 مگه نمي دوني آدمي كه چاق بشه باردار نميشه، آخه چقدر تن پروري عمه، به خدا نيما اگه تاحالا تحمل كرده به خاطر ديني كه به بابات داره.. .اينا همين سعيد من به خانومش ميگه اگه چاق بشي يا اينکه به خودت نرسي و آرايش نکني مي فرستمت خونه بابات، آخه…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1051
والا اگه شوهر منم ازم حمايت كنه و
ازم هيچ توقعي نداشته باشه و منو بذاره رو چشماش فوق ليسانس كه
هيچي،
يه شبه پروفسور ميشم...
چپ ميره راست مياد میترا... نگي اومدي خونه عمه اعصابت و ريختيم به هم،
خيلي
وقت بود مي خواستم اين حرفا رو بهت بزنم، حالل اون مادر و پدر نداره، بي كس و كار كه نيست،
ديگه خيلي تاقچه
بالا گذاشتي، اگه تو درس خون بودي از اول يه دانشگاه درست و حسابي قبول ميشدي...
به جاي اينکه نيما با اون
استعدادش ادامه تحصيل بده بايد
به خاطر خانوم بره جون بکنه ...اييي داداش خدا بيامرزتت ...
ديگه حرفاي عمه رو واضح نمي شنيدم،
صحنه اي كه نيما و ستاره دوشادوش از تو اتاق اومدن بيرون جلوي چشمام
تکرار مي شد،
هر آن ممکن بود پس بيفتم، بلند شدم رفتم طرف حياط ، مامانم پشت سرم اومد، اون داشت گريه مي
كرد ولي من جلوي خودمو گرفتم
والا اگه شوهر منم ازم حمايت كنه و
ازم هيچ توقعي نداشته باشه و منو بذاره رو چشماش فوق ليسانس كه
هيچي،
يه شبه پروفسور ميشم...
چپ ميره راست مياد میترا... نگي اومدي خونه عمه اعصابت و ريختيم به هم،
خيلي
وقت بود مي خواستم اين حرفا رو بهت بزنم، حالل اون مادر و پدر نداره، بي كس و كار كه نيست،
ديگه خيلي تاقچه
بالا گذاشتي، اگه تو درس خون بودي از اول يه دانشگاه درست و حسابي قبول ميشدي...
به جاي اينکه نيما با اون
استعدادش ادامه تحصيل بده بايد
به خاطر خانوم بره جون بکنه ...اييي داداش خدا بيامرزتت ...
ديگه حرفاي عمه رو واضح نمي شنيدم،
صحنه اي كه نيما و ستاره دوشادوش از تو اتاق اومدن بيرون جلوي چشمام
تکرار مي شد،
هر آن ممکن بود پس بيفتم، بلند شدم رفتم طرف حياط ، مامانم پشت سرم اومد، اون داشت گريه مي
كرد ولي من جلوي خودمو گرفتم
#پارت1052
بهش گفتم: مامان بيخيال ، چيزي نشده، اگه به خاطر حال شما و بابا نبود حقشونو
مي ذاشتم
كف دستشون، مهموني امشب كه تموم بشه ديگه پشت گوششون و ديدن منو تو رو هم مي بنن،
حالل من
هيچي ، خوب مزد زحمات تو و بابا رو دادن ...
بعد از چند دقيقه بابا اومد دنبالمون ، از ديدن ما تعجب كرده بود، پرسيد چي شده مهين،
چرا رنگ و روي بچم
پريده؟
چرا گريه ميکني؟ مامان دستشو گذاشت نوک دماغش، اينقدر بغض كرده بود كه نمي تونست حرف بزنه.. :
میترا بابا چيزيت شده؟
: بابا هيچي نپرس مامان شب بهت ميگه، خواهش مي كنم
برو ما الان ميايم
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بهش گفتم: مامان بيخيال ، چيزي نشده، اگه به خاطر حال شما و بابا نبود حقشونو
مي ذاشتم
كف دستشون، مهموني امشب كه تموم بشه ديگه پشت گوششون و ديدن منو تو رو هم مي بنن،
حالل من
هيچي ، خوب مزد زحمات تو و بابا رو دادن ...
بعد از چند دقيقه بابا اومد دنبالمون ، از ديدن ما تعجب كرده بود، پرسيد چي شده مهين،
چرا رنگ و روي بچم
پريده؟
چرا گريه ميکني؟ مامان دستشو گذاشت نوک دماغش، اينقدر بغض كرده بود كه نمي تونست حرف بزنه.. :
میترا بابا چيزيت شده؟
: بابا هيچي نپرس مامان شب بهت ميگه، خواهش مي كنم
برو ما الان ميايم
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1052 بهش گفتم: مامان بيخيال ، چيزي نشده، اگه به خاطر حال شما و بابا نبود حقشونو مي ذاشتم كف دستشون، مهموني امشب كه تموم بشه ديگه پشت گوششون و ديدن منو تو رو هم مي بنن، حالل من هيچي ، خوب مزد زحمات تو و بابا رو دادن ... بعد از چند دقيقه بابا…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1053
باهم رفتيم داخل، ستاره و سمانه داشتن مي رقصيدن،
سعيدم طبق معمول باهاشون تکون مي خورد، نيما خيلي آروم
و بي خيال داشت به اونا نگاه مي كرد،
ستاره يه لباس قرمز كوتاه پوشيده بود، آرايش زننده اي هم كرده بود، اصلا"
بهش نمي اومد ستاره چند وقت پيش كه از سايه خودشم مي ترسيد،
سمانه كه كلش داغ بود داشت بندري مي
رقصيد،
حالم ازشون به هم مي خورد، نيما وقتي متوجه شد ما باهم اومديم داخل تعجب كرد،
تازه متوجه شده بود كه
ما رفته بوديم بيرون، تا آخر مهموني نه هيچي گفتم و نه هيچي خوردم،
نيما فهميده بود يه اتفاقي افتاده ، برا همينم
زياد بهم گير نمي داد....
تمام مدت داشتم با خودم نقشه مي كشيدم كه امشب حالشو بگيرم و كار و يکسره كنم،
ديگه از اين بازي خسته شده بودم، بنا نبود به هر قيمتي ادامه بدم...
باهم رفتيم داخل، ستاره و سمانه داشتن مي رقصيدن،
سعيدم طبق معمول باهاشون تکون مي خورد، نيما خيلي آروم
و بي خيال داشت به اونا نگاه مي كرد،
ستاره يه لباس قرمز كوتاه پوشيده بود، آرايش زننده اي هم كرده بود، اصلا"
بهش نمي اومد ستاره چند وقت پيش كه از سايه خودشم مي ترسيد،
سمانه كه كلش داغ بود داشت بندري مي
رقصيد،
حالم ازشون به هم مي خورد، نيما وقتي متوجه شد ما باهم اومديم داخل تعجب كرد،
تازه متوجه شده بود كه
ما رفته بوديم بيرون، تا آخر مهموني نه هيچي گفتم و نه هيچي خوردم،
نيما فهميده بود يه اتفاقي افتاده ، برا همينم
زياد بهم گير نمي داد....
تمام مدت داشتم با خودم نقشه مي كشيدم كه امشب حالشو بگيرم و كار و يکسره كنم،
ديگه از اين بازي خسته شده بودم، بنا نبود به هر قيمتي ادامه بدم...
#پارت1054
بلاخره وقت رفتن رسيد،
مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو
از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه،
مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،
در عقب ماشينمون و باز كردم و نشستم، نيما با تعجب گفت: چرا اونجا؟
میترا
شوخيت گرفته، بيا جلو زشته..
چند متري كه از خونه عمه فاصله گرفتيم، داد زدم نيما وايسا...
: چرا؟ چيزي شده؟
: خفه شو حرف نزن ماشينو نگه دار، مي خوام پياده راه برم
: اينوقت شب؟ اينجا؟ میترا بس كن ديگه
همينطور كه باسرعت حركت مي كرديم
در ماشينو باز كردم، مي خواستم خودمو پرت كنم بيرون،
مغزم كار نميكرد، داشتم منفجر ميشدم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بلاخره وقت رفتن رسيد،
مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو
از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه،
مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،
در عقب ماشينمون و باز كردم و نشستم، نيما با تعجب گفت: چرا اونجا؟
میترا
شوخيت گرفته، بيا جلو زشته..
چند متري كه از خونه عمه فاصله گرفتيم، داد زدم نيما وايسا...
: چرا؟ چيزي شده؟
: خفه شو حرف نزن ماشينو نگه دار، مي خوام پياده راه برم
: اينوقت شب؟ اينجا؟ میترا بس كن ديگه
همينطور كه باسرعت حركت مي كرديم
در ماشينو باز كردم، مي خواستم خودمو پرت كنم بيرون،
مغزم كار نميكرد، داشتم منفجر ميشدم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1054 بلاخره وقت رفتن رسيد، مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه، مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1056
به وضوح صداش مي لرزيد
:بايد توضيح بدي... و گر نه نه من نه تو ...
اگه منو نميخواي، چرا خودتو اذيت مي
كني؟؟؟
بيا منو بکش راحت بشي...
ديگه تحملم تموم شده بود، دستام و مشت كردم زدم بهش ....
داد زدم
: تو غلط كردي خسته شدي،
مگه من چيکارت كردم... منم خسته شدم، به اينجام رسيده ....حالا ديگه به خاطر اونا
منو مي زنيييي،...
حالييت مي كنم ....آره ازت بدم مياد، مي خ.ام بکشمت ....به خاطر تو چقدر حرف شنيددددم، از
به وضوح صداش مي لرزيد
:بايد توضيح بدي... و گر نه نه من نه تو ...
اگه منو نميخواي، چرا خودتو اذيت مي
كني؟؟؟
بيا منو بکش راحت بشي...
ديگه تحملم تموم شده بود، دستام و مشت كردم زدم بهش ....
داد زدم
: تو غلط كردي خسته شدي،
مگه من چيکارت كردم... منم خسته شدم، به اينجام رسيده ....حالا ديگه به خاطر اونا
منو مي زنيييي،...
حالييت مي كنم ....آره ازت بدم مياد، مي خ.ام بکشمت ....به خاطر تو چقدر حرف شنيددددم، از
#پارت1057
خوشيام گذشتم،
همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم....
ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم...
نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ...
خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني
هان، گفتي سواري بگيرم... حيف من، حيييييف، تو لياقت اينهمه خوبي رو نداشتي..
دوباره با مشت زدم به شونه هاش:
نگه دار، بذار برم...گوشام خيلي درازه...
جلوي من عطر ستاره رو مي زني به خودت، مگه لادن بچه توعه كه
بغلش ميکني.... حيووني تو بغل تو آرووم ميگيره،
نمي دونه چه بي قراري هايي پشت سرشه،
مثل من احمق كه بهت
تکيه كردم....
اصلا" برو از فردا آزادي برو دنبال زندگيت ،
برو به جهنم... رفتي به اونا گفتي من زن زوريم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
خوشيام گذشتم،
همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم....
ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم...
نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ...
خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني
هان، گفتي سواري بگيرم... حيف من، حيييييف، تو لياقت اينهمه خوبي رو نداشتي..
دوباره با مشت زدم به شونه هاش:
نگه دار، بذار برم...گوشام خيلي درازه...
جلوي من عطر ستاره رو مي زني به خودت، مگه لادن بچه توعه كه
بغلش ميکني.... حيووني تو بغل تو آرووم ميگيره،
نمي دونه چه بي قراري هايي پشت سرشه،
مثل من احمق كه بهت
تکيه كردم....
اصلا" برو از فردا آزادي برو دنبال زندگيت ،
برو به جهنم... رفتي به اونا گفتي من زن زوريم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1057 خوشيام گذشتم، همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم.... ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم... نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ... خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني هان، گفتي سواري بگيرم...…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1058
ديگه نيستم ديگهه زنت نيستم...
برو دنبال اونا ، لياقتت همينه... اگه منم به خودم مي رسيدم و دنبال ناز كردن براي
ديگران بودم
حالا اينقدر برام سخت نبود، برات دارم آقا نيما، ببينم كدوم دلربا تريم...
تا اينو گفتم حس كردم صورتم داغ شد، نيما دوباره محکم زد تو گوشم...
انقد داد زده بودم كه صدام در نمي اومد، گلوم خشک شده بود،
تو پاركينگ نيما محکم دستمو گرفت و با خودش
كشوند تا رسيديم به واحدمون...
وقتي وارد خونه شديم، دستمو كشيدم و از دم در گلدوني كه روي جا كفشي بود و
زدم زمين،
مثل ديوونه ها هر چي دم دستم بود و مي زدم زمين
، دستام زخم شده بود، گوشم درد مي كرد،
ديگه نيستم ديگهه زنت نيستم...
برو دنبال اونا ، لياقتت همينه... اگه منم به خودم مي رسيدم و دنبال ناز كردن براي
ديگران بودم
حالا اينقدر برام سخت نبود، برات دارم آقا نيما، ببينم كدوم دلربا تريم...
تا اينو گفتم حس كردم صورتم داغ شد، نيما دوباره محکم زد تو گوشم...
انقد داد زده بودم كه صدام در نمي اومد، گلوم خشک شده بود،
تو پاركينگ نيما محکم دستمو گرفت و با خودش
كشوند تا رسيديم به واحدمون...
وقتي وارد خونه شديم، دستمو كشيدم و از دم در گلدوني كه روي جا كفشي بود و
زدم زمين،
مثل ديوونه ها هر چي دم دستم بود و مي زدم زمين
، دستام زخم شده بود، گوشم درد مي كرد،
#پارت1059
ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد،
نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم
، رفتم
سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين،
صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ...
ديگه جون نداشتم به زحمت خودم رسوندم به اتاق خواب درم قفل كردم، شايد اگه قرصي چيزي اونجا
بود مي خوردم تا راحت بشم،
شب وحشتناكي بود، حتي وحشتناك تر از اون شبايي كه نيما بي هوش رو تخت
بيمارستان بود،
اون موقع من اينقدر خورد نشده بودم، خيلي دوستش داشتم،
همه زندگيم بود، اما حالا به بدترين وجه
داشت ازم جدا ميشد،
نيما با مشت مي كوبيد به در و التماسم ميکرد در و باز كنم ... به صداي بلند گريه مي كردم :
خدايا منو بکش راحتم كن،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد،
نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم
، رفتم
سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين،
صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ...
ديگه جون نداشتم به زحمت خودم رسوندم به اتاق خواب درم قفل كردم، شايد اگه قرصي چيزي اونجا
بود مي خوردم تا راحت بشم،
شب وحشتناكي بود، حتي وحشتناك تر از اون شبايي كه نيما بي هوش رو تخت
بيمارستان بود،
اون موقع من اينقدر خورد نشده بودم، خيلي دوستش داشتم،
همه زندگيم بود، اما حالا به بدترين وجه
داشت ازم جدا ميشد،
نيما با مشت مي كوبيد به در و التماسم ميکرد در و باز كنم ... به صداي بلند گريه مي كردم :
خدايا منو بکش راحتم كن،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈