Telegram Web Link
آسمان، آسمان آبی ــــــــــــــــــــــــــــــ

آسمان، آسمان آبی
بسیار آبی و شرم‌آلود
هنگام که ابرها ناپدید می‌شوند
تنها تویی که پدیدار می‌شوی
آن‌گاه خورشید برمی‌آید
چنان گرم که عشق مادری
آسمان سرشار از روشنی
نورانی‌شده با زندگی

گاهی آبی و گاهی خاکستری
او چگونه باید بماند؟
شاید همیشه آبی
شاید همیشه خاکستری
کسی چه می‌داند
روزی هیچ آسمانی در کار نخواهد بود
که فکر کنیم او چگونه باید بماند…

ادگار وال | مجتبی گلستانی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
انزوا در میانهٔ میدان
[رمان ابله و مسئلهٔ زمان فردی]
احمد خلفانی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


یکی از دلایل پیش‌بینی‌ناپذیر بودن رفتارهای قهرمانان داستایفسکی، که ما نمونهٔ بارزش را در همین میشکین، شخصیت اصلی رمان ابله، می‌بینیم، این است که رفتارهایشان بر طبق منطق پذیرفته‌شده و عادت‌های فکری و عملی ما صورت نمی‌گیرد. معمولاً آدم‌هایی قابل پیش‌بینی هستند که طبق قراردادهای نوشته و یا نانوشته، طبق عادت‌های ما عمل می‌کنند. این که نباشد، رفتار نیز غیرقابل درک و فهم می‌شود.

کسی که نه در فضای ساخته و پرداختهٔ جامعه می‌زید و نه ذهنش در بند حساب و کتاب و «منطق» دیگران است ــ همان‌طور که در داستان دیگر داستایفسکی، یعنی رؤیای یک مرد مضحک می‌بینیم، مضحک جلوه می‌کند. و شخصیتی از همین‌گونه در رمان معروف به ابله مبدل می‌شود. ما او را می‌بینیم که در رؤیاهای ساخته و پرداختهٔ خود به‌سر می‌برد، رؤیاهایی در ارتباط مستقیم با قلب، و انگیزه‌های او در رفتار و گفتار جز از درون، از جای دیگری نمی‌جوشند.

می‌شود گفت که دو دنیای کاملاً متفاوت، در فضایی این‌چنینی، رو در روی هم قرار می‌گیرند؛ یکی دنیای منطق، حساب‌شده، پرشتاب و «پیشرونده»، و دیگری دنیای توقف، نگاه، احساس و بازگشتِ دوباره و چندباره، و دقت و تأمل در آن‌چه ظاهراً تمام شده یا قرار است تمام شود. می‌توان ساده‌تر کرد و گفت که اولی دنیای عقل و منطق است و دومی دنیای قلب و احساس. و اگر بخواهیم به مسئلهٔ زمان بازگردیم، باید بگوییم که اولی دنیای زمان قراردادی است که جامعه تعیین می‌کند، و دومی فردی و ذهنی است.

داستایفسکی این دو را چنان از هم جدا می‌کند پنداری دو دنیای متفاوت باشند و قدم گذاشتن به یکی از اینها به معنای تبعید از دنیای دیگر است.

ما در زندگی روزانه بین این دو کمابیش در رفت و آمدیم. گویا حالتی از اُسمُز (گذرندگی) هم بین آنها صورت می‌گیرد، تا جایی که در همدیگر حل می‌شوند و ما، بعد از مدت زمانی زندگی‌کردن در جامعه، در اکثر موارد، دست‌کم در ظاهر، به حالتی از تعادل و تعامل می‌رسیم. این حالت تعادل و تعامل در حقیقت چیزی نیست جز تطابق احساسات و آرزوهای ما بر دنیای واقعی. به‌عبارت دیگر، دنیای واقعی، خود را هرگز بر خواسته‌های ما منطبق نمی‌کند، بلکه این ما هستیم که خودمان را با بخشی از امکانات جامعه تطبیق می‌دهیم. و هرچقدر بیشتر تطبیق بدهیم، بخش بزرگ‌تری از زمان ذهنی و فردی از دست می‌رود...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
اگر دوست بداری ــــــــــــــــــــــــ

اگر ابر عریان را
پراکنده بر همهٔ تصویرها،
دوست بداری
خون تابستانی او
لب‌های زرینش را به خنده خواهد داد،
دیدگان بی‌کرانش را به اشک خواهد سپرد،
سنگینی گریزانش را به پرواز شورانگیز خواهد بخشید.
به‌خاطر آنچه می‌خواهی نزدیک گردانی
چراغ سپیده را در چشمه‌سار بیفروز
دست‌های آشتی‌دهنده‌ات می‌تواند
نور و خاکستر،
کوه و دریا،
دشت و شاخه‌سار
نر و ماده
برف و تب را
بهم متحد سازد.

و گنگ‌ترین ابر،
مبتذل‌ترین گفتار،
شیئی گمشده را ناگزیر ساز
که پر و بال بزنند
آنها را همانند دل خود ساز
و در خدمت تمامت زندگی درآر!

از دفتر: «کتاب باز»

پل الوار | محمدتقی غیاثی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
شبح آزادی: از روشنگری تا مرگ انسان
سروش سیدی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


مدرنیته نشان داد که در برابر این پرسش که در تاریخ کدام عنصر از همه مهم‌تر است، فقط یک پاسخ می‌توان داد: خود تاریخ. مشروعیت تاریخ برخاسته از هیچ منبعی نیست جز خودش. نبردها درون همین تاریخ رخ می‌دهند. چیزی بیرون تاریخ وجود ندارد که به آن معنا دهد. حتی اگر تاریخ هیچ معنایی نداشته باشد. نام این رویکرد نیهیلیسم است. تاریخ خودبسنده است. خودآیین است. اتونوم است. مستقل است. تاریخ نوعی تقدیر است به قول هایدگر. یا به قول نیچه نوعی تاس‌ریختن است که نظم‌های تصادفی تولید می‌کند. آیون کودکی است که با کرونوس بازی می‌کند. نظم‌ها از طریق همین تصادف تولید می‌شوند. نیچه، فوکو، دلوز و دریدا و هایدگر اصلاً پسامدرن نبودند، بلکه دقیقاً به توصیه کانت عمل کردند و نقد را بر خود عقل و تاریخ هم وارد کردند. اتفاقاً اولین کسی که چنین کرد هگل بود که معمولاً «پسامدرن‌ها» از او دل خوشی ندارند. تاریخ منبع مشروعیت نظم‌های حقوقی و سیاسی نیست، بلکه محمل افشای ناضروربودن هر فرم به‌ظاهر ضروری است. به عبارتی حق با کانت بود که انسان آزاد است، اما باید دانست که تنها و تنها یک گزینه برای انتخاب وجود دارد و آن جبر تاریخ است.

هرچند صورت‌بندی فوق متناقض به نظر می‌رسد (که البته دیالکتیک چیزی جز رفع این تناقضات در تناقضات انضمامی‌تر نیست)، اما باید در اینجا تبار یک نزاع متافیزیکی را بازشناخت. این نزاعی بود بین تصوری اسپینوزایی از اراده و تصوری کانتی. هرچند مشهور است که کانت سنتزی بین عقل‌گرایی اسپینوزا و لایبنیتس و تجربه‌گرایی بارکلی و هیوم ایجاد کرد، اما واقعیت این است که نزد فلاسفهٔ پساکانتی، کانت عمدتاً یک اسپینوزیست تلقی می‌شد. پساکانتی‌هایی که نگران اثرات ویرانگر نقد کانتی بر نهادهای مرجعیت سنتی اجتماع بودند، او را اسپینوزیستی می‌دانستند که از کاربست عقل در هیچ حوزه‌ای ابا ندارد و در نتیجه یکی از شاگردان کانت یعنی یاکوبی، برای نخستین بار در توصیف چنین تفکری بود که از واژه‌ای استفاده کرد که بعدها بدل به یکی از مفاهیم محبوب فلاسفه شد: نیهیلیسم. نیهیلیست نزد یاکوبی مترادف بود با شکاک. کسی که در نهایت واقعیت همه‌چیز را منکر می‌شود، کسی که به نوعی بیماری شکاکیت بی‌وقفه یا پرسشگری رادیکال مبتلاست. (در مقابل کانت نیز این محافظه‌کاری مخالفان را میستاگوژی می‌نامید، میستاگوگ یا کسی که میل به رازآمیزگری دارد و از عقل دل خوشی ندارد، کسی که خواستار جهیدن و معلق‌زدن (salto mortale) از روی مسیر ضروری عقل و رسیدن به الهامات غیبی (Schwaermerei) است).


بعدها نیچه این تصور را در قالب این صورت‌بندی عرضه کرد که اندیشیدن می‌تواند (مثلاً در مورد سقراط) اساساً نافی حیات باشد. متفکران معاصر ما، کسانی چون ری برسیه و توماس لیگوتی، با نقد تصور رایج نیچه‌ای استدلال می‌کنند که مقاصد و منافع اندیشه از اساس با منافع حیات ناسازگار است. پساکانتی‌ها عمدتاً حاضر به پذیرش سنتز کانتی نشدند. آنها در نهایت یا به تجربه‌گرایی بازگشتند یا به عقل‌گرایی. اما در این میان خطر اصلی که از فلسفهٔ کانت یا خود روشنگری برمی‌خاست همین خطر رادیکال‌شدن عقل اسپینوزایی بود. اسپینوزا عقل را آنقدر تا سرحداتش می‌کشاند که در نهایت در جهان سراسر عقلانی و ضروری او جایی برای ارادهٔ آزاد باقی نمی‌ماند. پس اگر کانت اسپینوزیست بود و اسپینوزیسم هم به معنای نفی غایت و ارادهٔ آزاد انسانی بود، یک نتیجه مسلم می‌شد: نیهیلیسم در مقام یأس و ناامیدی از رسیدن به سنتزی بین فرهنگ و طبیعت، فرد و جامعه و در واقع دست‌شستن از رویای روشنگری یعنی تأسیس یک جامعهٔ افراد آزاد و برابر. (به نظر می‌رسید واقعاً اندیشه با حیات در تنافر است). در همین مسیر بود که کسانی همچون یاکوبی و بسیارانی دیگر چاره را در رجوع به چیزی دیگر یافتند، چیزی که بتواند خود این عقل را توجیه کند، یا نشان دهد پاسخ عقل کانتی پاسخ نهایی نیست. اما کجا باید پی این راه رستگاری، رستگاری و رهایی از عقل کانتی، می‌گشتند؟ کدام عقل می‌توانست پادزهری برای ویرانگری عقل کانتی باشد؟ وانگهی، مگر کانت نبود که گفت نقد عقل توسط خود عقل انجام می‌شود؟ آیا این دور باطل خود بیانی از نیهیلیسم نیست؟ به یک معنا نزاع پساکانتی‌ها با کانت بیش از هر چیز متکی بر همین بود که آیا عقل به آزادی منتهی می‌شود یا به اتوماتیسم تکنولوژیک، و آیا راه رهایی از آن عقل‌ستیزی یا روی‌آوردن به الهامات غیبی و ایمان است؟

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
دستور زبان خود ــ ديگر ــ آزار رؤياها ــــــــــــــــــــــــــــــ

با هرآنچه از وجه اخباری به شرطی جابه‌جا می‌شود
شب، روی روز دراز می‌كشد
و دست‌هايش را از بالا به تخت قلاب می‌كند
ناگفته‌هامان در سفيدی پوست می‌رويد
آنجا كه شريان ــ بندها خون را بند می‌آورند
امداد غیبیِ چراغ ماه روشن می‌شود
ما غريبه با زبان صرف می‌كنيم
موجزترين حروف الفبا را.



Sadomasochistische Grammatik der Träume
Mit allem, was vom Indikativ in den Konjunktiv wechselt,
legt die Nacht sich auf den Tag und kettet seine Hände oben
ans Bett. Alles, was wir nicht gesagt haben, wächst in das
Weiße der Haut ein, dort, wo die Schlingen das Blut sperren.
Ex machina schaltet das Mondlicht sich zu. Sprachfremd
konjugieren wir allerknappste Alphabete.


زیلکه شویرمان | علی عبداللهی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
ینگهٔ مغموم
[خوانشی از شعر «حکایت» نوشتهٔ الف. بامداد]
پژمان واسعی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


حکایت

۱ مطرب درآمد
۲ با چکاوکِ سرزنده‌ئی بر دستهٔ سازش.
۳ مهمانانِ سرخوشی
۴ به پای‌کوبی برخاستند
۵ از چشمِ ینگهٔ مغموم
۶ آن‌گاه
۷ یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
۸ قطره‌ئی
۹ به زیر غلتید.
[]
۱۰ عروس را
۱۱ بازوی آز با خود برد.
۱۲ سرخوشانِ خسته پراکندند.
۱۳ مطرب بازگشت
۱۴ با ساز و
۱۵ آخرین زخمه‌ها در سرش
۱۶ شاباشِ کلان در کلاه‌اش.
۱۷ تالارِ آشوب تهی ماند
۱۸ با سفرهٔ چیل و
۱۹ کرسیِ باژگون و
۲۰ سکّوبِ خاموشِ نوازنده‌گان
۲۱ و چکاوکی مرده
۲۲ بر فرشِ سردِ آجرش.

۶ فروردین ۱۳۶۴


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای فهم روابطی که بین اجزای این شعر برقرار است، باید به دو سؤال اساسی پاسخ داد:

الف. چرا ینگه در مراسم عروسی اشک می‌ریزد. (سطر ۵ تا ۹) صفت «مغموم» آشکارا نشان می‌دهد که این اشک برآمده از شوق نیست.

ب. چرا بر فرش سرد آجر تالار، چکاوکی مرده بر جای مانده؟ (سطر ۲۱ و ۲۲)

الف. ینگه، با یادآوری عشقی آتشین اشک می‌ریزد. بدیهی است که یک طرفِ این عشقِ آتشین عروس بوده و طرف دیگر کسی جز داماد. رابطه‌ای ممنوع و عشقی آتشین بین عروس و کس دیگری وجود داشته که یادآوری‌اش موجب غلیان احساسات ینگه شده است. دلیل ما برای چنین برداشتی در جواب سؤال دوم آشکار می‌شود.

ب. چرا در انتهای «حکایت» چکاوکی مرده (سطر ۲۱) بر فرش سرد آجر تالار پیدا می‌شود؟ در قدیم بین برخی از مردم رسم بر این بوده که ینگه با عروس و داماد وارد حجله می‌شده و پس از ازالهٔ بکارت عروس که گواه عفت او بوده، دستمالی خونین را به اقوام دو خانواده نشان می‌داده. اما اگر عروس باکره نبود، می‌بایست برای حفظ آبرو دستمال را به ترتیب دیگری به خون آغشته می‌کردند. پس خون چکاوکِ دو سطر آخر شعر برای پرده‌داری از راز مگوی عروس ریخته شده است.


حال ببینیم در کلیّت شعر، چه قرائنی بر این برداشت صحه می‌گذارد.

نخستین قرینه: «عروس را بازوی آز با خود برد»

داماد می‌داند که دل دختر در گرو عشق دیگری است، با این حال، او را به‌زور یا به‌زر تصاحب کرده.

«سفرهٔ چیل» (سطر ۱۸) و «شاباش کلان» (سطر ۱۶) نشان از ثروت و مکنت داماد دارد.

دومین قرینه: «مهمانانِ سرخوشی به پایکوبی برخاستند»

ترکیب «مهمانان سرخوشی» (سطر ۳) محتاج قدری تأمل است: گویا مهمانانی هستند که تنها برای سرخوشی (مستی یا شادی سطحی) و پایکوبی دعوت شده‌اند؛ و به این ترتیب، باید تصور کرد که مهمانان دیگری هم هستند، اما از این ازدواج دلِ خوشی ندارند تا به پایکوبی برخیزند. برای همین است که با پراکنده شدنِ «مهمانان سرخوشی» (در سطر ۱۲ و این بار با صفت «سرخوشان خسته»)، هیاهو و گرمی مهمانی به‌یک‌باره به سکوت و سردی می‌گراید. پس از رفتن این مهمان‌ها، شاعر هیچ قرینه‌ای در شعر نگذاشته که به‌نحوی دال بر اندک گرمایی یا مختصر جنبشی باشد. چرا که از آغاز هم شادیِ قلبی و عمیقی در میان نبوده؛ سرهایی گرم بوده‌اند و پاهایی در حرکت، اما این گرمی و جنبش از سطح/جسم به عمق/دل نرسیده است. حتی تالار هم نه تالار جشن یا تالار شادی که تالار آشوب (سطر ۱۷) بوده است.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
در حاشیه ــــــــــــــــــــــــــــ

خوشا گاه بر آستانه‌ای نشستن
و از این ره‌پویی‌ای آسودن که به مقصد نمی‌رسد.
دری در پشت‌سر سراغ‌داشتن و در نزدن.
بل بی‌انگیختن هیچ صدایی،
به همه‌ی صداها گوش دادن:
آری، گوش دادن به صدای خانه و خیابان،
دل موش و موتور،
گذر هوا و آب،
گام‌های انسان و ستاره،
و ناله‌ی زمین و سنگ،
در زندگی‌یی که تو را نمی‌پذیرد.

گاهی نور در کنارت می‌نشیند،
گاهی دیگر خواهرِ هم‌عهدت،
سایه.
و غبار می‌آید که بر سرت لانه کند،
و برفِ عبورناپذیر هم.

و دراین‌حال، آن واپسین کلامِ تو
آهسته در زیر زبانت جان می‌گیرد.

کریستینه بوستا | محمود حدادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
کتاب بی‌قراری
فرناندو پسوا

برگردان فارسی از ترجمه‌ی فرانسوی: ناصر نبوی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


درامد: هفت پاره‌ای که در ادامه می‌خوانید، پاره‌های آغازین شاهکار منثور فرناندو پسوا شاعر بزرگ پرتغالی‌اند که به نام کتاب بی‌قراری (Livro do Desassossego) شناخته می‌شود. این کتاب اثر یکی از دگرنام‌ها‌ی اصلیِ پسوا به نام برناردو سوارز است و ظرف بیست و اندی سال از روزگار جوانی تا زمان مرگ پسوا به رشته‌ی تحریر درآمده‌. متن نامدون این کتاب در قالب قریب به پانصد یادداشت در حجم‌های گوناگون در ابتدای دهه‌ی ۱۹۸۰ از چمدان معروف پسوا (چمدانی که او همه‌ی نوشته‌هایش را اعم از نظم و نثر ــ به نامِ این و آن دگرنام ــ درونش نهاده بود تا دست اتفاق سال‌ها بعد پرده از رخسار آنها و مؤلف نابغه‌شان کنار بزند) استخراج شد و پس از آنکه به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی و آلمانی ترجمه شد، به‌سرعت جایگاهی همتراز بزرگ‌ترین شاهکارهای ادبیات یافت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱
آغاز سخن
۲۹ مارس ۱۹۳۰


من در زمانه‌ای به دنیا آمدم که اغلب جوانان ایمان به خدا را از کف داده بودند، به همان دلیلی که نیاکانشان ایمان داشتند – بی که بدانند چرا. و از آنجا که روح آدم بالطبع به نقادی گرایش دارد، چون به جای اندیشیدن حس می‌کند، اغلب این جوانان انسان را به منزله‌ی جانشین خدا برگزیدند. با این همه، من در زمره‌ی آدم‌هایی هستم که همیشه در حاشیه‌ی محفلی که به‌ آن تعلق دارند می‌مانند و نه تنها کثرتی را که بخشی از آن‌‌اند، بلکه فضاهای عظیمی را می‌بینند که در کناره وجود دارند. از این رو مثل آن جوانان خدا را یکسره رها نکردم؛ هیچ گاه ایده‌ی انسان‌مداری را هم نپذیرفتم. گمانم این بود که خدا، گیرم نامحتمل، چه بسا وجود داشته باشد و در نتیجه بعید نیست که ناگزیر از پرستیدنش شویم؛ اما انسان که چیزی نیست مگر یک مفهوم ساده‌ی زیست‌شناختی، بر چیزی جز گونه‌ی حیوانیِ بشری دلالت ندارد و برای پرستیده‌شدن از هیچ گونه‌ی حیوانیِ دیگری شایسته‌تر نیست. این کیش انسان‌مداری، با مناسک آزادی و برابری، همیشه به چشمم نوعی حیات دوباره‌ی کیش‌های باستانی جلوه کرده، کیش‌هایی که نزد آنها حیوانات خدا قلمداد می‌شدند و خدایان سرهای حیوانی داشتند.

بنابراین، بی که راهی برای باور به خدا داشته باشم و ناتوان از ایمان به مجموعه‌ا‌ی بسیط‌ از حیوانات، مثل دیگرانی که بر لبه‌ی جماعات جای گرفته‌اند، در فاصله‌ای از همه چیز ماندم که عموماً انحطاط نامیده می‌شود. انحطاط از دست‌رفتن تمام و کمال ناآگاهی است؛ چون ناآگاهی بنیاد زندگی است. قلب اگر می‌توانست بیندیشد، می‌ایستاد.

برای ما (من و نادر نظایر من) که زندگی می‌کنیم بی که بلد باشیم زندگی کنیم، چه می‌ماند جز چشمپوشی به منزله‌ی راه و رسم زندگی و نظاره به مثابه سرنوشت؟ بی که بدانیم – و بتوانیم بدانیم – حیات دینی چیست، چون هیچ کس عاقلانه ایمان نمی‌آورد؛ بی که بتوانیم به انتزاع از بشر ایمان بیاوریم و بی که بدانیم با این انتزاع در قبال خودمان چه کنیم، آنچه برایمان ‌ماند، ملاحظه‌ی زیبایی‌شناختیِ زندگی بود به منزله‌ی انگیزه‌ی برخورداری از جان. به این ترتیب، بیگانه با کوکبه‌ی همه‌ی جهان‌ها، بی‌اعتنا به الوهیت و بیزار از بشریت، به خاطر هیچ و پوچ ــ آن طور که درخور اعصاب مغزیِ ما بود ــ تسلیم احساس بی‌هدفی شدیم که در بطن اپیکوریسمی پرتکلف پرورش یافته بود.

از علم چیزی کسب نکردیم مگر اصل بنیادینش، اصلی که بر اساس آن همه چیز منقاد قوانینی محتوم است که نمی‌توان مستقلاً علیه آنها واکنش نشان داد، زیرا واکنش ما خود انگیخته‌ی کرد و کار این قوانین است؛ و با عنایت به این که این اصل تا چه حد به کمال با اصل کهن‌تر تقدیر الوهیِ امور هماهنگ است از هر کوششی چشم پوشیدیم، همان طور که آدم‌های ضعیف‌‌الجثه‌ از نرمش‌های ورزشکاران چشم می‌پوشند؛ روی کتاب احساسات خم شدیم و دغدغه‌ی کلان دانشی را که به محک تجربه درآمده باشد ارمغانش کردیم.

بی که چیزی را جدی بگیریم و با ملاحظه‌ی این که نمی‌توانیم واقعیت دیگری را جز واقعیت احساساتمان حتمی بدانیم، با کند و کاو در احساسات، انگار بر زمین‌هایی ناشناخته و درندشت، در آنها گریزگاهی جستیم. و اگر مجدانه هم به ملاحظه‌ی زیبایی‌شناختی پرداختیم و هم به بیان راه و رسم و نتایج این ملاحظه، از این روست که نظم و نثری که ما می‌نویسیم، خالی از هر دغدغه‌ای معطوف به اقناع روح یا تأثیر بر اراده‌‌ی کسان، صرفاً نوعی خواندن‌اند به صدای بلند خطاب به خودمان، برای بخشیدن عینیتی تمام‌عیار به لذت ذهنیِ خواندن...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
حکم قانون گاه ناانسانی است ــــــــــــــــــــــــ

آنان که خاطره تعریف می‌کنند
تنهایی دوباره غرقشان می‌کند
سکوت بی‌درنگ فرو می‌ریزد
علف‌هایی که پیش‌رویشان موج می‌زند
از سرسپردگی‌شان می‌شکفد
داشتی چه می‌گفتی؟ با من از عشقی دور می‌گفتی
که به کودکی‌ات پیوست.
حافظه ترفندهای بی‌شمار در آستین دارد

رنه شار | حسین مکی‌زاده


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
قصه‌های مکان
بهزاد ملک‌پور اصل

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


چرخشی مهم در نظریه و عملِ شهرسازی رُخ داده است: مکان‌ها صرفاً واجد بُعدِ فیزیکی نیستند و قصه(ها) دارند؛ لایه‌های معناییِ چندگانه در فضای شهری حک شده‌اند؛ شهر مجموعه‌ای از نشانه‌ها است و باید آن‌ها را خواند و تفسیر کرد و صدای‌شان را شنید؛ زبان شهر را باید فهمید و آن‌را انتقال داد؛ همۀ این‌ها مندرج در چرخشی موسوم به «چرخش روایی» در شهرسازی است که از آن با عنوان «چرخش داستانی» هم یاد می‌شود. کتاب «شنیدن شهر» دریچه‌ای است رو به سویِ این چرخش و به رسمیّت شناختنِ قصۀ مکان‌‌ها که با گردآوری و ترجمۀ متون کلیدی در این حوزه توانسته گامی مهم در شناساندن شهرسازی همه‌شمول‌تر و دموکراتیک‌تر به میانجیِ روایت بردارد. در شهرسازی روایی، دانشِ تجربیِ محلی در برابر دانشِ رسمیِ تولید شده در فضای آکادمیک اهمیت دوچندانی پیدا می‌کند و در جایگاهی می‌نشیند که مدت‌هاست در کنترل شهرساز دانای کل است؛ شهرسازی که صداهای شهر را نمی‌شنود و همواره میل به دیده‌شدن و قهرمان نامیده شدنِ خودش دارد. اما چرخش روایی زمینۀ دگرگونی‌هایی بنیادین در نظریه و عمل شهرسازی فراهم کرده که در ادامه به‌طور فشرده بدان‌ها اشاره می‌شود:

نخست ـ‌ «زبان به منزلۀ انتقال‌دهندۀ معنا و قدرت»، نقش محوری در چرخش روایی دارد. زبانْ‌ْ میانجیِ انتقال دیدگاه‌های متفاوت و گاه متعارض است. در این چرخش، زبان فی‌النفسه اصالت ندارد و امری است بَرساختی و تمام آن‌چیزی که داریم. از آن‌جا که جهان و محیطِ پیرامونْ متکثر و به‌گونه‌های مختلف بَرساخته می‌شود، زبانِ انتقال‌دهندۀ معنا نیز متکثر است و این‌جا همان نقطه‌ای است که مرز «خودی» و «دیگری» محو می‌شود و جهان‌های هر دو به رسمیت شناخته می‌شود. در واقع هم معنا متکثر است هم زبانِ روایت‌گرِ معنا. مکان‌ها نیز بَرساخته می‌شوند و معانی متعددی را در دل خود دارند و روایت و قصه در پی کشف لایه‌های معنایی حک شده در این مکان‌ها هستند. چرخش روایی در شهرسازی یعنی همین بازشناسی معانی چندگانه و روایت‌های محلی و رفتن به سمتِ اشکال دموکراتیک‌تر و همه‌شمول‌ترِ اندیشیدن به شهر.

دوم ـ روایت در شهرسازی و مطالعات شهری ادبی در سطح نظری باقی نمی‌ماند و راه خود را به سمت عمل نیز می‌گشاید. وقتی سناریوها و آینده‌‌‌های محتمل شهر را در قالب آینده‌پژوهی تعریف و تبیین می‌کنیم و سیاست‌گذاری شهری به سناریوهای محتمل توجه دارد، رویکردهای خاصی را در عمل به‌کار می‌گیریم که در آن مطالعۀ روایت‌های شهروندان و پندارهای شهری‌شان در مرکز توجه قرار دارد. از آن‌جا که قصه‌ها و روایت شهروندان از تنوع نظرگاه‌‌‌های اجتماعی برخوردار است، در قیاس با سایر روش‌های مرسوم و مسلط در شهرسازی، آینده‌های همه‌شمول‌تر و کثرت‌گراتر برای شهر ترسیم می‌شود و از «دوگانۀ نیازهای من» در برابر «نیازهای تو» عبور می‌کنیم و در سطحی والاتر در پی اهدافی مشترک خواهیم بود.

سوم ـ‌ چرخش روایی و روایت در شهرسازی، پاشنه آشیل‌هایی هم دارد: این‌که قصۀ چه کسی شنیده می‌‌شود و قصۀ چه‌کسانی نادیده گرفته می‌شود و شنیده نمی‌شود ریشه در «نقش قدرت» در انتقال معنا دارد. حتی این‌که کدام شهرسازها یا قصه‌گوها می‌توانند حرف بزنند و کدام‌یک پَس زده می‌شوند هم محل بحث است. کنکاش در قدرت و نقش آن در انتقال معنایِ منتخب و نه همه‌شمول و متکثر، همواره باید در روایت‌های ارائه‌شده مورد پرسش جدی قرار بگیرد. این‌که روایت در خدمت توجیه وضع موجود است یا ابزاری است برای تفکر انتقادی؛‌ این‌که روایت صرفاً در فرآیند پژوهش و آموزش نقشی فرعی دارد یا کاتالیزوی است برای تغییر واقعی؛‌ این‌که روایت ارائه‌شده روایتی است اصیل و محلی یا تولید شده در دپارتمان‌های شهرسازی؛ همگی‌ پرسش‌هایی حیاتی در تبیین نقش و جایگاه واقعی روایت در شهرسازی هستند...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
فرد و سیستم یکسان‌ساز: با نگاهی به بچه‌‌های تانر نوشتهٔ روبرت والزر
احمد خلفانی

ـــــــــــــــــــــ از بخش مرور کتاب بارو

سیمون تانر از ابتدا تا انتهای رمان رفتار و تفکر خاصی دارد. راهنمای وی، خواسته‌‌های درونی و بی‌واسطۀ قلبی‌اش ست. او راحت با این و آن جوش می‌خورد و در همان نگاه اول اعتماد می‌کند و حرف دلش را بی‌پرده بر زبان می‌آور‌د. افراد داستان، به ویژه سیمون و خواهر او، پر طول و تفسیر صحبت می‌کنند و صحبت‌‌هاشان معمولا پایان‌ناپذیر است. مونولوگ‌‌های طولانی سیمون نشان می‌دهند که احساساتش با واقعیات بیرونی همخوانی ندارد از همین رو او ناچار از گفتن و گفتن است. گفتارهای او، بازتابی است از ذهنیتی بیرون از ساختار قدرت و در حاشیۀ نظم اجتماعی. سوزان سانتاگ، در مقدمه‌ای بر مجموعه داستان‌‌های والزر، او را به عنوان نویسنده‌ای معرفی می‌کند که در آثارش به جای تمرکز بر قدرت و سلطه، بر انکار آن تأکید دارد. او به‌درستی نوشته است که «هستۀ اخلاقی هنر والزر انکار قدرت و سلطه است.»

به جملۀ آغازین رمان «بچه‌‌های تانر» نگاهی بیندازیم: «روزی صبحگاه، جوانی با سیمایی پسرانه وارد دکان کتاب‌فروشی شد و خواهش کرد که او را به کارفرما معرفی نمایند.»

کریستیان مورگن‌اشترن، نویسنده و منتقد سویسی که والزر را به ناشر معرفی کرد، و حمایت او از این نویسنده راه او را به دنیای نشر باز کرد، والزر را یک نابغۀ واقعی و اصیل می‌دانست، ضمن آن که به شیوۀ کار او انتقاداتی داشت و به‌ویژه از همین جملۀ اول «بچه‌های تانر» ناراضی بود. او در نامه‌ای خطاب به والزر نوشت: «آغاز کار شما، که از حوزۀ خصوصی دست‌نویسی به عرصۀ عمومی چاپ منتقل شده، تأثیر بدی بر من گذشت.»

و ما، با وجود این، در همین جملۀ اول، ارتباط فرد و جامعه را می‌بینیم. این جمله، در حقیقت، بر این موضوع تأکید می‌ورزد. فرد از یک سو و رئیس و یا کارفرما (قدرت) از سویی دیگر. و ارتباطات میانی که پایین را به بالا وصل می‌کنند؛ به رئیس و کارفرما. و نیز تنهایی آن جوان که سیمون است و شخصیت اول رمان. و موفقیت و کامیابی، و یا ناکامی و شکستی که از بیرون تعیین می‌شود. خوش‌شانسی و یا بدبیاری او که هر دو وابسته به این حلقه میانی و سازوکارهای بالاتر است. و نیز، همان‌طور که جلوتر می‌بینیم، جدایی او که نمی‌خواهد وصل شود، و نمی‌تواند حتی اگر بخواهد. و اتفاقا این نخواستن و نتوانستن مسئله اصلی و تعیین‌کننده برای اوست. وصل شدن به سیستم مسلط، به نوعی دور شدن از خود است و ازخودبیگانگی.

اما آیا سیمون واقعاً نگون‌بخت است؟ پاسخ به زاویۀ دید بستگی دارد. از نگاه خود سیمون، او می‌تواند بسیار هم خوشبخت باشد و از لحظه‌‌های بطالتش لذت ببرد. احساس ترس و نگرانی و بدبختی معمولاً از دل نگرانی نسبت به آینده برمی‌خیزند، اما گاهی بدبختیِ اکنون چنان ذهن را اشباع می‌کند که جایی برای اندیشیدن به آینده باقی نمی‌گذارد. سیمون هنوز به آنجا نرسیده است.

[کلیک کنید: متن کامل]



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ارتجاع سیاه در رمان سووشون؛ یا چرا این سریالِ جدید نذرِ اداشدهٔ سیمین دانشور است ـــ
میلاد روشنی پایان

ــــــــــــــــــــــــ یادداشت روز
بارو

گویا اخیراً فیلمسازِ نورچشمیِ بیت سریالی با اقتباس از سووشون سیمین دانشور ساخته است. انتقادی که این روزها شکل گرفته این است که چرا رمان مهمی از یک نویسنده‌ی به اصطلاح روشنفکر به دست یک فیلمساز حکومتی افتاده است. برخی از اصلاح‌طلبانِ علاقمند به هنر و ادبیات تلاش کردند تا به بهانه‌ی توقیف سریال که چیزی جز شامورتی‌بازیِ تبلیغاتی دست‌اندرکاران سریال نیست، کارنامه‌شویی کنند و وجهه‌ای مظلوم و آبرومند به فیلمساز بدهند. اما آن دسته نقدهایی نیز که قصد سوا کردن قضیه‌ی رمان و نویسنده‌اش از فیلمساز حکومتی را دارند، گرفتار سوءتفاهمی عجیب هستند. اتفاقاً رمان سووشون خوراک امثال همین خانم فیلمساز و بسیجی‌های مترقی‌ دیگر است.

رمان سووشون در سال ۴۸، درست زمانی که ایران با جهشی بلند در تمام زمینه‌ها دروازه‌هایش را برای گفتگو و معامله با جهان غرب گشوده بود و می‌رفت تا به کشوری بزرگ و بین‌المللی تبدیل شود، منتشر شد. دانشور رمان را به جلالِ زندگی‌اش [و طبیعتاً وَبال زندگی ما] تقدیم کرده است و از این رو حدس درون‌مایه‌‌ی اثر کار چندان دشواری نیست.

داستان در دوران ورود متفقین به ایران می‌گذرد و یک ارباب روشنفکر و شجاع و نیکوکار [در دهن‌کجی آشکار نویسنده به اصلاحات ارضی و برچیده شدن خان و خان‌بازی در انقلاب سفید] در برابر زیاده‌خواهی‌های متفقین می‌ایستد و کشته می‌شود و در این میان، زنِ روشنفکرش، که در کل داستان یا بچه زاییده است، یا آبستن است یا شعر شاعران استقلال ایرلند را می‌خواند، به این نتیجه می‌رسد که مشکل بزرگ ترس از اجنبی‌هاست. اوج داستان زمانی‌ست که تشییع‌کنندگان بنا دارند علیرغم حکومت نظامی، جنازه‌ی ارباب تحصیل‌کرده و روشنفکرشان را به طواف شاهچراغ [عجب!] ببرند و در این میان مأموران امنیتی سد راهشان می‌شوند، اما با سر دادن شعار «یا حسین» مقاومت می‌کنند و درگیری شکل می‌گیرد.

حالا سوال اینجاست که اساساً جمهوری اسلامی در دورانی که، از سر هراس و فریب، برای پنهان کردن ضعف‌هایش به سوءاستفاده‌ از احساسات وطن‌پرستانه‌ی مردم نیاز دارد، چرا نباید به سراغ چنین اثری برود؟ آن هم اثر نویسنده‌ای که در مکتب غرب‌ستیزی جلال درس آموخته بود، و پس از انقلاب، از افتخارِ لچک‌گذاشتن گفته بود و در بقیه‌ی عمرش نیز از عشق به اُمّ ابیها و ائمه‌ی شیعه حرف زد و حتا رمان آخرش را هم در ستایش از انتظار برای ظهور قائم آل محمد نوشت. مگر جمهوری اسلامی چه چیز دیگری می‌خواهد؟

غالباً برای تبرئه‌ی روشنفکرانه‌ی رمان سووشون، آن را اثری «استعمارستیز» می‌خوانند. سیمین دانشور همچون بسیاری از روشنفکران فرصت‌طلب آن روزگار به خوبی ارزش نمادین این درون‌مایه را نزد افکار مردم می‌دانست، بنابراین مانند غالب روشنفکران آن روزگار به فکر بهره‌برداری از آن افتاد، اما این بهره‌برداری صرفاً تاکتیکی کور برای حمله بود، چرا که در زمین واقعیت، استعمارستیزان حقیقی در شهریور بیست (که سووشون در آن می‌گذرد) کسانی همچون فروغی بودند که با خردمندی بی‌نظیر خود، شاه ایرانی جوان را مقابل متفقین گذاشتند تا بهانه‌هایشان را ببُرند، و در زمانه‌ای که آنها تمام خاورمیانه را میان خود تقسیم کرده بودند، همزمان هم از تجزیه‌ی ایران جلوگیری کردند، و هم از استعمار ایران. آیا ردّی از این نوع استعمارستیزی حقیقی در داستان سیمین دانشور وجود دارد؟ مطلقاً خیر.

‌از آن‌طرف وقتی سیمین خانم دید که اصلاحات ارضی شاه در جهت حذف خان و خان‌بازی از کشور به دل توده‌های مردم نشسته است، ناگهان تصمیم گرفت قهرمان داستانش را یک خان کند. مگر در همان گفتمان آنها خان‌ها مسئول مستقیم استثمار تاریخی رعیت نبودند؟ چگونه آن ژست استعمارستیزی با چنین استثمارخویی‌ای کنار می‌آمد؟ ابداً اهمیتی نداشت. روشنفکری آنها صرفاً نقابی برای پنهان کردن ارتجاع سیاهشان بود.

در داستان صحنه‌ای وجود دارد که گویای همین ارتجاع سیاهی‌ست که جلال نیز دلبسته‌ی آن بود. زریِ داستانِ سووشون به یاد می‌آورد که مدیر مدرسه‌ی دخترانه روزه‌داری در مدرسه را به دلیل آسیب به سلامت دختران جوان ممنوع کرده بود. مدیر مدرسه در توصیف نویسنده، یک وحشی به تمام معناست که به جان دختران می‌افتد و به زور انگشت در دهان آنها می‌کند و آب در حلق آنها می‌ریزد تا روزه‌شان را باطل کند. خانم نویسنده‌ی روشنفکر، در زمانه‌ای که دولت با هزار گرفتاری تلاش می‌کرد تا مدرسه‌رفتنِ دختران را نزد توده‌های سنتی مردم جا بیندازد، چه کارکرد روشنگرانه‌ و استعمارستیزانه‌ای را از این صحنه در نظر داشته است؟ آیا جز این است که این صحنه صرفاً جاساز شده است تا سال‌ها بعد، سپاهی‌های جمهوری اسلامی را برای فیلم کردنش وسوسه کند؟

ـــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.


BARU
ترانه‌ای هولناک ــــــــــــــــــــــــــــ

بسان ترجیع‌بند شاد ترانه‌ای هولناک
در امتداد نردبانی لرزان
می‌آید پیروز بر فراق.
نه من سوی او،
که او سوی من
و کبوترها پشت پنجره...
و حیاط پر از پیچک،
و تو شنل‌پوش،
به خواست من.
نه او سوی من،
که من سوی او؛
به‌سوی تاریکی،
به سوی تاریکی،
به سوی تاریکی.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



Как будто страшной песенки
Веселенький припев —
Идет по шаткой лесенке,
Разлуку одолев.
Не я к нему, а он ко мне —
И голуби в окне…
И двор в плюще, и ты в плаще
По слову моему.
Не он ко мне, а я к нему —
во тьму,
во тьму,
во тьму.

آنا آخماتووا | نرگس سنائی

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
یک پیش‌پرده‌خوانیِ تاحدی ضروری ـــــــــــــــــ
نوشتهٔ میشل اوئلبک
ترجمهٔ بابک بیات

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ از بی‌ستون بارو

امریکایی‌ها دیگر نمی‌کوشند تا دموکراسی را در سطح کرۀ زمین گسترش دهند. به‌علاوه که، به‌واقع کدام دموکراسی؟ رأی دادنِ هر چهار سال یک‌بار برای انتخاب‌کردنِ رئیس‌جمهور، این است دموکراسی؟ به نظرم، تنها یک کشور در جهان (یک کشور، نه دو تا) وجود دارد که از نهادهایی تا حدی دموکراتیک برخوردار است، و آن کشور ایالات متحده نیست، بلکه سوئیس است. کشوری که علاوه بر این، به سیاستِ ستودنیِ بی‌طرفی‌اش مشهور است.

امریکایی‌ها دیگر آمادگی ندارند تا برای آزادی مطبوعات جان خود را فدا کنند. و اساساً، کدام آزادی مطبوعات؟ از وقتی دوازده‌ساله بودم، شاهدِ کاهشِ دائمیِ گسترۀ نظرات مجاز در مطبوعات بوده‌ام (منظورم به‌طور مشخص، کمی بعد از آغاز یک کمپین جدید علیه [اریک] زمور در فرانسه است.)

امریکایی‌ها مزیتِ بهره‌مندی از پهپادها را دارند، که اگر می‌دانستند چگونه از آنها استفاده کنند، چه‌بسا تعدادِ قربانیان غیرنظامی را کاهش می‌داد، (اما واقعیت این است که امریکایی‌ها همیشه در اجرای یک بمباران درست ناتوان بوده‌اند، و این به‌تقریب، از آغاز [تاریخِ صنعتِ] هوانوردی تاکنون ادامه داشته است).

با این حال، برجسته‌ترین بخشِ سیاست جدیدِ امریکا، بی‌شک سیاستِ تجاری آن است. من اینجا معترفم که ترامپ یک‌جور شور و حالِ رهایی‌بخش با خود همراه آورده، و شما واقعاً کارِ درستی کردید که رئیس‌جمهوری از «جامعۀ مدنی» انتخاب کردید.

رئیس‌جمهور ترامپ وقتی فکر می‌کند امضای توافق‌نامه‌ها و معاهدات تجاری اشتباه بوده است، آنها را پاره می‌کند؛ کاملاً حق دارد، باید از حقِ فسخِ قرارداد به‌درستی استفاده کرد.

برخلافِ لیبرال‌ها (که در نوع خودشان، همچون کمونیست‌ها متعصب‌اند)، رئیس‌جمهور ترامپ آزادیِ تجارت جهانی را آغاز و انجامِ پیشرفتِ انسانی نمی‌داند. وقتی تجارتِ آزاد در جهتِ منافعِ امریکاباشد، طرفدار آن است؛ جز این، در نگاه او، اقدامات حمایتیِ کارآمد [در جهت کاهش سطحِ مبادلات تجاری]، کاملاً به‌جا و مفید خواهند بود.

رئیس‌جمهور ترامپ برای دفاع از منافع کارگرانِ امریکایی انتخاب شد؛ و او از منافع کارگرانِ امریکایی دفاع می‌کند. ای کاش، طی پنجاه سال گذشته در فرانسه بیش از اینها شاهدِ چنین رویکردی بودیم.

رئیس‌جمهور ترامپ علاقه‌ای به پروژۀ اتحادیۀ اروپا ندارد. او معتقد است که ما (اروپایی‌ها) مشترکات چندانی با یکدیگر نداریم، به‌ویژه خوشبختانه در «ارزش‌ها»، و اساساً کدام ارزش‌ها؟ «حقوق بشر»؟ جداً؟ ترامپ ترجیح می‌دهد با دولت‌ها به‌طور مستقیم مذاکره کند؛ و به نظر من، این ایدۀ بهتری است، چرا که اتحاد همیشه به‌معنای قدرت نیست (به‌ویژه، زمانی که منافع مشترکی وجود ندارد). ما در اروپا نه زبانِ مشترکی داریم، نه ارزش‌های مشترک، نه منافع مشترک. به‌طور خلاصه: اروپا وجودِ خارجی ندارد، و هرگز یک ملت نخواهد شد، چه رسد به اینکه (به‌معنای ریشه‌شناختی این واژه) مبنایی برای [شکل‌گیریِ] یک دموکراسی احتمالی باشد. و این قبل از هر چیز به این دلیل است که اروپا تمایل ندارد که یک ملت تشکیل دهد. اتحادیۀ اروپا، به هر حال، هرگز برای این طراحی نشده بود که یک دموکراسی باشد؛ هدف اصلی آن دقیقن برعکس بود. ایده‌ای مضرّ یا در بهترین حالت احمقانه، که به‌تدریج بدل به کابوسی شد که سرانجام از آن بیدار خواهیم شد. ویکتور هوگو، گهگاه شاعر خوبی است و اغلب گنده‌گو و احمق؛ رؤیایش در موردِ «ایالات متحدۀ اروپا» مثال خوبی برای این موضوع است. من هر از گاه از سرکوفت‌زدن به ویکتور هوگو لذت می‌برم.

به‌طور منطقی، رئیس‌جمهور ترامپ از برِگزیت استقبال کرد. به‌طور منطقی، من هم همین‌طور؛ فقط غبطه خوردم که بار دیگر انگلیسی‌ها در مقابلِ امپراتوری از ما شجاعانه‌تر عمل کردند. رئیس‌جمهور ترامپ ولادیمیر پوتین را همتایی نالایق نمی‌پندارد؛ من هم همین نظر را دارم. البته من به نقش راهنمای جهانی بودنِ روسیه اعتقادی ندارم، [حتا] تحسینِ من نسبت به داستایفسکی هم تا این حد پیش نمی‌رود؛ اما مقاومتِ کلیسای ارتدوکس‌ در سرزمین‌های خودشان را، ستایش می‌کنم. فکر می‌کنم کاتولیک‌ها باید از این الگو الهام بگیرند، و «گفتگوی بین‌‌الادیانی» می‌تواند به شکلی مفید به گفتگو با ارتدوکس‌ها محدود شود. به‌علاوه، معتقدم که شکافِ بزرگِ سال ۱۰۵۴ میلادی برای جهان مسیحیت آغازِ پایان بود (هرچند همچنین معتقدم که پایان هیچ‌گاه قطعی نیست، مگر زمانی که واقعاً رخ بدهد).

به نظر می‌رسد رئیس‌جمهور ترامپ حتا موفق شده است [رهبر] دیوانۀ کرۀ شمالی را هم رام کند؛ و این به‌نظرم واقعاً خیلی هوشمندانه بود...


[برای خواندن متن کامل کلیک کنید.]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
قربانی برای همگان
هلنا شِفِر در گفتگو با جودیت باتلر
ترجمهٔ سهراب مختاری

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


همه‌گیری دربارهٔ جهان چه چیزی را فاش کرده است؟

جودیت باتلر در کتاب تازه‌اش با طرح این پرسش به تبیین درکی بین الاذهانی از آزادی دست می‌زند. اما به چه قیمتی؟ گفتگویی دربارهٔ کووید صفر، سرمایه‌داری آمریکایی و جستجوی اندیشه‌های جدید سوسیالیستی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مجلهٔ فلسفه: جودیت باتلر، عنوان کتاب جدیدتان هست: ?What world is this. این چگونه چهانی است که در آن زندگی می‌کنیم؟ چرا این پرسش را طرح کرده‌اید؟

جودیت باتلر: در دوران قرنطینه و فاصلهٔ اجتماعی برایم وجود چیزهایی روشن شد که تا به حال بدیهی می‌دانستیم، مثل بوسیدن و به آغوش کشیدن آدمهایی که دوست می‌داریم، نزدیک شدن به غریبه‌ها، و تبادل نفس و هوا. به ناگهان همه مثل شخصیت‌هایی که در یک اثر برشت پیش از گشودن آغوش درنگ می‌کنند، در حالات خود یخ بستیم. همه با نیازهای برآورده نشده زندگی کردیم. باید درکمان از یک زندگی معمولی را نو می‌کردیم. از نو باید درک می‌کردیم، که این چگونه جهانی است، که در آن زندگی می‌کنیم.


برای این کار از پدیدارشناسی کمک گرفته‌اید. این جریان فکری تجربهٔ ذهن را در مرکز خود قرار می‌دهد. چطور می‌شود به کمک آن جهان را فهمید؟

در آغاز همه‌گیری به یک نقل قول از مقالهٔ ماکس شلر با عنوان «دربارهٔ پدیدهٔ تراژیک» برخوردم که بسیار جالب بود. شلر می‌نویسد، یک واقعهٔ فاجعه‌آمیز هرگز فقط برای خودش نیست، بلکه همیشه چیزی هم دربارهٔ جهانی به ما می‌گوید، که در آن چنین اتفاقی ممکن شده است. با هر واقعهٔ تراژیک جهان متعارف به گونه‌ای متمایز از آنچه تصور می‌کردیم آشکار می‌شود.

جهان پدیدارشده چگونه است؟

همه‌گیری نشان داد، که همه متقابلاً به یکدیگر وابسته هستیم. هیچکس در برابر ویروس ایمن نیست. این وابستگی متقابل هیچ مرز ملی یا اقلیمی ندارد. بغایت جهانی است.


وابستگی متقابل را چگونه تعریف می‌کنید؟ هگل یکی از مشهورترین فیلسوفانی است، که به این وابستگی متقابل پرداخته است. چقدر هگل در نظریهٔ شما تأثیر داشته؟

یک ریسمان هگلی در طرح من وجود دارد: این پندار که دیگران می‌توانند همان بر سرمان آورند که ما بر سرشان می‌آوریم. این الگوی تقابل را از «پدیدارشناسی روح» هگل وام گرفته‌ام. جدال دو ذهن بر سر زندگی و مرگ در فصل معروف خدایگان و بنده شکست می‌خورد: من با نابودی دیگری چیزی به دست نمی‌آورم. این خطر همیشه وجود دارد که من نیز باز از طریق یک ارادهٔ دیگر نابود شوم. در این فصل از کتاب در کنار فرمان اخلاقی آسیب نرساندن به دیگری، می‌توان به پایه‌های یک نظریهٔ وابستگی تنانه دست یافت. در اینجا آشکار می‌شود، که همهٔ ما نیازهای مادی یکسانی داریم. همهٔ ما برای زنده ماندن به خوراک، سرپناه و گرما نیاز داریم. نمی‌توانیم دیگران را تحت فشار بگذاریم، که این شرایط را برایمان مهیا کنند و خود به مصرف آن اکتفا کنیم. چون همه به نیازهای یکسان وابسته هستیم، همه مسؤلیت داریم شرایطی را ایجاد کنیم، که در آن از یک زندگی شایستهٔ زیستن برخوردار باشیم. خیلی‌ها این را فراموش کرده‌اند. خیالات خودخواهانه بر جهان حاکم شده است. هگل به من آموخت که به این خودخواهی با تردید بنگرم.

این خودخواهی چطور خود را نشان می‌دهد؟

اغلب به گونه‌ای رفتار می‌کنیم که انگار توان دست زدن به اعمالی داریم، که دیگران هرگز علیه خودمان به آن اعمال دست نمی‌زنند. ایالات متحدهٔ آمریکا مدتها با این فرض رفتار کرده، که می‌شود دیگران را بمباران کرد بی آنکه روزی خودمان هدف حمله قرار بگیریم. این یقین در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به لرزه درآمد. این جهالت در همه‌گیری هم قابل تشخیص بود. وقتی من بنابر ارادهٔ خودم ماسک نمی‌زنم، فقط به خودم فکر می‌کنم و نه به آن دیگری که پشت میز کناری نشسته و شاید دستگاه ایمنی ضعیفی داشته باشد. این فرد به خاطر ارادهٔ من آسیب می‌بیند. درک آزادی به‌مثابهٔ یک امر صرفاً فردی باعث می‌شود فراموش کنیم که ما همه در روابطی وابسته به هم قرار داریم. رفتار من همیشه عواقبی هم برای دیگران دارد...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
از مرگ زودهنگام یک مترجم: بیژن اشتری
خالد رسول‌پور

ــــــــــــــــــــــــ یادداشت روز بارو

ـ۱

عجیب است که حتی برخی چپ‌ها و مارکسیست‌های غیراردوگاهی هم از مرگ ناگهانی بیژن اشتری خوشحال هستند. اشتری به ضدیت با نظام‌های کمونیستی اردوگاه شوروی و چین معروف بود. او دست کم بیست کتاب ضد کمونیسم اردوگاهی را به فارسی ترجمه کرد. من بیژن اشتری را فقط از طریق برخی از این ترجمه‌ها می‌شناختم. تا حالا کتاب‌های لنین،‌ تروتسکی، بوخارین، رفیق/ چه‌گوارا، مائو، استالین، پول‌پوت، ادبیات علیه استبداد/ بوریس پاسترناک، انقلاب‌های ۱۹۸۹، امید علیه امید، بایگانی ادبی پلیس مخفی شوروی و دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند را از او خوانده‌ام و دوست دارم حتما چند تای دیگرش را که هنوز به دستم نرسیده بخوانم: از جمله سکوت همچون سلاح: ایساک بابل و شوروی ضد شوروی و برژنف را.

ـ۲
از این‌ها که برشمردم، غیر از کتاب «مائو: داستان ناشناخته» که به نظرم مبتذل و کین‌توزانه است، بقیه‌ی کتاب‌ها را با علاقه و کنجکاوی خواندم. زندگی‌نامه‌های لنین و تروتسکی و بوخارین برایم پر از دانستنی‌های تازه و جالب بود. بله این کتاب‌ها از پایگاه‌های کاملا مخالف نوشته و ترجمه شده‌اند اما جنبه‌ی روایی و تاریخی و اطلاعات جدیدشان بسیار قابل توجه و ارزشمند است. کتاب امید علیه امید (خاطرات نادژدا ماندلشتام از همسرش اوسیپ ماندلشتام بزرگ و روشنفکران دوران سیاه استالینی) دست اول و غیرقابل چشم‌پوشی است. کتاب بایگانی ادبی پلیس مخفی شوروی یک روایت حیرت‌انگیز و مستند از شکنجه‌ها و قتل‌های نویسندگان دست اول شوروی است. کتاب دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند برای شیفتگان ادبیات روس و بولگاکف بی‌نظیر است.

ـ۳
نثر بیژن اشتری و وفاداری‌اش به متن مبدأ مثال‌زدنی بود. او هم به شدت عاشق ادبیات روسیه بود. طبیعی و بدیهی است که کمونیست‌های اردوگاهی و توده‌ای‌ها و استالینیست‌ها و روسوفیل‌ها از این کتاب‌ها بدشان بیاید. اما من می‌گویم که استالینیسم و اردوگاه شوروی پسااستالینی بزرگ‌ترین دشمنان هر نوع جنبش مستقل و رادیکال کارگری و سوسیالیستی بودند و حداقل از سال ۱۹۲۷ میلادی (سال نابودی و قتل عام حزب کمونیست چین) تا آخرین لحظه‌های عمر شوروی، حاکمیت شوروی همه‌ی آن جنبش‌های کارگری و سوسیالیستی مستقل را یا نابود کرد، یا به حکومت‌هایشان فروخت و یا مصادره کرد و به مزدوری گرفت. بزرگترین مارکسیست‌ها، رهبران انترناسیونالیست و سرداران افسانه‌ای (چون تروتسکی، بوخارین، کامنوف، پلاتن، زینوویف، پیاتاکوف، شلیاپنیکوف، توخاچفسکی، آنتونوف-اوفسینکو فاتح کاخ زمستانی و عامل تسلیم دولت موقت) و صدها هزار کمونیست دیگر توسط حکومت استالینی به قتل رسیدند و از آن همه طراوت و ابداع و عدالت‌جویی انقلاب اکتبر، جز دریای خون هیچ باقی نماند.

ـ۴
البته بیژن اشتری مخالف خود انقلاب اکتبر و رهبران اصیل آن انقلاب (چون لنین و تروتسکی و بوخارین) نیز بود اما کتاب‌هایی که درباره‌ی آن‌ها ترجمه کرد فقط در دایره‌ی مخالفت و نفی نبودند بلکه همچنین، روایت‌های بسیار نو و مستند و مفصل از زندگی شخصی آن رهبران و فضای دوران و جریان‌های موجود را شامل می‌شدند. کسی که زندگینامه‌ی لنین و تروتسکی و بوخارین به ترجمه‌ی اشتری را بخواند، نمی‌تواند به آن‌ها علاقه‌مند نشود. پاسترناک و بابل و ماندلشتام و بولگاکف از بزرگ‌ترین نویسندگان شوروی و جهان بودند. مگر جنایت‌های پول‌پوت و انور خوجه را می‌توان انکار کرد؟ خطاهای چه‌گوارا را مگر می‌توان نقد نکرد؟ سهل‌انگاری‌های لنین و تروتسکی در انفعال و حتی یاری غیرعمد به قدرت‌گیری استالین و دستور سرکوب کمون کرونشتات، ساده‌لوحی‌ها و فرصت‌طلبی‌های بوخارین، باندبازی‌های کامنوف و زینوویف و... را مگر می‌توان چشم پوشید؟ [...]

ـ۵
من به ترجمه‌های بیژن اشتری از این پایگاه نگاه می‌کنم. او از هوشمندترین و به‌روزترین و ادیب‌ترین منتقدان سوسیالیسم کتاب‌هایی ترجمه کرد که در عین غنای تاریخی و روایی و تحلیلی، مهم‌ترین و ظریف‌ترین عیب‌ها و رخنه‌های جنبش شکست‌خورده‌ی سوسیالیسم موجود را برای ما آشکار می‌کنند.

در انتهای رمان زمین نوآباد شولوخوف زمانی که رهبر و سازمان‌ده‌ اصلی ضدانقلاب (پولووتسوف) را دستگیر می‌کنند، در اتاقش بسیاری از آثار لنین و مارکس را هم می‌یابند. وقتی از او علت وجود این آثار را می‌پرسند می‌گوید برای مبارزه با دشمن باید آثار و مبانی فکری و نظری او را خواند و شناخت. آیا ما از پولووتسوف هم ناتوان‌تر و بسته‌تریم؟

ـ۶
من از مرگ زودهنگام «بیژن اشتری» اندوهگینم و یاد و نام او را گرامی می‌دارم. من آینه‌ای را که او پیش چشم ما گذاشت تا عمیق‌ترین و بزرگ‌ترین خطاها و سهل‌انگاری‌ها و نادانی‌های خود را در آن ببینیم ارج می‌گزارم و می‌پذیرم.

«بمیریم کریستف! تا ازنو زاده شویم...»

ـــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram
مرگِ بیژنِ اشتری؛ خاطرهٔ تکفیر و تخطی
آزاد عندلیبی

ــــــــــــــــــــــــــ یادداشت روز بارو

خبرِ درگذشتِ بیژنِ اشتری را که شنیدم جا خوردم. جوان به نظر می‌رسید. جوان هم بود. پرکار و فعال بود. به اولین آشنایی که رسیدم، خبر را از سرِ اندوه گفتم. پاسخِ زشت و آزاردهنده‌اش: توّاب بود. ناراحت شدم ولی حوصله نداشتم به رویش بیاورم. او هم مثلِ من معنیِ «توّاب»‌ را خوب می‌داند. این کلمهٔ حاکم‌ساخته را خوب می‌شناسد. می‌داند کسی «توّاب» است که زیرِ فشار و شکنجه از موضعش برگشته و دوستانِ سابقش را هم لو داده است. آیا مدرکی داشت از اینکه کسی را لو داده است؟ نه. شاهدی داشت که آزادیِ اشتریِ جوان از زندان بر اثرِ تغییرِ موضع بوده است؟ نه. تغییرِ موضع زیرِ فشار و شکنجه را محکوم نمی‌کند؟ دست‌کم در این مورد نه! استثنا قائل است.

پیداست که مشکلش به‌سادگیْ کتاب‌هایی‌ست که در یک‌دو دههٔ اخیر ــــ‌با هر کیفیتی‌ــــ علیهِ دیکتاتورها و فیگورهای گُندهٔ چپِ قرنِ بیستم منتشر کرد. ولی آن‌قدر روراست نیست که این را بیان کند. با خودم گفتم چه چیز باعث می‌شود که کمترین حدودِ همدلی در او نسبت به یک هم‌صنف که سه‌چهار دههٔ آزگار کاری جز ترجمه و نوشتن و بیانِ عقایدش نکرده است از بین برود؟ چرا حتا مرگ هم لحظه‌ای فورانِ این کینه را به تأخیر نمی‌اندازد؟ تصورم این است که او ایدئولوژی‌اش را چنان مقدس می‌داند که هرگونه تخطیِ یک هم‌فکر از آن را با قطعِ هرگونه حسِ همدلی و نابودیِ هرگونه احترام نسبت به شأن و شخصیتِ او پاسخ می‌دهد: او حالا دیگر یا «تجدیدنظرطلب» است یا «بریده» یا «توّاب» یا «فاشیست» یا دیگر برچسب‌هایی که در حافظهٔ تکفیرِ این ایدئولوژی ثبت شده است. شیوهٔ مواجهه با او هم معلوم است. بارها امتحان شده.

گزارش‌های دست‌اول یا زندگینامه‌ایِ فراوانی در دست هست که این فرایندِ تخریب، توهین، تنهاسازی و تکفیر علیهِ هر آن‌کسی به کار رفته که جرأتِ تخطی و بازاندیشی و خروج از «اردوگاهِ چپ» به خود داده است، از باکونینِ آنارشیست گرفته تا رمون آرون و آلبر کامو و یوسا و دیگران. جملگی ـــ‌از جانبِ خودِ شخصِ مارکس گرفته تا مارکسیست‌های قرن‌بیستمی‌ــــ تکفیر شده‌اند و تکلیفِ کافرجماعت هم کمابیش معلوم بوده و معلوم‌تر شده است. در مقیاسِ وطنی هم که نگاه می‌کنیم، از تکفیرشدگانِ حزبِ توده تا پاکسازی‌شدگانِ فدائیان تا طردشدگانِ شناس و ناشناس هیچ کم نیستند. کافی‌ست از جوانانِ هیجان‌دوستِ عضوِ این اردوگاه بپرسید که چقدر از آراء و نوشته‌ها و استدلال‌های تکفیرشدگان را شنیده یا خوانده‌ای و شخصاً به این نتیجه‌ای رسیده‌ای که سزاوارِ تحقیر و طرد و خوارداشت‌اند؟ چقدر با چشم‌ها و با عقلِ خودت سنجیده‌ای؟ آیا دربست به‌قصدِ شباهت به دیگر اعضای اردوگاه نپذیرفته‌ای و خودت را خلاص نکرده‌ای؟ به‌تجربه می‌گویم اقلاً صدی‌نودِ ایشان نمی‌دانند که چرا. از اول شخص را با برچسبش شناخته‌اند و با همان داغِ ننگ به‌جا آورده‌اند بی‌اینکه به خود جرأت بدهند دقیق‌تر به او و احوالاتش بپردازند. خودِ این کنش یک‌جور تخطی‌ست. کیفر دارد.

شخصاً در یک دههٔ اخیر در مواردِ نه‌چندان کم‌شماری با بیژنِ اشتری هم‌رأی نبوده‌ام و بارها با او مخالفت کرده‌ام. گاه و بیگاه هم در ردِ بعضی مواضعش نوشته‌ام. حتا یک‌بار هم همدیگر را از نزدیک ندیدیم. او را مترجمی پرکار می‌دانستم که جسورانه می‌کوشد هم با دورانِ چپ‌رویِ خودش تسویه‌حساب کند و هم، در عینِ حال، عقایدِ فعلی‌اش را رک و راست مطرح کند و پیهِ تبعاتش را هم به تن بمالد. این دلیری را در هر شخص با هر گرایشی تحسین و ستایش می‌کنم، این اراده به فردیت و شفاف در میانهٔ میدان موضع‌گرفتن را نشانهٔ حدی از فضیلتِ اخلاقی می‌دانم که کمابیش کمیاب است. خصوصاً وقتی ارزنده‌تر است که در جهتِ خیرِ عمومیِ ملّتِ ایران قرار داشته باشد. از همین رو، آن لعنتِ آمیخته به دشنامِ آن آشنا را نشانهٔ دیگری از غرغرهای بیخودی، عقل‌کل‌بازی‌های بامزه، پیروزی در دادگاه بدونِ حقِ دفاع برای متهم، انتقام‌گیریِ حقیرانهٔ شخصی، تنزه‌طلبی و جمودِ ایدئولوژیک می‌بینم‌ـــــــ‌روحیه‌ای که بوی گلّه و اردوگاه می‌دهد و هیچ فرصتی برای خود و دیگری به‌منظورِ بازاندیشی و مخاطره پدید نمی‌آورد.

مرگِ اشتری برای من یادآورِ الگوی رفتاریِ تباهی شد که هر اردوگاه و هر فرقه علیهِ تخطی‌کنندگان و دگراندیشان به کار می‌بندد؛ نیز یادآورِ کسانی که از راهِ دشوارِ تخطی، مخاطره، و خطا-نترسی از اردوگاه بیرون می‌زنند و هیچ‌گاه به آسودگی و وسوسهٔ بازگشت آری نمی‌گویند.

ـــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram
مسروپ ماشتوتس
وازریک درساهاکیان

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


مسروپ ماشتوتس (۳۶۲-۴۴۰ م.) زبانشناس، موسیقیدان و روحانی ارمنی قرن چهارم و پنجم میلادی، به گفتهٔ مورخ نامدار قرن هفتم، آنانیا شیراکاتسی، سال ۳۶۲ م. در خانواده‌ای اشرافی به دنیا آمد. بنا بر زندگینامه‌ای به قلم شاگرد نامدارش «کوریون» (Koryun) از اوان کودکی به تحصیل پرداخت و به زبان‌های یونانی و فارسی نیز تسلط داشت، و در دربار خسرو چهارم (از شاهان اشکانی ارمنستان، زیر فرمان شاهان ساسانی) فرمان‌های سلطنتی را به یونانی و فارسی می‌نگاشته است. پس از آن، ماشتوتس به کسوت روحانی در آمد و سالهایی را در صومعه‌ای به مطالعه و عبادت گذراند.

ارمنستان در سال ۳۸۷ م. استقلال خود را از دست داد و بین دو امپراتوری روم و ایران تقسیم شد. در این تقسیم‌بندی، چهارپنجم پهنهٔ ارمنستان زیر سلطهٔ ایران قرار گرفت و ولایات غربی ارمنستان تحت حاکمیت یونان باقی ماند. تا آن زمان، همهٔ مراسم روحانی در کلیسای ارمنستان به زبان سریانی اجرا می‌شد، اما یونانیان در بخش یونانی استفاده از این زبان را ممنوع کردند و حکم دادند که از زبان یونانی استفاده شود. در نتیجه، بخش غربی ارمنستان، طی مدتی مدید، «یونان-زده» شد. از طرف دیگر، در بخش تحت فرماندهی ایران، استفاده از زبان یونانی ممنوع شد و زبان سریانی همچنان مورد استفاده قرار گرفت. به این ترتیب، فرهنگ کهن ارمنی در خطر نابودی قرار می‌گرفت و وحدت ملی از دست می‌رفت.

در این دوره، یک پادشاه ارمنی در بخش ایران (ارمنستان شرقی) به عنوان «واسال» به حکومت ادامه داد. یکی از بزرگترین پدیده‌ها و رویدادهای فرهنگی این دوره، ابداع الفبای ارمنی و آفرینش ادبیات دینی به زبان ارمنی و با الفبای ارمنی در ارمنستان است، و سه تن در این رویداد بزرگ نقش عمده داشته‌اند: ساهاک (Sahak Partev) که رهبر کلیسای ارمنی بود، ورامشاپوه (بهرام شاپور، پادشاه وقت که سال ۳۸۹ م. و پس از برادرش خسرو چهارم به تخت نشسته بود) و مسروپ ماشتوتس.

سال ۳۹۴ «ساهاک پارتِو» (۳۵۴-۴۳۹) رهبر کلیسای ارمنی (در بخش ایرانی) که مردی فرهنگ‌پرور و دانش‌آموخته بود، از ماشتوتس خواست الفبایی برای زبان ارمنی بپردازد و کتاب مقدس را به ارمنی ترجمه کند تا در مراسم و آیین‌های کلیسایی مورد استفاده قرار گیرد. تا آن زمان، زبان ارمنی دارای الفبای مستقلی نبود و همواره از الفبای سریانی، یونانی یا پهلوی برای نگارش متون ارمنی استفاده می‌شد. اما هیچ کدام از این الفباها برای نگاشتن تمامی اصوات و مفاهیم ارمنی مناسب نبودند. ماشتوتس برای طراحی الفبای خاص زبان ارمنی، به مشورت با دیگر زبانشناسان وقت، از جمله راهبی به نام دانیل در بین‌النحرین و روفینوس در سامسات، پرداخت، و توانست الفبایی با سی و شش حرف ابداع کند، که در قرن دوازدهم، دو حرف دیگر (اٌ و ف) به آنها افزوده شد و تعداد حروف ارمنی به سی و هشت رسید...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
2025/06/29 04:30:06
Back to Top
HTML Embed Code: