سرودهای ایرانی
چه کس چینها و ماهورها را پرداخته
و نقطهی واحهها را تعبیه کردهست؟
از فراز دهکدهی پارسی مینگرم
به مسیر خشکرود،
دریاچههای نمک زنجیرهی زاگرس
و سیر نمیشوم از دیدنشان
ایلما راکوزا | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
چه کس چینها و ماهورها را پرداخته
و نقطهی واحهها را تعبیه کردهست؟
از فراز دهکدهی پارسی مینگرم
به مسیر خشکرود،
دریاچههای نمک زنجیرهی زاگرس
و سیر نمیشوم از دیدنشان
ایلما راکوزا | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍9❤4
رُمان بهمثابهٔ انتقام از تاریخ و بازسازیِ زندگی
[نگاهی به چهارپارهی «مادران و دختران»]
مازیار اخوت
ـــــــــــــــــــ
بستر تاریخیِ «مادران و دختران» دورهایست از اواخر قاجاریه و در تلاطمِ «انقلاب»ِ مشروطه تا چند سالی پس از «انقلاب»ِ ۵۷. اما رمان به رغمِ مستندنگاریِ دقیق و واقعگراییِ نویسنده، قرار نیست بازسازیِ رویدادهای تاریخی و جابهجایی اتفاقهای «مهم» باشد. نویسنده شرح وقایع عمومی را گذاشته است بهعهدهی کتابهای تاریخی. آنچه او میخواهد بسازد و میسازد، زندگی در آن بستر تاریخیست. نوعی نگاه به تاریخ از منظر شخصی و زندگی روزمره. نوعی تاریخِ خُرد. آنچه او به قلم میآورد و از آن متن میسازد، ناگفتههای کتابهای تاریخیست: زندگیِ روزمره و حیاتِ عادیِ آدمهای عادی در یک بستر تاریخی. «عادی» بودن و «روزمرگی»ای که اهمیتی کمتر از «رویدادهای تاریخی» ندارد؛ حتا شاید بتواند تحولات را دقیقتر و عمیقتر نشان دهد. و هم از اینروست که این کتاب یک پایَش در ادبیات است و یک پا در انسانشناسی و جامعهشناسی. از متنِ این کتاب و سایر داستانهای نویسنده پیداست که او به بازنماییِ مستندگونهی «واقعیت» و به عبارتی قصه ساختن از رویدادها و تجربههای اتفاق افتاده باور دارد و ما چه به این دیدگاه باور داشته باشیم و چه نه، بهترست که به اثر و بازآفرینیِ او از همین منظر نگاه کنیم و در همان راه قدم برداریم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[نگاهی به چهارپارهی «مادران و دختران»]
مازیار اخوت
ـــــــــــــــــــ
بستر تاریخیِ «مادران و دختران» دورهایست از اواخر قاجاریه و در تلاطمِ «انقلاب»ِ مشروطه تا چند سالی پس از «انقلاب»ِ ۵۷. اما رمان به رغمِ مستندنگاریِ دقیق و واقعگراییِ نویسنده، قرار نیست بازسازیِ رویدادهای تاریخی و جابهجایی اتفاقهای «مهم» باشد. نویسنده شرح وقایع عمومی را گذاشته است بهعهدهی کتابهای تاریخی. آنچه او میخواهد بسازد و میسازد، زندگی در آن بستر تاریخیست. نوعی نگاه به تاریخ از منظر شخصی و زندگی روزمره. نوعی تاریخِ خُرد. آنچه او به قلم میآورد و از آن متن میسازد، ناگفتههای کتابهای تاریخیست: زندگیِ روزمره و حیاتِ عادیِ آدمهای عادی در یک بستر تاریخی. «عادی» بودن و «روزمرگی»ای که اهمیتی کمتر از «رویدادهای تاریخی» ندارد؛ حتا شاید بتواند تحولات را دقیقتر و عمیقتر نشان دهد. و هم از اینروست که این کتاب یک پایَش در ادبیات است و یک پا در انسانشناسی و جامعهشناسی. از متنِ این کتاب و سایر داستانهای نویسنده پیداست که او به بازنماییِ مستندگونهی «واقعیت» و به عبارتی قصه ساختن از رویدادها و تجربههای اتفاق افتاده باور دارد و ما چه به این دیدگاه باور داشته باشیم و چه نه، بهترست که به اثر و بازآفرینیِ او از همین منظر نگاه کنیم و در همان راه قدم برداریم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍9❤1
سوگند ــ تاریخ تکرار میشود
اگر از ادبیات اروپای قرن بیستم یک زن لایق عنوان Muse (الههٔ هنر ــ منبع الهام برای هنرمند، نویسنده یا شاعر) باشد، نانسی کونارد (Nancy Cunard) است. نامهای بزرگ هنرمندان و نویسندگان قرن بیستم با نام او پیوند خورده است. از پاوند و الیوت، تا ویلیامز و همینگوی؛ و از من ری و آراگون تا تزارا و بکت و برانکوزی و ... خانهٔ او چهار راه بزرگترین حوادث ادبی قرن گذشته اروپا و امریکا بوده است. و این تنها یک جنبه از طیف وسیع کنشهای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و ادبی اوست
با این حال چند نفر از ما نامش را تا پیش از این شنیده بودیم؟
و این قطعه نمونهای از شعر او:
به خون سیاهی که از دهان خداوند بیرون آمده است،
به زمان انتظار، انسان، هر چه میتوانی بکن!
پس کلمات را جاری کن و آه، برای همیشه اجرا شد.
از آن زمان که نیمی از دست رفت و نیمی دفن شد.
نانسی کونارد | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
اگر از ادبیات اروپای قرن بیستم یک زن لایق عنوان Muse (الههٔ هنر ــ منبع الهام برای هنرمند، نویسنده یا شاعر) باشد، نانسی کونارد (Nancy Cunard) است. نامهای بزرگ هنرمندان و نویسندگان قرن بیستم با نام او پیوند خورده است. از پاوند و الیوت، تا ویلیامز و همینگوی؛ و از من ری و آراگون تا تزارا و بکت و برانکوزی و ... خانهٔ او چهار راه بزرگترین حوادث ادبی قرن گذشته اروپا و امریکا بوده است. و این تنها یک جنبه از طیف وسیع کنشهای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و ادبی اوست
با این حال چند نفر از ما نامش را تا پیش از این شنیده بودیم؟
و این قطعه نمونهای از شعر او:
به خون سیاهی که از دهان خداوند بیرون آمده است،
به زمان انتظار، انسان، هر چه میتوانی بکن!
پس کلمات را جاری کن و آه، برای همیشه اجرا شد.
از آن زمان که نیمی از دست رفت و نیمی دفن شد.
نانسی کونارد | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍9
بلعیدن خوشبختی
لیلا سامانی
ـــــــــــــــــــ
در کتاب «باشگاه بخت و شادی» نوشتهٔ ایمی تن، از آشپزی و آشپزخانه بهعنوان ابزاری برای جستوجوی هویت فرهنگی استفاده شده است. از این رهگذار این نویسندهٔ چینیتبار؛ غذا را بهمثابه یک راوی تاریخی به کار گرفته و سبک آشپزی، نوع خوراک، نحوهٔ چیدمان، سبک و محل خوردن غذا و ذائقهٔ کاراکترهای رمان را در جایگاه نشانگرهای فرهنگی و هویتی معرفی کرده است. در کتاب او استعارهٔ غذا پل واصل آدمها به سرزمین اجدادی و وسیلهای قدرتمند برای انتقال فرهنگشان است.
کتاب از چهار فصل تشکیل شده و هر فصل مشتمل بر چهار داستان کوتاه است، داستانهایی پر از خاطرهپردازی و رازگویی که شارح تقابل دو نسل از زنان مهاجر چینیتبارند و تلاش آنها را برای برقراری تعادل میان سبک زندگی آمریکایی و سنتهای چینی به تصویر میکشند. ساختار این کتاب به نوعی براساس بازی چینی چهارنفرهٔ «ماژونگ» طرحریزی شده و در حقیقت قصههای چندگانهای از تقابل یک به یک چهار مادرچینی و چهار دخترچینی ــ آمریکاییشان است.
نخ ارتباط این آدمها اما شراکت مادرهاست در برپایی «کلوپ بخت و شادی»: یک گردهمایی زنانه. تنیدن غذا با تمثیل، بازیهای زبانی و ارجاعات تاریخی و اسطورهای، زبان تصویری هشت راوی این کتاب را شکل میدهد، این تصاویر با گذشته، حال و آینده گره میخورند، خانوادهها و نسلهای مختلف را به هم زنجیر میکنند، اجتماع را شکل میدهند و با کلیدواژههایی بازیابی تاریخ شخصی فراموششده آنها را تسهیل میکنند.
مردمان چین در طول تاریخ بارها به خاطر کمبود مواد غذایی، قحطی، خشکسالی و جنگ مجبور به مهاجرت شدهاند. در این کتاب، سویوآن از فاجعهٔ قحطی و گرسنگی در پی حملهٔ ژاپنیها میگوید و از تسلیم شدن خودش برای رها کردن دو نوزاد دخترش و یا لیندو قصهٔ کودکهمسریاش را روایت میکند که در حقیقت فداکاری او بوده در حق خانوادهاش برای آنکه بعد از بلای سیل از گرسنگی نمیرند. با این حال غذا در این کتاب تنها وسیلهٔ بقا نیست بلکه دلالتیست بر وجود انسانی کاراکترها و مهر تاییدی بر ساری بودن زندگی...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
لیلا سامانی
ـــــــــــــــــــ
در کتاب «باشگاه بخت و شادی» نوشتهٔ ایمی تن، از آشپزی و آشپزخانه بهعنوان ابزاری برای جستوجوی هویت فرهنگی استفاده شده است. از این رهگذار این نویسندهٔ چینیتبار؛ غذا را بهمثابه یک راوی تاریخی به کار گرفته و سبک آشپزی، نوع خوراک، نحوهٔ چیدمان، سبک و محل خوردن غذا و ذائقهٔ کاراکترهای رمان را در جایگاه نشانگرهای فرهنگی و هویتی معرفی کرده است. در کتاب او استعارهٔ غذا پل واصل آدمها به سرزمین اجدادی و وسیلهای قدرتمند برای انتقال فرهنگشان است.
کتاب از چهار فصل تشکیل شده و هر فصل مشتمل بر چهار داستان کوتاه است، داستانهایی پر از خاطرهپردازی و رازگویی که شارح تقابل دو نسل از زنان مهاجر چینیتبارند و تلاش آنها را برای برقراری تعادل میان سبک زندگی آمریکایی و سنتهای چینی به تصویر میکشند. ساختار این کتاب به نوعی براساس بازی چینی چهارنفرهٔ «ماژونگ» طرحریزی شده و در حقیقت قصههای چندگانهای از تقابل یک به یک چهار مادرچینی و چهار دخترچینی ــ آمریکاییشان است.
نخ ارتباط این آدمها اما شراکت مادرهاست در برپایی «کلوپ بخت و شادی»: یک گردهمایی زنانه. تنیدن غذا با تمثیل، بازیهای زبانی و ارجاعات تاریخی و اسطورهای، زبان تصویری هشت راوی این کتاب را شکل میدهد، این تصاویر با گذشته، حال و آینده گره میخورند، خانوادهها و نسلهای مختلف را به هم زنجیر میکنند، اجتماع را شکل میدهند و با کلیدواژههایی بازیابی تاریخ شخصی فراموششده آنها را تسهیل میکنند.
مردمان چین در طول تاریخ بارها به خاطر کمبود مواد غذایی، قحطی، خشکسالی و جنگ مجبور به مهاجرت شدهاند. در این کتاب، سویوآن از فاجعهٔ قحطی و گرسنگی در پی حملهٔ ژاپنیها میگوید و از تسلیم شدن خودش برای رها کردن دو نوزاد دخترش و یا لیندو قصهٔ کودکهمسریاش را روایت میکند که در حقیقت فداکاری او بوده در حق خانوادهاش برای آنکه بعد از بلای سیل از گرسنگی نمیرند. با این حال غذا در این کتاب تنها وسیلهٔ بقا نیست بلکه دلالتیست بر وجود انسانی کاراکترها و مهر تاییدی بر ساری بودن زندگی...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍10
اگر مادرت بمیرد
اگر مادرت بمیرد
درِ باغی وحشی و خُودرو
بسته میشود
همان که همگان فراموشش کردهاند
اگر خودت بمیری
چه کسی میداند
دوباره
چهار دستوپا از خاک بیرون میآیی
در این باغ قدیمی
جایی که مادرت
بر صندلی گهوارهایی حصیری خوابیده
در آفتاب زمستانی
و از پیلهاش بیرون آمده است
و تو دوباره اولین رویایت
را آغاز میکنی
بر پاهای مادرت
تو دیگر به مرگ
نمیاندیشی.
تون تلگن | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
اگر مادرت بمیرد
درِ باغی وحشی و خُودرو
بسته میشود
همان که همگان فراموشش کردهاند
اگر خودت بمیری
چه کسی میداند
دوباره
چهار دستوپا از خاک بیرون میآیی
در این باغ قدیمی
جایی که مادرت
بر صندلی گهوارهایی حصیری خوابیده
در آفتاب زمستانی
و از پیلهاش بیرون آمده است
و تو دوباره اولین رویایت
را آغاز میکنی
بر پاهای مادرت
تو دیگر به مرگ
نمیاندیشی.
تون تلگن | شهلا اسماعیلزاده
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍10❤4
چهار شعر از پل سلان
سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــ
سلان این چهار شعر را در ژانویه و آوریل ۱۹۶۸ نوشته است و در همین ماههای اولِ سال است، که از این دورهٔ سرایش بهعنوان تحولی تازه در شعرش یاد میکند. مجموعهٔ شعرهای این دوره در سال ۱۹۷۱ یک سال پس از مرگ شاعر با عنوانِ بازیِ برف منتشر شده است. سلان در نامههایش این دفترِ شعر را قویترین و جسورانهترین اثر خود مینامد، که در آن به یک نحوهٔ بیانی موجز دست یافته است.
همچنین در این دفتر که همزمان با تحولاتِ اجتماعی سیاسی ویژهای در کشورهایی مثل فرانسه، آلمان، آمریکا، مجارستان و چکسلواکی سروده شده است، برخوردِ شعرها با رخدادهای سیاسی روز نسبت به دفترهای پیشین صراحتِ بیشتری دارد. حتی مترجم فرانسهٔ این کتاب، به خاطر همزمانی و ارتباط درونیِ آن با جنبشهای انقلابی ۱۹۶۸، از این مجموعه بهعنوان شعرهای شصت و هشتِ سلان نام برده است.
از جمله رخدادهای مهم تاریخی که به همان نحوهٔ بیانی موجز در این اشعار بازتاب پیدا کرده است، قیام انقلابی در فرانسه و آلمان، بهارِ پراگ و سرکوب آن در اوتِ ۶۸، ترور ناکام رودی دوچکه در آلمان یا قتل مارتین لوتر کینگ در آمریکا است. سه شهر مرکزی در این دفتر برلین، پراگ و پاریس هستند، که هنگامِ سرایش این شعرها مراکزِ امید به تغییرات عمیق اجتماعی بودهاند.
سکوت برایت
دست تکان میدهد
پشتِ قدمِ یک بانوی سیاه.
در کنارِ او
نیمهٔ
ماگنولیاوقتِ ساعت
پیشِ یک سرخ،
که جای دیگر هم در جستجوی معناست ــ
یا حتی هیچجا.
هالهٔ کاملِ
زمان، دورِ یک
جای گلوله، کنارش، مغزی.
بُران سوی آسمان، هالهوار، جرعههای
هوای مشترک،
خود را به تعویق نینداز، تو.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــ
سلان این چهار شعر را در ژانویه و آوریل ۱۹۶۸ نوشته است و در همین ماههای اولِ سال است، که از این دورهٔ سرایش بهعنوان تحولی تازه در شعرش یاد میکند. مجموعهٔ شعرهای این دوره در سال ۱۹۷۱ یک سال پس از مرگ شاعر با عنوانِ بازیِ برف منتشر شده است. سلان در نامههایش این دفترِ شعر را قویترین و جسورانهترین اثر خود مینامد، که در آن به یک نحوهٔ بیانی موجز دست یافته است.
همچنین در این دفتر که همزمان با تحولاتِ اجتماعی سیاسی ویژهای در کشورهایی مثل فرانسه، آلمان، آمریکا، مجارستان و چکسلواکی سروده شده است، برخوردِ شعرها با رخدادهای سیاسی روز نسبت به دفترهای پیشین صراحتِ بیشتری دارد. حتی مترجم فرانسهٔ این کتاب، به خاطر همزمانی و ارتباط درونیِ آن با جنبشهای انقلابی ۱۹۶۸، از این مجموعه بهعنوان شعرهای شصت و هشتِ سلان نام برده است.
از جمله رخدادهای مهم تاریخی که به همان نحوهٔ بیانی موجز در این اشعار بازتاب پیدا کرده است، قیام انقلابی در فرانسه و آلمان، بهارِ پراگ و سرکوب آن در اوتِ ۶۸، ترور ناکام رودی دوچکه در آلمان یا قتل مارتین لوتر کینگ در آمریکا است. سه شهر مرکزی در این دفتر برلین، پراگ و پاریس هستند، که هنگامِ سرایش این شعرها مراکزِ امید به تغییرات عمیق اجتماعی بودهاند.
سکوت برایت
دست تکان میدهد
پشتِ قدمِ یک بانوی سیاه.
در کنارِ او
نیمهٔ
ماگنولیاوقتِ ساعت
پیشِ یک سرخ،
که جای دیگر هم در جستجوی معناست ــ
یا حتی هیچجا.
هالهٔ کاملِ
زمان، دورِ یک
جای گلوله، کنارش، مغزی.
بُران سوی آسمان، هالهوار، جرعههای
هوای مشترک،
خود را به تعویق نینداز، تو.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍11❤2
از گراهام گرین تا ایرج پزشکزاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رامین احمدی
شخصیتهای تراژیک میتوانند در نحوهٔ تراژیک بودن با هم متفاوت باشند. بهعنوان مثال شخصیت دُن کیشوت تراژیک است اما نه به گونهٔ هاملت. کاپیتان «اهاب» در موبی دیک هم تراژیک است اما مخلوطیست (نهچندان مساوی و پنجاه ــ پنجاه!) از دُن کیشوت و هاملت.
شخصیت دایی جان ناپلئون تراژیک است اما نه مانند شخصیت مشابه غربیاش دُن کیشوت. اساساً نوول دُن کیشوت همزمان هم تراژدی و هم کمدیست. چرا که در بعد هستیشناسانه، زندگی بشر هم تراژیک و هم کمیک است. هارولد بلوم به ما یادآوری میکند که یکی از اهمیتهای سروانتس (و نیز گراهام گرین) این است که مانند شکسپیر بیرون از ژانر مینویسد.
دایی جان ناپلئون پزشکزاد اما در ژانر کمدی باقی میماند حتی در بیرحمترین لحظات داستان وقتی آقاجان از بیماری پارانویای دایی جان سوءاستفاده میکند «زیرداستانهای» داستان با کمک شوخیهای اسدالله میرزا و زن شیرعلی قصاب و ماجراهای سکسی و حماقتهای بقیهٔ کاراکترها داستان را در ژانر کمدی حفظ میکنند.
شخصیت و سرنوشت تراژیک دایی جان در دریایی از طنز و شوخی تبدیل به بخشی از پسزمینهٔ قصهٔ عشق تینیجری ناکام میشود. شخصیت دایی جان کاریکاتوری از یک شخصیت تراژیک است. آیا عادت فرهنگ ایرانیست که تراژدیهای بزرگ خود را در لباس طنز و جوک و شوخی قابل تحمل سازد؟
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رامین احمدی
شخصیتهای تراژیک میتوانند در نحوهٔ تراژیک بودن با هم متفاوت باشند. بهعنوان مثال شخصیت دُن کیشوت تراژیک است اما نه به گونهٔ هاملت. کاپیتان «اهاب» در موبی دیک هم تراژیک است اما مخلوطیست (نهچندان مساوی و پنجاه ــ پنجاه!) از دُن کیشوت و هاملت.
شخصیت دایی جان ناپلئون تراژیک است اما نه مانند شخصیت مشابه غربیاش دُن کیشوت. اساساً نوول دُن کیشوت همزمان هم تراژدی و هم کمدیست. چرا که در بعد هستیشناسانه، زندگی بشر هم تراژیک و هم کمیک است. هارولد بلوم به ما یادآوری میکند که یکی از اهمیتهای سروانتس (و نیز گراهام گرین) این است که مانند شکسپیر بیرون از ژانر مینویسد.
دایی جان ناپلئون پزشکزاد اما در ژانر کمدی باقی میماند حتی در بیرحمترین لحظات داستان وقتی آقاجان از بیماری پارانویای دایی جان سوءاستفاده میکند «زیرداستانهای» داستان با کمک شوخیهای اسدالله میرزا و زن شیرعلی قصاب و ماجراهای سکسی و حماقتهای بقیهٔ کاراکترها داستان را در ژانر کمدی حفظ میکنند.
شخصیت و سرنوشت تراژیک دایی جان در دریایی از طنز و شوخی تبدیل به بخشی از پسزمینهٔ قصهٔ عشق تینیجری ناکام میشود. شخصیت دایی جان کاریکاتوری از یک شخصیت تراژیک است. آیا عادت فرهنگ ایرانیست که تراژدیهای بزرگ خود را در لباس طنز و جوک و شوخی قابل تحمل سازد؟
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍8❤2
فوّارههای پشیمان
[خوانشی از شعر میدان ترافالگار، سرودۀ عباس صفاری]
پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــ
میدان ترافالگار
فوّارههای پشیمان
از ارتفاعی حقیر
باز میگردند.
و جهانگردانِ رنگینجامه
سکّههای سرخ
بر جسدِ سبزِ آبها
پرتاب میکنند.
کبوتری چرخزنان
بر دستی گشوده مینشیند و
بلغورهای تازه را میپوشاند
در چترِ فرسودهی بالهایی
که از بوی آسمان و درخت
تهی شده است.
شعر از سه بند تشکیل شده است. بنا بر توجهی که صفاری بسیاری از اوقات به جلوهی بصری چینش سطرهایش دارد، سطربندی شعر و نوع نگارش سطر هفتم و سطر آخر طوری است که شکل حوض و پایهی فواره را تداعی میکند.
در شعر میدان ترافالگار، فوارهها از ارتفاعی «حقیر» بازمیگردند، و کاربرد صفت «پشیمان» برای آنها ذهن را به جستوجوی نوعی عاملیت انسانی وامیدارد.
در بند بعدی «جهانگردانِ رنگینجامه» را میبینیم که مشغول سکه انداختن در حوضها هستند. بر پایۀ باوری خرافی، انداختن سکه در پای فواره موجب برآورده شدن حاجت میشود. سکۀ سرخ معادل red cent به معنی سکهای ناچیز یا نقدی مختصر است. از طرفی، رسم خرافی دیگری هم هست که بر جنازهای که در معبر عمومی افتاده، به عنوان کفاره، پول خُردی نثار میکنند و اشاره به «جسد سبز آبها» این رسم را هم تداعی میکند. علامت جمع در «آبها» به جداافتادگی و ساکن بودن آنها اشاره دارد و «سبز» نه نشانۀ زنده بودن و جاری بودن بلکه دقیقاً بهعکس حاکی از ماندگی و خزهبستگی (و شاید لجنآلودگی) آب است...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[خوانشی از شعر میدان ترافالگار، سرودۀ عباس صفاری]
پژمان واسعی
ـــــــــــــــــــ
میدان ترافالگار
فوّارههای پشیمان
از ارتفاعی حقیر
باز میگردند.
و جهانگردانِ رنگینجامه
سکّههای سرخ
بر جسدِ سبزِ آبها
پرتاب میکنند.
کبوتری چرخزنان
بر دستی گشوده مینشیند و
بلغورهای تازه را میپوشاند
در چترِ فرسودهی بالهایی
که از بوی آسمان و درخت
تهی شده است.
شعر از سه بند تشکیل شده است. بنا بر توجهی که صفاری بسیاری از اوقات به جلوهی بصری چینش سطرهایش دارد، سطربندی شعر و نوع نگارش سطر هفتم و سطر آخر طوری است که شکل حوض و پایهی فواره را تداعی میکند.
در شعر میدان ترافالگار، فوارهها از ارتفاعی «حقیر» بازمیگردند، و کاربرد صفت «پشیمان» برای آنها ذهن را به جستوجوی نوعی عاملیت انسانی وامیدارد.
در بند بعدی «جهانگردانِ رنگینجامه» را میبینیم که مشغول سکه انداختن در حوضها هستند. بر پایۀ باوری خرافی، انداختن سکه در پای فواره موجب برآورده شدن حاجت میشود. سکۀ سرخ معادل red cent به معنی سکهای ناچیز یا نقدی مختصر است. از طرفی، رسم خرافی دیگری هم هست که بر جنازهای که در معبر عمومی افتاده، به عنوان کفاره، پول خُردی نثار میکنند و اشاره به «جسد سبز آبها» این رسم را هم تداعی میکند. علامت جمع در «آبها» به جداافتادگی و ساکن بودن آنها اشاره دارد و «سبز» نه نشانۀ زنده بودن و جاری بودن بلکه دقیقاً بهعکس حاکی از ماندگی و خزهبستگی (و شاید لجنآلودگی) آب است...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍7❤1
بارو
صدای این زنگ بیموقع از پسِ آن نُه سال، از پس این یک ماهی که طعم زندگی، دوباره پرزهای چشایی روحش را میدرید و جلو میرفت و قرار بود مثل روزهای اوج موفقیت بر دل او بنشیند، پرتابی بود پرشتاب و پیشبینینشده به قعر طعم تلخ شکستهای بیامان. ضربان قلبش طوری…
هیچچیز مهم نیست، مگر…
| بررسی داستان «مهم» نوشتهٔ زهرا خانلو |
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمید فرازنده
روایت در داستان «مهم» اگرچه به شیوهی سوم شخص محدود است، اما دیدگاه راوی بین زن و مرد در رفت و آمد است. و این از حیث ساختاری بسیار حائز اهمیت است: نویسنده اول راوی را نزدیک به زن مینشاند، اما بعد روایت از دیدگاه مرد داستان روایت میشود و بعد دوباره هرکجا لازم شد بین دو کاراکتر داستان نوسان میکند. این موجب میشود ما فقط خود را همراه یکی از آنان حس نکنیم تا آن دیگری را غریبه یا دورتر در نظر بگیریم. خواننده با هردو شخصیت انس میگیرد. در پس پشت این تکنیک مبتکرانه حسّی مگو از ارتباطی عاشقانه وجود دارد که هرچند شررهایی از آن در خاطرهی دور مانده، اما التهاب پربحرانِ زمانه فرصتی برای بربالیدن بیشتر آن باقی نگذاشته است. ما با داستان یک عشق فروکوفته و زیستناشده روبهروییم.
آنچه نه سال پیش در اثر ریختن ماموران به خانه پیش آمده، تاثیری به مراتب بیشتر از به هدر رفتنِ نه سال زندگی مرد به همراه آورده است: در آن شب کذایی که ماموران به خانه ریخته، و طبق عادت همه جا را زیر و رو کردهاند، دست کشیدن به، و زیر و رو کردنِ لباسهای زیر زن، جلوی چشم مرد، غیرت شوهر را جریحهدار کرده، چنانکه در نه سال زمان حبس، بیش از هرچیز دیگری مرد را عصبانی و مستاصل کرده است. زن هرچند از این واقعه چندشش هم شده باشد، اما مثل مرد چنان سهمناک متاثر نشده، و با این همه، برای راحت کردن شوهر، در یکی از ملاقاتها به او گفته است که همهی آن لباسها را سوزانده است. اینجا برای چندمین بار است که به نقش سازندهی زن در این پیوند برمیخوریم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
| بررسی داستان «مهم» نوشتهٔ زهرا خانلو |
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمید فرازنده
روایت در داستان «مهم» اگرچه به شیوهی سوم شخص محدود است، اما دیدگاه راوی بین زن و مرد در رفت و آمد است. و این از حیث ساختاری بسیار حائز اهمیت است: نویسنده اول راوی را نزدیک به زن مینشاند، اما بعد روایت از دیدگاه مرد داستان روایت میشود و بعد دوباره هرکجا لازم شد بین دو کاراکتر داستان نوسان میکند. این موجب میشود ما فقط خود را همراه یکی از آنان حس نکنیم تا آن دیگری را غریبه یا دورتر در نظر بگیریم. خواننده با هردو شخصیت انس میگیرد. در پس پشت این تکنیک مبتکرانه حسّی مگو از ارتباطی عاشقانه وجود دارد که هرچند شررهایی از آن در خاطرهی دور مانده، اما التهاب پربحرانِ زمانه فرصتی برای بربالیدن بیشتر آن باقی نگذاشته است. ما با داستان یک عشق فروکوفته و زیستناشده روبهروییم.
آنچه نه سال پیش در اثر ریختن ماموران به خانه پیش آمده، تاثیری به مراتب بیشتر از به هدر رفتنِ نه سال زندگی مرد به همراه آورده است: در آن شب کذایی که ماموران به خانه ریخته، و طبق عادت همه جا را زیر و رو کردهاند، دست کشیدن به، و زیر و رو کردنِ لباسهای زیر زن، جلوی چشم مرد، غیرت شوهر را جریحهدار کرده، چنانکه در نه سال زمان حبس، بیش از هرچیز دیگری مرد را عصبانی و مستاصل کرده است. زن هرچند از این واقعه چندشش هم شده باشد، اما مثل مرد چنان سهمناک متاثر نشده، و با این همه، برای راحت کردن شوهر، در یکی از ملاقاتها به او گفته است که همهی آن لباسها را سوزانده است. اینجا برای چندمین بار است که به نقش سازندهی زن در این پیوند برمیخوریم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤5👍4
دمیتری مِرِژکوفسکی
عبدالمجید احمدی
ــــــــــــــــــــــــــــ
از همان ابتدا رگههای توجه به دیالوگ میان زمان حال و گذشته در آثارش مشهود بود. مِرِژکوفسکی تأثیر بسیاری از داستایفسکی پذیرفت. او در زمانی به بلوغ فلسفی و ادبی رسید، که قهرمانان داستایفسکی جامعه را به تلاطم کشانده بودند. گفتگوی پرمغزی میان کارامازوفها، ابله، جنزدگان، راسکولنیکوف و غیره با مردم و زمان حال برقرار شده بود. بازتاب این دیالوگها در هنر و ادبیات، خصوصاً در شعر مشهود بود.
او از پایهگذاران و نظریهپردازان اصلی جریان سمبلیسم یا نمادگرایی در ادبیات، فلسفه و هنر روسی به شمار میرود. در سال ۱۸۹۲ مجموعه شعری تحت عنوان «سمبلها. اشعار و ترانهها» منتشر کرد. «من تحت تأثیر داستایفسکی، و همچنین ادبیات غیر روسی، ازجمله آثار بودلر و ادگار آلن پو بهتدریج جذب سمبلیسم شدم. نمادگرایی و نه دکادنس (من همان موقع هم تفاوت این دو مهفوم را درک میکردم). برای مجموعه شعری که من در اوایل دههٔ نود (قرن نوزدهم) منتشر کردم، عنوان «سمبلها» را برگزیدم. به نظر میرسد من پیش از سایرین در ادبیات روسی از این واژه استفاده نمودم.»
تاریخ و فلسفه و مذهب شالودهٔ آثار او را تشکیل میدهند. او در نقدهایش همواره بر پیوند عمیق میان فلسفه، مخصوصاً فلسفهٔ دینی، هنر، معماری، عرفان و ادبیات تأکید میکرد. در خانهاش همیشه بساط دورهمیهای ادبی، عرفانی و فلسفی با حضور شخصیتهای برجسته و صاحبنظر به راه بود...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
عبدالمجید احمدی
ــــــــــــــــــــــــــــ
از همان ابتدا رگههای توجه به دیالوگ میان زمان حال و گذشته در آثارش مشهود بود. مِرِژکوفسکی تأثیر بسیاری از داستایفسکی پذیرفت. او در زمانی به بلوغ فلسفی و ادبی رسید، که قهرمانان داستایفسکی جامعه را به تلاطم کشانده بودند. گفتگوی پرمغزی میان کارامازوفها، ابله، جنزدگان، راسکولنیکوف و غیره با مردم و زمان حال برقرار شده بود. بازتاب این دیالوگها در هنر و ادبیات، خصوصاً در شعر مشهود بود.
او از پایهگذاران و نظریهپردازان اصلی جریان سمبلیسم یا نمادگرایی در ادبیات، فلسفه و هنر روسی به شمار میرود. در سال ۱۸۹۲ مجموعه شعری تحت عنوان «سمبلها. اشعار و ترانهها» منتشر کرد. «من تحت تأثیر داستایفسکی، و همچنین ادبیات غیر روسی، ازجمله آثار بودلر و ادگار آلن پو بهتدریج جذب سمبلیسم شدم. نمادگرایی و نه دکادنس (من همان موقع هم تفاوت این دو مهفوم را درک میکردم). برای مجموعه شعری که من در اوایل دههٔ نود (قرن نوزدهم) منتشر کردم، عنوان «سمبلها» را برگزیدم. به نظر میرسد من پیش از سایرین در ادبیات روسی از این واژه استفاده نمودم.»
تاریخ و فلسفه و مذهب شالودهٔ آثار او را تشکیل میدهند. او در نقدهایش همواره بر پیوند عمیق میان فلسفه، مخصوصاً فلسفهٔ دینی، هنر، معماری، عرفان و ادبیات تأکید میکرد. در خانهاش همیشه بساط دورهمیهای ادبی، عرفانی و فلسفی با حضور شخصیتهای برجسته و صاحبنظر به راه بود...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤4👍2
ادبیات زیر سایهٔ تروما
علی صدر
ـــــــــــــــ
وقتی میگوییم شخصیتهای آثارِ ادبی آدمهاییاند مثلِ ما منظورمان این نیست که تصور میکنیم یک روز صبح مثل گرگور سامسا همچون حشره از خواب بلند میشویم یا همچون مورسو ممکن است در نتیجهی مرگِ مادر و درخشش آفتاب و کمی کلافگی و سوتفاهم چند گلوله در بدنِ آدمی غریبه خالی کنیم. تجربهی مسخشدگیِ سامسا و بیگانگیِ مورسو در اشکالی لطیفتر یا نیرومندتر، تجربهی زندگیِ انسانِ مدرن بودند و خوانندگانی از چند نسل لحظاتی از زندگیِ خویش را در آینهی آن شخصیتها دیدند و از آن تشابه عمیقاً تأثیر گرفتند. خواری و زبونیِ جیووانی در رمانِ توسریخور اثر دانونزیو زنندهتر و رقتانگیزتر از آن است که کسی خود را همچون او ببیند اما هرکس ممکن است در لحظاتی از زندگیِ خویش که به سرفرودآوردنی نالازم انجامیده به یاد او و تصویرِ رقتبارش بیفتد.
شخصیتهایی هم در گذرِ زمان و به کمک ماندگاری در ذهن و روانِ جوامعی متفاوت در طولِ دههها و قرنها به شکلِ الگو در میآیند؛ همچون هملت که تصویرگرِ تردیدِ وجودیِ آدمیست و مکبث همچون تمثالِ طمع و پلیدی، راسکولنیکف که تصویرگرِ احساسِ گناه است و دن کیشوت که تجلیِ انسانی غرق در توهمات انگاشته میشود.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
علی صدر
ـــــــــــــــ
وقتی میگوییم شخصیتهای آثارِ ادبی آدمهاییاند مثلِ ما منظورمان این نیست که تصور میکنیم یک روز صبح مثل گرگور سامسا همچون حشره از خواب بلند میشویم یا همچون مورسو ممکن است در نتیجهی مرگِ مادر و درخشش آفتاب و کمی کلافگی و سوتفاهم چند گلوله در بدنِ آدمی غریبه خالی کنیم. تجربهی مسخشدگیِ سامسا و بیگانگیِ مورسو در اشکالی لطیفتر یا نیرومندتر، تجربهی زندگیِ انسانِ مدرن بودند و خوانندگانی از چند نسل لحظاتی از زندگیِ خویش را در آینهی آن شخصیتها دیدند و از آن تشابه عمیقاً تأثیر گرفتند. خواری و زبونیِ جیووانی در رمانِ توسریخور اثر دانونزیو زنندهتر و رقتانگیزتر از آن است که کسی خود را همچون او ببیند اما هرکس ممکن است در لحظاتی از زندگیِ خویش که به سرفرودآوردنی نالازم انجامیده به یاد او و تصویرِ رقتبارش بیفتد.
شخصیتهایی هم در گذرِ زمان و به کمک ماندگاری در ذهن و روانِ جوامعی متفاوت در طولِ دههها و قرنها به شکلِ الگو در میآیند؛ همچون هملت که تصویرگرِ تردیدِ وجودیِ آدمیست و مکبث همچون تمثالِ طمع و پلیدی، راسکولنیکف که تصویرگرِ احساسِ گناه است و دن کیشوت که تجلیِ انسانی غرق در توهمات انگاشته میشود.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍10❤4
قصههای هالیوود
[نوشتهٔ کریستوفر همپتون]
ترجمهٔ محسن یلفانی
ـــــــــــــــــــ
نمایشنامهٔ قصههای هالیوود (Tales from Hollywood) در سال ۱۹۸۲ نوشته شد. موضوع آن سرگذشت گروهی از هنرمندان و نویسنگان آلمانی است که با سرکارآمدن هیتلر زندگی در آلمان را غیر ممکن یافتند و با پشت سر گذاشتن ماجراها و سختیهای فراوان (که در مورد یکی از آنها ــ والتر بنیامین ــ تا خودکشی در مرز اسپانیا پیش رفت)، به ایالات متحده پناه بردند. شخصیت اصلی نمایشنامه اودُن هوروات Odon von Horvath نام دارد. وی در آغاز کار خود بود و هنوز چندان شهرتی نداشت و در سال ۱۹۳۸ هنگامی که برای مدتی کوتاه در پاریس اقامت داشت در حادثهای کشته شد (سر شبی در خیابان شانزهلیزه رگباری درگرفت. هوروات به زیر درختی پناه برد. صاعقه شاخهٔ بزرگی از درخت را شکست و باعث مرگ او شد.) نویسندهٔ نمایشنامه فرض میکند این حادثه برای جوانی اتفاق افتاده که در کنار او به زیر درخت پناه برده بوده و در نتیجه هوروات به سفر خود ادامه میدهد و به ایالات متحد میرسد… برخی دیگر از شخصیتهای نمایشنامه عبارتند از توماس مان، برادرش هاینریش مان، برتولت برشت، لیون فوشت وانگر، گرتا گاربو، چیکو مارکس، هارپو مارکس، تارزان و… صحنهٔ ۶ نمایشنامه به آخرین دیدار و گفتگوی هوروات و برشت اختصاص داده شده.
هوروات: از هر چی بگذریم، تمدن وابسته به آگاهی ما از رنجهای دیگرانه، مگه اینطور نیس؟
برشت: تمدّن؟ نه، تمدن اینه که سه نوع چنگال و چهار نوع شراب سر میز شامت بچینی. یعنی حفظ احساس برتری بورژوازی.
هوروات: نه، اون افادهفروشییه، اون کاملاً فرق میکنه.
برشت: ببین، من باید برم چند نفر رو ببینم. نمیتونم تموم روز اینجا بمونم و دربارهٔ فرهنگ لغات بحث کنم.
هوروات: شاید بهترین راه این باشه که قبول کنبم به اختلافهامون احترام بذاریم.
برشت: صحیح، این شاید مهملترین پیشنهادیه که تو این هفته شنیدهم. تو اگه دوست داری میتونی به عقاید من احترام بذاری. ولی من از عقاید تو حالم به هم میخوره.
هوروات: میفهمم، تو دوست داری تو هر مباحثهای برنده باشی.
برشت: برنده هم شدم، مگه نه؟ دوّم شدن به هیچ دردی نمیخوره.
هوروات: درسته، راه و رسم آمریکائی همینه.
برشت: من دارم میرم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[نوشتهٔ کریستوفر همپتون]
ترجمهٔ محسن یلفانی
ـــــــــــــــــــ
نمایشنامهٔ قصههای هالیوود (Tales from Hollywood) در سال ۱۹۸۲ نوشته شد. موضوع آن سرگذشت گروهی از هنرمندان و نویسنگان آلمانی است که با سرکارآمدن هیتلر زندگی در آلمان را غیر ممکن یافتند و با پشت سر گذاشتن ماجراها و سختیهای فراوان (که در مورد یکی از آنها ــ والتر بنیامین ــ تا خودکشی در مرز اسپانیا پیش رفت)، به ایالات متحده پناه بردند. شخصیت اصلی نمایشنامه اودُن هوروات Odon von Horvath نام دارد. وی در آغاز کار خود بود و هنوز چندان شهرتی نداشت و در سال ۱۹۳۸ هنگامی که برای مدتی کوتاه در پاریس اقامت داشت در حادثهای کشته شد (سر شبی در خیابان شانزهلیزه رگباری درگرفت. هوروات به زیر درختی پناه برد. صاعقه شاخهٔ بزرگی از درخت را شکست و باعث مرگ او شد.) نویسندهٔ نمایشنامه فرض میکند این حادثه برای جوانی اتفاق افتاده که در کنار او به زیر درخت پناه برده بوده و در نتیجه هوروات به سفر خود ادامه میدهد و به ایالات متحد میرسد… برخی دیگر از شخصیتهای نمایشنامه عبارتند از توماس مان، برادرش هاینریش مان، برتولت برشت، لیون فوشت وانگر، گرتا گاربو، چیکو مارکس، هارپو مارکس، تارزان و… صحنهٔ ۶ نمایشنامه به آخرین دیدار و گفتگوی هوروات و برشت اختصاص داده شده.
هوروات: از هر چی بگذریم، تمدن وابسته به آگاهی ما از رنجهای دیگرانه، مگه اینطور نیس؟
برشت: تمدّن؟ نه، تمدن اینه که سه نوع چنگال و چهار نوع شراب سر میز شامت بچینی. یعنی حفظ احساس برتری بورژوازی.
هوروات: نه، اون افادهفروشییه، اون کاملاً فرق میکنه.
برشت: ببین، من باید برم چند نفر رو ببینم. نمیتونم تموم روز اینجا بمونم و دربارهٔ فرهنگ لغات بحث کنم.
هوروات: شاید بهترین راه این باشه که قبول کنبم به اختلافهامون احترام بذاریم.
برشت: صحیح، این شاید مهملترین پیشنهادیه که تو این هفته شنیدهم. تو اگه دوست داری میتونی به عقاید من احترام بذاری. ولی من از عقاید تو حالم به هم میخوره.
هوروات: میفهمم، تو دوست داری تو هر مباحثهای برنده باشی.
برشت: برنده هم شدم، مگه نه؟ دوّم شدن به هیچ دردی نمیخوره.
هوروات: درسته، راه و رسم آمریکائی همینه.
برشت: من دارم میرم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍11❤3
… از سکوت
این عروسک آبی کوچک فرستادهی من در جهان است.
چشمان او مثل یتیمی است وقتی باران ببارد در باغی که در آن پرندهای یاسی رنگ یاسها را میبلعد و پرندهای صورتی گلهای سرخ را.
من از گرگ خاکستری کمینکرده در باران میترسم.
ناگفتنی است هرچه میبینی، هر چه بتوان برداشت و برد.
کلمات بر تمام درها میپیچند.
یاد میآرم پرسه زدن میان چنارها…
اما نمیتوانم جلوی این درام بگیرم ــ اتاقکهای قلب عروسک کوچک مرا پرمیکند.
ناممکن را زیستم، نابود شدم از ناممکن.
آه، ابتذال شور و حال شیطانیام،
اسیر مهر دیرینهی من.
الخاندرا پیزارنیک | حسین مکیزاده
◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
این عروسک آبی کوچک فرستادهی من در جهان است.
چشمان او مثل یتیمی است وقتی باران ببارد در باغی که در آن پرندهای یاسی رنگ یاسها را میبلعد و پرندهای صورتی گلهای سرخ را.
من از گرگ خاکستری کمینکرده در باران میترسم.
ناگفتنی است هرچه میبینی، هر چه بتوان برداشت و برد.
کلمات بر تمام درها میپیچند.
یاد میآرم پرسه زدن میان چنارها…
اما نمیتوانم جلوی این درام بگیرم ــ اتاقکهای قلب عروسک کوچک مرا پرمیکند.
ناممکن را زیستم، نابود شدم از ناممکن.
آه، ابتذال شور و حال شیطانیام،
اسیر مهر دیرینهی من.
الخاندرا پیزارنیک | حسین مکیزاده
◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
❤6👍3
یادداشتهای یک کتابفروش (۴)
ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــ
«يك روز رفتم بانك. بيرون كه میآمدم، آقایِ محترمِ ميانسالِ آراستهای پشتِ سرم بود. در را برايش نگه داشتم. بيرون كه آمدم، به چند تا مغازه بايد میرفتم. ديدم آن آقا همينطور دارد دنبالم میآيد. فكر كردم خُب حتماً جاهایی كار دارد که راهمان با هم یکی است. اما بعد كه ديدم نه، با نگاههایِ عشوهگرانه لبخند میزند و اشاراتی میکند، بالاخره يك جا ايستادم تا نزدیکم رسيد. گفتم: «ببخشيد، آقا! كاری داريد با من؟» گفت: «خُب… بريم ديگه… چرا اينقدر معطل میكنی؟» گفتم: «كجا؟» گفت: «هر جا تو دوست داری. جا داری؟ بريم؛ نداری، بيا. من جا دارم.» تازه آن وقت بود که متوجه منظورش شدم. پرسيدم: «چرا شما فكر كرديد من میخوام با شما بيام؟» نيشش را باز كرد كه: «زِكی! خُب، راه دادی دیگه، خانوم!» با تعجب گفتم: «من؟! راه دادم؟… يعنی چی؟» گفت: «پس واسه چی در رو نگه داشتی برام؟ واسه چی لبخند زدی پس؟» گفتم: «برو بابا… خدا پدرت رو بیامرزه.»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــ
«يك روز رفتم بانك. بيرون كه میآمدم، آقایِ محترمِ ميانسالِ آراستهای پشتِ سرم بود. در را برايش نگه داشتم. بيرون كه آمدم، به چند تا مغازه بايد میرفتم. ديدم آن آقا همينطور دارد دنبالم میآيد. فكر كردم خُب حتماً جاهایی كار دارد که راهمان با هم یکی است. اما بعد كه ديدم نه، با نگاههایِ عشوهگرانه لبخند میزند و اشاراتی میکند، بالاخره يك جا ايستادم تا نزدیکم رسيد. گفتم: «ببخشيد، آقا! كاری داريد با من؟» گفت: «خُب… بريم ديگه… چرا اينقدر معطل میكنی؟» گفتم: «كجا؟» گفت: «هر جا تو دوست داری. جا داری؟ بريم؛ نداری، بيا. من جا دارم.» تازه آن وقت بود که متوجه منظورش شدم. پرسيدم: «چرا شما فكر كرديد من میخوام با شما بيام؟» نيشش را باز كرد كه: «زِكی! خُب، راه دادی دیگه، خانوم!» با تعجب گفتم: «من؟! راه دادم؟… يعنی چی؟» گفت: «پس واسه چی در رو نگه داشتی برام؟ واسه چی لبخند زدی پس؟» گفتم: «برو بابا… خدا پدرت رو بیامرزه.»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤10👍3
من تنها نیستم
سرشار،
به لب از میوههای سبکبار
آراسته،
به هزاران گل رنگارنگ.
پرشکوه،
در آغوش آفتاب.
بهروز،
از یک پرندهٔ دستآموز.
شادان،
از یک قطرهٔ باران.
زیباتر،
از آسمان بامداد پگاه،
باوفا.
من از یک باغ میگویم،
خواب میبینم.
اما، اتفاقاً، عاشق شدهام!
از اسطورهٔ زن (مدیوز)
پل الوار | محمدتقی غیاثی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
سرشار،
به لب از میوههای سبکبار
آراسته،
به هزاران گل رنگارنگ.
پرشکوه،
در آغوش آفتاب.
بهروز،
از یک پرندهٔ دستآموز.
شادان،
از یک قطرهٔ باران.
زیباتر،
از آسمان بامداد پگاه،
باوفا.
من از یک باغ میگویم،
خواب میبینم.
اما، اتفاقاً، عاشق شدهام!
از اسطورهٔ زن (مدیوز)
پل الوار | محمدتقی غیاثی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
❤6👍6
شبهای ۱۱۲، بخش سوم
م. ف. فرزانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با اینکه فریدون از حضور مهمان در خانهاش معذب بود، صادق چوبک را که به لندن رفته بود به پاریس دعوت و در منزل خودش جا داد. چوبک نیز مردی خوشزبان و مجلسآرا بود. از فعالیت فریدون تعجب میکرد و گاهی انتقاد. فریدون اصرار داشت که چوبک «چاردرد» را بخواند. متأسفانه هیچیک از صد نسخهای را که پلیکپی کرده بودم خوانا نبود. فریدون پیشنهاد کرد که یک شب را برای خواندن آن اختصاص بدهیم. من با چوبک مختصر آشنایی داشتم. او را در تهران با دو پسرش دیده بودم، ولی هرگز با هم گفتگویی نمیداشتیم. اما از آن شب کذایی به بعد، چوبک سالها با من دوستی کرد و فقط موقعی که فرخ به او تلفن زد که فرزانه در «عنکبوت گویا» یادآوری کرده است که «سنگ صبور» بعد از «چاردرد» نوشته شده، با من سرسنگین شد و حتی، گویا، به او توصیه میکند که در مورد خودش هم فرخ اعتراض نکند. زیرا «نباید کاری کرد که فرزانه مشهور بشود.»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
م. ف. فرزانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با اینکه فریدون از حضور مهمان در خانهاش معذب بود، صادق چوبک را که به لندن رفته بود به پاریس دعوت و در منزل خودش جا داد. چوبک نیز مردی خوشزبان و مجلسآرا بود. از فعالیت فریدون تعجب میکرد و گاهی انتقاد. فریدون اصرار داشت که چوبک «چاردرد» را بخواند. متأسفانه هیچیک از صد نسخهای را که پلیکپی کرده بودم خوانا نبود. فریدون پیشنهاد کرد که یک شب را برای خواندن آن اختصاص بدهیم. من با چوبک مختصر آشنایی داشتم. او را در تهران با دو پسرش دیده بودم، ولی هرگز با هم گفتگویی نمیداشتیم. اما از آن شب کذایی به بعد، چوبک سالها با من دوستی کرد و فقط موقعی که فرخ به او تلفن زد که فرزانه در «عنکبوت گویا» یادآوری کرده است که «سنگ صبور» بعد از «چاردرد» نوشته شده، با من سرسنگین شد و حتی، گویا، به او توصیه میکند که در مورد خودش هم فرخ اعتراض نکند. زیرا «نباید کاری کرد که فرزانه مشهور بشود.»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍3❤2
عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچهها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچهها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریدهی دختر کوچکه در دست کلهگوشتی بود، همین که دستش به شانهی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه میکرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک کارد به بیخ گیس بافتهی دختر بزرگه رسید. صدای خرچخرچ شنید. عمو و مادر نیمخیز دور از آنها. جای گیسها بر پوست سر دخترها سفید بود.
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «مصطمقوظ» | محمدرضا صفدری | باروی داستان
B A R U
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «مصطمقوظ» | محمدرضا صفدری | باروی داستان
B A R U
👍5❤4
نامی و یادی: رستاخیز
فرشته مولوی
ــــــــــــــــــــ
از ۵۵ تا ۹۷ در خیال باطل بودم؟ باور نمیکنم، دکتر جاویدفر. ناگهان سکوت خیالخانهی من را شکستید که چه بشود؟ که بروم گوگل کنم تا در عالم مجازی سر نخی از شما به دستم بیاید؟ که پرهیبی سیاه را جای نقش خیال چهرهی پریدهرنگ و پیکر باریک و بالای بلند شما بنشانم؟ که شما را در ویدیوی سهدقیقهای جانباختگان حزب توده و لابلای چند خط انشا و شعار حزبی پیدا کنم؟ که بفهمم همسال پدر من بودید؟ که بدانم سالی که من به دنیا آمدم، به تاوان خطا و خیانت بالادستیهای عافیتطلب حزب توده به زندان رفتید و ۵ سال حبس کشیدید؟ که بخوانم سال ۶۲ ــ وقتی که حزب توده در نهایت جاننثاری برای نظام مقدس جفای آن را هم به جان میخرید ــ دوباره به زندان افتادید و اینبار ۵ سال بعد در کشتار جمعی سال ۶۷ سربهدار شدید؟
جان شما از جنس دیگری بود، دکتر جاویدفر. فرق شما با دیگران در خط یا نشان سیاسی شما نبود، در آن جان آزادهای بود که نه دروغ و دورویی رستاخیز شاهانه و نظام مقدس شیخانه را برمیتابید و نه به «هدف وسیله را توجیه میکند» رفقا اعتنایی داشت. ۴۰ سال پیش شما را به پای دار بردند و به جایگاه رساندند، اما شما پیش از آن با من و در خیال من بودهاید. شما، دکتر جاویدفر، بودهاید و ماندهاید و میمانید تا وقت کمآوردن و پاسستکردن به سراغتان بیایم و از شما بشنوم: برو دختر، برو!
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
فرشته مولوی
ــــــــــــــــــــ
از ۵۵ تا ۹۷ در خیال باطل بودم؟ باور نمیکنم، دکتر جاویدفر. ناگهان سکوت خیالخانهی من را شکستید که چه بشود؟ که بروم گوگل کنم تا در عالم مجازی سر نخی از شما به دستم بیاید؟ که پرهیبی سیاه را جای نقش خیال چهرهی پریدهرنگ و پیکر باریک و بالای بلند شما بنشانم؟ که شما را در ویدیوی سهدقیقهای جانباختگان حزب توده و لابلای چند خط انشا و شعار حزبی پیدا کنم؟ که بفهمم همسال پدر من بودید؟ که بدانم سالی که من به دنیا آمدم، به تاوان خطا و خیانت بالادستیهای عافیتطلب حزب توده به زندان رفتید و ۵ سال حبس کشیدید؟ که بخوانم سال ۶۲ ــ وقتی که حزب توده در نهایت جاننثاری برای نظام مقدس جفای آن را هم به جان میخرید ــ دوباره به زندان افتادید و اینبار ۵ سال بعد در کشتار جمعی سال ۶۷ سربهدار شدید؟
جان شما از جنس دیگری بود، دکتر جاویدفر. فرق شما با دیگران در خط یا نشان سیاسی شما نبود، در آن جان آزادهای بود که نه دروغ و دورویی رستاخیز شاهانه و نظام مقدس شیخانه را برمیتابید و نه به «هدف وسیله را توجیه میکند» رفقا اعتنایی داشت. ۴۰ سال پیش شما را به پای دار بردند و به جایگاه رساندند، اما شما پیش از آن با من و در خیال من بودهاید. شما، دکتر جاویدفر، بودهاید و ماندهاید و میمانید تا وقت کمآوردن و پاسستکردن به سراغتان بیایم و از شما بشنوم: برو دختر، برو!
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍11❤2
با همه تنها
گوشت استخوان را میپوشاند،
و آنها فکری،
در آن میگذارند،
و گاهی روحی.
زنها گلدانها را به دیوار میکوبند.
مردها بیرویه مشروب میخورند.
و هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمیکند.
اما مدام به دنبالش میگردد،
با خزیدن به رختخوابها،
و بیرون خزیدن از آنها.
گوشت استخوان را میپوشاند،
و گوشت چیزی بیشتر از گوشت میجوید.
اما بختی نیست.
همه در دام
یک سرنوشت
اسیریم.
هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمیکند،
هیچوقت.
زبالهدانیها پر میشوند،
اسقاطیهای ماشین پر میشوند،
تیمارستانها پر میشوند،
بیمارستانها پر میشوند،
قبرستانها پر میشوند،
چیز دیگری
پر نمیشود.
چارلز بوکوفسکی | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
گوشت استخوان را میپوشاند،
و آنها فکری،
در آن میگذارند،
و گاهی روحی.
زنها گلدانها را به دیوار میکوبند.
مردها بیرویه مشروب میخورند.
و هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمیکند.
اما مدام به دنبالش میگردد،
با خزیدن به رختخوابها،
و بیرون خزیدن از آنها.
گوشت استخوان را میپوشاند،
و گوشت چیزی بیشتر از گوشت میجوید.
اما بختی نیست.
همه در دام
یک سرنوشت
اسیریم.
هیچکس،
«یکی» را
پیدا نمیکند،
هیچوقت.
زبالهدانیها پر میشوند،
اسقاطیهای ماشین پر میشوند،
تیمارستانها پر میشوند،
بیمارستانها پر میشوند،
قبرستانها پر میشوند،
چیز دیگری
پر نمیشود.
چارلز بوکوفسکی | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍10❤4
دیونیزوس رهاییبخش
سپیده فرخنده
ــــــــــــــــــــ
دیونیزوس یکی از شخصیتهای اصلی خدایان (پانتئون) یونان است. خدای تاک، شراب، باغهای میوه، جشن و افراط در خوشگذرانی، دیونیزوس همان آتش الهی باستانی است. همچنان بهعنوان دیونیزوس «الوتریوس» یا دیونیزوس «رهاییبخش» شناخته میشود: شراب، موسیقی و رقص او شاگردانش را از ترس رها و یوغ قدرتمندان را برمیاندازد. سرودههایی که به او اختصاص داده شده، او را با آتش الهی یکی میدانند. شعلههای رعدوبرق پرستاران او هستند و مشعل در جشنهایش به کار است. صفتهایش «آتشین»، «متولد آتش» و «فرزند آتش» است. و خدای شراب است چراکه شراب «آبِ آتش» است.
او همچنین تنها خداییست که میمیرد و مانند آتش دوباره متولد میشود. او پر از تناقض است: پیر و جوان، زنانه و مردانه، خشن و صلحطلب توصیف میشود. خدای گیاهان، درختان، تخمیر و همهٔ آبهای حیاتی است. عصای دیونیزوس که از ساقهٔ رازیانه ساخته شده و پیچک و برگ تاک دورش پیچیده و عسل ازش میچکد، هم شفابخش است و هم گرزی است برای از بین بردن کسانی که قصد محدود کردن آزادیهایی را دارند که او نماد آنهاست. یونانیان دیونیزوس را خدایی بیگانه میدانستند، کلاه فریجیهای او که میترا نیز در نقاشیها و تندیسها بر سر دارد این را نشان میدهد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سپیده فرخنده
ــــــــــــــــــــ
دیونیزوس یکی از شخصیتهای اصلی خدایان (پانتئون) یونان است. خدای تاک، شراب، باغهای میوه، جشن و افراط در خوشگذرانی، دیونیزوس همان آتش الهی باستانی است. همچنان بهعنوان دیونیزوس «الوتریوس» یا دیونیزوس «رهاییبخش» شناخته میشود: شراب، موسیقی و رقص او شاگردانش را از ترس رها و یوغ قدرتمندان را برمیاندازد. سرودههایی که به او اختصاص داده شده، او را با آتش الهی یکی میدانند. شعلههای رعدوبرق پرستاران او هستند و مشعل در جشنهایش به کار است. صفتهایش «آتشین»، «متولد آتش» و «فرزند آتش» است. و خدای شراب است چراکه شراب «آبِ آتش» است.
او همچنین تنها خداییست که میمیرد و مانند آتش دوباره متولد میشود. او پر از تناقض است: پیر و جوان، زنانه و مردانه، خشن و صلحطلب توصیف میشود. خدای گیاهان، درختان، تخمیر و همهٔ آبهای حیاتی است. عصای دیونیزوس که از ساقهٔ رازیانه ساخته شده و پیچک و برگ تاک دورش پیچیده و عسل ازش میچکد، هم شفابخش است و هم گرزی است برای از بین بردن کسانی که قصد محدود کردن آزادیهایی را دارند که او نماد آنهاست. یونانیان دیونیزوس را خدایی بیگانه میدانستند، کلاه فریجیهای او که میترا نیز در نقاشیها و تندیسها بر سر دارد این را نشان میدهد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍6❤4