یک از یک
نویسنده: کلم تویبین
ترجمه: اکرم پدرامنیا
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
تو که میدانی من به خدا اعتقادی ندارم. به راز-و-رمز جهان اهمیتی نمیدهم، مگر آنکه در قالب کلمه بشنوم یا شاید در قالب موسیقی و یا رنگ، و فقط بهخاطر زیباییشان از آنها لذت ببرم، آنهم مدت کوتاهی. من حتا به ایرلند هم اعتقادی ندارم. اما خب، این را هم میدانی که در اینهمه سالهای دوری، زمانهایی هست که ایرلند ناگهان با ظاهر فریبندهای بهسراغم میآید، مثلاً وقتی که نشانهای از یک چیز آشنا ببینم، چیزی که به آن نیاز دارم. مثلاً ببینم که یکی به سمت من میآید و ملایم لبخند میزند، و یا صورت عبوس و ناراحتی دارد، و یا در مکانی عمومی محتاطانه راه میرود، و یا نگاه بیروح و تقریباً رنجیدهای دارد که به نقطهٔ نسبتاً دوری خیره شده است. خلاصه، آن شب رفتم فرودگاه جی. اف. کندی و همینکه از تاکسی پیاده شدم، آنها را دیدم: یک زوج میانسال که داشتند چرخدستی پر از چمدان را هل میدادند، مرد بهنظر ترسیده و آرام میآمد، مثل اینکه قرار است همین حالا کسی از او چیزهایی بپرسد و نمیداند چطور از خودش دفاع کند، و زن خسته و بهستوهآمده، لباسهایش رنگارنگ بود و پاشنهٔ کفشهایش خیلی بلند، دهانش آماده و مصمم، ولی نگاهش فروتنانه و نجیب میپایید.
راحت میتوانستم با آنها حرف بزنم و برایشان تعریف کنم که چرا دارم برمیگردم به ایرلند، و آنها میایستادند و میپرسیدند اهل کدام شهرم و وقتی حرف میزدم سرشان را تکان میدادند تا نشان بدهند که وضعیتم را درک میکنند. حتا مردهای جوان توی صف تحویلِ بار هم همینطور؛ که حالا پس از کار طاقتفرسا برای استراحت کوتاهی به وطن برمیگشتند. به قیافهٔ دودل آنها هم که نگاه میکردم، درحالیکه ساکت در کنارشان ایستاده بودم، به همین آسانی وادار به گفتگو با آنها میشدم. میتوانستم مدتی نفس راحتی بکشم، بیهیچ غصهای، بیآنکه مجبور باشم فکر کنم. خود من هم میتوانستم مثل آنها باشم، گویی هیچچیز نداشتم یا چیز بیشتری نداشتم، و آماده بودم لبخند ملایمی بزنم و یا اگر کسی بگوید ببخشید، یا افسری بیاید، بیهیچ غرور و خودبینیای بروم کنار.
وقتی بلیطم را گرفتم و رفتم که بارم را تحویل بدهم، از من خواستند بروم به پیشخان دیگری که مربوط به درجهٔ یک میشد. فکر کردم شاید به دلیل سیاست هواپیمایی باشد که به آنهایی مثل من که به دلایلی اینگونه به وطن برمیگردند امکانات بهتری میدهند؛ با دلسوزی تمام و یک پتوی اضافه، که از شب تا صبح راحت باشند. ولی وقتی به پیشخان رسیدم فهمیدم چرا به آنجا فرستاده شده بودم و به خدا و ایرلند شک کردم. زن پشت پیشخان دیده بود که اسمم به فهرست اسامی مسافرها اضافه شده و به همکارهایش گفته بود که مرا میشناسد و حالا که من به کمک احتیاج داشتم میخواست کمکم کند.
اسمش فرانسیس کری بود، همسایهٔ دیوار ــ به ــ دیوار عمهام، همان خانهای که موقع مریضی پدرم من و کتال را برده بودند آنجا. آن موقع هشتساله بودم و فرانسیس احتمالاً دهساله، اما خیلی خوب قیافهاش در ذهنم مانده بود، همانطور قیافهٔ خواهر و برادرهایش که یکیشان همسن خودم بود. خانوادهاش صاحبخانهٔ عمهام بودند و عمه ما را برده بود تو همان خانه. آنها پولدارتر و اعیانتر از عمهٔ من بودند، اما او با آنها دوست شده بود و از آنجا که پشت خانه باغ بزرگ مشترکی داشتند و چند تا بنای فرعی، میان دو خانه خیلی رفتوآمد بود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
نویسنده: کلم تویبین
ترجمه: اکرم پدرامنیا
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
تو که میدانی من به خدا اعتقادی ندارم. به راز-و-رمز جهان اهمیتی نمیدهم، مگر آنکه در قالب کلمه بشنوم یا شاید در قالب موسیقی و یا رنگ، و فقط بهخاطر زیباییشان از آنها لذت ببرم، آنهم مدت کوتاهی. من حتا به ایرلند هم اعتقادی ندارم. اما خب، این را هم میدانی که در اینهمه سالهای دوری، زمانهایی هست که ایرلند ناگهان با ظاهر فریبندهای بهسراغم میآید، مثلاً وقتی که نشانهای از یک چیز آشنا ببینم، چیزی که به آن نیاز دارم. مثلاً ببینم که یکی به سمت من میآید و ملایم لبخند میزند، و یا صورت عبوس و ناراحتی دارد، و یا در مکانی عمومی محتاطانه راه میرود، و یا نگاه بیروح و تقریباً رنجیدهای دارد که به نقطهٔ نسبتاً دوری خیره شده است. خلاصه، آن شب رفتم فرودگاه جی. اف. کندی و همینکه از تاکسی پیاده شدم، آنها را دیدم: یک زوج میانسال که داشتند چرخدستی پر از چمدان را هل میدادند، مرد بهنظر ترسیده و آرام میآمد، مثل اینکه قرار است همین حالا کسی از او چیزهایی بپرسد و نمیداند چطور از خودش دفاع کند، و زن خسته و بهستوهآمده، لباسهایش رنگارنگ بود و پاشنهٔ کفشهایش خیلی بلند، دهانش آماده و مصمم، ولی نگاهش فروتنانه و نجیب میپایید.
راحت میتوانستم با آنها حرف بزنم و برایشان تعریف کنم که چرا دارم برمیگردم به ایرلند، و آنها میایستادند و میپرسیدند اهل کدام شهرم و وقتی حرف میزدم سرشان را تکان میدادند تا نشان بدهند که وضعیتم را درک میکنند. حتا مردهای جوان توی صف تحویلِ بار هم همینطور؛ که حالا پس از کار طاقتفرسا برای استراحت کوتاهی به وطن برمیگشتند. به قیافهٔ دودل آنها هم که نگاه میکردم، درحالیکه ساکت در کنارشان ایستاده بودم، به همین آسانی وادار به گفتگو با آنها میشدم. میتوانستم مدتی نفس راحتی بکشم، بیهیچ غصهای، بیآنکه مجبور باشم فکر کنم. خود من هم میتوانستم مثل آنها باشم، گویی هیچچیز نداشتم یا چیز بیشتری نداشتم، و آماده بودم لبخند ملایمی بزنم و یا اگر کسی بگوید ببخشید، یا افسری بیاید، بیهیچ غرور و خودبینیای بروم کنار.
وقتی بلیطم را گرفتم و رفتم که بارم را تحویل بدهم، از من خواستند بروم به پیشخان دیگری که مربوط به درجهٔ یک میشد. فکر کردم شاید به دلیل سیاست هواپیمایی باشد که به آنهایی مثل من که به دلایلی اینگونه به وطن برمیگردند امکانات بهتری میدهند؛ با دلسوزی تمام و یک پتوی اضافه، که از شب تا صبح راحت باشند. ولی وقتی به پیشخان رسیدم فهمیدم چرا به آنجا فرستاده شده بودم و به خدا و ایرلند شک کردم. زن پشت پیشخان دیده بود که اسمم به فهرست اسامی مسافرها اضافه شده و به همکارهایش گفته بود که مرا میشناسد و حالا که من به کمک احتیاج داشتم میخواست کمکم کند.
اسمش فرانسیس کری بود، همسایهٔ دیوار ــ به ــ دیوار عمهام، همان خانهای که موقع مریضی پدرم من و کتال را برده بودند آنجا. آن موقع هشتساله بودم و فرانسیس احتمالاً دهساله، اما خیلی خوب قیافهاش در ذهنم مانده بود، همانطور قیافهٔ خواهر و برادرهایش که یکیشان همسن خودم بود. خانوادهاش صاحبخانهٔ عمهام بودند و عمه ما را برده بود تو همان خانه. آنها پولدارتر و اعیانتر از عمهٔ من بودند، اما او با آنها دوست شده بود و از آنجا که پشت خانه باغ بزرگ مشترکی داشتند و چند تا بنای فرعی، میان دو خانه خیلی رفتوآمد بود...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
یک از یک - داستان کوتاه کلم تویبین - ترجمهٔ اکرم پدرامنیا - باروی داستان
کولم تویبین، رماننویس، داستاننویس، شاعر و روشنفکر ایرلندی و مدرس دانشگاه پرینستون در شهر نیوجرسیست. کار نوشتن را از دورهٔ زندگی کوتاهش در شهر بارسلونا شروع کرد و نخستین داستانهایش تاثیرگرفته از تجربهٔ این سفر بود. پس از بازگشت به ایرلند حرفهٔ روزنامهنگاری…
مایورکا
تهمینه زاردشت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
زنان مایورکایی خیلی دستنیافتنی و خشکهمقدس و مذهبی بودند. موقع شنا، درازدامنترین لباس شنا را میپوشیدند با جورابهای مشکی سالها پیش. خیلی از زنها قائل به شنا نبودند و این کار را به زنهای اروپایی بیشرم واگذاشته بودند که تابستانها را در این دهکده میگذراندند. ماهیگیرها هم لباس شنای مدرن و رفتار مستهجن اروپاییها را تقبیح میکردند. اروپاییها به نظرشان طرفدار برهنگی بودند و کوچکترین فرصت را میقاپیدند و سرتاپا لخت میشدند و عین وحشیهای خدانشناس زیر نور آفتاب دراز میکشیدند. به مهمانیهای شنای نیمهشب هم، که اختراع آمریکاییها بود، نگاه مذمتباری داشتند.
چند سال قبل، یک روز عصر، دختر هجدهسالهٔ یکی از ماهیگیرها لب دریا راه میرفته، از صخرهای روی صخرهای دیگر میپریده، پیراهن سفیدش به بدنش چسبیده بوده. همینطور راه میرفته و رؤیا میبافته و تأثیر ماه را بر دریا تماشا میکرده، شلپشلپ نرم امواج بر پاهایش، میرسد به خلیجی دور از چشم و میبیند کسی در حال شناست. فقط سری را میدیده که میجنبیده و گهگاه هم بازویی به چشم میآمده. شناگر خیلی دور بوده. بعد صدای سبکسری میشنود که میگوید: «بیا تو آب شنا کن، قشنگه.» به زبان اسپانیایی و به لهجهٔ خارجی میگوید. صدا میزند: «ماریا، سلام.» پس صدا او را میشناخته. لابد یکی از زنهای جوان آمریکایی است که تمام روز آنجا شنا میکردند.
جواب میدهد: «تو کی هستی؟»
صدا میگوید: «اِوِلین. بیا شنا کنیم!»
خیلی وسوسه میشود. ماریا میتوانسته به راحتی پیراهن سفیدش را دربیاورد و زیرپیراهنش را نگه دارد. همه جا را نگاه میکند. کسی آن اطراف نبوده. دریا آرام بوده و زیر نور ماه میدرخشیده. برای اولین بار، ماریا عشق اروپاییها را به شنا زیر نور ماه درک میکند. پیراهنش را میکَنَد. موهای سیاه بلندی داشته، صورت رنگپریده، و چشمهای سبز بادامی و کشیده، سبزتر از دریا. هیکل قشنگی داشت، با پستانهایی برجسته، لنگهایی دراز، اندامی خوش. بهتر از همهٔ زنان جزیره شنا بلد بوده. میلغزد در آب و با حرکات سبک خودش را میرساند به اِوِلین.
اِوِلین زیر آب شنا میکند، میآید سر وقتش و لنگهایش را میچسبد. در آب، سر به سر هم میگذارند. در آن هوای نیمهتاریک و با کلاه شنا سخت میشد چهرهاش را به وضوح دید. زنهای آمریکایی صدای پسرانه دارند.
اِوِلین با ماریا کلنجار میرود، زیر آب بغلش میکند. با هم سر از آب بیرون میآورند، نفسی تازه میکنند، میخندند، خونسرد از هم دور میشوند و برمیگردند پیش هم. زیرپیراهن ماریا به شانههایش میپیچد و دستوبالش را میبندد. بالاخره از تنش درمیآید و ماریا سراپا لخت میماند. اِوِلین میرود زیر آب و بازیگوشانه لمسش میکند، با او کلنجار میرود، لای پاهایش شیرجه میزند.
اِوِلین پاهایش را باز میکند که دوستش شیرجه بزند و آن طرف سرش را از زیر آب بیرون بیاورد. روی آب شناور میماند و میگذارد دوستش زیر بدنش شنا کند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
تهمینه زاردشت
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
زنان مایورکایی خیلی دستنیافتنی و خشکهمقدس و مذهبی بودند. موقع شنا، درازدامنترین لباس شنا را میپوشیدند با جورابهای مشکی سالها پیش. خیلی از زنها قائل به شنا نبودند و این کار را به زنهای اروپایی بیشرم واگذاشته بودند که تابستانها را در این دهکده میگذراندند. ماهیگیرها هم لباس شنای مدرن و رفتار مستهجن اروپاییها را تقبیح میکردند. اروپاییها به نظرشان طرفدار برهنگی بودند و کوچکترین فرصت را میقاپیدند و سرتاپا لخت میشدند و عین وحشیهای خدانشناس زیر نور آفتاب دراز میکشیدند. به مهمانیهای شنای نیمهشب هم، که اختراع آمریکاییها بود، نگاه مذمتباری داشتند.
چند سال قبل، یک روز عصر، دختر هجدهسالهٔ یکی از ماهیگیرها لب دریا راه میرفته، از صخرهای روی صخرهای دیگر میپریده، پیراهن سفیدش به بدنش چسبیده بوده. همینطور راه میرفته و رؤیا میبافته و تأثیر ماه را بر دریا تماشا میکرده، شلپشلپ نرم امواج بر پاهایش، میرسد به خلیجی دور از چشم و میبیند کسی در حال شناست. فقط سری را میدیده که میجنبیده و گهگاه هم بازویی به چشم میآمده. شناگر خیلی دور بوده. بعد صدای سبکسری میشنود که میگوید: «بیا تو آب شنا کن، قشنگه.» به زبان اسپانیایی و به لهجهٔ خارجی میگوید. صدا میزند: «ماریا، سلام.» پس صدا او را میشناخته. لابد یکی از زنهای جوان آمریکایی است که تمام روز آنجا شنا میکردند.
جواب میدهد: «تو کی هستی؟»
صدا میگوید: «اِوِلین. بیا شنا کنیم!»
خیلی وسوسه میشود. ماریا میتوانسته به راحتی پیراهن سفیدش را دربیاورد و زیرپیراهنش را نگه دارد. همه جا را نگاه میکند. کسی آن اطراف نبوده. دریا آرام بوده و زیر نور ماه میدرخشیده. برای اولین بار، ماریا عشق اروپاییها را به شنا زیر نور ماه درک میکند. پیراهنش را میکَنَد. موهای سیاه بلندی داشته، صورت رنگپریده، و چشمهای سبز بادامی و کشیده، سبزتر از دریا. هیکل قشنگی داشت، با پستانهایی برجسته، لنگهایی دراز، اندامی خوش. بهتر از همهٔ زنان جزیره شنا بلد بوده. میلغزد در آب و با حرکات سبک خودش را میرساند به اِوِلین.
اِوِلین زیر آب شنا میکند، میآید سر وقتش و لنگهایش را میچسبد. در آب، سر به سر هم میگذارند. در آن هوای نیمهتاریک و با کلاه شنا سخت میشد چهرهاش را به وضوح دید. زنهای آمریکایی صدای پسرانه دارند.
اِوِلین با ماریا کلنجار میرود، زیر آب بغلش میکند. با هم سر از آب بیرون میآورند، نفسی تازه میکنند، میخندند، خونسرد از هم دور میشوند و برمیگردند پیش هم. زیرپیراهن ماریا به شانههایش میپیچد و دستوبالش را میبندد. بالاخره از تنش درمیآید و ماریا سراپا لخت میماند. اِوِلین میرود زیر آب و بازیگوشانه لمسش میکند، با او کلنجار میرود، لای پاهایش شیرجه میزند.
اِوِلین پاهایش را باز میکند که دوستش شیرجه بزند و آن طرف سرش را از زیر آب بیرون بیاورد. روی آب شناور میماند و میگذارد دوستش زیر بدنش شنا کند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
مایورکا - داستان کوتاه آنائیس نین - ترجمهٔ تهمینه زاردشت - باروی داستان - بارو
ماریا میتوانسته به راحتی پیراهن سفیدش را دربیاورد و زیرپیراهنش را نگه دارد. همه جا را نگاه میکند. کسی آن اطراف نبوده. دریا آرام بوده و زیر نور ماه میدرخشیده. برای اولین بار، ماریا عشق اروپاییها را به شنا زیر نور ماه درک میکند. پیراهنش را میکَنَد. موهای…
ناگهان، خود نویسنده!
رضا فرخفال
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
«چرا دست از سر من برنمیدارید؟ چرا من را با بدبختی خودم تنها نمیگذارید. نه آقا… من دیگر نمیخواهم نویسنده باشم… جلو نشریات را گرفتهاند. فقط نشریات دولتی… کجای کارید؟ آدمها را به صرف نیت و برای یک تکه کاغذ میگیرند و حبس میکنند، شکنجه میکنند برای هیچ و پوچ…»
خوبی آن میخانهی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمیرسید و کسی حرفهای آنها را نمیشنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئلهای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب امساک میکرد، اما آن شب جلو خودش را نگرفت و پابهپای نویسنده نوشید. آن دو را میبینیم که از میخانه بیرون آمدهاند و در شیب خیابانی فرعی با درختهای نارون به موازات جوی آب زلال پیادهرو به پایین میآیند. هذیان نویسنده حالا به هقهقی فروخورده در گلو بدل شده و به سردبیر هم سرایت کرده است. سردبیر دستش را حمایل شانهی نویسنده کرده و تلوتلوخوران هردو با هم شعرهایی را بلندبلند با صدایی بغضآلود میخوانند. با تحریفاتی که ذهن مست آنها در هر شعر خواهینخواهی وارد میکرد:
رتاتیفها
بزرگترین دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدّل میکنند
آه اگر غم نان بگذارد…
اما کمکم این شعر و یکیدو شعر دیگر با مضامین تند سیاسی جای خود را به شعری عاشقانه میدهند،
چشمان تو گلهای یادند…
در این زمستان خاموش بیداد…
و اشک در چشمان هردو حلقه میزند و فرو میریزد… در خیابان خلوت فرعی جایی به پیشنهاد نویسنده کنار جوی پیادهرو مینشینند و هردو پاهایشان را با کفش در جریان تند آب میگذارند. در سکوتی که بر خیابان فرعی حکفرماست، فقط صدای شرشر آب شنیده میشود، نویسنده سرش را نزدیک گوش سردبیر میآورد و زمزمهکنان میگوید،
«حالا مبلغ چک چقدر هست؟…»
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
رضا فرخفال
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
«چرا دست از سر من برنمیدارید؟ چرا من را با بدبختی خودم تنها نمیگذارید. نه آقا… من دیگر نمیخواهم نویسنده باشم… جلو نشریات را گرفتهاند. فقط نشریات دولتی… کجای کارید؟ آدمها را به صرف نیت و برای یک تکه کاغذ میگیرند و حبس میکنند، شکنجه میکنند برای هیچ و پوچ…»
خوبی آن میخانهی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمیرسید و کسی حرفهای آنها را نمیشنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئلهای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب امساک میکرد، اما آن شب جلو خودش را نگرفت و پابهپای نویسنده نوشید. آن دو را میبینیم که از میخانه بیرون آمدهاند و در شیب خیابانی فرعی با درختهای نارون به موازات جوی آب زلال پیادهرو به پایین میآیند. هذیان نویسنده حالا به هقهقی فروخورده در گلو بدل شده و به سردبیر هم سرایت کرده است. سردبیر دستش را حمایل شانهی نویسنده کرده و تلوتلوخوران هردو با هم شعرهایی را بلندبلند با صدایی بغضآلود میخوانند. با تحریفاتی که ذهن مست آنها در هر شعر خواهینخواهی وارد میکرد:
رتاتیفها
بزرگترین دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدّل میکنند
آه اگر غم نان بگذارد…
اما کمکم این شعر و یکیدو شعر دیگر با مضامین تند سیاسی جای خود را به شعری عاشقانه میدهند،
چشمان تو گلهای یادند…
در این زمستان خاموش بیداد…
و اشک در چشمان هردو حلقه میزند و فرو میریزد… در خیابان خلوت فرعی جایی به پیشنهاد نویسنده کنار جوی پیادهرو مینشینند و هردو پاهایشان را با کفش در جریان تند آب میگذارند. در سکوتی که بر خیابان فرعی حکفرماست، فقط صدای شرشر آب شنیده میشود، نویسنده سرش را نزدیک گوش سردبیر میآورد و زمزمهکنان میگوید،
«حالا مبلغ چک چقدر هست؟…»
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
ناگهان، خود نویسنده! - داستان کوتاه رضا فرخفال - باروی داستان - بارو
خوبی آن میخانهی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمیرسید و کسی حرفهای آنها را نمیشنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئلهای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب…
خیابان اجمانت
نوشتهٔ ای ال دکترو
مترجم: اکرم پدرامنیا
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
من حتا با یک گیلاس شری وراج میشوم.
یک گیلاس دیگر؟
ممنون. میخواهم بیگانگیای را که پس از چند سال بر ما سایه میاندازد، توضیح بدهم. برای بعضیها زودتر پیش میآید و برای بعضیها دیرتر، ولی گزیری نیست.
و بر شما الان سایه انداخته؟
آره. بهنوعی داغونکننده است. انگار که زندگی نخنما شده و نور از آن میگذرد. بیگانگی در لحظهای آغاز میشود، در قضاوت تند کوچکی که یکباره از ذهنات بیرون میپرد. تو عقبنشینی میکنی، گرچه افسون شدهای. چون واقعیترین احساسی است که میشود داشت، و دوباره و سهباره به سراغت میآید، به درون دیوار دفاعیات پیش میرود و سرانجام در وجودت مینشیند، مثل سرما، خیلی سرد، سبک. شاید بهتر است دیگر در این باره حرف نزنم. گفتن از این موضوع مثل انکار کردنش است.
نه، از این رکگوییات خوشم میآید. آیا به برگشتت به اینجا و دیدن جایی که در آن زندگی میکردی، ربطی دارد؟
تو ژرفانمایی.
این بیگانگی لابد واژهای از توست برای افسردگی.
خوب میفهمم چرا این حرف را میزنی. تو مرا دیوی از شکست تصور میکنی که در جادهها توی ماشین قراضهای زندگی میکند، شاعری گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همهٔ اینها باشم، اما افسرده نیستم. این یک وضعیت بالینی ــ پزشکی نیست که من از آن حرف میزنم. بازشناسی روشنی از واقعیت است. بگذار برایت اینطوری بگویم: بهنظرم بیشتر مثل چیزی است که یک آدم بیچیز احساس میکند، یا آدمی در شرف مرگ، نقطهای که بیگانگی محافظ توست، راهی برای کاستن دردِ از دسترفتهها، پشیمانی، و میل به زندگی دیگر مهم نیست. اما صرفنظر از این شرایط، من سالمم و روی پای خودم زندگی میکنم. شاید مرد خیلی جذابی نباشم، اما خوب از خودم نگهداری کردهام و آزاد زیستهام و هرچه دلم خواسته انجام دادهام، بیهیچ تأسف خاصی. اما هنوز بیگانگی هست، واقعیتی است که بر من نشسته، از سوی دیگر، چون در دنیای بیرونام، در متن، جایی که تو دیگر نمیتوانی در زندگی باورش کنی، احساس آزادی میکنم.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
نوشتهٔ ای ال دکترو
مترجم: اکرم پدرامنیا
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
من حتا با یک گیلاس شری وراج میشوم.
یک گیلاس دیگر؟
ممنون. میخواهم بیگانگیای را که پس از چند سال بر ما سایه میاندازد، توضیح بدهم. برای بعضیها زودتر پیش میآید و برای بعضیها دیرتر، ولی گزیری نیست.
و بر شما الان سایه انداخته؟
آره. بهنوعی داغونکننده است. انگار که زندگی نخنما شده و نور از آن میگذرد. بیگانگی در لحظهای آغاز میشود، در قضاوت تند کوچکی که یکباره از ذهنات بیرون میپرد. تو عقبنشینی میکنی، گرچه افسون شدهای. چون واقعیترین احساسی است که میشود داشت، و دوباره و سهباره به سراغت میآید، به درون دیوار دفاعیات پیش میرود و سرانجام در وجودت مینشیند، مثل سرما، خیلی سرد، سبک. شاید بهتر است دیگر در این باره حرف نزنم. گفتن از این موضوع مثل انکار کردنش است.
نه، از این رکگوییات خوشم میآید. آیا به برگشتت به اینجا و دیدن جایی که در آن زندگی میکردی، ربطی دارد؟
تو ژرفانمایی.
این بیگانگی لابد واژهای از توست برای افسردگی.
خوب میفهمم چرا این حرف را میزنی. تو مرا دیوی از شکست تصور میکنی که در جادهها توی ماشین قراضهای زندگی میکند، شاعری گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همهٔ اینها باشم، اما افسرده نیستم. این یک وضعیت بالینی ــ پزشکی نیست که من از آن حرف میزنم. بازشناسی روشنی از واقعیت است. بگذار برایت اینطوری بگویم: بهنظرم بیشتر مثل چیزی است که یک آدم بیچیز احساس میکند، یا آدمی در شرف مرگ، نقطهای که بیگانگی محافظ توست، راهی برای کاستن دردِ از دسترفتهها، پشیمانی، و میل به زندگی دیگر مهم نیست. اما صرفنظر از این شرایط، من سالمم و روی پای خودم زندگی میکنم. شاید مرد خیلی جذابی نباشم، اما خوب از خودم نگهداری کردهام و آزاد زیستهام و هرچه دلم خواسته انجام دادهام، بیهیچ تأسف خاصی. اما هنوز بیگانگی هست، واقعیتی است که بر من نشسته، از سوی دیگر، چون در دنیای بیرونام، در متن، جایی که تو دیگر نمیتوانی در زندگی باورش کنی، احساس آزادی میکنم.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر پانزدهم بارو - خیابان اجمانت - ای ال دکترو - ترجمهٔ اکرم پدرامنیا - بارو
دفتر پانزدهم بارو ــ خوب میفهمم چرا این حرف را میزنی. تو مرا دیوی از شکست تصور میکنی که در جادهها توی ماشین قراضهای زندگی میکند، شاعری گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همهٔ اینها باشم، اما افسرده نیستم. این یک وضعیت بالینی ــ پزشکی نیست که من از آن حرف…
بارو
گفتوگو با نطفه، امین حدادی.pdf
1.3 MB
📎 کتاب شعر گفتگو با نطفه | امین حدادی | ناشرمؤلف (بیرقها و لکهها) | وبگاه بارو
[مطالعهٔ مقدمهٔ شاعر و دریافت فایل کتاب از سایت بارو]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[مطالعهٔ مقدمهٔ شاعر و دریافت فایل کتاب از سایت بارو]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
خانهپایی در بلیز
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
جولیا و من هردو پنجاهودو سال داریم. هردو داوطلبانه برای یک موسسهٔ کوچک توسعه و آبادانی دهکده کار میکنیم. بنابراین میبینید که نمیتوانیم به شما حقوقی پرداخت کنیم اما برای یک هفتهتان آذوقه در آشپزخانه میگذاریم بهاضافهٔ یک کپسول پرِ گاز. در ازای کار کمی که برای ما انجام میدهید ما یک تکه سهم خودمان از بهشت را یک ماه یا بیشتر در اختیارتان میگذاریم. فکر میکنم معاملهٔ پایاپای خوبی باشد.
خب، حتماً خواهید پرسید که ما به دنبال چهجور آدمی میگردیم؟ باید بگویم قبل از هرچیز این آدم باید از قوای جسمانی نسبتاً خوبی برخوردار باشد ــ حداقل آنقدر که بتواند از پس رفتوآمد خود برآید. با اینکه ممکن است این موضوع مسئلهآفرین نشود اما انتظار داریم این آدم سر نترسی در مقابله با حیواناتی مثل رتیل، عقرب، مار و پلنگ و یوزپلنگ و خانواده داشته باشد (میتوانیم به شما نشان دهیم که چگونه حواستان جمع باشد). ایگواناها را فراموش کنید. آنها فقط از درختهای خمشده روی رودخانه آویزان میشوند و تماشایتان میکنند. کاری به کارتان نخواهند داشت.
کسی که ما انتخاب میکنیم باید قول بدهد که شبها به خانه بیاید تا سگ و گربهها گرسنه نمانند. اگر شب کسی نباشد، سگمان چینی باید بسته باشد.
مسلماً درستی و صداقت شما تقاضای دیگرمان است. خیلی دردآور است وقتی که برمیگردیم و میبینیم چیزی از وسائل خانه گم شده است. چند تقاضای دیگر هم داریم که بعد از توافقهای اصلی آنها را با شما در میان میگذاریم. مهمتر از همه این است که ما در گرمای ماه می اینجا علاف نشویم.
همسایههای دور و بر و همسایههای بالای رودخانه، گوش شیطان کر، همه امریکایی هستند و همه مشغول ایجاد مزرعههای پژوهشی. اگر برای رفتوآمد یا حملونقلِ چیزهای سنگین با کرجی کمک لازم داشتید آنها میتوانند بهراحتی به شما کمک کنند. یک چیز دیگر باقی میماند که گفتنش واقعاً ضروریست: در این منطقه سهجور مار زهری هست. این سهجور مار زهری عبارتند از: کبرا، بوآ و فر د لانس...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
جولیا و من هردو پنجاهودو سال داریم. هردو داوطلبانه برای یک موسسهٔ کوچک توسعه و آبادانی دهکده کار میکنیم. بنابراین میبینید که نمیتوانیم به شما حقوقی پرداخت کنیم اما برای یک هفتهتان آذوقه در آشپزخانه میگذاریم بهاضافهٔ یک کپسول پرِ گاز. در ازای کار کمی که برای ما انجام میدهید ما یک تکه سهم خودمان از بهشت را یک ماه یا بیشتر در اختیارتان میگذاریم. فکر میکنم معاملهٔ پایاپای خوبی باشد.
خب، حتماً خواهید پرسید که ما به دنبال چهجور آدمی میگردیم؟ باید بگویم قبل از هرچیز این آدم باید از قوای جسمانی نسبتاً خوبی برخوردار باشد ــ حداقل آنقدر که بتواند از پس رفتوآمد خود برآید. با اینکه ممکن است این موضوع مسئلهآفرین نشود اما انتظار داریم این آدم سر نترسی در مقابله با حیواناتی مثل رتیل، عقرب، مار و پلنگ و یوزپلنگ و خانواده داشته باشد (میتوانیم به شما نشان دهیم که چگونه حواستان جمع باشد). ایگواناها را فراموش کنید. آنها فقط از درختهای خمشده روی رودخانه آویزان میشوند و تماشایتان میکنند. کاری به کارتان نخواهند داشت.
کسی که ما انتخاب میکنیم باید قول بدهد که شبها به خانه بیاید تا سگ و گربهها گرسنه نمانند. اگر شب کسی نباشد، سگمان چینی باید بسته باشد.
مسلماً درستی و صداقت شما تقاضای دیگرمان است. خیلی دردآور است وقتی که برمیگردیم و میبینیم چیزی از وسائل خانه گم شده است. چند تقاضای دیگر هم داریم که بعد از توافقهای اصلی آنها را با شما در میان میگذاریم. مهمتر از همه این است که ما در گرمای ماه می اینجا علاف نشویم.
همسایههای دور و بر و همسایههای بالای رودخانه، گوش شیطان کر، همه امریکایی هستند و همه مشغول ایجاد مزرعههای پژوهشی. اگر برای رفتوآمد یا حملونقلِ چیزهای سنگین با کرجی کمک لازم داشتید آنها میتوانند بهراحتی به شما کمک کنند. یک چیز دیگر باقی میماند که گفتنش واقعاً ضروریست: در این منطقه سهجور مار زهری هست. این سهجور مار زهری عبارتند از: کبرا، بوآ و فر د لانس...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
باروی داستان: خانهپایی در بلیز - داستان کوتاه سودابه اشرفی - بارو
خب، حتماً خواهید پرسید که ما به دنبال چهجور آدمی میگردیم؟ باید بگویم قبل از هرچیز این آدم باید از قوای جسمانی نسبتاً خوبی برخوردار باشد ــ حداقل آنقدر که بتواند از پس رفتوآمد خود برآید. با اینکه ممکن است این موضوع مسئلهآفرین نشود اما انتظار داریم این…
خنشی در تن، شکافی در جان: مروری بر داستان بلند «خنش» اثر رعنا سلیمانی
فرشته وزیرینسب
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
رمان خنش با گفتگوی بین یلدا و محمدرضا، که دو وجه یک شخصیتاند آغاز میشود، و ما از راوی (در اینجا یلدا) میشنویم که از «فعل و انفعالات درون» رنج میبرد و درونش داغ است. اینکه او تمام مظاهر مردانهٔ تن خود را با وحشت مشاهده میکند نشان میدهد که چقدر او با این تن بیگانه است و از آن هراس دارد. درواقع ما متوجه میشویم که شکاف بین دو وجه هویتی شخصیت یا بین آنیما و آنیموس او به وضعیت حاد رسیده و او را دچار هذیان و توهم کرده است، چرا که خود را تحت تعقیب موجودی پیچیده در عبای سیاه میبیند.
غیر از این اطلاعاتی هم در مورد شخصیت به دست میآوریم، ازجمله اینکه سیوهشتساله است و با گذشتهٔ خود مشکل دارد. سویهٔ دیگر شخصیت، که درواقع سبب این جنگ درونی و شکاف در شخصیت میشود در صفحات بعدی به ما معرفی میشود: محمدرضا که مورد شماتت قرار میگیرد تن است و یلدا، آن دیگری که درون محمدرضا میزید و او را به زدن رژ قرمز در کلاس ششم وامیدارد، روح زنانهٔ درون، که در محمدرضا پررنگتر از رویهٔ بیرونی یا نقاب مردانه عمل میکند. این بیگانگی درونی چیزی است که در صفحات آغازین این رمان کوتاه بهخوبی نمایش داده شده است: «نه، تو چسبیدی به من! میدونی وقتی تو با منی مردم با دست نشونم میدن و به همدیگه میگن این یارو چهشه؟ زنه؟ مرده؟» (ص۱۲) شخصیت از «نگاه ماسیدهٔ مردم» روی تن خود و از رنجهایش و از قصد خود برای کشتن وجه آزاردهندهٔ وجودش میگوید. درواقع نویسنده نشانی آسیبهای روانی شخصیت را به ما میدهد.
فصل اول در حالی تمام میشود که یکی از وجوه شخصیت چاقو به دست گرفته و میخواهد وجه دیگر را نابود کند. اما وجه دیگر در مقام ناصح یا رواندرمانگر ظاهر میشود و به او فرمان پیروی از غریزه و جستن آرامش خود را میدهد: «آره دیگه از غریزهت پیروی کن! غریزه اون چیزیه که تو رو از دیگران متمایز میکنه بهش اعتماد کن و دنبالش کن. چشمهات رو ببند و سعی کن آروم باشی. نه، سعی کن تصور کنی.»(ص۱۵۰) درواقع غریزهٔ زنانه یا آنیمای شخصیت او را به خود رهنمون میشود و از خودکشی نهی میکند. جالب است که وجه زنانهٔ شخصیت وجه مردانه را به رفتار منطقی و رهاییطلبانه تشویق میکند.
در بخش دوم روایت ما همراه با تغییر زاویهٔ دید با چند شخصیت دیگر در داستان آشنا میشویم که نقش چندانی در این روایت ندارند و فقط بیانکنندهٔ نگرشی بیرونی به شخصیتهای اصلی داستاناند: همسایگان خانه، طوبیٰ، عباس و علی آقا. در این بخش، که در غیاب محمدرضا / یلدا اتفاق میافتد و همسایگان بهخاطر سکوت خانه شک کردهاند و برای ورود به آن تلاش میکنند، احتمال مرگ یا قتل مادربزرگ محمدرضا یا خانجون مطرح میشود و عباس میگوید که محمدرضا را در نیمهشبی دیده است که با لباس و کفش زنانه خانه را ترک میکرده است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
فرشته وزیرینسب
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
رمان خنش با گفتگوی بین یلدا و محمدرضا، که دو وجه یک شخصیتاند آغاز میشود، و ما از راوی (در اینجا یلدا) میشنویم که از «فعل و انفعالات درون» رنج میبرد و درونش داغ است. اینکه او تمام مظاهر مردانهٔ تن خود را با وحشت مشاهده میکند نشان میدهد که چقدر او با این تن بیگانه است و از آن هراس دارد. درواقع ما متوجه میشویم که شکاف بین دو وجه هویتی شخصیت یا بین آنیما و آنیموس او به وضعیت حاد رسیده و او را دچار هذیان و توهم کرده است، چرا که خود را تحت تعقیب موجودی پیچیده در عبای سیاه میبیند.
غیر از این اطلاعاتی هم در مورد شخصیت به دست میآوریم، ازجمله اینکه سیوهشتساله است و با گذشتهٔ خود مشکل دارد. سویهٔ دیگر شخصیت، که درواقع سبب این جنگ درونی و شکاف در شخصیت میشود در صفحات بعدی به ما معرفی میشود: محمدرضا که مورد شماتت قرار میگیرد تن است و یلدا، آن دیگری که درون محمدرضا میزید و او را به زدن رژ قرمز در کلاس ششم وامیدارد، روح زنانهٔ درون، که در محمدرضا پررنگتر از رویهٔ بیرونی یا نقاب مردانه عمل میکند. این بیگانگی درونی چیزی است که در صفحات آغازین این رمان کوتاه بهخوبی نمایش داده شده است: «نه، تو چسبیدی به من! میدونی وقتی تو با منی مردم با دست نشونم میدن و به همدیگه میگن این یارو چهشه؟ زنه؟ مرده؟» (ص۱۲) شخصیت از «نگاه ماسیدهٔ مردم» روی تن خود و از رنجهایش و از قصد خود برای کشتن وجه آزاردهندهٔ وجودش میگوید. درواقع نویسنده نشانی آسیبهای روانی شخصیت را به ما میدهد.
فصل اول در حالی تمام میشود که یکی از وجوه شخصیت چاقو به دست گرفته و میخواهد وجه دیگر را نابود کند. اما وجه دیگر در مقام ناصح یا رواندرمانگر ظاهر میشود و به او فرمان پیروی از غریزه و جستن آرامش خود را میدهد: «آره دیگه از غریزهت پیروی کن! غریزه اون چیزیه که تو رو از دیگران متمایز میکنه بهش اعتماد کن و دنبالش کن. چشمهات رو ببند و سعی کن آروم باشی. نه، سعی کن تصور کنی.»(ص۱۵۰) درواقع غریزهٔ زنانه یا آنیمای شخصیت او را به خود رهنمون میشود و از خودکشی نهی میکند. جالب است که وجه زنانهٔ شخصیت وجه مردانه را به رفتار منطقی و رهاییطلبانه تشویق میکند.
در بخش دوم روایت ما همراه با تغییر زاویهٔ دید با چند شخصیت دیگر در داستان آشنا میشویم که نقش چندانی در این روایت ندارند و فقط بیانکنندهٔ نگرشی بیرونی به شخصیتهای اصلی داستاناند: همسایگان خانه، طوبیٰ، عباس و علی آقا. در این بخش، که در غیاب محمدرضا / یلدا اتفاق میافتد و همسایگان بهخاطر سکوت خانه شک کردهاند و برای ورود به آن تلاش میکنند، احتمال مرگ یا قتل مادربزرگ محمدرضا یا خانجون مطرح میشود و عباس میگوید که محمدرضا را در نیمهشبی دیده است که با لباس و کفش زنانه خانه را ترک میکرده است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر پانزدهم بارو - مروری بر داستان بلند «خنش» - فرشته وزیرینسب - بارو
دفتر پانزدهم بارو ــ رمان خنش با گفتگوی بین یلدا و محمدرضا، که دو وجه یک شخصیتاند آغاز میشود، و ما از راوی (در اینجا یلدا) میشنویم که از «فعل و انفعالات درون» رنج میبرد و درونش داغ است. اینکه او تمام مظاهر مردانهٔ تن خود را با وحشت مشاهده میکند نشان…
مصطمقوظ
محمدرضا صفدری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچهها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچهها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریدهی دختر کوچکه در دست کلهگوشتی بود، همین که دستش به شانهی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه میکرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک کارد به بیخ گیس بافتهی دختر بزرگه رسید. صدای خرچخرچ شنید. عمو و مادر نیمخیز دور از آنها. جای گیسها بر پوست سر دخترها سفید بود.
مادر گفت: «باز هم بگو شوخی میکند.»
عمو رو به کلهگوشتی گفت: «آقا یک کم اصطمقاظ داشته باشید.»
«هیچ اصطمقاظی در کار نیست.»
کلهگوشتی رو به او جلو میآمد. عمو پسپس میرفت.
«آقا دست بردارید. پوست من اگر زخم شد، هرگز خوب نمیشود. زخمش چرکی میشود.»
«با تو یککم کار دارم.»
عمو پا گذاشت به دویدن. در کنار جاده، میان درختها رو به پایین میدوید. در خانهای پنهان شد. گوش داد شاید صدای جیغ و داد بچهها را بشنود.
به خانه که رسید زن و بچهها در خانه بودند.
«تو کجا رفتی؟»
«شما کجا رفتید؟ من مردم از بس راه رفتم.»
«ما خودمان را رساندیم به کلبهای پایین جاده، اگر آنها از خانه درنمیآمدند…»
«کیها؟»
«چند تا بچه.»
خاموش ماندند. زن ایستاده نمیدانست بنشیند یا کاری بکند. دختر کوچکه روی دفترش خم شده بود و مینوشت، صدایش کشدار بود: «مرد خسته آمد، دستهایش را روی بخاری گرم کرد.»
جای بریدگی روی سرش سفید بود و آن یکی گیس بافتهاش به هنگام نوشتن تکان میخورد.
دختر بزرگه گفت: «عمو، این کی بود؟»
عمو گفت: «به چشمم آشنا بود، میخواست با شما شوخی کند.»
زن گفت: «این هم شد شوخی!»
مرد گفت: «سالها بود ندیده بودمش.»
دختر بزرگه گفت: «کی بود عمو؟»
عمو گفت: «آشنا بود.»...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
محمدرضا صفدری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچهها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچهها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریدهی دختر کوچکه در دست کلهگوشتی بود، همین که دستش به شانهی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه میکرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک کارد به بیخ گیس بافتهی دختر بزرگه رسید. صدای خرچخرچ شنید. عمو و مادر نیمخیز دور از آنها. جای گیسها بر پوست سر دخترها سفید بود.
مادر گفت: «باز هم بگو شوخی میکند.»
عمو رو به کلهگوشتی گفت: «آقا یک کم اصطمقاظ داشته باشید.»
«هیچ اصطمقاظی در کار نیست.»
کلهگوشتی رو به او جلو میآمد. عمو پسپس میرفت.
«آقا دست بردارید. پوست من اگر زخم شد، هرگز خوب نمیشود. زخمش چرکی میشود.»
«با تو یککم کار دارم.»
عمو پا گذاشت به دویدن. در کنار جاده، میان درختها رو به پایین میدوید. در خانهای پنهان شد. گوش داد شاید صدای جیغ و داد بچهها را بشنود.
به خانه که رسید زن و بچهها در خانه بودند.
«تو کجا رفتی؟»
«شما کجا رفتید؟ من مردم از بس راه رفتم.»
«ما خودمان را رساندیم به کلبهای پایین جاده، اگر آنها از خانه درنمیآمدند…»
«کیها؟»
«چند تا بچه.»
خاموش ماندند. زن ایستاده نمیدانست بنشیند یا کاری بکند. دختر کوچکه روی دفترش خم شده بود و مینوشت، صدایش کشدار بود: «مرد خسته آمد، دستهایش را روی بخاری گرم کرد.»
جای بریدگی روی سرش سفید بود و آن یکی گیس بافتهاش به هنگام نوشتن تکان میخورد.
دختر بزرگه گفت: «عمو، این کی بود؟»
عمو گفت: «به چشمم آشنا بود، میخواست با شما شوخی کند.»
زن گفت: «این هم شد شوخی!»
مرد گفت: «سالها بود ندیده بودمش.»
دختر بزرگه گفت: «کی بود عمو؟»
عمو گفت: «آشنا بود.»...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
مصطمقوظ - داستان کوتاه محمدرضا صفدری - باروی داستان - بارو
باروی داستان - از داستان: عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچهها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچهها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریدهی دختر کوچکه در دست کلهگوشتی بود، همین که دستش به شانهی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه میکرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک…
دخترِ چوپان و پسرِ پادشاه
ویلیام سارویان
ترجمهٔ مریم پوراسماعیل
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
ظر مادربزرگم ــ خدا حفظش کند ــ این است که همهٔ مردها بایست کار یدی بکنند و همین چند وقت پیش، سر میز، به من گفت: برو یک کار خوب یاد بگیر، یکچیز بهدردبخوری بساز، یکچیز گِلی، یا چوبی، یا فلزی یا پارچهای. برازندهٔ یک مرد جوان نیست که یک صناعت آبرومندی بلد نباشد. بلدی چیزی بسازی؟ میز سادهای، صندلیای، ظرف سادهای، قالیچهای، قهوهجوشی، چیزی؟
و با غضب نگاهم کرد.
گفت که میدانم خیال داری نویسنده بشوی و به نظر من همین الانش هم نویسندهای. یعنی آنقدری سیگار میکشی که یکچیزی بشوی و همین حالاش کلّ خانه را دود برداشته، اما حکماً باید یاد بگیری یک چیزهایی بسازی، چیزهای بهدردبخور، چیزهایی که بشود دیدشان و بهشان دست زد.
بعد تعریف کرد که روزی روزگاری پادشاهی ایرانی بود که پسرکی داشت و این پسر عاشق دخترکِ چوپانی شده بود. پسرک پیش پدرش رفت و گفت سرورم، من عاشق دخترکِ چوپان شدهام و میخواهم او را به همسری بگیرم. و پادشاه گفت: پسرم، من پادشاهم و تو پسر منی و بعد از مرگ من تو پادشاه میشوی، مگر میشود با دختر یک چوپان ازدواج کنی؟ و پسرک گفت: «نمیدانم. فقط میدانم که عاشق این دخترکم و میخواهم او ملکهام باشد.»
پادشاه متوجه شد که عشق پسرش به دخترک آسمانی است پس گفت برای دخترک پیغامی میفرستم. پادشاه پیکَش را خبر کرد و به او گفت که نزد دخترکِ چوپان برود و به او بگوید که پسرش عاشق اوست و میخواهد او را به همسری بگیرد. پِیک نزد دخترک رفت و گفت که پسرِ پادشاه عاشق توست و میخواهد تو را به همسری بگیرد. و دخترک گفت کارِ پسره چیست؟ و پِیک گفت: یعنی چی؟ او پسرِ پادشاه است و کار نمیکند. و دخترک گفت که او حتماً باید یککاری یاد بگیرد. و پِیک نزد پادشاه برگشت و حرفهای دخترکِ چوپان را بازگو کرد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ویلیام سارویان
ترجمهٔ مریم پوراسماعیل
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
ظر مادربزرگم ــ خدا حفظش کند ــ این است که همهٔ مردها بایست کار یدی بکنند و همین چند وقت پیش، سر میز، به من گفت: برو یک کار خوب یاد بگیر، یکچیز بهدردبخوری بساز، یکچیز گِلی، یا چوبی، یا فلزی یا پارچهای. برازندهٔ یک مرد جوان نیست که یک صناعت آبرومندی بلد نباشد. بلدی چیزی بسازی؟ میز سادهای، صندلیای، ظرف سادهای، قالیچهای، قهوهجوشی، چیزی؟
و با غضب نگاهم کرد.
گفت که میدانم خیال داری نویسنده بشوی و به نظر من همین الانش هم نویسندهای. یعنی آنقدری سیگار میکشی که یکچیزی بشوی و همین حالاش کلّ خانه را دود برداشته، اما حکماً باید یاد بگیری یک چیزهایی بسازی، چیزهای بهدردبخور، چیزهایی که بشود دیدشان و بهشان دست زد.
بعد تعریف کرد که روزی روزگاری پادشاهی ایرانی بود که پسرکی داشت و این پسر عاشق دخترکِ چوپانی شده بود. پسرک پیش پدرش رفت و گفت سرورم، من عاشق دخترکِ چوپان شدهام و میخواهم او را به همسری بگیرم. و پادشاه گفت: پسرم، من پادشاهم و تو پسر منی و بعد از مرگ من تو پادشاه میشوی، مگر میشود با دختر یک چوپان ازدواج کنی؟ و پسرک گفت: «نمیدانم. فقط میدانم که عاشق این دخترکم و میخواهم او ملکهام باشد.»
پادشاه متوجه شد که عشق پسرش به دخترک آسمانی است پس گفت برای دخترک پیغامی میفرستم. پادشاه پیکَش را خبر کرد و به او گفت که نزد دخترکِ چوپان برود و به او بگوید که پسرش عاشق اوست و میخواهد او را به همسری بگیرد. پِیک نزد دخترک رفت و گفت که پسرِ پادشاه عاشق توست و میخواهد تو را به همسری بگیرد. و دخترک گفت کارِ پسره چیست؟ و پِیک گفت: یعنی چی؟ او پسرِ پادشاه است و کار نمیکند. و دخترک گفت که او حتماً باید یککاری یاد بگیرد. و پِیک نزد پادشاه برگشت و حرفهای دخترکِ چوپان را بازگو کرد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر پانزدهم بارو - دخترِ چوپان و پسرِ پادشاه - مریم پوراسماعیل - بارو
دفتر پانزدهم بارو ــ گفت که میدانم خیال داری نویسنده بشوی و به نظر من همین الانش هم نویسندهای. یعنی آنقدری سیگار میکشی که یکچیزی بشوی و همین حالاش کلّ خانه را دود برداشته، اما حکماً باید یاد بگیری یکچیزهایی بسازی، چیزهای بهدردبخور، چیزهایی که بشود دیدشان…
شعر پانزدهم
از بخش دوم: «اندامشناسیِ خیال»
ـــــــــــــــــــــــــــ از کتاب گفتگو با نطفه، اثرِ امین حدادی
شببارهها
خفاشهای مُقَرَب
در کرانههای جزیرهی سِیکلوپ
از تورفتگیهای کیسهایشکلِ حفرهی مغز
از سفرِ رشد بازمیگردند
به فقدانِ بافت و
مستِ سوگِ سپیدهدم
کوربال کوربال
از ناودانِ سطحِ زیرینِ بینایی میگذرند
و میچرخند گردِ تاریکی
در ستایشِ نقص
به چلّهی سِیکلوپیا:
طفلِ کور
غولِ نورخوارهی ما
فرشته یا
اودیسهی یک چشم.
[دانلود رایگان نسخهٔ الکترونیک کتاب گفتگو با نطفه]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
از بخش دوم: «اندامشناسیِ خیال»
ـــــــــــــــــــــــــــ از کتاب گفتگو با نطفه، اثرِ امین حدادی
شببارهها
خفاشهای مُقَرَب
در کرانههای جزیرهی سِیکلوپ
از تورفتگیهای کیسهایشکلِ حفرهی مغز
از سفرِ رشد بازمیگردند
به فقدانِ بافت و
مستِ سوگِ سپیدهدم
کوربال کوربال
از ناودانِ سطحِ زیرینِ بینایی میگذرند
و میچرخند گردِ تاریکی
در ستایشِ نقص
به چلّهی سِیکلوپیا:
طفلِ کور
غولِ نورخوارهی ما
فرشته یا
اودیسهی یک چشم.
[دانلود رایگان نسخهٔ الکترونیک کتاب گفتگو با نطفه]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
Telegram
بارو
📎 کتاب شعر گفتگو با نطفه | امین حدادی | ناشرمؤلف (بیرقها و لکهها) | وبگاه بارو
[مطالعهٔ مقدمهٔ شاعر و دریافت فایل کتاب از سایت بارو]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[مطالعهٔ مقدمهٔ شاعر و دریافت فایل کتاب از سایت بارو]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
داستانِ کوتاهِ «رویارویی»
شِل اَسکیلدسِن
ترجمۀ سعید مقدم؛ ویرایش ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
گابریل گفت: «باید برم.»
ــــ به این زودی؟
ــــ باید با پدرم حرف بزنم. میتونم باهات تماس بگیرم؟
ــــ آره، خوشحال میشم.
بهسرعت راه میرفت؛ گویی میخواست تنورِ تصمیمش را گرم نگهدارد. (باید همین الان این کارو انجام بدم. حالا یا هیچوقت… دلیلی برایِ ترس ندارم. زمانِ بچگی، دلیلی داشتم، چون کتکم میزد. حالا فقط از رویِ عادت میترسم. نمیتونه آزاری بهم برسونه. این منم که ممکنه بلایی سرش بیارم. میتونه همهچیزو سرراست بگه بهم. از حقیقت نمیترسم.)
ــــ تویی گابریل؟
ــــ بله.
ــــ به این زودی برگشتی؟… قهوه میخوای؟
ــــ نه، ممنون.
نشست پشتِ میزِ گِرد در اتاقِ کوچکتر. خورشید به سمتِ غرب حرکت کرده بود و پرتوهایِ آفتاب از پنجرۀ شمالی میتابید و رویِ پردۀ قهوهای میافتاد.
گابریل گفت: «میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.»
ــــ هرچی میخوای بپرس.
ــــ نمیخوام گذشته رو پیش بکشم… اما چرا… میپرسم، چون نمیدونم. میفهمم که ممکنه عجیب به نظر برسه… اما، چرا از خونه فرار کردم؟ منظورم اینه که چه اتفاقی افتاد که باعث شد خونه رو ترک کنم؟
ــــ بذار اینها رو بیخود زیر و رو نکنیم. بذار اونچه رو که فراموش شده، فراموش کنیم.
ــــ نه. مجبورم بدونم.
ــــ خودم هم سعی کردهم بفهمم چطور چنین اتفاقی ممکن شد، در انجامِ چه کاری ناموفق بودم. چون نباید خیال کنی که همه تقصیرها رو مینداختم گردنِ تو.
ــــ بذار در موردِ تقصیر حرف نزنیم. خُب، حالا منظورت چیه؟
ــــ شاید بیش از اندازه دوستت داشتم.
ــــ پس، موضوع رو اینطور میبینی؟
ــــ شاید بیش از اندازه بهت توجه میکردم و مواظب بودم.
ــــ میخواستی منو مثلِ خودت کنی.
ــــ ملامتم میکنی؟
ــــ من نمیخواستم مثلِ تو باشم. شاید وقتی بچه بودم میخواستم… یادم نمیاد، اما بعدها، نه. پیشِ خودم، اسمت رو گذوشته بود ابراهیم.
ــــ ابراهیم؟
ــــ خودم هم اسماعیل بودم. تا وقتی یادم میاد، ازت میترسیدم. نه فقط به دلیلِ اینکه تنبیهم میکردی…
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
شِل اَسکیلدسِن
ترجمۀ سعید مقدم؛ ویرایش ناصر زراعتی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
گابریل گفت: «باید برم.»
ــــ به این زودی؟
ــــ باید با پدرم حرف بزنم. میتونم باهات تماس بگیرم؟
ــــ آره، خوشحال میشم.
بهسرعت راه میرفت؛ گویی میخواست تنورِ تصمیمش را گرم نگهدارد. (باید همین الان این کارو انجام بدم. حالا یا هیچوقت… دلیلی برایِ ترس ندارم. زمانِ بچگی، دلیلی داشتم، چون کتکم میزد. حالا فقط از رویِ عادت میترسم. نمیتونه آزاری بهم برسونه. این منم که ممکنه بلایی سرش بیارم. میتونه همهچیزو سرراست بگه بهم. از حقیقت نمیترسم.)
ــــ تویی گابریل؟
ــــ بله.
ــــ به این زودی برگشتی؟… قهوه میخوای؟
ــــ نه، ممنون.
نشست پشتِ میزِ گِرد در اتاقِ کوچکتر. خورشید به سمتِ غرب حرکت کرده بود و پرتوهایِ آفتاب از پنجرۀ شمالی میتابید و رویِ پردۀ قهوهای میافتاد.
گابریل گفت: «میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.»
ــــ هرچی میخوای بپرس.
ــــ نمیخوام گذشته رو پیش بکشم… اما چرا… میپرسم، چون نمیدونم. میفهمم که ممکنه عجیب به نظر برسه… اما، چرا از خونه فرار کردم؟ منظورم اینه که چه اتفاقی افتاد که باعث شد خونه رو ترک کنم؟
ــــ بذار اینها رو بیخود زیر و رو نکنیم. بذار اونچه رو که فراموش شده، فراموش کنیم.
ــــ نه. مجبورم بدونم.
ــــ خودم هم سعی کردهم بفهمم چطور چنین اتفاقی ممکن شد، در انجامِ چه کاری ناموفق بودم. چون نباید خیال کنی که همه تقصیرها رو مینداختم گردنِ تو.
ــــ بذار در موردِ تقصیر حرف نزنیم. خُب، حالا منظورت چیه؟
ــــ شاید بیش از اندازه دوستت داشتم.
ــــ پس، موضوع رو اینطور میبینی؟
ــــ شاید بیش از اندازه بهت توجه میکردم و مواظب بودم.
ــــ میخواستی منو مثلِ خودت کنی.
ــــ ملامتم میکنی؟
ــــ من نمیخواستم مثلِ تو باشم. شاید وقتی بچه بودم میخواستم… یادم نمیاد، اما بعدها، نه. پیشِ خودم، اسمت رو گذوشته بود ابراهیم.
ــــ ابراهیم؟
ــــ خودم هم اسماعیل بودم. تا وقتی یادم میاد، ازت میترسیدم. نه فقط به دلیلِ اینکه تنبیهم میکردی…
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر پانزدهم بارو - داستان کوتاه «رویارویی» - شِل اَسکیلدسِن - ترجمهٔ سعید مقدم - بارو
دفتر پانزدهم بارو ــ شِل اَسکیلدسِن (زادۀ ۳۰ سپتامبر ۱۹۲۹، درگذشته ۲۳ سپتامبرِ ۲۰۲۱) نویسندۀ نروژی که احتمالاً بیشتر بهخاطرِ داستانهایِ کوتاهِ مینیمالیستیاش شهرت دارد. اولین کتاب او مجموعه داستانِ کوتاه در سالِ ۱۹۵۳ ــ به سببِ توصیفِ بیپردۀ روابطِ جنسیِ…
ﺑﻪ ﺷﻬﺎدتِ ﺧﻠﺒﺎن
نویسنده: ﺑَﺮی ﻫﺎﻧﺎ
ﺑﺮﮔﺮدان ﻓﺎرﺳﯽ: اﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﯾﺰدانﺑُﺪ
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
تا کلینتون هیچکس در ماشین حرف نزد. لیلیَن هم اصلاً به روی خودش نیاورد که حالش گرفته شده من همراهشان شدهام. فقط تمام مسیر ساکت ماند. از همان لحظه که نشستم میدانستم اینطور میشود و از این وضع متنفر بودم. اگر به گوش دخترهای دیگر هم برسد که من همراهشان بودهام صورت خوشی نخواهد داشت. دنبال ایراد در صورت، گردن و موهای لیلیَن میگشتم و چیزی پیدا نمیکردم. لامصب حتا یک جوش، یا دانهی درشت، جِرمِ روی دندان یا موی روی گوش نداشت. خاطرات؛ حجم عظیم اپرای یادها جانم را به لبم رسانده. لیلیَن مفهومِ زیبایی بینقص بود. حتا عرق نشسته روی پوستش خللی در این مفهوم ایجاد نکرده بود، حتا این پیرهن مردانهی سفید که یقهاش را با پاپیون تنگ بسته، و پستانهاش که خِفت شده بودند و آن نوکپستانهای نازنین…
به کوادبری گفتم: «نمیخوام برگردم اتاق گروه، دبیرستان. از همینجا بپیچ ببرم خونه.» مسیرش را عوض نکرد.
لیلیَن همانطور که بهم بیمحلی میکرد گفت: «به آردن نگو چیکار کنه چیکار نکنه. هر کاری دلش بخواد میکنه،». اصلاً تحمل اینهمه نفرتش از خودم را نداشتم. از کوادبری خواستم لطف کند هرجا که میشود بزند کنار پیاده شوم، حتا کنار همین کانکس یدکی هم خوب است. آنچنان جدی بودم که بحث نکرد و کشید کنار. کلید را درآورد و داد دستم، صندوق عقب را باز کردم و چمدان را کشیدم بیرون و کلید را پرت کردم طرفش و با لگد زدم به لاستیک ماشین که راه بیفتد.
تابستان بعد، گروهم را دوباره جمع کردم. بهمان میگفتند باپ فیندز … اسممان این شده بود. دو نفرشان از اُل میس بودند. نوازندهی باسمان از ایالت مِمفیس بود، اما اینبار ساکسیفونیست تِنورمان را قاطی گروه نکردم، که به جنوب میسیسیپی نقل مکان کرده بود، چون کوادبری میخواست با ما کار کند. در طول سال تحصیلی پسرهای کالج و من در گروههای کوچکی مشغول اجرهای خالتور در موس لاج، انجمن دانشجویان پزشکی جکسون، مرکز همایش نوجوانهای گرین وود و این قبیل پرتوپلاها شدیم که آخر هفتهها شندرغاز کاسبی کنیم. تابستان که شد باز باپ فیندز بودیم، و اجرتمان هم تا ۱۲۰۰ دلار برای هر اجرا بالا رفت. هر جایی که بهترین راک و بزن بکوب میخواستند و لقمه نانی در بساط داشتند خبرمان میکردند. کارمان به جایی رسید که تابستان سال آخرم، در آلاباما، لوییزیانا و آرکانسا اجرا داشتیم. شهرتمان از جادهی ایالتی راه کشیده بود و پیش میرفت.
این همان تابستانیست که خودم را کَر کردم...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
نویسنده: ﺑَﺮی ﻫﺎﻧﺎ
ﺑﺮﮔﺮدان ﻓﺎرﺳﯽ: اﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﯾﺰدانﺑُﺪ
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
تا کلینتون هیچکس در ماشین حرف نزد. لیلیَن هم اصلاً به روی خودش نیاورد که حالش گرفته شده من همراهشان شدهام. فقط تمام مسیر ساکت ماند. از همان لحظه که نشستم میدانستم اینطور میشود و از این وضع متنفر بودم. اگر به گوش دخترهای دیگر هم برسد که من همراهشان بودهام صورت خوشی نخواهد داشت. دنبال ایراد در صورت، گردن و موهای لیلیَن میگشتم و چیزی پیدا نمیکردم. لامصب حتا یک جوش، یا دانهی درشت، جِرمِ روی دندان یا موی روی گوش نداشت. خاطرات؛ حجم عظیم اپرای یادها جانم را به لبم رسانده. لیلیَن مفهومِ زیبایی بینقص بود. حتا عرق نشسته روی پوستش خللی در این مفهوم ایجاد نکرده بود، حتا این پیرهن مردانهی سفید که یقهاش را با پاپیون تنگ بسته، و پستانهاش که خِفت شده بودند و آن نوکپستانهای نازنین…
به کوادبری گفتم: «نمیخوام برگردم اتاق گروه، دبیرستان. از همینجا بپیچ ببرم خونه.» مسیرش را عوض نکرد.
لیلیَن همانطور که بهم بیمحلی میکرد گفت: «به آردن نگو چیکار کنه چیکار نکنه. هر کاری دلش بخواد میکنه،». اصلاً تحمل اینهمه نفرتش از خودم را نداشتم. از کوادبری خواستم لطف کند هرجا که میشود بزند کنار پیاده شوم، حتا کنار همین کانکس یدکی هم خوب است. آنچنان جدی بودم که بحث نکرد و کشید کنار. کلید را درآورد و داد دستم، صندوق عقب را باز کردم و چمدان را کشیدم بیرون و کلید را پرت کردم طرفش و با لگد زدم به لاستیک ماشین که راه بیفتد.
تابستان بعد، گروهم را دوباره جمع کردم. بهمان میگفتند باپ فیندز … اسممان این شده بود. دو نفرشان از اُل میس بودند. نوازندهی باسمان از ایالت مِمفیس بود، اما اینبار ساکسیفونیست تِنورمان را قاطی گروه نکردم، که به جنوب میسیسیپی نقل مکان کرده بود، چون کوادبری میخواست با ما کار کند. در طول سال تحصیلی پسرهای کالج و من در گروههای کوچکی مشغول اجرهای خالتور در موس لاج، انجمن دانشجویان پزشکی جکسون، مرکز همایش نوجوانهای گرین وود و این قبیل پرتوپلاها شدیم که آخر هفتهها شندرغاز کاسبی کنیم. تابستان که شد باز باپ فیندز بودیم، و اجرتمان هم تا ۱۲۰۰ دلار برای هر اجرا بالا رفت. هر جایی که بهترین راک و بزن بکوب میخواستند و لقمه نانی در بساط داشتند خبرمان میکردند. کارمان به جایی رسید که تابستان سال آخرم، در آلاباما، لوییزیانا و آرکانسا اجرا داشتیم. شهرتمان از جادهی ایالتی راه کشیده بود و پیش میرفت.
این همان تابستانیست که خودم را کَر کردم...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
به شهادت خلبان - بری هانا - ترجمهٔ امیرحسین یزدانبد - باروی داستان
جت جنگیِ اف نمیدانم چیاش را سر ثانیه، ساعت ده نشاند روی باند. لیلیَن از روی سکوهای کنار باند دوید سمت هواپیما. خودش را به زحمت از نردبان کابین بالا کشید. کوادبری از جنگندهاش پیاده نشد. قیافهاش را در آن کلاه ایمنی آبی از دور دیدم. لیلیَن از نردبان پایین…
شبی از شبهای تابستان
احمد حمدی تانپینار
ترجمۀ علیرضا سیفالدینی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
زنِ جوان از آنچه در ذهنِ او میگذشت بیخبر بود و قصهای را که قبلاً سر میز شروع کرده بود ادامه میداد:
ــــ خوشبختانه با هم قهرند. اگر آشتی بودند، کارمان زار بود. تمام روز یک کلمه با هم حرف نمیزنند. فقط موقعی که یکی از آشناهایشان میمیرد با هم حرف میزنند. مادرشوهرم بهمحض اینکه روزنامۀ صبح را تو دستش میگیرد، به آگهیهای ترحیم نگاه میکند. بعد، یکهو راه میافتد، میرود تو اتاقِ شوهرش.
دو دستی موهایش را مرتب کرد و تقریباً با صدای خودِ زن و شوهر ادای حرف زدنشان را درآورد:
ــــ دیدی؟ احمدآقا مرده. امروز تو روزنامه نوشته…
ــــ کسی روزنامه نمیبیند! مگر از صبح که روزنامه دستت میگیری، ول میکنی؟
ــــ تو روزنامۀ امروز صبح نوشته…
ــــ نخواندهام…کدام احمدآقا؟
ــــ عزیزم، پسرِ آقای نوری، عضو هئیت دولت…
ــــ آهان، او را میگویی؟ آخ بیچاره… همان که دخترش پارسال از پلاژ سعادیه درنیامد… پس اگر این طور است، باید رفت، حتماً باید رفت. کی حرکت میکنند؟
ــــ بگیر خودت بخوان.
و ساعتها خاطراتِ مربوط به مرده تعریف میشود. بعد از برگشتن، پشتِ سرِ کسانی که در مراسمِ تشییع جنازه شرکت کرده بودند بدگویی میکنند! در حالی که آه میکشید دوباره موهایش را مرتب کرد.
ــــ این وضع درست بشو نیست.
زهرا با زیبایی خطرناک و پختۀ زنان ِحدوداً چهل ساله با رعشه میخندید. هرچه بیشتر میخندید، چینهای صورتش بیشتر میشد و خودش هم به چیزی کوچکتر بدل میشد. سفیدی دندانهای ظریف و ریزش، که کاملاً در گوشتِ لثههایش فرو رفته بود، میدرخشید.
ــــ آره، درست بشو نیست…رابطهشان فقط در همین حد است. پدرشوهرم هروقت از تشییع جنازه برمیگردد ساعتها جلو آینه میایستد و همانطور که در آینه خودش را برانداز میکند از سنِ آشناهایشان با هم حرف میزنند.
ــــ پس بگو زندگیات سرگرمکننده است.
ــــ نه آنقدرها… وقتی آدم حرفش را میزند، طبیعی به نظر میآید، چون فقط یک جنبهاش دیده میشود… ولی وقتی در بطنش قرار بگیری تحملش سخت میشود. هر روز تو خانه یک مراسم تشییع جنازه ترتیب میدهیم. هر روز دنبالِ یک مرده، یک مریض میرویم. مادرشوهرم از این خاطره به آن خاطره از نو به دنیا میآید، بزرگ میشود، ازدواج میکند، بچهدار میشود.
صدای غرشِ خفیفی تقریباً از بالای سرشان بلند شد و همهجا را لرزاند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
احمد حمدی تانپینار
ترجمۀ علیرضا سیفالدینی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
زنِ جوان از آنچه در ذهنِ او میگذشت بیخبر بود و قصهای را که قبلاً سر میز شروع کرده بود ادامه میداد:
ــــ خوشبختانه با هم قهرند. اگر آشتی بودند، کارمان زار بود. تمام روز یک کلمه با هم حرف نمیزنند. فقط موقعی که یکی از آشناهایشان میمیرد با هم حرف میزنند. مادرشوهرم بهمحض اینکه روزنامۀ صبح را تو دستش میگیرد، به آگهیهای ترحیم نگاه میکند. بعد، یکهو راه میافتد، میرود تو اتاقِ شوهرش.
دو دستی موهایش را مرتب کرد و تقریباً با صدای خودِ زن و شوهر ادای حرف زدنشان را درآورد:
ــــ دیدی؟ احمدآقا مرده. امروز تو روزنامه نوشته…
ــــ کسی روزنامه نمیبیند! مگر از صبح که روزنامه دستت میگیری، ول میکنی؟
ــــ تو روزنامۀ امروز صبح نوشته…
ــــ نخواندهام…کدام احمدآقا؟
ــــ عزیزم، پسرِ آقای نوری، عضو هئیت دولت…
ــــ آهان، او را میگویی؟ آخ بیچاره… همان که دخترش پارسال از پلاژ سعادیه درنیامد… پس اگر این طور است، باید رفت، حتماً باید رفت. کی حرکت میکنند؟
ــــ بگیر خودت بخوان.
و ساعتها خاطراتِ مربوط به مرده تعریف میشود. بعد از برگشتن، پشتِ سرِ کسانی که در مراسمِ تشییع جنازه شرکت کرده بودند بدگویی میکنند! در حالی که آه میکشید دوباره موهایش را مرتب کرد.
ــــ این وضع درست بشو نیست.
زهرا با زیبایی خطرناک و پختۀ زنان ِحدوداً چهل ساله با رعشه میخندید. هرچه بیشتر میخندید، چینهای صورتش بیشتر میشد و خودش هم به چیزی کوچکتر بدل میشد. سفیدی دندانهای ظریف و ریزش، که کاملاً در گوشتِ لثههایش فرو رفته بود، میدرخشید.
ــــ آره، درست بشو نیست…رابطهشان فقط در همین حد است. پدرشوهرم هروقت از تشییع جنازه برمیگردد ساعتها جلو آینه میایستد و همانطور که در آینه خودش را برانداز میکند از سنِ آشناهایشان با هم حرف میزنند.
ــــ پس بگو زندگیات سرگرمکننده است.
ــــ نه آنقدرها… وقتی آدم حرفش را میزند، طبیعی به نظر میآید، چون فقط یک جنبهاش دیده میشود… ولی وقتی در بطنش قرار بگیری تحملش سخت میشود. هر روز تو خانه یک مراسم تشییع جنازه ترتیب میدهیم. هر روز دنبالِ یک مرده، یک مریض میرویم. مادرشوهرم از این خاطره به آن خاطره از نو به دنیا میآید، بزرگ میشود، ازدواج میکند، بچهدار میشود.
صدای غرشِ خفیفی تقریباً از بالای سرشان بلند شد و همهجا را لرزاند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر پانزدهم بارو - شبی از شبهای تابستان - احمد حمدی تانپینار - ترجمهٔ علیرضا سیفالدینی - بارو
دفتر پانزدهم بارو ــ سراپای وجودش از لذتی که سیوپنج سالِ پیش سرِ چاهِ توی سنگفرش چشیده بود لرزید، بیآنکه بداند ماجرا واقعاً چه بود. از جای خود برخاست، یکراست بهطرفِ پنجره رفت. سیگاری آتش زد. بعد به زنها تعارف کرد. ــــ بهشوخی گفت، بدکاری…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شرح آخرین روزهای صادق هدایت ــــــــــــ
آتاناس تاچف، پژوهشگرِ زبانشناسیِ بلغار، در این ویدئو مقالهٔ م. ف. فرزانه را شرح میدهد که در دفتر پانزدهم بارو منتشر شد: آخرین روزهای هدایت. او در زمینهٔ ادبیات کلاسیک فارسی ــــبا تمرکز بر شاهنامهٔ فردوسیــــ به پژوهش و ترجمه مشغول است.
مقالهٔ م. ف. فرزانه را اینجا بخوانید:
https://baru.ir/the-last-days-of-hedayat
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
آتاناس تاچف، پژوهشگرِ زبانشناسیِ بلغار، در این ویدئو مقالهٔ م. ف. فرزانه را شرح میدهد که در دفتر پانزدهم بارو منتشر شد: آخرین روزهای هدایت. او در زمینهٔ ادبیات کلاسیک فارسی ــــبا تمرکز بر شاهنامهٔ فردوسیــــ به پژوهش و ترجمه مشغول است.
مقالهٔ م. ف. فرزانه را اینجا بخوانید:
https://baru.ir/the-last-days-of-hedayat
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سرانگشتان سفید
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
جلوی رویش به زمین افتاد و خون از پهلویش شُره کرد روی دنبالۀ شال بلندش. دوید و نشست کنارش و دست چپش را انداخت دور کمرش و بلندش کرد. «چیزی نیست… چیزی نیست… الان زنگ میزنم آمبولانس… نترس»، «نذارید بمیرم… بهش بگید همون سفیدها… همون نرمها… خوب بودن… خوب…» با دست راستش سعی کرد محل خونریزی او را فشار دهد. دستش خیس شد و داغ. فکر نمیکرد جای گلوله با گلوله اینقدر متفاوت باشد.
وقتی خمپاره خورد وسط سنگر و جلوی رویش تکههای تنها در هوا چرخ خورد و افتاد زمین، وقتی دوید و نشست کنار سنگر و دید که احمد گلوله خورده و پهلویش بهخون نشسته، وقتی دست چپش را انداخت دور کمر احمد و با دست راستش سعی کرد محل خونریزی او را فشار دهد، جای زخم زبر بود و او همیشه فکر میکرد که جای زخم باید زبر باشد اما حالا زیر دستش نرمی بود و لطافت و گرما. آنجا، میان خاک و دود سیاه و فریاد و صفیر خمپارهها فهمیده بود که زخمهای زبر پوست را کلفت نمیکنند و اینجا میان دود سفید و سوزش چشم و از پشت پردۀ اشک ، فهمید که زخمهای نرم دستها را تعلیم میدهند. چیزی در سرانگشتهایش عوض شد، چیزی در مغزش. حس نیاز به لمس در نورونهایش میجوشید.
تمام شب بیدار بود و فکر میکرد و دست میکشید به همه چیز و هر لحظه از قبل بیشتر تعجب میکرد. انگشتهایش انگار جادو شده بود. صبح که خوابآلود از کنار درختها رد میشد، بیاراده برگها را لمس کرد، برگهایی که زیر نور آفتاب روشنتر بودند، حس دیگری داشتند، چند بار امتحان کرد، با چشم باز، با چشم بسته. خیلی عجیب بود. دستهایش حس نور را روی برگها لمس میکرد و میفهمید.
درهای آمبولانس باز شد و سه نفر با سرعت برانکارد را بردند داخل اورژانس. دو نفر با کلاشینکف که لباس معمولی به تن داشتند به دنبال آنها دویدند داخل اورژانس و همه را بیرون کردند. از میان جمعیتی که از اورژانس به بیرون فرستاده شدند یکی زیر لب گفت: «تیر خورده!» و نگاه کرد به کناردستیاش تا تأیید او را بگیرد اما فشار نگاه نفر کناری را مثل فشار کف دستی که ناگهان دهان او را لمس کرده باشد حس کرد، طوری که انگار تکتک خطوط منحصربهفرد سرانگشتان نگاهش بر تمام شیارهای لبهای خشک او چفت میشد تا بر آن قفل بزند. و بعد از این نگاه، چند قدم از او دور شد. او ساکت اما کنجکاو نگاهش را به در شیشهای بستۀ اورژانس دوخت؛ با اینکه چیز زیادی معلوم نبود میشد فهمید که فضای بیمارستان تا چه حد متشنج شده است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
جلوی رویش به زمین افتاد و خون از پهلویش شُره کرد روی دنبالۀ شال بلندش. دوید و نشست کنارش و دست چپش را انداخت دور کمرش و بلندش کرد. «چیزی نیست… چیزی نیست… الان زنگ میزنم آمبولانس… نترس»، «نذارید بمیرم… بهش بگید همون سفیدها… همون نرمها… خوب بودن… خوب…» با دست راستش سعی کرد محل خونریزی او را فشار دهد. دستش خیس شد و داغ. فکر نمیکرد جای گلوله با گلوله اینقدر متفاوت باشد.
وقتی خمپاره خورد وسط سنگر و جلوی رویش تکههای تنها در هوا چرخ خورد و افتاد زمین، وقتی دوید و نشست کنار سنگر و دید که احمد گلوله خورده و پهلویش بهخون نشسته، وقتی دست چپش را انداخت دور کمر احمد و با دست راستش سعی کرد محل خونریزی او را فشار دهد، جای زخم زبر بود و او همیشه فکر میکرد که جای زخم باید زبر باشد اما حالا زیر دستش نرمی بود و لطافت و گرما. آنجا، میان خاک و دود سیاه و فریاد و صفیر خمپارهها فهمیده بود که زخمهای زبر پوست را کلفت نمیکنند و اینجا میان دود سفید و سوزش چشم و از پشت پردۀ اشک ، فهمید که زخمهای نرم دستها را تعلیم میدهند. چیزی در سرانگشتهایش عوض شد، چیزی در مغزش. حس نیاز به لمس در نورونهایش میجوشید.
تمام شب بیدار بود و فکر میکرد و دست میکشید به همه چیز و هر لحظه از قبل بیشتر تعجب میکرد. انگشتهایش انگار جادو شده بود. صبح که خوابآلود از کنار درختها رد میشد، بیاراده برگها را لمس کرد، برگهایی که زیر نور آفتاب روشنتر بودند، حس دیگری داشتند، چند بار امتحان کرد، با چشم باز، با چشم بسته. خیلی عجیب بود. دستهایش حس نور را روی برگها لمس میکرد و میفهمید.
درهای آمبولانس باز شد و سه نفر با سرعت برانکارد را بردند داخل اورژانس. دو نفر با کلاشینکف که لباس معمولی به تن داشتند به دنبال آنها دویدند داخل اورژانس و همه را بیرون کردند. از میان جمعیتی که از اورژانس به بیرون فرستاده شدند یکی زیر لب گفت: «تیر خورده!» و نگاه کرد به کناردستیاش تا تأیید او را بگیرد اما فشار نگاه نفر کناری را مثل فشار کف دستی که ناگهان دهان او را لمس کرده باشد حس کرد، طوری که انگار تکتک خطوط منحصربهفرد سرانگشتان نگاهش بر تمام شیارهای لبهای خشک او چفت میشد تا بر آن قفل بزند. و بعد از این نگاه، چند قدم از او دور شد. او ساکت اما کنجکاو نگاهش را به در شیشهای بستۀ اورژانس دوخت؛ با اینکه چیز زیادی معلوم نبود میشد فهمید که فضای بیمارستان تا چه حد متشنج شده است...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
سرانگشتان سفید - داستان کوتاه زهرا خانلو - دفتر پانزدهم بارو
درهای آمبولانس باز شد و سه نفر با سرعت برانکارد را بردند داخل اورژانس. دو نفر با کلاشینکف که لباس معمولی به تن داشتند به دنبال آنها دویدند داخل اورژانس و همه را بیرون کردند. از میان جمعیتی که از اورژانس به بیرون فرستاده شدند یکی زیر لب گفت: «تیر خورده!» و…
گفتگوی شبانه
کورت توخولسکی (۱۹۳۵- ۱۸۹۰)
ترجمهٔ ناصر غیاثی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
مرد: ببینم… تو که نمیخوای با یه شوفر بهش خیانت کنی؟
زن: چی میشه مگه؟
مرد: ای بابا. ببین، این دیگه نامردیه. نه دیگه. جدی میگم این دیگه خیلی نامردیه. با شوفر خودت میری و به شوهر خودت خیانت میکنی؟ این دیگه خیلی نامردیه.
زن: واسه چی؟
مرد: خُب تسیبیش و تو نشستین عقب ماشین. شوفرم نشسته جلو. حالا واسه این که قروقاطی نشه اسم اونم احتمالا هانسه. گاهگداری یک لبخندکی هم میزنه.
زن: هیچیم لبخند نمیزنه. خیلیم خوب تربیت شده. از مناظر لذت میبره و سکوت میکنه.
مرد: خرجی هم نداره واسش. این دیگه آخرشه.
زن: آخرشه؟
مرد: خُب بعله دیگه. اینو دیگه نمیشه قبول کرد. واقعاً که. اما زنا اینجورین دیگه. کثافتای بیرونو میارن تو خونه. لایدا، این دیگه ته کثافتکاریه.
زن: اگه میخوای اخلاقی فکر کنی، پیژامهتو عوض کن، رنگش مناسب نیس. من باس بتونم با شوفره برم و به شوهرم خیانت کنم یا نه؟
مرد: نخیرم. نباس بری. اسمتون میافته سر زبونِ ماگدهبورگیا. نمیشه از این کارا بکنی.
زن: گور بابای ماگدهبورگیا. من، بانو مدیرعامل هانس تسیبیش…
مرد: تو که اسمت هانس نیس.
زن: خره! تو ما ملّتِ طبقات بالا رسممون اینه که زنو به اسم کوچیک و بزرگِ شوهرش صدا میکنن. تو رپرتاژ مهمونیا اسممو اینطوری مینویسن: بانو مدیرعامل هانس تسیبیش در لباس کرپه ژورژت سفید…
مرد: که با شوفره…
زن: خفه شو پتر! شوفر… برو بابا تو هم. کسی نمیفهمه که.
مرد: نکن این کارو!
زن: میکنم.
مرد: نکن. من بت اجازه نمیدم.
زن: تو کی هسی که اجازه بدی یا ندی. مرتیکهی هنرنشانس! داره واسم ادای آدمای اخلاقی رو درمیاره. این اداها به تو یکی نیومده...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
کورت توخولسکی (۱۹۳۵- ۱۸۹۰)
ترجمهٔ ناصر غیاثی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر پانزدهم بارو
مرد: ببینم… تو که نمیخوای با یه شوفر بهش خیانت کنی؟
زن: چی میشه مگه؟
مرد: ای بابا. ببین، این دیگه نامردیه. نه دیگه. جدی میگم این دیگه خیلی نامردیه. با شوفر خودت میری و به شوهر خودت خیانت میکنی؟ این دیگه خیلی نامردیه.
زن: واسه چی؟
مرد: خُب تسیبیش و تو نشستین عقب ماشین. شوفرم نشسته جلو. حالا واسه این که قروقاطی نشه اسم اونم احتمالا هانسه. گاهگداری یک لبخندکی هم میزنه.
زن: هیچیم لبخند نمیزنه. خیلیم خوب تربیت شده. از مناظر لذت میبره و سکوت میکنه.
مرد: خرجی هم نداره واسش. این دیگه آخرشه.
زن: آخرشه؟
مرد: خُب بعله دیگه. اینو دیگه نمیشه قبول کرد. واقعاً که. اما زنا اینجورین دیگه. کثافتای بیرونو میارن تو خونه. لایدا، این دیگه ته کثافتکاریه.
زن: اگه میخوای اخلاقی فکر کنی، پیژامهتو عوض کن، رنگش مناسب نیس. من باس بتونم با شوفره برم و به شوهرم خیانت کنم یا نه؟
مرد: نخیرم. نباس بری. اسمتون میافته سر زبونِ ماگدهبورگیا. نمیشه از این کارا بکنی.
زن: گور بابای ماگدهبورگیا. من، بانو مدیرعامل هانس تسیبیش…
مرد: تو که اسمت هانس نیس.
زن: خره! تو ما ملّتِ طبقات بالا رسممون اینه که زنو به اسم کوچیک و بزرگِ شوهرش صدا میکنن. تو رپرتاژ مهمونیا اسممو اینطوری مینویسن: بانو مدیرعامل هانس تسیبیش در لباس کرپه ژورژت سفید…
مرد: که با شوفره…
زن: خفه شو پتر! شوفر… برو بابا تو هم. کسی نمیفهمه که.
مرد: نکن این کارو!
زن: میکنم.
مرد: نکن. من بت اجازه نمیدم.
زن: تو کی هسی که اجازه بدی یا ندی. مرتیکهی هنرنشانس! داره واسم ادای آدمای اخلاقی رو درمیاره. این اداها به تو یکی نیومده...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
باروی داستان: گفتگوی شبانه - کورت توخولسکی - ترجمهٔ ناصر غیاثی - بارو
مرد: خُب بعله دیگه. اینو دیگه نمیشه قبول کرد. واقعاً که. اما زنا اینجورین دیگه. کثافتای بیرونو میارن تو خونه. لایدا، این دیگه ته کثافتکاریه. زن: اگه میخوای اخلاقی فکر کنی، پیژامهتو عوض کن، رنگش مناسب نیس. من باس بتونم با شوفره برم و به شوهرم خیانت کنم…
نیچه و ایران
داریوش آشوری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
فریدریش ویلهلم نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) را فیلسوفِ فرهنگ نامیده اند، زیرا درگیریِ اصلیِ اندیشهیِ او با پیدایش و پرورش و دگرگونیهایِ تاریخیِ فرهنگهایِ بشری ست، بهویژه نظامهایِ اخلاقیشان. تحلیلهایِ باریکبینانهیِ درخشانِ او از فرهنگهایِ باستانی، قرونِ وسطایی، و مدرنِ اروپا، و دیدگاههایِ سنجشگرانهیِ او نسبت به آنها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ اندیشهیِ او به عنوانِ فیلسوفِ تاریخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نیچه دوخته به تاریخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در این زمینه است، امّا از فرهنگهایِ باستانیِ آسیایی، بهویژه چین و هند و ایران، نیز بیخبر نیست و به آنها فراوان اشاره دارد، بهویژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگها. او بارها از «خردِ» آسیایی در برابرِ عقلباوریِ مدرن ستایش میکند.
نیچه دانشجویِ درخشانِ فیلولوژیِ کلاسیک (زبانشناسیِ تاریخیِ زبانهایِ باستانیِ یونانی و لاتینی) بود و پیش از پایانِ دورهیِ دکتری در این رشته به استادیِ این رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمینهیِ زبانها، تاریخ، و نیز در اشارههایِ بیشماری که در سراسرِ نوشتههایِ خود به آنها دارد. او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در بارهیِ فرهنگ و فلسفهیِ یونانی دارد، یکی زایشِ تراژدی، و دیگری فلسفه در روزگارِ تراژیکِ یونانیان، که هر دو از نخستین کتابهای او هستند.
آشناییِ دانشورانهیِ وی با تاریخ و فرهنگِ یونان و روم، و مطالعهی آثارِ تاریخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشناییِ وی با تاریخ و فرهنگِ ایرانِ باستان نیز بود. زیرا ایرانیان، به عنوانِ یک قدرتِ عظیمِ آسیایی، نخست با دولتشهرهایِ یونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگیریِ دائمی داشتند در مجموعهیِ نوشتههایِ او، شاملِ پارهنوشتهها و یادداشتهایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشتههای او را شامل میشود، از ایرانیانِ باستان فراوان یاد میکند. دلبستگیِ نیچه به ایران و ستایشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزینشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پیامآورِ فلسفهیِ خود میتوان دید و نیز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهمترین اثرِ خود میشمرد، یعنی چنین گفت زرتشت. نیچه توجّهِ خاصّی به تاریخِ ایرانِ دورهیِ اسلامی نشان نمیدهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان میبرد و دستِ کم یک بار از حشّاشون با ستایش یاد میکند. در یادداشتهای او یکبار نامی از سعدی دیده میشود با نقلِ نکتهپردازیای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندین بار میبرد و در بارهیِ شعر و ذهنیّتِ او سخن میگوید...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
داریوش آشوری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو
فریدریش ویلهلم نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) را فیلسوفِ فرهنگ نامیده اند، زیرا درگیریِ اصلیِ اندیشهیِ او با پیدایش و پرورش و دگرگونیهایِ تاریخیِ فرهنگهایِ بشری ست، بهویژه نظامهایِ اخلاقیشان. تحلیلهایِ باریکبینانهیِ درخشانِ او از فرهنگهایِ باستانی، قرونِ وسطایی، و مدرنِ اروپا، و دیدگاههایِ سنجشگرانهیِ او نسبت به آنها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ اندیشهیِ او به عنوانِ فیلسوفِ تاریخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نیچه دوخته به تاریخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در این زمینه است، امّا از فرهنگهایِ باستانیِ آسیایی، بهویژه چین و هند و ایران، نیز بیخبر نیست و به آنها فراوان اشاره دارد، بهویژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگها. او بارها از «خردِ» آسیایی در برابرِ عقلباوریِ مدرن ستایش میکند.
نیچه دانشجویِ درخشانِ فیلولوژیِ کلاسیک (زبانشناسیِ تاریخیِ زبانهایِ باستانیِ یونانی و لاتینی) بود و پیش از پایانِ دورهیِ دکتری در این رشته به استادیِ این رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمینهیِ زبانها، تاریخ، و نیز در اشارههایِ بیشماری که در سراسرِ نوشتههایِ خود به آنها دارد. او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در بارهیِ فرهنگ و فلسفهیِ یونانی دارد، یکی زایشِ تراژدی، و دیگری فلسفه در روزگارِ تراژیکِ یونانیان، که هر دو از نخستین کتابهای او هستند.
آشناییِ دانشورانهیِ وی با تاریخ و فرهنگِ یونان و روم، و مطالعهی آثارِ تاریخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشناییِ وی با تاریخ و فرهنگِ ایرانِ باستان نیز بود. زیرا ایرانیان، به عنوانِ یک قدرتِ عظیمِ آسیایی، نخست با دولتشهرهایِ یونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگیریِ دائمی داشتند در مجموعهیِ نوشتههایِ او، شاملِ پارهنوشتهها و یادداشتهایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشتههای او را شامل میشود، از ایرانیانِ باستان فراوان یاد میکند. دلبستگیِ نیچه به ایران و ستایشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزینشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پیامآورِ فلسفهیِ خود میتوان دید و نیز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهمترین اثرِ خود میشمرد، یعنی چنین گفت زرتشت. نیچه توجّهِ خاصّی به تاریخِ ایرانِ دورهیِ اسلامی نشان نمیدهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان میبرد و دستِ کم یک بار از حشّاشون با ستایش یاد میکند. در یادداشتهای او یکبار نامی از سعدی دیده میشود با نقلِ نکتهپردازیای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندین بار میبرد و در بارهیِ شعر و ذهنیّتِ او سخن میگوید...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر هشتم بارو - نیچه و ایران - داریوش آشوری - بارو
نیچه و ایران، زایش تراژدی، حکمت در عصر تراژیک یونان، تأمّلات نابهنگام، انسانی زیادهانسانی؛ کتابی برای جانهای آزاده، آواره و سایهاش، سپیدهدمان، حکمت شادان،
مقالات یوسا ـــــــــــــــــ
نوشتهٔ جان کینگ
ترجمهٔ ابوذر کریمی
ــــــــــــــــــــــ
کتابهای یوسا دربارهی نویسندگان خاص، بینشهایی ژرف نسبت به نویسندگانی که تحلیلشان میکند ارائه میدهند، اما همچنین بهعنوان جایگاهی ممتاز برای شناخت دیدگاههای خود او دربارهی ادبیات نیز عمل میکنند؛ دیدگاههایی که در آنها عناصر [مؤثر در] ثبات در گذر زمان دیده میشود،تغییرات مهم هم نادیده نمیمانَد. در دوران اولیهی سوسیالیستیاش ــ وقتی در کتاب تاریخ یک خدایکشی (۱۹۷۱) دربارهی مارکز مینوشت ــ بر این باور بود که ادبیات نقشی سیاسی دارد؛ ادبیات از آن احساس نارضایتی از واقعیت اجتماعی الهام میگیرد که قابلیت تغییر بهسوی بهتر شدن را دارد.
اما هنگامی که از سوسیالیسم سرخورده شد، دیدگاهش تغییر یافت: ادبیات را منبعی برای تسلی یافت. بسیاری از جستارهایی که در چاپ اول گلچین او با عنوان حقیقت دروغها (۱۹۹۰) آمدهاند، در پرتکاپوترین دوران سیاسیاش (حدفاصل ۱۹۸۷ و ۱۹۹۰، زمانی که درگیر تأسیس یک حزب سیاسی جدید در پرو و نهایتاً نامزدی برای ریاستجمهوری بود) نوشته شدند. خواندن اشعار شاعر باروک اسپانیایی، لوئیس دِ گُنگورا، یا نوشتن دربارهی هنری میلر یا آلبرتو موراویا رماننویس ایتالیایی، فرصتی بود برای او تا مدتی از دنیای متفاوتی که در آن غرق شده بود فاصله بگیرد: دنیای تجمعها و سفرهای تبلیغاتی، سخنرانیهای بیپایان، سوءقصدها و تهدیدهای مرگ.
در مقام مقالهنویس، دغدغههای یوسا تنها به ادبیات و سیاست محدود نمیشود. منتقد هنر، علاقهمند به سینما، دوستدار موسیقی، هوادار فوتبال و شیفتهی گاوبازی؛ تمامی جنبههای متنوع شخصیت یوسا در آثار غیرداستانی او حضوری پررنگ دارند. از دههی ۱۹۶۰، شروع به نوشتن «وقایعنگاریها» برای نشریاتی چون پریمرا پلانا در آرژانتین و کارهتاس در پرو کرد؛ در این نوشتهها، مشاهدات طنزآمیز در کنار تأملاتی جدیتر دربارهی سیاست و فرهنگ قرار میگیرند. او تا به امروز نیز به نوشتن در این سبک ادامه داده است.
برخی از بهیادماندنیترین مقالاتش، توصیفهایی از آدمها و مکانها هستند که بیشتر وَری خودزندگینامهنویسانه دارند و غالباً با نگاهی خودانتقادی همراهاند؛ از جمله زمانی که دگرگونی پسرش، گونزالو، به یک نوجوان شانزدهسالهی راستافاری در دوران تحصیل شبانهروزی در یک مدرسهی خصوصی بریتانیایی را شرح میدهد؛ یا زمانی که از هراس بیمارگون خود از موشها و موشهای صحرایی میگوید؛ یا از ترسش از پرواز؛ و یا از بازدیدش از گورستان سگها در پاریس برای زیارت آرامگاه رینتینتین. از اوایل دههی ۱۹۷۰، او توجه چشمگیری به هنرهای تجسمی کرده است؛ عرصهای که نقشی هرچه پررنگتر در رمانها و نمایشنامههای پسینش یافته است. او مقالههایی دربارهی هنرمندانی چون فرناندو بوترو، جورج گروس و فرناندو دِ سیسیلو هنرمند پرویی، و نیز دربارهی نهادهای فرهنگی و فضای مؤسسات هنری منتشر کرده است...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
نوشتهٔ جان کینگ
ترجمهٔ ابوذر کریمی
ــــــــــــــــــــــ
کتابهای یوسا دربارهی نویسندگان خاص، بینشهایی ژرف نسبت به نویسندگانی که تحلیلشان میکند ارائه میدهند، اما همچنین بهعنوان جایگاهی ممتاز برای شناخت دیدگاههای خود او دربارهی ادبیات نیز عمل میکنند؛ دیدگاههایی که در آنها عناصر [مؤثر در] ثبات در گذر زمان دیده میشود،تغییرات مهم هم نادیده نمیمانَد. در دوران اولیهی سوسیالیستیاش ــ وقتی در کتاب تاریخ یک خدایکشی (۱۹۷۱) دربارهی مارکز مینوشت ــ بر این باور بود که ادبیات نقشی سیاسی دارد؛ ادبیات از آن احساس نارضایتی از واقعیت اجتماعی الهام میگیرد که قابلیت تغییر بهسوی بهتر شدن را دارد.
اما هنگامی که از سوسیالیسم سرخورده شد، دیدگاهش تغییر یافت: ادبیات را منبعی برای تسلی یافت. بسیاری از جستارهایی که در چاپ اول گلچین او با عنوان حقیقت دروغها (۱۹۹۰) آمدهاند، در پرتکاپوترین دوران سیاسیاش (حدفاصل ۱۹۸۷ و ۱۹۹۰، زمانی که درگیر تأسیس یک حزب سیاسی جدید در پرو و نهایتاً نامزدی برای ریاستجمهوری بود) نوشته شدند. خواندن اشعار شاعر باروک اسپانیایی، لوئیس دِ گُنگورا، یا نوشتن دربارهی هنری میلر یا آلبرتو موراویا رماننویس ایتالیایی، فرصتی بود برای او تا مدتی از دنیای متفاوتی که در آن غرق شده بود فاصله بگیرد: دنیای تجمعها و سفرهای تبلیغاتی، سخنرانیهای بیپایان، سوءقصدها و تهدیدهای مرگ.
در مقام مقالهنویس، دغدغههای یوسا تنها به ادبیات و سیاست محدود نمیشود. منتقد هنر، علاقهمند به سینما، دوستدار موسیقی، هوادار فوتبال و شیفتهی گاوبازی؛ تمامی جنبههای متنوع شخصیت یوسا در آثار غیرداستانی او حضوری پررنگ دارند. از دههی ۱۹۶۰، شروع به نوشتن «وقایعنگاریها» برای نشریاتی چون پریمرا پلانا در آرژانتین و کارهتاس در پرو کرد؛ در این نوشتهها، مشاهدات طنزآمیز در کنار تأملاتی جدیتر دربارهی سیاست و فرهنگ قرار میگیرند. او تا به امروز نیز به نوشتن در این سبک ادامه داده است.
برخی از بهیادماندنیترین مقالاتش، توصیفهایی از آدمها و مکانها هستند که بیشتر وَری خودزندگینامهنویسانه دارند و غالباً با نگاهی خودانتقادی همراهاند؛ از جمله زمانی که دگرگونی پسرش، گونزالو، به یک نوجوان شانزدهسالهی راستافاری در دوران تحصیل شبانهروزی در یک مدرسهی خصوصی بریتانیایی را شرح میدهد؛ یا زمانی که از هراس بیمارگون خود از موشها و موشهای صحرایی میگوید؛ یا از ترسش از پرواز؛ و یا از بازدیدش از گورستان سگها در پاریس برای زیارت آرامگاه رینتینتین. از اوایل دههی ۱۹۷۰، او توجه چشمگیری به هنرهای تجسمی کرده است؛ عرصهای که نقشی هرچه پررنگتر در رمانها و نمایشنامههای پسینش یافته است. او مقالههایی دربارهی هنرمندانی چون فرناندو بوترو، جورج گروس و فرناندو دِ سیسیلو هنرمند پرویی، و نیز دربارهی نهادهای فرهنگی و فضای مؤسسات هنری منتشر کرده است...
◄ [برای خواندن متن کامل کلیک کنید]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
بیستون بارو - مقالات یوسا - نوشتهٔ جان کینگ - ترجمهٔ ابوذر کریمی - بارو
بیستون بارو: مقالات یوسا ــ ماریو بارگاس یوسا شناختهشدهترین ــ و بحثبرانگیزترین ــ روشنفکر عمومی در دنیای اسپانیاییزبان است؛ دیدگاههای او در سراسر جهان خوانده میشوند. برای بسیاری، او ــ در عبارتی که خود با طعنی آگاهانه برای توصیف رقیب ایدئولوژیک دیرینهاش…
باورها و معتقدات خرافی در ترجمه
حسن هاشمی میناباد
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
اعتقادات، باورها، خرافات، خوابگزاریها، چیستانها و جز آن طبعاً در زبان متبلور میشوند و مترجم برای درك پیام متن، و غرض و مقصد و نیت گوینده و نویسنده باید با این عناصر فرهنگی آشنایی داشته باشد. هرقدر میزان اطلاع مترجم از این اقلامْ بیشتر باشد، موفقیت بیشتری در برگردان متن به دست میآوَرَد.
توانش ترجمه مجموعهای است از دانشها، اطلاعات، مهارتها، استعدادها، قابلیتها، روشها، رفتارها و نگرشهایی كه مترجم حرفهای در خود دارد و ترجمهآموز نیز باید از آنها برخوردار باشد. مدلهای مختلفی از توانش ترجمه ساخته و پرداخته شده كه جنبههای آكادمیك و آموزشی و كاربردی دارند. یكی از مؤلفههای مهم توانش ترجمه تسلط بر فرهنگ و مبدأ و فرهنگ مقصد است كه آشنایی با آداب و رسوم، باورها و معتقدات خرافی را نیز دربر دارد. مترجم باید از سنتها و ارزشها و اعتقادات و رفتارهای جامعهی مبدأ و جامعۀ مقصد آگاه باشد تا بتواند در این فرایند ارتباط بینازبانی به نحو احسن توفیق یابد (هاشمی میناباد، ۱۳۹۹: ۸ ، ۳۲).
فرهنگها شباهتها و تفاوتهایی با هم دارند. این امر در مورد آداب و رسوم و باورها و معتقدات خرافی هم صدق میكند. این شباهتها یا تمام و كمال و مطلقاند یا نسبی. گربهی غربیها ۹ جان دارد و سگ ما ۷ جان؛ در ایران اگر كسی تهدیگ زیاد خورده باشد، روز عروسیاش باران میآید. اما در جوامع انگلیسیزبان، باران در روز عروسی برای عروس شگون ندارد؛ غربیها برای خلاص شدن از شرّ مهمانِ مزاحم زیر صندلیاش فلفل میریزند و در ایران توی كفشش نمك میریزند.
كار دیو در ایران و كار ارواح خبیث در دنیای غربْ وارونه است؛ شكستن آینه در هر دو فرهنگ شگون ندارد، بهویژه آینهی عقد یا آیینهی بخت در میان ما؛ در هر دو فرهنگ برای درمان كسی كه دچار سكسكه شده ترساندن او توصیه میشود؛ در هر دو فرهنگ كشیدن تكموی سفید باعث بیشتر شدن موهای سفید میشود؛ اعتقاد به چشمزخم در هر دو فرهنگ وجود دارد.
آنها گلمژه را با مالیدن انگشتر عروسی و حلقهی ازدواج درمان میكنند و ما با گفتن «سنده، سلامت میكنم، خودم رو غلامت میكنم. اگه چشممو خوب نكنی،…»
در كرمانشاه اگر كسی خواب ببیند، چه خوب چه بد، میرود سرِ آب و سه بار میگوید: «خواب دیدم، خواب دیدم، یا الله، یا محمد، یا علی، خوبه» (درویشیان ۱۳۵۶: ۲۶). در جوامع انگلیسیزبان اگر كسی خواب بد ببیند بلافاصله بعد از بیدار شدن سه بار تف میكند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
حسن هاشمی میناباد
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو
اعتقادات، باورها، خرافات، خوابگزاریها، چیستانها و جز آن طبعاً در زبان متبلور میشوند و مترجم برای درك پیام متن، و غرض و مقصد و نیت گوینده و نویسنده باید با این عناصر فرهنگی آشنایی داشته باشد. هرقدر میزان اطلاع مترجم از این اقلامْ بیشتر باشد، موفقیت بیشتری در برگردان متن به دست میآوَرَد.
توانش ترجمه مجموعهای است از دانشها، اطلاعات، مهارتها، استعدادها، قابلیتها، روشها، رفتارها و نگرشهایی كه مترجم حرفهای در خود دارد و ترجمهآموز نیز باید از آنها برخوردار باشد. مدلهای مختلفی از توانش ترجمه ساخته و پرداخته شده كه جنبههای آكادمیك و آموزشی و كاربردی دارند. یكی از مؤلفههای مهم توانش ترجمه تسلط بر فرهنگ و مبدأ و فرهنگ مقصد است كه آشنایی با آداب و رسوم، باورها و معتقدات خرافی را نیز دربر دارد. مترجم باید از سنتها و ارزشها و اعتقادات و رفتارهای جامعهی مبدأ و جامعۀ مقصد آگاه باشد تا بتواند در این فرایند ارتباط بینازبانی به نحو احسن توفیق یابد (هاشمی میناباد، ۱۳۹۹: ۸ ، ۳۲).
فرهنگها شباهتها و تفاوتهایی با هم دارند. این امر در مورد آداب و رسوم و باورها و معتقدات خرافی هم صدق میكند. این شباهتها یا تمام و كمال و مطلقاند یا نسبی. گربهی غربیها ۹ جان دارد و سگ ما ۷ جان؛ در ایران اگر كسی تهدیگ زیاد خورده باشد، روز عروسیاش باران میآید. اما در جوامع انگلیسیزبان، باران در روز عروسی برای عروس شگون ندارد؛ غربیها برای خلاص شدن از شرّ مهمانِ مزاحم زیر صندلیاش فلفل میریزند و در ایران توی كفشش نمك میریزند.
كار دیو در ایران و كار ارواح خبیث در دنیای غربْ وارونه است؛ شكستن آینه در هر دو فرهنگ شگون ندارد، بهویژه آینهی عقد یا آیینهی بخت در میان ما؛ در هر دو فرهنگ برای درمان كسی كه دچار سكسكه شده ترساندن او توصیه میشود؛ در هر دو فرهنگ كشیدن تكموی سفید باعث بیشتر شدن موهای سفید میشود؛ اعتقاد به چشمزخم در هر دو فرهنگ وجود دارد.
آنها گلمژه را با مالیدن انگشتر عروسی و حلقهی ازدواج درمان میكنند و ما با گفتن «سنده، سلامت میكنم، خودم رو غلامت میكنم. اگه چشممو خوب نكنی،…»
در كرمانشاه اگر كسی خواب ببیند، چه خوب چه بد، میرود سرِ آب و سه بار میگوید: «خواب دیدم، خواب دیدم، یا الله، یا محمد، یا علی، خوبه» (درویشیان ۱۳۵۶: ۲۶). در جوامع انگلیسیزبان اگر كسی خواب بد ببیند بلافاصله بعد از بیدار شدن سه بار تف میكند...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مجله بارو
دفتر نهم بارو - باورها و معتقدات خرافی در ترجمه - حسن هاشمی میناباد - بارو
حسن هاشمی میناباد در این مقاله به بررسی یکی از آسیبهای ترجمهٔ ادبی پرداخته است که در طیفی از آثار ترجمهشدهٔ این سالها بیشتر و بیشتر دیده میشود. باوری خرافی.