Telegram Web Link
یک پیش‌پرده‌خوانیِ تاحدی ضروری ـــــــــــــــــ
نوشتهٔ میشل اوئلبک
ترجمهٔ بابک بیات

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ از بی‌ستون بارو

امریکایی‌ها دیگر نمی‌کوشند تا دموکراسی را در سطح کرۀ زمین گسترش دهند. به‌علاوه که، به‌واقع کدام دموکراسی؟ رأی دادنِ هر چهار سال یک‌بار برای انتخاب‌کردنِ رئیس‌جمهور، این است دموکراسی؟ به نظرم، تنها یک کشور در جهان (یک کشور، نه دو تا) وجود دارد که از نهادهایی تا حدی دموکراتیک برخوردار است، و آن کشور ایالات متحده نیست، بلکه سوئیس است. کشوری که علاوه بر این، به سیاستِ ستودنیِ بی‌طرفی‌اش مشهور است.

امریکایی‌ها دیگر آمادگی ندارند تا برای آزادی مطبوعات جان خود را فدا کنند. و اساساً، کدام آزادی مطبوعات؟ از وقتی دوازده‌ساله بودم، شاهدِ کاهشِ دائمیِ گسترۀ نظرات مجاز در مطبوعات بوده‌ام (منظورم به‌طور مشخص، کمی بعد از آغاز یک کمپین جدید علیه [اریک] زمور در فرانسه است.)

امریکایی‌ها مزیتِ بهره‌مندی از پهپادها را دارند، که اگر می‌دانستند چگونه از آنها استفاده کنند، چه‌بسا تعدادِ قربانیان غیرنظامی را کاهش می‌داد، (اما واقعیت این است که امریکایی‌ها همیشه در اجرای یک بمباران درست ناتوان بوده‌اند، و این به‌تقریب، از آغاز [تاریخِ صنعتِ] هوانوردی تاکنون ادامه داشته است).

با این حال، برجسته‌ترین بخشِ سیاست جدیدِ امریکا، بی‌شک سیاستِ تجاری آن است. من اینجا معترفم که ترامپ یک‌جور شور و حالِ رهایی‌بخش با خود همراه آورده، و شما واقعاً کارِ درستی کردید که رئیس‌جمهوری از «جامعۀ مدنی» انتخاب کردید.

رئیس‌جمهور ترامپ وقتی فکر می‌کند امضای توافق‌نامه‌ها و معاهدات تجاری اشتباه بوده است، آنها را پاره می‌کند؛ کاملاً حق دارد، باید از حقِ فسخِ قرارداد به‌درستی استفاده کرد.

برخلافِ لیبرال‌ها (که در نوع خودشان، همچون کمونیست‌ها متعصب‌اند)، رئیس‌جمهور ترامپ آزادیِ تجارت جهانی را آغاز و انجامِ پیشرفتِ انسانی نمی‌داند. وقتی تجارتِ آزاد در جهتِ منافعِ امریکاباشد، طرفدار آن است؛ جز این، در نگاه او، اقدامات حمایتیِ کارآمد [در جهت کاهش سطحِ مبادلات تجاری]، کاملاً به‌جا و مفید خواهند بود.

رئیس‌جمهور ترامپ برای دفاع از منافع کارگرانِ امریکایی انتخاب شد؛ و او از منافع کارگرانِ امریکایی دفاع می‌کند. ای کاش، طی پنجاه سال گذشته در فرانسه بیش از اینها شاهدِ چنین رویکردی بودیم.

رئیس‌جمهور ترامپ علاقه‌ای به پروژۀ اتحادیۀ اروپا ندارد. او معتقد است که ما (اروپایی‌ها) مشترکات چندانی با یکدیگر نداریم، به‌ویژه خوشبختانه در «ارزش‌ها»، و اساساً کدام ارزش‌ها؟ «حقوق بشر»؟ جداً؟ ترامپ ترجیح می‌دهد با دولت‌ها به‌طور مستقیم مذاکره کند؛ و به نظر من، این ایدۀ بهتری است، چرا که اتحاد همیشه به‌معنای قدرت نیست (به‌ویژه، زمانی که منافع مشترکی وجود ندارد). ما در اروپا نه زبانِ مشترکی داریم، نه ارزش‌های مشترک، نه منافع مشترک. به‌طور خلاصه: اروپا وجودِ خارجی ندارد، و هرگز یک ملت نخواهد شد، چه رسد به اینکه (به‌معنای ریشه‌شناختی این واژه) مبنایی برای [شکل‌گیریِ] یک دموکراسی احتمالی باشد. و این قبل از هر چیز به این دلیل است که اروپا تمایل ندارد که یک ملت تشکیل دهد. اتحادیۀ اروپا، به هر حال، هرگز برای این طراحی نشده بود که یک دموکراسی باشد؛ هدف اصلی آن دقیقن برعکس بود. ایده‌ای مضرّ یا در بهترین حالت احمقانه، که به‌تدریج بدل به کابوسی شد که سرانجام از آن بیدار خواهیم شد. ویکتور هوگو، گهگاه شاعر خوبی است و اغلب گنده‌گو و احمق؛ رؤیایش در موردِ «ایالات متحدۀ اروپا» مثال خوبی برای این موضوع است. من هر از گاه از سرکوفت‌زدن به ویکتور هوگو لذت می‌برم.

به‌طور منطقی، رئیس‌جمهور ترامپ از برِگزیت استقبال کرد. به‌طور منطقی، من هم همین‌طور؛ فقط غبطه خوردم که بار دیگر انگلیسی‌ها در مقابلِ امپراتوری از ما شجاعانه‌تر عمل کردند. رئیس‌جمهور ترامپ ولادیمیر پوتین را همتایی نالایق نمی‌پندارد؛ من هم همین نظر را دارم. البته من به نقش راهنمای جهانی بودنِ روسیه اعتقادی ندارم، [حتا] تحسینِ من نسبت به داستایفسکی هم تا این حد پیش نمی‌رود؛ اما مقاومتِ کلیسای ارتدوکس‌ در سرزمین‌های خودشان را، ستایش می‌کنم. فکر می‌کنم کاتولیک‌ها باید از این الگو الهام بگیرند، و «گفتگوی بین‌‌الادیانی» می‌تواند به شکلی مفید به گفتگو با ارتدوکس‌ها محدود شود. به‌علاوه، معتقدم که شکافِ بزرگِ سال ۱۰۵۴ میلادی برای جهان مسیحیت آغازِ پایان بود (هرچند همچنین معتقدم که پایان هیچ‌گاه قطعی نیست، مگر زمانی که واقعاً رخ بدهد).

به نظر می‌رسد رئیس‌جمهور ترامپ حتا موفق شده است [رهبر] دیوانۀ کرۀ شمالی را هم رام کند؛ و این به‌نظرم واقعاً خیلی هوشمندانه بود...


[برای خواندن متن کامل کلیک کنید.]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍18👎32
منع و گرگ
نوشتهٔ جورجو آگامبن

ترجمهٔ سروش سیدی

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


در گرگ‌‌انسان (Bisclavert) ماری دو فرانس که یکی از زیباترین قصه‌های اوست، هم ماهیت خاص گرگ‌انسان در مقام آستانۀ گذار بین طبیعت و سیاست، جهان حیوانی و جهان انسانی، و هم پیوند نزدیک گرگ‌انسان با قدرت حاکم با درخششی بی‌بدیل عرضه می‌شود. قصه حکایت بارونی است که به شهریار خود بسیار نزدیک است اما هر هفته، پس از پنهان‌کردن لباسهایش زیر یک سنگ، به مدت سه روز تبدیل به گرگ‌انسان (bisclavert) می‌شود. طی این مدت در جنگل زندگی می‌کند و مشغول دزدی و شکار دیگر موجودات می‌شود. همسرش، که شک کرده، از او حرف می‌کشد و متقاعدش می‌کند که بگوید لباسهایش را کجا پنهان کرده، هرچند او می‌داند که اگر لباس‌ها را گم کند یا وقت لباس‌پوشیدن مچ‌اش را بگیرند، تا ابد تبدیل به گرگ خواهد شد. زن، با کمک یک هم‌دست که بدل به عاشق او می‌شود، لباس‌ها را از مخفی‌گاه برمی‌دارد و بارون تا ابد گرگ می‌ماند.

آنچه اینجا اهمیت دارد جزئیات داستان است (و اسطورۀ آنتوس پلینی شاهدی بر آن است)، به خصوص این نکته که این دگردیسی یا مسخ خصلتی موقتی دارد. این دگردیسی با امکان کنارگذاشتن و برتن‌کردن مجدد لباس‌های انسانی پیوند دارد. دگردیسی و تبدیل به گرگ‌انسان کاملاً متناظر با وضعیت استثنایی است، یعنی مدت‌زمانی (ضرورتاً محدود) که طی آن شهر فرومی‌پاشد و انسان وارد ناحیه‌ای می‌شود که در آن دیگر با سباع تمایز ندارد. داستان همچنین نشان از ضرورت تشریفات ورود به ناحیۀ تمییزناپذیری بین انسان و حیوان یا خروج از آن دارد (که متناظر است با اعلان صریح وضعیت استثنایی به مثابۀ آنچه به لحاظ صوری با قاعده تمایز دارد). فولکلور معاصر نیز نشان از این ضرورت دارد: گرگ‌انسان که در شرف تبدیل مجدد به انسان است باید سه بار در بزند تا بتواند وارد خانه شود:

وقتی کسی برای نخستین بار در می‌زند، زن خانه نباید پاسخ دهد. اگر بدهد، شوهر را هم‌چنان کاملاً به مثابۀ گرگ خواهد دید، و شوهر او را می‌خورد و برای همیشه به درون جنگل می‌گریزد. وقتی برای بار دوم در می‌زند، زن باید هم‌چنان از پاسخ امتناع کند: در غیر این صورت شوهر را با بدن انسان و سر گرگ خواهد دید. تنها بار سوم است که در را می‌توان باز کرد: زیرا تنها در این لحظه است که آنها کاملاً دگردیسی می‌یابند، و گرگ کاملاً محو شده و انسان پیشین مجدداً ظاهر می‌شود.


(Levi, Cristo si e fermato a Eboli, pp. 104-5)


قرابت خاص گرگ‌انسان و حاکم نیز نهایتاً در داستان نشان داده می‌شود. یک روز شاه برای نخجیر به جنگلی می‌رود که گرگ‌انسان آنجا اقامت دارد و سگ‌ها به سرعت او را می‌یابند. اما به محض این که گرگ‌انسان حاکم را می‌بیند، به سوی او می‌دود و پاهایش را می‌لیسد چنان که گویی درخواست مرحمت می‌کند. شاه که از انسانیت این سبع به شگفت آمده («این حیوان هوش دارد/…. امروز با سباع صلح می‌کنم و دست از شکار می‌کشم»)، او را با خود می‌برد تا در کنار او زندگی کند و دیگر از هم جدا نمی‌شوند. مواجهۀ ناگزیر با همسر سابق و مجازات زن نیز از پی این صحنه می‌آید. اما آنچه اهمیت دارد واپسین دگردیسی گرگ‌انسان است که دوباره به انسان تبدیل می‌شود، آن هم درست روی تخت حاکم.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍161
قربانی برای همگان
هلنا شِفِر در گفتگو با جودیت باتلر
ترجمهٔ سهراب مختاری

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


همه‌گیری دربارهٔ جهان چه چیزی را فاش کرده است؟

جودیت باتلر در کتاب تازه‌اش با طرح این پرسش به تبیین درکی بین الاذهانی از آزادی دست می‌زند. اما به چه قیمتی؟ گفتگویی دربارهٔ کووید صفر، سرمایه‌داری آمریکایی و جستجوی اندیشه‌های جدید سوسیالیستی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مجلهٔ فلسفه: جودیت باتلر، عنوان کتاب جدیدتان هست: ?What world is this. این چگونه چهانی است که در آن زندگی می‌کنیم؟ چرا این پرسش را طرح کرده‌اید؟

جودیت باتلر: در دوران قرنطینه و فاصلهٔ اجتماعی برایم وجود چیزهایی روشن شد که تا به حال بدیهی می‌دانستیم، مثل بوسیدن و به آغوش کشیدن آدمهایی که دوست می‌داریم، نزدیک شدن به غریبه‌ها، و تبادل نفس و هوا. به ناگهان همه مثل شخصیت‌هایی که در یک اثر برشت پیش از گشودن آغوش درنگ می‌کنند، در حالات خود یخ بستیم. همه با نیازهای برآورده نشده زندگی کردیم. باید درکمان از یک زندگی معمولی را نو می‌کردیم. از نو باید درک می‌کردیم، که این چگونه جهانی است، که در آن زندگی می‌کنیم.


برای این کار از پدیدارشناسی کمک گرفته‌اید. این جریان فکری تجربهٔ ذهن را در مرکز خود قرار می‌دهد. چطور می‌شود به کمک آن جهان را فهمید؟

در آغاز همه‌گیری به یک نقل قول از مقالهٔ ماکس شلر با عنوان «دربارهٔ پدیدهٔ تراژیک» برخوردم که بسیار جالب بود. شلر می‌نویسد، یک واقعهٔ فاجعه‌آمیز هرگز فقط برای خودش نیست، بلکه همیشه چیزی هم دربارهٔ جهانی به ما می‌گوید، که در آن چنین اتفاقی ممکن شده است. با هر واقعهٔ تراژیک جهان متعارف به گونه‌ای متمایز از آنچه تصور می‌کردیم آشکار می‌شود.

جهان پدیدارشده چگونه است؟

همه‌گیری نشان داد، که همه متقابلاً به یکدیگر وابسته هستیم. هیچکس در برابر ویروس ایمن نیست. این وابستگی متقابل هیچ مرز ملی یا اقلیمی ندارد. بغایت جهانی است.


وابستگی متقابل را چگونه تعریف می‌کنید؟ هگل یکی از مشهورترین فیلسوفانی است، که به این وابستگی متقابل پرداخته است. چقدر هگل در نظریهٔ شما تأثیر داشته؟

یک ریسمان هگلی در طرح من وجود دارد: این پندار که دیگران می‌توانند همان بر سرمان آورند که ما بر سرشان می‌آوریم. این الگوی تقابل را از «پدیدارشناسی روح» هگل وام گرفته‌ام. جدال دو ذهن بر سر زندگی و مرگ در فصل معروف خدایگان و بنده شکست می‌خورد: من با نابودی دیگری چیزی به دست نمی‌آورم. این خطر همیشه وجود دارد که من نیز باز از طریق یک ارادهٔ دیگر نابود شوم. در این فصل از کتاب در کنار فرمان اخلاقی آسیب نرساندن به دیگری، می‌توان به پایه‌های یک نظریهٔ وابستگی تنانه دست یافت. در اینجا آشکار می‌شود، که همهٔ ما نیازهای مادی یکسانی داریم. همهٔ ما برای زنده ماندن به خوراک، سرپناه و گرما نیاز داریم. نمی‌توانیم دیگران را تحت فشار بگذاریم، که این شرایط را برایمان مهیا کنند و خود به مصرف آن اکتفا کنیم. چون همه به نیازهای یکسان وابسته هستیم، همه مسؤلیت داریم شرایطی را ایجاد کنیم، که در آن از یک زندگی شایستهٔ زیستن برخوردار باشیم. خیلی‌ها این را فراموش کرده‌اند. خیالات خودخواهانه بر جهان حاکم شده است. هگل به من آموخت که به این خودخواهی با تردید بنگرم.

این خودخواهی چطور خود را نشان می‌دهد؟

اغلب به گونه‌ای رفتار می‌کنیم که انگار توان دست زدن به اعمالی داریم، که دیگران هرگز علیه خودمان به آن اعمال دست نمی‌زنند. ایالات متحدهٔ آمریکا مدتها با این فرض رفتار کرده، که می‌شود دیگران را بمباران کرد بی آنکه روزی خودمان هدف حمله قرار بگیریم. این یقین در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به لرزه درآمد. این جهالت در همه‌گیری هم قابل تشخیص بود. وقتی من بنابر ارادهٔ خودم ماسک نمی‌زنم، فقط به خودم فکر می‌کنم و نه به آن دیگری که پشت میز کناری نشسته و شاید دستگاه ایمنی ضعیفی داشته باشد. این فرد به خاطر ارادهٔ من آسیب می‌بیند. درک آزادی به‌مثابهٔ یک امر صرفاً فردی باعث می‌شود فراموش کنیم که ما همه در روابطی وابسته به هم قرار داریم. رفتار من همیشه عواقبی هم برای دیگران دارد...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍163👎1
از مرگ زودهنگام یک مترجم: بیژن اشتری
خالد رسول‌پور

ــــــــــــــــــــــــ یادداشت روز بارو

ـ۱

عجیب است که حتی برخی چپ‌ها و مارکسیست‌های غیراردوگاهی هم از مرگ ناگهانی بیژن اشتری خوشحال هستند. اشتری به ضدیت با نظام‌های کمونیستی اردوگاه شوروی و چین معروف بود. او دست کم بیست کتاب ضد کمونیسم اردوگاهی را به فارسی ترجمه کرد. من بیژن اشتری را فقط از طریق برخی از این ترجمه‌ها می‌شناختم. تا حالا کتاب‌های لنین،‌ تروتسکی، بوخارین، رفیق/ چه‌گوارا، مائو، استالین، پول‌پوت، ادبیات علیه استبداد/ بوریس پاسترناک، انقلاب‌های ۱۹۸۹، امید علیه امید، بایگانی ادبی پلیس مخفی شوروی و دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند را از او خوانده‌ام و دوست دارم حتما چند تای دیگرش را که هنوز به دستم نرسیده بخوانم: از جمله سکوت همچون سلاح: ایساک بابل و شوروی ضد شوروی و برژنف را.

ـ۲
از این‌ها که برشمردم، غیر از کتاب «مائو: داستان ناشناخته» که به نظرم مبتذل و کین‌توزانه است، بقیه‌ی کتاب‌ها را با علاقه و کنجکاوی خواندم. زندگی‌نامه‌های لنین و تروتسکی و بوخارین برایم پر از دانستنی‌های تازه و جالب بود. بله این کتاب‌ها از پایگاه‌های کاملا مخالف نوشته و ترجمه شده‌اند اما جنبه‌ی روایی و تاریخی و اطلاعات جدیدشان بسیار قابل توجه و ارزشمند است. کتاب امید علیه امید (خاطرات نادژدا ماندلشتام از همسرش اوسیپ ماندلشتام بزرگ و روشنفکران دوران سیاه استالینی) دست اول و غیرقابل چشم‌پوشی است. کتاب بایگانی ادبی پلیس مخفی شوروی یک روایت حیرت‌انگیز و مستند از شکنجه‌ها و قتل‌های نویسندگان دست اول شوروی است. کتاب دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند برای شیفتگان ادبیات روس و بولگاکف بی‌نظیر است.

ـ۳
نثر بیژن اشتری و وفاداری‌اش به متن مبدأ مثال‌زدنی بود. او هم به شدت عاشق ادبیات روسیه بود. طبیعی و بدیهی است که کمونیست‌های اردوگاهی و توده‌ای‌ها و استالینیست‌ها و روسوفیل‌ها از این کتاب‌ها بدشان بیاید. اما من می‌گویم که استالینیسم و اردوگاه شوروی پسااستالینی بزرگ‌ترین دشمنان هر نوع جنبش مستقل و رادیکال کارگری و سوسیالیستی بودند و حداقل از سال ۱۹۲۷ میلادی (سال نابودی و قتل عام حزب کمونیست چین) تا آخرین لحظه‌های عمر شوروی، حاکمیت شوروی همه‌ی آن جنبش‌های کارگری و سوسیالیستی مستقل را یا نابود کرد، یا به حکومت‌هایشان فروخت و یا مصادره کرد و به مزدوری گرفت. بزرگترین مارکسیست‌ها، رهبران انترناسیونالیست و سرداران افسانه‌ای (چون تروتسکی، بوخارین، کامنوف، پلاتن، زینوویف، پیاتاکوف، شلیاپنیکوف، توخاچفسکی، آنتونوف-اوفسینکو فاتح کاخ زمستانی و عامل تسلیم دولت موقت) و صدها هزار کمونیست دیگر توسط حکومت استالینی به قتل رسیدند و از آن همه طراوت و ابداع و عدالت‌جویی انقلاب اکتبر، جز دریای خون هیچ باقی نماند.

ـ۴
البته بیژن اشتری مخالف خود انقلاب اکتبر و رهبران اصیل آن انقلاب (چون لنین و تروتسکی و بوخارین) نیز بود اما کتاب‌هایی که درباره‌ی آن‌ها ترجمه کرد فقط در دایره‌ی مخالفت و نفی نبودند بلکه همچنین، روایت‌های بسیار نو و مستند و مفصل از زندگی شخصی آن رهبران و فضای دوران و جریان‌های موجود را شامل می‌شدند. کسی که زندگینامه‌ی لنین و تروتسکی و بوخارین به ترجمه‌ی اشتری را بخواند، نمی‌تواند به آن‌ها علاقه‌مند نشود. پاسترناک و بابل و ماندلشتام و بولگاکف از بزرگ‌ترین نویسندگان شوروی و جهان بودند. مگر جنایت‌های پول‌پوت و انور خوجه را می‌توان انکار کرد؟ خطاهای چه‌گوارا را مگر می‌توان نقد نکرد؟ سهل‌انگاری‌های لنین و تروتسکی در انفعال و حتی یاری غیرعمد به قدرت‌گیری استالین و دستور سرکوب کمون کرونشتات، ساده‌لوحی‌ها و فرصت‌طلبی‌های بوخارین، باندبازی‌های کامنوف و زینوویف و... را مگر می‌توان چشم پوشید؟ [...]

ـ۵
من به ترجمه‌های بیژن اشتری از این پایگاه نگاه می‌کنم. او از هوشمندترین و به‌روزترین و ادیب‌ترین منتقدان سوسیالیسم کتاب‌هایی ترجمه کرد که در عین غنای تاریخی و روایی و تحلیلی، مهم‌ترین و ظریف‌ترین عیب‌ها و رخنه‌های جنبش شکست‌خورده‌ی سوسیالیسم موجود را برای ما آشکار می‌کنند.

در انتهای رمان زمین نوآباد شولوخوف زمانی که رهبر و سازمان‌ده‌ اصلی ضدانقلاب (پولووتسوف) را دستگیر می‌کنند، در اتاقش بسیاری از آثار لنین و مارکس را هم می‌یابند. وقتی از او علت وجود این آثار را می‌پرسند می‌گوید برای مبارزه با دشمن باید آثار و مبانی فکری و نظری او را خواند و شناخت. آیا ما از پولووتسوف هم ناتوان‌تر و بسته‌تریم؟

ـ۶
من از مرگ زودهنگام «بیژن اشتری» اندوهگینم و یاد و نام او را گرامی می‌دارم. من آینه‌ای را که او پیش چشم ما گذاشت تا عمیق‌ترین و بزرگ‌ترین خطاها و سهل‌انگاری‌ها و نادانی‌های خود را در آن ببینیم ارج می‌گزارم و می‌پذیرم.

«بمیریم کریستف! تا ازنو زاده شویم...»

ـــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram
👍2714👎5
مرگِ بیژنِ اشتری؛ خاطرهٔ تکفیر و تخطی
آزاد عندلیبی

ــــــــــــــــــــــــــ یادداشت روز بارو

خبرِ درگذشتِ بیژنِ اشتری را که شنیدم جا خوردم. جوان به نظر می‌رسید. جوان هم بود. پرکار و فعال بود. به اولین آشنایی که رسیدم، خبر را از سرِ اندوه گفتم. پاسخِ زشت و آزاردهنده‌اش: توّاب بود. ناراحت شدم ولی حوصله نداشتم به رویش بیاورم. او هم مثلِ من معنیِ «توّاب»‌ را خوب می‌داند. این کلمهٔ حاکم‌ساخته را خوب می‌شناسد. می‌داند کسی «توّاب» است که زیرِ فشار و شکنجه از موضعش برگشته و دوستانِ سابقش را هم لو داده است. آیا مدرکی داشت از اینکه کسی را لو داده است؟ نه. شاهدی داشت که آزادیِ اشتریِ جوان از زندان بر اثرِ تغییرِ موضع بوده است؟ نه. تغییرِ موضع زیرِ فشار و شکنجه را محکوم نمی‌کند؟ دست‌کم در این مورد نه! استثنا قائل است.

پیداست که مشکلش به‌سادگیْ کتاب‌هایی‌ست که در یک‌دو دههٔ اخیر ــــ‌با هر کیفیتی‌ــــ علیهِ دیکتاتورها و فیگورهای گُندهٔ چپِ قرنِ بیستم منتشر کرد. ولی آن‌قدر روراست نیست که این را بیان کند. با خودم گفتم چه چیز باعث می‌شود که کمترین حدودِ همدلی در او نسبت به یک هم‌صنف که سه‌چهار دههٔ آزگار کاری جز ترجمه و نوشتن و بیانِ عقایدش نکرده است از بین برود؟ چرا حتا مرگ هم لحظه‌ای فورانِ این کینه را به تأخیر نمی‌اندازد؟ تصورم این است که او ایدئولوژی‌اش را چنان مقدس می‌داند که هرگونه تخطیِ یک هم‌فکر از آن را با قطعِ هرگونه حسِ همدلی و نابودیِ هرگونه احترام نسبت به شأن و شخصیتِ او پاسخ می‌دهد: او حالا دیگر یا «تجدیدنظرطلب» است یا «بریده» یا «توّاب» یا «فاشیست» یا دیگر برچسب‌هایی که در حافظهٔ تکفیرِ این ایدئولوژی ثبت شده است. شیوهٔ مواجهه با او هم معلوم است. بارها امتحان شده.

گزارش‌های دست‌اول یا زندگینامه‌ایِ فراوانی در دست هست که این فرایندِ تخریب، توهین، تنهاسازی و تکفیر علیهِ هر آن‌کسی به کار رفته که جرأتِ تخطی و بازاندیشی و خروج از «اردوگاهِ چپ» به خود داده است، از باکونینِ آنارشیست گرفته تا رمون آرون و آلبر کامو و یوسا و دیگران. جملگی ـــ‌از جانبِ خودِ شخصِ مارکس گرفته تا مارکسیست‌های قرن‌بیستمی‌ــــ تکفیر شده‌اند و تکلیفِ کافرجماعت هم کمابیش معلوم بوده و معلوم‌تر شده است. در مقیاسِ وطنی هم که نگاه می‌کنیم، از تکفیرشدگانِ حزبِ توده تا پاکسازی‌شدگانِ فدائیان تا طردشدگانِ شناس و ناشناس هیچ کم نیستند. کافی‌ست از جوانانِ هیجان‌دوستِ عضوِ این اردوگاه بپرسید که چقدر از آراء و نوشته‌ها و استدلال‌های تکفیرشدگان را شنیده یا خوانده‌ای و شخصاً به این نتیجه‌ای رسیده‌ای که سزاوارِ تحقیر و طرد و خوارداشت‌اند؟ چقدر با چشم‌ها و با عقلِ خودت سنجیده‌ای؟ آیا دربست به‌قصدِ شباهت به دیگر اعضای اردوگاه نپذیرفته‌ای و خودت را خلاص نکرده‌ای؟ به‌تجربه می‌گویم اقلاً صدی‌نودِ ایشان نمی‌دانند که چرا. از اول شخص را با برچسبش شناخته‌اند و با همان داغِ ننگ به‌جا آورده‌اند بی‌اینکه به خود جرأت بدهند دقیق‌تر به او و احوالاتش بپردازند. خودِ این کنش یک‌جور تخطی‌ست. کیفر دارد.

شخصاً در یک دههٔ اخیر در مواردِ نه‌چندان کم‌شماری با بیژنِ اشتری هم‌رأی نبوده‌ام و بارها با او مخالفت کرده‌ام. گاه و بیگاه هم در ردِ بعضی مواضعش نوشته‌ام. حتا یک‌بار هم همدیگر را از نزدیک ندیدیم. او را مترجمی پرکار می‌دانستم که جسورانه می‌کوشد هم با دورانِ چپ‌رویِ خودش تسویه‌حساب کند و هم، در عینِ حال، عقایدِ فعلی‌اش را رک و راست مطرح کند و پیهِ تبعاتش را هم به تن بمالد. این دلیری را در هر شخص با هر گرایشی تحسین و ستایش می‌کنم، این اراده به فردیت و شفاف در میانهٔ میدان موضع‌گرفتن را نشانهٔ حدی از فضیلتِ اخلاقی می‌دانم که کمابیش کمیاب است. خصوصاً وقتی ارزنده‌تر است که در جهتِ خیرِ عمومیِ ملّتِ ایران قرار داشته باشد. از همین رو، آن لعنتِ آمیخته به دشنامِ آن آشنا را نشانهٔ دیگری از غرغرهای بیخودی، عقل‌کل‌بازی‌های بامزه، پیروزی در دادگاه بدونِ حقِ دفاع برای متهم، انتقام‌گیریِ حقیرانهٔ شخصی، تنزه‌طلبی و جمودِ ایدئولوژیک می‌بینم‌ـــــــ‌روحیه‌ای که بوی گلّه و اردوگاه می‌دهد و هیچ فرصتی برای خود و دیگری به‌منظورِ بازاندیشی و مخاطره پدید نمی‌آورد.

مرگِ اشتری برای من یادآورِ الگوی رفتاریِ تباهی شد که هر اردوگاه و هر فرقه علیهِ تخطی‌کنندگان و دگراندیشان به کار می‌بندد؛ نیز یادآورِ کسانی که از راهِ دشوارِ تخطی، مخاطره، و خطا-نترسی از اردوگاه بیرون می‌زنند و هیچ‌گاه به آسودگی و وسوسهٔ بازگشت آری نمی‌گویند.

ـــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram
👍3315👎7
مسروپ ماشتوتس
وازریک درساهاکیان

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


مسروپ ماشتوتس (۳۶۲-۴۴۰ م.) زبانشناس، موسیقیدان و روحانی ارمنی قرن چهارم و پنجم میلادی، به گفتهٔ مورخ نامدار قرن هفتم، آنانیا شیراکاتسی، سال ۳۶۲ م. در خانواده‌ای اشرافی به دنیا آمد. بنا بر زندگینامه‌ای به قلم شاگرد نامدارش «کوریون» (Koryun) از اوان کودکی به تحصیل پرداخت و به زبان‌های یونانی و فارسی نیز تسلط داشت، و در دربار خسرو چهارم (از شاهان اشکانی ارمنستان، زیر فرمان شاهان ساسانی) فرمان‌های سلطنتی را به یونانی و فارسی می‌نگاشته است. پس از آن، ماشتوتس به کسوت روحانی در آمد و سالهایی را در صومعه‌ای به مطالعه و عبادت گذراند.

ارمنستان در سال ۳۸۷ م. استقلال خود را از دست داد و بین دو امپراتوری روم و ایران تقسیم شد. در این تقسیم‌بندی، چهارپنجم پهنهٔ ارمنستان زیر سلطهٔ ایران قرار گرفت و ولایات غربی ارمنستان تحت حاکمیت یونان باقی ماند. تا آن زمان، همهٔ مراسم روحانی در کلیسای ارمنستان به زبان سریانی اجرا می‌شد، اما یونانیان در بخش یونانی استفاده از این زبان را ممنوع کردند و حکم دادند که از زبان یونانی استفاده شود. در نتیجه، بخش غربی ارمنستان، طی مدتی مدید، «یونان-زده» شد. از طرف دیگر، در بخش تحت فرماندهی ایران، استفاده از زبان یونانی ممنوع شد و زبان سریانی همچنان مورد استفاده قرار گرفت. به این ترتیب، فرهنگ کهن ارمنی در خطر نابودی قرار می‌گرفت و وحدت ملی از دست می‌رفت.

در این دوره، یک پادشاه ارمنی در بخش ایران (ارمنستان شرقی) به عنوان «واسال» به حکومت ادامه داد. یکی از بزرگترین پدیده‌ها و رویدادهای فرهنگی این دوره، ابداع الفبای ارمنی و آفرینش ادبیات دینی به زبان ارمنی و با الفبای ارمنی در ارمنستان است، و سه تن در این رویداد بزرگ نقش عمده داشته‌اند: ساهاک (Sahak Partev) که رهبر کلیسای ارمنی بود، ورامشاپوه (بهرام شاپور، پادشاه وقت که سال ۳۸۹ م. و پس از برادرش خسرو چهارم به تخت نشسته بود) و مسروپ ماشتوتس.

سال ۳۹۴ «ساهاک پارتِو» (۳۵۴-۴۳۹) رهبر کلیسای ارمنی (در بخش ایرانی) که مردی فرهنگ‌پرور و دانش‌آموخته بود، از ماشتوتس خواست الفبایی برای زبان ارمنی بپردازد و کتاب مقدس را به ارمنی ترجمه کند تا در مراسم و آیین‌های کلیسایی مورد استفاده قرار گیرد. تا آن زمان، زبان ارمنی دارای الفبای مستقلی نبود و همواره از الفبای سریانی، یونانی یا پهلوی برای نگارش متون ارمنی استفاده می‌شد. اما هیچ کدام از این الفباها برای نگاشتن تمامی اصوات و مفاهیم ارمنی مناسب نبودند. ماشتوتس برای طراحی الفبای خاص زبان ارمنی، به مشورت با دیگر زبانشناسان وقت، از جمله راهبی به نام دانیل در بین‌النحرین و روفینوس در سامسات، پرداخت، و توانست الفبایی با سی و شش حرف ابداع کند، که در قرن دوازدهم، دو حرف دیگر (اٌ و ف) به آنها افزوده شد و تعداد حروف ارمنی به سی و هشت رسید...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍158
پیشگویی‌های دنباله‌دار
[نگاهی به چند اثر منتشرشده از ادبیات گورانی]
عباس سلیمی آنگیل

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


در حوزهٔ ادبیات اقلیمی و محلی ایران، گاهی به پژوهش‌هایی شگفت‌انگیز برمی‌خوریم. در اوایل دههٔ ۶۰ خورشیدی، صدیق صفی‌زاده کتابچه‌ای منتشر کرد به نام پیشگویی‌های ایل‌بیگی جاف. زیر عنوان اصلی کتاب، این توضیح آمده است: «شاعر کُرد که ۵۰۰ سال پیش احوال ایران و جهان را تا امروز پیشگویی کرده است.» ایشان در سال ۱۳۸۱، کتابچهٔ دیگری منتشر کرد به نام پیشگویی‌های درویش اجاق. صفی‌زاده علاوه بر این دو کتاب، آثار دیگری هم از ادبیات و کلام آیین یارسان تصحیح و منتشر کرده است.

صدیق صفی‌زاده در مقدمهٔ کتاب پیشگویی‌های درویش اجاق. آورده است: «در ادبیات دین زرتشتی پیشگویی‌های زیادی وجود دارد و چنین پیداست که این پیشگویی‌ها از زمان‌های بسیار قدیم در میان ایرانیان بوده و…»

بنده در این زمینه اطلاعی ندارم، اما گمان می‌کنم که پیشگویی‌هایی از این دست در بین شاعران پیرو آیین یارسان از اوایل دورهٔ قاجار پا گرفته باشد. در هر دوره‌ای کس یا کسانی بر این پیشگویی‌های کلی و رازآلود چیزی افزوده‌اند و آن‌ها را با حوادث روز سازگار کرده‌اند. ادیب‌الممالک فراهانی زمانی که به مناطق کرمانشاه وکردستان رفته بود با پیشگویی‌های ایل‌بیگی آشنا شده بود و ترجمه‌ای منظوم از آن‌ها ارائه داده است.

در کتاب پیشگویی‌های ایل‌بیگی جاف. شاعر رویدادهای دوران افشاریه تا آغاز جمهوری اسلامی را پیشگویی کرده است! همچنین اختراع پست و تلگراف و رخداد جنگ‌های جهانی و… را! در این میان، آنچه مایهٔ تعجب است واژهٔ «جمهوری» (گلبانگ جمهوری) در شعر ایل‌بیگی است!

طاعه‌ت به مه‌جبووری ده‌بی/ دی بازاری بلووری ده‌بی

چینی و فه‌غفووری ده‌بی/ گولبانگی جه‌مهووری ده‌بی

هه‌ر وا بووه و هه‌ر وا ده‌بی

ترجمهٔ صدیق صفی‌زاده:

طاعت و عبادت به اجبار انجام خواهد شد/ بازار پر از بلور می‌شود

همه‌جا پر از چینی و پیاله‌های فغفوری می‌شود/ و گلبانگ جمهوری می‌شود

چنین بوده و چنین خواهد شد.

بماند که مصراع دوم ایراد وزنی دارد، آنچه در اینجا مهم است واژهٔ «جمهوری» است. ترجمهٔ ادیب‌الممالک از همین بند چنین است:

طاعت مردم در آن هنگام مجبوری شود/ سینه بازار و برزن جمله بلوری شود

شهر پر ز آیینه چینی و فغفوری شود/ روزگار پهلوانی و سلحشوری شود



می‌بینیم که در ترجمهٔ ادیب‌الممالک خبری از واژهٔ «جمهوری» (گلبانگ جمهوری) نیست. طبیعتاً این مصراع در همان سال‌های اوایل انقلاب ۵۷ به این متن اضافه شده است. محمدعلی سلطانی در کتاب حدیقهٔ سلطانی، که در سال ۱۳۶۴ منتشر شده است، این شعر را بدین شکل آورده است:

گلبانگی جمهوری دبی/ طاعه‌ت به مجبوری د‌بی

بازاری پر نوری دبی/ مخلوق نوظهوری دبی



با توجه به عبارت «گلبانگ جمهوری»، می‌توان احتمال داد که محمدعلی سلطانی این مصراع را در چاپ صدیق صفی‌زاده دیده باشد و شاید هم هر دو تن منبع مشترکی داشته‌اند. طبق نظر صدیق صفی‌زاده، ایل‌بیگی جاف در سال ۸۵۸ به دنیا آمده است و طبق نظر محمدعلی سلطانی در سال ۸۹۸.

یعنی از نظر این دو ادیب و تاریخ‌دان بزرگوار، یکی از شاعران قرن نهم رویدادهای سیاسی و اجتماعی‌ای همچون ظهور و افول افشاریه، زندیه، قاجاریه و پهلوی، انقلاب ۵۷، جنگ‌های جهانی، اختراعات حوزهٔ فناوری و… را پیشگویی کرده و فراتر از این‌ها «جمهوری‌خواه» هم بوده است!...


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍164
دربارهٔ کتاب مرگ در خانوادهٔ سانچز
محمدرضا پورجعفری

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


کتاب مرگ در خانوادهٔ سانچِس (A death in the Sanchez family)، از طریق شرح واقعهٔ مرگ گوادالوپه، زندگی مردمی را شرح می‌دهد که در حلبی‌آبادهای مکزیک می‌لولند. آسکر لوئیس از روی فرمول‌های جامعه‌شناسی به مطالعهٔ مکزیک نمی‌پردازد. او، با نمونه‌های بارز طبقهٔ پایین مکزیک، آشنایی به‌هم می‌زند. با آنان زندگی می‌کند و کارش ثبت روایت‌هایی‌ست که آنها از زندگی خود و لزومن زندگی محرومان مکزیک به‌دست می‌دهند. شیوهٔ نگارش کتاب متأثر از برخورد هنرمندانه لوئیس با جامعه و جامعه‌شناسی‌ست. اگر لوئیس به‌عنوان جـامعه‌شناس مطــرح نبود و کتاب عنوان جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی نداشت، در آن‌ صورت نمی‌توانستیم آن را از یک اثر ادبی قدر اول امریکای شمالی یا امریکای لاتین تمیز دهیم. وقتی فوئنتس از مرده‌هایی سخن می‌گوید که چند سال پس از مرگ به‌شرح وقایع روزمرهٔ «زندگی» خود می‌پردازند؛ یا گارسیا مارکز از هجوم کرکس‌ها به‌ پرده‌های تالار بزرگ ریاست جمهوری حرف می‌زند و یا آستوریاس از مردی صحبت می‌کند که با نگاه کردن به ناوگان عظیم تجاری، مالک آنها می‌شود به‌نظر ما این‌همه، چیزهایی غریب و دوراز واقعیت می‌رسد. اما آسکر لوئیس در پژوهش خود در باب جامعهٔ مکزیک، با احضار زندگان و گواهی آنان نشان می‌دهد که واقعیت، به‌همان اندازهٔ آنچه که در ادبیات جدید قارهٔ امریکا آمده‌ست، غریب و مبالغه‌آمیز است.

در اینجا به معرفی دوجنبه از پژوهش آسکر لوئیس می‌پردازیم: نخست ــ جنبهٔ جامعه‌شناختی؛ دوم ــ جنبهٔ هنری.

نویسنده به‌عنوان پژوهشگر جامعهٔ مکزیک مطالعاتش را دربارهٔ خسوس سانچِس و فرزندانش مانوئل، روبرتو، کونسوئلو و مارتا در زاغه‌ای در مکزیکوسیتی آغاز کرد. حاصل کارش «فرزندان سانچِس» (۱۹۶۱) بود که به‌ فارسی هم برگردانده شده‌ست. او، درمعرفی آنچه خود «فرهنگ فقر»ش نامید، به‌زاغه‌ها روآورد و حتا پس‌از انتشار کتاب فرزندان سانچِس رابطه‌اش با آن خانواده پایان نیافت و به‌قول خـودش «سالی نگذشته بی‌آنکه ملاقـاتشان کنم». شیوهٔ لوئیس در پژوهش جامعه‌شناختی‌اش بسیار جالب‌توجه است. او شرح می‌دهد که افراد، خـود زندگی‌شان را نقل می‌کنند و چون با هم در ارتباط‌اند، پژوهشگر دچار انحراف نمی‌شود. می‌گوید: «به‌این ترتیب من باور دارم که در کار مطالعهٔ زندگی مردم فقیر، از دو خطر بسیار بزرگ، یعنی نشان‌دادنِ احساسات بیش از اندازه و یا حیوان ساختن آنها رسته‌ام».

زندگی مردم باروایت‌های خودِ آنان مطرح می‌شود. پژوهشگر نیازی به‌جمع و تفریق و استنباط و استنتاج ندارد. در این شیوه، خواننده به زوایای زندگی مردم وارد می‌شود. به‌قول ناشر فـارسی کتاب «اسکارلویس توانسته است نخست، ادعانامه‌ای مستند از سوی محرومان و واخوردگان جامعهٔ شهری مکزیک که بردبارانه هزینهٔ توسعه لجام‌گسیختهٔ مکزیک را بردوش می‌کشند، تنظیم کند و دوم، سهم عمده‌ای در همه‌گیرکردن مباحث اجتماعی و رویاروی گذاردن مشکلات جوامع در حال توسعه، نظیر رشد سرطانیِ شهرها در چنبرهٔ حاشیه‌ای فقیر و ازهم‌پاشیده، مهاجرت به‌شهرها و پیامدهای آن، مسئلهٔ مسکن و ارزاق عمومی و مسئلهٔ اشتغال و غیره داشته‌باشد»...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍133
همسفران انقلاب
سودابه اشرفی
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


در سال‌های اول انقلاب کمونیستی کوبا و در دل جنگ سرد میان دو قدرت ایالات متحد و اتحاد جماهیر شوروی سابق، همدلی و هم‌بستگیِ علیه سرمایه‌داری، به همراه تبلیغات پرشور انقلابی و کاریزمای رهبران، موجی از هنرمندان، نویسنده‌ها، فعالین حقوق بشر، فیلسوف‌ها، خبرنگاران، رهبران مذهبی و استادان دانشگاه‌ها را از دور و نزدیک جهان به کوبا روانه می‌کرد. جوان‌های مترقی و رادیکال به تنگ‌آمده از تمرکز قدرت، از عمل‌کرد رهبران کشورها، از کودتاهای نظامی، از نفوذ قدرت حاکم در رسانه‌ها، از فاصلهٔ طبقاتی، از نژادپرستی و بی‌عدالتی به تنگ آمده بودند، به یوتوپیای کوبا جذب می‌شدند. همهٔ این افراد کسانی بودند که حس انقلابی‌گری در آن‌ها می‌جوشید و خواستار تغییر جهان بودند بدون این که در کشورهای خود چشم‌انداز روشنی برای این تغییر داشته باشند. آن‌ها گویی به زیارت جزیره‌ای می‌رفتند که به تحقق یا امکان تحققِ آمال و آرزوهاشان جواب داده بود.

اما این زیارت فقط به دخیل بستن ختم نمی‌شد و گویی خواه‌ناخواه وظیفه‌ای را بر دوش آن‌ها می‌گذاشت. وظیفه‌ای که وادارشان می‌کرد به نوشتن تجربیات دیدار و پراکندن اخبار معجزه‌آسایی که قلب و روح انقلابی آن‌ها را مملو از امید کرده بود؛ حالا باید به آن گواهی می‌دادند. این زائران درواقع کماکان با آگاهی یا ناخودآگاه به خدمت پروپاگاندای انقلاب در می‌آمدند و خبر معجزه و تولد یوتوپیا را در جهان از طریق سفرنامه‌ها و گزارش‌ها که معمولاً خارج از خود کوبا چاپ می‌شد، پخش می‌کردند. درواقع دولت‌ها و در این‌جا به خصوص دولت کاسترو علاقه‌ای نداشت که این سفرنامه‌ها در خود کوبا چاپ شود و در دسترس مردمی قرار بگیرد که بتوانند به مقایسه میان شهادت آن‌ها و آن‌چه در کشور می‌گذشت، دست بزنند. این مسئله درواقع می‌توانست برای دولت انقلابی حتا دردسرآفرین هم باشد. آن‌چه که در کوبا می‌گذشت و در همسفران به فورانِ هیجان بیش از حد و ابراز احساسات انقلابی منجر می‌شد، مقاومت در برابر قدرت‌مندترین کشور امپریالیستی جهان در نود مایلی، تصویر برابری و عدالت اقتصادی، تحقق انقلاب فرهنگی و پزشکی بود. اما این تنها یک روی سکه بود.

روی دیگر سکه در دست مردم بودـ وقوع اتفاقاتی بود که در کنار این وعده‌های شیرین آن‌ها را نگران می‌کرد. وقایعی که عواقب آن گریبان خارجی‌ها را نمی‌گرفت. «کتاب‌های انقلابی را خارجی‌ها می‌نویسند، همان‌ها که بعدها نه به یاد نمی‌آورند و نه می‌خواهند که به یاد بیاورند.» این مردم کوبا بودند که باید با آن‌ها مواجه می‌شدند: کشتار و تیرباران انقلابی مخالفین و «وابستگان رژیم باتیستا»، فرستادن هم‌جنس‌گرایان، مذهبیون و هر آن کس که به طریقی در چارچوب تعیین شدهٔ انقلاب و «انسان نو» نمی‌گنجید، به اردوگاه‌های کار اجباری. در کوبا هنوز چندروزی از انقلاب نگذشته بود که قانون اساسی نسبتاً مترقی آن که اعدام را ممنوع اعلام کرده بود دستکاری شد. با لغو قانون منع اعدام، عطف به ماسبق هم به آن اضافه شد و تعداد زیادی از کسانی که حتا در سال‌های دورتر متهم به کشتار مخالفان رژیم باتیستا شده بودند، با کمک شعارها و سخنرانی‌های مشهور کاسترو، بدون هیچ‌گونه محاکمه‌ای به مرگ محکوم شدند. آن در مقابل چشمان ده‌ها هزار نفری که فریاد «دیوار، دیوار» (لا پارِد، لا پارِد) می‌زدند تیرباران شدند...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍74
برای نوشتنِ یک شعرِ دادائیستی ـــــــــــــــــــــ

برای نوشتنِ یک شعرِ دادائیستی
روزنامه ای بردارید و چند پرنده *
از روزنامه مقاله‌ای را انتخاب کنید
که بلندی‌اش به اندازه‌ی شعری باشد
که می‌خواهید بنویسید
مقاله را با قیچی جدا کنید
سپس با دقت هر واژه از مقاله را ببرید و
در کیفی بریزید
کیف را به آرامی تکان دهید
برش ها را یکی پس از دیگری تصادفی بیرون بیاورید
آنها را به همان ترتیب یادداشت کنید
این شعر شبیهِ شما خواهد بود
و شما: نویسنده‌ای بی‌نهایت اصیل و خاص
با حساسیتی جذاب
که عوام هنوز درکش نکرده‌اند

* در برخی از نسخه‌ها به جای «چند پرنده»، «یک قیچی» ثبت شده است.

تریستان تزارا | سارا سمیعی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
👍192
زبان از آن کسی نمی‌شود
گفتگو با ژاک دریدا‌
ترجمهٔ سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر نهم بارو


اِولین گرُسمان: در «شیبولت»* «تجربهٔ زبان» در آثار سلان را بررسی می‌کنید و آنرا شیوهٔ خاصی از «اقامت در گویش» [۳] می‌نامید («با امضای سلان در جای مشخصی از زبان آلمانی که تنها دارایی او بود»). و همزمان می‌گویید سلان نشان می‌دهد که «در خود زبان یک کثرت و کوچ زبان‌ها» در میان است. «می‌گوید کشورت به همه جا کوچ می‌کند، مثل زبان. خود کشور کوچ می‌کند و مرزهایش را عبور می‌دهد.» به نظرتان معنای این سخن را در خیالی از تعلق خاطر باید یافت، در ضدیت با خیال تعلق خاطر، یا در هر دو؟ این سخن را چطور باید معنی کرد: اقامت در جایگاه یک زبان متکثر و مهاجر؟

ژ. د: پیش از اینکه به این پرسش دشوار یک پاسخ نظری بدهم، باید واقعیت‌های آشکاری را یادآوری کنم. سلان آلمانی نبود؛ زبان آلمانی تنها زبانی نبود که در کودکی به آن سخن می‌گفت؛ و فقط به آلمانی نمی‌نوشت. با این حال، اینهمه را بکار بست برای نمی‌گویم از آن خود کردنِ زبان آلمانی، زیرا اتفاقاً نشان می‌دهم که زبان از آن هیچکس نمی‌تواند باشد، پس مرادم به دوش کشیدن یک پیکار تن‌به‌تن با زبان است. آنچه که می‌خواهم به آن فکر کنم یک گویش است (و دقیقاً به معنی آنچه از آن خود است، آنچه مال خودش است) و یک امضا که می‌تواند در گویشِ زبان همزمان مالکیت‌ناپذیری زبان را تجربه کند. به نظرم سلان تلاش کرده که یک نشانه باقی بگذارد، یک امضای یگانه که یک ضدّ‌امضای زبان آلمانی بود و همزمان چیزی است که بر زبان آلمانی رخ می‌دهد ــ که در دو معنی از این مفهوم رخ می‌دهد: به آن نزدیک می‌شود، خود را به آن می‌سپارد، بی آنکه آنرا از آن خود کرده باشد، بی آنکه تسلیمش شده باشد، بی آنکه خود را به آن سپرده باشد. اما همزمان در همین کار است که نوشتن شعر رخ می‌دهد. به عبارت دیگر، رخدادی‌ست که بر زبان نشانه‌گذاری می‌کند.

به هر حال من سلان را اینگونه می‌خوانم، البته اگر بتوانم، چرا که مطالعه به آلمانی و بویژه آلمانی او برایم دشوار است. تردید دارم هنوز که مطالعهٔ دقیق و شایسته‌اش در توانم باشم. اما آنچه به نظرم می‌رسد این است: او زبان آلمانی را لمس می‌کند و همزمان به نبوغ گویشی (ایدیوماتیک) زبان آلمانی عنایت دارد. اما آنرا به این معنا لمس می‌کند که زبان را از آنجایی که هست جدا می‌کند و به راه می‌اندازد، و از آنجا دیگر یک نشانه، یک اثر، یک زخم باقی می‌ماند. زبان آلمانی را تغییر می‌دهد. زبان را لمس می‌کند. اما برای لمس کردنش باید تصدیقش کرده باشد ــ نه به عنوان زبان خودش، چرا که به باور من، زبان از آن کسی نیست، اما به مثابه زبانی که با آن درآویخته است. دقیقاً به معنی گلاویز شدن. به معنی Auseinandersetzung، با زبان آلمانی درآویختن. همانطور که می‌دانید مترجم بزرگی هم بود. همچون بسیاری از شاعران که مترجم هم هستند؛ خطر و موضوع ترجمه‌هایش را می‌شناخت. نه تنها از انگلیسی، روسی و دیگر زبانها ترجمه کرده، بلکه در خود زبان آلمانی کاری انجام می‌دهد که اگر آنرا ترجمه‌تفسیر تعبیر کنیم غلو نکرده‌ایم. به عبارت دیگر در آلمانی شاعرانهٔ او، یک زبان مقصد و یک زبان مبداء وجود دارد و هر شعر نوعی گویش جدید است که میراث زبان آلمانی در آن منسوخ می‌‌شود

در اینجا یک تناقض وجود دارد، شاعری که نه ملیتش آلمانی است و نه زبان مادریش، می‌باید کسی باشد که نه تنها در بند انجام این کار است، بلکه باید امضای خود را پای زبانی بگذارد که از قرار معلوم جز زبان آلمانی نمی‌توانسته باشد. چطور می‌شود گفت که برای مترجمی که او بود، میان اینهمه زبانهای اروپایی، زبان آلمانی جایگاه ممتازی پیدا کرده که در آن نوشته و شعرش را امضا کرده است، حتی اگر در خود زبان آلمانی، به پیشواز گونهٔ متفاوتی از آلمانی یا زبانهای دیگر یا فرهنگهای دیگر رفته باشد، چرا که در آنچه می‌نویسد یک گذرگاه ــ‌ تقریباً به مفهوم ژنتیک کلمه‌ ــ از فرهنگ‌ها، منابع و خاطرات ادبی استثنایی وجود دارد، که همواره در فشردگی موجز، در سکتهٔ ملیح، در حذف و وقفه پدیدار می‌شود؟‌ نبوغ این آثار در همین است.

*شیبولت (Schibboleth) نام شعری از پل سلان است که در پاییز ۱۹۵۴ سروده شده است.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍136
میهنی ازآن ما
عبدالشهید ثاقب

ـــــــــــــــــــــــــــ از دفتر هشتم بارو


من از جورجو آگامبن خوانده بودم که با زبان طنز گفته بود که حقوق بشر، همان حقوق شهروند است؛ کسی که شهروند کشوری نباشد، حق طبیعی و فطری بشری‌اش نیز سلب می‌گردد. یا در خاطرات اشتفان تسوایگ خوانده بودم که به نقل از یک تبعیدی روسی نوشته بود: «پیش‌ترها انسان فقط به جسم و روح داشت. امروز به گذرنامه هم نیاز دارد، و گرنه مثل انسان با او رفتار نمی‌شود.» یا گهگاهی از نسلِ پیشینِ مهاجران افغانستان در نشست‌های دوستانه می‌شنیدم که در فراق وطن چه‌قدر اشک ریخته‌اند و درد کشیده‌اند. اما به حکم ضرب‌المثلی که می‌گوید «شنیدن کَی بود مانند دیدن!»، تا که آواره نشده بودم، هنوز واژهٔ «خارج» همان همان تصویری رمانتیک را برایم تداعی می‌کرد که در طی چند سفری سیاحتی‌ام به کشورهای منطقه در ذهنم نقش بسته بود. من تا پیش از فروپاشی جمهوریت در افغانستان/ خراسان، چند سفری سیاحتی به کشورهای همسایه داشتم. سفرهای اغلباً ده روزه. در این سفرها طبیعی بود که خیلی برایم خوش می‌گذشت. تا در کشور بودم، می‌پنداشتم که زندگی در خارج، یعنی همین تفریح و سیاحت و خوش‌گذرانی. اما با یک‌سال آواره‌گی از وطن دانستم که میان تجربهٔ آواره‌گی با سفرهای سیاحتی، تفاوتی است بس بزرگ!

من یک سال است که در ایران زندگی می‌کنم. ایران برای من یکی از کشورهای خیلی عزیز و دوست‌داشتنی است و در طول مدت یک‌سال، جز مهربانی و همدلی چیزی دیگری از ایرانیان ندیده‌ام. با وجودی که من این کشور را خانهٔ دوم خود می‌دانم و با مردمانش احساس تعلق تاریخی و هویتی دارم، اما فکر می‌کنم که باید ما افغانستانی‌ها «وطنی از آنِ ما» داشته باشیم. وطنی که او به ما عشق مشفقانه بورزد و ما به او. میهنی که آغوشش برای هر افغانستانی جویای آزادی، عدالت و برابری باز باشد، کسی را از خود نراند و تبعید نکند، کسی را نومید نسازد و میهنی باشد از آن همه و برای همه.

دوری از افغانستان، مرا وا داشت که در یک سال گذشته، در بارهٔ مفهوم «وطن» تأمل کنم. وطن چیست؟ آیا مجموعه‌ای از آب و خاک و گِل است، یا چنان‌که جوزپه ماتسینی می‌گوید: «تا هنگامی که برادران شما حقِ رأی در مورد توسعهٔ ملی ندارند، تا موقعی که یک بی‌سواد در میان باسوادان افسوس می‌خورد، تا زمانی که که یک نفر مهیا و مشتاق کار هنوز بیکار است و در فقر دست و پا می‌زند، شما میهنی را که باید داشته باشید، میهنی از آنِ همه، میهنی برای همه، نخواهید داشت»؟

اگر اشتباه نکرده باشم، من چهارمین نسلی هستم که از افغانستان / خراسان مهاجرت می‌کنم. پیش از من، شماری در دورهٔ کودتای سفید سردار داوود خان، تعدادی نیز در دورهٔ حکومت حزب دموکراتیک خلق و عصر حاکمیت مجاهدین و دور اول تسلط طالبان، کشور را ترک کرده بودند. چرا سرزمین ما فرزندان خود را از آغوش خود می‌راند؟

شما وقتی تحلیل‌ها و تبصره‌های پژوهشگران افغانستانی را بخوانید می‌بینید که اکثراً از جغرافیای افغانستان شکایت دارند: یکی می‌گوید رمز عقب افتادگی ما در این است که کشور ما یک کشور کوهستانی و محاط به خشکه است؛ دیگری می‌گوید که این‌جا به دلیل موقعیت استراتژیک جغرافیایی‌اش همیشه محل تاخت و تاز جهان‌گشایان و امپراتوری‌ها بوده است. این حرف‌ها را آن‌قدر برایمان تکرار کرده‌اند که هیچ نقشی برای عاملیت شخصی ما در بدبختی کشور قائل نشویم. راستی، مشکل از ما است یا از جغرافیای ما؟ در ۱۵ آگوست سال ۲۰۲۱ وقتی کابل به دست طالبان افتاد، نسل جوان ما یا به سوی فرودگاه کابل شتافتند و یا هم به قصد مهاجرت، به سوی مرزهای ایران. چرا به جای فرار، پنجشیر نرفتیم و از مادر وطن دفاع نکردیم؟...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍207
یک شعر ــــــــــــــــــــــــــــ

ای که چنان ژرف خفته‌ای که نتوانی برخاستن
هر سپیده‌دم به سراغ پلک‌هایت می‌آیم
شگفت‌انگیز در حیات، شگفت‌انگیز در مرگ
و در مرگ و زندگی همیشه گشوده
در زیر بقایای سایه‌ای، یا نوار ابریشمی از ماه
چنان می‌نوشم آرامش چشمانت را که گویی مردابی را
به خاطر ژرفای سکوتشان، به خاطر نیکی آرامش
هر یک بستری یا گوری را می‌نماید

دلمیرا آگوستینی | فرشته وزیری‌نسب

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
👍144
در اوایل که به تبعیدگاه خودخواسته‌ام آمده بودم همه جور کاری برای امرار معاش کردم از کار ساعتی با حداقل دستمزد در یک سوپر مارکت تا تعمیر دوچرخه در مغازه‌ای که صاحبش کبکی بی‌ادب پرخاشگری بود تا بالاخره توانستم به شغل سابقم در ایران اما در کتابخانهٔ بخش مطالعات خاورمیانه و اسلام در دانشگاه محل اقامتم برگردم. انبوهی از نسخه‌های خطی اهدایی هست که من باید آنها را شناسایی و عکسبرداری دیجیتال و منتشر کنم. بودجهٔ کافی هم برای این کار گذاشته‌اند و من از بابت کار‌وبارم تا سال‌های دیگر خیالم راحت است. گاهی از سرخوشی این کار دلخواه، کاری که در تخصص من است، این خیال برم می‌دارد که کتابداری هستم در کتابخانه‌ٔ کهن قرطبه با هزاران نسخهٔ خطی که برای فهرست‌برداری آن‌ها یک عمر هم کافی نیست…

عاشق شعر هم هستم و شعرهایی از من در مجلات ایران چاپ شده است. در مصاحبهٔ استخدامی با یکی دو تن از اولیای بخش کلمه‌ای از این سابقهٔ خودم بر زبان نیاورده‌ام. بهتر آن دیدم که آن‌ها من را پژوهنده‌ای تصور کنند که خودش را وقف نسخه‌های قدیمی کرده است. حتا حالا هم سعی می‌کنم خیلی جلو چشم اساتید ولنگار بخش ظاهر نشوم و با کسی بحث نکنم. ریشم را از ته نمی‌زنم. کت و شلوار بدقواره‌ای به تن دارم از آنها که مؤمنان و معتادان انگار که فقط برای ستر عورت می‌پوشند و با این وجنات اگزوتیک از نظر دیگران در بخش مطالعات خاورمیانه و اسلام‌شناسی سعی می‌کنم که نشان دهم همّ‌وغم من آن است که عطش سیری‌ناپذیر اساتید را به سند و مدرک فرو بنشانم. در کنفرانسی که رفته بودم اما از این حد خودم پا فراتر گذاشتم و در ابتدای صحبتم گفتم که هیچ نسخه‌ای جعلی نیست… شاعری که نسخه‌ای از دیوانش را به شما معرفی می‌کنم شاید در اواخر دوران صفوی و در دوران افول ادب و اندیشه‌ٔ ایرانی اصلاً وجود خارجی نداشته است. اما باید دید چرا این ابیات به نام او جعل شده؟ این دیوان چیست که از او برجامانده است؟ و خلاصه اینکه، همکاران عزیز، جعلیات و دستبردها چه سهوی و چه عمدی در نسخ کهن بخشی از میراث گذشتگان ماست که باید آنها را نیز در نظر داشت و اینکه هیچ نسخه‌ای اصیل نیست و اصلاً اصالت به چه می‌گوییم و غیره و غیره…

برمی‌گردم و به گیت سری می‌زنم. پرواز شمارهٔ ۲۳۲ هنوز تأخیر دارد و این را تابلوی دیجیتال پروازها نشان می‌دهد. پس هنوز وقت دارم. چند تنی مسافر نشسته روی صندلی‌ها دارند چرت می‌زنند. از آن فضای خواب‌آلود می‌گریزم و می‌روم که به گشت‌وگذار خودم ادامه دهم و ناگهان وه که چه منظرهٔ دل‌انگیزی!..

کلیک کنید: متن کامل داستان


■ از داستان «شبی در بوداپست» | نوشتهٔ رضا فرخ‌فال | باروی داستان


B A R U
👍179
هجران ـــــــــــــــــ

هجران دل را می‌سازد. همین است:
هجران دل را می‌سازد

اینجا جایی‌ست که عنکبوت‌ها شب‌ها
بساط می‌کنند، اینجا جایی‌ست که کلاغی
تصمیم گرفت بنشیند. بعد پرید. پرید و جایی نشست
که هفته‌ی پیش کلاغ دیگری نشسته بود.
بادبان بودن چه آرامشی دارد

جز در توفان.
در مدت توفان، دلم می‌خواهد توفان باشم.
اگر توفان باشی
دیگر وحشتناک نیست
مگر زمانی که بایستد
و این یعنی مرده‌ای و نقشه‌ها
نقشِ بر آب شده است. درون قلب من

قلب دیگری است، درون آن قلب
مردی در جنگ به خانواده‌اش می‌نویسد:
شبیه چاله کندن زیر باران.


باب هیکاک | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
👍104
سالها است که مادر از جزیره حرف نمی‌زند و ما هم دیگر فراموش کرده‌ایم که روزی در جزیره‌ای‌ دور کودکی کرده‌ایم؛ اما حالا حرف‌های او، در دلم وحشتی پرهیاهو به پا می‌کند از روزهای گنگی که بوی حنای آیین نشان‌بُری می‌دهد. لب‌های مادر که تکان می‌خورَد صدای «رویُم،رویُم» گفتن مادربزرگ و هق‌هق تاما در باد آرام ساحل ترامونده می‌پیچد. جزیره دوباره انگار جان گرفته است.


به چشم‌هایش نگاه می‌کنم،به آن سکون نیلی رنگ که حالا از پشت گذشته‌ای دور بیرون ریخته است.

ـ‌«حرای پیر را از ریشه کندند؛ با تمام شاخه‌ها و نهال‌هایش!»

می‌گویم: پس خور پاک می‌شود. دیگر حرّای پیری نیست که برگ‌های خونی نخل را دور شاخه‌هاش گره بزنند.

ـ‌«خور؟ شاید! اما از تن ما نه! ما برای همیشه نشان‌دار شده‌ایم؛ برای همیشه، تا ابد!»


مادر راست می‌گوید حرّای پیر مرده است؛ ولی بعد از سال‌ها هنوز مویه‌ی تامای کوچولو و غریو و غَرَنگ مادر‌ نمی‌گذارد سوت ممتد آن قطار وحشت ــ که از روز آیین در سرم راه افتاده‌ ــ خاموش شود؛ قطاری بی‌مقصد، بی‌پایان. مادر چند روز بعد از آیین نشان‌بُری تاما از سفر برگشته بود، بی‌خبر از همه چیز و با تامایی روبرو شد که نمی‌توانست درست راه برود؛ با پاهایی که به سختی کنار هم ایستادند. از آن لحظه چیزی زیادی به‌خاطر ندارم، جز فریادهای مادر بر سر مادربزرگ و نفرینی که با خشم به خانه‌ی زنِ پیر جزیره می‌فرستاد. مادربزرگ می‌خواست به مادر نشان دهد که آنچه کرده از سر خیر است؛ اما مادر بر‌افروخته و بی‌تاو بود. میان این دو، ما مانده بودیم: وحشت‌زده با دست‌هایی کوچک‌ که چون طنابی هر لحظه به سویی کشیده می‌شد. مادربزرگ می‌خواست ما را در جزیره نگه دارد ــ انگار ما تکه‌ای از خاک همان جزیره بودیم‌ ــ مادر اما، راه دیگری در سر داشت. می‌خواست برود، انگار ریشه‌های حرّا دور گلویش پیچیده بودند و خور راه نفسش را گرفته بود.

در آوردی ناپیدا بین دو مادر، مادر ما پیروز برگشت. دست‌‌‌هایمان را در دستش جا دادیم و از آنجا کوچ کردیم. ما که رفتیم جزیره‌ نقطه‌ای شد‌ در جغرافیای زمین؛ نقطه‌ای که کم‌کم از دیدمان محو شد. از آن روز، زندگی ما دو پاره شد: پاره‌ای پیش از آیین نشان‌بُری تامای کوچولو و پاره‌ای بعد آن!

کلیک کنید: متن کامل داستان


■ از داستان «نشان حرّا» | نوشتهٔ لیلا منفرد | باروی داستان


B A R U
👍167
گافِ بهرنگی و ماهیِ سرخِ کوچولو ـــــــــــــــــ
میلاد روشنی پایان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ از بی‌ستون بارو

داستان ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی قصه‌ی یک بچه‌ماهی شرور و نترس است که همراه مادرش در آبگیر متروک یک جویبار زندگی می‌کند و روزی به سرش می‌زند تا برود و ته جویبار را ببیند. مادرش با نصیحت و تهدید و زاری قصد دارد مانعش شود، اما بچه‌ماهی تخس سفرش را به انتهای جویبار (که در پایان می‌فهمد دریاست) آغاز می‌کند. در مسیر همه یا دشمن او هستند یا از او نفرت دارند. تنها دوستی که پیدا می‌کند یک مارمولک دانا و سادیست با گرایش‌های شدید آنتی‌سوشال است که روی تخته‌سنگی لم داده، از حمام آفتاب لذت می‌برد و به ریش آبزیان برکه می‌خندد. مارمولک قصه که آسوده از مصائب دنیاست (احتمالاً به دلیل فاندهای حزب بولشویک شوروی) یک کار عام‌المنفعه هم می‌کند و آن ساختن خنجرهایی‌ست که آنها را به رایگان به جانوران مشتاق می‌دهد و طبیعتاً بچه‌ماهی ما شایسته‌ترین کاندیدا برای دریافت خنجر است. بچه‌ماهی خنجر را از مارمولک می‌گیرد و با چاقوکشی مدام منقار مرغ سقا و مرغ ماهیگیر و امثالهم را پاره می‌کند و خلاصه، کل اکوسیستم منطقه را به هم می‌ریزد، و در پایان در شکم یکی از قربانیانش گیر می‌افتد و دیگر خبری از او نمی‌شود.

اما نکته‌ی جالب این است که داستان بهرنگی یک «داستان در داستان» است. در واقع کل ماجرای «ماهی سیاه کوچولو» یک قصه‌ی شب است که یک ماهی پیر در شب چلّه برای دوازده‌هزار بچه و نوه و نبیره‌اش تعریف می‌کند تا خوابشان ببرد. ماهی پیر احتمالاً هرگز گمان نمی‌کند که قصه‌ی شب‌اش مشکلی ایجاد کند. شاید اول به این دلیل که انتظار دارد تخم و ترکه‌هایش خیالی بودن داستان را درک کنند، و دوم به این دلیل که بچه‌هایش از سرنوشت شرارت‌های ماهی‌سیاه‌کوچولو عبرت بگیرند اما دلیل مهم‌تری نیز در کار است که می‌توان آن را در نخستین خط داستان کشف کرد؛ ماهی پیر و همه‌ی نوه و نتیجه‌هایش در دریا زندگی می‌کنند، یعنی درست همان‌جایی که ماهی سیاه کوچولو آرزوی رسیدن به آنجا را داشت. طبیعتاً ماهی پیر این فرض عقلانی را در نظر داشته که وقتی خانواده‌اش در محیطی با کیفیت دریا زندگی می‌کنند، داستان‌سرایی از نکبت زندگی دیگر ماهی‌ها باعث می‌شود که خانواده‌اش قدر زندگی خود در دریا را بدانند.

ماهی پیر چندان هم اشتباه نکرده بود چون غالب بچه‌ها و نوه‌هایش، یا به عبارت دقیق‌تر یازده‌هزار و نهصد و نودونه تن از آن‌ها، بعد از شنیدن قصه به خواب رفتند، اما یکی از آنها، که از قضا ماهی «سرخ» کوچولو است، بعد از شنیدن قصه از خواب بی‌خواب می‌شود و تا صبح (بی‌آنکه به گاف صمد بهرنگی در خط اول داستان توجه کند) در فکر رسیدن به دریا نقشه می‌کشد.


[این مطلب را در سایت بارو بخوانید.]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

Telegram | Instagram
👍25👎76
صلابت زمین ــــــــــــــــــــــــــــــ

صلابت زمین را
صخره‌ها عهده‌دارِ بار شدند:
بال‌هایشان
بی‌امان رویید:
صخره‌هایی
که اوج گرفتند،
مانده‌گان
پرّ و بال بگشودند،
نیزه‌ی برق
تعره در شب زد،
داغِ آبی،
بنفشْ شمشیری،
شهابی.

آسمان آبناک را
نه فقط ابرهایی بود،
نه فقط عطرِ فضایی اکسیژن،
بلکه یک سنگ زمینی بود
بدین جای و آن جای، رخشان،
با یکی قُمری بدل می‌شد،
به یکی ناقوس،
به لایتناها،
به باد بُرّنده
به خدنگی فسفرین
به نمک آسمان.

پابلو نرودا | فؤاد نظیری


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

B A R U
👍162
هم‌صحبت من به فنجان قهوه تلنگری می‌زند و بحث را با این پرسش آغاز می‌کند:

«چرا اسکندر در شاهنامه و در این داستان به‌خصوص در اصطلاح امروز آدم بد داستان نیست و از شاهنامه که بگذریم در ادبیات و هنر ایرانی اسکندر چهره‌ای ستایش‌برانگیز و آرمانی دارد؟ مگر این همان اسکندر گجستک نیست که به ایران حمله کرد و کاخ هخامنشی را سوزاند؟»

«درست می‌گویی. اما این اسکندر همان اسکندر نیست. ما با دو چهره از اسکندر در روایت تاریخی و روایت افسانه‌ای روبه‌روییم. اسکندر در شاهنامه چهره‌ای افسانه‌ای یا اسطوره‌ای دارد. من نمی‌خواهم وارد بحث تداخل افسانه و تاریخ و همخوانی‌ها و ناهمخوانی‌های این دو مقوله بشوم چنانکه در شاهنامه اتفاق افتاده. ترجیح می‌دهم چنانکه قرارمان بود این داستان را با هم و از نگاهی امروزین و هچون یک داستان بخوانیم و حتا می‌خواهم بگویم با این خواندن آن را دوباره بنویسیم…»

«بله… اما این تداخل تاریخ و افسانه یا بگوییم اسطوره، در ماجرای اسکندر برای من یک پرسش است. بی‌شک فردوسی روایت خود را از هیچ چیز آغاز نکرده. حتما روایت او برگرفته از روایت‌های دیگری بوده که به زمان او رسیده. در آن روایات چه اتفاق افتاده که آدم بد داستان به آدم خوب دگرگون شده؟»

«در اینجا در این فرادهش روایی به جریانی از یک دگرش برمی‌خوریم که می‌شود آن را خودی‌سازی یک چهره‌ی اسطوره‌ای نامید. در روایت فردوسی اسکندر بیگانه‌ای اشغالگر نیست. او فرزند داراب پادشاه ایران است از مادری رومی ناهیدنام، دخت فیلقوس امپراطور روم… او جهانگشای جوانی است که به هرکجا می‌رود عدل و داد می‌گستراند و در پی یافتن راز جاودانگی است، اما عمر کوتاهی دارد. این چهره‌پردازی از اسکندر همچنانکه در نظامی می‌بینیم یا در قالب اشاراتی در شعر حافظ و دیگران خاستگاهش برمی‌گردد به سده‌ها پیش از آنها و در جایی دیگر و نه در سرزمین آنها. می‌توانیم بگوییم خاستگاه این روایت زندگی‌نامه‌ای از اسکندر معروف به رمانس اسکندر نوشته‌ی کالیس تنس دروغین است که مصری بود و بنا به قولی ادیب و مورخی یهودی دوستدار یونان که در سده‌ی سوم میلادی می‌زیست. این کالیس تنس را از آن جهت دروغین نامیده‌اند که با کالیس تنس واقعی خواهرزاده‌ی ارسطو که در جنگ‌های اسکندر شرکت داشت، یکی نیست. جالب اینکه کالیس تنس مصری یا دروغین هم اسکندر را فرزند فراعنه مصر باستان می‌داند (نمونه‌ی دیگری از خودی‌سازی یا از آن خود کردن) روایت خیالی او از زندگی اسکندر از زبان سریانی به عربی برگردانده شده و از عربی به ادب فارسی راه یافته که شالوده‌ی اسکندر‌نامه‌هایی است که در ادب فارسی در دست داریم...

کلیک کنید: متن کامل داستان


■ از داستان «مقامه‌ی درخت سخنگو»، بر مبنای داستانی از شاهنامه | نوشتهٔ رضا فرخ‌فال | باروی داستان


B A R U
👍123👎1
چشمان همیشه پاکشان ــــــــــــــــــــــــ

روزهای کندی، روزهای بارانی،
روزهای آینه‌های شکسته و سوزن‌های گمشده
روزهای چشم‌های بسته بر افق دریاها
لحظه‌های همانند، روزهای اسارت
اندیشه‌ام،
که هنوز بر برگ‌ها می‌درخشید و گلها،
همانند عشق عریان است،
سپیده‌ای که او از یاد می‌برد
وادارش می‌کند که سر خم کند
و به تن فرمانبردار و بیهودهٔ خود بنگرد.

با این همه، من زیباترین چشمها را دیده‌ام:
خدایان سیمگونی که یاقوت کبود به دست داشتند
خدایان راستین، پرندگانی در خاک و در آب
من آنها را دیده‌ام
پر و بالشان از آن من است
دیگر چیزی وجود ندارد، مگر:
پرواز ستاره‌گون و روشن آنان
پرواز خاکی و سنگوش آنان
بر امواج بال‌هاشات
و اندیشه‌ام که بر زندگی و مرگ استوار است.

پل الوار | محمدتقی غیاثی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

B A R U
👍52
2025/07/14 01:31:43
Back to Top
HTML Embed Code: