Telegram Web Link
شهرت، انگیزه و محرکى است که نیروى بالقوه عظیمى دارد. همه کسانى که با بچه‌ها سر و کار دارند، مى‌دانند آنان چگونه پیوسته به شیوه‌اى غریب رفتار مى‌کنند و مى‌گویند: "به من نگاه کن." «نگاه کن به من»؛ یکى از خواسته‌هاى اساسى قلبى بشر است و این خواسته مى‌تواند شکل و شمایل بسیار متفاوتى به خود بگیرد؛ از دلقک‌بازى و لودگى گرفته تا تلاش براى شهرت بعد از مرگ.

کشیشى از یکى از شاهزاده‌هاى عصر رنسانس ایتالیا که در حال احتضار و در بستر مرگ بود، پرسید آیا چیزى وجود دارد که از جهت آن احساس پشیمانى کند و آن شاهزاده پاسخ داد: "آرى. یک چیز وجود دارد. یک بار امپراتور و پاپ هر دو در یک زمان به قصر ما آمدند و من آنان را به فراز برج قصر بردم تا از آن‌جا مناظر پیرامون قصر را تماشا کنند و من قصور ورزیده از این فرصت استفاده نکردم تا هر دوى آنان را از آن بالا به پایین اندازم تا شهرت جاودانه پیدا کنم." تاریخ سکوت مى‌کند که آیا آن کشیش به او رستگارى داده است

#رابرت_اگنر
کتاب: گزیده آثار راسل
ترجمه: مهدی افشار

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بزرگترین اندیشه‌ها بی‌گمان همانا بزرگترین رویدادهایند - دیرتر از همه دریافته می‌شوند: نسلهای همزمانشان چنین رویدادها را تجربه نمی‌کنند - و از کنارشان می‌گذرند. آنچه درین مورد می‌گذرد همانند آن چیزی است که در قلمرو ستارگان می‌گذرد ...

نور دورترین ستارگان دیرتر از همه به بشر می‌رسد؛ و پیش از آنکه برسد بشر منکر آن است که در آنجا - ستاره‌ای هست. چند قرن لازم است تا جانی فهمیده شود؟

#فریدریش_نیچه
کتاب: فراسوی نیک و بد

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💰💰 برای رسیدن به ثروت باید باورهای ثروت افرین در خودت ایجاد کنی...

💰💰 @pollsaazi
💰💰 @pollsaazi

راز و رمز ثروتمندان رو اینجا رایگان یاد بگیر👆
چون رژیم در بند دروغ‌های خودش است، باید همه‌چیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند. باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند. باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو، و خودسر دارد. باید وانمود کند به حقوق بشر احترام می‌گذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمی‌دهد. باید وانمود کند از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌ترسد. باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمی‌کند ...

#واتسلاف_هاول
کتاب: قدرت بی قدرتان


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.

سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...

هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از دست‌های‌شان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در دهان‌شان بگذارند. شکنجه‌ی وحشتناکی بود.

پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عده‌ای به دور آن، و همان قاشق‌های دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...

مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟

فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
عشق به آدمی این توانایی را می بخشد که قیافه ی واقعی خود را نشان دهد؛ شکفته شود؛ سلاح های دفاعی خود را از دست بنهد؛ و بگذارد نه تنها از نظر جسمی که از نظر روانی و معنوی نیز کاملا عریان شود. به عبارتی، آدمی به جای آن که خویشتن واقعی خود را پنهان سازد، می گذارد چهره ی واقعی اش دیده شود. ما در روابط عادی خود با اطرافیان تا حدودی مرموز هستیم و نمی گذاریم طرف مقابل پی به خویشتن واقعی ما ببرد، اما در رابطه ی عاشقانه نمی توانیم چهره واقعی خود را پنهان کنیم.
 
سرانجام چیزی که شاید حائز اهمیت بسیار هم باشد آن است که اگر چیزی را دوست بداریم یا به چیزی عمیقا علاقه مند شویم و یا شیفته ی چیزی شویم، کمتر دچار وسوسه می شویم که در ماهیت آن چیز دخالت بکنیم، یا تصمیم به کنترل آزمودنی بگیریم، یا آن را تغییر دهیم و یا اصلاح کنیم. من به این نتیجه رسیده ام که آدمی وقتی کسی یا چیزی را دوست داشته باشد، آن را رها می کند تا به حال خود باشد.

#آبراهام_مزلو
کتاب: زندگی در اینجا و اکنون
ترجمه: مهین میلانی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
حتا حال این را نداشتم که یک نگاهی بیاَندازم به آگهی استخدام ...

فکرِ این‌که جلو یک بابایی بنشینم که پشت یک میز تحریر جا خوش کرده و به‌اش بگویم دنبال کار هستم و واجد شرایط‌ام حال‌ام را به‌هم می‌زد. راست‌اش زنده‌گی یک هول و وَلایی به‌جانم انداخته بود. تو این فکر بودم آدمی‌زاد به چه خفت و خواری‌هایی باید تن بدهد تا یک لقمه غذا زهرِمار کند و کپه‌ی مرگ‌اش را یک‌جایی بگذارد و یک تکّه لباس تن‌اش کند.

#چارلز_بوکفسکی
کتاب: هزار پیش

🖊 این کتاب نخستین بار بار در سال 1975 منتشر شد. داستان این رمان عجیب، جذاب و به یاد ماندنی به سرگردانی ها و دغدغه های نویسنده ای به نام هنری چیناسکی در آمریکای درگیر در جنگ جهانی دوم می پردازد.

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بزرگترین اندیشه‌ها بی‌گمان همانا بزرگترین رویدادهایند - دیرتر از همه دریافته می‌شوند: نسلهای همزمانشان چنین رویدادها را تجربه نمی‌کنند - و از کنارشان می‌گذرند. آنچه درین مورد می‌گذرد همانند آن چیزی است که در قلمرو ستارگان می‌گذرد ...

نور دورترین ستارگان دیرتر از همه به بشر می‌رسد؛ و پیش از آنکه برسد بشر منکر آن است که در آنجا - ستاره‌ای هست. چند قرن لازم است تا جانی فهمیده شود؟

#فریدریش_نیچه
کتاب: فراسوی نیک و بد

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
فال حافظ
کوروس سرهنگ زاده
قطعه: فال حافظ
خواننده: کوروس سرهنگ زاده
ترانه سرا: سیمین بهبهانی
اهنگساز: منوچهر لشکری
انتشار: ۱۳۴۵

چو نای بی آوا
اگر چه خاموشم ...
زبان دل گوید
مکن فراموشم ...

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " ستون آخر "
بقلم : شاهین بهرامی

💎ستون آخر در صفحه‌ی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامه‌ی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیب‌های کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشت‌هایش را دوباره خواند.
ضبط‌ صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبه‌ها را مجددا گوش داد.
عکس‌های دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمی‌شد حالا این یه خبر کم نمی‌اومد...
هوتن همانطور که دور هال خانه‌اش می‌چرخید به سردبیر و غرغر‌هایش فکر می‌کرد.
به اجاره خانه‌ی عقب افتاده و بد‌هی‌هایش می‌اندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر ‌می‌کرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□               □               □             □
ستون آخر در صفحه‌ی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
‍درست در زمانی که مردم چین گوشت بستگان خود را برای سد جوع می‌خوردند ، باور رفیق مائو به وفور محصول مانع از چاره گشایی بود.

مردم به گفته مائو باید سخت ‌کوشی و کنار آمدن با مشکلات را یاد می‌گرفتند ، خود رفیق مائو و سایر رفقای حزبی و فرزندانشان اما ترجیح می‌دادند عمده وقت خود را با نگهبانانشان برای نوشیدن مشروب و صحبت در مورد دوست دخترهایشان صرف کنند. یک بار منشی رفیق "وانگ ونژونگ" به اوگفته بود: اگر مردم بدانند که در حالی به قناعت و سختکوشی دعوت می ‌شوند که رفقای حزبی اینطور زندگی میکنند ، چه می‌شود؟

و او (وانگ ونژونگ) پاسخ داده بود: مردم اگر می توانستند تا بدین حد عمیق فکر کنند نیازی به انقلاب نبود. ما اینطور زندگی میکنیم چون زحمت هدایت آنهایی که مشکلات عمیق و ناتمامشان را به دست یک یا چند نفر ، ممکن می‌دانند بر گردن ماست ، دانایی نیاز به رفاه دارد، نادانی نه.


کتاب: زندگی خصوصی رئیس مائو
نویسنده: لی جی سویی
____

✏️ مائو تسه‌تونگ (۱۸۹۳ – ۱۹۷۶)
بنیانگذار و رهبر انقلاب کمونیستی چین


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
@makhfigah_channel تلگرام
کانال تلگرام مخفیگاه - آینه
فرهاد ، اردلان سرفراز ، حسن شماعی زاده
#موسیقی
آینه ها (مسخ)
خواننده: فرهاد مهراد
ترانه سرا: اردلان سرفراز
آهنگساز: شماعی زاده

🖊این ترانه توسط اردلان سرفراز به دو نویسنده بزرگ قرن بیستم "فرانتس کافکا" و "صادق هدایت" تقدیم شده است.

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دانلود بهترین کتاب‌های صوتی و pdf
مجلات روز و دنیای رمان
داستان‌ها را زندگی کنید 👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
💎ادوارد هشتم بزرگ‌ترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می‌کرد، هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیز معنای واقعی خودش رو پیدا می‌کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می‌گیره، جای لب‌های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد.
جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش.
تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی ؟

#روزبه_معین

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
انسان خوشبخت کسی است که یک دوست واقعی پیدا کند ، و خوشبخت‌تر کسی که آن دوست واقعی را در همسرش می‌یابد.

#فرانتس_شوبرت

-------------
🖊 شوبرت آخرین آهنگساز اتریشیِ برجستهٔ مکتب موسیقی کلاسیک/رمانتیک بود. او در عمر بسیار کوتاه خود ۹ سمفونی، ۱۴ کوارتت زهی، ۲ تریوی پیانو، و بسیاری آثار ارزشمند دیگر پدید آورد. در ادامه قطعه ای زیبا از این هنرمند بزرگ را با هم می‌شنویم ...



داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زمان بهترین منتقد و صبر بهترین معلم است ...

#فردریک_شوپن

__

شوپن یکی مهمترین موسیقی دانان تاریخ بشمار میرود او با وجود عمر کوتاه بسیار پرکار بود و فرم ‌های موسیقی زیادی را ابداع نمود اما مهم‌ ترین نوآوری‌ هایش را درقالب فرم‌ هایی مثل سونات پیانو ، والس ، نوکتورن ، اتود ، پرلود و پولونِز به نمایش گذاشته است.

🎼 از شما دعوت میکنیم در ادامه یکی از آثار شوپن را با نوازندگی "هلن گریمود" پیانیست معروف فرانسوی و دارنده نشان لژیون دونور بشنوید و همچنان با ما همراه باشید.

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💰💰 برای رسیدن به ثروت باید باورهای ثروت افرین در خودت ایجاد کنی...🫵

💰 @servatmanddd
💰@servatmanddd
https://www.tg-me.com/+2C3DlQD3em8yMTA0

📌راز و رمز ثروتمندان رو اینجا رایگان یاد بگیر👆
داستان کوتاه " تلب"
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دهه‌ی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا می‌کرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس‌ به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقه‌ی تمام میز دو نفره‌ی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز می‌درخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی می‌کردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق می‌زدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباس‌هایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار می‌آمد و بسیار خوش اندام‌تر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست رو‌به‌روی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانه‌ای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس‌ آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفره‌ی کثیفی با لکه‌های غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافه‌ای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمه‌ی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانه‌ای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمی‌دید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام  شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر می‌کرد.

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
به قلم علی عاشوری

💎حالم خوش نبود، به یاد دوره‌ای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصله‌ی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب می‌کردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همه‌جا سرک بکشم بی‌آنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره‌ جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آن‌ها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمی‌بینند من مثل آن‌ها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آن‌ها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهم‌تر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور می‌کردم و روزها را به صندوقچه کهنه‌ی خاطراتم می‌سپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشته‌ها  به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه‌ کوچکی ساخته‌ بودند و با اشتیاق هم را می‌بوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرت‌آمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچ‌چیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کوله‌پشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، می‌توان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسه‌ای از گونه او گرفت، دختر چهره‌ای مهربان داشت ، خداحافظی آن‌ها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظاره‌گر شد ،همه‌چیز میان آن‌ها پررنگ بود و اطرافشان را رنگ‌آمیزی می‌کرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره می‌بخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشاره‌ای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم ‌نگفت ؛ لحظه‌ای گل را بو می‌کرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش می‌بست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی می‌خندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش می‌گذاشت و از خجالت  سر را پایین می‌انداخت، او حتی در نبود معشوقه‌اش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان‌ سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفه‌های ریز و سوزناکی می‌کرد که صدای بنفش سینه‌اش مو را به تن سیخ می‌کرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظه‌به‌لحظه نفس‌هایش بیشتر به شماره می‌افتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که  بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بی‌آنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دست‌فروشی  گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز  به او هم انتقال یافت بود، آن‌ قسمت چیزی نبود به‌جز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم  و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال  کودک کار هم‌تغییر کرد و  خوشحال با دستانی باز روی جدول‌ کنار خیابان لی‌لی بازی می‌کرد  و  گلبرگ‌های  گل سرخ دانه‌دانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگ‌های زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ،  حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشه‌ی دیگری از این شهر پژمرده و بی‌رنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی می‌کرد، ولی حیف که فقط نظاره‌گر آن بودم ، بااین‌وجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان ‌بر این است که به‌جایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- این‌ها را شهروز به وِیتِر می‌گوید و سپس رو به شیما که درست روبه‌رویش نشسته این طور ادامه می‌دهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر می‌کردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونه‌ام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را می‌گیرد با هیجان می‌گوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را می‌فشارد با صدایی آرام می‌گوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر می‌شود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم می‌زند و شیما هم قهوه‌ی اسپرسو‌اش را مزه مزه می‌کند غرق خنده و صحبت می‌شوند.

□□□                □□□              □□□

هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز می‌شود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده می‌شود! و سعی می‌‌‌کند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل می‌کند و نه تنها شهروز او را می‌بیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور می‌کند و در حالی که سعی می‌کند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ می‌دهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است..‌.
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد می‌شوند و پشت میزی می‌نشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم می‌زند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسو‌اش هست زیر چشمی نگاه می‌کند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و‌ گس می‌شود‌‌‌...
دختر جوان همراهش از او می‌پرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول می‌دهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.

پایان

#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
2024/06/01 06:34:35
Back to Top
HTML Embed Code: