💎روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه
آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه
آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
☕️قطعهای از کتاب
در پاكستان نام های خيابانها و محلات اغلب فارسی و صورت اصيل كلمات قديم است.
خيابان های بزرگ دو طرفه را شاهراه مینامند، همان كه ما امروز «اتوبان» میگوييم!
بنده برای نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را كه در آنجاها به كار میبرند و واقعا برای ما تازگی دارد در اينجا ذكر میكنم كه ببينيد زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد.
نخستين چيزی كه در سر بعضی كوچهها میبينيد تابلوهای رانندگی است.
در ايران ادارهی راهنمايی و رانندگی بر سر كوچهای كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مینويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربی است، اما در پاكستان گمان میكنيد تابلو چه باشد؟
«راه بند»!
تاكسی كه مرا به قونسلگری ايران دركراچی می برد كمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد، يكی از پشت سر به او فرمان میداد، در چنين مواقعی ما میگوييم: عقب، عقب،عقب، خوب!
اما آن پاكستانی میگفت: واپس، واپس،بس!
و اين حرفها در خيابانی زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است.
اين مغازههايی را كه ما قنادی میگوييم( و معلوم نيست چگونه كلمهی قند صيغهی مبالغه و صفت شغلی قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟)
آری اين دكانها را در آنجا «شيرينكده» نامند.
آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» میخوانيم، در آنجا «سامان» گويند.
سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتی كسی به ما لطف میكند و چيزی میدهد يا محبتی ابراز میدارد، ما اگر خودمانی باشيم میگوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگی مآب باشيم میگوييم «مرسی» اما در آنجا كوچک و بزرگ، همه در چنين موردی میگويند:« مهربانی»!
آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده ميیشود.
قطار سريع السير را در آنجا«تيز خرام» میخوانند!
جالبترين اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن ديدم، آنها اين موجودی را كه ما مرادف با ديو و غول آوردهايم «خوش دامن» گفتهاند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست.
📕از پاريز تا پاريس
✍محمدابراهيم باستانی پاريزی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
در پاكستان نام های خيابانها و محلات اغلب فارسی و صورت اصيل كلمات قديم است.
خيابان های بزرگ دو طرفه را شاهراه مینامند، همان كه ما امروز «اتوبان» میگوييم!
بنده برای نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را كه در آنجاها به كار میبرند و واقعا برای ما تازگی دارد در اينجا ذكر میكنم كه ببينيد زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد.
نخستين چيزی كه در سر بعضی كوچهها میبينيد تابلوهای رانندگی است.
در ايران ادارهی راهنمايی و رانندگی بر سر كوچهای كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مینويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربی است، اما در پاكستان گمان میكنيد تابلو چه باشد؟
«راه بند»!
تاكسی كه مرا به قونسلگری ايران دركراچی می برد كمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد، يكی از پشت سر به او فرمان میداد، در چنين مواقعی ما میگوييم: عقب، عقب،عقب، خوب!
اما آن پاكستانی میگفت: واپس، واپس،بس!
و اين حرفها در خيابانی زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است.
اين مغازههايی را كه ما قنادی میگوييم( و معلوم نيست چگونه كلمهی قند صيغهی مبالغه و صفت شغلی قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟)
آری اين دكانها را در آنجا «شيرينكده» نامند.
آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» میخوانيم، در آنجا «سامان» گويند.
سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتی كسی به ما لطف میكند و چيزی میدهد يا محبتی ابراز میدارد، ما اگر خودمانی باشيم میگوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگی مآب باشيم میگوييم «مرسی» اما در آنجا كوچک و بزرگ، همه در چنين موردی میگويند:« مهربانی»!
آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده ميیشود.
قطار سريع السير را در آنجا«تيز خرام» میخوانند!
جالبترين اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن ديدم، آنها اين موجودی را كه ما مرادف با ديو و غول آوردهايم «خوش دامن» گفتهاند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست.
📕از پاريز تا پاريس
✍محمدابراهيم باستانی پاريزی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس زهد و دین اند
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت،اما بی شمارند
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ایی شد
که با آن کسب "ننگ و نام"کردند...
#محمد_جلالی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
پلیدان در لباس زهد و دین اند
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت،اما بی شمارند
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ایی شد
که با آن کسب "ننگ و نام"کردند...
#محمد_جلالی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
" تیتراژ"
💎مرد خسته از کار بیهدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش میشد
پلکهایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش میشد!
اما تیتراژ پایانی
وقتی برخاست که برود با خودش میاندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مرد خسته از کار بیهدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش میشد
پلکهایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش میشد!
اما تیتراژ پایانی
وقتی برخاست که برود با خودش میاندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اندیشه ها باید همیشه به سوی آینده پیش رود.
اگر خدا میخواست که انسان به گذشته باز گردد یک چشم، پشت سر او میگذاشت!
ویکتور هوگو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اگر خدا میخواست که انسان به گذشته باز گردد یک چشم، پشت سر او میگذاشت!
ویکتور هوگو
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
احساس تنهایی، احساسی است که همگیمان از کودکی با آن آشنا هستیم، از آن روزی که انگار همه همبازی داشتند غیر ما؛ از آن شبی که در غم تنهایی گذراندیم، هر چند خیلی دلمان میخواست همراه و همدمی داشته باشیم؛ از آن مهمانی که در آن هیچ کس را نمیشناختیم و دور و برمان پر از آدمهایی بود که سخت گرم صحبت با هم بودند؛ از آن شبی که کنار همدممان به خواب رفتیم، اما میدانستیم که دیگر همدم یکدیگر نیستیم.
- فلسفه تنهایی
- لارس اسوندسن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
- فلسفه تنهایی
- لارس اسوندسن
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
Forwarded from درخواست کتاب نواندیشان
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من میخواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که میکنم، نفس خودم انجام میدهم!"این حکایت نشاندهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایتهای بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت میکند.
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد میکرد: و میگفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»
یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمانها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»
عبیدزاکانی
رساله دلگشا
یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمانها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»
عبیدزاکانی
رساله دلگشا
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته این طور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونهام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزه مزه میکند غرق خنده و صحبت میشوند.
□□□ □□□ □□□
هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده میشود! و سعی میکند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش هست زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.
پایان
#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته این طور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونهام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزه مزه میکند غرق خنده و صحبت میشوند.
□□□ □□□ □□□
هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده میشود! و سعی میکند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش هست زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.
پایان
#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
"قفل" برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد.
یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند.
باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. اکثرا اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند. قفلها برای جلوگیری از نفوذ دزدان نصب نمیشود، دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند، قفلها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.
در واقع تمام آدمها پتانسیل کجروی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.
#دن_آریلی
کتاب: پشت پرده ریاکاری
مترجم: رامین رامبد
یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند.
باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. اکثرا اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند. قفلها برای جلوگیری از نفوذ دزدان نصب نمیشود، دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند، قفلها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.
در واقع تمام آدمها پتانسیل کجروی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.
#دن_آریلی
کتاب: پشت پرده ریاکاری
مترجم: رامین رامبد
اولین ماجرای عاشقانهاى که در این جهان باید آن را به کمال برسانیم رابطه با خودمان است و تنها پس از موفقیت در این رابطه است که میتوانیم به دیگران آنطور كه بايد عشق بورزیم ...
#ناتانیل_براندن
#ناتانیل_براندن
Forwarded from تبادل بکر
🧷
دنیای پادکست
⦿@OneThousandandOnePodcast
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
⦿@mowllana
دانلود رایگان هر کتابی که بخوای
⦿@Ketabnayyab
کافه تنهایی
⦿@cafe_tanhaee
بانک کتاب و رمان ممنوعه
⦿@CaffeTakRoman
مولانا خداوندگار عشق
⦿@khodavandegareshgh
هر کتابی میخوای دانلود کن
⦿@bokk_lovers
نحوهی نگهداری از گل و گیاهان آپارتمانی
⦿@cactus_education
"ناگفتههای جذب" راز ڪائنات
⦿@JoelO_sten
هر شب کتابی نایاب و خواندنی
⦿@noandishaan_book
شعر خوب
⦿@Best_Poems
درخواست کتاب و رمان
⦿@CaffeTakRoman2
قانونجذب و ارتعاشاتثروت(پیشرفتانگیزشی)
⦿@ganunejazb
سابلیمینالهای قدرتمند
⦿@subliminaltel
یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
⦿@zabankadelarestan
"پرانرژی باش و زندگی کن"
⦿@mouje_tahavolezendegi
از خودشناسی تا خداشناسی
⦿@VaraTamavara
با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
⦿@family95
روزی صد لغت انگلیسی حفظ کن
⦿@engquo
آیلتس رو 8 بگيريد با متد جدید (تضمینی)
⦿@ieltslearner
کافه کتاب صوتی
⦿@CafeBookAudio
روانشناسیکودک و مشاورهخانواده دکتر انوشه
⦿@dranushe
PDF هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
⦿@ppdffff
کتابهای صوتی نایاب
⦿@ArchiveAudio
آموزش قانون جذب ((کائنات))
⦿@razjazbe
حفظ رايگان لغات 504 واژه با فيلم
⦿@codinghaye504
رمانسرای مجازی
⦿@Salam_Roman
چگونه از کائنات درخواست کنیم؟
⦿@moovafaghiiat
سخنان ماندگار دکتر الهی قمشهای
⦿@Drelahigomsheii
انگلیسی آسان روزی پنج دقیقه
⦿@alfacod
کتاب و زندگی
⦿@ketaboozendegi
تکبیت
⦿@YekbeitY
ذهن زیبا موفقیتساز
⦿@Zehn_ziiiba
افکار زنده_تمرین مثبتاندیشی
⦿@Afkarezendeh
کتابهای صوتی آرامش با داستان
⦿@arameshbadastan
زندگی با "عشق" چه زیباست
⦿@Zenndegiiii
کافهشاپ تخصصی روانشناسان
⦿@Cafaravanshenasan
روانشناسی ثروت با عباسمنش
⦿@royaeitel
تنهایی و "آرامش"
⦿@Tannhaaiii
مهندسی عمران و محاسبات
⦿@sazehcal
صفر تا 100 انگلیسیت با ما!
⦿@EN_Listenings
کانال اشعار "فروغ فرخزاد"
⦿@foroughFar0khzad
کانال تخصصی مهارتهای پیشدبستان
⦿@preschool_Child
سرای پایاننامه، مقاله و پرسشنامه
⦿@Arshevkhaneh
منبع ویدئوهای انگلیسی اینستا
⦿@English_Video_EV
(نکتههای قرآنی و روانشناسی)
⦿@Quran_women
شعر و حکایت و موسیقی
⦿@navayearam_z_y
موزیک بیکلام
⦿@instrusongs
تا جان تلخت خوش شود
⦿@delkadesher
کلاسهای آنلاین خصوصی انگلیسی
⦿@EN_Classes
پله پله تا اوج موفقیت انگیزشی
⦿@ganunejazb_raz
مدیریت و دیجیتال مارکتینگ
⦿@drebusiness
《ویدئوهای آموزشی انگلیسی | مهاجرت》
⦿@EN_Videos
شاهبیتهای ناب
⦿@nimbeytchanel
جزوه، کتاب، مقاله، فایل درخواستی
⦿@Archiveketabkhan
حضرت شعر...!
⦿@SHaBaNeHaYe_Bi_To
انگلیسی ویژه مهاجرت | مقدماتی تا پیشرفته
⦿@BR_PODCAST
کنکور زبانت رو 100درصد بزن
⦿@fast_quizes
"تکنیکهای دفع انرژی منفی"
⦿@feng_shui_enerji
روانشناسی کودک و خانواده
⦿@cafepsychology
دلبریهای حضرت مولانا
⦿@molavi_molavi
تست بزن و انگلیسی فول شو
⦿@amoozesh_TV_ir
دختری مثل کتابخانه
⦿@Girlandbook
دنیای کتابهای صوتی و pdf
⦿@bookpdftel
تخصصی علوم تربیتی و روانشناسی
⦿@rraavvaann
کانال ترفند (جورواجور)
⦿@Tarfandsani
انگليسی با تست زدن فول شو
⦿@lovely_englishh
کتاب کتاب کتاب کتاب
⦿@kettabiism
جملاتی که افکار شما را《تغییر میدهد》
⦿@ghalbeziba
عاشقان《کتاب》
⦿@B00kLifeMe
کانال تخصصی اختلالات یادگیری
⦿@psycho_Child
دانستنیهای علمیتخصصی پزشکی مزاجشناسی
⦿@infopezeshki
از جنس آگاهی و تفکر
⦿@kamitafacor
آموزش رایگان ترکی استانبولی در 29 روز
⦿@Yeni_hitit
قدیمیترین کتابخانهی تلگرام
⦿@bokhapdf
مکالمهی آسان زبان
⦿@oxfor
ذهن زیبا "خودشناسے"
⦿@SFREDAMHDARD4030
روانشناس خودت باش دختر
⦿@sedayepayeaaaab
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
⦿@morgbh
90 روزه انگلیسی حرف بزن
⦿@basicenglishlearner
کتاب صوتی/pdf
⦿@EBOOK_4U
کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
⦿@ketabkhaneh2015
داستان کوتاه
⦿@Best_Stories
ڪتب صوتی فوق گرانبها //PDF
⦿@AsreBidaari
هیهات از جهل
⦿@Book_Life
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
⦿@audiopersianlibrary
و خدایی که به شدت کافیست
⦿@rahe_aseman
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
⦿@Kazbabae
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
⦿@ghol_done
حضرت عشق مولانای جانان
⦿@shere_molavi
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
⦿@Archivesbooks
کتابهایی که باید بخوانی
⦿@mylibraries
جذب جنس مخالف با روانشناسی آرام
⦿@arameshzehn44
معجزهی سڪوت درونی! (خودشناسی)
⦿@OCEAN_OM
⛩
دنیای پادکست
⦿@OneThousandandOnePodcast
مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
⦿@mowllana
دانلود رایگان هر کتابی که بخوای
⦿@Ketabnayyab
کافه تنهایی
⦿@cafe_tanhaee
بانک کتاب و رمان ممنوعه
⦿@CaffeTakRoman
مولانا خداوندگار عشق
⦿@khodavandegareshgh
هر کتابی میخوای دانلود کن
⦿@bokk_lovers
نحوهی نگهداری از گل و گیاهان آپارتمانی
⦿@cactus_education
"ناگفتههای جذب" راز ڪائنات
⦿@JoelO_sten
هر شب کتابی نایاب و خواندنی
⦿@noandishaan_book
شعر خوب
⦿@Best_Poems
درخواست کتاب و رمان
⦿@CaffeTakRoman2
قانونجذب و ارتعاشاتثروت(پیشرفتانگیزشی)
⦿@ganunejazb
سابلیمینالهای قدرتمند
⦿@subliminaltel
یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
⦿@zabankadelarestan
"پرانرژی باش و زندگی کن"
⦿@mouje_tahavolezendegi
از خودشناسی تا خداشناسی
⦿@VaraTamavara
با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
⦿@family95
روزی صد لغت انگلیسی حفظ کن
⦿@engquo
آیلتس رو 8 بگيريد با متد جدید (تضمینی)
⦿@ieltslearner
کافه کتاب صوتی
⦿@CafeBookAudio
روانشناسیکودک و مشاورهخانواده دکتر انوشه
⦿@dranushe
PDF هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
⦿@ppdffff
کتابهای صوتی نایاب
⦿@ArchiveAudio
آموزش قانون جذب ((کائنات))
⦿@razjazbe
حفظ رايگان لغات 504 واژه با فيلم
⦿@codinghaye504
رمانسرای مجازی
⦿@Salam_Roman
چگونه از کائنات درخواست کنیم؟
⦿@moovafaghiiat
سخنان ماندگار دکتر الهی قمشهای
⦿@Drelahigomsheii
انگلیسی آسان روزی پنج دقیقه
⦿@alfacod
کتاب و زندگی
⦿@ketaboozendegi
تکبیت
⦿@YekbeitY
ذهن زیبا موفقیتساز
⦿@Zehn_ziiiba
افکار زنده_تمرین مثبتاندیشی
⦿@Afkarezendeh
کتابهای صوتی آرامش با داستان
⦿@arameshbadastan
زندگی با "عشق" چه زیباست
⦿@Zenndegiiii
کافهشاپ تخصصی روانشناسان
⦿@Cafaravanshenasan
روانشناسی ثروت با عباسمنش
⦿@royaeitel
تنهایی و "آرامش"
⦿@Tannhaaiii
مهندسی عمران و محاسبات
⦿@sazehcal
صفر تا 100 انگلیسیت با ما!
⦿@EN_Listenings
کانال اشعار "فروغ فرخزاد"
⦿@foroughFar0khzad
کانال تخصصی مهارتهای پیشدبستان
⦿@preschool_Child
سرای پایاننامه، مقاله و پرسشنامه
⦿@Arshevkhaneh
منبع ویدئوهای انگلیسی اینستا
⦿@English_Video_EV
(نکتههای قرآنی و روانشناسی)
⦿@Quran_women
شعر و حکایت و موسیقی
⦿@navayearam_z_y
موزیک بیکلام
⦿@instrusongs
تا جان تلخت خوش شود
⦿@delkadesher
کلاسهای آنلاین خصوصی انگلیسی
⦿@EN_Classes
پله پله تا اوج موفقیت انگیزشی
⦿@ganunejazb_raz
مدیریت و دیجیتال مارکتینگ
⦿@drebusiness
《ویدئوهای آموزشی انگلیسی | مهاجرت》
⦿@EN_Videos
شاهبیتهای ناب
⦿@nimbeytchanel
جزوه، کتاب، مقاله، فایل درخواستی
⦿@Archiveketabkhan
حضرت شعر...!
⦿@SHaBaNeHaYe_Bi_To
انگلیسی ویژه مهاجرت | مقدماتی تا پیشرفته
⦿@BR_PODCAST
کنکور زبانت رو 100درصد بزن
⦿@fast_quizes
"تکنیکهای دفع انرژی منفی"
⦿@feng_shui_enerji
روانشناسی کودک و خانواده
⦿@cafepsychology
دلبریهای حضرت مولانا
⦿@molavi_molavi
تست بزن و انگلیسی فول شو
⦿@amoozesh_TV_ir
دختری مثل کتابخانه
⦿@Girlandbook
دنیای کتابهای صوتی و pdf
⦿@bookpdftel
تخصصی علوم تربیتی و روانشناسی
⦿@rraavvaann
کانال ترفند (جورواجور)
⦿@Tarfandsani
انگليسی با تست زدن فول شو
⦿@lovely_englishh
کتاب کتاب کتاب کتاب
⦿@kettabiism
جملاتی که افکار شما را《تغییر میدهد》
⦿@ghalbeziba
عاشقان《کتاب》
⦿@B00kLifeMe
کانال تخصصی اختلالات یادگیری
⦿@psycho_Child
دانستنیهای علمیتخصصی پزشکی مزاجشناسی
⦿@infopezeshki
از جنس آگاهی و تفکر
⦿@kamitafacor
آموزش رایگان ترکی استانبولی در 29 روز
⦿@Yeni_hitit
قدیمیترین کتابخانهی تلگرام
⦿@bokhapdf
مکالمهی آسان زبان
⦿@oxfor
ذهن زیبا "خودشناسے"
⦿@SFREDAMHDARD4030
روانشناس خودت باش دختر
⦿@sedayepayeaaaab
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
⦿@morgbh
90 روزه انگلیسی حرف بزن
⦿@basicenglishlearner
کتاب صوتی/pdf
⦿@EBOOK_4U
کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
⦿@ketabkhaneh2015
داستان کوتاه
⦿@Best_Stories
ڪتب صوتی فوق گرانبها //PDF
⦿@AsreBidaari
هیهات از جهل
⦿@Book_Life
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
⦿@audiopersianlibrary
و خدایی که به شدت کافیست
⦿@rahe_aseman
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
⦿@Kazbabae
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
⦿@ghol_done
حضرت عشق مولانای جانان
⦿@shere_molavi
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
⦿@Archivesbooks
کتابهایی که باید بخوانی
⦿@mylibraries
جذب جنس مخالف با روانشناسی آرام
⦿@arameshzehn44
معجزهی سڪوت درونی! (خودشناسی)
⦿@OCEAN_OM
⛩