Forwarded from لیلا کردبچه
یک جفت چشم داشتم
- که تو یادت نیست -
یک جفت گوش
- که تو یادت نیست -
و قلبی
- که باورش برای تو سخت بود -
یادشان بخیر
که بلد بودند
مثل معجزهای در عصر معمولیها
میخکوبت شوند
و با حیرتی مافوقطبیعی دوستت بدارند
یادت بخیر
که فرق داشتی با دیگران
یادت بخیر
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
- که تو یادت نیست -
یک جفت گوش
- که تو یادت نیست -
و قلبی
- که باورش برای تو سخت بود -
یادشان بخیر
که بلد بودند
مثل معجزهای در عصر معمولیها
میخکوبت شوند
و با حیرتی مافوقطبیعی دوستت بدارند
یادت بخیر
که فرق داشتی با دیگران
یادت بخیر
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
Forwarded from لیلا کردبچه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو
از اینهمه اندوه چه میدانی؟
تو
که از میان هزارویک شکلِ «بودن»
«دور بودن» را برگزیدی
و هزارویک شکلِ «دور بودن» را برگزیدی،
از اینهمه اندوهِ نزدیک چه میدانی؟
#لیلا_کردبچه
از اینهمه اندوه چه میدانی؟
تو
که از میان هزارویک شکلِ «بودن»
«دور بودن» را برگزیدی
و هزارویک شکلِ «دور بودن» را برگزیدی،
از اینهمه اندوهِ نزدیک چه میدانی؟
#لیلا_کردبچه
@sokhanranihaa
@sokhanranihaa
لیلی گلستان دربارهی خودش و پدرش ابراهیم گلستان و از جمله ترجمهی کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ نوشتهی اوریانا فالاچی ترجمه لیلی (۱۳۵۰) و نیز شوهرش ( نعمت حقیقی فیلمبردار معروف و پدر مانی حقیقی) و طلاقاش و اشتغالاَش در کتاب فروشی و تاسیس گالری نقاشی گفته است.
این سخنرانی در سال ۱۳۸۱ انجام شده.
@Booef
این سخنرانی در سال ۱۳۸۱ انجام شده.
@Booef
Forwarded from لیلا کردبچه
یک عکسِ کوچکِ تاخورده
از مردی که پیراهنش هنوز روشن است
چند شعر عاشقانۀ کوتاه
از شمارهای که چند سال است خاموش است
و یک جفت چشم
که هرشب تا صبح
به این هردو خیره مانده است
نگهبانِ شبِ کارخانهای ورشکستهام
گاهی آرزو میکنم دزدی بیاید
بهجای دستها و دهانم
چشمهایم را ببندد.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
از مردی که پیراهنش هنوز روشن است
چند شعر عاشقانۀ کوتاه
از شمارهای که چند سال است خاموش است
و یک جفت چشم
که هرشب تا صبح
به این هردو خیره مانده است
نگهبانِ شبِ کارخانهای ورشکستهام
گاهی آرزو میکنم دزدی بیاید
بهجای دستها و دهانم
چشمهایم را ببندد.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
Forwarded from لیلا کردبچه
مرا به یاد بیاور
وقتی به کفشهای کهنهات نگاه میکنی
و مسیرت بهسمت آن کوچهٔ بنبست کج میشود،
وقتی به دکمههای پیراهنت دست میکشی
و انگشتان من از راه دور مهربان میشوند
مرا به یاد بیاور
با اولینبارهای عزیز
و آخرینبارهای غمانگیز را برای خودم بگذار
که بهتر از همه میتوانم ادای فراموشی دربیاورم
و سالها به نقطهای دوردست خیره بمانم
- یعنی دارم فکر میکنم آخرینبار کِی دیدمت!؟ -
و زیرچشمی مرگ را تحتنظر بگیرم
که همینطور بینمان ایستاده است،
سیگار میکشد،
و هِی اینپا و آنپا میکند
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
وقتی به کفشهای کهنهات نگاه میکنی
و مسیرت بهسمت آن کوچهٔ بنبست کج میشود،
وقتی به دکمههای پیراهنت دست میکشی
و انگشتان من از راه دور مهربان میشوند
مرا به یاد بیاور
با اولینبارهای عزیز
و آخرینبارهای غمانگیز را برای خودم بگذار
که بهتر از همه میتوانم ادای فراموشی دربیاورم
و سالها به نقطهای دوردست خیره بمانم
- یعنی دارم فکر میکنم آخرینبار کِی دیدمت!؟ -
و زیرچشمی مرگ را تحتنظر بگیرم
که همینطور بینمان ایستاده است،
سیگار میکشد،
و هِی اینپا و آنپا میکند
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
🔘 نشر واج 🔘 ناشر تخصصی ادبیات 🔘
🖋 شعر
🖋 داستان کوتاه
🖋 رمان
🖋 نمایشنامه
🖋 ترجمه
🖋 پژوهش
🖋 نقد ادبی و...
☎️ ارتباط با ما:
🔘 تلفن: 09123151251
🔘 ایمیل: [email protected]
🔘 ارتباط در اینستاگرام و تلگرام: @Vaajpub
🖋 شعر
🖋 داستان کوتاه
🖋 رمان
🖋 نمایشنامه
🖋 ترجمه
🖋 پژوهش
🖋 نقد ادبی و...
☎️ ارتباط با ما:
🔘 تلفن: 09123151251
🔘 ایمیل: [email protected]
🔘 ارتباط در اینستاگرام و تلگرام: @Vaajpub
Forwarded from لیلا کردبچه
باورش کمی سخت است
اما باور کن پدرانمان هم
تمام شبهای مهتابی عاشق بودند
وقتی به دود سیگارشان خیره میشدند و باد
در پیراهن بلند زنی میوزید
که بهار نارنج میچید
و به مردی - که فرض کن برای تماشای بهار آمده -
لبخند میزد
باورش سخت است
میدانم
اما بارها به ماه گفتهام طوری بتابد
که بغض، راه گلوی پنجرهای را نبندد
مخصوصاً اگر باد
خاطرۀ بلندِ پیراهنِ زنی را وزیده باشد
بارها گفتهام این شهر باغ ندارد
بهار ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید؟
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
اما باور کن پدرانمان هم
تمام شبهای مهتابی عاشق بودند
وقتی به دود سیگارشان خیره میشدند و باد
در پیراهن بلند زنی میوزید
که بهار نارنج میچید
و به مردی - که فرض کن برای تماشای بهار آمده -
لبخند میزد
باورش سخت است
میدانم
اما بارها به ماه گفتهام طوری بتابد
که بغض، راه گلوی پنجرهای را نبندد
مخصوصاً اگر باد
خاطرۀ بلندِ پیراهنِ زنی را وزیده باشد
بارها گفتهام این شهر باغ ندارد
بهار ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید؟
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
نامهی عبدالرحیم طالبوف به مدیر «مطبعهی خورشید» (اسلامبول) نشان میدهد که بیش از صدسال است که بعضی از ناشران ایرانی حقوق مؤلفان را پایمال میکنند. این یادداشت در ابتدای «کتاب احمد» آمده است.
@Booef
@Booef
در کتابِ خواندنیِ "بامداد در آینه"، به مواردی از نگرانیهای شاملو اشارهشده.
یکی از بیمهای همیشگیِ شاملو زندهبهگوری بوده. اینکه گمانکنند او مرده و خاکشکنند و در قبر زندهبهگور شود. خودش چنین گفته:
"از همون ایام جوونی از زندهبهگوری وحشتداشتم. یهوقت پشتِ میز نشستهبودم و مشغولِ نوشتن بودم یههویی خودم را وسطِ خیابان میدیدم. یعنی چنان وحشتی منو میگرفت که از خانه فرارمیکردم و خودم رو میانداختم لای جمعیت" (بامداد در آینه: ده سال گفتگو با احمد شاملو، دکتر نورالدین سالمی، سوئد، نشر باران، ص ۱۳۵).
آیدا زمینهی این ترسِ شاملو را چنین توضیحداده:
"احمد از زمان جوانی این وحشت رو داره. تو بیرجند بوده، میخواستند نعشِ مردهای را از قبر دربیارند و ببرند مشهد دفنشکنند. قبر رو که بازمیکنن میبینن کفنِ مرده تکهپاره و خونآلود است. از اون وقت به بعد احمد این کابوس رو داره!" (همان، ص ۱۸۶).
ترسِ دیگر شاملو این بوده که روزی بهخاطرِاینکه ماهواره در خانه داشته، به سراغاشبیایند:
"آیدا و سیروس* مشغولِ نصبِ بشقابِ ماهواره بودن؛ آقا باعصبانیت به آیدا گفت:
_ این بساط رو جمعکن! من حوصلهی زندونرفتن و این حرفها رو ندارم.
آیدا باخنده گفت: کی میخواهد تو رو زندون ببره؟
آقا باعصبانیت گفت: خلاصه من نمیذارم کسی وارد این خونه بشه.
گفتم نگراننباشین آقا، الآن همه وصلکردن."
(همان، ص ۸۵).
از نگرانیهای شاملو یکی هم این بوده که داریوشِ اقبالی شعری بودار یعنی همان "دهانات را میبویندِ" او را خوانده:
"باز این رادیوها و مجلاتِ خارجی شروعکردن به سروصدا راهانداختن و "دهانت را میبویند" و ازاین حرفها. اصلاً براشون اهمیتنداره که این کار میتونه دردسر برام تولیدکنه" (همان، ص ۱۱۱).
* فرزندِ شاملو
@Booef
یکی از بیمهای همیشگیِ شاملو زندهبهگوری بوده. اینکه گمانکنند او مرده و خاکشکنند و در قبر زندهبهگور شود. خودش چنین گفته:
"از همون ایام جوونی از زندهبهگوری وحشتداشتم. یهوقت پشتِ میز نشستهبودم و مشغولِ نوشتن بودم یههویی خودم را وسطِ خیابان میدیدم. یعنی چنان وحشتی منو میگرفت که از خانه فرارمیکردم و خودم رو میانداختم لای جمعیت" (بامداد در آینه: ده سال گفتگو با احمد شاملو، دکتر نورالدین سالمی، سوئد، نشر باران، ص ۱۳۵).
آیدا زمینهی این ترسِ شاملو را چنین توضیحداده:
"احمد از زمان جوانی این وحشت رو داره. تو بیرجند بوده، میخواستند نعشِ مردهای را از قبر دربیارند و ببرند مشهد دفنشکنند. قبر رو که بازمیکنن میبینن کفنِ مرده تکهپاره و خونآلود است. از اون وقت به بعد احمد این کابوس رو داره!" (همان، ص ۱۸۶).
ترسِ دیگر شاملو این بوده که روزی بهخاطرِاینکه ماهواره در خانه داشته، به سراغاشبیایند:
"آیدا و سیروس* مشغولِ نصبِ بشقابِ ماهواره بودن؛ آقا باعصبانیت به آیدا گفت:
_ این بساط رو جمعکن! من حوصلهی زندونرفتن و این حرفها رو ندارم.
آیدا باخنده گفت: کی میخواهد تو رو زندون ببره؟
آقا باعصبانیت گفت: خلاصه من نمیذارم کسی وارد این خونه بشه.
گفتم نگراننباشین آقا، الآن همه وصلکردن."
(همان، ص ۸۵).
از نگرانیهای شاملو یکی هم این بوده که داریوشِ اقبالی شعری بودار یعنی همان "دهانات را میبویندِ" او را خوانده:
"باز این رادیوها و مجلاتِ خارجی شروعکردن به سروصدا راهانداختن و "دهانت را میبویند" و ازاین حرفها. اصلاً براشون اهمیتنداره که این کار میتونه دردسر برام تولیدکنه" (همان، ص ۱۱۱).
* فرزندِ شاملو
@Booef
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از شگفتیهای صنعت چاپ و نشر، در نمایشگاه کتاب امسال:
فونت کتابی در هنگام صفحهبندی و تبدیل به پیدیاف دچار ناهماهنگی شده و حروف همهٔ کلمات از هم جدا شدهاند؛ در سراسر کتاب!
بخش عجیبتر ماجرا البته اینجاست که این فایل رفته چاپخانه و چاپ شده، بعد صحافی شده، بعد اعلام وصول گرفته و آمده به نمایشگاه! و حتی یک نفر در روال چاپ و صحافی و عرضهٔ این کتاب، آن را ورق نزدهاست.
@Booef
فونت کتابی در هنگام صفحهبندی و تبدیل به پیدیاف دچار ناهماهنگی شده و حروف همهٔ کلمات از هم جدا شدهاند؛ در سراسر کتاب!
بخش عجیبتر ماجرا البته اینجاست که این فایل رفته چاپخانه و چاپ شده، بعد صحافی شده، بعد اعلام وصول گرفته و آمده به نمایشگاه! و حتی یک نفر در روال چاپ و صحافی و عرضهٔ این کتاب، آن را ورق نزدهاست.
@Booef
Forwarded from لیلا کردبچه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
نه گلی برایت آوردم، نه آغوشِ گرمی
تنها دوستت داشتم پریشان و آشفته
تنها دوستت داشتم
و راضی بودم به رضای همین کلمات
که در هیئتِ شعری تازه کنارت باشند
مهربان نیستم، نبودهام هرگز!
آدمی دوردست و ناچاریم
که دستش به جایی نمیرسد
و تسلّی میدهد خودش را
به اینکه دستی که مینویسد
از دستی که نوازش میکند
سخاوتِ بیشتری دارد!
#لیلا_کردبچه
نه گلی برایت آوردم، نه آغوشِ گرمی
تنها دوستت داشتم پریشان و آشفته
تنها دوستت داشتم
و راضی بودم به رضای همین کلمات
که در هیئتِ شعری تازه کنارت باشند
مهربان نیستم، نبودهام هرگز!
آدمی دوردست و ناچاریم
که دستش به جایی نمیرسد
و تسلّی میدهد خودش را
به اینکه دستی که مینویسد
از دستی که نوازش میکند
سخاوتِ بیشتری دارد!
#لیلا_کردبچه
Forwarded from لیلا کردبچه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا اینکه صدایم زدی
و حتی دستخطِ کارمند ثبتاحوال در شناسنامهام زیبا شد
و حروف الفبا قسم خوردند
دنیا جای مهربانتری برای زندگی شده است
شنیده بودم بعضی مردها میتوانند
طوری به زنی نگاه کنند
که از شدّتِ زیبایی از پا دربیاید
و لبانش را طوری یادش بیاورند
که بعد از آن ناچار باشد
با بخش بیشتری از صورتش بخندد
نمیدانستم امّا
نمیدانستم
نگاه کردنِ رویارو به مردی چنین
جسارتی میخواهد
که تنها در روزهای ابری با من است
چرا نمیتوانم نگاهت کنم؟
منی که سالهاست میان ابرها سکونت دارم
و پوستم از رطوبتِ مرموزِ مرگ نمناک است،
چرا اینهمه از مواجهه با چشمهای تو میترسم؟
و نگاهم که میکنی، طوری نفس کم میآورم
که باید بر سینهام، پنجرهای کار بگذارم
چطور میتوانی بیآنکه ادعای معجزه داشته باشی
جنازهای را یکبارِ دیگر از مرگ بترسانی؟
و تنها با شکل ادای حروف نامش به او بفهمانی
که در تمام سالهای زندگیاش
آنطورها که فکر میکرده است
زندگی نکرده است.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
و حتی دستخطِ کارمند ثبتاحوال در شناسنامهام زیبا شد
و حروف الفبا قسم خوردند
دنیا جای مهربانتری برای زندگی شده است
شنیده بودم بعضی مردها میتوانند
طوری به زنی نگاه کنند
که از شدّتِ زیبایی از پا دربیاید
و لبانش را طوری یادش بیاورند
که بعد از آن ناچار باشد
با بخش بیشتری از صورتش بخندد
نمیدانستم امّا
نمیدانستم
نگاه کردنِ رویارو به مردی چنین
جسارتی میخواهد
که تنها در روزهای ابری با من است
چرا نمیتوانم نگاهت کنم؟
منی که سالهاست میان ابرها سکونت دارم
و پوستم از رطوبتِ مرموزِ مرگ نمناک است،
چرا اینهمه از مواجهه با چشمهای تو میترسم؟
و نگاهم که میکنی، طوری نفس کم میآورم
که باید بر سینهام، پنجرهای کار بگذارم
چطور میتوانی بیآنکه ادعای معجزه داشته باشی
جنازهای را یکبارِ دیگر از مرگ بترسانی؟
و تنها با شکل ادای حروف نامش به او بفهمانی
که در تمام سالهای زندگیاش
آنطورها که فکر میکرده است
زندگی نکرده است.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
Forwarded from لیلا کردبچه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
من
به شادمانیِ شگرفِ اندوهِ عشق دچارم
و تمام نیمهشبهایی
که با دقّالبابِ تو در سینهام بیدار میشوم
میگویم: «به تو مدیونم ای قلب دیوانه!
که چهل سال آرامشِ بیهوده را دوام آوردی
تا به جای خوبِ قصه رسیدی»
مینویسم «دوستت دارم»
یک ثانیه بعد
جملهام «آنجا»ست
و این شادمانیِ مختصر آیا
چیزی از اندوهِ «اینجا» بودنِ آن پرنده کم میکند؟
که در خانۀ تاریک، بر زمین افتاده
و صدای کوبیدنِ چیزی به شیشه را
پرندۀ آن بیرون شنیده است
مینویسم «دوستت دارم» و لبخند میزنم
بهخاطر کلمات خوشبختم
که از شیشۀ ضخیمِ شب گذشتهاند
و آنجا
برای بهتر دیدنشان در تاریکی
دنبالِ عینکت میگردی.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
من
به شادمانیِ شگرفِ اندوهِ عشق دچارم
و تمام نیمهشبهایی
که با دقّالبابِ تو در سینهام بیدار میشوم
میگویم: «به تو مدیونم ای قلب دیوانه!
که چهل سال آرامشِ بیهوده را دوام آوردی
تا به جای خوبِ قصه رسیدی»
مینویسم «دوستت دارم»
یک ثانیه بعد
جملهام «آنجا»ست
و این شادمانیِ مختصر آیا
چیزی از اندوهِ «اینجا» بودنِ آن پرنده کم میکند؟
که در خانۀ تاریک، بر زمین افتاده
و صدای کوبیدنِ چیزی به شیشه را
پرندۀ آن بیرون شنیده است
مینویسم «دوستت دارم» و لبخند میزنم
بهخاطر کلمات خوشبختم
که از شیشۀ ضخیمِ شب گذشتهاند
و آنجا
برای بهتر دیدنشان در تاریکی
دنبالِ عینکت میگردی.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
بخشی از نامهٔ تازه منتشرشدهٔ #ابراهیم_گلستان به #صادق_چوبک
در سوگ فقدان فروغ.
تاریخ نامه: نوامبر ۱۹۶۷، یعنی آذر ۱۳۴۶، ۱۱ ماه پس از مرگ فروغ است.
صفحه دوم
در سوگ فقدان فروغ.
تاریخ نامه: نوامبر ۱۹۶۷، یعنی آذر ۱۳۴۶، ۱۱ ماه پس از مرگ فروغ است.
صفحه دوم
بخشی از نامهٔ تازه منتشرشدهٔ #ابراهیم_گلستان به #صادق_چوبک
در سوگ فقدان فروغ.
تاریخ نامه: نوامبر ۱۹۶۷، یعنی آذر ۱۳۴۶، ۱۱ ماه پس از مرگ فروغ است.
صفحه چهارم
در سوگ فقدان فروغ.
تاریخ نامه: نوامبر ۱۹۶۷، یعنی آذر ۱۳۴۶، ۱۱ ماه پس از مرگ فروغ است.
صفحه چهارم
Forwarded from لیلا کردبچه
دورهٔ دهم (و آخر) کارگاه مجازی شعر «لیلا کردبچه»، در تابستان ۱۴۰۳، در شانزده جلسه برگزار میشود.
جلسه اول: دربارهٔ شعر
جلسه دوم: زبان شعر
جلسه سوم: موسیقی شعر۱
جلسه چهارم: موسیقی شعر۲
جلسه پنجم: موسیقی شعر۳
جلسه ششم: جلوههای دیداری شعر ۱
جلسه هفتم: جلوههای دیداری شعر۲
جلسه هشتم: جلوههای دیداری شعر۳
جلسه نهم: ساختارهای نحوی۱
جلسه دهم: ساختارهای نحوی۲
جلسه یازدهم: ساختار نحوی۳
جلسه دوازدهم: صورخیال۱
جلسه سیزدهم: صورخیال۲
جلسه چهاردهم: صورخیال۳
جلسه پانزدهم: تناسبها و تداعیها
جلسه شانزدهم: ساختار شعر و جریانهای شعر معاصر
شانزده جلسه طی دو ماه، به صورت دو جلسهٔ دوساعتی در هفته، و همراه با کار کلاسی و نقد شعر برگزار میشود
شروع دوره: هفتهٔ اول تیر
پایان دوره: هفتهٔ آخر مرداد
شماره برای هماهنگی (پیامک، تلگرام، واتساپ)
09195710795
جلسه اول: دربارهٔ شعر
جلسه دوم: زبان شعر
جلسه سوم: موسیقی شعر۱
جلسه چهارم: موسیقی شعر۲
جلسه پنجم: موسیقی شعر۳
جلسه ششم: جلوههای دیداری شعر ۱
جلسه هفتم: جلوههای دیداری شعر۲
جلسه هشتم: جلوههای دیداری شعر۳
جلسه نهم: ساختارهای نحوی۱
جلسه دهم: ساختارهای نحوی۲
جلسه یازدهم: ساختار نحوی۳
جلسه دوازدهم: صورخیال۱
جلسه سیزدهم: صورخیال۲
جلسه چهاردهم: صورخیال۳
جلسه پانزدهم: تناسبها و تداعیها
جلسه شانزدهم: ساختار شعر و جریانهای شعر معاصر
شانزده جلسه طی دو ماه، به صورت دو جلسهٔ دوساعتی در هفته، و همراه با کار کلاسی و نقد شعر برگزار میشود
شروع دوره: هفتهٔ اول تیر
پایان دوره: هفتهٔ آخر مرداد
شماره برای هماهنگی (پیامک، تلگرام، واتساپ)
09195710795