Telegram Web Link
💳کارت ویژه نکسو با سود روزشمار ۲۶.۱ درصد (معادل سالانه)

کارت ویژه نکسو (عضو شتاب) با اتصال به صندوق درآمد ثابت فارابی، امکان دریافت سود روزشمار را برای شما فراهم می‌کند.

🔹سود روزشمار ۲۳ تا ۲۶ درصد
🔹دریافت سود ماهانه در حساب بانکی
🔹خرید POS و اینترنتی، انتقال وجه (کارت‌به‌کارت، پایا و…)

👈ثبت‌نام و دریافت رایگان نکسو:
🔗 https://account.irfarabi.com/reg/?ref=FI2828

__    
📞۱۵۶۱    
روزها می‌آیند و سپری می‌شوند و هر روز بخشی از هستی خود را با خود می‌برند.

تو و من هر دو قصد زیستن داریم... حال آن‌که، مرگ ما را به کام خود فرو می‌کشد... خوشبختی وجود ندارد؛ اما آرامش و آزادی وجود دارد... مدت‌هاست که رؤیای سرنوشت دیگری را دارم: مدت‌هاست منِ برده، خسته در فکر‌ گریختنم به جایی بس دور، پناهگاهی که کار و آسایش در آن باشد.

📚 پترزبورگ
آندره بیه‌لی
📄 صفحه ۶۷۵ - طاقچه

📓 @BooksCase 📓
رمان در حسرت عدالت صبا صدر.pdf
1.1 MB
ا🌿🌹🌱

رمان در حسرت عدالت
اثر نویسنده جوان و موفق بانوی افغانستان #صبا_صدر

خیلی خیلی رمان قشنگ و دلچسپی است.


@Bookscase📚📚
آلوده‌ام به تو
مثل چشمانت به خواب
مثل هوای کابل به ریزگرد و غبار
محکومم به تو
مثل بیچاره‌ای به سرنوشت
زندانی به حبس ابد
گرفتارم به تو
مثل موهای بلند زنی در دست‌های باد
و تن مردی زیر فشار کار
دچارم به تو
مثل مادرت به بیماری‌اش
تو به دیوانگی‌ات
بیمارم به تو
مثل خودم به چشم‌هایت
خودم به آغوشت
بیمارم به تو
مثل خودم به خودت...!

#جـ_سـ‌راج


@Bookscase📚📚
#عشق...

🖊زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟

زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد.

تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمی‌سازد.

تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد

سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟

شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم.

صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته‌ایی زیر فنجان شیر گرم دیده می‌شود.

زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که می‌گفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.

اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می‌کنی مرتکب اشتباهات مکرر می‌شوی
و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.

دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می‌کنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.

سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می‌کنی و این نشان می‌دهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر می‌شوی ناخن‌های تورا کوتاه کنم.

به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشک‌های زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:

عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.

زن اکنون می‌دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.

🖌عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می‌گذریم.


🔍 #داستان_بخوانیم...
دوستان گلم خواهشاً پای پستها نظرهای تان را شریک بسازید!
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
رمان در حسرت عدالت صبا صدر.pdf
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده صبا "صدر"

#قسمت_اول

آغاز....

ــ محمد: نرگس مبایلت را جواب بتی، میمیرم از نگرانی.
مادر دگر نمی توانم دست سر دست گذاشته منتظر بنشینم، نرگس مبایلش را همیشه وقت زود جواب می داد، خیلی نگران هستم خیلی دیر است هنوز برنگشته.
ــ کریمه: پسرم تشویش نکن جان مادر ان شاءالله که خیر است نرگس میآید، یکبار دگه هم تماس بگیر بعد برو
.....
ــ محمد:....او خدا را شکر جواب داد، بله نرگسم کجاستی؟ نگران شدم
ــ بلی سلام علیکم با فامیل استاد نرگس حرف می زنم؟
ــ محمد: بلی بلی مه شوهر شان هستم شما کی هستید خیریت باشه نرگس کجاست، مبایل نرگس نزد شما چی می کند؟
ــ ما از شفاخانه با شما به تماس شدیم موتر حامل معلمین در جاده تصادم کرده و اکنون همه معلمین به شفاخانه منتقل شدند.
ــ محمد: نه خدایا امکان ندارد،
داکتررر نرگس چطور است، حالش خوب اس؟
ــ فعلا در اتاق عملیات هستند، هرچه زود تر خود را به شفاخانه برسانید.
ــ محمد: مم مادررر نرگس حادثه کرده، مه به شفاخانه می روم متوجه عفت باشید.
ــ کریمه: یا خدایا خودت بالای ما رحم کن عروس یکدانیم حالش خوب باشه، درست است بچیم تو نگران عفت نباش،
ــ محمد: خدایا باورم نمیشه، چه میشود حال نرگسم خوب باشد..
نمی دانم مسیر شفاخانه را چگونه طی نمودم تا رسیدم، مثل دیوانه ها به هر طرف می دویدم و از هر داکتر و نرس شفاخانه می پرسیدم خانمم چطور است، داکتران از اتاق عملیات یکایک بیرون شدند پرسیدم چی شده نرگس چطور است؟؟
ــ داکتر: وضعیت مریض خیلی خوب نیست عملیات سختی را پشت سر گذشتانده، ما کوشش خود را کردیم، آماده هر حالتی باشید..
ــ محمد: با شنیدن حرف های داکتر گمان کردم کسی ستل آب جوش را برسرم ریخت، التماس کنان گفتم، لطفا داکتر صاحب خانمم را نجات بدهید مه بدون نرگس چطور زندگی کنم، دخترم منتظر مادرش است، لطفا داکتر لطفا..
ــ داکتر: فقط دعا کنید برادر عزیز نا امید نباشید.
ــ محمد: نمی دانستم چی کار کنم زمین و زمان برایم جا نمی داد، حالم بد تر از چیزی بود که می شود فکر کرد.
می گویند مرد ها گریه نمی کنند، اشتباه است!
مرد ها زمانی گریه می کنند که مادر، پدر، یاهمسرش در حالت مرگ باشد، مرد ها زمانی گریه می کنند که فرزندان شان بیمار شود، زمانی گریه می کنند که فرزندان شان نسبت به آنها تکبر بورزند، مردان زمانی گریه می کنند که از تامین نفقه همسر و فرزندان شان عاجز شوند، بله مرد ها در فراق عزیزان، دوستان در تاریکی شب و در زیر باران گریه می کنند...
امشب چه محشر است، همسرم دلیل زندگیم یار و یاورم با مرگ دست و پنجه نرم می کند، و هیچ کاری از دست من ساخته نیست، خدایا! چه می شود نرگسم را ازم نگیر.
چند ساعتی گذشته بود و متواتر ناله می کردم، اشک می ریختم و دعا می کردم، مادرم با عفت به بیمارستان آمدند، خیلی نگران بودند.
تقریبا نیمه های شب بود که داکتران با عجله به اتاق عاجل رفتند، نگران شدم نکند حال نرگس خراب است، از هرکی می پرسیدم جوابی دریافت نمی کردم
بلاخره بعد از پانزده دقیقه ای داکتر با چهره آشفته از اتاق خارج شد، با دیدن سیمای پریشان داکتر دست و پایم سست شد به داکتر نگاه می کردم جرات پرسیدن نداشتم می ترسیدم از شنیدن چیزی که اتفاق افتیده بود،
داکتر گفت زندگی سر تان باشد مریض تان را از دست دادیم..
ــ محمد: نه نه ممکن نیست داکتر صاحب این چگونه مزاح است حااا؟ با عجله به اتاق رفتم، روی نرگس من را با تکه سفید پوشانده بودند، آنرا از صورتش کنار زدم، به صورت همچو ماهش نگاه کردم و با جدیت گفتم
نرگس برخیز با من اینگونه بازی نکن مگر نمیدانی چنین بازی هارا دوست ندارم، نرگسم چطور می توانی بروی حااا؟ خانه ام بدون تو غیر قابل تحمل است، مگر قول نداده بودی کنارم میمانی نرگس.. عزیز دلم دختر ما در بیرون منتظر است می دانی که بدون تو غذا نمی خورد، مهربانم، برخیز بامن چنین نکن، میدانی که بیشتر از هرکسی در این دنیا تورا دوست دارم، چرا اذیتم می کنی؟ نرگسسسسسسسسس...

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده صبا "صدر" #قسمت_اول آغاز.... ــ محمد: نرگس مبایلت را جواب بتی، میمیرم از نگرانی. مادر دگر نمی توانم دست سر دست گذاشته منتظر بنشینم، نرگس مبایلش را همیشه وقت زود جواب می داد، خیلی نگران هستم خیلی دیر است هنوز برنگشته.…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت_دوم

پانزده سال بعد....

ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد.
ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم
ــ غزل: درست است عجله کن.
ــ عفت: ای وای از دست تو غزل نگذاشتی به خیال راحت چادرم را برسرم کنم، اینقدر عجله چرا؟!
ــ غزل: ببخشید شادخت عفت اشتباه کردم دختر میدانی ساعت چند بجه است؟دعا کن که استاد امروز خوش خو باشد وگرنه وای به حال هردوی ما.
ــ عفت: تشویش نکن غزل جان برسر وقت می رسیم؛
...
ــ عفت: عفت هستم دختری که 17سال سن دارم در یک روستای دور دست زندگی می کنیم، من پدرم و مادر بزرگم.
هرچند بیاد ندارم اما طبق گفته های مادر بزرگم زمانی که من دوساله بودم مادرم را در یک حادثه ترافیکی از دست دادم، از آنجای که از طفلیت بیاد دارم درین روستا زندگی می کنیم، روستای که برای همه زیباست بجز دخترانش که در حسرت یک زندگی زیبا، در حسرت عدالت و روشنایی علم و دانش سوخته اند، درین قریه قبلا مدارس و مکاتب به روی دختران بند بود.
بهتر است بگویم درکل با سواد بودن برای دختران ننگ شمرده می شد اما حالا خان جدید روستا برای دختران مدارس دینی را باز کرده و دختران می توانند تنها علوم دینی را فرا گیرند.
من با دوستان خود به مدرسه می روم و همچنان نزد مادر بزرگم خواندن و نوشتن را یاد می گیرم، برخلاف دیگر دختران این روستا من خواندن و نوشتن بلدم؛
نا گفته نماند درین روستای کوچک من به اسم دختر چوپان نیز مشهورم؛
از خود بگویم، دختر میانه قد، لاغر و با موهای خرمایی بلند که بیشتر اوقات بافته شده است، مادر بزرگم می گوید که من جلد سفید و چشمان عسلی ام را از مادرم به ارث برده ام.
در کار های خانه همه روزه با مادر بزرگم کمک می کنم، اما خیلی دوست دارم گوسفندان را به چراگاه ببرم.
در حدود 18گوسفند و بز داریم در میان آنها یک گوسفند خیلی کوچک به رنگِ کاملا سفید است که خیلی خیلی دوستش دارم، و اسمش را سفید برفی گذاشتم، هر روز گوسفندان را می برم به کنار رود خانه یا بر سر تپه های سرسبز.

ــ کریمه: درست پانزده سال قبل از امروز یگانه عروسم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس سایهِ غم بر روی بام خانه پسرم نشست، با مرگ نرگس محمدم نیز مُرد، شاید نفس بکشد اما مُرده ای بیش نیست، زنده است اما زندگی نمی کند.

ــ محمد و نرگس در دانشگاه با هم آشنا شده بودند محمدم بی حد عاشق نرگس بود.
نرگس در یکی از مکاتب معلم بود و محمد نیز در دانشگاه معلم بود، بعد از ازدواج شان با دیدن خوشی و خوشبختی پسرم خیلی خوشحال بودم، نرگس تنها عروسم نه بلکه دخترم نیز بود، من نیز دخترم را از دست دادم، بعد از مرگ نرگس مدت ها محمد نه با کسی حرف میزد و نه از خانه بیرون می شد، آن حالت پسرم من را خیلی نگران کرده بود، آه پسرک کم طالع من!
و عفت با آنکه دوسال سن داشت و خیلی کوچک بود همه وقت مادر خود را یاد می کرد و آرام ساختن آن طفل کار دشواری بود، محمد پسرم منزوی گشت، دیگر نه به وظیفه ای خود رفت و نه با همه خاطرات که از نرگس در خانه و شهر داشت تاب آورد.
به روستای دور از شهر نقل مکان کردیم، محمد از چی وضعیت به چی روزی رسیده بود کم حرف شده بود و بی خیال!
با آنکه جوان بود دیگر بعد از مرگ نرگس ازدواج نکرد و شغل چوپانی و دهقانی را به پیش گرفت؛
از عفت بگویم نوه ای یکدانه ام که در سن خورد از نوازش و مهر مادر محروم شد، هر روزی که می گذرد زیباییش دوچند میشود. کاملا شبیه مادرش است، زیبایی و جذابیت خدا دادی اش گاه گاهی من راه می ترساند ازینکه مبادا عفت در دام بالا های روزگار بیفتد، خداوند نوه ای عزیزم را در پناه خود نگهدارد، و از شر انسان های بد در امان.
عفت خیلی به خواندن و نوشتن علاقمند است همیشه وقت در فکر یاد گیری علم است، من برایش خواندن و نوشتن آموختم ای کاش عفتم می توانست به مکتب برود و به آرزو ها و خواسته های دلش برسد؛

ــ عفت: با رسیدن بهار طبیعت لباس سبز برتن می کند، چکاوک ها، بلبلان و قمریان نغمه ها و سرود های فرح بخش و تازه سر میدهند و انسان را به مهر ورزی، گره گشایی و هم گرایی فرا می خواند.
بهار پیام آور عشق و موسم سرور آشتی است و به همین خاطر است که خواستنی است و با آمدنش دل ها سرشار از سرور و جان ها معرفت می یابد.
بهار از راه رسیده بود همه جا را نرمک نرمک سبز می کرد و به طبیعت هم روحیه سر زندگی دوباره بخشیده و به درختان شگوفه های سفید و کوچک هدیه کرد و همه جا سرمست بود از عطر بهاری، گلها کم کم دهان باز کرده بودند و می خواستند غنچه شوند، چقدر ظریف بودند نم نم باران!


با قلم صبا صدر
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_دوم پانزده سال بعد.... ــ غزل: عفت دختر زود باش برسر وقت به مدرسه نمی رسیم استاد بالایما قهر خواهد شد. ــ عفت: آمدم غزل جان دو دقیقه دیگر صبر کن چادرم را بپوشم می آیم ــ غزل: درست است عجله کن. ــ عفت:…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت_سوم


روز ها همین گونه در گذر بود، از طرف صبح گوسفندان را کنار رودخانه یا برسر تپه می بردم و بعد از ظهر به مدرسه می رفتم، و شب ها با خواندن کتاب به خواب می رفتم.
امروز شنبه است و صبح را بسیار پر انرژی آغاز کردم بعد از ادای نماز شیر گوسفندان را دوشیدم و صبحانه را آماده کردم، پدرم بعد از خوردن صبحانه بر سر زمین ها رفت و من هم آماده شدم تا گوسفندان را به چراگاه ببرم،
لباس آبی آسمانی برتن کردم و چادرم را که با موره های رنگی و آیینه های کوچک تزیین شده بود برسر کردم و حرکت کردم. گوسفندان را به سمت تپه های که در چند قدمی خانه قرار داشت سوق دادم و از پشت رمه در حرکت شدم در مسیر راه صدای زمزمه آهنگی را از پشت سر شنیدم توجه نکردم، و به راه خود ادامه دادم اما صدا بلند تر و بلند تر شد،
ــ آبی خوشم آمد گلابی خوشم آمد در بین دخترا چشم عسلی خوشم آمد.....
ــ عفت: با شنیدن این آهنگ دیگر دانستم که مزاحم همیشگی پرویز است، با قدم های تند تر حرکت کردم تا دور شوم اما پرویز زمزمه کنان از عقب در حرکت بود.
پرویز پسری است که همه روزه در کوچه ها به دنبال مردم آزاری است، بار ها غزل و رویا شکایت کردند که پرویز با حرف های نا مناسب باعث اذیت شان می شود؛
پرویز کسی است که هیچ زن و دختری در قریه از حرف های نا مناسب او در امان نبودند، و چون خواهر زاده خان است، کسی جرات شکایت را نمی کرد.
برسر تپه ها رسیدم و در نزدیک یک درخت نشستم گمان کردم که پرویز از مسیر راه دوباره رفته، اما با صدای بمب مانندش رنگ از رخم پرید که گفت!

ــ پرویز: آهای دختر چوپان گمانم ناشنوا هستی،او ببخشی اصلا تعجب نکردم دختر محمد لال، ناشنوا باشد.
ــ عفت: با حرف های پرویز خشمگین شدم اما می دانم جواب انسان های بی ادب را باید با سکوت داد، حرفی نزدم چون از یک انسان بی ادب بیشتر از این انتظار نمی رود،پدرم چون آدم کم حرفی است به همین دلیل آنرا برای تمسخر لال می گوید.
ــ پرویز: آهای عفت صدایم را می شنوی به تنهای اینجا ننشین، دلت تنگ می شود، بیا با هم تا باغ قدم زنان می رویم برایت غوره بادام می چینم وعده است برایت خوش بگذرد.
ــ عفت: حرف های پرویز کم کم اعصابم را به هم می ریخت به مشکل خودم را کنترول کردم که نزنم با سیلی به رویش و گفتم!
ازینجا برو وگرنه همه مردم قریه را بر سرت خبر می کنم. اما پرویز با این حرفم قهقه ای بلندی سر داد و گفت!
ــ پرویز: اوهو می بینم که دختر محمد لال زبان هم داشته.
ــ عفت: خبردار اگر یکبار دیگر به پدرم توهین کنید برای تان خیلی بد خواهد شد و حا پیشنهاد های احمقانه خود را نیز نزد خود نگهدارید و از اینجا گم شوید
ــ پرویز: این غرور و ناز های تو من را روزی خواهد کشت، می دانی چی است؟
به زودی مادرم را به خانه ای تان به خواستگاری ات می فرستم، عفت همسرم می سازمت.
خوشحال شدی؟ حالا ناز نکن دختر بیا یک کمی خوش باشیم و بیشتر آشنا شویم
ــ عفت: با حرف های پرویز از ترس می لرزیدم اما نمایان نکردم، دستانم را مشت کردم تا از لرزش آنها کاسته شود،
متوجه شدم پرویز نزدیک شد و از گوشه چادرم گرفت. دیگر نتوانستم حضورش را تحمل کنم، حالم ازش به هم می خورد.
به فضولی آن که دست به چادرم زد!
دیگر از کنترول خارج شدم و سیلی محکمی به رویش زدم. شدت سیلی آنقدر زیاد بود که رویش به یک طرف خم شد و ازش فاصله گرفتم و با صدای لرزان گفتم!
خبردار انسان بی شخصیت. اگر بار دیگر چنین حماقت را انجام بدهی برایت خوب نخواهد شد،شما خودتان را چی فکر کردید اینکه خان زاده هستید هر کاری دلتان شد انجام می دهید؟
پرویز با آنکه صورتش از خشم سرخ گشته بود گفت.
ــ پرویز: دختر بی سویه تو خودت را چی فکر کردی و چطور اینقدر جرات کردی که بالای من دست بلند کنی؟
نگران نباش جواب این سیلی را به نحوه ای برایت خواهد دادم که پشیمان خواهد شدی حالتی را بر سرت بیاورم که پرنده های هوا به حالت گریه کنند. حالا می روم اما فکر نکن موضوع همین جا تمام شده.
ــ عفت: پرویز رفت، بر زیر سایه درخت نشستم و به فکر فرو رفتم، گویا سیلاب غم در دلم جاری بود با آنکه من مقصر نبودم ولی چون من یک دختر هستم می ترسیدم!
می ترسیدم از اینکه در حالت دعوا با آن پرویز کسی ندیده باشد و موضوع بزرگ نشود.
هرچند می دانم پرویز انسانی نیست که خاموش بنشیند.
رنگ بر رخ نداشتم و رمه گوسفندان را جمع کرده به سوی خانه در حرکت شدم، ندانستم چگونه همه راه را طی نمودم حواسم نبود با صدای مادر بزرگم که اسمم را صدا میزد به خود آمدم
ــ کریمه: عفت دخترم چند بار صدایت کردم فکرت کجاست چی شده چرا رنگ و رویت پریده خوب هستی؟!

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب

نوت: امشب بخاطری دو قسمت نشر شد که دیشب یک قسمت از رمان از نشر مانده بود.

برای حمایت از ما خواهشاً ریکشن و کمنت یادتان نرود.😊


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


به قول آقای لاهوری:

پرواز قشنگ است ولی بی‌غم و منت
منت نکش از غیر، پر و بالِ خودت باش!



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


با رفتن‌ات....
آری
با رفتن‌ات
من غمگین‌ترین
فرد دنیا شده‌ام
اما
لبخند میزنم
و خوشحالم
از خنده‌هایت
و از این‌که چقدر
بدون من
با رقیبان خوشحال‌تری
پس بخند!
زیرا خنده‌هایت
نبض حیات من است
هرچند
بدون من باشد
پس تو بخند
آری بخند!
تا یک روز دیگر
نفس بکشم و زنده بمانم
شاید تو ندانی
ولی من می‌دانم
رشته‌ی زندگی‌ام
و آرامش‌ام
به خنده‌هایت گره
خورده است!


#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۳/۶ ۷:۲۲ pm


🌱🌹🌿


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
.

گاهی ما برای کسانی دل می‌سوزانیم که نه به خودشان رحم می‌کنند نه به دیگران.

#بلندی_های_بادگیر



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
.
یک داماد اهل اندونزی، دوازده روز پس از مراسم ازدواج دریافت عروسش، مرد بوده است. عروس، با بهانه این‌که پریود یا بیمار است، از برقراری رابطه جنسی با او خودداری می‌کرده.
این مرد ۲۶ ساله با عروس خود از طریق اینستاگرام آشنا شده بود، عروس در جریان ملاقات‌های حضوری، نقاب سنتی پوشش زنان مسلمان را بر چهره داشته و کل صورت خود را می‌پوشاند. داماد ماجرا این حرکت عروس را نشانه حیا و اعتقاد او به اسلام ارزیابی کرده بود، غافل از این‌که زیر آن نقاب، نه یک زن، که یک مرد قرار داشته که تا عقد ازدواج با او پیش می‌آید. صدای این عروس و حرکاتش زنانه بوده و به داماد گفته بود خانواده‌ای ندارد و پوشش اسلامی خود را در منزل داماد هم ادامه می‌دهد. داماد پس از ۱۲ روز موفق می‌شود منزل و خانواده این عروس را پیدا کند و کشف کند، او در واقع یک مرد بوده که از سال ۲۰۲۰ لباس زنانه بر تن می‌کرده است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ا🌿🌹🌱

خنده هایت آب حیات است دلبرا
قصه هایت قند و نبات است دلبرا

تو هستی جان و جهانم‌ شک نکن!
بودنت دلم را نظمُ ثبات است دلبرا

#بداهه
#رحیم_گل_فیضی
🎙#شمع_خموش
۱۴۰۳/۲/۱۸ ۵:۱۳ pm



@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاکِ وطن نیست)

رفتم به خرابات نه ساز است و سرودی
آواز قناری و گل و باغ چمن نیست

کو کاکه کابل همه بی ننگ و دغا کار
کو مردم دل پاک در این شهر وطن نیست؟

در بام بلندش که پر از حسن نکو بود
ویرانه شده خانه ی معشوقه من نیست

در چندولش توده خاک است و خرابه
ان مردم پر مهر دیاران کهن نیست

از عشقری جز سنگ مزارش تو نیابی
جز درد جز از حسرت جز ناله سخن نیست

رفتم شهدا هر طرفش رهزن اوباش
شد غصب زمین جای به گور به کفن نیست

کابل بخدا صبح بگردی و شود شام
یک کابلی افسوس در این شهر کهن نیست

کابل تو عزیزی ولی ای وای صد افسوس
امروز دگر کابلکم کابل من نیست

ده منزله ها ساختن از خون غریبان
چون گردن افعی همه تعمیر بلن نیست

بیگانه به شهر خودم و هر چی که گشتم
شهری که دران نقش ز در دانه من نیست

کو کابلک کودکیم خانه گک کاهگلی من
این شهر قشنگ است ولی خانه من نیست

؟
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت_سوم روز ها همین گونه در گذر بود، از طرف صبح گوسفندان را کنار رودخانه یا برسر تپه می بردم و بعد از ظهر به مدرسه می رفتم، و شب ها با خواندن کتاب به خواب می رفتم. امروز شنبه است و صبح را بسیار پر انرژی آغاز کردم…
ادامه قسمت قبلی


ــ عفت: به مشکل لب باز کردم و گفتم چیزی نیست مادر بزرگ خسته هستم می خواهم بخوابم.
رفتم به اتاقم سرم را روی بالشت گذاشتم چشمانم را بستم و اتفاقات امروز از پیش چشمم یکایک عبور می کرد،
بلاخره بغضم ترکید و گریه کردم، دلم گرفته بود نمی دانم چی زمانی با چشم پر اشک خوابم برد
وقتی بیدار شدم عصر بود، ای وای چقدر خوابیدم امروز به مدرسه هم نرفتم، آیا غزل آمده بود؟!
نگاه کردم مادر بزرگم در تنور نان می پخت، سلام دادم و پرسیدم مادر بزرگ چرا من را بیدار نکردید امروز از مدرسه رفتن ماندم، غزل آمده بود؟!
ــ کریمه: دیدم خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم، غزل آمد برایش گفتم صحتت خوب نیست نمی توانی به مدرسه بروی، غزل به تنهایی رفت.
ــ عفت: گپی نیست من خوب هستم، همرای تان کمک کنم؟
ــ کریمه: شکر که خوب هستی دخترم، درست است بگیر نان تازه را به خانه ببر
ــ عفت: فردای آن روز صبح غزل به خانه ما آمد باهم خیلی قصه کردیم ماجرای دعوای من و پرویز را برایش قصه کردم از تعجب دست به دهن مانده بود و حرف هایم را گوش می کرد؛
ــ غزل: باورم نمی شود عفت اگر کسی می دید؟ او پرویز آدم نورمال نیست چرا همرایش دعوا کردی اگر بلای سرت بیاورد او وقت چی می کنی حاااا؟
و موضوع خواستگاری حالا اگر به خواستگاری ات بفرستد قیامت می شود دختر این را میفهمی؟
ــ عفت: پس چی کار می کردم غزل، آن سیلی حقش بود، می دانم پرویز آدمی نیست که بیخیال شود، و ماند گپ خواستگاری هرگز نمی گذارم پرویز به خواسته اش برسد ان شاءالله هیچ گپی نمی شود.
ــ غزل: امیدوارم عفت جان توکل به خدا
ــ عفت: خوب این موضوع را بی خیال غزل چی شد کتاب جدیدی پیدا کردی؟! دیگر کتابی برای مطالعه کردن ندارم هر کدامش را بیش از سه بار خواندیم، مامایت از شهر بر نگشته؟
ــ غزل: نه عفت جان مامایم ماه هاست که به قریه نیامده اما نگران نباش برایش گفته بودم که هر وقتی به قریه آمد کتاب های خوبی باخود بیاورد، من که سواد ندارم برای تو میاورم بخوان، برای من هم بخوان.
ــ عفت: مه فدای دوست مهربانم شوم، شکر به بودنت غزل جان، بیا برویم به مدرسه که ناوقت نشود.
با غزل روانه شدیم به سوی مدرسه.
ساعت چهار عصر از مدرسه به خانه برگشتم دیدم مادر بزرگم قران کریم تلاوت می کرد، من رفتم نماز عصر را ادا کرده و کنار مادر بزرگم نشستم و به تلاوت قرآن کریم گوش می کردم. بعد از اینکه تمام شد سرم را بر سر زانو هایش گذاشتم و مادر بزرگم موهایم را نوازش می کرد و برایم گفت!

با قلم صبا صدر
پایان قسمت سوم ❤️
قفسه کتاب
ادامه قسمت قبلی ــ عفت: به مشکل لب باز کردم و گفتم چیزی نیست مادر بزرگ خسته هستم می خواهم بخوابم. رفتم به اتاقم سرم را روی بالشت گذاشتم چشمانم را بستم و اتفاقات امروز از پیش چشمم یکایک عبور می کرد، بلاخره بغضم ترکید و گریه کردم، دلم گرفته بود نمی دانم…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت_چهارم

ــ کریمه: عفت دخترم می دانی فردا عروسی دختر شیرین است، همرایم می روی؟ باید هردوی ما برویم وگرنه شیرین گلایه خواهد کرد.
ــ عفت: مادر بزرگ عروسی دختر خاله شیرین است همان زهرا؟ او که هنوز پانزده سال بیش سن ندارد، پس برای همین چند روزی می شود که به مدرسه نمی آید، چگونه می توانند دختر خورد سال خود را به شوهر بدهند، گناه دارد.
ــ کریمه:نمی دانم دخترم شنیدم که پدرش بخاطر پول آنرا با کدام کسی از اقارب خان نامزد کرده.
ــ عفت: مادر کلان نمی شود من نروم؟!
ــ کریمه: چرا دخترم نه نمیشه می خواهی مادر کلان پیر و ضعیفت را تنها بگذاری؟!
ــ عفت: درست است مادر کلان جان باهم می رویم.
ــ صبح وقت از خواب برخیستم طبق معمول بعد از خوردن صبحانه گوسفندان را به چراندن بیرون بردم، دعا کردم که باز با پرویز مقابل نشوم، چون خیلی می ترسیدم اما شکر خدا امروز سر راهم سبز نشد، بعد از چند ساعتی به خانه برگشتم، حمام کردم و بخاطر رفتن به محفل عروسی آمادگی گرفتم لباس دراز به رنگ ارغوانی برتن کردم.
موهایم را باز گذاشتم، چادر زیبایم را بر سرم انداختم به آیینه نگاه کردم رنگ ارغوانی خیلی برایم زیبا می گفت، بار اول بود که دلم خواست چشمانم را سُرمه کنم چشمانی که خط درشت سرمه همانند تیر ساخته بود و کمی ژر لب گلابی استفاده کردم، با آن فیشن ساده و اندک باز هم خیلی تغییر به صورتم مشاهده کردم، مادر بزرگم آمد و گفت عفت دخترم آماده هستی که برویم، تا به صورتم نگاه کرد گفت
ــ کریمه: یا خدا!
ــ عفت: چی شده مادر کلان جان اگر خوب نمی گوید بروم صورتم را بشورم
ــ کریمه: نه اتفاقا خیلی برایت خوب می گوید، دخترم چقدر شبیه مادرت شدی! خداوند عمر تورا همانند مادرت نسازد و خداوند تورا از شر بلاهای آسمانی و زمینی در پناه خود نگهدارد.
ــ عفت:پدرم در بیرون منتظر بود تا ما را همراهی کند، تا به صورتم دید نگاهش قفل شد متوجه شدم چشمان پدرم نمناک شد، نزدیکم آمد و بوسه ای بر پیشانی ام کاشت، خیلی وقت بود نوازشم نکرده بود. گفت
ــ محمد: خیلی شبیه مادرت شدی عفت!
ــ عفت: با دیدن اشک در چشمان پدرم دنیایم تاریک شد دستان پدرم را بوسیدم و بدون کدام حرفی حرکت کردم، سخت ترین لحظه برای یک دختر دیدن اشک در چشمان پدرش است.
به محفل عروسی رسیدیم خیلی مردم زیادی دعوت شده بودند بعد از احوال پرسی به یک گوشه یی با مادر بزرگم نشستم و به رقص و پایکوبی دختران نگاه می کردم، همه خوشحال بودن بجز خاله شیرین مادر عروس! که در گوشه ای ایستاده بود و نظاره گر محفل بود.
نگاهم به خانمی خورد که از دور به سویم نگاه می کرد، نگاه هایش عجیب بود،چشمان زاغ زاغی،درشتی چشمانش به حدی بود و قسمی نگاهم می کرد که حس می کردم مرا با چشمانش می خورَد.
گردن و دستانش پر از زیورات بود باز هم بیخیال شدم و از محفل و آواز دف لذت می بردم، غزل و رویا نیز در محفل حضور داشتند آمدند کنارم نشستند با هم خیلی قصه کردیم و خندیدیم،
گاه گاهی نگاهم به آن زن می افتاد که به سویم می دید گمانم حرکات و رفتار من را نظارت می کرد،
با آمدن عروس و داماد همه از جا بر خیستند و دف می زدند و شادی می کردند اما تا به عروس و داماد نگاه کردم نفسم بند آمد! زهرای کوچک با شخصی که بزرگتر از پدرش بود نکاح کرده، یا خدا این چی ظلمی بود که در حق دختر بیچاره کردند، این عادلانه نیست چشمان زهرا پر از اشک بود و داماد همچو گرگ گرسنه یی که تازه شکار پیدا کرده به سوی زهرا می دید و می خندید.
خدایا تا چی وقت دختران درین قریه قربانی هوس مردان شوند و در بدل پول مثل مال بی ارزش فروخته شوند؟!
آیا نشانه مردیست که دخترت را بخاطر پول قربان کنی؟
آیا نشانه مردانه گیست با دختری که هم سن و سال فرزندت است ازدواج کنی؟ نخیر اوج نامردیست.
خانمی کنارم ایستاده بود که می گفت بیچاره عروس درین سن کم به مرد که زن و چهار فرزند دارد فروخته شد، با شنیدن حرف آن خانم که گفت داماد عروسی دومش است و چهار فرزند دارد دیگر طاقت نتوانستم، به مادر بزرگم گفتم من می روم به خانه، لطفا هرچه زود تر ازین محفل برویم! مادر بزرگم که از چشمانم فهمید که حالم خوب نیست بدون ممانعت گفت درست است عفت دخترم برویم؛
ــ عفت: به خانه آمدم هر باری که به محفل فکر می کردم خونم به جوش می آمد، چقدر ظالم هستند بربادی دختر خُرد سال را جشن گرفتند و می رقصند، به چند لحظه فکر کردم اگر عاقبت من نیز مثل زهرا شود؟ اگر من هم خدا نخواسته قربانی تقدیر شوم، نه نه اجازه نمی دهم کسی زندگی من را به بربادی بکشاند، درست است که من دخترم اما ضعیف و ناتوان نیستم
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت_چهارم ــ کریمه: عفت دخترم می دانی فردا عروسی دختر شیرین است، همرایم می روی؟ باید هردوی ما برویم وگرنه شیرین گلایه خواهد کرد. ــ عفت: مادر بزرگ عروسی دختر خاله شیرین است همان زهرا؟ او که هنوز پانزده سال بیش سن…
دو روزی از آن محفل عروسی زهرا گذشته بود، با مادر بزرگم به روی حویلی مصروف لباس شویی بودم، مادر بزرگم از دوره جوانی هایش می گفت و خاطرات جالب را تعریف می کرد من با شوق به حرف های شان گوش می کردم و می خندیدم وهمزمان مصروف شستن لباس بودم که ناگهان صدای دروازه بلند شد، دستانم را خشک کردم تا در را باز کنم، باز کردم یک زن با دو دختر که تقریبا بزرگتر از من بودند پشت در ایستاده بودند. چهره آن زن خیلی برایم آشنا بود!
خوب که دقت کردم بیاد آوردم این که همان زن است که در محفل به سویم عجیب نگاه می کرد، سلام دادم و بعد از احوال پرسی مختصر، به خانه هدایت شان کردم، دردلم سوالی پیدا شد که این خانم در خانه ما چی کاری دارد؟!
ان شاءالله خیر باشد، مادر بزرگم به خانه نزد مهمان ها رفت و من برای آماده ساختن چای به آشپزخانه رفتم.
چای را بر سینی گذاشتم و وارد خانه شدم بعد از تعارف کردن چای به گوشه ای نشستم، آنها با مادر بزرگم حرف می زدند، از وضعیت و طرز لباس پوشیدن شان هویدا بود که مردم ثروتمندی هستند اما ندانستم کی هستند و چرا به خانه ای ما آمدند، چند دقیقه ای نشستم نتوانستم نگاه های سنگین آن سه نفر را تحمل کنم به بهانه ای از اتاق خارج شدم، هنوز زیادی از دروازه اتاق دور نشده بودم که با شنیدن اسم پرویز از زبان آن زن در پشت دَر میخکوب شدم، که می گفت پرویز پسرم،
یعنی این زن مادر پرویز است؟!
نه ممکن نیست!
خدایاااا!
گمان کردم خون در رگ هایم خشک شد توان حرکت کردن نداشتم همان جا نشستم، آن زن می گفت...
ــ شبانه «مادر پرویز »: خوب خانم کریمه طوریکه دانستید من خواهر غفار خان هستم و مادر پرویز، حالا دلیل آمدنم را برای تان بگویم،
پسرم پرویز از وقتی که عفت نوه ای شما را دیده ازش خوشش آمده، خیلی وقت است هر روز برایم می گوید به اینجا بیایم، امروز آمدیم تا عفت را به پسرم پرویز خواستگاری کنم، هرچند دختران زیادی در قوم و خویش ما مناسب پسرم است اما پرویز خواستار عفت است و بس، خوب حالا ما می رویم روز بعد بر می گردیم شما با پدرش مشورت کنید، دختر شما خوش شانس است که یک خان زاده به خواستگاری اش آمده، ما نمی توانیم هر روز بیاییم روز بعدی حتما تصمیم تان را برای ما بگوید حالا وقت خوش؛
ــ عفت: با شنیدن حرف های مادر پرویز حس ترس در تمامی وجودم رخنه کرد به سرعت به آشپزخانه رفتم برسر چوکی نشستم دست و پایم چنان می لرزید که گویا جن دیده باشم، خدایا چی می شود یک کابوس باشد و بیدار شوم.
ــ کریمه: خواهر غفار خان حرف هایش را گفت و بلند شد تا برود، چنان تا تکبر راه می رفت که گویا می گفت، زمین منت دار باش که برسرت راه می روم، آنها رفتند و من هم به آشپزخانه رفتم، دیدم عفت نشسته بود و می لرزید، رنگ بر رخ نداشت، دانستم که حرف های شبانه را شنیده، صدا زدم عفت دخترم، خوب هستی؟!
تا صدایم را شنید شتابان به سویم آمد و خود را در آغوشم انداخت و با صدای بلند گریه کرده و التماس کنان می گفت.
ــ عفت: مادر بزرگ لطفاً من را به آن پرویز ندهید او انسان نورمال نیست، لطفاً من را بدبخت نسازید.
ــ کریمه: دخترم دختر مقبولم کی گفته تورا بدون رضایتت به شوهر می دهم؟! گریه نکن دختر مهربانم هیچ کسی تورا به زور گرفته نمی تواند روز بعد جواب رد برای شان می دهم نگران نباش.
ــ عفت: با حرف های مادر بزرگم دلم آرام گرفت، شب موضوع را با پدرم در جریان گذاشت، پدرم چون پرویز را می شناخت که چگونه یک شخص است، بدون کدام حرف اضافه فقط گفت.
ــ محمد: من دختری ندارم که برای پرویز بدهم، همین فردا جواب رد بدهید و بگوید دیگر نیایند.
ــ عفت: با حرف های پدرم چنان خوشحال شدم که در لباسم نمی گُنجیدم، اما نگران بودم چون پرویز بی خیال نمی شود، خان ساکت نمی نشیند، خدایا خودت برایم کمک کن، آمین
ــ پرویز: چند روزی می گذرد از دعوای من و عفت، آه عفت! حساب آن سیلی که بر روی من زدی را ازت می گیرم، دختر ظالم نمی دانم آن چشمان عسلی چی دارد که من با دیدنش هر بار در اقیانوس چشمانش غرق می شوم، ابتدا یکبار تورا از خود بسازم بعد حالتی را بر سرت بیاورم که حتی فکرش را نکرده باشی، خوش شانس هستی که من ازت خوشم می آید وگرنه خدا می داند با کسی که جرات دست بلند کردن بالای من را کرده، چی می کردم، مادرم را به خواستگاری فرستادم، عفت به زودی چی به زور چی به رضایت از من می شود تمام...
ــ عفت: با آنکه پدرم گفت برای پرویز جواب رد بدهید اما باز هم دلم نارام بود، دلشوره عجیبی داشتم، می ترسیدم ازینکه با نه گفتن ما خان بلای بر سر خانواده من بیاورد، بجز دعا کردن کاری از دستم ساخته نبود

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
Forwarded from اندیــــشه صــدر (N.M"انسانم آرزوست ")
ویژه برنامه بزم ادبی نهاد کتاب
به مناسبت معرفی کارکرد ها و فعالیت های یکی از شخصیت های ادبی، فرهنگی موفق نهاد کتاب
    🦋🎙📚🦋 

مکان : کانال تلگرام نهاد کتاب
https://www.tg-me.com/thebookafghanistan

مهمان ویژه:بانو صبا "صدر" رمان نویس،دکلماتور،محصل قابلگی عالی،مجری و گرداننده موفق در نهاد کتاب

مدیریت برنامه:آقای محبوب زاده

گرداننده گان:آقای محبوب زاده ــ بانوصفیه ناب

تاریخ:جمعه ۱۴۰۳/۳/۱۸
زمان : ساعت ۹ شب الی ۱۱:٠٠شب به وقت افغانستان
۸شب الی ۱٠:٠٠شب به وقت ایران

          🌸🌷🌼🌹💐

از عموم اعضای محترم نهاد کتاب، استادان گرانقدر، نویسندگان،شعراء،ادیبان، فرهنگیان و فرهیختگان عزیز و گرامی شاگردان صنفوف مختلف نهادکتاب صمیمانه دعوت مینماییم تا در بزم ادبی نهاد کتاب اشتراک وحضور فعال داشته باشند
قفسه کتاب
دو روزی از آن محفل عروسی زهرا گذشته بود، با مادر بزرگم به روی حویلی مصروف لباس شویی بودم، مادر بزرگم از دوره جوانی هایش می گفت و خاطرات جالب را تعریف می کرد من با شوق به حرف های شان گوش می کردم و می خندیدم وهمزمان مصروف شستن لباس بودم که ناگهان صدای دروازه…
🍁#رمان_درحسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر
#قسمت_پنجم

ــ کریمه: آه عفت یکدانیم از وقتی که مهمانان رفتند دلش نارام است، و امروز گوسفندان را هم به چراگاه نبُرد، من برایش چیزی نگفتم، وقتی رضایت دخترم نیست و پرویز هم انسانی نیست که زندگی بهتر برای عفت بسازد پس بهتر است هرچه زود تر نه بگویم ان شاءالله بدون کدام اتفاقی این موضوع بسته شود در همین فکر ها بودم که صدای دروازه بلند شد با صدای دروازه عفت ترسیده بلند شد از چشمانش هویدا بود که خیلی نگران است برایش گفتم در آشپزخانه باش من می بینم کیست!
در را باز کردم، خانم شبانه مادر پرویز با دخترانش پشت در بودند بعد از احوال پرسی به خانه رهنمایی شان کردم، نخواستند چای بنوشند، شبانه گفت
ــ شبانه: خُب کریمه خانم منتظر پاسخ تان هستم امید که تصمیم گرفته باشید، هرچند می دانم چنین فرصتی را از دست نمی دهید 
ــ کریمه: خانم شبانه جان من با عفت و محمد پسرم موضوع را در جریان گذاشتم، عفت به این وصلت رضایت ندارد، من و پدرش نیز به تصمیم دختر ما احترام داریم، حالا که عفت راضی نیست پس این وصلت صورت نمی گیرد، خداوند برای پسر شما پرویز خان بخت بلند نصیب کند. 
ــ شبانه: فکر می کردم مردم هوشیاری باشید، اما اشتباه می کردم چه کسی عروسی با یک خان زاده را رد می کند؟ دختر شما خوش شانس است که پسرم انتخابش کرده وگرنه دختران اشراف زاده برای پسرم که کم نیست، اگر اسرار پرویز نمی بود قدمم را دراین خانه ویرانه شما نمی گذاشتم.
دختر تان با ناز و عشوه هایش دل پسرم را بُرده، حالا خواستگاری را رد می کند، عجب مردمان بی سویه ای هستید، برویم دخترانم ازین ویرانه برویم. 
ــ کریمه: خانم شبانه درست است که ما مردم فقیر هستیم و همانند شما کاخ های بلند نداریم اما این دلیل نمی شود که شما هر چه بر زبان تان آمد نثار ما کنید. اگر خان زاده نیستیم الحمدلله عزت و شرف داریم، این را بدانید نمی شود همه چیز را با پول خرید؛
ــ پرویز: در خانه منتظر مادرم بودم، دیری نگذشته بود که به حالت عصبانی داخل خانه شد، پرسیدم مادر چی شد چرا قهر هستید، مادرم گفت!
ــ شبانه: ای پسر نادانِ من، همه هوشیار شد اما تو نشدی، در این روستا دختر کم است که پشت آن دختر بی سویه را گرفتی؟ و من را به ویرانه آنها فرستادی، نان بر خوردن ندارند اما غرور شان دنیا را گرفته، برایت جواب رد دادن آن عفت تورا قبول ندارد بیخیال شو.
ــ پرویز: با حرف های مادرم خونم به جوش آمد، یعنی چی که عفت من را نمی خواهد، مگر من چی کمی دارم، آه دختر مغرور می دانم چی کار کنم، به طرف خانه مامایم «خان قریه»در حرکت شدم، همین که رسیدم به اتاق خان رفتم و موضوع را برایش تعریف کردم، خان گفت 
ــ غفار خان: حالا محمد لال به این حد رسیده که پیشنهاد خان زاده ما را رد می کند، نگران نباش پرویز خان تو به هر دختری که اشاره کنی برایت می گیرم، من خودم می روم و دختر محمد را برایت خواستگاری می کنم 
ــ پرویز: وقتی مامایم برایم اطمینان داد، به خانه بر گشتم شب و روزم شده بود خیالات عفت، ای دختر چوپان با دلم چه کار کردی.. 
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما 
ما بس خرابیم و تویی هم از کَرم معمار ما
#مولانا 
ــ محمد: بر سر زمین ها بودم که غفار خان با افرادش آمدند، ندانستم برای چه آمده اند، برای همه سلام دادم و خان بی مقدمه گفت 
ــ غفار خان: ای محمد! خواهر زاده من به خواستگاری دخترت آمد چرا پاسخ منفی دادی؟ خوشحال باش دخترت عروس خان می شود به کدام دلیل دخترت را برای پرویز خان نمی دهی حااا؟ 
محمد: خان صاحب برای شما سخت احترام دارم اما این موضوع زندگی دخترم است، او رضایت ندارد نمی خواهم به زور کاری را انجام دهم، این زندگی او است خودش تصمیم آینده اش را بگیرد 
ــ غفار خان: با حرف محمد قهقه ای بلندی سر دادم و تمسخر کنان گفتم، کی از دختر پرسیده که شوهر می کنی یا خیر؟
دختر مال مردم است امروز نی فردا پشت بخت می شود، حالا که عروس خان می شود خوشحال باش اگر دخترت را بدهی، دو چند زمین هایت را برایت می دهم. 
ــ محمد: گستاخی ام را ببخشید خان صاحب اما دختر من مال نیست که در بدل زمین بفروشم، من دختری برای به شوهر دادن ندارم. 
ــ غفار خان: حالا اینقدر جرات پیدا کردی که برای خان نه می گویی، محمد از کارت پشیمان می شوی، همین حالا دستور می دهم که همه زمین هایت را غصب کنند، دیگر حقی بالای این زمین ها نداری، تا اینکه عقل برسرت بیاید.
قفسه کتاب
🍁#رمان_درحسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_پنجم ــ کریمه: آه عفت یکدانیم از وقتی که مهمانان رفتند دلش نارام است، و امروز گوسفندان را هم به چراگاه نبُرد، من برایش چیزی نگفتم، وقتی رضایت دخترم نیست و پرویز هم انسانی نیست که زندگی بهتر برای عفت بسازد پس بهتر…
ــ عفت: به بیرون از پنجره به آسمان نگریستم، آسمان تقریبا نیلگون بود، درختان جوانه زده بود و پرندگان ازین درخت به آن درخت می پریدند و آواز شان همه جا را پر کرده بود و آفتاب درخشان که زیبایی طبیعت بهار را دو چند کرده بود، پشت کلکلین نشسته و چشم بر درخت بادام که در مقابلم پشت پنجره قد کشیده بود دوخته بودم و نظاره گر رقص برگهای تازه سبز شده بودم، و دلهره عجیبی سر تا پایم را لمس می کرد و همه اعضای بدنم به وز وز افتاده بودند، رقص برگ ها شورش قلبم را بیشتر نمود، خیلی نگران بودم دست خودم نبود، برای آینده نا معلوم که نمی دانم چه ها در انتظارم است!
متوجه شدم پدرم آمد، امروز پدرم نسبت به هر روز وقتر به خانه آمد نزد پدرم رفتم سلام کردم،پدرم خسته و افسرده به نظر می رسید، به آشپزخانه رفتم و گیلاس آب لیمو آماده کردم تا برای پدرم ببرم
ــ بفرمایید پدر جان آب لیمو برای رفع خستگی تان، پدر جان امروز وقت برگشتید همه چیز رو به راه است؟
ــ محمد: نمی دانستم چگونه بگویم که خان زمین هایما را گرفت، مادرم آمد کنارم نشست و سوال عفت را تکرار کرد.
گفتم خان امروز برسر زمین ها آمده بود و باز هم عفت را برای خواهر زاده اش خواستگاری کرد، و چون من جواب رد دادم همه زمین هایم را غصب کرد.
ــ عفت: با حرف های پدرم اشک در چشمانم جمع شد، این همه بخاطر من بود، با هزاران نا امیدی گفتم پدر حالا چی می شود؟
ــ محمد: دخترم تو نگران نباش هیچ چیزی نمی شود هرگز تورا به آنها نمی دهم.
ــ عفت: دیگر تاب نیاوردم خودم را انداختم درآغوش مهربانش، پدر سپری است بر ناملایمات روزگار، پدرم من را سخت در آغوش گرفت اینکه چه حس قشنگی برایم دست داد نمی توان با حرف جمله اش کرد، به جمله بیانش کرد، و باگفتن تمامش کرد، از عمق قلب گفتم خدارا شکر که دارمتان پدر جانم؛
ــ عفت: یک هفته ای از موضوع خان و خواستگاری پرویز می گذرد درین یک هفته خدارا شکر هیچ موضوع دوباره باز نشد، خیالم راحت شد، ازینکه این موضوع منصرف شدند و پرویز بی خیال قضیه شد، اما برای پدرم جگرخون بودم، درین یک هفته پدرم گوسفندان را به چراندن می برد، من هم بیشتر در خانه می بودم و کتاب مطالعه می کردم بیشتر شعر می خواندم، اشعار مولانا، حافظ و شهریار را خیلی دوست دارم.
گر عمر بشد عمر دگر داد خدا
گر عمر فنا نماند نک عمر بقا
عشق آب حیات است درین آب درا
هر قطره ازین بحر حیاتست جدا
#مولانا

ــ پرویز: یک هفته ای می شود که همه برایم می گویند ازین موضوع بیخیال شوم اما نه، من عفت را می خواهم، و آنچه را من بخواهم بدست می آورم، اگر از من نمی شود پس نمی گذارم از کسی دیگر شود.
درین یک هفته پلان های در سر پروراندم و هر روز صبح بر گوشه از کوچه منتظر عفت بودم، اما گویا خبر داشت چی در انتظارش است هیچ از خانه بیرون نمی شد، هر روز بجای او پدرش گوسفندان را به چراگاه می برد، کم کم نا امید می شدم، اما هرچه شود باید عفت از خانه بیرون شود، حالا که به خوبی خود نفهمید باید از روش خود استفاده کنم؛

با قلم صبا صدر ✍️
ادامه فردا شب ❤️
2024/06/01 18:55:04
Back to Top
HTML Embed Code: