Telegram Web Link
... عکاسی ویتکین چیزی شبیه «استفراغ معنا»ست؛ نفیِ زبان مسیحیِ تطهیر و رستگاری، و جایگزین‌کردن آن با زبانی از ماده: بی‌خدا، آلوده و جنون‌زده. در کار او هر فریم، شبیه صحنه‌ای از یک جن‌گیری وارونه است؛ نه برای بیرون‌کردن شیطان، که برای ثبتِ ماندگاری و دوامِ او در بدن.

@CineManiaa | سینمانیا
CINEMANIA | سینمانیا
... عکاسی ویتکین چیزی شبیه «استفراغ معنا»ست؛ نفیِ زبان مسیحیِ تطهیر و رستگاری، و جایگزین‌کردن آن با زبانی از ماده: بی‌خدا، آلوده و جنون‌زده. در کار او هر فریم، شبیه صحنه‌ای از یک جن‌گیری وارونه است؛ نه برای بیرون‌کردن شیطان، که برای ثبتِ ماندگاری و دوامِ او…
در آثار جوئل پیتر ویتکین، عکاسی بدل می‌شود به میدانی برای تجسم آن‌چه ژرژ باتای ماتریالیسم پایه می‌خواند؛ نوعی ماده‌انگاری کجرو که هم با فلسفه‌هایی که جهان را عقل‌محور و منظم می‌بینند ناسازگار است، و هم با آن نگاه‌هایی که به تعالی و برتری روح یا ذهنِ انسان باور دارند. در این نگاه، ماده نه در خدمت معنا یا ساختار، که در پست‌ترین و تهوع‌آورترین شکلش ظاهر می‌شود: لجن، پوسیدگی، خون، استفراغ، ادرار، آب منی، گوشتِ گسسته از استخوان ــ یعنی همه‌ی آن‌چیزی که در منظومه‌ی فکری باتای جای گفتار و عقل را می‌گیرد؛ قی، افراط و انزجار به‌جای زبان، معنا و بازنمایی.
از نگاه ژرژ باتای، ماتریالیسم پایه نوعی متافیزیک سلبی‌ست؛ نیرویی که ساختارهای سنتیِ هستی را زیر سؤال می‌برد و سلسله‌مراتب آن را فرو می‌پاشد. در واقع آنجا که هگل ماده را نردبانی برای صعود روح می‌داند، باتای آن را چیزی می‌بیند که هر نردبانی را از بین می‌برد؛ یعنی گسترده بر زمین، چسبناک، مهوع و بی‌سقف. در این دیدگاه، ماده نه جایی برای ساخته‌شدن سوژه، که چیزی‌ست که سوژه را به بیرون پرتاب می‌کند؛ مثل معده‌ای که چیزی ته‌نشین‌شده را بالا می‌آورد، قی می‌کند.
عکاسی جوئل پیتر ویتکین دقیقاً در همین مرز قرار می‌گیرد. در قاب‌های او، بدن‌های ناقص، تکه‌تکه‌شده و مومیایی، چهره‌های دفرمه و اندام‌هایی که بیشتر شبیه فسیل‌اند تا انسان زنده، کنار ارجاع‌هایی به هنر کلاسیک، قدیسان کاتولیک و نمادهای مذهبی چیده می‌شوند؛ اما نه برای زنده‌کردن امر مقدس، که برای عبور دادن آن از مسیر فساد و زوال. در این‌جا، بدن فقط بازنمایی نیست، بلکه جایی‌ست که در آن طغیان ماده علیه فرم رخ می‌دهد. اندام‌ها در این عکس‌ها نه به‌درستی سوژه‌اند، نه کاملاً ابژه؛ بلکه در مرزی ناپایدار نوسان می‌کنند. درواقع آن‌ها در لحظه‌ای ثبت شده‌اند که شکل انسانی‌شان در حال فروپاشی‌ست، اما هنوز کاملاً از هم نپاشیده‌اند.

@CineManiaa | سینمانیا
Melancholia, 2024
Juliane Hundertmark

@CineManiaa | سینمانیا
رسوایی-حکیم بی.pdf
745.7 KB
این متن ترجمه‌ای است از فصل هفتم کتاب رسوایی: جستارهایی در باب بدعت در اسلام نوشته‌ی پیتر لامبورن ویلسون (حکیم بِی)، نویسنده، شاعر و اسلام‌پژوه دگراندیش. ویلسون در این فصل با رویکردی میان‌رشته‌ای و اتکا به مشاهدات میدانی، به بازخوانی مصرف آیینی مواد روان‌گردان در بستر عرفان غیررسمی اسلامی می‌پردازد؛ از آیین بَنگ در بنارس و چرس‌کشی در هرات تا زیست قلندران، مرتاضان و سادوهای حاشیه‌نشین. او نشان می‌دهد که مستی و نشئگی، در این سنت‌ها، نه انحراف از دین، که ابزاری‌ست برای رهایی ذهن و شهود باطنی.

@CineManiaa | سینمانیا
John Carpenter "Night" (Official Music Video)
جان کارپنتر، فراتر از جایگاه تثبیت‌شده‌اش در سینما، آهنگ‌سازی صاحب‌سبک در قلمرو موسیقی الکترونیک هم به‌شمار می‌رود. آثار او عمدتاً در سبک‌هایی چون سینث‌ویو (Synthwave)، دارک امبینت (Dark Ambient) و مینیمالیسم جای می‌گیرند و بر پایه‌ی بهره‌گیری خلاقانه از سینث‌سایزرهای آنالوگ، ریتم‌های تکرارشونده، و هارمونی‌های محدود اما مؤثر شکل می‌گیرند. زبان موسیقایی کارپنتر معمولاً مبتنی‌ست بر ایجاد تنش تدریجی، لایه‌سازی ساده اما هدفمند، و تأکید بر بافت صوتی (Texture) به‌جای ملودی‌پردازی متعارف. حاصل این شیوه، فضایی صوتی‌ست که هم‌زمان احساس تعلیق، خلأ و اضطراب را القا می‌کند، بی‌آن‌که به پیچیدگی‌های تکنیکی مرسوم در موسیقی الکترونیک وابسته باشد. دو آلبوم Lost Themes و Anthology از شناخته‌شده‌ترین آثار مستقل او در این عرصه‌اند.

@CineManiaa | سینمانیا

قطعه‌ای از شب: فلسفه‌ پس از تاریکی، جیسن بابک محقق:
«جنون [Lunacy] واژه‌ای‌ست بسیار زیبا و دقیق، با ریشه‌ای که به لونا -ماه- بازمی‌گردد و پیوندی میان جنون و چرخه‌ی ماه برقرار می‌کند. این معنا زمانی روشن‌تر می‌شود که جنون را نوعی تسلیم به نیرویی بیرونی بدانیم، همچون خیره‌شدن مبهوت به قرص سفید و درخشان ماه؛ یعنی واگذاری هویت ذهنی به چیزی دیگر که از بیرون به درون فرد فرمان می‌دهد. مسحور، مبهوت، وحشت‌زده - این‌ها حالت‌هایی هستند که نگاه دیوانه را توصیف می‌کنند. فرد هذیانی اجازه می‌دهد تصاویرِ مزاحم وارد ذهنش شوند؛ دیوانه تأثیرات مزاحم را می‌پذیرد؛ و شیزوفرن صداهای مزاحم را می‌شنود. و همین است آن‌چه روانکاوان و جامعه از آن می‌ترسند: ظرفیت تسلیم کامل در برابر امواجی سهمگین و دوردست-خواه واقعی، خواه خیالی. ظرفیتی که تنها کنجکاوی بی‌پرواى کودک یا فروتنی بی‌چشم‌داشت پیامبرانه می‌تواند چیزی هم‌سنگ با آن پدید آورد.»

◄ مشهور است ون‌گوگ، زمان‌هایی که قصد داشت خورشید را نقاشی کند، بی‌هیچ واسطه‌ای به آن خیره می‌شد. این خیره‌نگری، آن‌گونه که موریس بلانشو توصیف می‌کند، وضعیتی‌ست که در آن خودِ سوژه در حالت تعلیق قرار می‌گیرد و چشم، کارکرد معمولِ شناختی‌اش را از دست می‌دهد؛ جایی که نگاه، صحنه‌ی ظهورِ بیگانگی می‌شود. در چنین لحظه‌ای، فاصله‌ی میان احساس مستقیم و معناپردازی ذهنی از میان می‌رود، و دیدن بدل می‌شود به جراحتی که بر پیکرِ خودِ نگاه فرود می‌آید.

◄ جنونِ ون‌گوگ از آن دست نبود که صرفاً ذهن را به آشوب بکشاند؛ بلکه هجوم می‌آورد، مرزها را درمی‌نوردید، نفوذ می‌کرد، و همه‌چیز را از درون متلاشی می‌ساخت؛ مطلقِ ناشناس: نوری که دیده نمی‌شود، می‌سوزاند، و ستاره‌ای که پیش از زاده‌شدن منفجر می‌شود.

@CineManiaa | سینمانیا
The Hands of Jean-Luc Godard
Scénarios (2024)

@CineManiaa | سینمانیا
CINEMANIA | سینمانیا
Jean-Luc Godard's Scenarios | Trailer
تصویر، در سینمای گدار، صرفاً بازنمای گذشته نیست؛ کیفیتی در خود دارد که مانع از محوشدنش می‌شود. بازگشت، در چنین تصاویری، نه به‌منزله‌ی یادآوری یا نوستالژی، که همچون حضوری مداوم عمل می‌کند که از زمان خطی بیرون می‌ماند و در لحظه‌هایی گسسته، بار دیگر سر برمی‌آورد. البته سینما، از آغاز، حامل چنین قابلیتی بوده: نَفَس نوری که به بدن غایب امکان تداوم می‌بخشد، بی‌آن‌که به تکرار یا ایستایی بدل شود. حالا این ویژگی، در آثار گدار ــ چه در تاریخ‌های سینما و چه در این یکی، سناریوها ــ بدل به ساختار می‌شود؛ او تصویر را چنان می‌چیند که در ذاتش، همواره آمادگی بازگشتن را حفظ کند. در این افق، سینما دیگر ابزاری برای حفظ خاطره نیست، بلکه تجسم میلی دیرین است به زیستن در تداوم، میان بودن و از بین رفتن.
در واقع، سناریوها با چنین منطقی ساخته شده. فیلم پس از مرگ گدار تکمیل و منتشر شد، بی‌آن‌که غیاب او کوچک‌ترین خللی در پیوستگی اثر ایجاد کند. ساختار فیلم چنان شکل گرفته که حتی در غیاب مؤلف هم قابلیت اجرا داشته باشد؛ ایده‌ها از او به‌جا مانده‌اند، صدا و پیکرش در تصویر ثبت شده‌اند، اما سامانه‌ی فرمال اثر، مستقل از اراده‌ی خالق، مسیر خود را پی می‌گیرد. فیلم طوری طراحی شده که خود را همچون الگوریتمی فعال کند؛ مدلی از یک رستاخیز که از بیرون فراخوانده نمی‌شود، بلکه درون‌زاد است و از دلِ خود تصویر، و از خلالِ چیدمان دقیق اجزا، فعال می‌گردد. گویی رستاخیز تنها عملکرد پنهان و درونیِ تصویر است، چنان‌که گدار، مسیحِ فیلمسازها، یقین داشت؛ کسی که تصویر را چنان بنا کرد تا هر بار، از درون خودش برخیزد، مثل مسیح فلاسفه، اسپینوزا، که نزد دلوز مجسمه‌ی زیستن بی‌پایان بود، بدنی که در نور می‌سوزد تا از دلِ غیاب، حضوری تازه زاده شود.

@CineManiaa | سینمانیا
انسان به پندهای پیشگویانه‌ی نیاکانش خیانت کرد، آنان که قانون کوچ‌نشینی را پذیرفته بودند و باور داشتند تنها کسانی که در یک‌جا می‌مانند، مرده‌اند؛ چراکه فقط آن‌ها هستند که بدن‌هایی دارند و این بدن‌هاست که طمع زمین را برمی‌انگیزد. اما مردم کوچ‌نشین، که هرگز در جایی توقف نمی‌کنند و روی زمین نمی‌نشینند، چیزی در اختیار ندارند که زمین را وسوسه کند یا حرص آن را برانگیزد. آنان هیچ چیز ندارند: نه ابزار، نه دیوار، نه بدن، و نه حتی رؤیا. تنها چیزی که دارند، سفر است و بس. آنان فقط یک راز در اختیار دارند؛ رازی که زمین هیچ سلطه‌ای بر آن ندارد و دشت‌ها هیچ پاسخی برایش ندارند. و این، یعنی رهایی.

Al-Koni, The Seven Veils of Seth, 60-61.

@CineManiaa | سینمانیا
از یاد مبر خون را...

#هزارچهارصدویک
من در خلوتم شاد بودم، با نعمت‌های جنگل، بی‌خبر از دنیای آدم‌ها. گاه‌به‌گاه شرابی می‌نوشیدم، به‌اندازه. اما فاجعه آن بود که هیچ‌یک از کِرِم‌هایی که بر چهره و تنم می‌مالیدم، مانع حمله‌ی‌ پشه‌ها نمی‌شد. و چطور می‌توانستم آرام بگیرم، وقتی دسته‌ای از آن‌ها تمام روز چون هاله‌ای مسیح‌وار در نقاشی‌های کهن، بالای سرم در پرواز بودند؟

Blasim, Iraqi Christ, 50.

@CineManiaa | سینمانیا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Prince of Darkness (1987) | Ending mirror scene
John Carpenter

... از این لحظه به بعد است که مرز میان ساختار و شر فرو می‌ریزد. شر اینجا پیامد ِاین همدستی نیست، بلکه تصمیم‌گیرنده‌ی اصلی‌ست و خودش کار را به اینجا رسانده. درواقع دستی که برای اجرا بالا می‌رود، جزئی مستقل یا واکنشی از سر اضطرار نیست، این حرکت، امتداد ِهمان منطق ِاولیه‌ است که بر پایه‌ی حذف، کنترل و اِعمال فشار شکل گرفته - یعنی مسیر تغییری نکرده، بلکه تنها به مرحله‌ی نهایی رسیده.

@CineManiaa | سینمانیا
ما خودمان را نیافریده‌ایم، و آفریننده‌ی جهانی هم نیستیم که بدون رنج -آن‌هم رنجی عظیم- دوام نمی‌آورد. جهانی که در آن، کمی لذت -بسیار کم- فقط برای این است که ما را در مسیر نگه دارد. جهانی که در آن همه‌ی جانداران، ناگزیر، در تمام عمرشان زیر فشار رنج به حرکت وادار می‌شوند تا کاری بکنند که شانس بقا و تولیدمثل‌شان را بیشتر کند. اگر متوقف نشود، این چرخه تا تپیدن آخرین سلول در این گنداب کهکشانی ادامه می‌یابد، در این مستراح کیهانی که هنوز بخار رنج از آن بلند می‌شود. پس چرا در خودکشی طبیعت مشارکت نکنیم؟ [آن هم] وقتی خدایی وجود ندارد که بشود او را مسئول این‌همه رنج دانست. ما محیطی نامناسب برای زیستن خودمان نساختیم؛ این کارِ طبیعت بود. همین که اشتباه شومِ خودآگاهی رخ داد [همین که خودآگاه شدیم] انگار طبیعت مأمور نابودی‌مان شد، یا خواست ما را به خودکشی بکشاند. واقعاً چه در سر داشت؟ ما تلاش کردیم به آن چهره‌‌ای انسانی بدهیم، آن را زیبا جلوه دهیم، راهش دهیم به دل‌مان. اما طبیعت همیشه فاصله‌اش را حفظ کرد و ما را به حال خودمان رها کرد. باشد، همین‌طور باشد. بقا خیابانی دوطرفه است. وقتی از زمین بیرون برویم، می‌توانیم این سیاره را از فضا منفجر کنیم. این تنها راهی‌ست که مطمئن شویم بوی تعفن‌اش دیگر ما را دنبال نخواهد کرد.

◄ توماس لیگوتی، توطئه علیه نژاد بشر، ص ۴۲

@CineManiaa | سینمانیا
2025/06/27 09:28:21
Back to Top
HTML Embed Code: