Telegram Web Link
خویشی
اس. سی. هیکمن

تصور کن آن لحظه‌ی سرنوشت‌ساز را، همان لحظه‌ای که هیچ‌گاه به‌آن فکر نمی‌کنیم، لحظه‌ای که همه‌چیز متوقف می‌شود. بعد به آرزوهای نافرجامت فکر می‌کنی؛ نوشتن آن رمان بزرگ و مهیبی که می‌توانست جهان اندیشه را دگرگون کند یا رساله‌ای فلسفی که قادر بود تمامیِ ملاحظاتِ جهان را زیر و زبر کند. و ناگهان به خودت می‌گویی که این هرگز اتفاق نمی‌افتد. اصلاً چرا باید بیفتد؟ چرا باید دنیا را با کلمات بیشتر پر کنی؟ آیا میلیاردها کلمه‌ای که تاکنون گفته شده، واقعاً تغییری ایجاد کرده‌؟ نگاهی به آثار منتشر شده در این دوران بینداز. دریایی از کلمات که انگار در جست‌وجوی کسی‌اند تا بخواندشان، بفهمدشان و در مسیر خود به کار اندازدشان. انگار خودِ زمین در سکوتی بی‌پایان در جست‌وجوی پاسخی‌ست که ابداً ربطی به نگاهِ بی‌عاطفه‌ی آن ستارگانِ مرده ندارد. پنداری صد میلیون صدای نهفته در این کتاب‌ها فریاد می‌زنند: «من اینجا هستم، من وجود دارم، چیزی دارم که باید بشنوی، باید درک کنی، بفهمی… مرا بشنو، من به هر آنچه می‌گویم آگاهم.» ...

@CineManiaa | سینمانیا
وقتی خدا فهمید که وجود دارد، ابداً ذوق‌زده نشد، بلکه صرفِ بودنْ او را به وحشت انداخت، چرا که سرانجام پی برد «نبودن» بهتر از «بودن» است. پس خواستار نیستی شد، اما چون نمی‌توانست فوراً خود را از بین ببرد، تصمیم گرفت به روش دیگری متوسل شود. پس بر آن شد که تا از طریق خلقت جهان و تقسیم وجودِ خود به هزاران موجود متفاوت، به هدفش برسد. در واقع خدا مجبور شد برای رسیدن به نیستی کامل و آرامشِ محضی که از آن سرچشمه می‌گیرد، جهان را به‌عنوان ابزاری برای نابودی خود بیافریند.

◄ قطعه‌ای از ولتشمرز [«دردِ جهان» یا «غمِ جهان»]؛ فلسفه‌ی بدبینی در آلمان، فردریک سی. بیزر، (صص ۲۱۷-۲۱۸)

نقاشی:
Ancient of Days, William Blake, c. 1794.

@CineManiaa | سینمانیا
این نقاشی، که آخرین اثر تکمیل‌شده‌ی فرانسیس بیکن پیش از مرگش دانسته می‌شود، سراسر ابهام است و محل مکاشفه. در این تابلو، گاوی ترسیم شده که یا در حال عقب‌رفتن به‌سمت مغاکی سیاه و سوزان است یا در حال گریز از آن به‌سوی نوری آسمانی‌ است. این تابلو که تا همین چند سال پیش از چشم‌ها پنهان مانده بود به نظر وداع هنرمندی است که از مرگِ عن‌قریبِ خود آگاه است.

Study of a Bull, Francis Bacon, 1991

@CineManiaa | سینمانیا
«خودِ زندگی نخستین جرم است، جرمی علیه جهانی یکنواخت و بی‌روح که در چنبره‌ی مرگ گرفتار آمده. دومین جرم این است که انسان‌ها را استثنایی بر قاعده‌ی مرگ بپنداریم، انگار که آن‌ها صرفاً بخشی از نظمِ موجود در جهان نیستند و فرمانروایان و حاکمان آن حساب می‌شوند. جرمِ بشریت، جرمْ علیه خودِ هستی است؛ جرمی که هیچ فرصتی برای تجدید نظر در آن وجود ندارد و سرانجامش امحاست. و در نهایت، ظهورِ دین، آخرین جرم رژیم انسانی است، باور به این که انسان‌ها از سوی نیروهای والا مأموریت دارند؛ مأموریتی برای فرمان دادن، مسلط شدن و غصبِ جهان به نام پروردگار، و همچنین مأموریتی برای غلبه بر دیگر انسان‌ها و بهره‌کشی از زندگی و منابع طبیعی زمین. پس، حتی یک رژیم سکولار هم شکلی از یک پروژه‌ی دینی است: دینی بنا شده بر انکارِ خدایان؛ نوعی بی‌خدایی؛ جرمی که ناشی از چشم‌پوشی و ترکِ عمل است نه انجامِ عمل.»

نقاشی:
Study from the human body, Francis Bacon, 1949.

@CineManiaa | سینمانیا
آیا تا به حال حسِ ترسناک ذوب‌شدن را تجربه کرده‌اید؟ احساسی مثل فرو رفتن در رودخانه‌ای خروشان، آنجا که وجودتان در سیلابی از مایعی مواج تحلیل می‌رود. پس از آن، هرآنچه در شما سخت و استوار بوده، ذره‌ذره در درونِ این جریانِ پیوسته ذوب می‌شود و تنها چیزی که باقی می‌ماند، سرتان است. من اینجا دارم از یک احساسِ دقیق و دردناک حرف می‌زنم، نه چیزی مبهم و ناشناخته. مثل یک خواب هذیان‌آلود، وقتی احساس می‌کنید که سرتان در فضایی تهی معلق است، بدون بنیاد، بی‌بدن. این احساس مطلقاً هیچ شباهتی به آن فتور و ستوهِ دل‌انگیزِ کنار دریا یا خیالاتِ غمگنانه و اندوه‌بار ندارد. این نوع از دل‌زدگی شما را می‌بلعد و نابود می‌کند، چنان‌که دیگر هیچ تلاش، امید و توهمی نتواند تسلی‌تان دهد. انگار که ناتوان از اندیشیدن یا عمل‌کردن، در چنگِ ظلمتی سرد و سنگین، شوک‌زده و عزلت‌نشین، به حد منفی زندگی رسیده باشید، به دمای مطلقش. آنجا که واپسین اوهام در باب زندگی یخ می‌زنند. اساساً معنای واقعی عذاب، که نه مبارزه‌ای پرشور و خیالین، بلکه نبردی بی‌امید میان زندگی و مرگ است، در این حسِ عمیق از دل‌زدگی است که آشکار می‌شود. دیگر نمی‌توان اندیشه‌ی عذاب را از اندیشه‌ی ستوه، دل‌زدگی و مرگ جدا کرد.

◄ قطعه‌ای از بر قله‌های یأس، امیل چوران

نقاشی:
A Christian Martyr Drowned in the Tiber During the Reign of Diocletian, Paul Delaroche, c. 1855.

@CineManiaa | سینمانیا
هر چیزی که بتواند انسان را متأثر سازد رنگی از مرگ به همراه دارد. شاید به همین دلیل است که گوشه‌نشینان، در جست‌وجویِ احساسی ناب‌تر و واقعی‌‌تر به بیابان پناه برده‌اند، یعنی به جایی که از جریانِ تاریخ جدا افتاده. این گوشه‌نشینان در طول تاریخ غالباً با فرشتگان مقایسه شده‌اند، چرا که هر دوشان از گناه و سقوط به دنیای زمانمند بی‌خبرند. در این میان بیابانْ خودْ نمادی است از دوام و جاودانگی، جریانی ثابت و آرام که در فضایی اسرارآمیز جاری‌ست.
یک گوشه‌نشین به بیابان پناه می‌برد، نه برای تعمیق تنهایی یا پر مایه کردن غیاب، که برای شنیدن پژواک مرگ در درونش، برای فهمِ صدایی که در سکوت بیابان، او را به حقیقتی عمیق‌تر می‌رساند. برای شنیدن این لحن، ما باید در درون خود بیابان بسازیم. اگر به این مرحله برسیم، آنگاه هارمونیِ عجیبی در خونمان جریان پیدا می‌کند، رگ‌هایمان باز می‌شود و رازها و منابع پنهان وجودمان آشکار می‌گردد. در این حالت، میل و انزجار، ترس و شور، در هم می‌آمیزند و در ضیافتی دلفریب و رازآلود به وحدتی شگرف می‌رسند.

به یاد می‌آورم که در پایان نوجوانی افکارم کاملاً درگیر مرگ بود و وسواسِ بدان بی‌وقفه مرا به خود مشغول می‌داشت. آن زمان ترجیح می‌دادم که خودم را به جریانِ هر نیرویی بسپارم که وجودم را بی‌ارزش می‌دارد. دیگر هیچ اندیشه‌ای برایم مهم نبود، چون می‌دانستم نتیجه‌ی همه‌ی آنها یکی‌ست. در واقع وقتی تنها یک مسئله وجود داشت، دیگر نیازی نبود نگران مسائل دیگر باشم. از زمانی که زندگی‌ام دیگر در قالب یک «خود» نمی‌گنجید، به مرگ اجازه دادم که مرا کاملاً در بر بگیرد. دیگر متعلق به خودم نبودم. ترس‌هایم، حتی نامم، به دست مرگ بود و مرگ فرمانروایی‌اش را از طریق چشمانم در همه‌چیز نشانم می‌داد. از مقابل هر کسی که می‌گذشتم، جسدی می‌دیدم، از هر بویی، فساد استشمام می‌کردم و در هر خوشی، چیزی از درد و رنج می‌یافتم، و سرانجام در هر گوشه سایه‌ای از قربانیان آینده را می‌دیدم. زندگی دیگران برای من، که از زاویه‌ی چشم‌های مرگ بدان‌ها می‌نگریستم، هیچ راز و رمزی نداشت. آیا جادو شده بودم؟ شاید. راستش ترجیح می‌دادم اینگونه بیاندیشم. حالا دیگر باید چه کار می‌کردم؟ خلأ برای من چیزی بود شبیه به عشای ربانی. همه چیز، چه در درون و چه بیرونم، به شبحی بدل شده بود. پس آگاهانه خودم را دست امری ناشناس سپردم، مثل اینکه بدمستی کرده باشم، و مصمم شدم که نه به گذشته بازگردم نه تسلیم بی‌نظمی شوم.

◄ قطعه‌ای از وسوسه‌ی وجود، امیل چوران

@CineManiaa | سینمانیا
▫️آیا این بزرگ‌ترین کابوس یک نویسنده‌ی داستان‌های ترسناک نیست؟ اینکه روزی مخلوقاتش بازگردند و او را تسخیر کنند؟ انگار که تمام پروسه‌ی این آفرینش، تلاشی باشد برای بیرون‌راندنِ ظلمانی‌ترین بخش‌های وجودِ خودش. اما دیر یا زود، این موجودات هراس‌انگیز، این ساکنانِ مهیب و اسرارآمیزِ جهان‌های بیرونی، بازمی‌گردند؛ سایه‌هایی که هم از آن‌ها در هراسیم هم رستگاری‌مان در گرو آن‌هاست. آن‌ها خواهند آمد تا ما را از پای در آورند، ببلعند و به شکل خودشان بازسازی کنند. و در نهایت ما به همان هیولاهایی تبدیل خواهیم شد که از ابتدا گمان می‌بردیم سرنوشتِ محتوم‌مان خواهند بود. پنداری وحشتی که از آن گریزانیم، هیچ نباشد جز بازتابِ خودِ ما.

▫️نزد نیچه نیهیلیسم دو چهره دارد: یکی نیهیلیسمِ منفعل، که در آن شخص در برابر پوچی و بی‌معنایی زندگی تسلیم می‌شود، و دیگری نیهیلیسمِ فعال، که در آن شخص به جای تسلیم شدن در برابر پوچی، دست به خشونت و هرج‌ومرج می‌زند. این نوع نیهیلیسم از حسِ انزجار به بشریت و نظام‌های موجود ریشه می‌گیرد و می‌کوشد تا با تخریب و خودبزرگ‌بینی، پوچی را به‌طرزی ویران‌گر جبران کند.

شخصِ نیچه همه‌ی عمر کوشید تا از هر دوی اینها فراروی کند، اما شکست خورد، دیوانه شد و ده سال آخر عمرش را ــ در حالی که به هیچ‌چیز خیره مانده بود ــ تحتِ مراقبت خواهر فاشیستش سپری کرد. در واقع او به مغاکی پا گذاشته بود که همیشه از آن وحشت داشت، اما در عین حال با اشتیاقی آتشین در پی‌اش بود؛ مغاکی که تنها برای کسانی دریافتنی‌ست که می‌خواهند با امر مطلق آشنا شوند. و امر مطلق هیچ نیست جز امر ناممکنِ بزرگنمایی‌شده، یعنی فانتزی ما از هر آنچه توصیف‌ناپذیر و غیرواقعی‌ست، اما همچنان «هست». ظلمتی که تا ابد حکمرانی خواهد کرد و نور را خواهد بلعید.

◄ ویدئو: یک «بازسازی» مهیب از آخرین روزهای زندگی نیچه در جنون.

@CineManiaa | سینمانیا
انگره مَینیو، موجود فراطبیعی در آیین زرتشتی (که بعدها در زبان پهلوی به اهریمن معروف شد)، موجودی‌ست که گفته می‌شود ذهن‌ها را به‌سوی ظلمت گمراه می‌کند. او «دیوِ دیوان» خوانده می‌شود و هنگام فرارسیدن شب به تعذیبِ جهان‌ها می‌پردازد، و نمادی‌ست از شر مطلق: نخستین «روحِ ویرانگر»، یکی از دو نیروی متضاد در انتخابِ ازلی، نقیضِ ایزدِ نور و آتش، آفریننده‌ی مرگ، و رذیلتی که از اراده‌ی شخصی سرچشمه می‌گیرد. او به انسان‌ها صرفاً «بدترین اندیشه‌ها» را می‌آموزد و آنها را به ورطه‌ی بحران‌های ادراکی سوق می‌دهد. اهریمن در خلأ و نبودِ هستی سکونت دارد، جذب‌کننده‌ی شکل‌هاست و نامش با تحقیر و به‌صورت وارونه نوشته می‌شود. از نظر حسی، با بوی بد و سروصدای آزاردهنده مرتبط است و گرایشی فسادانگیز به خودآزاری و دگرگون‌کردنِ بافت‌های غیرعادی بدنش دارد. برخی روایت‌ها می‌گویند که در گذشته طی آیین‌هایی ــ‌که به افتخار بی‌شرفی/پستیِ اهریمن برگزار می‌شد‌ــ شرکت‌کنندگان گیاهی به نام «اومومی» را له می‌کردند و در حین این کار، وردهایی برای احضارِ هادِس و ظلمت می‌خواندند؛ سپس گیاه له‌شده را با خونِ گرگِ کشته‌شده ترکیب می‌کردند و مخلوط را به مکانی بی‌نور می‌بردند و آنجا رها می‌کردند. چیزی شبیه به ترکیب‌های عجیب و پیچیده‌ای که شمن‌های وابسته به نیروهای ظلمت می‌ساختند.
با این حال شاید عالی‌ترین تصوری که می‌توان از همه‌ی تمثیل‌های مربوط به اهریمن داشت این باشد که آفرینشِ زمین، تنها یک فریب است؛ یک دام و تله که توسط اهورامزدا برای خدای شب طراحی شده. بنابراین، هستیِ دنیوی‌ای که ما می‌شناسیم (و به‌طور کلی زندگی انسان‌ها) صرفاً آذینی بی‌معنی‌ست، که برای فریب‌دادنِ خدای دروغین ساخته شده، تا او را از میدانِ واقعی نبردِ کیهانی منحرف کند و به درونِ مبارزه‌‌ای عاری از فایده با اراده‌ها پرتاب نماید... سرگرمیِ یک دنیای مادیِ زائد.
در این مورد یک الهی‌دانِ زرتشتی نوشته: «...با منازعه و تقلا کردن در دامِ بلا، قدرتِ آن جانور تحلیل می‌رود.» این حرکت روایی ما را به دنیای پیچیده‌ای از مفاهیم نظری می‌اندازد که عواقب شدیدی دارد، چرا که پایان همه‌ی انگاشت‌های بنیادینِ مربوط به انسان را اعلام می‌دارد. این حرکتْ همچنین جایگاه مرکزی زمین در مقابل آسمان‌ها را تغییر می‌دهد و ما را به مهره‌های یک بازیِ حاشیه‌ایِ کیهانی تبدیل می‌کند. در واقع طبقِ این دیدگاه، جسمِ ما صرفاً ترفندی‌ست برای فریب، و صعود و سقوطِ ارواح‌مان، طعمه‌ای‌ست برای منحرف کردنِ شکارچی از طعمه‌ی ابدی‌اش، که همان نور است. پنداری همه‌ی تبادلاتِ گذرای انسانی، ازقبیلِ آزمون‌های تمدنی، فلسفی، دینی و اخلاقی، تنها نمایش‌های زودگذرِ پر زرق‌وبرقی باشند برای جلب توجه شر و دور کردن آن از هدف اصلی‌اش.

◄ قطعاتی از شب: فلسفه پس از تاریکی، جیسن بابک محقق

@CineManiaa | سینمانیا
اگر بخواهیم آنتروپوسن را خاستگاه بی‌اعتبار شدن همه‌ی ارزش‌ها بدانیم، باید آن را از دریچه‌ی نیچه تحلیل کنیم: وظیفه‌ی اساسی همه‌ی دانش‌های عقلانی در عصر آنتروپوسن، بازتعریف و بازنگری در همه‌ی ارزش‌هاست، آن هم در دورانی که روح عقلانی با پرسش از خود، به اوج نیهیلیسم می‌رسد. (...) این روند در واقع، مدت‌ها پیش از ظهور آنتروپوسن یا سرمایه‌داری آغاز شده بود و از ماهیتِ داروشناختیِ خودِ تفکر (pharmacological condition of thinking) سرچشمه می‌گیرد. با این حال امروز هیچ راه گریزی از این چالش نیست؛ چالشی که همان نیهیلیسم است.

◄ قطعه‌ای از نِگ‌آنتروپوسن، برنارد استيگلر

@CineManiaa | سینمانیا
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
برای ژان-لوک گدار هنر آبستره ابزاری بود برای فراتر رفتن از قواعد بازنمایی سنتی؛ زبانی که چون از قید و بندهای روایت خطی آزاد شده، قادر است به نویابیِ معناهایی که جایی ورای درک معمول سُکنی گزیده‌اند. این دیدگاه مشخصاً در آثار سینمایی متأخر او ــ‌که انتزاعِ محض‌اند و قلمروی محو از همه‌چیز و هیچ‌ــ به‌وضوح دیده می‌شود، آنجا که تصاویر، واژگان و صداها در نظمی ناآشنا و هنجارگریز، گفت‌وگویی برقرار می‌کنند میان فرد، جامعه و تاریخ.

◄ تصاویر: سه نقاشی آبستره از گدار به سال ۱۹۴۵

@CineManiaa | سینمانیا
شکسپیر یک‌بار مرگ را آن سرزمینِ دوردستی خوانده بود که هیچ‌کس را یارای بازگشت از آن نیست. از همان آغازِ زندگی، روایت‌های گوناگونی درباره‌ی این سرزمین به ما گفته شده. دین در مواجهه با آن، یا وعده‌ی رستگاری داده یا چرخه‌ای بی‌پایان از قانونِ بازگشت در کارما ساخته. در مقابل، نگاه بی‌خدایان، هرگز امیدی به بقای پس از مرگ نداشته و تنها نیستیِ بی‌کران و مطلقی تصویر کرده. بااین‌حال علم، حقیقت دیگری هم برملا ساخته، اینکه ما از جنس رؤیا نیستیم، بلکه از ستارگانیم؛ ذراتی که از خاموشیِ خورشیدی کهن در ژرفنای زمان زاده شده‌اند.
هرچه سنمان بالاتر می‌رود، دیگر به ظلمتِ نامعلوم آینده چشم نمی‌دوزیم، بلکه غرق در چاه خاطراتی می‌شویم که هر شب از اعماق ناخودآگاهمان سر بر می‌آورد و در لحظات تأمل و اندیشه جان می‌گیرد. هر روز، بی‌وقفه، کاروانی از تصاویر عجیب در ذهنمان شکل می‌گیرد و دوباره در فراموشی محو می‌شود. پنداری به‌آهستگی و با تردید، پرده از امیال سرکش و پنهانمان برمی‌داریم. امیل چوران وقتی جوان و شاعر بود نوشته بود که ترس، ریشه‌ی همه‌ی رنج‌های ماست، و هراس از مرگ، سرچشمه‌ی همه‌ی شرارت‌های متافیزیکی.
شکسپیر با تغییر دادنِ گفته‌ی مشهور دیوژن که همه‌ی عمر در جست‌وجوی انسانی صادق بود، می‌گفت که باید در جست‌وجوی انسانِ بی‌تفاوت بود؛ شخصی که نه تحت تأثیر احساسات است و نه ارزش‌های اجتماعی یا اخلاقی. این بی‌تفاوتی به نظر همان سرانجامِ زندگی‌ست، یعنی پذیرش ناگزیرِ آنچه حتمی‌ست با خونسردیِ محض. اما این بی‌تفاوتی، ابداً از سرِ حواس‌پرتی و بی‌توجهی نیست؛ بلکه بی‌تفاوتیِ شخصی‌ست که به میلِ خود با پیچیدگی‌های اندیشه و رنج‌های متافیزیکی گلاویز است و از این راه بیشتر و بیشتر به شگرفیِ وضعیت‌مان در این جهان پی می‌برد. گشودنِ نفس و فردیتِ خود به روی زخم‌های هستی، به این معناست که شخص، آگاهانه به دنبال رنج‌ها و دردهای زندگی می‌رود و آنها را به بخشی از تجربه‌ی زیسته‌اش تبدیل می‌کند، چرا که در نهایت زندگی تنزلی‌ست آهسته به‌سوی مرگ و نیستی. و این حقیقتِ ساده و کلیشه‌ای وجودی، نه صرفاً دیدگاه سرسریِ یک فیلسوف، که تجربه‌ی شخصی‌ست که فعالانه در زندگی مشارکت می‌کند و به دنبال دلیل‌تراشی و حقیقت نیست. هیچ «حقیقت» بزرگی وجود ندارد، بلکه تنها حقیقتِ هر شخص است که وجود دارد؛ حقیقتِ خُردی که از وجودِ خاصِ او سرچشمه می‌گیرد و در ذات و تنهایی او نهفته می‌ماند. هیچ‌کس نمی‌تواند حقیقت زندگی خودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. آنچه مشترک است کلماتی‌ست که شاعران، فیلسوفان، بادین‌ها و بی‌دین‌ها در طول اعصار بارها از آنها استفاده کرده و به‌دلیل تکرارِ بی‌انتها، از عمق و اصالت تهی‌اشان ساخته‌اند. همین موضوع درباره‌ی پاسخ‌های بزرگ و پیچیده‌ای که همان اندیشمندان به ما می‌دهند هم صادق است؛ در واقع این پاسخ‌ها هم از حقیقتِ زندگی دورند و بیشتر جنبه‌ی دلداری دارند. هیچ تسلایی برای زندگی یا وجود در کار نیست، آنچه هست تنها پوچی‌ست و خلأ، که نه امیدی ارزانی‌مان می‌دارد و نه وعده‌ی رستگاری می‌دهد. همچنان‌که یک ضرب‌المثل قدیمی عبری می‌گوید:
We are alone with the alone.

@CineManiaa | سینمانیا
ویروس در بدن پیوندهایی نامرئی اما باورکردنی برقرار می‌سازد. مرزی را می‌شکند که همیشه دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید؛ مرز میان «من» و «دیگری»، درون و بیرون، پاکی و پلیدی. این انتقال صرفاً یک مکانیسم بیولوژیکی نیست، بلکه نوعی تجربه‌ی حسی‌ست، تجربه‌ای که نه‌تنها از طریق لمس‌کردن، که به‌واسطه‌ی نفوذ به عمیق‌ترین لایه‌های وجود انجام می‌شود. بدن، که مرزی بی‌ثبات و ناپایدار است، محل برخوردِ نیروهایی می‌شود که نتیجه‌اش ضعیف‌شدنِ مالکیت فرد بر خویش است. بیماری دیگر تنها یک اختلال زیستی نیست، بلکه وضعیتی‌ست که بدن را در موقعیتی جدید قرار می‌دهد: وضعیتی که هم به فروپاشی می‌انجامد و هم فرصتی فراهم می‌آورد برای تجربه‌ی نوعی ازخودبیگانگی.
اندیشه‌ی ژرژ باتای همواره میان اروتیسم، مرگ و زوال در حرکت است. برای او بدن نه کلی مستقل، که میدانی‌ست برای تخطی؛ آنجا که فرد از مالکیتِ بر نفسش عبور می‌کند و در چیزی بغرنج‌تر از فردیت حل می‌شود. این تخطی، که نوعی تجربه‌ی خروج از وضعیتِ معمول بدن است، در ویروسی‌شدن هم خودش را برملا می‌سازد. در واقع آلوده‌شدنِ بدن، یعنی انفصال از کنترل و جدایی از خود، که امری‌ست مافوقِ تغییرات بیولوژیکی. بدن، که قبلاً خود را مستقل و تحت تسلط فرد می‌دانست، حالا در درونِ زنجیره‌ای از روابط فیزیکی و اجتماعی قرار می‌گیرد که او را در قالب رابطه‌ای منحصربه‌فرد به دیگری متصل می‌کند. در فیلم آنتی‌وایرال، نخستین ساخته‌ی براندون کراننبرگ، این پیوند دقیقاً از طریق ویروسی‌شدنِ بدن‌ها نمایش داده می‌شود، آنجا که بدن، کاملاً خودآگاه، در معرض بیماری قرار می‌گیرد و همچون تجربه‌ای اروتیک، استقلال و خلوص فرضی‌اش را از دست می‌دهد و در نهایت وارد جهانی می‌شود که در آن لذت، درد و زوال به‌طور هم‌زمان در هم آمیخته‌اند.

@CineManiaa | سینمانیا
ژرژ باتای بر این باور است که امر مقدس هم‌زمان دو بُعد متناقض دارد: از یک سو، متعالی و والامرتبه است و از سوی دیگر آلوده به خشونت و خطر. او نشان می‌دهد که در ذاتِ هر آیین مذهبی، نیرویی ویرانگر نهفته که به‌طور مشخص در مراسم قربانی‌کردن نمایان می‌شود. در این مراسم، ریختنِ خون، نه‌تنها ابزاری‌ست برای پیوند با امر مقدس، که عاملی برای گسست و جدایی از نظم مستقر هم به شمار می‌رود. درواقع این خون، در عین تقدس‌بخشی، آلودگی می‌آفریند، مرزها را درهم می‌شکند و به‌شکلی نمادین، هویت قربانی را از بین می‌برد.
در نگاه باتای، این گسیختگی صرفاً نشانه‌ی آشوب نیست، بلکه بازتابی‌ست از فروپاشی بنیادینِ ساختارهای تثبیت‌شده. آیین قربانی‌کردن، با کسرِ نمادینِ موجودی ارزشمند از «نظم اشیاء» و انتقال آن به «نظم نزدیکی»، هم سامانی را ‌ــ‌که برپایه‌ی ارزش‌های مادی و دنیوی شکل گرفته‌ــ به چالش می‌کشد، هم زمینه‌سازِ تجربه‌ای عمیق‌تر و روحانی‌تر از ارتباط با امر مقدس می‌شود. این تغییر، بیشتر بر این مهم تأکید دارد که قربانی‌کردن روندی نمادین و رمزی‌ست که در آن هویت قربانی تلویحاً از بین می‌رود و جایش را تجربه‌ای از نابسامانی و هرج‌ومرج پر می‌کند.
مشابه چنین وضعیتی را می‌توان در فیلم متصرف، دومین ساخته‌ی براندون کراننبرگ، مشاهده کرد. در این فیلم تکنولوژی‌ای که از آن برای تسخیرِ بدنِ دیگران استفاده می‌شود، در ظاهر قطعه‌ای از سازوکارِ «علمی‌»ست که همچون آیینی رازآلود جلوه می‌کند. درواقع در این فیلم، نفوذ به بدن دیگری صرفاً یک حمله‌ی سایبری نیست، بلکه مناسکی انتقالی‌ست که در آن، مرزِ میان «خود» و «دیگری» محو می‌شود، ذهنِ اصلی به حاشیه رانده می‌شود، و جسمِ میزبان پس از هجومِ نیروی بیگانه به قربانگاهی برای رُمباندنِ تشخصِ فرد تحول می‌یابد.
باتای در نظریه‌ی اقتصاد عامش می‌گوید که انرژی انسانی صرفاً به تولید و بقا محدود نمی‌شود، بلکه در روندهایی ویرانگر و افراطی هم به مصرف می‌رسد. مرگ، خشونت و قربانی‌‌کردن از ارکان اصلی این اقتصادند؛ اقتصادی که در آن، اتلاف و نابودی به‌اندازه‌ی آفرینش و تولید اهمیت دارند. در متصرف، تاسیا وُس، با هر بار نفوذ به بدنِ جدید، صرفاً مأموریتش را به انجام نمی‌رساند، بلکه مرض‌وار بخشی از هویتش را از بین می‌برد، گو اینکه در ورطه‌ای از وسوسه‌ی مصرف و امحا گرفتار آمده باشد. درواقع با هر ورود به بدنِ دیگری، مرزهای هویتی تاسیا نحیف‌تر و محوتر می‌شوند، تا آنجا که دیگر او توانِ تشخیص خودش را هم از دست می‌دهد. و این نکته‌ای‌ست که باتای بر آن تأکید دارد: اینکه امر مقدس تنها از رهگذرِ تعالی پدیدار نمی‌شود، بلکه افراط، مصرفِ بی‌پایان و کلنجار رفتن با زوال هم از دیگر راه‌های دستیابی به آن است؛ بیماری عاقلانه.

@CineManiaa | سینمانیا
2025/06/28 00:56:12
Back to Top
HTML Embed Code: