بعد از مرگم، وقتی فرصتم برای تجربه های جدید زندگی تموم شد، توی اون هشت دقیقه اخر که مغزم خاطرات و مرور میکنه، قطعا صدای خنده هاتو دوباره و برای اخرین بار میشنوم.
خواستم باهات حرف بزنم، بهت توضیح بدم، ولی تو هیچ وقت منو نشنیدی همیشه فقط چیزایی توجهت رو جلب میکرد که به نفعت بود، دردناک ترین قسمت این موضوع اینه ، من بعد از این که بی توجهی تورو دیدم، دیگه نمیتونم حتی برای ادمی که میدونم واقعا اهمیت میده بهم و برای حرفام ارزش قائله توضیحی بدم، باعث شدی دیگه نتونم به کسی اعتماد کنم.
من مهربون ترین و ساده ترین ورژن خودم و بهت نشون دادم، چطور دلت اومد انقدر حرومزاده باشی؟