Telegram Web Link
زندگی مثل یک جاده پر پیچ و خم است..
هر کاری که امروز انجام می دهی یک روز به خودت برمی گردد.
پس هر کاری که زیباست انجام بده به خودت برمیگرده..

#Khan
@del_vazhah
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  34


آوا :
آرش میخواست چیزی بگویه که پدرم آمد ساکت شود پدرم گفت زن زود نان بیار که گرسنه شودیم همه ما سر میز نشسته بودیم غذا میخوردیم که دروازه تک تک شود آرش  از جایش بلند شود گفتم تو بنشین مه میبینم دروازه ره باز کردم که شعیب مادرش و دو دختر دگه پشت در بودن با مادرش و دو دختر که همراهی شأن بود  احوالپرسی کردم و مادر مام از آشپزخانه بیرون شود احوالپرسی کرد و به سالون دعوت شأن کرد شعیب یک بسته آب میوه به دست اش بود به مادرم داد و به سالون رفت مادرم آب میوه ره به مه داد گفت ایره آشپزخانه ببر و آرش بگو بیایه شعیب امده رفتم آشپزخانه آرش گفتم شعیب با قوم قبیلیش به دیدن ات آمده آرش گفت بد است چرا هتو میگی پدرم لبخند زد گفت قوم قبیلیش یعنی کی ها گفتم مادرش دو دختر خود شعیب . پدرم گفت خا خوش آمدن  مام رفتم به سالون پهلوی مادرم نشستم مادر شعیب گفت بلا بدور شفا باشه خداوند آرش جان نگاه کرد مادرم گفت سلامت باشین مه که طرف هر دو دختر دقیق میدیدم و فکر میکردم هی دو دختر خواهرایش باشه اما هی وحشی گفته بود یک خواهر دارم پس ای دختر دگه کیست به فکر بودم که مادرم گفت آوا جان چای بیار از جایم بلند شودم شعیب گفت کاکا شمس کجاست مادرم گفت به آشپزخانه بودن غذا میخوردن گفت اگر خلاص کرده بیاین آرش گفت خالیم شان با آمدن پدرم مشکل ندارن؟
مادر شعیب ابرو هایش قیل گرفته و اکت کرده گفت نخیر مشکل نداریم بیاین
آرش گفت آوا جان پدر مام بگو که بیاین ده سالون
رفتم آشپزخانه پدرم گفتم اگر غذای تان تمام شوده به سالون برین  شعیب خواستی تانه پدر مام از جایش بلند شود و به سالون رفت مام چای آماده کرده بوردم  به همه چای گذاشتم
و پهلوی مادرم نشستم مادر شعیب گفت ببخشین ما مزاحم نان خوردن تان شودیم مادرم گفت خواهشم میکنم مزاحم نیستین قدم های تان بالای چشم های ما آرش گفت مادر جان اینا مادر شعیب هستن و کوثر هم خواهر شأن است لیمه هم دختر خاله شعیب است و به مادر شعیب گفت او خواهرم آوا است یکی و یک دانه خانه ما و ای هم مادر جانم است کوثر نگاه به مه کرد گفت خوش شودم آوا جان از دیدنت گفتم مام همچنان قندم مادر شعیب با مادرم قصه داشت و خیلی لیمه ره تعریف کرد شعیب هم مصروف قصه کردن با پدرم و آرش بود متوجه حرفهای مادر شعیب بودم که گفت خواهرم میخوایه لیمه عروسم شوه اگر خواست خداوند بود نامزاد شأن میکنم نمیفهمم با شنیدن ای حرف چرا ناراحت شودم و طرف شعیب نگاه کردم شعیب هم که متوجه مه شود میخواست با چشم هایش برم بگویه که چی شوده از جایم بلند شودم و به اطاقم رفتم دلم به اندازی پُر شده بود که اشک هایم میامد گفتم یالله مره چی شوده چرا ناراحت شودیم مگه دعا نکرده بودم که خدایا مره از شعیب نجات بتی
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  34

آوا : بلی
_سلام
+ع سلام
_ آوا
+شعیب تو هستی
_بلی‌خودم هستم
+شماره مه از کجا کردی چرا به مه زنگ زدی
_اول تو به سوالای مه جواب بتی بعداً برت میگم که شماریت از کجا کردیم
+گمشو درد سر مه به سوالی کسی جوابی ندارم
_آوا لطفاً
+بگو چی میگی زود باش حوصله ندارم
_چرا گریه کرده بودی
+ چی وقت
_امشب وقتی که مادرت صدا کرد
+مه گریه نکردیم و دگه به مه مزاحمت نکو اگر یک بار دگه تماس گرفتی میرم به آرش میگم

آوا :
تماس قطع کردم نمیفهمم خوده چی فکر کرده که تماس گرفته  مره خیال دگه دخترا کرده فکر کرده مه با او جور میایم و او هم با مه ساعتری میکنه و میره دختر خاله اش میگیره آدم احمق وحشی ره سر به بالشت گذاشتم و خوابیدم
صبح از اذان ملا وقت بیدار شودم به ساعت موبایلم نگاه انداختم که 3پیام آمده و 2  تماس بی پاسخ از طرف شعیب نوشته بود

1 آوا دلیل ای بد رفتاریت با مه چیست ؟
2چرا همرایم ایقسم حرف میزنی
3 مه عاشقت هستم و تو هم مجبور هستی عاشق مه باشی به ای خواب نباش که مه اجازه میتم تو با کسی دگه عروسی کنی ای فکر از سرت دور کو تو از مه هستی

آوا :
بی خیال مسچ های او وحشی شودم به دلش با مه زور میگه اما جزای زورگویت میتم منتظر باش رفتم وضو گرفتم ده بالکین نشستم بعد از اذان ملا نماز خواندم و خواستم صبحانه آماده کنم چون پدرم صبح وقت وظیفه میرفت در آشپزخانه بودم که آرش آمد گفت تو چیطو وقت بیدار شودی گفتم خوابم نبورد گفتم تو چرا بیدار شودی حقدر وقت گفت خواب مام نبورد گفتم پس بنشین که یک تخم مرغ آماده کنم یکجا بخوریم تا پدرم شأن بیدار میشن آرش گفت تو از مه قهر نیستی گفتم نی چرا قهر باشم گفت شب ازم قهر کردی یادت رفت گفتم وای یادم رفته بود بلی قهر هستم هر دو خندیدیم آرش گفت فکر کنم پدرم بیدار است تو آماده کو مام پدر مه صدا میکنم بیازو ساعت 6:30دقیقه است
تخم آماده کردم که پدرم و مادرم مام آمدن یکجا صبحانه خوردیم مادرم گفت شمس امروز چهل پدر کلان یوسف است امروز اونجه میرم اگر اجازیت باشه پدرم گفت برو زن اجازه چرا میگیری آرش هم که دل تنگ شوده بود چون پوهنتون اش هم رخصت بود از پدرم اجازه گرفت که باید مارکیت بره پدر مام گفت خوده خسته نسازی و حق هم نداری رانندگی بکنی مه تا مارکیت میرسانمت بعد از رفتن پدرم و آرش مادر مه گفتم به پدرم ده باری نامزاد شودن آرش گفتین مادرم گفت برش گفتم اما گفت ماه حمل میتانین خواستگار برین گفتم چرا حقدر دیر حالی بریم
مادرم گفت عجله نکو شاید پدرت کدام فکری داره که گفت ماه حمل برین
حالی ماه دلو بود باید یک نیم ماه دگه صبر میکردیم مادرم رفت اطاقش مام میز جمع کردم ظرف ها ره شستم و به طرف اطاقم رفتم دروازه باز کردم که صدای موبایلم بلند شود
شعیب تماس گرفته بود قطع کردم و شماره اش در بلاک لیست انداختم گفتم حالی زنگ بزنم وحشی که چقسم زنگ میزنی مادرم به اطاقم آمد گفت آوا تو نمیری همرایم گفتم نی مادر هیچ حوصله نیست چی میشه نروم گفت اگر میرفتی خوب میشود خوب به هر صورت اصرار به رفتن نمیکنم
پس مه آماده میشم که یوسف دنبالم میایه تو هم بیا همرایم کمک کو لباس های مه اتو کو مه حمام میکنم لباس مادر مه گرفتم اتو داشتم که  دروازه تک تک شود باز کردم یوسف بود احوالپرسی کردیم گفت خانم مامایم آماده است گفتم ده حمام است بیا داخل چند لحظه منتظر باش
آمد داخل خانه گفت صحت آرش بهتر شوده گفتم شکر خوب است بنشین چای بیارم یک آب

یوسف: زهر بیار که بخورم همیشه پرسان میکنی چی بیارم
_زهر هم به تو حیف است خو خیره برت نوشابه میارم خیال زهر کرده بنوش
+هههههه حاضر جواب زبان باز برو برم یک چیز خوردنی بیار صبحانه نخوردیم
_اوووو مه به تو نان آماده کنم تو بد کردی
+آوا شوخی نمیکنم واقعا گرسنه هستم
_خودت برو بخو مه کار دارم مادرم حالی از حمام بیرون میشه باز خانه تان برو نان بخو

آوا:
یوسف از جایش بلند شود گفت تو گشنه تنبل
گفتم تو خو گشنه هستی او روز موبایلت ده شفاخانه گفتم بتی ندادی گدایگر  گفت گشنه خو تو بودی که موبایل مه خواستی و طرفم خنده کرد به آشپزخانه رفت لباس‌ مادر مه اتو کردم ده حمام بوردم بر شأن دادم و یک سر زدم به آشپزخانه که بیبینم ای یوسفک چی میکنه

ادامه داره .......
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  35

آوا:
وقتی داخل آشپزخانه شودم قوتی کاکو مره گرفته مزه کرده میخورد گفتم الهی زهرت شوه یوسف چرا کاکو مره گرفتی گفت بخدا نفهمیدم از تو است اینه بیبین به سر جایش میمانم اگه میگی برت دگه میرم میارم اما شیشک گری نکو 
مادرم داخل آشپزخانه شود گفت شما چرا حقدر دعوا میکنین از برای خدا
یوسف به مادرم سلام داد گفت خانم ماما ای آوا شیشک تکلیف داره ببرین پیش داکتر هیچ گپ خوب از دهن اش بیرون نمیشه گفتم مره اعصبانی نساز
گفت اگه اعصبانی شوی چی میکنی یک گیلاس آب گرفتم به رویش انداختم گفتم اینیطو میکنم مادرم گفت آوا بد است چرا ایقسم کردی گفتم خودش گفت چی میکنی مام برش نشان دادم که چی میکنم یوسف گفت خانم ماما ده پایان منتظر تان هستم بیاین اگه دو دقیقه دگه اینجه باشم ای دختر شیشک تان مره از خانه با چوپ خاد کشید بعد از رفتن یوسف مادرم شروع کرد که بسیار بی ادب شودی لیاز خورد کلان نداری چرا به روی یوسف آب پاش دادی گفتم مادر مگم ندیدین که کاکو مره خورد وقتی شما حمام بودین مره هر چیز گفت مادرم گفت هر چی که گفت اما کاری که تو کردی بد بود
به دلم گفتم خوب کردم باز هم میکنم
مادرم گفت دروازه ره بسته کو و به هر کی باز نکو متوجه خود باش از دروازه بیرون شود
گفتم مادر
+بلی چیزی کار داری
_نی چیزی کار ندارم شما ازم قهر کردین
+نی قهر نکردیم اما کاری که کردی بد بود

آوا:
از رویش بوسیدم گفتم دگه نمیکنم گفت هله دروازه ره ببند میخواستم دروازه بسته کنم که شعیب از پله های زینه پاین میامد به مادرم سلام داد
مام دروازه ره بسته کردم و آشپزخانه رفتم تا بیبینم کاکو مه چقدرش خورده وقتی دیدم قوتی کاکو مه نیم کرده بود گفتم باز هم زهرت شوه یوسف مه عاشق کاکو هستم کسی که کاکو مره بخوره دشمن ام است دروازه تک تک شود گفتم نکنه مادرم چیزی ره فراموش کرده عاجل رفتم باز کردم که شعیب دهن در ایستاده است قلبم تند تند میزد گفتم چی گپ است گفت او طرف شو چون اندام ورزشی داشت به بسیار آسانی مره از سر راهش کنار زد و دروازه ره قفل کرد  گفتم فکر کردی اینجا کاروان سرای است هر وقت دلت شوه میایی برو بیرون که چیغ میزنم دهن مه با دست اش محکم گرفت و به دیوار تکیه داد گفت چیغ بزن با مشت به سینه اش کوبیدم دست مه محکم گرفت گفت دست مه از دهنت دور میکنم نه مره عصبانی بساز و نه خوده فقط بگو  امشب چرا چشم هایت سرخ شوده بود وقتی طرف چشم هایش نگاه کردم دگه متوجه حرفهایش نشودم گوش هایم آوازش نمیشنید  او حرف میزد اما مه فقط طرف چشمای وحشی مانندش نگاه میکردم و متوجه نفس کشیدن اش بودم خداوند هم بنده هایش به چی زیبای خلق کرده که با دیدنش هوش از سر آدم میره  دستش از دهنم دور کرد گفت جواب بتی میشنوم مه که متوجه حرف هایش نبودم گفتم چی گفتی
خندید و گفت پس مه حقدر گپ به دیوار گفتم
_به مه مربوط نمیشه به کی گفتی گمشو از خانه بیرون برو بخدا قسم میخورم اگر  به ای کارایت ادامه بتی به آرش و پدرم میگم
+چی میگی
_به تو چی که چی میگم 
+بیا آوا جان مثل دو انسان با هم حرف میزنیم
_مه با تو حیوان هیچ حرفی به گفتن ندارم بیرون شو از خانه و صبر مره امتحان نکو

آوا:
بی خیال حرفم شود و طرف آشپزخانه قدم گذاشت گفت بیا یک چای دم کنیم  با هم بنوشیم و ده باری شیشک گری هایت حرف بزنیم گفتم تو چای دم کو‌ و بنوش که باز از بینی هایت پس میکشم پا گذاشتم طرف دروازه که شعیب دوید طرفم دست مه محکم گرفت گفت ابرو ریزی نکو گفتم تو اگر به قصه آبرویت میبودی بزور داخل خانه ما نمیشودی گفت آوا حرف میزنیم چرا با مه ایقسم رفتار میکنی دوستم نداری مه بدت میایم بگو برم
گفتم تو مره خیال دگه دخترا کردی فکر میکنی با مه ساعتری میکنی مام اجازیت میتم
+ کی با تو ساعتری میکنه به خداوند که ایمان داری قسم میخورم که دوستت دارم و تصمیم ازدواج دارم
_ دوستم داری اما مادرت امشب گفت که شعیب با لیمه نامزاد میکنیم

آوا:
دستای مه گرفت بوسید گفت اگر مادرم به خود لیمه ره میگیره بگیره مه خو نمیگیرمش از وقت ده باری تو به مادرم گفتیم همیشه لیمه ره برم پیش میکنه اما آوا مه لیمه ره نمیگیرم و نمیخوایم او خانم مه شوه گفتم به مه چی که هر کی خانم تو میشه گفت آوا اقرار کو که دوستم داری چرا قسمی رفتار میکنی که مه فکر کنم از مه بدت میایه طرفش نگاه میکردم و دلم میشود بگویم بلی دوستت دارم و ده کنار دگه دختر بیبینم ات بخیلی میکنم حتا نامت با دگه دختر گرفته شوه تحمل اش برم مشکل است شعیب گفت آوا چیزی نمیخوای بگوی گفتم برو از اینجه
گفت نمیکنی اقرار که دوستم داری؟
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  36

گفتم مه تو ره دوست ندارم گفت خودم میفهمم که چقدر دوستم داری اگر دوستم نمیداشتی امشب گریه نمیکردی   گفتم مه بخاطر تو وحشی گریه نکردیم گفت توضیح نتی خودم مفهمم حالی بگو موبایلت کجاست گفتم موبایل مه چی کار داری بیدون که جواب بته داخل اطاقم شود به جستجوی موبایلم بود گفتم وحشی تو از حد میگذری از سر میز موبایل مه گرفت به دستم داد گفت زود شود شماره مه از بلاک لیست حذف کو منتظر هستم گفتم نمیکنم بیرون شو از خانه گفت مام هیچ جای نمیرم هر وقت شماریم از بلاک لیست حذف کردی باز میرم سر تخت دراز کشید گفت مه میخوابم تو تصمیم ات بگی که از بلاک لیست شماره مه حذف میکنی یا نی طرف اش حیران مانده بودم اگر سر و صدا میکردم همه خبر‌ میشودن و یک جنجال جور میشود هم آبروی مه میرفت هم از شعیب به همو‌ دلیل مانع خود میشودم
گفتم شعیب
شعیب:  جان شعیب شعیب فدایت شوه بگو
_میشه بری لطفاً
+میشه تو هم شماره مه از بلاک لیست حذف کنی لطفاً
_درست است حذف میکنم تو از اینجه برو
+اول حذف کو باز میرم

آوا:
شماری اش ناچار از بلاک لیست حذف کردم گفتم برو دگه بیبین حذف اش کردم گفت صبر مطمعین شوم موبایل اش گرفت زنگ زد گفت آفرین عشقم از جایش بلند شود گفت دگه بلاک لیست نکنی که باز ده ملاقاتت میایم گفتم گمشو وحشی گفت باز شیشک شودی بیا دروازه ره باز کو بیبین کسی نیست بیرون شوم و ده باری لیمه فکر نکو مه او ره نمیگیرم
گفتم به مه چی که میگیری یا نی رفتم دروازه باز کردم دیدم به دهلیز کسی نیست گفتم زود بیرون شو گفت اول برم بگو دوستت دارم باز میرم گفتم تو میخوای مره دیوانه بسازی وحشی لبخند زد گفت شب برت زنگ میزنم متوجه باشی گفتم بد میکنی دروازه ره بسته کردم نمیفهمم با ای کار های شعیب خوش باشم یا خفه اما کارای که ای میکرد واقعاً جرأت میخواست رفتم یک گیلاس آب نوشیدم و یک نفس عمیق کشیدم موبایل مه گرفتم به خانم برادر صدف تماس گرفتم خوشبختانه صدف موبایل جواب داد همه چیز به صدف قصه کردم صدف گفت او بچه عاشقت است گفتم مزخرف نگو عاشق چی گفت تو هم عاشقش هستی گفتم نیستم گفت از گپ زدنت فهمیده میشه گفتم از ای موضوع بگذر بگو  پارچه مه پیش کی است و چندم نمره شودیم گفت مثل همیشه دوم نمره و پارچه ات هم پیش سر معلم است چون مصروف آرش بودم روز پارچه گرفتن هم نرفته بودم صدف گفت آوا جان خانم برادرم خانه مادرش میره موبایل اش خواسته گفتم پس خدا حافظت هر وقت آمد برم زنگ بزنی گفت چشم تماس قطع کردم به فکر شودم یعنی چقسم از گپ زدنم فهمیده میشه که مه عاشق شعیب هستم واقعاً امروز خوشحال بودم فکر میکردم به آسمان ها هستم به موبایلم پیام آمد دیدم از شعیب است نوشته بود

ش: دق ناوردی ده خانه اگه دق آوردی باز بیایم پیشت
آ:  گمشو وحشی
ش:  الهی ای وحشی قربانت شوه
به دلم گفتم خدا نکنه اما
در جواب نوشتم الهی آمین
ش: 😂😘

آوا:
جواب استیکر اش ندادم خوابم گرفته بود چون ده خانه تنها بودم  مصروفیت هم نداشتم وظیفه ام شوده بود استراحت کردن و خبری از امتحان کانکو نبود گفته شوده بود که امتحان کنکور هم دقیق معلوم نیست  به کدام ماه میگیره مام تصمیم گرفته بودم که درماه حمل بروم طب بخوانم بیدون از ای که امتحان کانکور بتم چون نمی‌خواستم منتظر امتحان کانکور باشم و وقت مه بی پلان بگذرانم میخوایم یک داکتر لایق شوم که پدر و مادرم بالایم افتخار کنن با هزار یک فکر خوابم بورد و با صدای موبایلم بیدار شودم شعیب زنگ زده بود گفتم ای دیوانه است که هر ساعت زنگ میزنه و پیام میکنه اوکی کردم
_بلی
+سلام سفید بریم
_چرا زنگ زدی از خواب بیدارم کردی تو غیر از مزاحمت کردن به مه دگه کاری نداری
+مه فدای صدای خواب آلودت شوم دیگرا از خواب بیدار میشن کمی آهسته حرف میزنن اما تو هتو پُر انرژی حرف میزنی ده خواب چی خوردی جنگلیم

آوا:
به حرف هایش میخندیدم دم موبایل با دستم محکم گرفتم که صدای خندیم نشنوه گفت آوا
گفتم اگر میخوای چیزی بد برت نگویم قطع کو گفت چی وقت ازت گپ خوب شنیدیم مه عاشق همی جنگره گی هایت هستم چقدر خوشایند است کسی ره که دوست داری هر لحظه برت بگویه عاشقت هستم و دوستت دارم و تو ره با تمام بد رفتاری هایت بپذیره  بهترین حس دنیا همی است شاید شما هم ای حس تجربه کرده باشین خوشایند ترین حس است
که ده کنار کسی باشی که دوستت داره و ایییی ازت تعریف کنه اما دلم میشود با صدای بلند برش اقرا کنم که شعیب مام دوستت دارم اما حس درونم مانع ام میشود
گفتم قطع میکنم میرم نان میخورم که گرسنه شودیم گفت اوکی شب باز زنگ میزنم جواب بتی اگر جواب ندادی میفهمی که چی میکنم
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست ..

#پروین_اعتصامی

@del_vazhah
رفت روی تخت و خوابید؛
غمش هم جای دیگری نداشت برود،
کنارش دراز کشید!🖤🌑

#Khan
@del_vazhah
بی نقاب زندگی کنید خبری نیست ...✋🏻🖤

#Khan
@del_vazhah
از نیک و بد مردم ایام ننالیم
ایشان همه نیک‌اند و بدی از طرف ماست! 🖤✋🏻


#Khan
@del_vazhah
دعا میکنم هنر دل کندن از چیزی که مال شما نیست را یاد بگیرید …


#Khan
@del_vazhah
پاره واژه‌های کلام مان
حکایتی‌ست                 
از امیدهای ویران 
از شانه‌های خسته 
از فرصت‌های رفته
از عاشق های نرسیده
...
ببخشید که نوشته های‌مان شما را یاد کسی یا چیزی می‌اندازد!

#Khan
@del_vazhah
نوشته بود:

وقتی مادرم می‌خندد احساس می‌کنم همه‌چیز امن و امیدوارکننده است.❤️‍🩹

#Khan
@del_vazhah
جاین شوین دوستان!🥰👏🏻
دل واژه ッ pinned «آیا از نشر کردن رومان راضی هستید؟!»
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین
خود نعش خود به شانه گرفتم، گریستم …❤️‍🩹🌑

#Khan
@del_vazhah
و کسی، جایی نوشته بود:

جگرم سوخت و همه فکر کردند یک کسالتِ معمولی است ...

#Khan
@del_vazhah
2024/06/06 10:03:14
Back to Top
HTML Embed Code: