Khooneye Amn
Amir Tataloo
˹ 𝙽𝚎𝚆 👨🏼‍🎤˼➺˹ T.mE/Dhe_80ia ˼
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت293  』 مهبد دوتا بازوهام رو توی دستاش گرفت و گفت: _ آروم باش بازوهام رو عقب کشیدم و با گریه گفتم: _ مامان بابام مُردن؟ برای اولین بار بود که مهبد رو انقدر ناراحت میدیدم. با ناراحتی سرش رو آروم تکون داد…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت294



مات و مبهوت گوشه ی سالن نشستم و به مردمی که درحال رفت و آمد بودن نگاه کردم.

دکتر بهم گفت که مامان بابام مُردن!
اونا مُردن...
اصلا مرگ یعنی چی؟
معنیشو نمیدونم شایدم...شایدم نمیخوان بدونم!

نکنه مرگ یه شوخیه؟
نکنه مامان بابا دارن اذیتم میکنن؟
نکنه میخوان سوپرایزم کنن؟

_ خانم؟

نگاهم رو از پیرزنی که روبروم نشسته بود گرفتم و به طرف صدا برگشتم.

_ خوبی؟

به پرستاری که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.

_ خانم صدای منو میشنوی؟

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و آروم گفتم:

_ مرگ یعنی چی؟

صدام رو نشنید چون خم شد و گفت:

_ جانم؟
_ مرگ
_ خب؟
_ مرگ یعنی چی؟

متعجب نگاهم کرد و گفت:

_ کسی رو از دست دادی؟
_ من؟
_ بله

نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین زل زدم.
من کسی رو از دست دادم؟ نه!

_ کسیو از دست ندادم
_ اینجا بیمار داری؟
_ دارم
_ چه نسبتی باهاش داری؟
_ پدر و مادرمن
_ تو کدوم بخشن؟

نگاه سردم رو آروم آروم بالا آوردم و توی چشماش زل زدم.

_ سردخونه

به وضوح جاخورد! با ناراحتی کنارم نشست و دستام رو گرفت.

_ عزیزم من تسلیت میگم بهت

گُنگ نگاهش کردم.

_ تسلیت یعنی چی؟

لبش رو گاز گرفت و چیزی نگفت.

انگار معنی خیلی چیزهارو نمیدونستم یا شایدم نمیخواستم بدونم.
مرگ...سردخونه...از دست دادن...تسلیت
همه و همه ی اینها برام واژه های نامفهومی بودن و من نمیفهمیدمشون!

_ این خانم با شما ان؟
_ بله بفرمایید شما
_ کاملا مشخصه که شوک عصبی بهشون وارد شد، مراقبشون باشید
_ من خودم دکتر هستم، خیالتون راحت
_ واقعا؟ دکتر همین بیمارستان؟
_ خیر
_ درسته
_ شما بفرمایید، من هستم

صدای کفشهای اون خانم پرستار که داشت ازم دور میشد توی سرم پیچید و پشت سرش صدای مهبد!
چرا انقدر امروز صدای مهبد رو میشنیدم؟
کم کم داشتم ازش خسته میشدم...

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت294 』 مات و مبهوت گوشه ی سالن نشستم و به مردمی که درحال رفت و آمد بودن نگاه کردم. دکتر بهم گفت که مامان بابام مُردن! اونا مُردن... اصلا مرگ یعنی چی؟ معنیشو نمیدونم شایدم...شایدم نمیخوان بدونم! نکنه مرگ…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت295



ناباور کنار دوتا قبرخالی روبروم نشستم و از پشت اشکهایی که توی چشمام حلقه زده بود، بهشون نگاه کردم.

اتفاقات این چند روز مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت!

حال بدم...
گریه ها و جیغهایی که توی بیمارستان میزدم...
سامیار که حتی یه ثانیه هم نتونستم بغلش کنم و بهش شیر بدم‌‌‌...
مهبد که از این رو به اون رو شده بود و همش حواسش بهم بود و سعی داشت دلداریم بده...
بیمارستان...
ناباوری من نسبت به مرگ مامان بابا...
و حالا آخرِ همه ی اونها رسیده به اینجا، قبرستون!

قطره اشکی از گوشه ی چشمام پایین افتاد اما چیزی پشت سرش نیومد.
توی این چند روز انقدر گریه کرده بودم که اشکی برام نمونده بود!

_ گیتا؟

نگاه سرد و بی روحم رو از قبرهای خالی گرفتم و به مهبد نگاه کردم.

_ خوبی؟
_ سامیار کجاست؟
_ پیش مادرمه
_ شیر نمیخواد؟
_ مادرم شیر خشک بهش میده

به طرف قبرها برگشتم و دوباره بهشون زل زدم.
اینارو برای کی کندن؟ جای کیه؟ جای پدر و مادر منه؟!

_ مهبد

اومد کنارم نشست و گفت:

_ بگو
_ اینارو برای کی کندن؟

با ناراحتی سرش رو تکون داد.

_ گیتا به خودت بیا، تو این چند روزه همش سعی داری با انکار کردن خودتو گول بزنی و به خودت بفهمونی که اتفاقی نیفتاده!
اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی آخه عزیزِ من

برگشتم به نیمرخش نگاه کردم‌.

_ من عزیزِ توام؟
_ گیتا!
_ تا چند روز پیش بهم فحش میدادی که

توی چشمام زل زد و آروم گفت:

_ شاید عوضی باشم اما نه اونقدری که با کسی که خونواده اش رو از دست داده بد رفتار کنم
_ چی؟
_ کجای جمله ام رو نفهمیدی؟

زانوهام رو بغل کردم و آروم گفتم:

_ کی خونواده اش رو از دست داده؟
_ گیتا!
_ کی؟

روی دوزانو نشست و دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت.

_ به من نگاه کن گیتا

نگاهش کردم.

_ دلم نمیخواد درد و غمت رو هی به روت بیارم اما تو باید اینو به خودت بقبولونی وگرنه حالت بدتر از اینا میشه
گیتا تو پدر و مادرت رو از دست دادی؛ اونا فوت شدن، توی یه تصادف فوت شدن؛ اونا دیگه زنده نیستن گیتا، نیستن
لطفا اینو به خودت بقبولون، لطفا...

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت295 』 ناباور کنار دوتا قبرخالی روبروم نشستم و از پشت اشکهایی که توی چشمام حلقه زده بود، بهشون نگاه کردم. اتفاقات این چند روز مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت! حال بدم... گریه ها و جیغهایی که توی بیمارستان میزدم...…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت296


اشک توی چشمام حلقه زد و چیزی نگذشت که کل صورتم پر شد!
بی صدا اشک میریختم و تمام درد و غمم رو توی گلوم پنهان میکردم!

_ مامان بابام مُردن؟
_ متاسفانه
_ من دیگه اونارو ندارم؟
_ گیتا!

شدت ریزش اشکام بیشتر شد و انگار گریه ام صدادار شد!
انگار تازه داشتم میفهمیدم که چه بلایی داره به سرم میاد و چه اتفاقی افتاد

نگاهم رو از مهبد گرفتم و به قبرهای خالی نگاه کردم.
باورم نمیشه...باورم نمیشه که اینا قبر پدر و مادر من باشن!

بی جون دستام رو لب قبر گذاشتم و با بغض گفتم:

_ خدایا چرا من؟ بی کس تر از من پیدا نکردی؟

دستم رو روی صورتم کشیدم

_ من...من حتی نتونستم برای آخرین بار بببنمشون و بغلشون کنم

اشکام تند تند پایین میریخت اما چیزی از آتیشی که داشت قلبم رو میسوزوند و تیکه تیکه میکرد، کم نمیکرد!

_ خدایا چرا بجای اونا منو نبردی؟
چرا نمردم که همه راحت بشن؟
چرا؟...

با شنیدن صدای لا الله الا الله یهویی مغزم سوت کشید!
با ترس پاشدم ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم.

با دیدن عکس مامان بابام و دوتا تابوت و کل فامیلمون، قلبم از حرکت ایستاد.
قلبم نمیزد و هیچ تپشی نداشت!
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم اما نتونستم

از طرف درد قلب بی تپشم و از طرفی سنگینیِ ریه های بی جونم!

انگار تازه داشتم میفهمیدم که چه بلایی به سرم اومده...
انگار که توی تمام این چند روز خواب بودم و تازه از خواب بیدار شده بودم...

با تمام قدرتم نفس عمیقی کشیدم و اکسیژنی که اطرافم بود رو به داخل ریه هام کشیدم اما بیشتر از این نتونستم سرپا بمونم و با دوزانو روی زمین افتادم!

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت296 』 اشک توی چشمام حلقه زد و چیزی نگذشت که کل صورتم پر شد! بی صدا اشک میریختم و تمام درد و غمم رو توی گلوم پنهان میکردم! _ مامان بابام مُردن؟ _ متاسفانه _ من دیگه اونارو ندارم؟ _ گیتا! شدت ریزش اشکام…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت297



بی جون و بیحال، با صورت پر از زخم و موهای آشفته و تنی که انگار یه کامیون پر از بار از روش رد شده بود، به مهبدی که اینروزا بجای اینکه نمک روی زخمم باشه، مرهمم شده بود، تکیه دادم!

با بغض به دوتا قبری که حالا پر شده بود نگاه کردم.
انقدر اشک ریختم، هق هق کردم که دیگه اشکی توی چشمامم نمونده!
انقدر ناخنام رو روی پوست صورتم کشیدم که حالا از درد زخم خراشهای روی صورتم، دارم میسوزم!

تمام مدت خودم رو میزدم و التماس میکردم که پدر و مادرم رو زیر اون خاکهای سرد دفن نکنن اما هیچکس به حرفم گوش نمیداد!
مهبد من رو محکم‌گرفته بود و اجازه نمیداد که برم جلوشون رو بگیرم.

امروز اتفاقایی افتاد که باورشون برام سخت بود!
من امروز پدر و مادرمم رو از دست دادم...
من امروز موقع دفن عزیرترینام، اشک رو توی چشمای مهبد سرد و بی روحی که حتی بچه ی خودش رو هم دوست نداشت، دیدم...

_ گیتا؟

بیحال و پژمرده نگاهش کردم.

_ پاشو بریم

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که خش دار بود و انگار از ته چاه میومد، گفتم:

_ نه!
_ چندساعت از خاکسپاری گذشته
_ نمیام
_ چرا؟

اشک دوباره از چشمام غلید و روی صورتم سرازیر شد!

_ میخوام پیششون باشم
_ گیتا داری خودتو نابود میکنی
_ بهتر
_ لطفا پاشو بریم
_ نمیام
_ من قول میدم فردا صبح زود دوباره بیارمت

با غم به عکساشون نگاه کردم و گفتم:

_ میخوام امشب پیششون باشم
_ نمیشه
_ دلم تنگ میشه براشون
_ صبح زود میارمت

نگاهم رو از عکسها گرفتم و به مهبد چشم دوختم.

_ قول میدی؟

چشماش رو با آرامش باز و بسته کرد و گفت:

_ قول میدم

از روی خاکهای سرد پاشد و دستش رو زیر شونه ام گذاشت و من رو هم بلند کرد.
جونی توی پاهام نداشتم و اگه مهبد کمکم نمیکرد نمیتونستم سرپا وایسم!

_ خوبی؟
_ نه
_ میتونی راه بیایی؟
_ میتونم

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم آروم به طرف ماشینش رفت.
پاهام یاری نمیکردن که از اونجا دور بشم!
دلم میخواست همونجا بشینم تا ابد به عکسشون خیره بشم اما باید میرفتم؛ باید میرفتم و پدر و مادرم رو اونجا، توی اون قبرستون سرد تنها میذاشتم...

_ مهبد منو فردا میاری دیگه؟
_ میارم قول دادم نگران نباش

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت297 』 بی جون و بیحال، با صورت پر از زخم و موهای آشفته و تنی که انگار یه کامیون پر از بار از روش رد شده بود، به مهبدی که اینروزا بجای اینکه نمک روی زخمم باشه، مرهمم شده بود، تکیه دادم! با بغض به دوتا قبری…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت298


سرم رو به پنجره تکیه دادم و با چشمایی که دیگه نه روحی داشت و نه جونی، به آدمهایی که توی خیابون راه میرفتن، زل زدم.

بعضیا خوشحال بودن و بلند بلند میخندیدن...
بعضیا ناراحت و سرخورده راه میرفتن...
بعضیا هم بدون اینکه حسشون رو به نمایش بذارن، بودن...

نفس عمیقی کشیدم و با بغض چشمام رو بستم.
حالم خوب نبود؛ دلم میخواست یکی محکم میکوبید توی صورتم و منو از این کابوس وحشتناک بیدار میکرد.

_ گیتا؟

چشمام رو باز کردم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:

_ بله
_ حوصله ی شلوغی نداری نه؟
_ اصلا!
_ اما خونتون الان خیلی شلوغه

پوزخند تلخی روی لبهام نشست.

_ آره شلوغه؛ یه مشت آدم دورو و عوضی ریختن اونجا؛ کسایی که به ظاهر ناراحتن!
_ میخوای بریم خونه خودمون؟

متعجب از لحن آروم و درک بالاش سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:

_ میخوام
_ خیلی خب پس میریم سامیار رو از مامانم میگیریم و میریم خونه
_ باشه

به صندلی تکیه دادم و با بغض گفتم:

_ دلم براش یه ذره شده
_ اونم خیلی بی تابیت رو میکرد این چند روز
_ الهی بمیرم براش

" خدا نکنه ای " که زیر لبش گفت رو شنیدم اما باور نکردم.
به مهبد نمیومد یه همچین حرفی اونم به من بزنه!

ماشین رو جلوی در خونمون پارک کرد و گفت:

_ تو بشین همینجا من سریع برمیگردم

از ماشین پیاده شد و به طرف خونه مون رفت.
خونه ای که دیگه خونه نبود!
دیواراش پر از پارچه ی سیاه بود و دوتا تابوت جلوی در خونه بود.

با دیدن آگهی های ترحیم اشک دوباره از چشمام غلید و چیزی نگذشت که صورتم پر شد!
کاش میمردم و میرفتم پیش مامان بابام؛ کاش...

مهبد که بچه بدست از خونه بیرون اومد، سریع اشکام رو پاک کردم‌.
دلم نمیخواست بچه ام صورت پر از اشکم رو ببینه.

مهبد با احتیاط سرش رو روی شونه اش گذاشت و موهاش رو بوسید.
با دیدن این صحنه چشمام از حدقه بیرون زد!
مهبد سامیار رو بوسید؟
مهبدی که حتی به سامیار نگاه هم نمیکرد؟

خیابون رو رد کرد و اومد سوار ماشین شد.
سامیار به محض دیدن من؛ با ذوق دست و پاهاش رو تکون داد و دستاش رو به طرفم دراز کرد.

با بغض از مهبد گرفتمش و محکم بغلش کردم‌.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و محکم چندبار روی موهای کم پشتش رو بوسیدم‌.

_ الهی قربونت برم مادر؛ عزیزدلم، پسرِ من، دلت برام تنگ شده بود عزیزم؟ دلت تنگ شده بود؟ آره؟


♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت298 』 سرم رو به پنجره تکیه دادم و با چشمایی که دیگه نه روحی داشت و نه جونی، به آدمهایی که توی خیابون راه میرفتن، زل زدم. بعضیا خوشحال بودن و بلند بلند میخندیدن... بعضیا ناراحت و سرخورده راه میرفتن... بعضیا…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت299  』


سامیار با ذوق چندبار دست و پاهاش رو توی هوا تکون داد و گفت:

_ ماما
_ قربون مامان گفتنت بشم من
_ ماما
_ جان دلم؟ پسرِ من

دوباره بغلش کردم و اینبار صورتش رو بوسه بارون کردم.
سامیار هم مشخص بود بدجوری دلش برام تنگ شده چون محکم بهم چسبیده بود و ازم دور نمیشد.

_ قربونت برم من عزیزم

مهبد که تا اون لحظه فقط داشت با لبخند تماشامون میکرد، دستی روی موهای سامیار کشید و ماشین رو روشن کرد.

_ بریم خونه؟
_ بریم

با سرعت به طرف خونه روند و تقریبا بعد از ده دقیقه رسیدیم.

_ تو برو بالا تا من ماشین رو پارک کنم و بیام

بدون هیج حرفی از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم.
در رو با کلید باز کردم و رفتم داخل

با غم‌ نگاهی به دور و برم انداختم.
تا قبل از این، این خونه برام عین یه زندان بود اما حالا...حالا چیزی بدتر از یه زندان شده!

اشک توی چشمم جمع شد و روی صورتم جاری شد
قلبم میسوخت، درد داشت و ناراحت بود!

هرکاری میکردم نمیتونستم خودم رو خوب کنم
انگار که یه درد و زخم عمیقی توی قلبم به وجود اومده بود
انگار که یکی یه چاقو رو هزار بار توی قلبم فرو کرده بود!

سریع از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم
دلم نمیخواست ناراحت باشم چون میخواستم بعد از چند روز به سامیار شیر بدم و بهتر بود که ناراحت نباشم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم اما اصلا نتونستم
انگار که لبهام فراموش کرده بودن که چطوری باید لبخند بزنن!
انگار که صورتم به کل معنی لبخند رو فراموش کرده بود!

_ گیتا؟

با شنیدن صدای مهبد برگشتم به پشت سرم نگاه کردم.

_ تو چرا هنوز اینجایی؟
_ موندم با هم بریم

در خونه رو پشت سرش بست و گفت:

_ بریم داخل

با همدیگه وارد سالن شدیم؛ سر سامیار رو از روی شونه ام برداشتم و بی روح به خونمون نگاه کردم‌.
چقدر سرد و ساکت بود!

_ سامیار رو بده من و برو لباساتو عوض کن

سرم رو بالا انداختم و گفتم:

_ نه میخوام بهش شیر بدم
_ الان؟
_ اوهوم
_ اصلا، چندساعته داری گریه میکنی، الان خوب نیست

با ناراحتی به صورت سامیار نگاه کردم و آروم گفتم:

_ اما بچه ام چند روزه داره شیرخشک میخوره

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت299  』 سامیار با ذوق چندبار دست و پاهاش رو توی هوا تکون داد و گفت: _ ماما _ قربون مامان گفتنت بشم من _ ماما _ جان دلم؟ پسرِ من دوباره بغلش کردم و اینبار صورتش رو بوسه بارون کردم. سامیار هم مشخص بود بدجوری…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت300  』


اومد جلو و سامیار رو از بغلم گرفت و گفت:

_ الان اگه بهش شیر بدی بدترین ظلم رو در حقش کردی
_ راست میگی
_ برو یه دوشی بگیر و لباساتو عوض کن تا حالت جا بیاد

سرم رو بالا انداختم و گفتم:

_ نه لازم نیست

آروم به طرف اتاق خواب هولم داد و گفت:

_ لازمه، برو تا حالت جا بیاد، برو

دستم رو آروم روی صورت سامیار کشیدم و به طرف اتاق رفتم.
وارد که شدم، لباسام رو درآوردم و حوله ام رو برداشتم و بی حوصله به طرف حمام رفتم.

زیر دوش آب ایستادم و چشمام رو بستم.
حالم خوب نبود؛ دلم میخواست یکی محکم بزنه توی صورتم تا از این خواب ترسناک بیدار بشم اما...اما هیچکس این خوبی رو درحقم نمیکرد!

اشکام از چشمام سرازیر شد و بین قطره های آب گم شد!

کاش الان مامان بابام زنده بودن
کاش کنارم بودن
کاش پیشم بودن و من میتونستم مثل بچگیام برم بینشون بخوابم و بگم میترسم تنهایی توی اتاقم بخوابم
کاش میتونستم باز بغلشون کنم، ببوسمشون، بوشون کنم
کاش و کاش و هزار کاش دیگه!

من حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمشون...
فرصت نکردم برای آخرین بار باهاشون حرف بزنم و بهشون بگم که دوستشون دارم...
من فرصت خیلی چیزارو نکردم...

کاش بیشتر قدرشون رو میدونستم
کاش بیشتر از وجودشون و کنارم بودنشون استفاده میکردم
ای کاش هر روز بهشون میگفتم که دوستشون دارم
ای کاش...

_ گیتا؟

با شنیدن صدای مهبد از فکر بیرون اومدم.

_ بله
_ چیکار میکنی نیم ساعته اون تو؟

کِی نیم ساعت شد؟
دیگه حتی زمان هم از دستم در رفته...

_ الان میام بیرون
_ لباساتو واست گذاشتم پشت در
_ ممنون

چرا مهبد انقدر مهربون شده؟
چرا باهام خوب رفتار میکنه؟
شاید...شاید دلش واسم سوخته و داره ترحم میکنه!
شایدم دیگه مثل قبل ازم متنفر نیست
یعنی ممکنه؟
نه، اصلا ممکن نیست!
همه رفتاراش ترحمه پس الکی دلتو خوش نکن...

دوش آب رو بستم و به طرف رختکن رفتم؛ حوله ام رو پوشیدم از حموم بیرون رفتم.

لباسام رو از پشت در حموم برداشتم و رفتم روی تخت نشستم.
همچنان بی حوصله یکی یکی پوشیدمشون و بدون اینکه موهام رو خشک کنم یا حتی یه چیزی سر کنم، از اتاق بیرون رفتم...

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت300  』 اومد جلو و سامیار رو از بغلم گرفت و گفت: _ الان اگه بهش شیر بدی بدترین ظلم رو در حقش کردی _ راست میگی _ برو یه دوشی بگیر و لباساتو عوض کن تا حالت جا بیاد سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه لازم نیست…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت301  』


مهبد روی مبل نشسته بود و سامیار هم توی بغلش غرق خواب بود!

همونجا پشت سرشون ایستادم و به اون صحنه ی قشنگ پدر پسری نگاه کردم.
چقدر حسرت دیدن این صحنه رو داشتم
چقدر دوست داشتم تو این قاب ببینمشون
حالا دارم میبینم اما خوشحال نیستم!

_ گیتا؟

با شنیدن صدای آروم مهبد از فکر بیرون اومدم.

_ چرا موهاتو خشک نکردی؟

توجهم به سوالش جلب نشد، توجهم به صدای آرومش و محافظه کاریش برای اینکه سامیار بیدار نشه، جلب شد!

من قبلا کر و کور بودم یا مهبد الان عوض شده؟
مگه چند روزه که حواسم بهش نیست؟
فقط سه روزه!
چطور یه آدم میتونه توی سه روز عوض بشه؟

_ گیتا با تواما

با قدمهای آروم رفتم کنارش نشستم و نگاهش کردم.

_ هوا گرمه، موهام خودش خشک میشه
_ سرما نخوری
_ نه نمیخورم

از روی مبل پاشد و به طرف گهواره رفت؛ سامیار رو داخلش گذاشت و یکم بالای سرش موند تا مطمئن بشه بیدار نشده و بعد برگشت اومد سرجاش نشست.

_ مهبد؟

همینطور که نگاهش به گهواره بود، گفت:

_ جان

مهبد قبلا به زور به من میگفت " هان " حالا میگه " جان " !

_ تو چت شده؟

لبخند ریزی روی لبهاش نشست.

_ رفتارم عوض شده نه؟
_ آره
_ یه چیزی برای اولین بار برات تعریف کنم؟
_ آره

نگاهش رو از گهواره گرفت و توی چشمام زل زد.

_ چندسال پیش پدر و مادر من با همدیگه آشنا میشن و عاشق همدیگه میشن
از قضا عموم هم عاشق مادرم میشه و یجورایی قبل از اینکه پدرِ من بخواد بگه که مادرم رو دوست داره، عموم از مادربزرگم میخواد که برن خواستگاریش و میرن!

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_ از اونجایی که مادرم، پدرم رو دوست داشته، به عموم جواب منفی میده و عموم خیلی سرشکسته میشه
_ خب؟

لبخندی زد و گفت:

_ چندوقت بعد پدرم از مادرش میخواد که برن خواستگاری اون دختر
مادربزرگم اول قبول نمیکنه اما با اصرارهای بابام قبول میکنه و میرن خواستگاری و مادرِ منم جواب مثبت میده

نگاهش رو ازم گرفت و به زمین چشم‌ دوخت.

_ از همون روز یه اختلاف خیلی شدید بین پدرِ من و عموم شکل میگیره
پدر مادرم ازدواج میکنن و من بدنیا میام و اینطوری زندگی خیلی قشنگتر میشه و کاملا با هم خوشبختن تا اینکه...
_ تا اینکه چی؟


♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
Live stream finished (1 minute)
『دهه هـ80ـشتادیا
『 #دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️』 『 #پرستار_شیطون_من 』 『 #پارت301  』 مهبد روی مبل نشسته بود و سامیار هم توی بغلش غرق خواب بود! همونجا پشت سرشون ایستادم و به اون صحنه ی قشنگ پدر پسری نگاه کردم. چقدر حسرت دیدن این صحنه رو داشتم چقدر دوست داشتم تو این قاب ببینمشون حالا…
#دکتر_پرستار 👩‍⚕♥️
#پرستار_شیطون_من
#پارت302  』



با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:

_ تا اینکه یه روز عموم که با بابام کلاً مشکل داشت، میاد کارخونه و سر یه کارگری که قبلا قانون شکنی کرده بوده و بابا اخراجش کرده، الکی با بابام بحث میکنه!

همینطور که با همدیگه بحث میکردن، بابامم اعصابش خورد میشه و پاش لیز میخوره و از بالای ساختمون پرت میشه پایین و درجا میمیره!

چشمام از حدقه بیرون زد و دهنم از تعجب باز موند!
اگه پدرش مرده پس اینی که الان پدرشه کیه؟

قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد.
اولین بار بود که اشک مهبد رو میدیدم!

_ وقتی این خبر رو به مادرم میدن، مادرم انقدر عاشق بابام بوده که همون لحظه درجا سکته قلبی میزنه و میمیره!

دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بهت گفتم:

_ باورم نمیشه

دستای مشت شده اش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:

_ بعد از اون، من میمونم، یه بچه ی یتیم و بی پدر و مادر!
اون زمان غیر از مادرم، خدمتکارِ خونه ی پدربزرگم بوده که میتونسته منو آروم کنه و هیچکس نمیتونسته من رو آروم کنه
به همین خاطر پدربزرگم عموم رو مجبور میکنه که با خدمتکار خونه ازدواج کنه و یجورایی من رو به سرپرستی بگیره

پوزخند تلخی زد و گفت:

_ عموی عوضیم هم چون عذاب وجدان داشته قبول میکنه و از اون روز اونا میشن پدر و مادرِ من!

سرم رو با ناباوری تکون دادم و گفتم:

_ یعنی اون مرد عموته؟
_ آره
_ اون زد هم مادرت نیست؟
_ نه
_ من...من واقعا متاسفم

لبخند تلخی روی لبهاش نشست و آروم گفت:

_ برای همین وقتی پدر و مادرت رو توی یه روز از دست دادی، انقدر ناراحت شدم
چون منم پدر و مادرم رو توی یک روز از دست دادم!
چون منم تو یه روز تنها و یتیم و بی کس شدم گیتا
تو یه روز، به فاصله ی چندساعت...

♥️🌸 @Dhe_80ia  🌸💕‌』
‏دهه ‎هشتادیایی که تا چند سال پیش براشون جوک می‌ساختیم،
صبورترین نسل از آب در اومدن...!
اونا شاهد قتل هم نسل‌هاشون به دست پدراشون بودن؛
شاهد کرونا درست وسط جوونی و آرزوهاشون بودن؛
اونا مجازی تحصیل کردند در حالی که یه کنکور واقعی تو راه بود؛
با این حال برای رویاهاشون جنگیدن!
من عجیب به این نسل امیدوارم♥️


@Dhe_80ia
Hashtadia
Shahin Najafi
˹ 𝙽𝚎𝚆 🖤🇮🇷˼➺˹ T.mE/Dhe_80ia ˼
و یه روز بالاخره اتفاق میفته!
بلند میشیم و میبینیم همونجاییم..
همونجایی که به نظر همه چی درست میاد..
همونجایی که ببینیم قلبمون آرومه، روحمون حالش خوبه و لبخندمون واقعیه..
همونجایی که رویاها واقعیه و هیچی نیست که نگرانمون کنه!

@Dhe_80ia :)🖤🔥
پسر همسایمون اومده باهاش منچ بازی کنم.
تاس رو انداخت گفت خدایا تروخدا ۸ بیارم‌. بهش گفتم تا ۶ بیشتر نمیشه، الکی دعای محال نکن. گفت حالا شاید شد. تاس رو که انداخت اول یه ۶ آورد، بعد جایزش ۲ آورد. :)
یاد گرفتم دیگه نگم این آرزوم محاله و نمیشه، باور کنم، شاید شد..!
#دهه_هشتادیا
قبول دارم که پول، قیافه و استایل طرف مقابل خیلی مهمه اما به نظرم تا یه جایی جوابگو هست و از بعد یه تایمی تکراری میشه..
اگر از من می‌شنوید آدمی رو پیدا کنید که توی هر زمینه‌ای طبق سلیقَتون برخورد کنه و توی هر مشکلی پُشتِتون باشه؛
آدمی که بشه باهاش فیلم دید؛ غذای خیابونی خورد؛ کُلی کتاب خوند؛
آدمی که بشه باهاش عکس گرفت؛ بشه باهاش با شیرکاکائو مَست کرد؛ بشه زیر بارون بدون چَتر قدم زد؛
بشه باهاش بلند بلند خندید؛ بغلش کرد و کُلی مسخره‌بازی در آورد؛
آدمی که بشه باهاش پیشرفت کرد؛
آدمی که به جای بهونه آوردن و جا خالی کردن؛ بگه بیا باهم درستش میکنیم؛ درست نشد؟ فدای سرت؛ باهم غصه میخوریم.

@Dhe_80ia
خسته‌ام،
از تمام اتفاقات کوچک و بزرگی که
در زندگی‌ام رخ می‌دهد.
ذهن‌ام دیگر توان پردازش هیچ موضوعی را ندارد.
رمق انجام‌ دادن کارهای روزمره‌ام
از من سلب شده است.
تعامل و معاشرت با دیگران خسته‌ترم می‌کند.
همچون اسب محتضری هستم که
هر لحظه‌اش را
به انتظار گلوله‌ای تمام‌کننده می‌گذراند.

@Dhe_80ia
بعضی آدما شبا قصه گوش میدن
بعضی ها با موزیک میخوابن
بعضیا موقع کتاب خوندن میخوابن
بعضیا هم با یه بالشت اضافه میخوابن
منم انقدر به تو فکر میکنم تا خوابم ببره.

@Dhe_80ia
2024/05/03 21:52:21
Back to Top
HTML Embed Code: