گفته شده که متن زیر خاطره ی یک استاد دانشگاه و کسی که یکی از ثروتمندان و یکی از بزرگترین نویسنده های بنام است که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
*دارم به خانه سالمندان ميروم*
*دارم به خانه سالمندان میروم،مجبورم.*
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
*بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.*
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
*در یک کلام انبار دار نباشید.*
*سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.*
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید
@edusun
*دارم به خانه سالمندان ميروم*
*دارم به خانه سالمندان میروم،مجبورم.*
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
*بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.*
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
*در یک کلام انبار دار نباشید.*
*سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.*
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید
@edusun
مجله کاربردی ایدیوسان
گفته شده که متن زیر خاطره ی یک استاد دانشگاه و کسی که یکی از ثروتمندان و یکی از بزرگترین نویسنده های بنام است که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است: *دارم به خانه سالمندان ميروم* *دارم به خانه سالمندان میروم،مجبورم.* وقتی زندگی…
با همه معنایی که پشت این متن است ولی جای خالی یک مورد که ضمنی قابل برداشت است اما آنقدر مهم است که علنی هم بشود
گفته که خدمات خوب است اگرچه ارزان نیست
شاید این فرد عزیز اگر پس اندازی الان نداشت نمیتوانست حتی به این خانه سالمندان برود
یک مورد ۶ هم به نکات پایانی داستان بهتر است اصافه شود که پولی برای پیری کنار بگذاریم
پول رفیق پیری است
مورد ۷ .قبل از مرگ ارث خود را تقسیم نکنید
در مورد ۷ بعدا مفصل تر صحبت میشه
گفته که خدمات خوب است اگرچه ارزان نیست
شاید این فرد عزیز اگر پس اندازی الان نداشت نمیتوانست حتی به این خانه سالمندان برود
یک مورد ۶ هم به نکات پایانی داستان بهتر است اصافه شود که پولی برای پیری کنار بگذاریم
پول رفیق پیری است
مورد ۷ .قبل از مرگ ارث خود را تقسیم نکنید
در مورد ۷ بعدا مفصل تر صحبت میشه
مجله کاربردی ایدیوسان
با همه معنایی که پشت این متن است ولی جای خالی یک مورد که ضمنی قابل برداشت است اما آنقدر مهم است که علنی هم بشود گفته که خدمات خوب است اگرچه ارزان نیست شاید این فرد عزیز اگر پس اندازی الان نداشت نمیتوانست حتی به این خانه سالمندان برود یک مورد ۶ هم به نکات…
مورد ۷:زنده بر مال و منالت باش پیر
پیرمردی صاحبِ مال و منال
میگذشت از عمر او هشتاد سال
با خودش گفتا که پیر و خستهام
شادم از عهدی که با خود بستهام
تا نمُردم هر چه دارم وانهم
سهم فرزندان همین حالا دهم
بچهها را مطلع زین کار کرد
پافشاری کرده و اصرار کرد
سهم دخترها فلان از مال شد
از پسرها باقی اموال شد
پیرمرد فارغ شد از مال و منال
پاک و طاهر شد ز دارائی و مال
روزها بگذشت و روزی پیرمرد
دید رفتار عروسش گشته سرد
با تعرض نیش میزد بر پسر
بودن بابای تو شد دردسر
پیرمرد افسرده و غمگین بشد
سینهاش چون کوه غم سنگین بشد
لب فرو بست و برون شد از سرا
تا نبیند آنچه دیده است بینوا
رفت و در زد خانه دیگر پسر
باز شد در به شوقی مختصر
با کسی حرفی ز دلسردی نزد
حرفی از مردی و نامردی نزد
تا که دیگ معرفت آمد به جوش
آنچه باید نشنود آمد به گوش
جمله اولاد ذکورش بیصفت
جملگی زن باره و بیمعرفت
دختران زین ماجراها بی خبر
شاد و خرسند از شیوه کار پدر
کور سوئی در دل آن پیر بود
چونکه امیدش به آن تدبیر بود
رهسپار خانه داماد شد
گفت دامادش دل ما شاد شد
اشک خوشحالی به چشم دخترش
مات و حیران شد نمیشد باورش
دید دامادش هست بر او بی نظر
ماندنش آنجا دگر شد درد سر
او همی گوید که بابایت چرا
لنگرش را پیچ کرده نزد ما
ما که تنها وارث او نیستیم
با حقوق مختصر چون زیستیم
خانه شد دوار در گِرد سرش
چونکه تا این حد نمیشد باورش
این چنین اندیشهاش بیدار شد
موسم پیری رسید و خوار شد
عاقبت تدبیر خود را کار بست
نقش یک گنجینه در افکار بست
رفت در بازار و صندوقی خرید
آشنائی در رهش آمد پدید
گفت چه داری اندر این گنجینهات
این چنین چسباندهای در سینهات
گفت اگر گوشَت زِ رازم کَر بود
صندُقی مملو زِ سیم و زر بود
راز او افشا بشد در سطح شهر
بچهها پیدا شدند آسیمه سر
ای به قربان تو ای بابای من
تو کجائی ای گل زیبای من
خانه ما بی تو تاریک است و سرد
تو چراغ خانهای ای شیرمرد
الغرض با التماس و احترام
شد پذیرائی دگر هر صبح و شام
لیکن از گنجینهاش غافل نبود
هر کجا میرفت حملش مینمود
جنگ و دعوا شد سرش ناگه به پا
خانه بی بابا نباشد باصفا
فکر و ذکر بچهها گنجینه بود
گنج واهی بود، دردِ سینه بود
عاقبت، قالب تهی شد پیرمرد
رفت و شد آسوده از رفتار سرد
باز کردند بچهها گنجینه را
صندُقی مملو زِ درد سینه را
شد نمایان استخوانِ دستِ خر
نامهای رویش به جای سیم و زر
نامه را خواندند این بنوشته بود
قصهی عمری به آخر گشته بود
دست خر باشد به حلق هر کسی
تا نمردهست مال بخشد بر کسی
زنده بر مال و منالت باش پیر
تا نگردی همچو من خوار و اسیر
@edusun
پیرمردی صاحبِ مال و منال
میگذشت از عمر او هشتاد سال
با خودش گفتا که پیر و خستهام
شادم از عهدی که با خود بستهام
تا نمُردم هر چه دارم وانهم
سهم فرزندان همین حالا دهم
بچهها را مطلع زین کار کرد
پافشاری کرده و اصرار کرد
سهم دخترها فلان از مال شد
از پسرها باقی اموال شد
پیرمرد فارغ شد از مال و منال
پاک و طاهر شد ز دارائی و مال
روزها بگذشت و روزی پیرمرد
دید رفتار عروسش گشته سرد
با تعرض نیش میزد بر پسر
بودن بابای تو شد دردسر
پیرمرد افسرده و غمگین بشد
سینهاش چون کوه غم سنگین بشد
لب فرو بست و برون شد از سرا
تا نبیند آنچه دیده است بینوا
رفت و در زد خانه دیگر پسر
باز شد در به شوقی مختصر
با کسی حرفی ز دلسردی نزد
حرفی از مردی و نامردی نزد
تا که دیگ معرفت آمد به جوش
آنچه باید نشنود آمد به گوش
جمله اولاد ذکورش بیصفت
جملگی زن باره و بیمعرفت
دختران زین ماجراها بی خبر
شاد و خرسند از شیوه کار پدر
کور سوئی در دل آن پیر بود
چونکه امیدش به آن تدبیر بود
رهسپار خانه داماد شد
گفت دامادش دل ما شاد شد
اشک خوشحالی به چشم دخترش
مات و حیران شد نمیشد باورش
دید دامادش هست بر او بی نظر
ماندنش آنجا دگر شد درد سر
او همی گوید که بابایت چرا
لنگرش را پیچ کرده نزد ما
ما که تنها وارث او نیستیم
با حقوق مختصر چون زیستیم
خانه شد دوار در گِرد سرش
چونکه تا این حد نمیشد باورش
این چنین اندیشهاش بیدار شد
موسم پیری رسید و خوار شد
عاقبت تدبیر خود را کار بست
نقش یک گنجینه در افکار بست
رفت در بازار و صندوقی خرید
آشنائی در رهش آمد پدید
گفت چه داری اندر این گنجینهات
این چنین چسباندهای در سینهات
گفت اگر گوشَت زِ رازم کَر بود
صندُقی مملو زِ سیم و زر بود
راز او افشا بشد در سطح شهر
بچهها پیدا شدند آسیمه سر
ای به قربان تو ای بابای من
تو کجائی ای گل زیبای من
خانه ما بی تو تاریک است و سرد
تو چراغ خانهای ای شیرمرد
الغرض با التماس و احترام
شد پذیرائی دگر هر صبح و شام
لیکن از گنجینهاش غافل نبود
هر کجا میرفت حملش مینمود
جنگ و دعوا شد سرش ناگه به پا
خانه بی بابا نباشد باصفا
فکر و ذکر بچهها گنجینه بود
گنج واهی بود، دردِ سینه بود
عاقبت، قالب تهی شد پیرمرد
رفت و شد آسوده از رفتار سرد
باز کردند بچهها گنجینه را
صندُقی مملو زِ درد سینه را
شد نمایان استخوانِ دستِ خر
نامهای رویش به جای سیم و زر
نامه را خواندند این بنوشته بود
قصهی عمری به آخر گشته بود
دست خر باشد به حلق هر کسی
تا نمردهست مال بخشد بر کسی
زنده بر مال و منالت باش پیر
تا نگردی همچو من خوار و اسیر
@edusun
نظرتون چیه
دختر ۲۱ ساله ای میگفت زمانی که دبستانی بود یک روز که تکلیفش را به درستی انجام نداده بود معلم زیرگوشش زده بود و او حس نفرت به آن معلم را هنوز با خود داشت
میگفت چند روز پیش که با پدرش در خیابان راه میرفته آن خانم معلم را دیده و یاد اون روز افتاده و زیرگوش معلمش زده
پدرش گفته چرا اینکار را کردی گفته بخاطر آن روز .....
نظر شما چیه؟
بجای پدر
بجای معلم
بجای اون دختر ۲۱ ساله
و یا به عنوان یک شنونده ماجرا نظرتان چیست؟
دختر ۲۱ ساله ای میگفت زمانی که دبستانی بود یک روز که تکلیفش را به درستی انجام نداده بود معلم زیرگوشش زده بود و او حس نفرت به آن معلم را هنوز با خود داشت
میگفت چند روز پیش که با پدرش در خیابان راه میرفته آن خانم معلم را دیده و یاد اون روز افتاده و زیرگوش معلمش زده
پدرش گفته چرا اینکار را کردی گفته بخاطر آن روز .....
نظر شما چیه؟
بجای پدر
بجای معلم
بجای اون دختر ۲۱ ساله
و یا به عنوان یک شنونده ماجرا نظرتان چیست؟
میترسم از معلمانی که تنبیه میکنند استعدادی را نادیده می گیرند سرزنش می کنند و بذر نفرت میپراکنند
میترسم از والدینی که همه تربیت و آموزش را بر عهده معلم میگذارند و با فرزندشان گفت و گو ندارند
و
میترسم از نسلی که گستاخی را با جسارت اشتباه گرفته و مقابله به مثل را سرلوحه زندگی قرار داده
و بی محابا در کوچه و مدرسه و دانشگاه گام برمیدارد
میترسم از آینده ای که گفت و گو جایی در آن ندارد و واکنش بجای پاسخ یاد گرفته شود
و اما
دلخوشم به آدم های ساده ای که شمع را روشن میکنند علی رغم همه طوفان ناخوشی نسلها
میبینند بدی را اما چشم میبندند
میگذرند تا دل چرکین نشوند و آینه دلشان زنگار نبندد
تا بلد شوند با رجوع به اینه که بازتابی از واقعیت است پاسخ بدهند نه اینکه واکنش گر باشند
@edusun
میترسم از والدینی که همه تربیت و آموزش را بر عهده معلم میگذارند و با فرزندشان گفت و گو ندارند
و
میترسم از نسلی که گستاخی را با جسارت اشتباه گرفته و مقابله به مثل را سرلوحه زندگی قرار داده
و بی محابا در کوچه و مدرسه و دانشگاه گام برمیدارد
میترسم از آینده ای که گفت و گو جایی در آن ندارد و واکنش بجای پاسخ یاد گرفته شود
و اما
دلخوشم به آدم های ساده ای که شمع را روشن میکنند علی رغم همه طوفان ناخوشی نسلها
میبینند بدی را اما چشم میبندند
میگذرند تا دل چرکین نشوند و آینه دلشان زنگار نبندد
تا بلد شوند با رجوع به اینه که بازتابی از واقعیت است پاسخ بدهند نه اینکه واکنش گر باشند
@edusun
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دانشکده زیبای هنر چقدر حس کردم باید اینجا باشم ولی خب دیگه بسه از من گذشته برا رشته جدید ))
صدایی که از کلاسها شنیده میشه چقدر جالبه
@edusun
صدایی که از کلاسها شنیده میشه چقدر جالبه
@edusun
رودولف درایکورس:
گاهی ارزشمند است که فرزندان را برای فکر و نظرهای اشتباهشان حمایت کرد تا بتوانند نتیجه اش را تجربه کنند.
@edusun
گاهی ارزشمند است که فرزندان را برای فکر و نظرهای اشتباهشان حمایت کرد تا بتوانند نتیجه اش را تجربه کنند.
@edusun
مجله کاربردی ایدیوسان
⭕️قوت قلبتان می شود ✍اکرم نجاتی یادآوری موفقیت های گذشته قوت قلب است اگرچه منظورم از موفقیت تنها از آن شکل هایش که با نگاه کردن به جایزه و مدال و مدرک یا زرق و برق ..به خاطرت می آید نیست بلکه از جنس آنهایی که روزی درد آزارشان زندگی را به کام تان…
مدارا تلاشی مثبت و همدلانه است که به واسطه آن اخلاق و عادات دیگران درک می شود بی آنکه الزاما در آنها سهیم شوید یا قبولشون کنید
لیبمن
پ ن:
چند وقت پیش پست که ریپلای شده کار شد
حالا دقیقا یکی از همان روزهای سختی است برایم که چاره ای ندارم جز مدارا . عکس از خودم انداختم شاید اینجا برای خودم درج کنم تا بعدها یادم بماند همان موقع ها که زمان تصمیم گیری است تا این روزها به یاد بیاید
@edusun
لیبمن
پ ن:
چند وقت پیش پست که ریپلای شده کار شد
حالا دقیقا یکی از همان روزهای سختی است برایم که چاره ای ندارم جز مدارا . عکس از خودم انداختم شاید اینجا برای خودم درج کنم تا بعدها یادم بماند همان موقع ها که زمان تصمیم گیری است تا این روزها به یاد بیاید
@edusun
مجله کاربردی ایدیوسان
مدارا تلاشی مثبت و همدلانه است که به واسطه آن اخلاق و عادات دیگران درک می شود بی آنکه الزاما در آنها سهیم شوید یا قبولشون کنید لیبمن پ ن: چند وقت پیش پست که ریپلای شده کار شد حالا دقیقا یکی از همان روزهای سختی است برایم که چاره ای ندارم جز مدارا .…
هیشکی نیست جز من .به ناچار باید بمونم اینجا ....
بماند به یادگار
شب سرد
اردبیل/۲ خرداد
بماند به یادگار
شب سرد
اردبیل/۲ خرداد
متن زیر از خلیل جبران خلیل
با هم باشید،اما بگذارید در با هم بودن شما فاصله ای باشدو بگذارید نسیم در میان شما بوزد.......
یکدیگر را دوست بدارید،اما از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید بگذارید عشق ،جایی،در ساحل روحتان باشد.....
پیمانه های یکدیگر را پر کنید،اما از یک پیمانه ننوشید از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید،اما از یک قرص نان نخورید...
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید،اما به حریم تنهایی یکدیگر تجاوز نکنید...
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم اما با یک نوا مترنٌم میشوند....
قلبهایتان را به هم هدیه کنید،اما یکدیگر را به اسارت در نیاورید،
زیرا تنها دستان زندگی است که بر قلبهای شما حاکم است....
در کنار یکدیگر باشید،اما نه چندان نزدیک،
زیرا ستونهای معبد دور از هم قرار دارند.و درخت بلوط و سرو در سایه یکدیگر رشد نمیکنند...!
🗞مجله کاربردی ایدیوسان 👇
🆔 @edusun
با هم باشید،اما بگذارید در با هم بودن شما فاصله ای باشدو بگذارید نسیم در میان شما بوزد.......
یکدیگر را دوست بدارید،اما از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید بگذارید عشق ،جایی،در ساحل روحتان باشد.....
پیمانه های یکدیگر را پر کنید،اما از یک پیمانه ننوشید از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید،اما از یک قرص نان نخورید...
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید،اما به حریم تنهایی یکدیگر تجاوز نکنید...
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم اما با یک نوا مترنٌم میشوند....
قلبهایتان را به هم هدیه کنید،اما یکدیگر را به اسارت در نیاورید،
زیرا تنها دستان زندگی است که بر قلبهای شما حاکم است....
در کنار یکدیگر باشید،اما نه چندان نزدیک،
زیرا ستونهای معبد دور از هم قرار دارند.و درخت بلوط و سرو در سایه یکدیگر رشد نمیکنند...!
🗞مجله کاربردی ایدیوسان 👇
🆔 @edusun
وقتی کسی به دیگری اهانت میکند نشان می دهد که در واقع هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می داشت.اما برعکس، نتیجه را عرضه میکند و از ارائه ی مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است، در میماند ، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است.
- در باب حکمت زندگی
- اثر آرتور_شوپنهاور
@edusun
- در باب حکمت زندگی
- اثر آرتور_شوپنهاور
@edusun
مجله کاربردی ایدیوسان
نظرتون چیه دختر ۲۱ ساله ای میگفت زمانی که دبستانی بود یک روز که تکلیفش را به درستی انجام نداده بود معلم زیرگوشش زده بود و او حس نفرت به آن معلم را هنوز با خود داشت میگفت چند روز پیش که با پدرش در خیابان راه میرفته آن خانم معلم را دیده و یاد اون روز افتاده…
ولی حالا خودمونیم اوناییکه گفتن دخترک خوب کرد
حاضرید با همچین شخصی چند روز همنشین باشید؟
کسی که واکنشی عملش و نفرتش بر اخلاق غلبه داره واقعا مدارا میخواد، و سطح بالایی از استانه تحمل !
دیدم که میگم .....
حاضرید با همچین شخصی چند روز همنشین باشید؟
کسی که واکنشی عملش و نفرتش بر اخلاق غلبه داره واقعا مدارا میخواد، و سطح بالایی از استانه تحمل !
دیدم که میگم .....
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شنیدید این جمله رو که
"شخصیت من رو با برخوردم اشتباه نگیر
شخصیت من به اینکه من کی هستم اما برخوردم به این بستگی داره که تو کی هستی "
خطای شناختی موجود در جمله بالا رو این کلیپ کوتاه و قابل تامل به روشنی نشون میده .
🛑اگر بر مبنای اطلاعات گفت و گو کنیم می توانیم بگوییم در فرایند پاسخ دادن به موضوع هستیم
اگر بر مبنای عواطف پاسخ دهیم یعنی در واقع پاسخ نمیدهیم بلکه در حال واکنشیم
شخصیت انسان در اجتماع و در تعاملات مشخص می شود
اکرم نجاتی
پ ن : البته واژه کوتاه آمدن کاش در ویدئو با واژه مدارا جا به جا میشد
#مهارت_ارتباطی
🗞مجله کاربردی ایدیوسان
@edusun
"شخصیت من رو با برخوردم اشتباه نگیر
شخصیت من به اینکه من کی هستم اما برخوردم به این بستگی داره که تو کی هستی "
خطای شناختی موجود در جمله بالا رو این کلیپ کوتاه و قابل تامل به روشنی نشون میده .
🛑اگر بر مبنای اطلاعات گفت و گو کنیم می توانیم بگوییم در فرایند پاسخ دادن به موضوع هستیم
اگر بر مبنای عواطف پاسخ دهیم یعنی در واقع پاسخ نمیدهیم بلکه در حال واکنشیم
شخصیت انسان در اجتماع و در تعاملات مشخص می شود
اکرم نجاتی
پ ن : البته واژه کوتاه آمدن کاش در ویدئو با واژه مدارا جا به جا میشد
#مهارت_ارتباطی
🗞مجله کاربردی ایدیوسان
@edusun
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
...
در مراحل زندگی با آدم هایی مواجه می شویم گاهی یک هفته گاهی یک ماه گاهی یک سال و یا چندسال هم نشینشان می شویم اما بعد آنها را همانجا باید بگذاریم و بگذریم
مثل مسافران یک اتوبوس که هر شخصی در مقصد خودش پیاده می شود چند ساعتی باهم هستن حالا اینکه سر مسئله ای بحثشان شود و یا نظر هم را نپذیرند و حرص بخورند کینه به دل گرفتن و چسبیدن به آن لحظات چه ارزشی دارد؟
گاهی باید پردازش نکرد و فقط گذاشت و گذشت ....
بخصوص در برخورد با آدم هایی که فقط چند صباح کوتاه با آنهایی
به فکر تک تک سلولهایی باش که ۲۴ ساعته در تلاشند تا تو سلامت باشی
بخاطر آنها بیخودی برای آدم های موقت حرص نخور !
سال دیگر این موقع حتی نامشان را هم در ذهن نداری
مثل همه آدم های دیروز که از دستشان برافروخته میشدی ...
اکرم نجاتی
@edusun
در مراحل زندگی با آدم هایی مواجه می شویم گاهی یک هفته گاهی یک ماه گاهی یک سال و یا چندسال هم نشینشان می شویم اما بعد آنها را همانجا باید بگذاریم و بگذریم
مثل مسافران یک اتوبوس که هر شخصی در مقصد خودش پیاده می شود چند ساعتی باهم هستن حالا اینکه سر مسئله ای بحثشان شود و یا نظر هم را نپذیرند و حرص بخورند کینه به دل گرفتن و چسبیدن به آن لحظات چه ارزشی دارد؟
گاهی باید پردازش نکرد و فقط گذاشت و گذشت ....
بخصوص در برخورد با آدم هایی که فقط چند صباح کوتاه با آنهایی
به فکر تک تک سلولهایی باش که ۲۴ ساعته در تلاشند تا تو سلامت باشی
بخاطر آنها بیخودی برای آدم های موقت حرص نخور !
سال دیگر این موقع حتی نامشان را هم در ذهن نداری
مثل همه آدم های دیروز که از دستشان برافروخته میشدی ...
اکرم نجاتی
@edusun
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نشئه واقعی
⭕️کسی که لذت خلق کردن را بچشد، همه لذت های دیگر در برابر آن حقیرند
داستایوفسکی
پ ن: اصطلاحی است در روانشناسی به نام flow یا غرق شدن وقتی فرد لذت نابی را درک میکند
مثلا در ادبیات شاید همان حالتی که مولانا انگشت را بالا میبرد و شروع به چرخیدن میکرد در آن حال شعر میگفت ....
و چقدر این لذت در عصر جدید ناشناخته است
عصری که لذت را فقط در مادیات و جسم میبیند
چقدر اوج تمنایشان قد کوتاه است از دید کسی که flow را تجربه کرده
مجله کاربردی ایدیوسان
@edusun
⭕️کسی که لذت خلق کردن را بچشد، همه لذت های دیگر در برابر آن حقیرند
داستایوفسکی
پ ن: اصطلاحی است در روانشناسی به نام flow یا غرق شدن وقتی فرد لذت نابی را درک میکند
مثلا در ادبیات شاید همان حالتی که مولانا انگشت را بالا میبرد و شروع به چرخیدن میکرد در آن حال شعر میگفت ....
و چقدر این لذت در عصر جدید ناشناخته است
عصری که لذت را فقط در مادیات و جسم میبیند
چقدر اوج تمنایشان قد کوتاه است از دید کسی که flow را تجربه کرده
مجله کاربردی ایدیوسان
@edusun
مجله کاربردی ایدیوسان
در ستایش سرگردانی محمدرضا شعبانعلی @edusun
بزرگترین باگِ زندگی اینه که تو باید مهمترین تصمیمای زندگیتو تو سنی بگیری که تجربهی کافی برای اینکار نداری!
پ ن : این باگ زندگی البته نیست بلکه بخاطر ساعتی که اجتماع برای فرد تنطیم میکند
@edusun
پ ن : این باگ زندگی البته نیست بلکه بخاطر ساعتی که اجتماع برای فرد تنطیم میکند
@edusun
مجله کاربردی ایدیوسان pinned «⭕️تکنیک های مهارت ارتباطی در سه حوزه : گفت و گو موثر ( بر اساس نظریه اریک برن) فنون کاریزما (با اصول شوپنهاور _دیل کارنگی) شبکه ارتباطی ارزشمند (بر اساس نظریه رید هافمن) 🎧 فایل صوتی (آموزشی_ کاربردی) مدت: ۸۳ دقیقه مدرس :اکرم نجاتی جهت تهیه فایل…»
مسیر رشد حرکات رفت و برگشتی است
گاهی فکر میکنی داری دور خودت میچرخی
اما فقط وقتی برمیگردی و به مسیر طی شده نگاه می کنی میفهمی در حال تکاملی
به قول شاعر
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین گهی زین به پشت
ادامه بده ...
@edusun
گاهی فکر میکنی داری دور خودت میچرخی
اما فقط وقتی برمیگردی و به مسیر طی شده نگاه می کنی میفهمی در حال تکاملی
به قول شاعر
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین گهی زین به پشت
ادامه بده ...
@edusun
گاهی در رقابت های درسی و کاری و شغلی
آدم هایی را میبینیم که حتی نقطه شروعشان از ما جلوتر است
یعنی حتی اگر هم سرعت او بدویم او سریعتر خواهد رسید پس باید خیلی خیلی سریعتر از او بدویم عرق بیشتری و نفس نفس زدن ها و تاول های پا بیشتری را طاقت بیاوریم
گاهی افرادی را میبینیم که هم نقطه ما شروع میکنند اما انگار ما باید پیاده بدویم و او سوار ماشین است ولو یک پراید چه برسد حالا بعصی سوار پورشه هستن
و باز ما میدویم میدویم ولی به گرد ماشین هم نمیرسیم ...
اما همیشه اینجور نمی ماند
چون ما انسانیم و با یک سری نیازها مثل حس شایستگی و اعتماد به نفس به دنیا آمده ایم و دوست داریم از درون شاد باشیم
میدانید چه تصویری از این دو اگر نقاشی بلد بودم میکشیدم
یکی انگار یک مسیر با شیب یکسان رفته و رسیده به نوک یک کوه مثلثی اما همونطور که در نوک قله است خطر سقوطش خیلی زیاد است زیرا شیب یکسان و مسیر برگشت صاف و بدون چاله و دستگیره است و به آنی بیافتد کله پا می شود
اما دومی مثل کوهنوردی است میخ زده ای طناب بسته ای پایت ورزیده شده و چاله چوله ها را خوب میشناسی اصلا بیافتی طنابت احتمالا میتواند به یکی از میخ ها گیر کند و لااقل احتمال کله پا شدنت کم است
میدانی چیست
اعتماد به نفس ، عزت نفس ، حس شایستگی در مسیر شکل میگیرد نه در مقصد
اینها نیازهایی است که ما را از شر افسردگی، اضطراب دلمردگی رها میکند
و شجاعت و توانایی به ما میدهد
اینها جای پای ماهستند که میمانند برایمان
رد ماشین اعتماد به نفس نمیسازد
عرق های نریخته از چشم جاری می شوند
اکرم نجاتی
@edusun
آدم هایی را میبینیم که حتی نقطه شروعشان از ما جلوتر است
یعنی حتی اگر هم سرعت او بدویم او سریعتر خواهد رسید پس باید خیلی خیلی سریعتر از او بدویم عرق بیشتری و نفس نفس زدن ها و تاول های پا بیشتری را طاقت بیاوریم
گاهی افرادی را میبینیم که هم نقطه ما شروع میکنند اما انگار ما باید پیاده بدویم و او سوار ماشین است ولو یک پراید چه برسد حالا بعصی سوار پورشه هستن
و باز ما میدویم میدویم ولی به گرد ماشین هم نمیرسیم ...
اما همیشه اینجور نمی ماند
چون ما انسانیم و با یک سری نیازها مثل حس شایستگی و اعتماد به نفس به دنیا آمده ایم و دوست داریم از درون شاد باشیم
میدانید چه تصویری از این دو اگر نقاشی بلد بودم میکشیدم
یکی انگار یک مسیر با شیب یکسان رفته و رسیده به نوک یک کوه مثلثی اما همونطور که در نوک قله است خطر سقوطش خیلی زیاد است زیرا شیب یکسان و مسیر برگشت صاف و بدون چاله و دستگیره است و به آنی بیافتد کله پا می شود
اما دومی مثل کوهنوردی است میخ زده ای طناب بسته ای پایت ورزیده شده و چاله چوله ها را خوب میشناسی اصلا بیافتی طنابت احتمالا میتواند به یکی از میخ ها گیر کند و لااقل احتمال کله پا شدنت کم است
میدانی چیست
اعتماد به نفس ، عزت نفس ، حس شایستگی در مسیر شکل میگیرد نه در مقصد
اینها نیازهایی است که ما را از شر افسردگی، اضطراب دلمردگی رها میکند
و شجاعت و توانایی به ما میدهد
اینها جای پای ماهستند که میمانند برایمان
رد ماشین اعتماد به نفس نمیسازد
عرق های نریخته از چشم جاری می شوند
اکرم نجاتی
@edusun