اگر آیندگان بخواهند درباره ما و این زمانه بنویسند، خواهند گفت آنها کسانی بودند که زندگیشان بخشی با ناامیدی گذشت، بخشی با خشم، بخشی با ترس، آونگ میان سه ناخواستنی، لغزان و لرزان.
از وقتی که با تموم وجودت اعتماد کردی، تکیه کردی و از همون ادم بزرگترین ضربه رو خوردی،از همونجا به بعد دیگه چیزی واست مهم نمیشه مثل قبل، دیگه اعتماد نمیکنی. دیگه گول هیچ محبتی رو نمیخوری،از همونجا به بعد یه ادم با شخصیت جدی و تنها میشی.که هرکسی رو وارد زندگیش نمیکنه،چون تو تازه ارزش وجود خودتو میفهمی!
هیچوقت ب هیچکس این اطمینان رو ندین ک هر کاری هم بکنه شمارو از دست نمیده دیگه بالاخره اعتماد ب نفسِ دیگه بیشترش کنید واسش ؛ دیگه نمیشناسنت .
جملهی«سخت میگیری.» هم ناراحتم میکنه. بعضی چیزها مثل بریدن دست با کاغذه، ظاهرا چیزی نیست اما دردناکه.
همیشه داستان همین بوده. داری زندگی عادیت رو میکنی، «یک لحظه» و بعد از اون، دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست....
یادت نره چقدر طول کشید تا اون بخش
از روحتو که ازت گرفتنو دوباره بسازی
یادت بمونه تمومِ دردایی رو که کشیدی
و هیچکدومشون ندیدن، یادت نره که
چشماشونو بستن و نادیدت گرفتن
یادت بمونه که هیچوقت نبخشیشون...!:)
از روحتو که ازت گرفتنو دوباره بسازی
یادت بمونه تمومِ دردایی رو که کشیدی
و هیچکدومشون ندیدن، یادت نره که
چشماشونو بستن و نادیدت گرفتن
یادت بمونه که هیچوقت نبخشیشون...!:)
از یه سنی به بعد
دیگه هیچی رو مثل سابق
جدی نمیگیری
حرفا، اومدن و رفتنا، غصهها، آدما.
دیگه هیچی رو مثل سابق
جدی نمیگیری
حرفا، اومدن و رفتنا، غصهها، آدما.
من کسی رو میخوام که از دست خودم بهش پناه ببرم نه اینکه بخوام همش خودم رو یادش بیارم و بگم من رو ببین یا بهم توجه کن، یا درست دوستم داشته باش یا تنهام بذار.
دیدی وقتی خیلی گریه میکنی دیگه گریهات نمیگیره؟ چون بدنت بعد از کلی گریه بیحس میشه، انقدر بیحس میشه که گریه کردن براش بیمعنی میشه و تنها کاری که بدن انجام میده فکر کردنه.
بدترین و شاید بهترین اخلاق من اینه که یه روز صبح از خواب بیدار میشم و هیچ حسی به آدمی که دیشب ناراحتم کرده ندارم.