🔳 دنیای شگفتانگیز بیماری (۱)
✍️ گیتی خزاعی
🔸 تونل ام آر آی جای عجیبی است.
آن تونل تنگ، که برای دقایقی ادم را از همه جهان جدا میکند و خلوتی اختصاصی، تنگ و انفرادی برای ادم فراهم میکند، با هیچ تجربه دیگری قابل قیاس نیست و در عین حال، برای خودش یک جهان مستقل است.
🔸 در آن چند دقیقه، آدم همه حسها را تجربه میکند، تنهایی، خلاء، بغض، امید، برنامهای دقیق برای همهٔ کارهای نکردهٔ جهان، نگرانی از نتیجهای که میتواند تا حد مرگ بترساندت، کندگی از جهان بیرون، همنشینی با صداهایی که فقط مال خود آن تونل است و بعضیهایش هیچ مابهازایی در آن بیرون ندارد.. و فشردگی و بیحرکتی تن که لحظاتی خیال میکنی تا همیشه ادامه خواهد داشت.
🔸 تونل امآرآی جایی است برای بازسازی و بازآفرینی مرگ، وقتی هنوز زندهای، نفس میکشی و میتوانی حال جسمت را وقتی که مردهای تماشا کنی.. فشرده و بیحرکت در جایی شبیه گور، که گور نیست.
🔸 تونل امآرآی، مرز میان خیال و واقعیت است. آنقدر از زندگی جداست که خیال میکنی شاید کمی قبلتر خواب بودی و حالا در این تونل تنگ، بیدار شدهای. یا خیال میکنی شاید کمی قبلتر زنده بودی و حالا با این تونل تنگ، داری از مرز جهان عبور میکنی…
🔸 همهمهٔ صداها و ضربههای صدا در تونل تنگ امآرآی شبیه ریتم موسیقی بیتکرار و منحصربفردی است که با هر ضربهاش میتوانی هجایی بسازی و با آن خودت را به بودن در آن تونل تنگ سرگرم کنی و همراه با ضربههای دستگاه، اجازه دهی مغزت نواهنگ ریتمیک خودش را بسازد..
نوایی پرضربه که فقط مال همانجاست، مال خودت، بداهه و همراه با ریتمی عجیب، و ناشبیه به هر ضرباهنگ دیگری.
دنیای بیماری دنیای شگفتانگیزی است..
#جامعهشناسیفرهنکی
#مطالعاتفرهنگی
@EnvironmentalSociology
✍️ گیتی خزاعی
🔸 تونل ام آر آی جای عجیبی است.
آن تونل تنگ، که برای دقایقی ادم را از همه جهان جدا میکند و خلوتی اختصاصی، تنگ و انفرادی برای ادم فراهم میکند، با هیچ تجربه دیگری قابل قیاس نیست و در عین حال، برای خودش یک جهان مستقل است.
🔸 در آن چند دقیقه، آدم همه حسها را تجربه میکند، تنهایی، خلاء، بغض، امید، برنامهای دقیق برای همهٔ کارهای نکردهٔ جهان، نگرانی از نتیجهای که میتواند تا حد مرگ بترساندت، کندگی از جهان بیرون، همنشینی با صداهایی که فقط مال خود آن تونل است و بعضیهایش هیچ مابهازایی در آن بیرون ندارد.. و فشردگی و بیحرکتی تن که لحظاتی خیال میکنی تا همیشه ادامه خواهد داشت.
🔸 تونل امآرآی جایی است برای بازسازی و بازآفرینی مرگ، وقتی هنوز زندهای، نفس میکشی و میتوانی حال جسمت را وقتی که مردهای تماشا کنی.. فشرده و بیحرکت در جایی شبیه گور، که گور نیست.
🔸 تونل امآرآی، مرز میان خیال و واقعیت است. آنقدر از زندگی جداست که خیال میکنی شاید کمی قبلتر خواب بودی و حالا در این تونل تنگ، بیدار شدهای. یا خیال میکنی شاید کمی قبلتر زنده بودی و حالا با این تونل تنگ، داری از مرز جهان عبور میکنی…
🔸 همهمهٔ صداها و ضربههای صدا در تونل تنگ امآرآی شبیه ریتم موسیقی بیتکرار و منحصربفردی است که با هر ضربهاش میتوانی هجایی بسازی و با آن خودت را به بودن در آن تونل تنگ سرگرم کنی و همراه با ضربههای دستگاه، اجازه دهی مغزت نواهنگ ریتمیک خودش را بسازد..
نوایی پرضربه که فقط مال همانجاست، مال خودت، بداهه و همراه با ریتمی عجیب، و ناشبیه به هر ضرباهنگ دیگری.
دنیای بیماری دنیای شگفتانگیزی است..
#جامعهشناسیفرهنکی
#مطالعاتفرهنگی
@EnvironmentalSociology
👏7👍3❤1
گیتی خزاعی؛تاملات جامعهشناختی pinned «مردمانی درمانده در برابر جبارانی عنید* (بازنشر) گیتی خزاعی با هربار اوجگیری هر بحران اجتماعی، دولت عادت کرده است معصومانه و از همهجا بیخبر، انگشت اتهام را به سمت مردم نشانه بگیرد و بعد هم دست به دامن نهادها، کنشگران و متخصصان اجتماعی شود که تقصیر…»
جان دل من، نفسم
بلند شو از جایت…
بعد از رفتن مامان و بابا، که ما سه تا از هم پاشیدیم به خاطر دیگر ندیدن دستهایشان، متلاشی شدیم بعد از رفتنشان، جان دادیم به خاطر نبودنشان، دیگر فقط ما ماندیم..
فقط ما سه ماندیم همراه با پیوندهای عزیزشان که به آن دوتا پیوستهاند،
و بعد از آن، همیشه و همه جا ما سه تاییم که جانمان گره خورده به نفسهای هم.
مامان بابا که رفتند، هر بار که کسی غریبهتر روبروی ما می نشست، با افتخاری که قند را توی دلمان آب میکرد، میگفت ما سه تا یک جانیم در سه تن.
هربار به همه میگفت هر سه تایمان یعنی یکیمان.
میگفت هرکداممان هرچی گفت یعنی هر سه تایمان همان را گفتهایم…
حالا جان مان، آن تکه دیگرمان، تکهٔ تنمان، پارهٔ جانمان خوابیده زیر آن دستگاههای سخت.
آن لولههای بیرحم و سخت را فرو کردهاند توی نایش، توی تن نازک نازنینش، و هر بار که او نفس میکشد، هر بار که نفسش با آن سختی بالا و پایین میرود جان من و امیر با نفسهایش میمیرد.. هر روز هزار بار..
هربار که او به آن سختی نفس میکشد، من و امیر با هر نفسش، هزار بار میمیریم.
مگر آن لولههای سخت میتوانند به جای تو نفس بکشند؟
نفس بکش جان دلم.
عمرم نفسم.
مگر بینفسهای تو ما میتوانیم نفس بکشیم؟
جان من
نفس من
بلند شو از جایت
خدایا
یک تکه از من را بگیر و به جایش جانمان را به ما برگردان…
خداوندا
دستم را
پایم را
چشمم را بگیر و به جایش او را، جان ما را، آن پاره دیگر تنمان را، آن تکهٔ ما تن واحد را به ما برگردان….
از من همان ما را بس که او یاشد و ببیندش و با هم باشیم. بقیه را بگیر و او را به ما برگردان.
جان دلم
من همان گیتی ام
همانی که میگفتی عزیزم گیتی
من همانم.
جان دل من
بی نوازش دستهای ما چطور سختی آن دستگاهها را تحمل میکنی؟ بی دستهای ما چطور داری آن درد را تحمل میکنی؟
بلند شو.
بلند شو جان دلم،
بلند شو جان دلمان.
این روزهای سخت میگذرد و توخوب میشوی.
شک ندارم که از جایت بلند میشوی و من و همه ما با هر نفست هزاربار زنده میشویم.
تو خوب میشوی.
کمی دیر شاید، اما خوب میشوی.
شک ندارم که خوب میشوی
.
@EnvironmentalSociology
بلند شو از جایت…
بعد از رفتن مامان و بابا، که ما سه تا از هم پاشیدیم به خاطر دیگر ندیدن دستهایشان، متلاشی شدیم بعد از رفتنشان، جان دادیم به خاطر نبودنشان، دیگر فقط ما ماندیم..
فقط ما سه ماندیم همراه با پیوندهای عزیزشان که به آن دوتا پیوستهاند،
و بعد از آن، همیشه و همه جا ما سه تاییم که جانمان گره خورده به نفسهای هم.
مامان بابا که رفتند، هر بار که کسی غریبهتر روبروی ما می نشست، با افتخاری که قند را توی دلمان آب میکرد، میگفت ما سه تا یک جانیم در سه تن.
هربار به همه میگفت هر سه تایمان یعنی یکیمان.
میگفت هرکداممان هرچی گفت یعنی هر سه تایمان همان را گفتهایم…
حالا جان مان، آن تکه دیگرمان، تکهٔ تنمان، پارهٔ جانمان خوابیده زیر آن دستگاههای سخت.
آن لولههای بیرحم و سخت را فرو کردهاند توی نایش، توی تن نازک نازنینش، و هر بار که او نفس میکشد، هر بار که نفسش با آن سختی بالا و پایین میرود جان من و امیر با نفسهایش میمیرد.. هر روز هزار بار..
هربار که او به آن سختی نفس میکشد، من و امیر با هر نفسش، هزار بار میمیریم.
مگر آن لولههای سخت میتوانند به جای تو نفس بکشند؟
نفس بکش جان دلم.
عمرم نفسم.
مگر بینفسهای تو ما میتوانیم نفس بکشیم؟
جان من
نفس من
بلند شو از جایت
خدایا
یک تکه از من را بگیر و به جایش جانمان را به ما برگردان…
خداوندا
دستم را
پایم را
چشمم را بگیر و به جایش او را، جان ما را، آن پاره دیگر تنمان را، آن تکهٔ ما تن واحد را به ما برگردان….
از من همان ما را بس که او یاشد و ببیندش و با هم باشیم. بقیه را بگیر و او را به ما برگردان.
جان دلم
من همان گیتی ام
همانی که میگفتی عزیزم گیتی
من همانم.
جان دل من
بی نوازش دستهای ما چطور سختی آن دستگاهها را تحمل میکنی؟ بی دستهای ما چطور داری آن درد را تحمل میکنی؟
بلند شو.
بلند شو جان دلم،
بلند شو جان دلمان.
این روزهای سخت میگذرد و توخوب میشوی.
شک ندارم که از جایت بلند میشوی و من و همه ما با هر نفست هزاربار زنده میشویم.
تو خوب میشوی.
کمی دیر شاید، اما خوب میشوی.
شک ندارم که خوب میشوی
.
@EnvironmentalSociology
❤11😢6
جان دلم
عشقم
نفسم
تو مگر نمیدانستی پاره تن مایی…
تو مگر نمیدانستی نفس ما به نفسته؟
مگر نمیدانستی همهچیز ما، همه زندگی ما بودی؟
مگر نمیدانستی همهچیز زندگی ما فقط با تو معنی داره؟
تو که میدانستی بدون تو زندگی ما بدون تو چقدر خالیه؟
مگر نمیدانستی بیتو نمیشه داداشی..
مگه میشه ما باشیم و تو نباشی داداشی؟
هیچکس نمیداند زندگی برای ما، بیتو دیگه اون زندگی نیست که بود..
تو بودی که به ان زندگی مشترک یکپارچه ما معنی میدادی..
ما با تو بود که همه چیز را میخواستیم..
حالا بی تو داداشی همه چیز، همه زندگی یک بار دیگه از هم متلاشی شد
چطور توانستی از ما بکنی و بروی..
نه خدا، نه دستگاهها، ونه دعا، اما من مطمئن بودم که عشق تو را نگه خواهد داشت…
اما نگه نداشت.
چطور توانستی ما را چشمانتظار دستهایت، بغل کردن، بوسیدنت بگذاری و بروی..
جان دلم
نفسم
بی داداشی چطور تحمل کنیم ما.
اصلا مگر میشود بیتو؟
@EnvironmentalSociology
عشقم
نفسم
تو مگر نمیدانستی پاره تن مایی…
تو مگر نمیدانستی نفس ما به نفسته؟
مگر نمیدانستی همهچیز ما، همه زندگی ما بودی؟
مگر نمیدانستی همهچیز زندگی ما فقط با تو معنی داره؟
تو که میدانستی بدون تو زندگی ما بدون تو چقدر خالیه؟
مگر نمیدانستی بیتو نمیشه داداشی..
مگه میشه ما باشیم و تو نباشی داداشی؟
هیچکس نمیداند زندگی برای ما، بیتو دیگه اون زندگی نیست که بود..
تو بودی که به ان زندگی مشترک یکپارچه ما معنی میدادی..
ما با تو بود که همه چیز را میخواستیم..
حالا بی تو داداشی همه چیز، همه زندگی یک بار دیگه از هم متلاشی شد
چطور توانستی از ما بکنی و بروی..
نه خدا، نه دستگاهها، ونه دعا، اما من مطمئن بودم که عشق تو را نگه خواهد داشت…
اما نگه نداشت.
چطور توانستی ما را چشمانتظار دستهایت، بغل کردن، بوسیدنت بگذاری و بروی..
جان دلم
نفسم
بی داداشی چطور تحمل کنیم ما.
اصلا مگر میشود بیتو؟
@EnvironmentalSociology
👍1
جان دلم
عشقم
نفسم
تو مگر نمیدانستی پاره تن مایی…
تو مگر نمیدانستی نفس ما به نفسته؟
مگر نمیدانستی همهچیز ما، همه زندگی ما بودی؟
مگر نمیدانستی همهچیز زندگی ما فقط با تو معنی داره؟
تو که میدانستی بدون تو زندگی ما بدون تو چقدر خالیه؟
مگر نمیدانستی بیتو نمیشه داداشی..
مگه میشه ما باشیم و تو نباشی داداشی؟
هیچکس نمیداند زندگی برای ما، بیتو دیگه اون زندگی نیست که بود..
تو بودی که به ان زندگی مشترک یکپارچه ما معنی میدادی..
ما با تو بود که همه چیز را میخواستیم..
حالا بی تو داداشی همه چیز، همه زندگی یک بار دیگه از هم متلاشی شد
چطور توانستی از ما بکنی و بروی..
نه خدا، نه دستگاهها، ونه دعا، اما من مطمئن بودم که عشق تو را نگه خواهد داشت…
اما نگه نداشت.
چطور توانستی ما را چشمانتظار دستهایت، بغل کردن، بوسیدنت بگذاری و بروی..
جان دلم
نفسم
بی داداشی چطور تحمل کنیم ما.
اصلا مگر میشود بیتو؟
@EnvironmentalSociology
عشقم
نفسم
تو مگر نمیدانستی پاره تن مایی…
تو مگر نمیدانستی نفس ما به نفسته؟
مگر نمیدانستی همهچیز ما، همه زندگی ما بودی؟
مگر نمیدانستی همهچیز زندگی ما فقط با تو معنی داره؟
تو که میدانستی بدون تو زندگی ما بدون تو چقدر خالیه؟
مگر نمیدانستی بیتو نمیشه داداشی..
مگه میشه ما باشیم و تو نباشی داداشی؟
هیچکس نمیداند زندگی برای ما، بیتو دیگه اون زندگی نیست که بود..
تو بودی که به ان زندگی مشترک یکپارچه ما معنی میدادی..
ما با تو بود که همه چیز را میخواستیم..
حالا بی تو داداشی همه چیز، همه زندگی یک بار دیگه از هم متلاشی شد
چطور توانستی از ما بکنی و بروی..
نه خدا، نه دستگاهها، ونه دعا، اما من مطمئن بودم که عشق تو را نگه خواهد داشت…
اما نگه نداشت.
چطور توانستی ما را چشمانتظار دستهایت، بغل کردن، بوسیدنت بگذاری و بروی..
جان دلم
نفسم
بی داداشی چطور تحمل کنیم ما.
اصلا مگر میشود بیتو؟
@EnvironmentalSociology
👍2😢2
عصر جمعه؛ اولین جمعه که منتظرت کنج خانه نشستهایم و تو دیگر نیستی که بیایی.
ساعت حدود هفت عصر است.
این ساعتها یواش یواش وقت آمدنت بود.
روزهایی که مشهد بودم، جمعهها، تو زودتر میآمدی که من کمتر تنها باشم. این ساعتها باید پا میشدم چایی را دم کنم تا وقت آمدنت به خانهٔ امیر.
و بعد هیچکس دیگر نمیدید که چطور این پا و آن پا میکنم تا صدای زنگ در بلند شود، صورت قشنگت را از پشت آیفون ببینم، در را باز کنم، و دم در ورودی بایستم و با دیدن سایهات روی پله و شنیدن صدای آهسته از پله بالا آمدنت، هم کیف کنم که داری میآیی، و هم قلبم پاره پاره شود که آن قامت بلند و بالا چرا باید اینقدر تکیده از این پلهها خمیده و شکسته بالا بیاید.
چه شد که ما اینطور شکستیم داداشی؟
مگر رفتن مامان و بابا چقدر سخت بود که اینجور کمر شما دوتا را بشکند و من را یک جوری به گوشهٔ زندگی و افسردگی پرتاب کند که هی جان بکنم که به زندگی برگردم و هی نشود.
حالا دیگر با آن قدوبالای زیبای خمیده و تکیدهات که قلبم را پاره پاره میکند، رسیدهای به بالای پلهها.
هیچوقت به رویت نیاوردم که چطور از دیدن قدوبالایت که این چندسال بیماری اینجور در همشکست مچاله میشوم، اما به جای این که غم بپیچد توی نگاهم، لبخند میزنم.
صورت قشنگت را جلو میآوری که ببوسمش و پشت سرت بیایم تا بنشینی روی این مبل همیشگی، یادگار نشستنت، گوشهٔ خانهٔ امیر.
تا چایی را بگذارم جلویت، دوسه بار میگویی بیا بشین داداش دیر نمیشه.
حالا چایی را گذاشتهام و گاهی مینشینم کنارت روی همان مبل تا بقیه بیایند،و گاهی هم روبرویت.
داداشی.
چرا فکر میکردم اگر کنارت بنشینم و تنم بخورد به تنت، دلم آرام میگیرد؟
کنارت که مینشستم گاهی هم دستهایت را میگرفتم و بیهوا نگاهم میافتاد به آندست دیگرت که رگ دیالیز دستت مثل خنجر فرو میشد توی قلب من.
هربار که نگاهم بیهوا میافتاد به آن رگ سخت و زشت و رنجآور، صورتم را بر میگرداندم که بغض نپیچد توی نگاهم و تو احساس نکنی که توی دست نازنینت چیزی غیر عادی آنجور بیرحمانه فرورفته و آزارت میدهد.
هیچکداممان هیچوقت به رویت نیاوردیم که از دیدن آن رگ توی دستت چطور قلبمان مچاله میشد و چه رنجی میکشیدیم و رگهایمان چطور میسوخت.
اما مچاله میشدیم داداشی.
همهمان بدجوری مچاله میشدیم اما جوری به دستت نگاه میکردیم که انگار به معمولیترین چیز جهان خیره شدهایم.
داشتم از عصر جمعه میگفتم.
بعد امیر میآمد.کمی بعدتر فرزانه.گاهی هم زهرا و بعضی وقتها هم ستایش یا ابراهیم.
همه چیز خیلی معمولی بود.
جمعههایی که من مشهد بودم، هیچ اتفاق فوقالعادهای نمیافتاد،جز همان قلبمان که با دیدن رگ دستت مچاله میشد و جز غمی که به خاطر قامت بلندبالای خمیدهٔ این سالهایت قلبمان را درهم میشکست و از نگاهمان کنار میزدیم که تو نبینی.
اما بقیه چیزها عادیترین چیزهای عالم بودند.
باور کن که عصرهای جمعهٔ هفتههایی که من مشهد بودم و هر چند دقیقه یکبار یکیمان آهی بلند از ته دل میکشید و میگفت الهی شکر، معمولیترین روزهای عالم بودند.
و آن الهی شکرهای بلند آهآلود مال آن ترس غمآلودی بود که ناگهان میپیچید توی سرمان که نکند یک روزی باشد که یکیمان نباشد.
و حالا یکیمان نیست.
تو نیستی داداشی.
و جمعه دارد بیتو تمام میشود.
جمعه دارد تمام میشود و عادیترین اتفاق جهان از آن حذف شده.
عادیترین اتفاق جهان همین بود که ما سه تا آن روزها که من هستم بنشینیم کنار هم یک چای ساده بنوشیم و برای شیرینترین اتفاق جهان، با بغض و آه که مبادا دیگر همین هم نباشد، از ته دل بگوییم الهی شکر.
حالا اولین جمعه بیتو توی این خانه است.
دو ساعتی هست که من و امیر کنار هم نشستهایم و آن الهی شکرِ از ته دل، که به خاطر بودن تو بود، دیگر از ته دلمان کنده نمیشود.
زل زدهایم به روبرو و میترسیم نگاهمان به هم بیفتد و بغضمان بترکد و داد بزنیم.
اما توی این روز و شب تلخ، این جمعهٔ پرغم، صدای تاجزاده، تاجزادهٔ نازنین دوستداشتنی، دلخواستنیترین چیزی بود که این عصر جمعه بیتو، اولین جمعهای که من و امیر بیتو توی این خانه نشستهایم را قابل تحمل کرد.
وسط این همه ناخوشی و انتظار و بغض، صدای او از اوین، صدای تسلیبخشش، تسلیتش، اشتیاق من برای آزادیاش، چه اتفاق خوبی شد وسط این دریای غم.
اما یک چیزی داداشی.
میدانی
آن چیزی که عادی است لحظههای کوتاه خوشی نیست.
این غم و فراق و اندوه است که عادی است و لابلای این همه غم، گاهی بارقهای از شادی و خوشبختی میدرخشد و به سرعت همناپدید میشود.
مثل لحظهها، ساعتها و سالهای خوش بودنت که مثل برق گذشت و تمامش انگار فقط یک لحظه نور بود که به زندگی ما تابید و خاموش شد.
@EnvironmentalSociology
ساعت حدود هفت عصر است.
این ساعتها یواش یواش وقت آمدنت بود.
روزهایی که مشهد بودم، جمعهها، تو زودتر میآمدی که من کمتر تنها باشم. این ساعتها باید پا میشدم چایی را دم کنم تا وقت آمدنت به خانهٔ امیر.
و بعد هیچکس دیگر نمیدید که چطور این پا و آن پا میکنم تا صدای زنگ در بلند شود، صورت قشنگت را از پشت آیفون ببینم، در را باز کنم، و دم در ورودی بایستم و با دیدن سایهات روی پله و شنیدن صدای آهسته از پله بالا آمدنت، هم کیف کنم که داری میآیی، و هم قلبم پاره پاره شود که آن قامت بلند و بالا چرا باید اینقدر تکیده از این پلهها خمیده و شکسته بالا بیاید.
چه شد که ما اینطور شکستیم داداشی؟
مگر رفتن مامان و بابا چقدر سخت بود که اینجور کمر شما دوتا را بشکند و من را یک جوری به گوشهٔ زندگی و افسردگی پرتاب کند که هی جان بکنم که به زندگی برگردم و هی نشود.
حالا دیگر با آن قدوبالای زیبای خمیده و تکیدهات که قلبم را پاره پاره میکند، رسیدهای به بالای پلهها.
هیچوقت به رویت نیاوردم که چطور از دیدن قدوبالایت که این چندسال بیماری اینجور در همشکست مچاله میشوم، اما به جای این که غم بپیچد توی نگاهم، لبخند میزنم.
صورت قشنگت را جلو میآوری که ببوسمش و پشت سرت بیایم تا بنشینی روی این مبل همیشگی، یادگار نشستنت، گوشهٔ خانهٔ امیر.
تا چایی را بگذارم جلویت، دوسه بار میگویی بیا بشین داداش دیر نمیشه.
حالا چایی را گذاشتهام و گاهی مینشینم کنارت روی همان مبل تا بقیه بیایند،و گاهی هم روبرویت.
داداشی.
چرا فکر میکردم اگر کنارت بنشینم و تنم بخورد به تنت، دلم آرام میگیرد؟
کنارت که مینشستم گاهی هم دستهایت را میگرفتم و بیهوا نگاهم میافتاد به آندست دیگرت که رگ دیالیز دستت مثل خنجر فرو میشد توی قلب من.
هربار که نگاهم بیهوا میافتاد به آن رگ سخت و زشت و رنجآور، صورتم را بر میگرداندم که بغض نپیچد توی نگاهم و تو احساس نکنی که توی دست نازنینت چیزی غیر عادی آنجور بیرحمانه فرورفته و آزارت میدهد.
هیچکداممان هیچوقت به رویت نیاوردیم که از دیدن آن رگ توی دستت چطور قلبمان مچاله میشد و چه رنجی میکشیدیم و رگهایمان چطور میسوخت.
اما مچاله میشدیم داداشی.
همهمان بدجوری مچاله میشدیم اما جوری به دستت نگاه میکردیم که انگار به معمولیترین چیز جهان خیره شدهایم.
داشتم از عصر جمعه میگفتم.
بعد امیر میآمد.کمی بعدتر فرزانه.گاهی هم زهرا و بعضی وقتها هم ستایش یا ابراهیم.
همه چیز خیلی معمولی بود.
جمعههایی که من مشهد بودم، هیچ اتفاق فوقالعادهای نمیافتاد،جز همان قلبمان که با دیدن رگ دستت مچاله میشد و جز غمی که به خاطر قامت بلندبالای خمیدهٔ این سالهایت قلبمان را درهم میشکست و از نگاهمان کنار میزدیم که تو نبینی.
اما بقیه چیزها عادیترین چیزهای عالم بودند.
باور کن که عصرهای جمعهٔ هفتههایی که من مشهد بودم و هر چند دقیقه یکبار یکیمان آهی بلند از ته دل میکشید و میگفت الهی شکر، معمولیترین روزهای عالم بودند.
و آن الهی شکرهای بلند آهآلود مال آن ترس غمآلودی بود که ناگهان میپیچید توی سرمان که نکند یک روزی باشد که یکیمان نباشد.
و حالا یکیمان نیست.
تو نیستی داداشی.
و جمعه دارد بیتو تمام میشود.
جمعه دارد تمام میشود و عادیترین اتفاق جهان از آن حذف شده.
عادیترین اتفاق جهان همین بود که ما سه تا آن روزها که من هستم بنشینیم کنار هم یک چای ساده بنوشیم و برای شیرینترین اتفاق جهان، با بغض و آه که مبادا دیگر همین هم نباشد، از ته دل بگوییم الهی شکر.
حالا اولین جمعه بیتو توی این خانه است.
دو ساعتی هست که من و امیر کنار هم نشستهایم و آن الهی شکرِ از ته دل، که به خاطر بودن تو بود، دیگر از ته دلمان کنده نمیشود.
زل زدهایم به روبرو و میترسیم نگاهمان به هم بیفتد و بغضمان بترکد و داد بزنیم.
اما توی این روز و شب تلخ، این جمعهٔ پرغم، صدای تاجزاده، تاجزادهٔ نازنین دوستداشتنی، دلخواستنیترین چیزی بود که این عصر جمعه بیتو، اولین جمعهای که من و امیر بیتو توی این خانه نشستهایم را قابل تحمل کرد.
وسط این همه ناخوشی و انتظار و بغض، صدای او از اوین، صدای تسلیبخشش، تسلیتش، اشتیاق من برای آزادیاش، چه اتفاق خوبی شد وسط این دریای غم.
اما یک چیزی داداشی.
میدانی
آن چیزی که عادی است لحظههای کوتاه خوشی نیست.
این غم و فراق و اندوه است که عادی است و لابلای این همه غم، گاهی بارقهای از شادی و خوشبختی میدرخشد و به سرعت همناپدید میشود.
مثل لحظهها، ساعتها و سالهای خوش بودنت که مثل برق گذشت و تمامش انگار فقط یک لحظه نور بود که به زندگی ما تابید و خاموش شد.
@EnvironmentalSociology
😢12👍5❤1
جامعهشناسی و مساله درمان (۱)
گیتی خزاعی
شخصیتزدایی و فردزدایی از بیماران که جزو پارامترهای اصلی آموزش پزشکی مدرن است، با انسانزدایی از فرد بیمار و تبدیل او به شیئی قابل دستکاری و مداخله پزشکی و اعمال مداخلات بعضا بیرحمانه درمانی بر بیمار که بخشی ضروری از درمان مدرن است، بیشترین آسیب را به بیماران و روند درمانی آنها وارد میکند.
به این ترتیب مسئولیت اجتماعی کادر درمانی به جای آن که بر مداخله انسانمحورانه بر روند درمانی متمرکز باشد، تمرکز خود را بر تکمیل چکلیستهای درمانی و مراقبتی متمرکز می سازد.
این رویکرد شاید در مراحل تکمیلی درمان از وجه کسب اطمینان از تکمیل روند مراقبتی بیمار و دریافت کامل خدمات درمانی مفید باشد، اما در مراحل اولیه درمان، ممکن است مانع از توجه لازم به بیمار برای سرعتبخشی به خدمات درمانی فوری شود و با تقلیل بیمار به جسم و کالبدی که موضوع مداخلهٔ درمانی است، به جای انسانی که نیازمند مراقبت رافتآمیز است، روند درمانی ضروری را کند سازد یا حتی در مسیر نادرستی قرار دهد.
بیمار در کنار دریافت خدمات تعریفشدهٔ پزشکی نیازمند است تا با دریافت پارامترهای احساسی و عاطفی، بیش از بیمار به عنوان یک انسان خدمات احساسی و عاطفیای را دریافت کند که به آنها نیازمند است و بعضا روند درمان را هم تسهیل میکند.
بیماران بیش از آن که ابزاری برای اِعمال آموختههای پزشکی بر آنها باشند، نیازمند عاطفه و احساساند. حذف پارامترهای احساسی و عاطفی از روند درمان، با تقلیل درمان به اقدامات فیزیکی از پیش تعریفشده، از روند درمانی انسانزدایی میکند.
@EnvironmentalSociology
گیتی خزاعی
شخصیتزدایی و فردزدایی از بیماران که جزو پارامترهای اصلی آموزش پزشکی مدرن است، با انسانزدایی از فرد بیمار و تبدیل او به شیئی قابل دستکاری و مداخله پزشکی و اعمال مداخلات بعضا بیرحمانه درمانی بر بیمار که بخشی ضروری از درمان مدرن است، بیشترین آسیب را به بیماران و روند درمانی آنها وارد میکند.
به این ترتیب مسئولیت اجتماعی کادر درمانی به جای آن که بر مداخله انسانمحورانه بر روند درمانی متمرکز باشد، تمرکز خود را بر تکمیل چکلیستهای درمانی و مراقبتی متمرکز می سازد.
این رویکرد شاید در مراحل تکمیلی درمان از وجه کسب اطمینان از تکمیل روند مراقبتی بیمار و دریافت کامل خدمات درمانی مفید باشد، اما در مراحل اولیه درمان، ممکن است مانع از توجه لازم به بیمار برای سرعتبخشی به خدمات درمانی فوری شود و با تقلیل بیمار به جسم و کالبدی که موضوع مداخلهٔ درمانی است، به جای انسانی که نیازمند مراقبت رافتآمیز است، روند درمانی ضروری را کند سازد یا حتی در مسیر نادرستی قرار دهد.
بیمار در کنار دریافت خدمات تعریفشدهٔ پزشکی نیازمند است تا با دریافت پارامترهای احساسی و عاطفی، بیش از بیمار به عنوان یک انسان خدمات احساسی و عاطفیای را دریافت کند که به آنها نیازمند است و بعضا روند درمان را هم تسهیل میکند.
بیماران بیش از آن که ابزاری برای اِعمال آموختههای پزشکی بر آنها باشند، نیازمند عاطفه و احساساند. حذف پارامترهای احساسی و عاطفی از روند درمان، با تقلیل درمان به اقدامات فیزیکی از پیش تعریفشده، از روند درمانی انسانزدایی میکند.
@EnvironmentalSociology
👍4👏2❤1
جامعهشناسی و مسالهٔ درمان (۲)
گیتی خزاعی
فردزدایی و شخصیتزدایی از بیماران و تبدیل بیمار به شیئی برای اِعمال آموختههای پزشکی بر او، به ویژه در مراکز آموزش پزشکی، به جای آن که تمرکز درمان را بر به کارگیری سریع و انسانمحورانهٔ کاملترین و کارآمدترین شیوههای درمانی قرار دهد، درمان را به مرورِ یافتههای درمانی در مرکز درمان تقلیل میدهد؛ که این رویکرد، در کنار عادیسازی مرگ و میر و تکرار و تاکید مدام و مستمر بر ناتوانی علم پزشکی از ارائهٔ درمان کامل، بیش از هر جای دیگری در مراکز درمانی، درمان در مراکز اورژانس را با چالش مواجه میسازد.
بیماران اورژانسی بیشترین و سریعترین نیاز را به دریافت خدمات حرفهای پزشکی، درمانی و مراقبتی دارند و نیازمندند تا هرچه سریعتر حرفهایترین و کارآمدترین روشهای درمانی را به سرعت دریافت کنند.
اما عادی دانستن مرگ و میر در مراکز درمانی، که به بخشی جداییناپذیر از درمان مدرن تبدیل شده است، در کنار عادیانگاری ناتوانی علم پزشکی از ارائهٔ درمان اثربخش، در کنار اولویت بخشی به آموزش به جای استفاده از دانش تیم درمانی مجرب و توانمند و حرفهای، موجب میشود بیمار اورژانس به جای آنکه انسانی نیازمند دریافت کاملترین خدمات درمانی تلقی شود، در چنین نظام آموزشیای به موضوعی برای اِعمال آموزشهای پزشکی، یا تمرینی برای مرور آموختههای پزشکی تبدیل شود.
این وضعیت تا زمانی که بیماران با چالش جدی برای ادامهٔ حیات مواجه نیستند میتواند خطرساز نباشد و اتفاقا فرصتی هم برای تقویت تیم آموزش و اجرای علمی و عملی آموزشهای پزشکی با هدف آموزش تیمی زبده از پزشکان و مراقبان برای آینده باشد که بخشی ضروری از فرایند آموزش پزشکی به ویژه در مراکز آموزشی و پژوهشیِ درمانی است.
اما وقتی بیمار با شرایط وخیم جسمی و شرایطی بحرانی موضوع این مداخلهٔ نامسئولانه قرار میگیرد، این رویکرد به چالشی جدی برای سلامت و حفظ جان بیمار تبدیل میشود و ممکن است حتی ادامهٔ حیات بیمار را با چالش مواجه سازد.
بدیهی است نظام آموزش پزشکی به ویژه در مراکز آموزشی و پژوهشی درمانی به این موضوع توجه دارد، و باید راهکاری برای حل این معضل بیابد.
در بخش اورژانس مراکز آموزش پزشکی، بیمار بیش از هرچیز موضوع آموزش پزشکی است و گرچه در نظام درمانی حفظ جان بیمار در اولویت قرار دارد، اما در مراکز آموزشی، در درمان بیمار، «آموزش» بر «به کارگیری تیم درمانی مجرب و کارآزموده» در اولویت است، که ممکن است حفظ جان بیمار را - گرچه در اولویت اقدامات مراکز آموزشی نیز هست- به مخاطره بیندازد.
به نظر میرسد یک راهکار میتواند این باشد که نظام آموزش پزشکی و درمانی در ارائه خدمات ضروری به بیمار، به جای اکتفا به خدمات اولیه و اکتفا به زنده ماندن بیمار، ارائه خدمات دقیق و به روز درمانی از طریق حضور قطعی و مسئولانهٔ متخصصان متبحر و مجرب را در اولویت قرار دهد.
الزام به حضور قطعی، تضمینشده و مسئولانهٔ کادر درمانی زبده، باتجربه و ماهر در کنار کادر درمانی آموزشی و کمتجربه، باید به مثابه یک پروتکل قطعی و لازمالاجرا در درمان اورژانس به کار گرفته شود؛ موضوعی که در حال حاضر در اولویت برنامهریزی در پروتکلهای درمانی اورژانس نیست.
در اورژانس بیماران به جای متخصصان باتجربه و ماهر، در اختیار تیمهای آموزشیای قرار میگیرند که گرچه زیر نظر استادان باتجربهشان عمل میکنند، اما مداخلات ناآگاهانه پزشکان کمتجربه و کممهارت، میتواند خطرات جدی و جبرانناپذیری برای حیات بیمار در پی داشته باشد.
حضور استادان به جای رزیدنتها و دستیاران بر بالین بیماران اورژانسی، گرچه در مراکز آموزشی اقدامی معمول و متعارف نیست، اما علاوه بر ایجاد اطمینان و آرامش در بیمار و همراهانش در خصوص دریافت خدمات کامل و ضروری درمانی، میتواند راهکاری برای تعدیل و کاهش چالشهای فعلی در شرایط بحرانی در اورژانس باشد؛ ضمن این که همزمان، هم به تربیت نیروی کارآمد کمک میکند و هم بیمار اورژانس را از دریافت خدمات حرفهای تخصصی محروم نمیسازد و علاوه بر این از فشار روانی و کاری تیم درمان در مراحل بعدی درمان که در «بخش تخصصی» یا «مراکز مراقبت ویژه» ادامه مییابد، به شدت میکاهد.
@EnvironmentalSociology
گیتی خزاعی
فردزدایی و شخصیتزدایی از بیماران و تبدیل بیمار به شیئی برای اِعمال آموختههای پزشکی بر او، به ویژه در مراکز آموزش پزشکی، به جای آن که تمرکز درمان را بر به کارگیری سریع و انسانمحورانهٔ کاملترین و کارآمدترین شیوههای درمانی قرار دهد، درمان را به مرورِ یافتههای درمانی در مرکز درمان تقلیل میدهد؛ که این رویکرد، در کنار عادیسازی مرگ و میر و تکرار و تاکید مدام و مستمر بر ناتوانی علم پزشکی از ارائهٔ درمان کامل، بیش از هر جای دیگری در مراکز درمانی، درمان در مراکز اورژانس را با چالش مواجه میسازد.
بیماران اورژانسی بیشترین و سریعترین نیاز را به دریافت خدمات حرفهای پزشکی، درمانی و مراقبتی دارند و نیازمندند تا هرچه سریعتر حرفهایترین و کارآمدترین روشهای درمانی را به سرعت دریافت کنند.
اما عادی دانستن مرگ و میر در مراکز درمانی، که به بخشی جداییناپذیر از درمان مدرن تبدیل شده است، در کنار عادیانگاری ناتوانی علم پزشکی از ارائهٔ درمان اثربخش، در کنار اولویت بخشی به آموزش به جای استفاده از دانش تیم درمانی مجرب و توانمند و حرفهای، موجب میشود بیمار اورژانس به جای آنکه انسانی نیازمند دریافت کاملترین خدمات درمانی تلقی شود، در چنین نظام آموزشیای به موضوعی برای اِعمال آموزشهای پزشکی، یا تمرینی برای مرور آموختههای پزشکی تبدیل شود.
این وضعیت تا زمانی که بیماران با چالش جدی برای ادامهٔ حیات مواجه نیستند میتواند خطرساز نباشد و اتفاقا فرصتی هم برای تقویت تیم آموزش و اجرای علمی و عملی آموزشهای پزشکی با هدف آموزش تیمی زبده از پزشکان و مراقبان برای آینده باشد که بخشی ضروری از فرایند آموزش پزشکی به ویژه در مراکز آموزشی و پژوهشیِ درمانی است.
اما وقتی بیمار با شرایط وخیم جسمی و شرایطی بحرانی موضوع این مداخلهٔ نامسئولانه قرار میگیرد، این رویکرد به چالشی جدی برای سلامت و حفظ جان بیمار تبدیل میشود و ممکن است حتی ادامهٔ حیات بیمار را با چالش مواجه سازد.
بدیهی است نظام آموزش پزشکی به ویژه در مراکز آموزشی و پژوهشی درمانی به این موضوع توجه دارد، و باید راهکاری برای حل این معضل بیابد.
در بخش اورژانس مراکز آموزش پزشکی، بیمار بیش از هرچیز موضوع آموزش پزشکی است و گرچه در نظام درمانی حفظ جان بیمار در اولویت قرار دارد، اما در مراکز آموزشی، در درمان بیمار، «آموزش» بر «به کارگیری تیم درمانی مجرب و کارآزموده» در اولویت است، که ممکن است حفظ جان بیمار را - گرچه در اولویت اقدامات مراکز آموزشی نیز هست- به مخاطره بیندازد.
به نظر میرسد یک راهکار میتواند این باشد که نظام آموزش پزشکی و درمانی در ارائه خدمات ضروری به بیمار، به جای اکتفا به خدمات اولیه و اکتفا به زنده ماندن بیمار، ارائه خدمات دقیق و به روز درمانی از طریق حضور قطعی و مسئولانهٔ متخصصان متبحر و مجرب را در اولویت قرار دهد.
الزام به حضور قطعی، تضمینشده و مسئولانهٔ کادر درمانی زبده، باتجربه و ماهر در کنار کادر درمانی آموزشی و کمتجربه، باید به مثابه یک پروتکل قطعی و لازمالاجرا در درمان اورژانس به کار گرفته شود؛ موضوعی که در حال حاضر در اولویت برنامهریزی در پروتکلهای درمانی اورژانس نیست.
در اورژانس بیماران به جای متخصصان باتجربه و ماهر، در اختیار تیمهای آموزشیای قرار میگیرند که گرچه زیر نظر استادان باتجربهشان عمل میکنند، اما مداخلات ناآگاهانه پزشکان کمتجربه و کممهارت، میتواند خطرات جدی و جبرانناپذیری برای حیات بیمار در پی داشته باشد.
حضور استادان به جای رزیدنتها و دستیاران بر بالین بیماران اورژانسی، گرچه در مراکز آموزشی اقدامی معمول و متعارف نیست، اما علاوه بر ایجاد اطمینان و آرامش در بیمار و همراهانش در خصوص دریافت خدمات کامل و ضروری درمانی، میتواند راهکاری برای تعدیل و کاهش چالشهای فعلی در شرایط بحرانی در اورژانس باشد؛ ضمن این که همزمان، هم به تربیت نیروی کارآمد کمک میکند و هم بیمار اورژانس را از دریافت خدمات حرفهای تخصصی محروم نمیسازد و علاوه بر این از فشار روانی و کاری تیم درمان در مراحل بعدی درمان که در «بخش تخصصی» یا «مراکز مراقبت ویژه» ادامه مییابد، به شدت میکاهد.
@EnvironmentalSociology
👍4
به گفته گیتی خزاعی، جامعهشناس، پویش دو درجه کمتر، گرچه مبتنی بر ایده ارزشمندی مطرح شده، اما باید شناخت دقیقی از شرایط فرهنگی جامعه داشت و مثل سالهای گذشته زیبا بودن شعار پویش به عملی بودن پویش و همچنین درهمآمیختگی و پیوند این شعار با جامعه ترجیح داده نشود،
در میان پخش سریال پربیننده تلویزیونی از مردم خواسته میشود تا دو درجه دمای خانه خود را کمتر کرده و به این وسیله به مسئولیت اجتماعی خود درخصوص کاهش استفاده از سوخت عمل کنند و ناترازی انرژی را که نتیجه بدمدیریتی انرژی در سالهای گذشته، تحریمها، شکست مذاکرات، کمبود منابع مالی، ناتوانی از تقویت و بهروزرسانی زیرساختهای انرژی کشور، نبود ارائه الگوی مناسب مصرف در سالهای گذشته، کمکاری در حوزه فرهنگ و عدم ارائه الگوی فرهنگی مناسب مصرف است، جبران کنند.
او در ادامه این سؤال را مطرح میکند که کاهش دو درجهای، نسبت به چه دمایی طراحی شده و اساساً مگر دمای استانداردی برای خانهها تعریف شده است که برای مدیریت مصرف سوخت بتوان دو درجه آن را کاهش داد؟ بسیاری از مردم در حال حاضر از دمای خانههایشان اطلاع ندارند تا برای مدیریت مصرف سوخت بتوانند آن را دو درجه کاهش دهند. باید توجه داشته باشیم، در شرایطی که دماسنج در سالهای اخیر به دلایل مختلفی از خانهها حذف شده است، چطور میتوان برای کاهش هدفمند و دقیق دو درجهای دمای خانهها برنامهریزی کرد؟
قدیمیترها به یاد دارند که در گذشته بسیاری از خانوارهای متوسط شهری در اتاقهای منازل مسکونی خود دماسنجی نصب کرده بودند که با استفاده از آن امکان کنترل دمای خانه وجود داشت، حالا اما متأسفانه در سالها و دهههای اخیر با بیارزش دانستن و لوکس و تجملی شمردن چنین اقداماتی عملاً دماسنج محیطی از خانهها حذف شده است.
در پویش کاهش دو درجه دما، وضعیت سرمایه اجتماعی و اعتماد عمومی مستقیماً بر موفقیت این پویش و همراهی مردم با پویش تأثیر میگذارد. علت اصلی ناتوانی در تأمین انرژی در زمستان و تابستان که شامل گاز، برق و آب میشود، ناترازی بین تولید و مصرف در این حوزههاست که عمدتاً ناشی از فرسودگی زیرساختهای تأمین انرژی و گسستگی روابط تکنولوژیک ایران با جهان است که بهسامان کردن و بهروزرسانی این سیستمها را دشوار و گاه ناممکن کرده است.
مردم بهخوبی این را میدانند و خود را محق میدانند. طی سالهای اخیر آگاهیهای تخصصی مردم بسیار افزایش یافته است و بخش زیادی از مردم بهخوبی از ضرورتهای کاهش مصرف و مدیریت انرژی آگاهند.
خزاعی به لزوم مشخص شدن سهم نهادها و مردم در کاهش مصرف انرژی اشاره کرده و ادامه میدهد: دولت باید تلاش کند در این ناترازیها به طور دقیق به سهمی که هر یک از افراد و گروههای مؤثر بر ناترازی، شامل دولت، قدرتهای بینالمللی (تحریم) و مردم در ایجاد این ناترازی دارند، اشاره کند و از این طریق بین خود، ملت و جامعه پیوندی مبتنی بر اعتماد ایجاد کند. بهبود مدیریت مصرف توسط مردم مستلزم ترکیبی از اقدامات بلندمدت و دیربازده است. دولتها باید به نقش خود در ایجاد این ناترازی اذعان و باور داشته باشند و الگوهای فرهنگی برای مصرف مناسب، مبتنی بر شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه ارائه کنند؛ در راستای افزایش اعتماد عمومی و تقویت سرمایه اجتماعی اقدامات لازم صورت گیرد و از همه مهمتر، برای بهبود زیرساختهای انرژی کشور اقدام کنند و موانع اقتصادی، سیاسی و بینالمللی در این خصوص را مرتفع کرده و به جامعه نشان دهند که به سهم خود در کاهش و رفع ناترازی در حوزه انرژی بهخوبی واقفند و با تمام توان سیاسی، راهبردی، اقتصادی، مدیریتی و بینالمللی خود میکوشند.
https://irannewspaper.ir/8633/14/109122
در میان پخش سریال پربیننده تلویزیونی از مردم خواسته میشود تا دو درجه دمای خانه خود را کمتر کرده و به این وسیله به مسئولیت اجتماعی خود درخصوص کاهش استفاده از سوخت عمل کنند و ناترازی انرژی را که نتیجه بدمدیریتی انرژی در سالهای گذشته، تحریمها، شکست مذاکرات، کمبود منابع مالی، ناتوانی از تقویت و بهروزرسانی زیرساختهای انرژی کشور، نبود ارائه الگوی مناسب مصرف در سالهای گذشته، کمکاری در حوزه فرهنگ و عدم ارائه الگوی فرهنگی مناسب مصرف است، جبران کنند.
او در ادامه این سؤال را مطرح میکند که کاهش دو درجهای، نسبت به چه دمایی طراحی شده و اساساً مگر دمای استانداردی برای خانهها تعریف شده است که برای مدیریت مصرف سوخت بتوان دو درجه آن را کاهش داد؟ بسیاری از مردم در حال حاضر از دمای خانههایشان اطلاع ندارند تا برای مدیریت مصرف سوخت بتوانند آن را دو درجه کاهش دهند. باید توجه داشته باشیم، در شرایطی که دماسنج در سالهای اخیر به دلایل مختلفی از خانهها حذف شده است، چطور میتوان برای کاهش هدفمند و دقیق دو درجهای دمای خانهها برنامهریزی کرد؟
قدیمیترها به یاد دارند که در گذشته بسیاری از خانوارهای متوسط شهری در اتاقهای منازل مسکونی خود دماسنجی نصب کرده بودند که با استفاده از آن امکان کنترل دمای خانه وجود داشت، حالا اما متأسفانه در سالها و دهههای اخیر با بیارزش دانستن و لوکس و تجملی شمردن چنین اقداماتی عملاً دماسنج محیطی از خانهها حذف شده است.
در پویش کاهش دو درجه دما، وضعیت سرمایه اجتماعی و اعتماد عمومی مستقیماً بر موفقیت این پویش و همراهی مردم با پویش تأثیر میگذارد. علت اصلی ناتوانی در تأمین انرژی در زمستان و تابستان که شامل گاز، برق و آب میشود، ناترازی بین تولید و مصرف در این حوزههاست که عمدتاً ناشی از فرسودگی زیرساختهای تأمین انرژی و گسستگی روابط تکنولوژیک ایران با جهان است که بهسامان کردن و بهروزرسانی این سیستمها را دشوار و گاه ناممکن کرده است.
مردم بهخوبی این را میدانند و خود را محق میدانند. طی سالهای اخیر آگاهیهای تخصصی مردم بسیار افزایش یافته است و بخش زیادی از مردم بهخوبی از ضرورتهای کاهش مصرف و مدیریت انرژی آگاهند.
خزاعی به لزوم مشخص شدن سهم نهادها و مردم در کاهش مصرف انرژی اشاره کرده و ادامه میدهد: دولت باید تلاش کند در این ناترازیها به طور دقیق به سهمی که هر یک از افراد و گروههای مؤثر بر ناترازی، شامل دولت، قدرتهای بینالمللی (تحریم) و مردم در ایجاد این ناترازی دارند، اشاره کند و از این طریق بین خود، ملت و جامعه پیوندی مبتنی بر اعتماد ایجاد کند. بهبود مدیریت مصرف توسط مردم مستلزم ترکیبی از اقدامات بلندمدت و دیربازده است. دولتها باید به نقش خود در ایجاد این ناترازی اذعان و باور داشته باشند و الگوهای فرهنگی برای مصرف مناسب، مبتنی بر شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه ارائه کنند؛ در راستای افزایش اعتماد عمومی و تقویت سرمایه اجتماعی اقدامات لازم صورت گیرد و از همه مهمتر، برای بهبود زیرساختهای انرژی کشور اقدام کنند و موانع اقتصادی، سیاسی و بینالمللی در این خصوص را مرتفع کرده و به جامعه نشان دهند که به سهم خود در کاهش و رفع ناترازی در حوزه انرژی بهخوبی واقفند و با تمام توان سیاسی، راهبردی، اقتصادی، مدیریتی و بینالمللی خود میکوشند.
https://irannewspaper.ir/8633/14/109122
روزنامه ایران
تقویت همبستگی اجتماعی با پویش دو درجه کمتر
راه انداختن پویشها درون جامعه مدنی شکل میگیرد و این پویشها ابزار مناسبی برای جامعه مدنی هستند تا خواسته و مطالبات خود را از طریق آن بگویند. رئیسجمهوری کشورمان در خصوص کاهش مصرف انرژی در این روزهای سرد و زمستانی آغازگر پویشی با مضمون دو درجه کمتر است،…
👏5
جامعهشناسی و مساله درمان (۳)
گیتی خزاعی
درمان مدرن مراقبت احساسی و عاطفی را کمابیش از روند درمان حذف کرده تا بتواند درمانی حتیالامکان بینقص، قاطع، مدیریتشده و زمانمند به بیماران عرضه کند.
در واقع بخشی از عاطفهزدایی از درمان در دوران مدرن به علت پیچیدگی، چندوجهی بودن و گستردگی کنشهای درمانی در دوران مدرن، و امری اجتنابناپذیر است.
درمان مدرن تاکید دارد مداخله احساس و عاطفه در فرایند درمان میتواند روند عقلانی درمان را به مخاطره بیندازد و بیمار را از دریافت خدمات درمانی سازمانیافته، با دیسیپلین و بهنگام محروم سازد. جدیت و قاطعیت در کنار خشونت مدیریتشده، بخشی ضروری از فرایند درمان مدرن است که مداخله احساس و عاطفه در آن، میتواند ارائه خدمات کامل درمانی به بیمار را مختل سازد.
گرچه در فرایند درمانی گاهی به پارامترهای احساسی و عاطفی هم اهمیت داده میشود، اما مراقبت احساسی و ارتباط عاطفی به عنوان یک پارامتر کلیدی و ضروری در پروتکلهای درمانی لحاظ نشده و صرفا به عنوان بخشی از رفتار و دغدغهٔ رئیس پخش، پزشک بیمار، مدیر بخش (بخش پرستاری یا پزشکی) یا کادر درمانی (شامل پرستاران، پزشکان و افراد کمکی در بخش درمانی) قابل توضیح است.
در بخشهای مراقبت ویژه، به علت جداسازی بیماران این عاطفهزدایی تشدید شدهتر است و علاوه بر گرفتار شدن بیماران در روند درمانی احساسزداییشده، آنها به دلیل دورماندن از وابستگان و عزیزانشان، از محرومیت عاطفی و احساسی از عزیزانشان هم رنج میبرند. گرچه یافتههای جدید پژوهشی تایید میکنند که آسیب هم میبینند؛ و بالعکس، تایید میکنند که ارتباط احساسی در بهبود روند درمانی تاثیر مثبتی دارد.
با وجودی که به علت اولویت داشتن درمان و ضرورت جداسازی بیماران در بخشهای ویژه، واحدهای درمانی ناچارند که دریافت خدمات درمانی کامل و جداسازی را نسبت به مراقبت احساسی و نیازهای احساسی بیماران در اولویت قرار دهند، اما این اهمیت تخصصی نباید توجه به پارامتر ارتباط احساسی را به طور کامل متوقف سازد.
سیستم درمانی باید راهی برای ایجاد پیوند سازمانیافته بین «ارتباطات احساسی» و «ارائهٔ خدمات درمانی تخصصی» و حتی ایزوله و جداسازیشده و تبدیل آن به یک پروتکل درمانی بیابد.
@EnvironmentalSociology
گیتی خزاعی
درمان مدرن مراقبت احساسی و عاطفی را کمابیش از روند درمان حذف کرده تا بتواند درمانی حتیالامکان بینقص، قاطع، مدیریتشده و زمانمند به بیماران عرضه کند.
در واقع بخشی از عاطفهزدایی از درمان در دوران مدرن به علت پیچیدگی، چندوجهی بودن و گستردگی کنشهای درمانی در دوران مدرن، و امری اجتنابناپذیر است.
درمان مدرن تاکید دارد مداخله احساس و عاطفه در فرایند درمان میتواند روند عقلانی درمان را به مخاطره بیندازد و بیمار را از دریافت خدمات درمانی سازمانیافته، با دیسیپلین و بهنگام محروم سازد. جدیت و قاطعیت در کنار خشونت مدیریتشده، بخشی ضروری از فرایند درمان مدرن است که مداخله احساس و عاطفه در آن، میتواند ارائه خدمات کامل درمانی به بیمار را مختل سازد.
گرچه در فرایند درمانی گاهی به پارامترهای احساسی و عاطفی هم اهمیت داده میشود، اما مراقبت احساسی و ارتباط عاطفی به عنوان یک پارامتر کلیدی و ضروری در پروتکلهای درمانی لحاظ نشده و صرفا به عنوان بخشی از رفتار و دغدغهٔ رئیس پخش، پزشک بیمار، مدیر بخش (بخش پرستاری یا پزشکی) یا کادر درمانی (شامل پرستاران، پزشکان و افراد کمکی در بخش درمانی) قابل توضیح است.
در بخشهای مراقبت ویژه، به علت جداسازی بیماران این عاطفهزدایی تشدید شدهتر است و علاوه بر گرفتار شدن بیماران در روند درمانی احساسزداییشده، آنها به دلیل دورماندن از وابستگان و عزیزانشان، از محرومیت عاطفی و احساسی از عزیزانشان هم رنج میبرند. گرچه یافتههای جدید پژوهشی تایید میکنند که آسیب هم میبینند؛ و بالعکس، تایید میکنند که ارتباط احساسی در بهبود روند درمانی تاثیر مثبتی دارد.
با وجودی که به علت اولویت داشتن درمان و ضرورت جداسازی بیماران در بخشهای ویژه، واحدهای درمانی ناچارند که دریافت خدمات درمانی کامل و جداسازی را نسبت به مراقبت احساسی و نیازهای احساسی بیماران در اولویت قرار دهند، اما این اهمیت تخصصی نباید توجه به پارامتر ارتباط احساسی را به طور کامل متوقف سازد.
سیستم درمانی باید راهی برای ایجاد پیوند سازمانیافته بین «ارتباطات احساسی» و «ارائهٔ خدمات درمانی تخصصی» و حتی ایزوله و جداسازیشده و تبدیل آن به یک پروتکل درمانی بیابد.
@EnvironmentalSociology
👍8👎1
جامعهشناسی و مساله درمان (۴)
گیتی خزاعی
در بخشهای ویژه که بیماران ناگزیرند خدمات درمانی را در فضایی دربسته و بدون ارتباط و دور از عزیزان و نزدیکانشان دریافت کنند، دلتنگی و دوری معنای دیگری مییابد. همه چیز پشت دربهای شیشهای آی سیو، عمیق و جانکاه است و در شدیدترین وجه خود.
در آی سیو، معیار دوری و دلتنگی، از دوری و دلتنگی متعارف که عمدتا فیزیکی است، به حداقلیترین سطح ارتباطی تقلیل مییابد. بسیاری از کنشهای ارتباطی که پیش از این در فضای ارتباطی چندان به چشم نمیآمد، در فضای ارتباطی حداقلی بخشهای ویژه، به مهمترین کنش ارتباطی تبدیل میشود.
همراهان و بیمار تمام پیوند و ارتباط عاطفی خود را در همان چند دقیقهٔ کوتاه و گذرایی خلاصه میکنند که دستها و انگشتان برای لحظاتی کوتاه در هم گره میخورند، یا نگاهی گذرا که خلاصه میشود در سوسو زدن چشمها که جز همراه بیمار و خود بیمار کسی معنای آن را در نمییابد.
در این یادداشتهای کوتاه و اشارههای فهرستوار تلاش بر این است که این نکته مورد تامل پژوهشگران حوزه درمان و کادر درمانی و برنامهریزان درمان قرار بگیرد که قرار گرفتن بیماران پشت دربهای شیشهای بخشهای مراقبت ویژه، شاید موجب بیشینه سازی مراقبتهای درمانی شود، اما محرومیت بیمار از دریافت مراقبتهای احساسی میتواند در بعضی بیماران به کاهش اثربخشی مثبت فرایند درمان منجر شود.
بیماران در تمامی مراحل دریافت خدمات درمانی نیازمندند که از دریافت مراقبتهای احساسی و عاطفی نزدیکانشان مطمئن باشند. اما تکمیل درمان در پشت دربهای شیشهای مراکز و یونیتهای درمانی، بیماران را از دریافت آن محروم میسازد.
همچنان تاکید بر این است که نظام درمان باید راهی بیابد که بتواند در کنار انجام کامل مراقبتهای درمانی، تامین نیازهای درمانی بیمار، حفظ جدیت و قاطعیت در امر درمان و ارائهٔ مراقبتهای بهداشتی کامل و در کنار ایجاد حریم درمانی بین کادر درمانی و همراهان بیمار، همراه با ارائهٔ خدمات درمانی تمهیدی هم برای نیازهای عاطفی بیماران، حتی بیمارانی که با هوشیاری اندک در بخش درمان حضور دارند، بیندیشد.
@EnvironmentalSociology
گیتی خزاعی
در بخشهای ویژه که بیماران ناگزیرند خدمات درمانی را در فضایی دربسته و بدون ارتباط و دور از عزیزان و نزدیکانشان دریافت کنند، دلتنگی و دوری معنای دیگری مییابد. همه چیز پشت دربهای شیشهای آی سیو، عمیق و جانکاه است و در شدیدترین وجه خود.
در آی سیو، معیار دوری و دلتنگی، از دوری و دلتنگی متعارف که عمدتا فیزیکی است، به حداقلیترین سطح ارتباطی تقلیل مییابد. بسیاری از کنشهای ارتباطی که پیش از این در فضای ارتباطی چندان به چشم نمیآمد، در فضای ارتباطی حداقلی بخشهای ویژه، به مهمترین کنش ارتباطی تبدیل میشود.
همراهان و بیمار تمام پیوند و ارتباط عاطفی خود را در همان چند دقیقهٔ کوتاه و گذرایی خلاصه میکنند که دستها و انگشتان برای لحظاتی کوتاه در هم گره میخورند، یا نگاهی گذرا که خلاصه میشود در سوسو زدن چشمها که جز همراه بیمار و خود بیمار کسی معنای آن را در نمییابد.
در این یادداشتهای کوتاه و اشارههای فهرستوار تلاش بر این است که این نکته مورد تامل پژوهشگران حوزه درمان و کادر درمانی و برنامهریزان درمان قرار بگیرد که قرار گرفتن بیماران پشت دربهای شیشهای بخشهای مراقبت ویژه، شاید موجب بیشینه سازی مراقبتهای درمانی شود، اما محرومیت بیمار از دریافت مراقبتهای احساسی میتواند در بعضی بیماران به کاهش اثربخشی مثبت فرایند درمان منجر شود.
بیماران در تمامی مراحل دریافت خدمات درمانی نیازمندند که از دریافت مراقبتهای احساسی و عاطفی نزدیکانشان مطمئن باشند. اما تکمیل درمان در پشت دربهای شیشهای مراکز و یونیتهای درمانی، بیماران را از دریافت آن محروم میسازد.
همچنان تاکید بر این است که نظام درمان باید راهی بیابد که بتواند در کنار انجام کامل مراقبتهای درمانی، تامین نیازهای درمانی بیمار، حفظ جدیت و قاطعیت در امر درمان و ارائهٔ مراقبتهای بهداشتی کامل و در کنار ایجاد حریم درمانی بین کادر درمانی و همراهان بیمار، همراه با ارائهٔ خدمات درمانی تمهیدی هم برای نیازهای عاطفی بیماران، حتی بیمارانی که با هوشیاری اندک در بخش درمان حضور دارند، بیندیشد.
@EnvironmentalSociology
👍5
به چشم برهمزدنی، پر زدید و رفتید؛ بیصدا.. مثل تمام عمرتان مظلوم… در سکوت و خاموش…
و در چنان فاصلهٔ کوتاهی از هم، که گویی یک جان بودید در دو تن، همانگونه که یک عمر آنچنان زیستید..
و مرا باقی گذاشتید با بار غمی که شانههایم را خرد کرده و با اندوه و فراقی که هر روز بیشتر در جانم شعله میکشد.
امیر
خلیل
@EnvironmentalSociology
و در چنان فاصلهٔ کوتاهی از هم، که گویی یک جان بودید در دو تن، همانگونه که یک عمر آنچنان زیستید..
و مرا باقی گذاشتید با بار غمی که شانههایم را خرد کرده و با اندوه و فراقی که هر روز بیشتر در جانم شعله میکشد.
امیر
خلیل
@EnvironmentalSociology
😢8
پشت درهای شیشهای آی سیو، در آن روزها و شبهای جانگداز، چشمدوخته به تختی که پارههای تنم، در پی هم، در سکوت و ناشکیبا بر آن خوابیدند، ماهها حال کسی را داشتم که سقفی قرار است بر سرش آوار شود….
و هم سقف فرو ریخت و هم دیوارها…
@EnvironmentalSociology
و هم سقف فرو ریخت و هم دیوارها…
@EnvironmentalSociology
😢7
انتشار این کتاب در سختترین روزهای زندگیام، در واپسین روزهای سالی که سوگ و اندوه با ذرهذرهٔ جانم در امیخته، قلبم را لبریز از احساسات گنگ و متناقضی کرده است؛ حسی میان غمی بیانتها و شادمانیای اندک؛ حسی میان رنج و ذوق، همراه با اندوه و حسرتی که نمیتوانم توصیفش کنم.
این حسهای متناقض حسهای هرروزه و دائمی ماست که از نخستین لحظهٔ آگاهی تا واپسین لحظهٔ هشیاری ِ پیش از مرگ، آنها را تجربه میکنیم.
در تکاپوی شخصیام برای کنار آمدن با حسهای متناقضی که با انتشار کتاب به سراغم آمده و تحمل حسرت گفتگونکردنم دربارهٔ این کتاب با دو پارهٔ تنم، تنها چیزی که کمی شادمانم میکند، این است که امیر در آن روزهای سخت و تلخ آخر - که لابد لحظات وداع او و رهاشدن من و ما در غمی بیانتها بود، این کتاب را که ماهها منتظر انتشارش بودیم، در دستهایش گرفت و لمس و تماشایش کرد.
در آخرین روزهایی که کنارمان بود، در حالتی بین هشیاری و خستگی، با آن سکوت غربتبار، ماکت کتاب را دستش گرفت، نوشتههایش را به چشمش نزدیک کرد، حتی کمی دنبال کرد و شاید هم دوخطی را خواند و بعد به آرامی کتاب را به من برگرداند. گرچه هرگز هم نخواهم فهمید که آیا توانست نوشته پشت جلد کتاب و آن چند خط را بخواند یا نه.
مضمون این کتاب تلاشی است برای توصیف همین حال متناقض بشر در زندگی در میانهٔ مبهم و درهمآمیختهٔ شادی و رنج، غم و شادی، اندوه و سرخوشی…
در اندوهبارترین رنجها هم میتوان رگههایی از شادمانی یافت و عمیقترین شادمانیها هم با رنجی بیاننشدنی درآمیخته است.
ما زندگی را همراه با همین حسهای متناقض از سر میگذاریم.
حالا من در غمبارترین روزهای زندگیام، میخواهم رگهای از شادی بیایم و دلم را به این خوش کنم که گرچه امیر و خلیلم که از کوچکترین و کماهمیتترین چیزی که مربوط به من بود، دلشان غنج میرفت این کتاب را نخواندند، اما امیر لحظاتی ماکت آن را دید و جلدش را لمس کرد.
این کتاب با این عبارت از کولاکوفسکی شروع میشود:
«از ۵ سالگی به بعد دیگر چیزی به نام شادی وجود ندارد»؛ هرچه بزرگتر و آگاهتر میشویم، با افزایش آگاهی و قرار گرفتنمان در مسیر انتخاب و تشخیص، و با افزوده شدن دمادم غمها، فراقها، فقدانها، مرگها، و سفرهای بیبازگشت به زندگیمان، بار غم بر ما سنگینتر و شادی دورتر و دورتر میشود.
لینک خرید کتاب
doxa-v.org/product/deconstructing-happiness
@EnvironmentalSociology
این حسهای متناقض حسهای هرروزه و دائمی ماست که از نخستین لحظهٔ آگاهی تا واپسین لحظهٔ هشیاری ِ پیش از مرگ، آنها را تجربه میکنیم.
در تکاپوی شخصیام برای کنار آمدن با حسهای متناقضی که با انتشار کتاب به سراغم آمده و تحمل حسرت گفتگونکردنم دربارهٔ این کتاب با دو پارهٔ تنم، تنها چیزی که کمی شادمانم میکند، این است که امیر در آن روزهای سخت و تلخ آخر - که لابد لحظات وداع او و رهاشدن من و ما در غمی بیانتها بود، این کتاب را که ماهها منتظر انتشارش بودیم، در دستهایش گرفت و لمس و تماشایش کرد.
در آخرین روزهایی که کنارمان بود، در حالتی بین هشیاری و خستگی، با آن سکوت غربتبار، ماکت کتاب را دستش گرفت، نوشتههایش را به چشمش نزدیک کرد، حتی کمی دنبال کرد و شاید هم دوخطی را خواند و بعد به آرامی کتاب را به من برگرداند. گرچه هرگز هم نخواهم فهمید که آیا توانست نوشته پشت جلد کتاب و آن چند خط را بخواند یا نه.
مضمون این کتاب تلاشی است برای توصیف همین حال متناقض بشر در زندگی در میانهٔ مبهم و درهمآمیختهٔ شادی و رنج، غم و شادی، اندوه و سرخوشی…
در اندوهبارترین رنجها هم میتوان رگههایی از شادمانی یافت و عمیقترین شادمانیها هم با رنجی بیاننشدنی درآمیخته است.
ما زندگی را همراه با همین حسهای متناقض از سر میگذاریم.
حالا من در غمبارترین روزهای زندگیام، میخواهم رگهای از شادی بیایم و دلم را به این خوش کنم که گرچه امیر و خلیلم که از کوچکترین و کماهمیتترین چیزی که مربوط به من بود، دلشان غنج میرفت این کتاب را نخواندند، اما امیر لحظاتی ماکت آن را دید و جلدش را لمس کرد.
این کتاب با این عبارت از کولاکوفسکی شروع میشود:
«از ۵ سالگی به بعد دیگر چیزی به نام شادی وجود ندارد»؛ هرچه بزرگتر و آگاهتر میشویم، با افزایش آگاهی و قرار گرفتنمان در مسیر انتخاب و تشخیص، و با افزوده شدن دمادم غمها، فراقها، فقدانها، مرگها، و سفرهای بیبازگشت به زندگیمان، بار غم بر ما سنگینتر و شادی دورتر و دورتر میشود.
لینک خرید کتاب
doxa-v.org/product/deconstructing-happiness
@EnvironmentalSociology
موسسه فرهنگی دُکسا
بازاندیشی انتقادی شادکامی - موسسه فرهنگی دُکسا
این کتاب با نگاه جامعهشناختی منحصربفردی، شرحی بدیع از زندگی مطلوب در مدرنیته متاخر ارائه میکند. این کتاب با واسازی مفاهیم شادکامی و احساس رضایت نهفته در روایتهای فرهنگی دربارۀ زندگی خوب، شیوههای گوناگونی را مورد بررسی قرار میدهد که عوامل اجتماعی و فرهنگی…
👏5😢3❤1
🔸تنهایی غمبار سوگواری
✍🏻 گیتی خزاعی
▪️آنچه به تدریج درباره سوگ و تجربهٔ زیستهٔ سوگ، رنج و بیماری در قالب کلمات و یادداشتهای پیاپی خواهم نوشت، درددلهای شخصی من نیستند، بلکه تلاشی است برای توصیف این تجربهٔ مشترک؛ شاید که مجموع آنها وقتی در قالب متنی واحد یا کتابی منتشر شود، بتواند تلاشی ناتمام برای معنابخشی به این تجربهٔ دائمی و مکرر همهٔ ما باشد، احتمالا حتی برای کسانی که آن را تجربه میکنند اما توصیفش برایشان آسان نیست.▪️
تنهایی سختترین چیزی است که ما با سوگ عزیزانمان تجربه میکنیم.
تنهایی غمبارترین بخش سوگواری است.
هر فردی در زندگی ما نه فقط هنگام بودنش جایگاه منحصر به فرد و اثر ویژهای دارد، بلکه نبودنش هم خلاء و فقدان متفاوت و منحصر بفردی را به زندگی ما تحمیل میکند.
اما تنهایی به خاطر نبودن عزیزانمان تنها بخشی از ماجراست. تنهایی رنجآورتر و غیرقابل تحملتر، تنهایی در سوگواری است.
فرد سوگوار به خاطر تجربهٔ منحصر بفرد زیستهای که با فرد از دست رفته دارد، ناگزیر است تا بهتنهایی برای این فقدان سوگواری کند.
فرد سوگوار با غمها، سوگ و دلتنگیاش تنهاست.
فرد سوگوار حتی زمانی که در جمع سوگواری میکند و حتی زمانی که از دلتنگی و سوگواریاش برای دیگران سخن میگوید همچنان اوج تنهایی در سوگواری را تجربه میکند.
سوگواری و دلتنگی هر فرد منحصر به خود اوست و بر اساس تجربهٔ زیستهٔ هر فرد با فرد از دسترفته است.
حسرتها، رابطههای احساسی، نگاهها و لمسهای عاطفی و پرمحبت، و سخنان و تجربههای کلامی منحصر بفردی که فرد سوگوار با فرد از دسترفته تجربه کرده، حتی جدالها و بحثها، خشمها و دلشکستگیها، درددلها و دلآزردگیها، تکیهدادنها و ناامیدیها، انتظارهای برآوردهنشده و ایثارهای از جان برآمده، که تمامی آنها بخشی از سوگواری و حسرتی هستند که به خاطر فقدان فرد از دسترفته بر جان و روان فرد سوگوار مینشینند، تمامی اینها تجربههای شخصی و منحصربفردی هستند که تنها میان فرد سوگوار و فرد از دست رفته تجربه شدهاند و قابل توضیح برای دیگری نیستند و سوگواری را به کنشی درمندانه، غریبانه و تنها بدل میکنند.
در سوگواری هر یک از ما رنج فقدان و حسرت برای تمامی اینها و دلتنگی به خاطر تمام آن حسهای خوب و آشفتگی به خاطر ازدسترفتهها را به تنهایی بر دوش میکشد.
@EnvironmentalSociology
✍🏻 گیتی خزاعی
▪️آنچه به تدریج درباره سوگ و تجربهٔ زیستهٔ سوگ، رنج و بیماری در قالب کلمات و یادداشتهای پیاپی خواهم نوشت، درددلهای شخصی من نیستند، بلکه تلاشی است برای توصیف این تجربهٔ مشترک؛ شاید که مجموع آنها وقتی در قالب متنی واحد یا کتابی منتشر شود، بتواند تلاشی ناتمام برای معنابخشی به این تجربهٔ دائمی و مکرر همهٔ ما باشد، احتمالا حتی برای کسانی که آن را تجربه میکنند اما توصیفش برایشان آسان نیست.▪️
تنهایی سختترین چیزی است که ما با سوگ عزیزانمان تجربه میکنیم.
تنهایی غمبارترین بخش سوگواری است.
هر فردی در زندگی ما نه فقط هنگام بودنش جایگاه منحصر به فرد و اثر ویژهای دارد، بلکه نبودنش هم خلاء و فقدان متفاوت و منحصر بفردی را به زندگی ما تحمیل میکند.
اما تنهایی به خاطر نبودن عزیزانمان تنها بخشی از ماجراست. تنهایی رنجآورتر و غیرقابل تحملتر، تنهایی در سوگواری است.
فرد سوگوار به خاطر تجربهٔ منحصر بفرد زیستهای که با فرد از دست رفته دارد، ناگزیر است تا بهتنهایی برای این فقدان سوگواری کند.
فرد سوگوار با غمها، سوگ و دلتنگیاش تنهاست.
فرد سوگوار حتی زمانی که در جمع سوگواری میکند و حتی زمانی که از دلتنگی و سوگواریاش برای دیگران سخن میگوید همچنان اوج تنهایی در سوگواری را تجربه میکند.
سوگواری و دلتنگی هر فرد منحصر به خود اوست و بر اساس تجربهٔ زیستهٔ هر فرد با فرد از دسترفته است.
حسرتها، رابطههای احساسی، نگاهها و لمسهای عاطفی و پرمحبت، و سخنان و تجربههای کلامی منحصر بفردی که فرد سوگوار با فرد از دسترفته تجربه کرده، حتی جدالها و بحثها، خشمها و دلشکستگیها، درددلها و دلآزردگیها، تکیهدادنها و ناامیدیها، انتظارهای برآوردهنشده و ایثارهای از جان برآمده، که تمامی آنها بخشی از سوگواری و حسرتی هستند که به خاطر فقدان فرد از دسترفته بر جان و روان فرد سوگوار مینشینند، تمامی اینها تجربههای شخصی و منحصربفردی هستند که تنها میان فرد سوگوار و فرد از دست رفته تجربه شدهاند و قابل توضیح برای دیگری نیستند و سوگواری را به کنشی درمندانه، غریبانه و تنها بدل میکنند.
در سوگواری هر یک از ما رنج فقدان و حسرت برای تمامی اینها و دلتنگی به خاطر تمام آن حسهای خوب و آشفتگی به خاطر ازدسترفتهها را به تنهایی بر دوش میکشد.
@EnvironmentalSociology
👍3😢2🔥1
انتشار این کتاب در سختترین روزهای زندگیام، در واپسین روزهای سالی که سوگ و اندوه با ذرهذرهٔ جانم درآمیخته، قلبم را لبریز از احساسات گنگ و متناقضی کرده؛ حسی میان غمی بیانتها و شادمانیای اندک؛ حسی میان رنج و ذوق، همراه با اندوه و حسرتی که نمیتوانم توصیفش کنم.
این حسهای متناقض احساس هرروزه و دائمی ماست که از نخستین لحظهٔ آگاهی تا واپسین دم هشیاری ِ پیش از مرگ، آن را تجربه میکنیم.
مضمون این کتاب تلاشی است برای توصیف همین حال متناقض بشر در زندگی در میانهٔ مبهم و درهمآمیختهٔ شادی و رنج، غم و شادی، اندوه و سرخوشی.
در اندوهبارترین رنجها هم میتوان رگههایی از شادمانی یافت و عمیقترین شادمانیها هم با رنجی بیاننشدنی درآمیخته است.
این کتاب با این نقلقول از کولاکوفسکی شروع میشود:
«از ۵ سالگی به بعد دیگر چیزی به نام شادی وجود ندارد»؛ هرچه بزرگتر و آگاهتر میشویم، با افزایش آگاهی و قرار گرفتنمان در مسیر انتخاب و تشخیص، و با افزوده شدن دمادم غمها، فراقها، فقدانها، مرگها، و سفرهای بیبازگشت به زندگیمان، بار غم بر ما سنگینتر و شادی دور و دورتر میشود.
@EnvironmentalSociology
این حسهای متناقض احساس هرروزه و دائمی ماست که از نخستین لحظهٔ آگاهی تا واپسین دم هشیاری ِ پیش از مرگ، آن را تجربه میکنیم.
مضمون این کتاب تلاشی است برای توصیف همین حال متناقض بشر در زندگی در میانهٔ مبهم و درهمآمیختهٔ شادی و رنج، غم و شادی، اندوه و سرخوشی.
در اندوهبارترین رنجها هم میتوان رگههایی از شادمانی یافت و عمیقترین شادمانیها هم با رنجی بیاننشدنی درآمیخته است.
این کتاب با این نقلقول از کولاکوفسکی شروع میشود:
«از ۵ سالگی به بعد دیگر چیزی به نام شادی وجود ندارد»؛ هرچه بزرگتر و آگاهتر میشویم، با افزایش آگاهی و قرار گرفتنمان در مسیر انتخاب و تشخیص، و با افزوده شدن دمادم غمها، فراقها، فقدانها، مرگها، و سفرهای بیبازگشت به زندگیمان، بار غم بر ما سنگینتر و شادی دور و دورتر میشود.
@EnvironmentalSociology
👍3😢1