Telegram Web Link
ندین سال خون تراوش نماید، در این صورت، حیض وی در هر ماه، ده روز می‌باشد و بقیه‌ی روزها، استحاضه است.
4- خونی که زنِ باردار در روزهای بارداری‌ اش میبیند، خون استحاضه است.
5- خونی که زن باردار به هنگام ولادت بچه، و پیش از بیرون شدن آن میبیند، خون استحاضه است.
6- اگر برای زنی در نفاس، عادتی معروف و شناخته شده بود، و با این وجود خون بیشتر از چهل روز جریان یافت، در این صورت آنچه که از عادتش بیشتر شده، جزو استحاضه به شمار می‌ آید.
7- اگر چنانچه زنی برای نخستین بار فرزند زایید و خونش بیشتر از چهل روز جریان یافت، در این صورت چهل روز نفاس محاسبه میشود و بقیه‌ ی روزها استحاضه است.
8- اگر جنین زنی کورتاژ شد و چیزی از اعضای آن جنین کورتاژ شده نیز ظاهر و آشکار نگردید، و خون زن نیز کمتر از سه شبانه روز جریان داشت، در این صورت آن خون، خون استحاضه است.
چه احکام و مسائلی به زن مستحاضه تعلّق میگیرد؟ حکم زن مستحاضه به سان حکم زن طاهر و پاک است؛ از این رو میتواند قرآن را تلاوت کند؛ به مسجد داخل شود؛ روزه‌ی فرض و نفل خویش را بگیرد؛ و همسرش میتواند با او جماع و همبستری کند؛ ولی اگر چنانچه خون استحاضه، در همه وقت جریان داشت در این صورت وی در حکم شخص «معذور» است؛ از این رو باید در وقت هر نماز وضو بگیرد و با آن وضو هر اندازه نماز فرض و نفل را که میخواهد بخواند؛ و با خارج شدن وقت نماز، وضویش باطل میشود. و هر گاه که زنِ مستحاضه وضو بگیرد، برایش جایز است که نماز بگزارد، خانه‌ ی کعبه را طواف نماید و قرآن را لمس کند.
📝توضیحات : این حکم در صورتی است که خون حیض در مدتی کمتر از ده روز کلّ ایام عادتش قطع شود؛ ولی اگر چنانچه خون حیض در مدتی کمتر از ایام عادتش قطع شد، در این صورت جماع و همبستری با او درست نیست، گر چه غسل هم بکند تا آن گاه که ایام عادتش سپری شود؛ چرا که در ایام عادت، غالباً جریان خون دوباره شروع میگردد؛ از این رو به جهت مراعات احتیاط، باید جانب اجتناب را لحاظ کرد. (هدایه).
2⃣- عبارت «نماز کامل» احتراز از صورتی است که خون حیض در وقت نماز ناقصی همچون نماز چاشت یا عید قطع شود؛ در این صورت جماع تا آن گاه با زن درست نیست که یا غسل کند و یا وقت نماز ظهر بر او بگذرد. و نویسنده‌ ی کتاب «الجوهرة النیرة» بدین موضوع اشاره کرده است.📚ر.ک: البحر الرائق (1/229)📚ر.ک: البحر الرائق (1/229)

احکام و مسائل حیض و استحاضه( فقه حنفی )
حيض عبارت از علتی است برای زنان که هر ماه خون ميبينند، حد کم آن سه شبانه روز و حداکثر آن ده شبانه روز است. از سه کمتر و از ده بيشتر حيض محسوب نميشود.
*نفاس خونی است که بعد از زايمانی آن را زن ميبيند حد اقل آن تعيين نيست ممکن است بعد از زايمان يک ساعت يا کمتر ببيند، و حداکثر آن چهل روز است.
*غیر این دو آنچه از خون دیده شود استحاضه نام دارد . احکام استحاضه مثل احکام شخص معذور است که بايد برای هر وقت نماز يک وضو بگيرد حکم استحاضه مثل خون دائمی است که از بينی يا زخم بيرون می آيد، اين چنين زنی بايد نماز بخواند و روزه بگيرد و مقاربت با آن جائز است.* از نه سال کمتر و از پنجاه و پنج (55) سال بالاتر حيض نميشود، لذا اگر دختری که عمرش به نه سال نرسيده خون ببيند حيض نيست، و زن از پنجاه و پنج سال بالاتر اگر خون ببيند هم حيض حساب نميشود بلکه استحاضه ميباشد.
*اگر عادت يک زن اين بود که: چهار يا پنج روز خون ميديده و در اين ماه از عادت خود بيشتر ديد اگر از ده روز زيادتر نشد تمامی حيض گفته ميشود، و اگر از ده بيشتر است به اندازه عادت قبلی حيض و بقيه استحاضه است.
* اگر عادت زنی چهار روز بود و در اين ماه پنج روز ديد و در ماه بعد پانزده روز از هر ماه پنج روز حيض و بقيه استحاضه ميباشد، و عادت قبلی آن اعتبار ندارد.
* اگر يک زن عادت معينه نداشت بلکه در يک ماه سه روز و در ماه ديگر هفت روز خون ديد، تمام مدت هفت روز حيض است، و اگر در يک ماه بيشتر از ده روز خون ديد بايد معلوم شود که در ماه گذشته چند روز خون ديده برابر آن ماه حيض حساب ميشود و باقی استحاضه ميباشد.
* زنی که تازه بالغ شده تمام مدت يک ماه را خون ديد، ده روز حيض حساب نمايد و باقی را استحاضه.
* مدت پاکی ميان دو حيض حداقل پانزده روز است و اکثر آن را مدتی نيست، لذا اگر مدتهای مديد خون نديد پاک محسوب ميگردد.
* اگر زنی سه شبانه روز خون ديد و پانزده شبانه روز پاک بود و بعد سه روز خون ديد سه روز اول و سه روز آخر حيض، و پانزده روز وسط که خون نديد پاک حساب ميشود.
* در ايام حيض نماز خواندن و روزه گرفتن حرام است، ولی فرق اين است که نماز قطعا از ذمه اش ساقط ميشود، و بعد از پاکی قضائی ندارد لکن روزه را بايد در ايام پاکی قضائی بجا آورد.
* اگر در بين نماز فرض خون حيض جاری شد آن نماز از ذمه اش ساقط میشود و اگر در بين نماز نافله حيض شد بايد در ایام پاکی دو رکعت نماز قضائی بجا آورد.* اگر در بين روز در ماه ر
👍1
❤️ فقیر وارسته....


در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و سه

نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا ‌به‌ لای پرده‌ های سپید و نازک اطاق خواب، آرام‌ آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می‌ تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می‌ رقصیدند و گویی بوسه ‌ای خاموش بر پلک‌ های بسته‌ اش می‌ زدند. روجایی را کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید. عطر عجیبی در هوا پیچیده بود.
چشم‌ هایش را آهسته باز کرد. لحظه ‌ای به سقف اطاق خیره ماند بعد دست‌ هایش را کشید، آهسته از بستر برخاست. پای بر زمین نهاد، کف‌ پوش نرم اطاق زیر پاهای برهنه‌ اش آرامش خاصی داشت. نگاهی به اطراف انداخت؛ اطاق خواب با رنگ‌ های گرم و وسایلی ظریف و عاشقانه تزیین شده بود پرده‌ها را کمی کنار زد. از پنجره، منظرهٔ حویلی با درخت‌ های سبز و پرنده‌ هایی که از شاخه‌ ای به شاخه ‌ای می‌ پریدند، دلش را شاد ساخت.
آهسته به سوی تشناب رفت. در را باز کرد. نور سفید و پاکی فضا را پر کرده بود. شیر آب را باز کرد. دستانش را زیر آب خنک گرفت دست و صورتش را شست، با روی پاک سفید و خوشبوی که کنارش آویزان بود، صورتش را خشک کرد. در آینه به خودش نگریست موهایش را شانه زد، لبخندی به تصویر خودش در آینه زد و آهسته زمزمه کرد صبح بخیر، خانم این خانه…
در همان لحظه، صدای قدم‌ هایی از بیرون اطاق آمد بهار از تشناب بیرون شد دروازه اطاق آهسته باز شد و منصور با پتنوسی زیبا که با گل‌ های تازه تزیین شده بود، وارد اطاق شد. روی پتنوس، چای سبز، نان گرم، مربای خانگی و تخم‌ مرغ نیم‌ برشت چشمک می‌ زدند. اما آنچه از همه زیباتر بود، لبخند پرمحبت مردی بود که چشمانش فقط برای بهار برق می‌ زد.
منصور نزدیک شد، پتنوس را روی میز کوچک کنار بستر گذاشت نزدیک بهار شد با صدایی نرم در گوش بهار گفت صبح بخیر زیبای من امروز اولین صبح زندگی‌ ما است، خواستم طعمش را با عشق شروع کنی.
بهار با ناز لبخند زد و چشمانش را بست، گویی می‌ خواست این لحظه را در حافظه ‌اش قاب کند. زمزمه کرد صبح بخیر.
منصور آهسته موهایش را کنار زد و پیشانی‌ اش را بوسید. بعد او را روی تخت نشاند و خودش هم پهلویش نشست و با محبت گفت بیا بخوریم، امروز باید عاشقانه‌ ترین صبحانهٔ دنیا را با هم بخوریم.
هر دو کنار هم نشستند، نان را قسمت کردند، از چای جرعه ‌ای نوشیدند و گاهی نگاه‌ های‌ شان با حرف‌ های ساده ولی شیرین، فضا را پُر از عشق می‌ کرد.
ناگهان صدای زنگ موبایل سکوت لطیف اطاق را شکست. منصور موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نگاهش به صفحه افتاد. رنگ از صورتش رفت. بهار آهسته پرسید چی شده؟ کیست؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و چهار

منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی‌ رمق که بیشتر از آرامش، دل‌ آشوب می‌ داد. گفت پرستو است.
بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است.
منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. صدای پرستو از آن‌ سوی خط بلند شد که گفت یوسف پدرش را می‌ خواهد. از صبح زود گریه می‌ کند و نمی‌ گذارد آرام بگیرم.
منصور گفت امروز نمی‌توانم کوشش میکنم فردا به دیدنش بیایم.
اما پرستو بی‌ درنگ موبایل را به یوسف داد. صدای پسرک در خط آمد، بغض‌ دار و کودکانه گفت پدر نمی‌ آیی من را ببینی؟ من می‌ خواهم با تو باشم.
منصور چشم‌ هایش را بست. چشمان بهار پر اشک شد اما با صدایی مهربان گفت برو دل پسرت را نرنجان من که همیشه اینجا هستم.
منصور با نگاه عاشقانه‌ ای دست او را بوسید و گفت زود بر می‌ گردم…
او از خانه بیرون شد، ولی هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که صدای دروازه آمد. بهار با تعجب از پنجره نگاه کرد. منصور با یوسف را دید که داخل خانه می شدند بهار به استقبال آنها رفت و با ناباوری گفت یوسف که بدون مادرش جایی نمی‌ رفت… چطور قبول کرد اینجا بیاید؟
منصور خندید و آرام گفت چون حالا این خانه، گرم‌ ترین جای دنیاست برای ما سه نفر است.
و بعد چشم در چشم بهار گفت من به یوسف قول داده‌ ام که او را هیچوقت از خودم دور نکنم. ولی به تو هم قول داده ام که عشق تو را هم در هیچ لحظه‌ ای کم نکنم تو برایم خیلی مهم هستی.
آن روز با حضور یوسف، خانهٔ منصور و بهار پر از شور کودکانه و صدای خنده‌ های گرم شد. آن‌ ها سه‌ تایی روی قالین نشستند و مصروف بازی گیم پلی‌ استیشن شدند بار اول یوسف برنده شد با ذوق فریاد زد دیدی خاله بهار؟ من بردم!
بهار خندید و گفت تو قهرمان شدی، حالا باید برای ما شیرینی بده.
منصور شوخی‌ کنان گفت اول بگذار من هم یکبار ببرم، بعد من شیرینی میدهم.
وقتی بازی شان تمام شد مصروف قصه شدند یوسف از خاطرات مکتبش حرف زد، بهار برایش شیرینی پخت و منصور با گوشه‌ گیری مهربانانه‌ اش مراقب هر دو بود. آنروز یوسف، بخشی از روح زندگی‌ شان شده بود.
آسمان که کم‌ کم رنگ شب گرفت، و مهتاب خودش را از پشت ابرها بیرون کشید، منصور به آرامی رو به بهار کرد و گفت بهار جان باید یوسف جان را نزد مادرش ببریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
رشـد کـن🌟

➽براي بهتر كردن حالت ، ورزش كن
➽براي شفاف شدن ذهنت ، مديتيشن كن
➽براي فهميدن دنيا ، مطالعه كن
➽براي فهميدن خودت ، بنويس
➽براي شاد بودن ، توضيح نده
➽براي دستاوردهاي بيشتر ، ببخش
➽براي ثروتمند شدن ، علاقه ات رو پيدا و دنبال كنالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
وقتی از خودت دفاع میکنی و ناراحت شدنت رو نشون میدی، دوستی ها و روابط واقعیت رو از دست نمیدی، فقط سو استفاده کننده‌‌ ها و خودشیفته ها رو از زندگیت حذف میکنی.
و فکر میکنم این برد بزرگیه…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
دوست من:
مردم در این زندگی فقط در مسیرهای سرنوشت خود قدم می گذارند، پس با فکر زیاد خود را به کشتن ندهید و دل خود را با چیزی که بر آن کنترل ندارید مشغول نکنید. هر چقدر هم که راه ها به نظرت سخت و درها بسته باشد، فرمان خدا ناگزیر اجرا می شود.
تو چیزی جز تلاش نداری، چیزی جز راه رفتن نداری، اما کی میرسی؟ چگونه و کجا؟ این غیب است که فقط خدا می داند!

#أدهم_شرقاوي الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
اگر به من بگویند زیباترین واژه ای
که یادگرفتی چیست؟
میگویم پذیرش است

پذیرش یعنی:
پذیرفتن شرایط با تمام سختیهاش
پذیرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون.

پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید
به مسیر ادامه داد.
پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم.

پذیرفتن اینکه من کامل نیستم.
پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست.

پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن.
داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها و اختلافها


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ ! ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
: ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﻬﺎ ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ …

ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ … ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ ﻟﻮﺱ ﺁﻧﺠﻠﺲ ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ … ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ …
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ …
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ .
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
1👍1
تلنگر

خواهران مسلمان و مؤمن

در اين روزهای پر از فتنه و منکرات و مردان و پسران ضعیف النفس و شهوانی، مراقب باشید که ناموس و شرافت خود و خانوادهایتان را لکه دار نکنید و اسباب سرافکندی و عیب و عارشان نشوید.
کسانی که قصد ازدواج با شما را داشته باشند در کمال احترام و از راه_مشروع خود اقدام میکنند و برای آبرو و عفتتان احترام قائل اند و  شما را بازیچه دست خود و امیال شهوانیشان نمیکنند.
لذا به دوستی ها و ابراز علاقه و عشق و محبتهای فضای مجازی و مخفیانه و دزدکی و خيابانی توجه و اعتنایی نکنید که بعدها لذتش می‌رود  البته اگر در آن لذتی واقعی باشد  و افسوس و پشیمانی و بلا و عذابش باقی می ماند.
اگر شرایط ازدواجتان فراهم نیست، صبر کنید و از الله متعال بخواهید که در راه استقامت و پایداری بر عفت و پاکدامنی، شما را یاری دهد و به کارهای مفیدی مثل طلب علم و حفظ قرآن و غیره مشغول باشید.
هیچ وقت پسر و مردی چشم_چران و شهوانی و منحرف از ارتباط با شما جز لذتجویی و شهوترانی نباشد هیچ هدف و نیت خیری ندارد.
مایه شرمندگی و شرمساری و بی آبرو شدن خانوادتان نشوید.
کاری نکنید پدر و مادر و برادر تان را شرمنده بسازی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
تلنگر

خواهران مسلمان و مؤمن

در اين روزهای پر از فتنه و منکرات و مردان و پسران ضعیف النفس و شهوانی، مراقب باشید که ناموس و شرافت خود و خانوادهایتان را لکه دار نکنید و اسباب سرافکندی و عیب و عارشان نشوید.
کسانی که قصد ازدواج با شما را داشته باشند در کمال احترام و از راه_مشروع خود اقدام میکنند و برای آبرو و عفتتان احترام قائل اند و  شما را بازیچه دست خود و امیال شهوانیشان نمیکنند.
لذا به دوستی ها و ابراز علاقه و عشق و محبتهای فضای مجازی و مخفیانه و دزدکی و خيابانی توجه و اعتنایی نکنید که بعدها لذتش می‌رود  البته اگر در آن لذتی واقعی باشد  و افسوس و پشیمانی و بلا و عذابش باقی می ماند.
اگر شرایط ازدواجتان فراهم نیست، صبر کنید و از الله متعال بخواهید که در راه استقامت و پایداری بر عفت و پاکدامنی، شما را یاری دهد و به کارهای مفیدی مثل طلب علم و حفظ قرآن و غیره مشغول باشید.
هیچ وقت پسر و مردی چشم_چران و شهوانی و منحرف از ارتباط با شما جز لذتجویی و شهوترانی نباشد هیچ هدف و نیت خیری ندارد.
مایه شرمندگی و شرمساری و بی آبرو شدن خانوادتان نشوید.
کاری نکنید پدر و مادر و برادر تان را شرمنده بسازی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🌴 فرق خون ها با هم

این خونها از یک محل بیرون می آیند اما اسم و حکم هر یکی با دیگری فرق میکند چون علت و سبب هر یکی با علت و سبب دیگری متفاوت است
نفاس خونی است که بعد از زایمان مشاهده میشود و باقیمانده ی خونی است که در دوران حاملگی در رحم محبوس بوده است، پس از زایمان این خون به تدریج بیرون می آید. مدت آن گاهی کوتاه و گاهی طولانی است. خون نفاس حد اقلی ندارد.
حداکثر آن طبق قول مذهب اگر از چهل روز بیشتر باشد و مطابق با عادت حیض نباشد، استحاضه محسوب میشود. اما صحیح این است که اکثر آن حدی ندارد. اما خونی که بدون زایمان می آید: سنت الهی این است که هرگاه زن صلاحیت حامله شدن را داشته باشد، در اوقات مشخصی بر حسب حالت و طبیعتش از او خون می آید. یکی از حکمت های وجود خون در رحم این است که خون یکی از ارکان مادّه حیات انسان است
نوزاد در شکم مادر با خون تغذیه میشود. باید دانست که در اغلب موارد، در دوران حاملگی از زن خون نمی آید، بنابراین خونی که از زن می آید، خون حیض است؛ زیرا آمدن حیض در وقت آن نشانه تندرستی و سلامت است و نیامدنش نشانه عدم تندرستی است علمای شریعت و پزشکان بر این امر اتفاق نظر دارند. و از طرفی شناخت عموم مردم و تجربه هایشان بیانگر همین مطلب است
بنابراین علما در تعریف حیض گفته اند: خونی طبیعی است که در اوقات مشخصی از زن می آید، و آن را حیض نامیده اند. شریعت اسلام اسمی را که زنها بر این خون گذاشته اند تأیید کرده است، و برای آن احکامی شرعی مقرر نموده که مردم این احکام را فرا گرفته و بر آن عمل میکنند. وقتی که خون قطع شود احکام هم برداشته میشوند؛ زیرا حکم با علتش دور میزند
بنابراین قول صحیح و بلکه آنچه قطعاً درست است، این است که حیض، از نظر سن زن، و زمان آن حداقل و حداکثر ندارد. همچنین طهر و پاکی بین دو حیض، هم حداقل مشخصی ندارد؛ بلکه حیض یعنی: آمدن خون و طهر یعنی نیامدن خون.
خون حیض گاهی کم میشود و گاهی زیاد و ایام آن گاهی جلو می افتد و گاهی عقب؛ چون ظاهر نصوص شرعی و عمل مسلمین بیانگر همین مطلب است که زنان جز عمل به این قول چاره ای دیگر ندارند.
اما آنچه در مذهب حنبلی مشهور است این است که: کمترین سنی که زن در آن حیض میشود نُه سالگی است و اکثر آن ۵۰ سالگی است. حداقل مدت حیض یک شبانه روز است و اکثر آن ۱۵ روز است، و آنچه از این فراتر باشد حیض نیست و به سبب آن عبادت ترک نمیشود، و اگر از عادت زن بیشتر بیاید یا کمتر یا پس و پیش شود، زمانی زن میتواند آن را به حساب بیاورد که سه بار تکرار شود و آنگاه برایش عادت شمرده میشود و بر او لازم میشود که قضای روزه خود را بیاورد
دلیلی که برای بخشی از این گفته، نه برای همه آن می آورند این است که میگویند: آنچه وجود دارد، حالت غالب است و حالتی که زن از آن بیرون می آید نادر است. اصل این است که برای آنچه به ندرت اتفاق میافتد حکمی ثابت نمیشود
باید دانست که این دلیل ضعیفی است؛ چون آنچه وجود دارد تفاوتهای زیادی در آن پیش می آید. همه بر این امر اتفاق نظر دارند که زنها در این امور با یکدیگر متفاوت هستند
امور به ۳ صورت نامگذاری میشوند: شرعی، لغوی و عرفی، و همه بر این مطابقت می نمایند که این خون حیض است و نبود آن طهر و پاکی است؛ آنچه این سه حقیقت بر آن متفق هستند، روشن ترین و رساترین حکم است
بنابراین از دیدگاه مذهب: استحاضه، خونی است که از پانزده روز بیشتر باشد، و یا خونی باشد که نمیتواند حیض قرار بگیرد. مانند این که از یک شب و روز کمتر باشد یا قبل از نُه سالگی یا بعد از پنجاه سالگی باشد
اما قول صحیح این است که حیض، اصل است و استحاضه امری عارضی است، مانند این که: همیشه و به طور مداوم از زن خون بیاید، یا خانمی شبیه به زنی باشد که همیشه از او خون می آید به این صورت که همواره از او خون بیاید؛ مگر در اوقات کوتاهی که قابل توجه نیستند. به هر حال اگر ثابت شد که خون زن استحاضه است، اگر قبل از این عادتی داشته است، همان عادت، حیض او شمرده میشود، و آنچه بیشتر از عادت اوست استحاضه شمرده میشود که باید غسل کند و در آن روزها عبادت نماید. اگر عادت مشخصی ندارد؛ اما میتوان در خونی که از او می آید تفاوت قایل شد. به این صورت که بخشی از خون غلیظ و بخشی از آن رقیق یا بخشی از خون سیاه و بخشی قرمز و یا بعضی بد بو و بعضی غیر بد بو باشند. پس خون غلیظ و سیاه و بد بو حیض است و بقیه استحاضه است، اما از نظر مذهب در چنین خونی که متفاوت است شرط، میگذارند که صلاحیت حیض بودن را داشته باشد یعنی از یک شبانه روز کمتر نباشد و از ۱۵ روز بیشتر نباشد
اما درست این است که چنین چیزی اعتبار ندارد، و اگر زن، عادت مشخصی نداشت در هر ماهی اغلب دوران حیض، یعنی: ۶ یا ۷ روز را حیض حساب کند، به دلیل آنچه در احادیث بیان شده است، سپس بعد از گذشت آن روز ها که حیض شمرده شده اند، غس
1
ل کند و تا جایی که میتواند جلوی خونی را که می آید بگیرد و برای وقت هر نمازی وضو بگیرد و نماز بخواند.
خلاصه مطالب گذشته این است که:
1- خون نفاس: سبب آن ولادت است.
2- استحاضه: خونی است که به سبب بیماری یا چیزی دیگر پیش می آید.
3- حیض: خون اصلی و طبیعی است.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

👇🏼ادامه ی پستهای دزدهای زنجیره‌ ای

🎁 اگه‌ یکی به شما هدیه‌ ای گرانبها بده آیا همینجوری پرتش میکنی یه گوشه و بی اهمیت نگاهش میکنی؟
😒 دور از شما مگر آدم خیلی بی عقل و بی‌ تربیت باشه...
😍 حالا خداوند مهربان به ما زندگی رو هدیه داده
😍 به ما عزت و کرامت و هر آنچه لازم داشتیم داده
😍 وقت خلقتمون به خودش آفرین گفته
☹️ آیا منطقی است که این عمر و این زندگی رو الکی بر باد بدیم؟
😌 هدیه رو باید محترمانه در جایی مناسب نگه داشت...
😥 نباید هدیه رو به کسی دیگر بدیم نباید هدیه رو بی اهمیت نگاه‌ کنیم عزیز من...
🚶🏻‍♂اصلا بیایید با هم یه سر گوشی آب بدیم و نگاهی به نعمتها و هدایای خداوند که به بدن ما عطـا فرمود بکنیم...
☺️👇🏼چون خداوند متعال میفرماید:
🌸 ﷽ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
🌸 سپس در آن روز (همه شما) از نعمتهایی که داشته‌ اید بازپرسی خواهید شد!
😊 بله دوستان ما در قبال همه نعمتهای خداوند مسئولیم حتی یک جرعه آبی که‌ مینوشیم...
♥️ در طول یک سال قلب ما بدون اینکه اصلا خستگی بشناسد 3 میلیون لیتر خون رو پمپاژ میکنه به تمام نقاط بدن...
😏 تو رو خدا اگر یک موتور یا یک دستگاه یا حتی کولر خونمون باشه نمیگی بابا یه کم خاموشش کن استراحت کنه!
در طول عمر ما هر دقیقه دو گالن خون برامون پمپاژ میکنه که این برای یک عظله سرسام آور است...😳

🤔 آیا این نعمت زندگی و این قلب به ما داده شده که فقط الکی بخوریم و بخوابیم؟
🤔 بیایید یه سری به نیات و اهدافمون در زندگی بزنیم ببینیم چقدر از تپش های قلبمان برای به دست آوردن رضایت اللهﷻ بوده؟
⁉️و آیا این قلبی که داریم جایگاه محبت خاوند است یا غیر او؟
😱 حالا قلب به کنار...
😯 آقا ما در طول یک سال فقط ۴ میلیون لیتر هوا مفت و‌ مجانی تنفس میکنیم...
🤔 اگر‌ این نفس‌ ها با پول بود باید چقدر هزینه میکردیم تا بخریمش؟
😷 جواب این سوال رو بیماران ریه‌ وی و تنفسی میدونن که برای ففط یک کپسول اکسیژن حدود ۲۵ هزار تومن پول میدن اونم نرسیده به چهار روز تمام میشود...
⁉️ بدون تعارف بگو چقدر از این نفس‌ هات رو در راه خدا و عبادت و ذکر گفتنش کشیدی؟
😔 مطمئنم‌ جوابتان خیلی کم است
😥 در طول یک سال بدن ما فقط ۱۳۰ لیتر عرق ترشح میکند
⁉️باید بدانی که چرا گرمت شد و این عرق ها را در چه راهی ریختی؟
🤨 آیا اصلا یک لیترش رو بخاطر خدا ریختی؟
☺️ میترسم قور بزنی بگی از متن طولانی خوشت نمیاد بقیه اش رو میزارم واسه قسمت بعدی ان شاء الله....🚶🏻‍♂🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
#دوقسمت صدوهفتادونه وصدوهشتاد
📖سرگذشت کوثر
مهدی کارشو پیش حاج محمود شروع کرد با اون که من خیلی موافق نبودم و دوست داشتم مهدی بیشتر استراحت کنه اما مهدی مردی نبود که تو خونه بشینه و استراحت کنه میگفت وقتی بیرونم حالم بهتره یاد خیلی چیزها نمی‌افتم مهدی دنیایی از رازو خاطرات توسینش داشت ولی نمیخواست هیچکدومشو به زبون بیاره میگفت میخوام همه رو با خودم دفن کنم بارها یاسین و یونس ازش خواهش کردن که تعریف کنه ولی گفت من فعلاً قدرت اینو ندارم که برای کسی اون روزهای تلخ رو تعریف کنم به موقعش همه چی رو براتون توضیح میدم خیلی زودتر از اون چیزی که فکر کنید چهار ماه بعد یک روز حواسم نبود نمیدونستم مهدی تو اتاق رفتم درو باز کردم دیدم داره لباسشو عوض می‌کنه و زیرپوش
تنش بود مهدی این چند وقت اجازه نداده بود که بدون لباس ببینمش میگفت اینجوری راحت‌ترم پشتش به من بود وقتی دیدمش دیدم تمام پشتش زخمه زخمهای خیلی قدیمی رو بدنش بودمعلوم بود آثار شکنجه عراقیا رو بدنشه صداش کردم گفتم مهدی با ترس برگشت منونگاه کرد گفت تو اینجا چیکار میکنی اشکم سرازیر شد بهش گفتم اونا چیه گفت برو از اتاق بیرون حوصله ندارم
امروز حالم خوب نیست خواهر خواهش میکنم سر به سر من نذارگفتم من خواهر بزرگترم من گردن تو حق دارم من به عنوان خواهر بزرگتر باید بدونم چی شده چه بلایی سر برادرم آوردن گفت داری میبینی بیشتر از این میخوای توضیح بدم تو اون زندان‌های وحشتناک بارها و بارها شکنجه شدم بارها و بارها کتک خوردم دیگه چی میخوای بدونی واسه چی میخوای اون خاطرات وحشتناک برام زنده کنی گریه کردم زار زدم باورم نمیشد چه بلایی سر برادرم اومده بوداومد کنارم نشست و گفت تو رو خدا گریه نکن بهت التماس میکنم گریه نکن تو خودت میدونی که من اصلاً طاقت دیدن گریه کردن تو رو ندارم من حاضرم بمیرم ولی تو گریه نکنی به خداحالم خوبه ببین من از همیشه حالم بهتره همین که کنار شما هستم واسم کافیه
داد زدم اون نامردها چه بلائی سر تو آوردن دلم میخواد برم تک تکشونو بکشم گفت هیچ کاری نمیتونی بکنی جنگ تموم شده اونها هم رفتن دنبال زندگی خودشون گفت اونا میخواستن بارها و بارها از من حرف بکشن ولی نتونستن چون نمیتونستن از من حرف بکشن دق و دلشون اینجوری خالی میکردن
منو اذیت کردن اسم منو جز صلیب سرخ رد نکردن ازش پرسیدم هیچ محکمی تو این دنیا وجود نداره که تو ازشون شکایت کنی گفت خواهر من دلت خوشه‌ها چه شکایتی کجا شکایت کنم اصلاً بتونم شکایت کنم میگن که جنگ بوده تو جنگم همه این‌ها کاملاً عادیه شکایتی وجود نداره مگر اینکه خود کشورمون یا دولتمون بخواد شکایت کنه عصبانی بودم اعصابم خورد شد گفتم که آره تو این همه رفتی رشادت کردی ولی حتی یه نفرم تا الان نیومده حال تو رو بپرسه یکی نیومده در این خونه رو بزنه بگه حاجی مهدی حالت چطوره تو که این همه خدمت کردی به غیر از دوستات و هم خدمتیهات هیچکس دیگه نیومد دیدنت مهدی این حق تو نبود گفت عیب نداره من به خاطر کشورم کردم
همین که همه راحتن زندگی می‌کنند واسه من کافیه رسالت ما همین بودمن از هیچکی طلب ندارم گفتم ولی تو از افراد رده بالا بودی تو فرماندهی کردی دیگه چیکار باید میکردی گفت خواهر من دیگه تمومش کن دیگه نمی‌خوام راجع به هیچ کس حرف بزنم
فکر کردی من خیلی خوشحالم دل صاب مرده من از همه پرتره پر از غم و دردم اما میخندم که تو هم خوشحال باشی ازت خواهش میکنم که دیگه هیچی نپرس سکوت کردم میدونستم مهدی هم دوست داره من سکوت کنم مهدی خیلی قوی‌تر از این حرفا بودروزها از پی همدیگه می‌گذشتش یونس خودشو داشت برای بزرگترین آزمون زندگی خودش آماده میکرد میخواست بخونه و دانشگاه قبول شه
دو سال بکوب درس خوند شبانه روز درس میخوند خیلی پسر قوی بودبالاخره قبول شد یونس من بالاخره قبول شد پسر کوچولوی عزیزو دوست داشتنی من پزشکی قبول شد
بالاخره ثمره زندگیمو داشتم میدیدم روزای خوب زندگی منم بالاخره داشت فرا میرسید
تلفنی به فاطمه گفتم داداشت قبول شده اونم پزشکی فاطمه خیلی خوشحال شد بهم گفت مامان خیلی دلم میخواد بیام اما خودت میدونی که خیلی گرفتارم نمیتونم بیام اون روزهافاطمه بچه سومشم به دنیا آورده بود و حسابی سرگرم و مشغول بودبهش گفتم عیب نداره ولی تند تند بیا به ما سر بزن گفت خیالت راحت ما خیلی زود میایم ازم پرسید مامان دایی نمیخواد زن بگیره نمیخوای لباس دامادی تن داداشت
کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🔷🔹🔹🔹🔹🔹
📌داستان پند آموز

ضررهای سخن چینی 🗣️

✍️حماد بن سلمه میگوید:شخصی غلامی را فروخت و به خریدار :گفت این غلام مبتلا به عیب سخن چینی می باشد. خریدار آن عیب را کوچک شمارد و آن غلام را خرید بعد از چند روز غلام به زن آقا :گفت شوهرت به تو محبت نمی ورزد و در تدارک آنست که زن دیگری بگیرد. زن ترسیده و گفت: چطور ممکن است غلام :گفت کاملاًبر من واضح است لیکن تدبیری اندیشیده ام تا اینکه شوهرت بیشتر به شما محبت بورزد. زن :گفت آن تدبیر چیست؟ غلام :گفت هنگامیکه شب میشود و شوهرت بخواب میرود موهای زیر ریشش را با تیغ بچین که این نسخه بسیار مفید و مجرب واقع خواهد شد و بعد آن غلام نزد شوهر آن زن رفته و گفت چنین معلوم میشود که زن شما با کس دیگری رابطه بر قرار کرده و در انتظار موقعیتی مناسب برای به قتل رساندن شما بسر میبرد شوهر با تعجب :پرسید چگونه ممکن است؟ غلام :گفت امتحان آن آسان است شب هنگام مصنوعی بخواب روید و ببینید که چه رخ میدهد؟
شب شد و شوهر (مصنوعی) خود را به خواب زد و آن زن منتظر همین موقعیت بود که برای تکمیل کردن مقصد و طرح ،غلام تیغ بدست گرفته به شوهرش نزدیک شد همینکه اراده دست درازی به ریش شوهر خودرا ،نمود ،شوهرش دست او را گرفته و با همان تیغ زن را به قتل رساند و سرش را برید زیرا که بر تصدیق قول غلام مطمئن شد.
و هنگامیکه خویشاوندان و خانواده آن زن از قتل وی با خبر شدند در قصاص آن زن، شوهر وی را به قتل رساندند و بعد بر سر همین موضوع دو طایفه جهت خونریزی به میدان پیکارآمدند.

📚 غافلان را آگاه سازیم
‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت_الهام_25🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و پنجم

انگار پول بهنام بهش ساخته بود و فقط به خودش میرسید.هاج و واج نگاه میکردم که بهنام از سمت راننده پیاده شد،هنوز خوش تیپ و خوش هیکل و ورزشی بود…زود سرمو انداختم پایین تا منو نشناسه،،واقعیتش نگران بودم که از نوع پوششم متوجه ی وضع مالیم بشه..بسرعت برگشتم توی حیاط و در و روی هم گذاشتم…از لای در دیدم بهنام در عقب ماشین رو باز کرد و دست یه پسر بچه‌ رو گرفت و با اخم گفت:میگم‌بیا پایین.عزیز حالش خوب نیست،پسر بچه گفت:من میخواهم بازی کنم بابا….تو برو، بهنام گفت:توی ماشین خطرناکه،.بریم توی خونه بازی کن،پسربچه غرولند از ماشین پیاده شد و رفتند داخل…با دیدن این صحنه ها حال دلم بد شد….یاد روزهایی افتادم که منم بهترینهارو داشتم،میخواستم در حیاط رو ببندم که خواهرام رسیدند و با خوش و بش و غیره حالم بهتر شد…خدا هیچ کسی رو بی خواهر و برادر نکنه…دیگه جمعمون جمع شد.بابا گفت:ببینید مادرتون کجا موند؟؟از گرسنگی مردیم…خواهرم پسرشو فرستاد دنبال مامان و ما وسایل ناهار رو اماده کردیم…..

وقتی مامان اومد دیدم کلی گریه کرده،.پرسیدم:چی شد مامان.خاله رو بردند بیمارستان؟مامان با بغض گفت:بیچاره تموم کرده،.فکر کنم ببرند سردخونه…خیلی ناراحت شدم و گفتم:پریسا از کجا متوجه شد و اومد،مامان گفت:شماره ی بهنام رو دادم به پرستارش و زنگ زد.خدایی خیلی زود هم رسیدند..بهنام یه پسر لوس و ننر داره.والله توی این ده دقیقه به اندازه ی یک سال غر زد.فکر کنم اون پریسای چشم سفید لوس بارش اورد..قربون نوه های خودم برررررم…خلاصه اون روز مادر پریسا رو بردند تا فردا مراسم کفن و دفنش انجام بشه..عید دیدنی خونه ی مامان تموم شد و خواهرام رفتند.وقتی خونه خلوت شد داود گفت:الی..ما هم بریم خونه ی مامانم….فکر کنم امشب تنهاست چون رحمان(برادر کوچیک و مجردش) رفته مسافرت…در حالیکه توی دلم غر میزدم اما با لبخند زورکی گفتم:بریم خب…من شب نمیمونم اونجا.وقتی جای خوابم عوض میشه نمیتونم بخوابم،داود پیش مامان و بابا حرفی نزد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون..در خونه ی پریسا اینا بسته بود و ماشین بهنام هم نبود..با خیال راحت سوار ماشین شدم و از محل دور شدیم…

تنها ترس و نگرانیم این بود که متوجه بشند شوهرم وضع مالی متوسطی داره،از نظر مالی در مقایسه با بهنام یک به ده بودیم،یعنی بهنام ده تا و ما یکی…درسته که ۳۸ساله بودم اما هنوز ته دلم احساساتی نسبت به بهنام داشتم و حسرت زندگی سابق رو میخوردم…رسیدیم خونه ی مادرشوهرم،توی حال خودم نبودم و دوست داشتم زودتر از اونجا برگردیم خونه،.نه نه.خونه ی خودمون نه.دلم میخواست خونه ی مامان باشم در جریان زندگی پریسا و بهنام قرار بگیرم…هوایی شده بودم و گیرای کوچیکی به بچه ها میدادم،وقتی مادرشوهرم حالمو دید با مهربونی گفت:فکر کنم خستگی خونه تکونی و تحویل سال و بچه داری، روی دوشت مونده..میخواهی من بچه هارو نگهدارم و تو و داود برید خونه ی خودتون و یه شب با خیال راحت استراحت کنید؟تعارف کردم و گفتم:نه…بچه ها اذیت میکنند.داود توی سکوت زل زد به صفحه ی تلویزیون تا من خودم تصمیم بگیرم….با من من گفتم:میترسم از پس بچه ها بر نیایید..مادرشوهرم گفت:هر سه تاشون اروم و مودب و مهربونند،مثل خودت دخترم…مثل باباشون،بعد از بازی هم خسته میشن و میخوابن..شما برید خونه و استراحت کنید.

خلاصه شام رو خوردیم و برای بچه ها رختخواب پهن کردم و همونجا خوابیدند و منو داود برگشتیم خونه…بین مسیر برگشت داود با مهربونی گفت:الهام..خیلی ممنون که اجازه دادی بچه ها پیش مامان بمونند.نگران تنهایش بودم…دست خودم نبود و با بداخلاقی و‌تشر گفتم:وقتی ارثیه اتو بخشیدی به داداشت تا از مادرت مراقبت کنه فکر این روزهارو میکردی،،؟رحمان خان هم صاحب کل خونه ی پدریت شده و هم عید با دوستاشِ ،،شاید هم با دوست دخترش رفته مسافرت و تفریح اونوقت ما باید بمونیم اینجا و جورشو بکشیم…داود گفت:حالا چند روز مسافرت رفته،برای همیشه که تنهاش نزاشته…در طول سال تمام دکترا و بانکها و خرید و کارهای خونه و همه و همه رو رحمان انجام میده ،حالا یه هفته حواسمون به مامان باشه راه دوری نمیره…عصبی گفتم:وقتی خونه رو شماها بهش بخشیدید یعنی کل سال باید کنار مادرت باشه…داود که دید عصبیم نگاه تندی بهم کرد و گفت:میخواهی، برگردم و بچه هاروبیارم؟؟کوتاه اومدم و حرفی نزدم..دلم میخواست یه شب تنها باشم و به گذشته فکر کنم…

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
1
#سرگذشت_الهام_26
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و ششم

رسیدم خونه،داود لباسهاشو در اورد ‌پای تلویزیون نشست…رفتم خوابیدم و تا دم دمای صبح به گذشت فکر کردم و بیشتر به فکر تلافی و انتقام بودم..صبح از خواب بیدار شدم و به داود گفتم:سر راه کله ‌پاچه بگیریم و بریم خونه ی مادرت تا با بچه ها بخوریم…داود خوشحال استقبال کرد.درسته که خودم پیشنهاد داده بودم اما از اینکه بخاطر مادرش سریع پیشنهادم قبول کرد ته دلم ناراحت شدم.آخه قبل از اون بهانه میاورد و میگفت:هر روز که کله پاچه نمیشه،.یه کم ملاحظه کن.بچه ها دارند بزرگ میشند و باید برای اینده پس انداز کنیم…خلاصه رفتیم اونجا با ذوق و شوق بچه ها و داود،کنارش مادرش صبحونه خوردیم…بعدش همه جارو نظافت کردم و ناهار پختم…کارم که تموم شد، رفتم پیش داود و گفتم:حالا که بچه ها اذیت نمیکنند منو ببر خونه ی مامانم تا ببینم کفن ‌و دفن همسایمون چی شد؟داود با خوشرویی قبول کرد و منو رسوند اونجا…..از توی ماشین دیدم که جلوی در پریسا اینا شلوغه،…انگار خواهر و برادراش و بچه هاشون هم اومده بودند.از بین اون همه ادم چشمم فقط دنبال بهنام بود….

وقتی بهنام رو ندیدم با داود خداحافظی کردم و زنگ خونه ی مامان اینارو فشردم،داود برگشت خونه ی مادرش و منم رفتم پیش مامان و بابا…هر دو از دیدن من تعجب کردند و مامان گفت:چی شده،،؟بچه ها کجاند؟براشون توضیح دادم و گفتم :نگران نباشید ،دعوا نکردیم..راستی خاله رو دفن کردند؟؟مامان گفت:قرار شده ساعت ۱۱ جلوی غسال خونه باشیم..من با همسایه ها میرم اما بابا نمیخواهد بیاد…گفتم:باشه…بنظرت منم بیام یا نه؟مامان با اخم گفت:نه لازم نکرده بیای…گفتم:برای ختم مسجد هم میری؟گفت:نه،.اگه خاکسپاری میرم فقط بخاطر اون خدابیامرزه وگرنه صد سال سیاه نمیرفتم…مامان رفت و منم یک ساعتی پیش بابا موندم و بعدش زنگ زدم به داود و برگشتم خونه ی مادرشوهرم…حالم بهتر شده بود و دیگه بداخلاقی نمیکردم،بعد از اینکه ناهار خوردیم همراه بچه ها توی اتاق دراز کشیدم و رفتم توی فکر،با خودم گفتم:چیکار کنم که حرص پریسا رو در بیارم..؟؟؟اهاااا.وقتی مسجد ختم گذاشتند بدون اینکه مامان و بابا بدونند برم و خودمو بهش نشون بدم،.اررره.باید جوری برم که حس خطر کنه،….

یه نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم هر سه سرشونو گذاشتند روی بدن من و خوابیدند.کلی قربون صدقه اشون رفتم و دوباره به فکر و خیالم پرداختم…به سقف خیره شدم و با تشر به خودم گفتم:الهام خانم.یه وقت به داود خیانت نکنی؟؟؟تو طعم تلخ خیانت رو چشیدی پس بهتره کلا بیخیال پریسا ‌و شوهرش بشی…جواب خودم دادم:نه نه.اشتباه نکن….من با شوهرش کاری ندارم،..من میخواهم حال پریسا رو بگیرم،میخواهم حس خطر کنه، وگرنه من صد سال سیاه یه تار موی داود رو به صد تا مثل بهنام نمیدم..داود همیشه بهم وفادار بوده و پدر بچه هامه اما بهنام توی بدترین شرایط روحی من ،نازا بودنمو سرکوفتم کرد و ازم جدا شد.برای دادن سکه هم همیشه با تاخیر میاره میده به مامان،با این افکار توی تصمیمم قاطع شدم و گفتم:اررره،.حالشونو میگیرم .صبر کن پریسا خانم، دارم برات…برای اجرایی کردن نقشه ام زمانی که شام میخوردیم به داود گفتم:ما که قرار نیست مسافرت بریم،پس تا رحمان برگرده همینجا بمونیم تا مادرت تنها نمونه…داود خوشحال ‌و ذوق زده گفت:جدی..گفتم:اررره.از همینجا دید و بازدید هم میریم و شب رو برمیگردیم،فرصت خوبی بود تا بچه هارو پیش مادرشوهرم بزارم و برای ختم خودمو اماده کنم....

تمام سکه هایی که از بهنام میگرفتم خونه ی مامان اینا بود و گفته بودم برام نگهدارند..پول پیش خونه ‌و تمام پس اندازمو سپرده کرده بودم و سود میگرفتم و تقریبا همشو خرج بچه ها میکردم،تصمیم گرفتم یکی از سکه هارو بفروشم و برای خودم یه خرید حسابی بکنم تا چشم پریسا در بیاد..فردا صبح خواهرم زنگ زد و گفت:امشب همه خونه ی ما،.میخواهم بازدید رو توی یه شب تموم کنم…با خنده گفتم:شام و بخور بخوره دیگه،گفت:اررره.زود بیا که دلم برای بچه ها تنگ شده،چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم و به داود گفتم:شام دعوتیم.میشه الان منو ببری خونه ی مامان؟؟میخواهم با مامان برم خرید..داود گفت:خب من میبرمتون…گفتم:نه.تو بمون پیش بچه ها.مادرت خسته میشه…قبول کرد و منو رسوند خونه ی مامان…..جلوی خونه ی مامان اینا مثلا منتظر باز شدن در بودم اما تمام حواسم به سمت خونه ی پریسا اینا بود….دلم نمیخواست منو با اون تیپ ببینند،به خودم تشر میزدم و وانمود میکردم اصلا برام مهم نیست ولی ته دلم اون حس ولم نمیکرد…از قدیم گفتند خوشی که زیر دل بزنه طرف هوایی میشه،،انگار فراموش کرده بودم که چقدر بخاطر نازاییم خانواده ی بهنام تحقیرم میکردند..مثل اینکه یادم رفته بود اون مرد بهم خیانت کرد و دلمو شکوند…..


#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

#زن_آلوده_و_عابد_بنی_اسرائیل

زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.
زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»
او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»
زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند.


کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع


•• ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
2025/07/10 22:29:35
Back to Top
HTML Embed Code: