Telegram Web Link
▿یکبار که شده
با خودت و خدایت خلوت کن
نکند مجازی شدنت
مساوی شود با سقوط ایمانت!!
خیلی از چت ها و گروه های
مختلط و دوستی های مجازی
پرتگاه ایمان توست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت_الهام_27🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و هفتم

توی فکر بودم که مامان با اخم جلوی در ظاهر شد و گفت:چی شده؟با من من گفتم:هیچی…مگه قراره چیزی بشه؟مامان که هنوز از جلوی در کنار نرفته بود گفت:شوهر و بچه هات کجاند؟؟چرا تنهایی اومدی؟اطراف رو نگاه کردم که مبادا کسی باشه و حرفهای مامان رو بشنوه…بعد اروم دستشو از روی در کنار زدم و داخل شدم و گفتم:خونه ی مادرشه….منم چون حوصله اشو ندارم،اومدم اینجا…در حالیکه به طرف اتاق میرفتم مامان پشت سرم گفت:حوصله ی داود رو نداری؟یا بچه ها؟؟با دلخوری و به دروغ گفتم:نه بابااااا،مادرشو…مامان گفت:بیچاره پیرزن که خیلی مهربونه،با تو که کاری نداره،عصبی گفتم:ول کن مامان…ببینم حق ندارم خونه ی پدریم بیام؟مامان جوابی نداد و رفتیم توی اتاق،.هنوز ننشسته بودم که رو به مامان اروم گفتم:مامان..!یه دونه از سکه هامو میخواهم….لازمش دارم و میخواهم بفروشم..مامان چند ثانیه ایی توی سکوت و با حرص نگاهم کرد و بعدش گفت:معلومه که تو یه چیزیت شده….حرف بزن و بگو چه اتفاقی افتاده؟؟؟

برای اینکه مامان از حالات روحیم متوجه ی قضیه نشه ،بغلش گرفتم و با مهربونی گفتم:هیچی نشده مادرمن.!توی این ایام یه کم پول کم اوردیم….نمیخواهم به داود زیاد فشار بیارم...با این حرفم فکر مامان بسمت داود منحرف شد و اخمهاشو باز کرد و گفت:الان که اکثر مغازه ها تعطیله.کجامیخواهی،بفروشی..گفتم:بعضی مغازه ها هفته ی اول باز هستند.حالا بروبیار تا ظهر نشده باید برگردم…مامان از مخفیگاه خودش یه سکه برداشت و داد دست من و گفت:افرین دخترم که برای حفظ زندگی و ارامش خانواده ات کم نمیزاری…با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم ولی توی دلم گفتم:منو بخاطر دروغم ببخش مامان…باید حال اون پریسا رو بگیرم،میدونم اگه تلافی نکنم تا اخر عمر اروم نمیشم…سکه رو برداشتم و با سرعت زیاد رفتم بازار….اکثر مغازه ها بسته بود ولی میشد تک و توک مغازه ی باز پیدا کرد…خلاصه سکه رو فروختم….خوب یادمه ۱۷میلیون و ۲۰۰هزار تومان برام واریز کرد..بعدش رفتم سمت لباس فروشها.اول یه مانتو مجلسی مشکی رنگ که با تور و سنگ تزئین شده بود پوشیدم….خیلی با کلاس و خوش تیپ شده بودم….

از فروشنده که یه خانم جوون بود،پرسیدم:بنظرت برای مجلس ختم این مانتو مناسبه؟فروشنده گفت:اتفاقا اکثر پولدارا و با کلاسها از این مانتوهای سنگ کاری شده برای مراسم ختم میپوشند….با یه عینک دودی اصل و کیف و کفش مارک…گفتم:بله،.کیف و کفش هم میخواهم بخرم..گفت:اون قسمت از فروشگاه کیف و کفشهای برند داریم اگه خواستی خودم در خدمتم…قبول کردم و تمام وسایلمو از همون فروشگاه خریدم و برگشتم خونه ی مامان،.خداروشکر مامان مهمون داشت و توجهی به من نکرد و متوجه ی وسایل دستم نشد..همیشه هر چی میخریدم به مامان نشون میدادم اما اون روز نشون ندادم و پنهونی بردم توی اتاق و یه گوشه ی کمد قایم کردم،،واقعیتش میترسیدم دروغم فاش شه…وقتی از بابت لباسها خیالم راحت شد زنگ زدم به داود تا بیاد دنبالم…چندروزی گذشت و مراسم ختم مادر پریسا اعلام شد،از فوتش پنج روز گذشته بود ولی بخاطر اینکه مراسم پنجشنبه شب برگزار بشه عقب انداخته بودند…روز پنجشنبه رسید،.بعد از صبحونه به داود گفتم:من ناهار رو میپزم و میرم خونه ی مامان…امروز ختم همسایه است و میخواهم با مامان توی مراسم شرکت کنم….

_داود گفت:عیبی نداره،.هر وقت ختم تموم شد بگو با بچه ها، بیام دنبالت تا برگردیم خونه..بقدری درگیر پریسا و بهنام بودم که زمان از دستم رفته بود،،متعجب گفتم:خونه؟پس مادرت چی میشه؟؟؟؟داود لبخندی زد و گفت:رحمان شب میرسه خونه…با حال گرفته اهاااایی گفتم و رفتم توی آشپزخونه..کارهای خونه و پختن غذا که تموم شد، داود منو رسوند خونه ی مامان و خودش برگشت تا به بچه ها ناهار بده..تا وارد خونه ی مامان شدم سریع وسایلمو از کمد برداشتم و به مامان گفتم:مامان من رفتم،مامان با چشمهای گرد شده گفت؛کجا؟چرا اومدی و چه میری؟گفتم:اون روز که سکه رو فروختم برای بچه ها وسایل خریدم،اومدم اونارو بردارم.خداحافظ…مامان داشت سوال پیچم میکرد اما خودمو به‌ نشنیدن زدم تا مجبور نشم دروغ بگم…از خونه که اومدم بیرون ماشین بهنام رو دیدم.وای خدا،.نمیدونستم چطوری از اونجا دور بشم تا منو نبینند…با استرس زیاد و نفس نفس زنان خودمو رسوندم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم بسمت خونه ی خودمون....

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_28
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و هشتم

وقتی رسیدم چند بار نفس عمیق کشیدم و سریع پریدم توی حموم و دوش گرفتم…فقط یک ساعت به مراسم مونده بود.اول ارایش مختصری کردم و بعدش با کرم پودر مخفیش کردم ،طوری که یه هاله از ارایش مشخص بشه،نمیخواستم پشت سرم حرف بزنند و بگن برای ختم با ارایش اومده،لباسهای شیک و برندمو پوشیدم و جلوی اینه ایستادم،.اووو اوو باور کنید پول و لباس به ادم شخصیت میده…باور کنید زیبایی به چهره نیست بلکه لباسهای خوب و‌هیکل نرمال حرف اول و اخر رو میزنه،من با اون ارایش مخفی و با لباسهای مجلسی شیک و سر سنگین خیلی بهتر از پریسای داف شده بودم…منتظر بودم تا تیپ پریسا رو توی مراسم ببینم.فروشنده بهم یه دستکش توری و سنگکاری شده هم داده بود.من بهش گفتم که هوا سرد نیست و ممکنه مسخره ام کنند اما فروشنده گفت:دستکش توری برای هوای سرد اصلا مناسب نیست پس برای اون منظور نمیپوشی.دستکش توری به دستات زیبایی میده،خلاصه روسری ساتن مشکی رو سر و‌کفشهای پاشنه بلند ده سانتی که تازه خریده بودم رو پوشیدم … عینک افتابی بزرگی که تقریبا کل چشمهام و اطرافشو میگرفت رو زدم ‌و از اپارتمان اومدم بیرون….

شاید باور نکنید اما داخل آسانسور که شدم ،خودمو نشناختم…..مثل یه خانم مهندسی بودم که تازه از خارج برگشته باشه…اعتماد به نفس عجیبی اومد سراغم و بدون توجه به همسایه ها رفتم سوار ماشینم شدم.خداروشکر ماشین رو تازه عوض کرده و ۲۰۶ داشتم….داخل ماشین نشستم و ساعت موبایلمو نگاه کردم،.ده دقیقه به شروع مراسم مونده بود..میخواستم قبل از اینکه شلوغ بشه ،اونجا باشم تا هر دو منو خوب ببینند…حرکت کردم و رسیدم…مسجد،نبش خیابون قرار داشت…درب خانمها از داخل کوچه بود و اقایون از خیابون..از روی عمد با ماشین جلوی درب بزرگه مسجد توقف کردم تا ببینم بهنام اونجاست یا نه…بین اون همه مرد و پسر،گل سر سبدشون بهنام بود.قدی به مراتب بلندتر از همه ،با کت و شلوار مشکی و برند..برق کفشهاش از دور چشممو زد..با دیدنش غم و ناراحتی اومد سراغم و برای انتقام قاطع تر شدم.بوق ریزی زدم تا مثلا از اونا ادرس بپرسم…به احتمال زیاد براتون سواله که این همه اعتماد بنفس و با کلاس بودن رو از کجا اورده بودم…یادتون باشه ۱۲سال بهترین زندگی رو داشتم و همه مدل مهمونی و دورهمی و رستوران‌ها رفته بودم….

وقتی بوق زدم یکی از اون پسرا اومد جلوتر و گفت :بله خانم،شیشه ی ماشین رو دادم پایین و در حالیکه صدامو تحت کنترل گرفته بودم اروم گفتم:عذر میخواهم.مسجد فلان اینجاست؟اون پسر تایید کرد و ادامه دادم:ختم خانم فلان درسته؟دوباره حرفمو تایید کرد..عمدا پیاده شدم و بسمت مسجد قسمت مردونه حرکت کردم..اون پسر گفت:خانم ببخشید.ماشین رو جلوی مسجد پارک نکنید…گفتم:اوو معذرت،…حواسم نبود که اینجا فرق میکنه…توی دلم غوغایی بود و استرس شدید داشتم و میترسیدم هر آن پام پیچ بخوره و بیفتم…اروم چند نفس عمیق کشیدم و با قدمهای کنترل شدم برگشتم و ماشین رو کمی عقب تر گذاشتم و پیاده برگشتم…میدونستم ورودی خانمها داخل کوچه است اما برای خودنمایی جلوی بهنام سمت ورودی اقایون رفتم.اقایونی که جلوی در مسجد به صف ایستاده بودند حرفی نزدند چون تصور میکردند برای عرض تسلیت تا اونجا میرم و بعدش برمیگردم سمت ورودی خانمها…نزدیک شدم و یه تسلیت کلی گفتم ‌اما تا خواستم وارد مسجد بشم همون پسره گفت:در پشتی ورودی خانمهاست….

بجای اینکه به اون پسر نگاه کنم بسمت بهنام برگشتم و عینکمو در اوردم و با لحنی که حاکی از غرور و تنفر بود بهش گفتم:جدی؟؟؟من فکر کردم خانمها هم از همین در وارد میشند…بهنام از دیدنم رنگ و روش پرید و گفت:نه.ورودی توی کوچه است…بهش چشمی زدم و گفتم:مرسی…متوجه شدم..نظرات دوستان رو‌خوندم و میدونم باور نمیکنید. و شاید با خودتون بگید فیلم زیاد میبینم یا فیلم هندی شد…نظرات برای من قابل احترامه و اگه سرگذشتمو تعریف کردم فقط بخاطر نظرات بود و هست،…دلم میخواهد از صحبتهای شما متوجه بشم که کجای کارم اشتباه بوده…بگذریم…به بهنام چشمک زدم و با قدمهای محکم و اروم بسمت کوچه رفتم.خداروشکر اونجا هم خلوت بودپله هارو با تق و‌توق کفشهام بالا رفتم و از در وارد شدم….چند نفری ایستاده بودند که سرسری بهشون تسلیت گفتم ‌و به سمت صاحبان عزای اصلی حرکت کردم…با دیدن موهای کوتاه و بلوند پریسا بسمتش حرکت کردم.از حق نگذریم پریسا به احترام مسجد یه روسری توری روی سرش انداخته بود…عینک هنوز روی چشمهام بود.در حال حرکت دستکش دست راستمو در اوردم ،حواسم بود که همه ی نگاهها به من هست.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدویک

مصطفی با صدای تقریبا بلندی گفت چی؟کی ریخته تو خونه؟چرا بردنش؟چقد بهش گفتم دست از این کارا بردار و به ننه ت فکر کن،تو نمی‌خواد اینجا بمونی برو خونه من میرم پیگیری کنم ببینم کجا بردنش،زود توی حرفش پریدم و گفتم نه منم میاد ننه طوبی حالش اصلا خوب نبود برم خونه بگم خبر ندارم از اصغر یه بلایی سر خودش میاره.....
مصطفی باشه ای گفت و‌راه افتاد،توی ماشین که نشستیم پوزخندی زد و گفت چه خبر از ارش اومد سراغت؟از لحن حرف زدنش یکه خوردم اما آرامش خودمو حفظ کردمو گفت میاد بلاخره قلبم روشنه،تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم و تمام مسیر توی سکوت گذشت،خدا خدا میکردم برای اصغر مشکلی پیش نیومده باشه و زود آزادش کنن…..مصطفی چندجایی سر زد تا بلاخره فهمید اصغر رو کجا بردن،ماشینو که پارک کرد به عقب برگشت و گفت هیمنجا بمون خب،اینجا جایی نیست که تو بتونی بیای داخل،سعی میکنم زود بیام اما هرچقدرم دیر اومدم از ماشین پیاده نشو خب؟باشه ای گفتم و مصطفی از ماشین پیاده شد،سرمو روی صندلی گذاشتم و سعی کردم تا اومدنش چرت بزنم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم،نمی‌دونم چقد خواب بودم اما چشمامو که باز کردم دوتا چشم سبز رو دیدم که بهم خیره شده بود و تا متوجه بیدار شدنم شد سریع روشو برگردوند،نگاهی به بیرون انداختم و گفتم الان چه موقعست؟ببخشید انقد خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم از اون موقع که اومدن و اصغرو بردن چشم رو هم نذاشته بودم،حالا چی شد تونستی چیزی بفهمی؟مصطفی دستاشو روی فرمون گذاشت و گفت یکراست فرستادنش زندان،با هزار زور و بدبختی تونستم برم ببینمش خیلی اذیتش کرده بودن،اینارو به ننه نگی‌ها اما یکی از دوستام اینجاست قول داده کمکش کنه،شانس آورده تو خونه نتونستن چیزی پیدا کنن وگرنه هیچکس نمیتونست بهش کمک کنه،دوستم گفتم یکم زیر شکنجه مقاومت کنه و اعتراف نکنه سعی میکنم بیارمش بیرون،خوشحال سر جام کمی جابجا شدم و گفتم یعنی زیاد اون تو نمیمونه؟خداروشکر توروخدا زود برو به ننه بگم تا الان کشته خودشو….اینو که گفتم مصطفی خیلی غیر منتظره به عقب برگشت و گفت گل مرجان نمیخوای تو تصمیمت صرفنظر کنی؟متعجب گفتم کدوم تصمیم؟مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت شوهرت دیگه نمیتونه برگرده گل مرجان چرا خودتو عذاب میدی ؟یعنی میخوای تا آخر عمر از دست خانواده اش فرار کنی؟اصغرو بیین؟
بخاطر چهار تا دونه اعلامیه چه به روزش آوردن تمام ناخوناشو کشیدن،بعد فکر میکنی اون ارش که جرمش اقدام علیه حکومت و جاسوسیه رو راحت میذارن برگرده ایران؟به فکر خودت نیستی به اون بچه فکر کن،به شرفم قسم نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره فقط از خر شیطون بیا پایین……خسته از این بحث همیشگی آه عمیقی کشیدم و گفتم وای مصطفی توروخدا ادامه نده بزار برای یک بار هم که شده آرامش داشته باشم چرا هر وقت منو میبینی این حرف های قدیمی رو تکرار می کنی،ببین من بارها گفتم و یک بار دیگه هم میگم خواهش می کنم فکر ازدواج با من رو از سرت بیرون کن حتی اگر آرش نیاد حتی اگر اتفاقی برای آرش هم بیفته من دیگه ازدواج نمیکنم اینو توی گوشت فرو کن،من از آرش بچه دارم چه انتظاری از من داری؟وقتی که اون سر دنیا منتظر منو چشم انتظار پسرشه انتظار داری برم دادخواست طلاق بدم و با تو ازدواج کنم؟مصطفی گذشته ها گذشته من دیگه علاقه ای به تو ندارم چون عشق ما یه عشق مسخره و بچه گونه بود قبول کن،خواهش می کنم برو دنبال زندگیت ازدواج کن و منو هم فراموش کن من به درد تو نمیخورم،من دیگه یک زن متاهل و بچه دارم سختی زیادی توی زندگی کشیدم رو حم آسیب دیده نمی تونم کنار تو باشم تو باید یکیو داشته باشی که بهت آرامش بده خوشبختت کنه من نمیتونم به خدا قسم نمیتونم پس خواهش می کنم اگر هنوز حرمتی بینمونه این بحثو تموم کن و دیگه هیچ وقت ادامش نده،
مصطفی بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد خدا خدا می کردم تا رسیدن به خونه چیزی نگه و دوباره بحث رو ادامه نده،خوشبختانه تمام مسیر توی سکوت گذشت و بالاخره جلوی در خونه نگه داشت، ازش تشکر کردم و بدون اینکه جوابی بشنوم پیاده شدم دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه و به ننه طوبی بگم،بدجوری به این خانواده مدیون بودم و حس می کردم هیچ فرقی با خانواده خودم ندارن…..درو که باز کردم ننه طوبی روی سکو نشسته بود و داشت گریه میکرد با خوشحالی به سمتش پا تند کردم و گفتم ننه بخدا خبر خوب برات دارم،همین الان از پیش مصطفی برگشتم رفته بود سراغ اصغر باهاش دیدار هم کرد و گفت حالش خوب خوبه و به زودی هم آزادش میکنن،خداروشکرازش اعلامیه و نوار نگرفتن و همین باعث میشه که توی زندان نگهش ندارن، ننه طوبی
سریع اشکاشو پاک کرد و گفت راست میگی توروخدا؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدودو

نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من میزنی؟تو رو خدا هر چی شده راستشو بگو من دلش رو دارم….. روی سکو کنارش نشستم و با محبت گفتم ننه بخدا راست میگم آخه چرا باید بهت دروغ بگم ؟مصطفی تا همین الان دنبال کارهای اصغر بود و پیش چند تا از دوستاشم رفت و همه بهش قول مساعد دادن و گفتن همین روزها آزاد میشه…….
ننه طوبی که حسابی از حرفام خوشحال شده بود توی مطبخ رفت و گفت برم یه چیزی درست کنم توهم از دیشب چیزی نخوردی خدا تورو پیش من فرستاد گل مرجان،تو نبودی من دیوونه میشدم تک و تنها توی این خونه.......چند روزی گذشت و مصطفی مدام میومد و به ننه طوبی سر میزد،میگفت همه کارهای مربوط به آزادی اصغر رو انجام داده و فقط دو ماه باید تو زندان بمونه،هرروز درگیر درست کردن ترشی و سبزی بودیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم،بلاخره یه روز که کارمون سبک تر بود تصمیم گرفتم برم و سراغ زری رو بگیرم،قرار شد برم خونه ی معصومه خانم و ازش بخوام زری رو صدا کنه تا ببینمش دلم برای خواهرم تنگ شده بود و دیگه تحمل نداشتم....برای نریمان یک دست لباس و مقداری پول برداشتم تا سر راه چیزی برای زری و منصور بخرم،هرچه اصرار کردم ننه طوبی هم همراهمون بیاد قبول نکرد و گفت حال و حوصله ندارم.......با خودم چادر برداشتم تا سر کنم و صورتمو بپوشونم،توی کوچه که رسیدم با ترس و لرز خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم و شروع کردم به در زدن،میترسیدم پرویز بیاد و منو اونجا ببینه.......طولی نکشید که در خونه باز شد و معصومه خانم درحالی که داشت روسریشو روی سرشو مرتب میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد،با هول نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم معصومه خانم میشه بیام تو؟کارتون دارم؟با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟من نمیشناسمتون،چادر روی صورتمو کنار زدم و گفتم من خواهر زری ام،یادته باهاش اومدم اینجا؟توروخدا بذار بیام داخل میترسم پرویز بیاد بیرون منو ببینه.....معصومه خانم که تازه منو شناخته بود سریع از جلوی در کنار رفت و گفت وای توروخدا ببخشید بیا داخل......معصومه خانم در رو که بست گفت صورتتو پوشونده بودی نشناختمت،خیره انشالله،نریمانو روی زمین گذاشتم و در حالیکه کش و قوسی به کمرم میدادم گفتم اومدم سراغ زری الان چند ماهه که خواهرمو ندیدم بی قرارشم،گفتم شاید تو بتونی بیاریش اینجا.....معصومه متعجب گفت مگه تو خبر نداری زری از اینجا رفته؟همونموقع که برگشت خونه رو بار کردن و رفتن،به هیچکسم نگفتن کجا میرن.....با شنیدن این حرف ها حس کردم زانوهام سست شد،کجا رفته بود زری ،حالا از کجا باید پیداش میکردم؟چرا همه ی آدمای خوب اطرافم یکی یکی داشتن دور میشدن.....
با بغض گفتم توروخدا یعنی هیچ نشونه ای نداری ازش؟همینجا تو همین شهره؟نکنه پرویز بلایی سر خواهرم آورده باشه؟یا اون زنیکه قمر؟معصومه پوزخندی زد و گفت نمیدونی مگه؟قمر که فرار کرد و رفت،زری که برگشت یه شب هرچی پول و طلا توی خونه بود جمع کرد و فرار کرد،یه بار زری اومد اینجا پیشم می‌گفت پرویز خیلی باهاش خوب شده و واسه همین قمر نتونست تحمل کنه هرچی پول و طلا توی خونه بوده پارو کرده برده،نترس زری خوبه،حتما رفتن یه جایی دارن واسه خودشون زندگی میکنن.......حرفای معصومه خانم حسابی توی فکرم برده بود،قمر بی شرف انگار فقط قصد داشت زندگی زری رو خراب کنه و بره......یکم دیگه پیش معصومه خانم نشستم و بعداز خداحافظی راهی بازار شدم،اصلادل و دماغ خونه رفتن نداشتم،دلم به این خوش بود که زری رو میبینم و کمی باهاش حرف میزنم اما حالا با خبر رفتنش حسابی پکر شده بودم،مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر نیومدم سراغش اما خب این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.....نزدیک غروب بود که بلاخره راهی خونه شدم،نریمان توی بغلم خواب بود و به سختی داشتم راه میرفتم،به خونه که رسیدم برای اینکه نریمان بیدار نشه کلید رو توی در انداختم و آروم بازش کردم اما با صدایی که شنیدم نفسم توی سینه حبس شد.......اینکه مهتاب خانم بود،اینجا چکار میکرد؟از ترس داشتم پس میفتادمو نمیدونستم باید چکار کنم،صداش به گوشم رسید که داشت به ننه می‌گفت ببین مثل بچه ی آدم حرف بزن و بگو اون زنیکه نوه ی منو کجا برده،قسم میخورم بهم بگی همین فردا پسرتم آزاد میکنم،ننه اما با گریه گفت خانم گفتم اینجا زندگی نمیکنه چند وقته رفته از اینجا......یه صدایی توی گوشم می‌گفت برو،میخوان بچه رو ازت بگیرن،فقط میدونم درو ول کردم و پا به فرار گذاشتم،انگار صداهایی از پشت سر به گوشم می‌خورد اما با تمام وجود شروع به دویدن کردم،انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم راه برم........از تکون های من نریمان بیدار شده بود و گریه میکرد،نفسم توی سینه حبس شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم،چند کوچه ای از اونجا دور شده بودم و هوا کاملا تاریک شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#دوقسمت صدوهشتادویک وصدوهشتادودو
📖سرگذشت کوثر
گفتم والا من از خدامه دایی زودتر زن بگیره سر و سامون بگیره ولی دایی جونت اصلاً دم به تله نمیده معلوم نیست توذهنش چی میگذره گفت نکنه کسی رو دوست داره گفتم من که از خدامه مادرولی ببین هیچی نیستش خبری نیست فعلاً چند وقتی صبر کردم ولی مهدی هیچ حرفی نمیزد بالاخره یه شب صداش کردم گفتم داداش بیا یه خورده بشینیم با هم حرف بزنیم گفت ما که همیشه با هم حرف می‌زنیم گفتم نه این دفعه حرف زدنمون فرق می‌کنه کنارم نشست و بهش گفتم داداش یه سوال ازت بکنم گفت جانم بپرس گفتم که نمیخوای منم دوباره مادر بزرگ بشم دوست دارم تو زودتر ازدواج کنی بچتو بغل کنم گفت حوصله ازدواج کردن ندارم گفتم منو نگاه کن منو نگاه کرد گفتم نکنه دلت جایی گیر کرده گفت نه به خدا اگه دلم جایی گیر کرده بود حتما بهت میگفتم گفتم ولی من مطمئنم تو دلت جایی گیره
سکوت کرد گفت آبجی منو احضار کردن گفتم کجا تو رو احضار کردن ؟گفت ستاد فرمانده منو احضار کرده و از من دعوت به کار کرده گفتم این یعنی چی معنیشو نمی‌فهمم گفت یعنی که من دوباره برگردم سر کار اصلی خودم باید برگردم کار نظامی گفتم قرار نبود برگردی گفت من باید برگردم من یک آدم نظامیم گفتم لازم نکرده برگردی من تو رو بزرگ کردم حق مادری گردنت دارم دیگه دلم نمیخواد بری خسته شدم دیگه چقدر باید بکشم به خدا دارم دیوونه میشم یه بار دیگه میخوان تو رو به کشتن بدن بس نیست تو همین الان خیلی خسته‌ای داغونی یه نگاه به زخم‌های بدنت بنداز مگه گناهکار شدی تو
یک روز دینت روکه ادا کردی پس دیگه بسه دیگه نمیخواد ادا کنی منو بغل کرد گفت خواهر خوشگلم خواهر مهربونم ازت خواهش میکنم جلوی منو نگیر تو که خودت میدونی من بالاخره کار خودمو میکنم پس چرا زور الکی می‌زنی گفتم ببین یه کاری میکنی که واسه همیشه قیدتو بزنم خودت میدونی که میزنم من خیلی عزیزامو از دست دادم دیگه بسمه میخوام راحت زندگی کنم تازه دارم نفس میکشم تو باید بمونی بالا سر بچه‌ها
میخوام دامادت کنم میخوام رخت دامادی تنت کنم حق ندارم گفت چرا حق داری به خدا حق داری به موقعش من ازدواج میکنم
گفتم پس کی همچین روزی فرا میرسه خسته شدم بابا منم دلم میخواد عمه شم دلم میخواد بچه‌تو بغل کنم خودم بزرگش کنم به زنت کمک کنم حق ندارم گفت چراگفتم که به من تاریخ بده گفت به زودی زود گفتم اونی که تو زیر سر داری کیه میخوام ببینمش دوست دارم عروس آیندمو ببینم من حق دارم ببینم گفتش که بابا به خدا بهت نشونش میدم گفتم پس خدا را شکر یکی اومده تو زندگیت گفت آره یکی اومده
البته اون خودش هنوز نمیدونه من هنوز بهش نگفتم من خجالت میکشم گفتم خجالت چیه از خداشم باشه که تو شوهرش بشی
خونوادش از خداشون باشه که تو دامادشون میشی از تو بهتر کی رو میخوان همه رو سرتو قسم میخورن همه آرزوشون شده که تو دامادشون بشی خودم میرم برات خواستگاری بهترین عروسی رو برات میگیریم احساس کردم مهدی یه خورده معذب شده یه خورده ناراحت شد گفتم مهدی چته گفت شاید عروسی نگیریم شاید یک سفر بریم برگردیم بیایم سر خونه زندگیمون گفتم حرف اضافه نزن من میخوام تو رو داماد کنم میخوام تو
را تو لباس دامادی ببینم خواهش میکنم مهدی جان این حق رو از من نگیرلبخند پر محبت به من زد و گفت حالا آبجی ببینیم چی میشه
تو اول عروس خانمو ببین ببین می‌پسندیش بعد بیا با من چک و چونه بزن مهدی دلش نمیخواست کسی بفهمه ولی من خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکرشو میکرد به یاسین و یونس و فاطمه گفتم که چه خبره از خوشحالی بال درآوردن فاطمه میگفت پس باید لباس‌های خورش‌خوریمونو بدوزیم داییم
داماد میشه چی بهتر از این ولی مهدی هیچ حرفی به ما نمیزد هرچی بهش می‌گفتم به من دختررو نشون بده قبول نمیکرد بالاخره بعد از
کش و قوس‌های فراوان مهدی به جایی که فکر میکرد تعلق داره برگشت عاشق این بودش که برگرده به شغل نظامیش من راضی نبودم ولی بالاخره راضیم کردش ولی ته دلم ناراحت بودم ولی مجبور شدم قبول کنم و به خواستش احترام بگذارم هفت ماه بعدمهدی اومد بهم گفت آبجی میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم جان دلم چی بگو گفت میخوام ببرمت عروستو ببینی ببینم می‌پسندیش یا نه تو خیلی برام مهمی اگه بگی نه منم میگم نه گفتم خب داداش من تو باید می‌پسندی چیزی که پسندیدش من فقط میخوام برم ببینمش دوست دارم روی ماهشو ببوسم دو سه روز بعد برگشت به من گفت میای بریم پیش حاج محمودگفتم باشه بریم داداش. دلم شور میزد ولی رفتیم حاج محمود خیلی آدم خوبی بود وقتی ما رو دیدخیلی خیلی خوشحال شد بهم گفت باید شام بریم خونه ما حاج خانم اگه بفهمه ناراحت میشه!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
#سوال #مو_زنان
🌟🌟
سلام
بر اساس فقه( حنفی) میشه جواب بدین
آیا کوتاه کردن مو سر زنان گناه هست؟

🔰الجواب حامداً و مصلیاً🔰
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

کوتاه کردن موی سر برای بانوان، نه به طور کلی ممنوع و نه به طور کلی جایز است بلکه در آن تفصیل وجود دارد:
بر اساس احادیث گهربار رسول خدا صلی الله علیه وسلم چنانچه زن، موهای خود را بخاطر مُدگرایی، مشابهت با کفار و فساق، کوتاه کند، حرام است.
همچنین نباید در کوتاه کردن موها مشابهت با مردان صورت پذیرد.
اما چنانچه موهای وی رشد زیادی دارد می‌تواند با هدف جلوگیری از رشد زیاد آنها و مرتب کردن، مقدار کمی از سر موهای خود را کوتاه نماید.

شایان ذکر است که نباید موهای زن از پشت سر، از شانه به بالاتر کوتاه شود، تا مشابهت با مردان حاصل نشود.
و بطور کلی زن نباید موهای خودش را بیش از حد کوتاه کند مگر اینکه بیماری و دردی داشته باشد که به تجویز پزشک متعهد نیاز به کوتاه کردن داشته باشد.

🌟 در مورد حداقل بلندی موهای زن دو قول است:
۱ _ تا حدی بلند است که در صورت نشستن موهایش روی زمین بیفتد در این حالت حداقل اینست که تا ۴ ناخن مانده به زمین می‌تواند کوتاه کند.

۲ _  موهایش از سر شانه‌اش حداقل این است که ۴ انگشت پایین تر باشد در این صورت باقی اضافی را میتواند کوتاه نماید.

🔸ولی بیش از حد معمول کوتاه نمودن موها برای وی جایز نیست؛ مانند پسرانه زدن موها، چرا که نباید خود را شبیه به مردان نماید.


🔰 مراجع و منابع🔰

خواتین کے لئے اپنے سر کے بال کا خانہ بالکل منوع ہے اور نہ بالکل جائز ہے بلکہ اس میں کچھ تفصیل ہے وہ یہ کہ اگر کوئی خاتون فیشن کے طور پر اس قدر بال کٹوائے کہ مردوں کی مشابہت پائی جائے تو اس طرح بال کٹوانا جائز نہیں ہے، اور اگر اس کے بال دو منہ کے ہو گئے ہوں اور اسکی وجہ سے بالوں کی افزائش رک گئی ہو تو افزائش کی نیت سے بالوں کے سروں کو کسی قدر کاٹ لینے کی اجازت ہے۔
اسی طرح خواتین کیلئے setting کی نیت سے ضرورت کے وقت اپنے سر کے بالوں کو معمولی سے کتروانا درست ہے، لیکن اس بات کا خیال رکھنا نہایت ضروری ہے کہ اس میں کسی بھی قسم کی ممنوع مشابہت نہ پائی جائے اور نہ سیٹنگ کسی ممنوع مشابہت کی نیت سے ہو۔ نیز مردوں کی مشابہت کی حد سے نکلنے کیلئے ضروری ہے کہ خواتین کے بال کندھوں سے نیچے ہوں۔ اسی طرح کفار اور فاسقات کی مشابہت کی نیت سے بال کٹوانا بھی درست نہیں ہے۔ (ماخذه التبويب : ۱/۱۹۹۳)
چنانچہ حدیث پاک میں ہے:

"لعن الله المتشبهين من الرجال بالنساء والمتشبهات من النساء بالرجال"
ترجمہ : اللہ تعالیٰ لعنت بھیجتے ہیں ان مردوں پر جو عورتوں کیساتھ مشابہت رکھتے ہیں، اور اللہ تعالی لعنت بھیجتے ہیں ان عورتوں پر جو مردوں کے ساتھ مشابہت رکھتی ہیں۔
اور اور ایک دوسری حدیث میں فرمایا گیا کہ :
"من تشبه بقوم فهو منهم"
ترجمہ : جو جس قوم کیسا تھ مشابہت اختیار کرے گا دو انہی میں سے ہے۔

لہذا اگر خواتین کے اپنے سر کے بال کاندھے کی بڑی سے نیچے نیچے بغرض ڈیزائن کٹوائیں یا ماتھے پر گرنے والے بال معمولی کٹوائیں اور اس میں مردوں کی یا کفار و فاسقات کی مشابہت نہ پائی جاتی ہو تو اس کی گنجائش معلوم ہوتی ہے۔

مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح - (۱۳ / ۹۶):
عن ابن عمر رضي الله تعالى عنهما قال قال رسول الله من تشبه بقوم أي من شبه نفسه بالكفار مثلا في اللباس وغيره أو بالفساق أو الفجار أو بأهل التصوف والصلحاء الأبرار فهو منهم أي في الألم والخير قال الطيبي هذا عام في الخلق والخلق والشعار ولما كان الشعار أظهر في الشبه ذكر في هذا الباب.
قلت بل الشعار هو المراد بالتشبه لا غير فإن الخلق الصوري لا يتصور فيه التشبه والخلق المعنوي لا يقال فيه التشبه بل هو التخلق هذا."
واللہ تعالی اعلم بالصواب
دار الافتاء جامعہ دار العلوم کراچی

والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا‌الله‌عنه
۸/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه‍. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (127)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸محبوب‌ترین مردم نزد پیامبرﷺ

پیامبرﷺ هیچ‌گاه خواستۀ او را رد نمی‌کرد؛ پیامبرﷺ می‌ایستاد و با ردای خود او را می‌پوشاند تا او گونه‌اش را بر گونه پیامبرﷺ بگذارد و به بردگان سیاه‌پوستی بنگرد که در مسجد بازی و تمرین می‌کردند. تا خود او خسته نمی‌شد و برنمی‌گشت، پیامبرﷺ هم‌چنان می‌ایستاد.
عزت نفس آزادانۀ عایشه(رضی‌الله‌عنها) و موضع‌گیری‌هایش برای پیامبرﷺ شگفت‌انگیز بودند. نقل شده که: ام‌المؤمنین زینب بنت جحش(رضی‌الله‌عنها)، هوویش، روزی نزد عایشه(رضی‌الله‌عنها) آمد و به فخرفروشی و خرده‌گیری از عایشه(رضی‌الله‌عنها) پرداخت. عایشه(رضی‌الله‌عنها) ساکت بود و با احترام به چشمان پیامبر خداﷺ خیره شده بود. همینکه احساس کرد پیامبرﷺ بدش نمی‌آید که عایشه(رضی‌الله‌عنها) از خود دفاع کند، برخاست و پاسخ زینب(رضی‌الله‌عنها) را داد. مرتب با او حرف زد و از خود دفاع نمود، تا این‌که سرانجام زینب(رضی‌الله‌عنها) را به سکوت واداشت. در این زمان پیامبر خداﷺ با شگفتی به عایشه(رضی‌الله‌عنها) خیره شد و فرمود: او، دختر ابوبکر است.

▫️پیامبرﷺ به خاطر عشق و قدرشناسی که عایشه(رضی‌الله‌عنها) نسبت به او داشت، به او محبت می‌نمود.
عایشه(رضی‌الله‌عنها) می‌گفت: پیامبرﷺ کفشش را وصله می‌زد و من نشسته بودم و پشم می‌ریسیدم. به پیامبرﷺ نگاه کردم. به ناگاه دیدم از پیشانی‌اش عرق سرازیر می‌شود و سپس عرق‌ها از خود نور تولید می‌کنند. من مات و مبهوت شدم. پیامبرﷺ نگاهی به من کرد و فرمود: چرا مات و مبهوت شده‌ای؟
گفتم: «ای پیامبر خدا! به تو نگاه می‌کردم. دیدم پیشانی‌ات عرق می‌کند و سپس عرق‌ها نور تولید می‌کنند. مسلماً اگر ابوکبیر هذالی تو را می‌دید می‌دانست که تو به شعرش سزاوارتری ...».
پیامبرﷺ فرمود: مگر ابوکبیر هذالی چه می‌گوید؟
گفتم: او این دو شعر را گفته است:
ومبرأ من کل غبر حیضه وفساد مرضعه وداء مغیل
واذا نظرت الی أسره وجهه برقت کبرق العارض الـمتهلل
«او از هرگونه زخم زمان قاعدگی و فسادزنی که شیر می‌دهد و دردی که در اثر شیر دادن بچه در زمان بارداری به وجود می‌‌آید سالم و تندرست است. هرگاه به خطوط چهره‌اش بنگری، هم‌چون ابر درخشنده و برق زننده، می‌درخشد و برق می‌زند».
عایشه(رضی‌الله‌عنها) می‌گوید: «پیامبر خداﷺ چیزی را که در دست داشت گذاشت و برخاست و به سوی من آمد و میان دو چشمم را بوسید و گفت:
«عایشه! خدا به تو جزای خیر دهد، آن‌قدر از خودم خوشحال نشدم که از تو خوشحال شدم».
بنابراین باتوجه به ذکاوت و طبیعت شادی که خداوند به او داده بود و نیز با توجه به علاقۀ شدید او به خشنود ساختن شوهر، عایشه(رضی‌الله‌عنها) نزد پیامبرﷺ نه تنها از همۀ زنان، بلکه از همۀ مردم محبوب‌تر بود.
در بخاری روایت شده که: عمرو بن عاص(رضی‌الله‌عنه) گفته است: «گفتم: ای رسول خدا! کدام یک از مردم نزد تو محبوب‌تر است؟»
فرمود: عایشه.
گفتم: از مردان؟
فرمود: پدرش ...».

❗️چگونه پیامبرﷺ اورا دوست نداشته باشد، مگر نه اینکه خداوند او را فراهم نموده تا در خوشی و ناخوشی، مایۀ تسلی دل و آرامش خیال پیامبر باشد؟ مگر نه این‌که او دختر محبوب‌ترین مردم نزد اوست؟
عایشه(رضی‌الله‌عنها) تنها نسب را از پدر خویش نگرفته بود، بلکه به اخلاق او نیز آراسته شده بود و هوشیاری، رسایی سخن، فصاحت و آگاهی از رویدادها و نسب‌های اعراب و از همه مهم‌تر عشق پیامبر خداﷺ را هم از او به ارث برده بود.

- برگرفته از کتاب: عایشه(رضی‌الله‌عنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
تقدیم به شما خوبان امید که خوشتان بیایه 🌹🌺🌸🫶🏻

#داستان_زیبا

کارت را هوشمندانه انجام بده و به قضاوت مردم اهمیت نده

🔹ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست می‌انداختند.

🔸دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آن‌طور دست می‌انداختند، ناراحت شد.

🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اين‌طوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند.

🔸ملانصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق‌تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آورده‌ام.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹اگر کاری که می‌کنی، هوشمندانه باشد، هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.
👍1
🌸✍🏻درد آدمارو عوض می‌کنه.....

🌸✍🏻‏باعث میشه کمتر اعتماد کنی ، ‏بیشتر فکر کنی و ‏آدمای بیشتری رو از زندگیت حذف کنی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
این روزها ، خیلی از ما
مبتلا به بیماری عجیبی شده ایم
به نام "میلِ به اشتباه کردن "
یعنی اگر تمام دنیا جمع شوند و بگویند ،
فلانی! این راهی که میروی آخرش
به "نا کجاست"
یا این کاری که می کنی پایانش
"خانه خرابی ست"
باز هم دلمان می‌خواهد انجامش دهیم
باز هم هم میلِ به ارتکابش درونمان
غوغا می کند
کاش دارویی می آمد که میزان منطق مان را بالا میبرد
یا مثلا قرصی بود به اسم
"از اشتباه دیگران پند بگیر"
هر روز می‌خوردیم
و خیلی اتفاق ها ،نمی افتاد …!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#متن_خاص


تمام دلخوشی اش بود، همدم روزها و شب هایش... یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد ،دیگر صدایش در نمی آمد. او رادیو را دوست داشت ،دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند پس هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند ،هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد.هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر!
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد...دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود، رادیو را برداشت و تکانش داد تا شاید صدایش در بیاید و درست شود اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد...تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد...دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست.
نا امید رادیو را برداشت و به خانه رفت.مثل همیشه آن را روی طاقچه گذاشت و این بار او گفت تا رادیو بشنود: "گاهی در زندگی تمام تلاشت را می کنی تا تنها دلخوشی ات را از دست ندهی ،هر بار که خراب می شود به هر قیمتی تعمیرش می کنی تا با او ادامه دهی اما حقیقت این است بعضی از خرابی ها قابل تعمیر نیست... یک روز می رسد که باید رهایش کنی تا تبدیل به یک مشکل بزرگ نشود، تا خاطرات خوبش خراب نشود... گاهی باید دل کند از چیزی که خراب شده است و امیدی به تعمیرش نیست... می خواهد یک رادیو باشد یا یک احساس ...

#حسین_حائریان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
‌‌✶❁𖤐⃟   ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎

🗯#داستان_آموزنده

✍🏽 آسمان نمی بارد!

🔳🌴 بنی اسرائیل در دوران موسی علیه السلام دچار خشکسالی شدند...مردم به نزد موسی آمدند و گفتند: ای کلیم الله... نزد خداوند برایمان دعا کن تا باران نصیب ماکند...

🔳🌴 موسی علیه السلام فرمود : خداوندا... باران خود را بر ما نازل کن و رحمتت را بر ما فرو ریزان...برما به سبب کودکان شیرخواره و حیوانات و پیران رحم کن

🔳🌴 اما آسمان بی ابرتر شد و خورشید، داغتر! موسی باز گفت: خداوندا بارانمان ده...خداوند فرمود: چگونه به شما باران عطا کنم در حالی که میان شما بنده ای است که چهل سال با گناهان با من مبارزه می کند؟ میان مردم ندا ده تا او از میانتان برود چرا که به سبب او باران را از شما
داشته ام...

🔳🌴 موسی در میان قوم خود چنین فریاد زد: ای بنده ی گناهکار... ای آنکه چهل سال با گناه به جنگ خداوند رفته ای...از میان ما برو که به سبب تو از باران منع شده ایم...

🔳🌴 آن بنده ی گناهکار به راست و چپ خود نگریست... ندید کسی از میان جمع بیرون رود و دانست آن بنده ی گناهکار، خود اوست...

🔳🌴 با خود گفت: اگر از میان این همه مردم بیرون روم، میا ن همه ی بنی اسرائیل رسوا می شوم و اگرمیانشان بمانم به سبب من از باران محروم میشوند...پس سرافکنده شد و اشک ریخت...

🔳🌴 سر خود را در جامه اش فرو برد و بر کارهای گذشته پشیمان شد و گفت: خداوندا... سرور من...چهل سال معصیت تو نمودم و تو به من مهلت دادی... اکنون مطیع به درگاه تو آمده ام... مرا بپذیر...و همچنان به درگاه خداوند ناله و زاری میکرد...

🔳🌴 هنوز دعایش به پایان نرسیده بود که ابری سفید آشکار شد و چنان بارید که گویا از دهانه ی دیگ ها آب فرو میریخت...

🔳🌴 موسی در شگفت شد و گفت: خداوندا... به ما باران عطا نمودی درحالی که هیچکس از میان ما بیرون نرفت!

🔳🌴 خداوند فرمود: ای موسی، به سبب همان کسی که باران را از شما منع کرده بودم، به شما باران عطا کردم!

🔳🌴 موسی گفت: خدایا این بنده ی مطیع را نشانم بده... خداوند فرمود: من در حالی که معصیتم می کرد رسوایش نکردم...اکنون که اطاعتم نموده رسوایش کنم؟!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
🌴 سوال : حقوقی كه كارمند بانک از بانک دريافت میكند حكمش چيست؟

اگر بانک ربوی نباشد آنچه را كارمند بعنوان حقوق و تشويقی دريافت ميكند جايز است؛ زيرا در مقابل كاری است كه انجام ‌داده و بعنوان كسب حلال محسوب میشود. اما اگر بانک ربوی باشد آنچه را كارمند ميگيرد حرام است، زيرا با پرسنل بانک در گناه و تعدی از فرامين الهی همكاری نموده است.
الله تعالی ميفرمايد: ﷽ [ وَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَ لا تَعَاوَنُوا عَلَى الإثْمِ وَالْعُدْوَانِ]
(در راه نيكی و پرهيزگاری با هم تعاون كنيد و(هرگز) در راه گناه و تعدی همكاری ننماييد) «مائده ۲ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هفت

بهار با تردید گفت ببخشید… من با منصور کار داشتم.
زن گفت من همسر سابق منصور جان هستم. او فعلاً مصروف است و نمی‌ تواند صحبت کند. لطفاً بعداً تماس بگیرید.
و تماس را قطع کرد.
بهار چند لحظه به موبایل خیره ماند. نفسش گرفت. و زیر لب گفت موبایل منصور چرا باید دست پرستو باشد؟
آهسته به اطاق برگشت. روی تخت نشست. نگاهش به عکس دونفره‌ ای افتاد که تازه روی دیوار نصب کرده بودند. لبخندی محو بر لبش نشست و آهسته گفت چرا باید نگران باشم؟ من به منصور اعتماد دارم… فقط، خدا کند حال یوسف خوب باشد.
روی تخت دراز کشید و خیلی زود چشمانش گرم شد و خوابش برد، صدای نفس های نزدیک گوشش بلند شد. بعد، بوسه‌ ای گرم روی پیشانی‌ اش نشست. بهار ترسیده چشم باز کرد و منصور را بالای سرش دید.
منصور با لبخند آرامی گفت ببخش که ترساندمت… مثل فرشته‌ ها خوابیده بودی، دلم نیامد بیدارت کنم…
بهار نشست و نگران پرسید یوسف چطور است؟
منصور دستی به پیشانی‌ اش کشید و گفت کمی حالش خوب نیست. داکتر دوا داد، چند ساعت بستر بود. بعد از آن او را خانهٔ پرستو رساندم.
بهار با احتیاط پرسید من چند بار تماس گرفتم… پرستو جواب داد. گفت تو مصروف هستی.
منصور اخم‌ هایش را در هم کشید و گفت چی؟ او چطور جرئت کرده به تماس تو جواب بدهد؟ من متوجه نبودم، شاید موبایلم کنار بستر یوسف مانده بود… از تو معذرت می‌ خواهم. میدانم که ناراحت شدی… امروز هم اینطور به خانه ای او رفتم…
بهار با مهربانی دستش را روی لبان او گذاشت و گفت تو و پرستو خانوادهٔ یوسف هستید. گاهی مجبور می‌ شوید بخاطر او باهم رو‌ به‌ رو شوید من این را درک می‌ کنم، منصور. اما…
مکثی کرد، بعد ادامه داد یک چیز ذهنم را مشغول کرده… چرا پرستو یوسف را خودش به شفاخانه نبرد؟ چرا منتظر شد تو بیایی؟
این سؤال مثل تیری بود که آرام در ذهن منصور نشست. لحظه‌ ای ساکت شد، بعد آهسته گفت این سوال در ذهن من هم پیدا شد ولی شاید چون مدتی زیاد افغانستان نبوده و از طرفی هم دست و پاچه شده به من تماس گرفته.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هشت

بهار دیگر حرفی نگفت، اما در اعماق قلبش بارها و بارها این حقیقت را حس می‌ کرد که پرستو با این رفتارها و حضورش، قصدی جز بازگرداندن منصور به سوی خود ندارد.
فردای آن روز، قبل از آنکه منصور به سر کار برود، با نگاهی پر از مهر به بهار دید و گفت عزیزم، امروز قرار است یکبار به دیدن یوسف بروم. نگرانش هستم اگر حالش بهتر بود، از پرستو می‌ خواهم که او را برای چند روز به اینجا بفرستد. تو که مشکلی نداری؟
بهار دست او را گرفت و با صدایی آرام اما مشتاق پاسخ داد نخیر من هیچ مشکلی ندارم و دوست دارم امروز او را ببینم. اگر ممکن است، من هم همرایت بروم.
منصور دستانش را فشرد و گفت من هم همین را می‌ خواهم، ولی میدانم اگر تو را به آنجا ببرم، شاید مادر پرستو رفتاری نکند که شایسته تو باشد. او را خوب می‌ شناسم، اما مطمئن باش که بزودی یوسف را نزد تو می‌ آورم، این را به تو قول می‌ دهم. حالا باید بروم، جلسه مهمی دارم.
بعد از رفتن او، بهار به سمت میز صبحانه رفت تا ظرف‌ ها را جمع کند که خدیجه، زنی میان‌ سال و با لبخندی شیرین اما نیش‌دار، جلوش را گرفت و گفت خانم جان، چرا خودت را خسته می‌ کنی؟ این کارها برای من است. تو استراحت کن.
بهار با مهربانی پاسخ داد خاله جان، دلم نمی‌ خواهد بی‌ کار باشم. می‌ خواهم کمی به تو کمک کنم. اینطوری هم حالم بهتر می‌ شود و هم دق نمی آورم.
خدیجه با نگاهی معنادار گفت اگر بخواهی، می‌ توانیم کنار هم قصه بگوییم و فکرهایمان را سبک کنیم.
بهار سری تکان داد و گفت پس اجازه بده ظرف‌ ها را من بشویم، شما بقیه کارها را انجام بده.
وقتی کارها تمام شد، بهار و خدیجه به باغچه رفتند. بهار برای هر دو چای ریخت و پیاله‌ ای چای را مقابل خدیجه گذاشت. خدیجه با ولع خاص کیکی را که بهار خودش پخته بود خورد و گفت دستت درد نکند، خیلی خوشمزه است. راستش از این به بعد هر روز اینجا خواهم بود و کارها را انجام می‌ دهم. قبلاً فقط یک روز در هفته می‌ آمدم، بقیه روزها در خانه مادر ریس صاحب کار می‌ کردم، ولی حالا بعد از ازدواج شما مادر جان مرا اینجا فرستاده و دخترم کارهای خانه‌ شان را پیش میبرد.
بهار با کنجکاوی پرسید دخترتان چند ساله است؟
خدیجه جواب داد نازیلا جان بیست و چهار ساله است، ازدواج کرده و سه فرزند دارد.
بهار با لبخندی گفت ماشالله.
خدیجه لحظه‌ ای به بهار خیره شد و بعد پرسید، گویی که می‌ خواست حرف‌ های پشت پرده را بیرون بریزد می‌ توانم یک سوال شخصی بپرسم؟
بهار با ملایمت گفت بفرمایید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

😏 پسر یکی از علما حتی وقتی میرفت قضای حاجت ، به خادمش یه ورقه میداد میگفت تا میام بیرون برایم با صدای بلند بخوان...🗣

🤔 میگفت چرا؟

☺️ میفرمود نمیخواهم یک لحظه از عمرم را هدر بدم... اللهﷻ میفرماید: ﷽ وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ مَا لَبِثُوا غَيْرَ سَاعَةٍ كَذَٰلِكَ كَانُوا يُؤْفَكُونَ ... ﻭ ﺭﻭﺯﻯ ﻛﻪ ﻗﻴاﻣﺖ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﻮﺩ گنهکاﺭﺍﻥ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻳﺎﺩ میکنند ﻛﻪ ﺟﺰ ﺳﺎﻋﺘﻰ‌ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ! اینچنین ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺭک ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﺤﺮﻭم می ﺷﺪﻧﺪ!
📖 روم ۵۵
🤔 برای چی فکر میکنند فقط ساعتی در دنیا زندگی کردند!؟ در حالیکه شاید 100 سال هم در دنیا از خود عمر گرفته باشند ؟
😭👈🏼 برای اینکه قیامت بسـیار حساس و طولانی و پر از ترس و وحشت است...
😭👈🏼 چون گناهکاران در طول عمر دنیایی شان سرتاسر دنبال به دست آوردن مال دنیا و لذات پوچ بودند...
😭👈🏼 برای اینکه در دنیا هوی و هوس و آرزوهایشان مانع پیشرفت و رشد کمال آنها شده بود تربیت نیافتند...
😔 گناهکاران تنها در روز حشر 50 هزار سال می‌ مانند و هر چی بحساب و کتاب و جهنم نزدیک میشوند احساس میکنند‌ زمان کمتری در دنیا بودند...
👇🏼معاذ بن جبل صحابی جلیل‌ القدر میفرماید:
👥اهل بهشت فقط یه غم و حسرت دارند!
😳 یا معاذ چطور میشه در بهشت پر از ناز و نعمت غم و حسرت باشد؟
👈🏼 میفرماید برای لحظات و دقایقی که بدون ذکر و یاد خداوند در دنیا سپری کردند و آن عمری که بخاطر خدایشان نکردند حسرت میخورند...
😱 اهل جنت چنین داغ بر دل و دل پر از حسرت هستند...
😓 ای واویلا به حال اهل جهنم که داغ دلشون باید چگونه باشد که نه تنها در یاد خداوند نبودند بلکه فراموش کردند خدایی دارند و هر لحظه مشغول نافرمانی اش بودند...
✔️هدف خلقتمان را اللهﷻ برای ما مشخص کرده...👇🏼
🌸 ﷽ وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ
🌸 ﻣﻦ ﺟﻦ ﻭ ﺍﻧﺲ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳدم ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻨﻜﻪ عبادﺗﻢ ﻛﻨﻨﺪ(ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃرﻳﻖ ﺗﻜﺎﻣﻞ ﻳﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩیک ﺷﻮﻧﺪ) ذاریات ۵۶

😕 آیا فضای مجازی عبادته؟
😕 آیا فیلم و سریال و فوتبال عبادته؟
😕 آیا خوابیدن بیش از حد و یه گوشه بیکار افتادن عبادته؟
💪🏼 آستین ها رو بالا بزنیم وقت زیادی نداریم🏃🏻‍♂

☺️ در آخر بهتون توصیه میکنم از همین الآن نگذارید تو قیامت زیاد حسرت بخورید با خودتون حسرت نبرید قیامت...
🕖 یک لحظه بدون ذکر و یاد اللهﷻ را هدر نده ، میشینی پا میشی راه میری... بگو سبحان الله بگو استغفرالله بگو الحمدلله بگو لا اله الا الله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و نه

خدیجه پرسید شما نسبت به ریس صاحب خیلی کوچک‌ تر هستید، چطور با او ازدواج کردی؟ و آیا با اینکه او قبلاً ازدواج کرده، مشکلی نداشتی؟ تازه شنیده‌ ام پسرش هم به افغانستان آمده.
بهار با نگاهی قاطع و آرام پاسخ داد بلی تفاوت سنی من و منصور زیاد است، ولی من هیچ مشکلی در ازدواجم نمی‌ بینم. از همه چیز آگاه هستم و مشکلی هم ندارم.
خدیجه لبخندی زد، لبخندی که بیشتر شبیه نقشه‌ ای در دل داشت و در چشمانش رگه‌ ای از شیطنت و نفاق موج میزد.
در همان حال که بهار با ذهنی مشغول به سخنان صبح منصور فکر می‌ کرد، خدیجه به گل های رنگین که در کنار دیوار باغچه سرکشیده بود نگاه کرد. لبخندی خاص به لب آورد و با نگاهی معنادار گفت اوه… این گل‌ ها… این دقیقاً همان نوع گلی است که خانم پرستو خیلی دوست داشت. چقدر دلش به این گل می‌ رفت…
بعد ناگهان طوری از خواب بیدار شده باشد، لب به دندان گزید و گفت اوه ببخشید خانم جان، متوجه نبودم چی گفتم نمی‌ خواستم این حرف را بزنم ولی این را مادر جان برایم گفته بود البته فکر نکنم ریس صاحب بخاطر خانم پرستو این گل‌ ها را اینجا کاشته باشد، همینطور نیست؟
خدیجه این را گفت و با دقت به چهرهٔ بهار چشم دوخت. اما بهار خاموش ماند، هیچ پاسخی نداد. فقط نگاهش را آرام به سوی همان گلدسته چرخاند؛ نگاهش عمیق شد، طوری که در آن شکوفه‌ های به ظاهر ساده چیزی می‌ جُست، چیزی پنهان، مثل حرفی که میان سطرها جا مانده باشد.
سکوت، همان‌ جا میان دو زن چادر کشید. خدیجه اما زهر اولش را ریخته بود، همان اندازه کافی بود. از جایش بلند شد، دامن چپن‌ مانندش را صاف کرد و با نیشخند کمرنگی گفت خُب، من باید به کارهایم برسم. شما چای‌ تان را بنوشید خانم جان هوا خیلی خوب است.
و همانطور که آرام دور می‌ شد، زیرچشمی چهرهٔ متفکر و ساکت بهار را می‌ پایید. لبخند کجی بر لبش جا خوش کرده بود؛ لبخندی از جنس زنان فتنه‌ گرِ خاموش…
بهار اما هنوز همان ‌جا نشسته بود، در سکوت، با نگاهی ثابت به گل‌ هایی که ناگهان معنایی تازه یافته بودند…
چند ساعت گذشته بود. بهار با آنکه تمام سعی‌ اش را می‌ کرد خود را آرام نشان دهد، اما دلش چون مرغ بی‌ قرار در قفس سینه‌ اش پرپر میزد. هزار فکر و خیال، بی‌ اجازه به ذهنش هجوم آورده بودند. بالاخره طاقت نیاورد. موبایلش را برداشت، شماره‌ ای منصور را گرفت.

لایک کنید تا در شب های آینده هدیه نشر شود ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
الله‌متعال‌می‌فرماید: {وَلَا یَغْتَب بَّعْضُکُم ‏بَعْضًا} هیچ‌یک‌از شما‌ دیگری‌را غیبت‌نکند.(حجرات/12)

❀راههای‌درمانِ‌گناه‌غیبت❀

➊-همنشینی‌با دوستان‌صالح
”کسانی که تو را بر انجام اعمال خیر یاری می دهند و از اعمال شر تو را بر حذر می دارند“.

➋-مشغول‌شدن ‌به‌ ذکر الله‌
”مداومت‌بر خواندن‌قرآن‌واذکار“

➌-قناعت و راضی بودن ”به آنچه که الله متعال نصیب تو نموده“

➍-به جای اینکه در جستجو و گفتن عیب های دیگران باشیم ” به عیب های درون خودمان مشغول شویم و برای اصلاح عیبهای خودمان تلاش کنیم“

➎-چنگ زدن به ”ارشاد و رهنمودهای رسول الله -صلی الله علیه وسلم“

➏-تقویت نمودن ایمان
”و این میسر نیست، مگر بوسیله فرا گرفتن علم سودمند (علم شرعی) و کثرت اعمال نیک و صالح“
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
➐اجتناب از نشستن در جمعی ‌که ‌غیبت ‌دیگران ‌می‌شود ”زیرا شنونده غیبت در گناه غیبت کننده شریک بوده و گناهکار است
1👏1
2025/07/14 02:28:35
Back to Top
HTML Embed Code: