📗#داستان۰آموزنده
🌱وجدان بیدار
وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد،
غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند،
راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم
بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟
در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم،
ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم.
آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم
اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم.
حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد
با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي.
پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد.
باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱وجدان بیدار
وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد،
غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند،
راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم
بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟
در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم،
ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم.
آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم
اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم.
حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد
با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي.
پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد.
باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
📕#داستان
نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند. یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقاری که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند. پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند.
مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید: «اینکه من نیستم.»
نقاش پاسخ می دهد:
«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام»
🌹نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند. یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقاری که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند. پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند.
مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید: «اینکه من نیستم.»
نقاش پاسخ می دهد:
«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام»
🌹نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
#سرگذشت_الهام_33🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سی و سه
بسمت اتاق رفتم و با سر و صدا داخل شدم.داود تا منو دید زیر زانوهاش چیزی رو پنهون کرد.به روش نیاوردم و روبروش نشستم و گفتم:داود جان..هنوز از من دلخوری؟؟دیدی که من دروغ نگفتم..تنها موضوعی رو که بهت نگفته بودم این بود که اومدم خونه،.باور کن بخاطر اینکه لباس عوض کنم ،مجبور شدم.نمیدونستم بخاطر این کارم ناراحت میشی…داود مهربون نگاهم کرد و گفت:اررره هنوز ازت ناراحتم چون توی این ۷سال خوب نشناختمت.ناراحتم چون ازم مخفی کردی،ناراحتم برای اینکه انگار دلت توی زندگی سابقت جا مونده…داود متفکرانه توی چشمام زل زد و ادامه داد:جا نمونده؟؟بگو که نمونده…با بغض گفتم:جا ن…جا ،..م….نمیدونم چی بگم..ولی میدونم که جا نمونده….تو اگه بدونی پریسا چه بلایی سر من اورده بهم حق میدی،داود گفت:اررره نمیدونم چون بهم نگفتی.ازم مخفی کردی،گفتم:دوست نداشتم به گذشته برگردم..گفت:پس چی شد ،یهو با فوت همسایه برگشتی به گذشته…؟برام تعریف کن ….
حرفی نزدم ،.داود ادامه داد:میتونم عکس همسر سابقتو ببینم؟متعجب گفتم:من ندارم….همه رو پاک و پاره کردم….اصلا چه لزومی داره من که متاهلم عکس یه نامحرم رو نگه دارم..داود گفت:عکس پروفایلشو ببینم..گفتم:شمارشو ندارم….گفت:تو هنوز شمارشو توی ذهنت حک داری.اون روز برای مادرت نوشتی و دادی بهش.مادرت خانم ساده ایی هست و هیچ وقت دروغ نمیگه..بزن به گوشیم تا عکس پروفایلشو ببینم…عمل انجام شده که میگن همین حرف داود بود.نه میتونستم حاشا کنم و نه میتونستم شماره رو براش بزنم..داود با مظلومیت به چشمهام خیره شد و گفت: گوشیمو بگیر و شماره رو سیوش کن…به وحشت افتادم و به خودم گفتم:خدایاااا من چیکار کردم…؟هم شوهرم ناراحته و هم اون پریسا یه خطر برای زندگیمه…کاش هیچ وقت ختم نمیرفتم…داود گفتم:اررره،شماره ی اون اقا(بهنام)توی ذهنم مونده آخه هم خیلی رند بود و هم جزء اولین نفراتی بود که خط خرید..چندین ساله ،شاید روزی دو الی سه بار با این شماره سرکار داشتم…داود گفت:کاری ندارم،،،میخواهم عکسشو ببینم…..سیو کن…..
مجبور شدم و شماره رو توی گوشی داود زدم.بعدش بطرف داود گرفتم تا بقیه ی مراحل رو خودش انجام بده…تا داود گوشی رو ازم گرفت ،گفتم:من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم…اینو گفتم وسریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه،.حالم خیلی بد بود،بدتر از روزی که بهنام رو با پریسا دیدم..زندگیمو به خطر انداخته بود و راه حلی نداشتم که شک رو از دل داود دور کنم…تقریبا یک ساعتی الکی توی آشپزخونه خودمو سرگرم کردم تا بلکه با داود روبرو نشم..از اینکه نگاهم به نگاهش بخور حس شرمندگی و گناه و ترس داشتم..اما تا کی اونجا میموندم.توی این یک ساعت صدای از داود هم نشنیدم.بالاخره رفتم پیش داود و گفتم:غذارو بار گذاشتم.برم بچه هارو بیدار کنم و بهشون صبحونه بدم…داود همونطوری که سرش توی گوشی بود خیلی اروم گفت:عجب قد و هیکلی داره..!متعجب گفتم:کی،گفت:این یارو.شوهر سابقت…جوابی ندادم،انگار داود میخواست با حرفهاش لج منو در بیاره…داود گفت:خوشگله..میدونستم منظورش بهنامه ،برای همین حرفی نزدم که ادامه داد:کاش نصف موهاش مال من بود تا جلوی موهام طاس نمیشد…..
احساس کردم داره خود تحقیری میکنه هر چند بهنام خیلی خیلی از داود سر بود….بهنام قد بالای ۱۹۰ و هیکل ورزشی و چهره ی جذاب با موهای مشکی پرپشت داشت که همیشه رو به بالا میداد تا قدش بیشتر به چشم بیاد…در مقابل داود با قد ۱۷۵ فقط ۶سانت از من بلندتر بود.همیشه سرگرم کار و دنبال یه لقمه نون بود و فرصت ورزش نداشت…..جلوی موهاش هم به گفته ی خودش از وقتی همسر سابقش ازش جدا شد شروع به ریزش کرد و کامل طاس شد….چهره ی داود بنظر من مردونه و مهربون بود درست مثل پسرم که با پدرش مو نمیزد…از خود تحقیری داود دلم به درد اومد و گفتم:چرا مقایسه میکنی؟؟تو ،هم همسر خوبی هستی و هم پدر مهربونی،.چهره ات هم خیلی دلنشینه.مهم اینکه منو بچه ها دوستت داریم…با شنیدن کلمه ی دوستت داریم سرشو بلند کرد و به چشمهام زل زد و گفت:پس چرا رفتی ختم؟؟وای خدای من.هنوز به اون موضوع فکر میکرد.با من من گفتم:من من !!میخواستم حال پریسا رو بگیرم.بخدا فقط فقط قصدم این بود….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت سی و سه
بسمت اتاق رفتم و با سر و صدا داخل شدم.داود تا منو دید زیر زانوهاش چیزی رو پنهون کرد.به روش نیاوردم و روبروش نشستم و گفتم:داود جان..هنوز از من دلخوری؟؟دیدی که من دروغ نگفتم..تنها موضوعی رو که بهت نگفته بودم این بود که اومدم خونه،.باور کن بخاطر اینکه لباس عوض کنم ،مجبور شدم.نمیدونستم بخاطر این کارم ناراحت میشی…داود مهربون نگاهم کرد و گفت:اررره هنوز ازت ناراحتم چون توی این ۷سال خوب نشناختمت.ناراحتم چون ازم مخفی کردی،ناراحتم برای اینکه انگار دلت توی زندگی سابقت جا مونده…داود متفکرانه توی چشمام زل زد و ادامه داد:جا نمونده؟؟بگو که نمونده…با بغض گفتم:جا ن…جا ،..م….نمیدونم چی بگم..ولی میدونم که جا نمونده….تو اگه بدونی پریسا چه بلایی سر من اورده بهم حق میدی،داود گفت:اررره نمیدونم چون بهم نگفتی.ازم مخفی کردی،گفتم:دوست نداشتم به گذشته برگردم..گفت:پس چی شد ،یهو با فوت همسایه برگشتی به گذشته…؟برام تعریف کن ….
حرفی نزدم ،.داود ادامه داد:میتونم عکس همسر سابقتو ببینم؟متعجب گفتم:من ندارم….همه رو پاک و پاره کردم….اصلا چه لزومی داره من که متاهلم عکس یه نامحرم رو نگه دارم..داود گفت:عکس پروفایلشو ببینم..گفتم:شمارشو ندارم….گفت:تو هنوز شمارشو توی ذهنت حک داری.اون روز برای مادرت نوشتی و دادی بهش.مادرت خانم ساده ایی هست و هیچ وقت دروغ نمیگه..بزن به گوشیم تا عکس پروفایلشو ببینم…عمل انجام شده که میگن همین حرف داود بود.نه میتونستم حاشا کنم و نه میتونستم شماره رو براش بزنم..داود با مظلومیت به چشمهام خیره شد و گفت: گوشیمو بگیر و شماره رو سیوش کن…به وحشت افتادم و به خودم گفتم:خدایاااا من چیکار کردم…؟هم شوهرم ناراحته و هم اون پریسا یه خطر برای زندگیمه…کاش هیچ وقت ختم نمیرفتم…داود گفتم:اررره،شماره ی اون اقا(بهنام)توی ذهنم مونده آخه هم خیلی رند بود و هم جزء اولین نفراتی بود که خط خرید..چندین ساله ،شاید روزی دو الی سه بار با این شماره سرکار داشتم…داود گفت:کاری ندارم،،،میخواهم عکسشو ببینم…..سیو کن…..
مجبور شدم و شماره رو توی گوشی داود زدم.بعدش بطرف داود گرفتم تا بقیه ی مراحل رو خودش انجام بده…تا داود گوشی رو ازم گرفت ،گفتم:من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم…اینو گفتم وسریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه،.حالم خیلی بد بود،بدتر از روزی که بهنام رو با پریسا دیدم..زندگیمو به خطر انداخته بود و راه حلی نداشتم که شک رو از دل داود دور کنم…تقریبا یک ساعتی الکی توی آشپزخونه خودمو سرگرم کردم تا بلکه با داود روبرو نشم..از اینکه نگاهم به نگاهش بخور حس شرمندگی و گناه و ترس داشتم..اما تا کی اونجا میموندم.توی این یک ساعت صدای از داود هم نشنیدم.بالاخره رفتم پیش داود و گفتم:غذارو بار گذاشتم.برم بچه هارو بیدار کنم و بهشون صبحونه بدم…داود همونطوری که سرش توی گوشی بود خیلی اروم گفت:عجب قد و هیکلی داره..!متعجب گفتم:کی،گفت:این یارو.شوهر سابقت…جوابی ندادم،انگار داود میخواست با حرفهاش لج منو در بیاره…داود گفت:خوشگله..میدونستم منظورش بهنامه ،برای همین حرفی نزدم که ادامه داد:کاش نصف موهاش مال من بود تا جلوی موهام طاس نمیشد…..
احساس کردم داره خود تحقیری میکنه هر چند بهنام خیلی خیلی از داود سر بود….بهنام قد بالای ۱۹۰ و هیکل ورزشی و چهره ی جذاب با موهای مشکی پرپشت داشت که همیشه رو به بالا میداد تا قدش بیشتر به چشم بیاد…در مقابل داود با قد ۱۷۵ فقط ۶سانت از من بلندتر بود.همیشه سرگرم کار و دنبال یه لقمه نون بود و فرصت ورزش نداشت…..جلوی موهاش هم به گفته ی خودش از وقتی همسر سابقش ازش جدا شد شروع به ریزش کرد و کامل طاس شد….چهره ی داود بنظر من مردونه و مهربون بود درست مثل پسرم که با پدرش مو نمیزد…از خود تحقیری داود دلم به درد اومد و گفتم:چرا مقایسه میکنی؟؟تو ،هم همسر خوبی هستی و هم پدر مهربونی،.چهره ات هم خیلی دلنشینه.مهم اینکه منو بچه ها دوستت داریم…با شنیدن کلمه ی دوستت داریم سرشو بلند کرد و به چشمهام زل زد و گفت:پس چرا رفتی ختم؟؟وای خدای من.هنوز به اون موضوع فکر میکرد.با من من گفتم:من من !!میخواستم حال پریسا رو بگیرم.بخدا فقط فقط قصدم این بود….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
#سرگذشت_الهام_34
#عشق_بچه👼
قسمت سی و چهار
داوود گفت:اون لباسهای مارک و گرون که توی کمد هست رو با کدوم پول خریدی؟نه نه…میدونم خودت پول داری،،میخواهم بدونم چقدر اونا برات مهم بود که کلی بخاطرش پول خرج کردی؟؟حال گرفتن پریسا یا خوده یارو؟چشمهام چهار تا شد.لباسهارو کی دیده؟؟وقتی تعجبمو دید گفت:وقتی صبح میخواستم برم بیرون هوا سرد بود…توی کمد دنبال کاپشن میگشتم که لباسها و کیف و کفشتو دیدم…میدونی توی این ۷سال هیچ وقت کفش پاشنه دار نپوشیدی…هنگ موندم…. نمیتونستم قد کوتاهشو به رخش بکشم ،…داشتم فکر میکردم چی بگم که ادامه داد:چند بار زمان خرید کفش بهت پیشنهاد دادم کفش پاشنه بلند بخر اما قبول نکردی…خودت بگو چند بار؟؟از روی اجبار گفتم:من دوست نداشتم از همسرم بلندتر دیده بشم…داود نگاه نافذشو تا عمق وجودم فرو برد و گفت:اما من دوست داشتم همسرم کفش پاشنه دار بپوشه و من لذت ببرم…از جواب دادن عاجز موندم.یهو به داود چی شده بود؟؟با این همه مقایسه احتمال دادم یه جورایی داشت حسادت میکرد…..
زدم به سیم اخر و گفتم:پس کن داود…من یه اشتباهی کردم اونم بخاطر پریسا ،تو ول کن نیستی.یعنی چی مرررد.؟؟از تو بعید…داود از جاش بلند شدو روبروم ایستاد و گفت:کفش پاشنه دار رو بخاطر پریسا نپوشیدی.بخاطر اون یارو پوشیدی….منو خر فرض نکن…یه لحظه چشمم به زمین خورد و دیدم یه مقدار اسکناس پانصد و هزار و ده تومانی هست.انگار اسکناسهارو زیر پاش پنهون کرده بود….نمیخواستم متوجه بشه که من پولهارو دیدم و بیشتر از این خودشو اذیت کنه ،به همین دلیل از اتاق اومدم بیرون،خلاصه بچه هارو بیدار کردم و ناهار خوردیم.بعد از ناهار داود لباس معمولی پوشید و خیلی گرفته و بزور گفت:من میرم بیرون یه دور بزنم…سوال پیچش نکردم اما با دیدن اون پولها حدس زدم که برای مسافرکشی میره.بنظرم برای حال روحی خودش هم بهتر بود که خونه نمونه…تا عصر خبری از داود نشد.اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بعدش زنگ زدم تا فکر نکنه که من از خدامه تنها باشم…شماره اشو گرفتم،تا اخرین زنگ ،بوق خورد ولی جواب نداد...
با خودم گفتم:حتما گوشیش سایلنت(بیصدا)هست و متوجه نمیشه.شک نداشتم مسافرکشی میکنه…دو ساعت دیگه گذشت ولی نه زنگ زد و نه وقتی تماس گرفتم جواب داد..قلبم فشرده شد و با خودم گفتم:اگه بیصدا هم بود بالاخره توی این دو ساعت یه نگاه به گوشیش میکرد…نکنه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاده؟؟وای نه…شروع کردم به قدم زدن توی اتاق..مدام از پنجره ابتدا و انتهای کوچه رو نگاه میکردم تا بلکه ردی از داود و ماشینش ببینم…ساعت ۹شب شد و داود نیومد..یه دستم گوشی بود و شماره اشو میگرفتم و دست دیگم به بچه ها شام میدادم….حالم بقدری بد بود که کم مونده بود پس بیفتم،هر چی زمان میگذشت ،استرس و نگرانیم بیشتر و بیشتر میشد..آخه سراغشو از کی باید میگرفتم…؟حتی ازش نپرسیدم کجا میره…بچه ها از ناراحتی من یه گوشه کز کردند و خوابشون برد..هر سه تاشونو بردم توی اتاق و برگشتم لبه پنجره..چند ساعت بود که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.به سمت راست کوچه نگاه کردم و دیدم پرنده پر نمیزنه…
وقتی سمت چپ چشم دوختم یه اقایی با اشاره دو انگشتش بهم لبخند زد…متعجب سریع سرمو اوردم داخل و پنجره رو بستم..پرده رو هم کشیدم تا فکر بدی نکنه.اون اقا با دو انگشت نشانه و وسط علامت پول رو بهم نشون داد..با خودم گفتم:این دیگه چی میگه؟حتما خیلی وقته اینجاست و منو دیده که مرتب بیرون رونگاه میکنم،خاک بر سرم..اگه همسایه ها دیده باشند چی؟به داود خبر بدند چه خاکی توی سرم بریزم.؟؟با یه اشتباه زندگی خوب و آروممو به چالش کشیدم.من سرگذشتمو بازگو کردم و ادامه میدم تا خانمها بدونند که اقایون هم حساس هستند و گاهی حسادت میکنند …شاید اسمشو غیرت بزارند ولی غیرتی که توام با حسادته……اقایون هم قهر میکنند شاید اسمشو غرور صدا کنند ولی غروری که همراه با قهر و کینه است…برگردیم به سرگذشت،.تنها امیدی که داشتم نگاه کردن از پنجره بود تا زودتر از اومدنش با خبر بشم که اون اقای هیز و فرصت طلب ازم گرفت..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت سی و چهار
داوود گفت:اون لباسهای مارک و گرون که توی کمد هست رو با کدوم پول خریدی؟نه نه…میدونم خودت پول داری،،میخواهم بدونم چقدر اونا برات مهم بود که کلی بخاطرش پول خرج کردی؟؟حال گرفتن پریسا یا خوده یارو؟چشمهام چهار تا شد.لباسهارو کی دیده؟؟وقتی تعجبمو دید گفت:وقتی صبح میخواستم برم بیرون هوا سرد بود…توی کمد دنبال کاپشن میگشتم که لباسها و کیف و کفشتو دیدم…میدونی توی این ۷سال هیچ وقت کفش پاشنه دار نپوشیدی…هنگ موندم…. نمیتونستم قد کوتاهشو به رخش بکشم ،…داشتم فکر میکردم چی بگم که ادامه داد:چند بار زمان خرید کفش بهت پیشنهاد دادم کفش پاشنه بلند بخر اما قبول نکردی…خودت بگو چند بار؟؟از روی اجبار گفتم:من دوست نداشتم از همسرم بلندتر دیده بشم…داود نگاه نافذشو تا عمق وجودم فرو برد و گفت:اما من دوست داشتم همسرم کفش پاشنه دار بپوشه و من لذت ببرم…از جواب دادن عاجز موندم.یهو به داود چی شده بود؟؟با این همه مقایسه احتمال دادم یه جورایی داشت حسادت میکرد…..
زدم به سیم اخر و گفتم:پس کن داود…من یه اشتباهی کردم اونم بخاطر پریسا ،تو ول کن نیستی.یعنی چی مرررد.؟؟از تو بعید…داود از جاش بلند شدو روبروم ایستاد و گفت:کفش پاشنه دار رو بخاطر پریسا نپوشیدی.بخاطر اون یارو پوشیدی….منو خر فرض نکن…یه لحظه چشمم به زمین خورد و دیدم یه مقدار اسکناس پانصد و هزار و ده تومانی هست.انگار اسکناسهارو زیر پاش پنهون کرده بود….نمیخواستم متوجه بشه که من پولهارو دیدم و بیشتر از این خودشو اذیت کنه ،به همین دلیل از اتاق اومدم بیرون،خلاصه بچه هارو بیدار کردم و ناهار خوردیم.بعد از ناهار داود لباس معمولی پوشید و خیلی گرفته و بزور گفت:من میرم بیرون یه دور بزنم…سوال پیچش نکردم اما با دیدن اون پولها حدس زدم که برای مسافرکشی میره.بنظرم برای حال روحی خودش هم بهتر بود که خونه نمونه…تا عصر خبری از داود نشد.اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بعدش زنگ زدم تا فکر نکنه که من از خدامه تنها باشم…شماره اشو گرفتم،تا اخرین زنگ ،بوق خورد ولی جواب نداد...
با خودم گفتم:حتما گوشیش سایلنت(بیصدا)هست و متوجه نمیشه.شک نداشتم مسافرکشی میکنه…دو ساعت دیگه گذشت ولی نه زنگ زد و نه وقتی تماس گرفتم جواب داد..قلبم فشرده شد و با خودم گفتم:اگه بیصدا هم بود بالاخره توی این دو ساعت یه نگاه به گوشیش میکرد…نکنه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاده؟؟وای نه…شروع کردم به قدم زدن توی اتاق..مدام از پنجره ابتدا و انتهای کوچه رو نگاه میکردم تا بلکه ردی از داود و ماشینش ببینم…ساعت ۹شب شد و داود نیومد..یه دستم گوشی بود و شماره اشو میگرفتم و دست دیگم به بچه ها شام میدادم….حالم بقدری بد بود که کم مونده بود پس بیفتم،هر چی زمان میگذشت ،استرس و نگرانیم بیشتر و بیشتر میشد..آخه سراغشو از کی باید میگرفتم…؟حتی ازش نپرسیدم کجا میره…بچه ها از ناراحتی من یه گوشه کز کردند و خوابشون برد..هر سه تاشونو بردم توی اتاق و برگشتم لبه پنجره..چند ساعت بود که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.به سمت راست کوچه نگاه کردم و دیدم پرنده پر نمیزنه…
وقتی سمت چپ چشم دوختم یه اقایی با اشاره دو انگشتش بهم لبخند زد…متعجب سریع سرمو اوردم داخل و پنجره رو بستم..پرده رو هم کشیدم تا فکر بدی نکنه.اون اقا با دو انگشت نشانه و وسط علامت پول رو بهم نشون داد..با خودم گفتم:این دیگه چی میگه؟حتما خیلی وقته اینجاست و منو دیده که مرتب بیرون رونگاه میکنم،خاک بر سرم..اگه همسایه ها دیده باشند چی؟به داود خبر بدند چه خاکی توی سرم بریزم.؟؟با یه اشتباه زندگی خوب و آروممو به چالش کشیدم.من سرگذشتمو بازگو کردم و ادامه میدم تا خانمها بدونند که اقایون هم حساس هستند و گاهی حسادت میکنند …شاید اسمشو غیرت بزارند ولی غیرتی که توام با حسادته……اقایون هم قهر میکنند شاید اسمشو غرور صدا کنند ولی غروری که همراه با قهر و کینه است…برگردیم به سرگذشت،.تنها امیدی که داشتم نگاه کردن از پنجره بود تا زودتر از اومدنش با خبر بشم که اون اقای هیز و فرصت طلب ازم گرفت..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_35
#عشق_بچه👼
قسمت سی و پنج
روی کاناپه دراز کشیدم و باز هم شماره ی داود رو گرفتم،همچنان بوق میخورد….با خودم گفتم :یعنی از ظهر که رفته شارژ باطریش تموم نشده؟این همه من زنگ زدم و گوشی هم زنگ خورده ،بالاخره باید گوشی خاموش میشد.نکنه قهر کرده و رفته خونه ی مادرش؟با این فکر سریع بسمت تلفن خونه رفتم و شماره ی خونشونو گرفتم.همزمان که تلفن بوق میزد نگاهی به ساعت دیواری انداختم و دیدم ،ساعت دقیقا ۱۰:۲۰دقیقه است..میدونستم مادرشوهرم خوابه اما رحمان صددرصد بیدار بود…همینطور هم شد و رحمان تلفن رو جواب داد و گفت:جانم زنداداش…سلام و احوالپرسی و عید مبارک رد و بدل شد و گفتم:رحمان جان…داود بعد از ناهار با ماشین رفت بیرون و هنوز برنگشته،خیلی نگرانم آخه گوشیشو همجواب نمیده رحمان گفت:اینجاست زن داداش.خوابه،اول نفس راحتی کشیدم و بعدش عصبی گفتم:چرا گوشی رو جواب نمیده،خیلی نگران شدم؟رحمان گفت:ساعت پنج عصر بود اومد و گوشیشو زد به شارژر من و گفت که خیلی خسته است و دیشب اصلا نخوابیده،گفت چند ساعت بخوابه بعد من بیدارش کنم..راستش وقتی دیدم خوابش عمیقه از دلم نیومد بیدارش کنم…گفتم:خب خداروشکر که سالمه.جواب موبایلشو نمیداد نگرانش شدم....
میخواهی بیدارش کنی تا بیاد خونه؟گفت:باشه….الان بیدارش میکنم..فعلا خداحافظ…گفتم:مرسی(تشکر) خداحافظ،تلفن رو گذاشتم سر جاش و رفتم توی اتاق پیش بچه ها..با خودم گفتم:بهتر اینجا بخوابم تا حواسم به بچه ها باشه،چقدر بده که توی یه خونه مرد نباشه..خدا سایه ی داود رو از سر منو بچه ها کم نکنه،کنار بچه ها دراز کشیدم و کم کم داشت چشمم گرم میشد که تلفن خونه بصدا دراومد..از جام بلند شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم که کی میتونه باشه بسمت تلفن رفتم،روی نمایشگر شماره ی مادرشوهر اینا بود…همون لحطه از فکرم گذشت:حتما اقا نمیخواهد بیاد خونه،رحمان زنگ زد که به من اطلاع بده،.حالیش میکنم،.آخه مرد گنده مثل بچه ها قهر میکنه.؟با حرص گوشی رو برداشتم و گفتم:الووو،،،رحمان پشت خط بود ،،صداش بنظرم خیلی ناراحت اومد،حدسم این بود که حتما با داود بحثش شد..رحمان گفت:الووووو…زنداداش…گفتم:بله..نمیاد خونه؟؟اررره،،رحمان گفت:راستش.راستش چطوری بگم.،با تشر گفتم:رک بگو.اصلا نیاد.بچه ننه به درد این خونه نمیخوره…یهو صدای گریه ی رحمان بلند شد و با هق هق گفت:زن داداش،بلند شو با بچه ها بیایید اینجا…..
جیغ بلندی کشیدم و گفتم:چی شده؟؟رحمان گریه کنان گوشی رو قطع کرد…مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم و نمیدونستم کدوم طرف برم…..انگار که یکی روی جلوم چاقو گذاشته و منم مثل یه قربونی برای نجات خودم دست و پا میزنم…دویدم سمت اتاق و یه مانتو و شال برداشتم و الکی انداختم روی سرم و بعدش وارد اتاق بچه ها شدم…. دوقلوها نشسته بودند و گریه میکردند مثل اینکه از صدای جیغ من از خواب پریده بودند.در حالیکه اشک میریختم هر سه رو پوشوندم و رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم…از هول و استرس و ناراحتی بجای سوئیچ ،کلید واحد رو برای روشن کردن ماشین استفاده کردم..بعد که متوجه شدم ،اشتباه شده هر چی سعی کردم بکشم بیرون ،در نیومد..مثل اینکه قدرتی نداشتم و حتی از پس ساده ترین کار هم برنمیومدم…اشک چشمهام جلوی دیدمو گرفته بود..به خودم تشر زدم:خودتو جمع کن دختر…چند بار نفس عمیق کشیدم و بالاخره کلید رو در اوردم و با سوئیچ استارت زدم(روشن کردم)…شب بود و خیابونا خلوت.تمام قدرتمو روی پای راستم جمع کردم و به پدال گاز فشار دادم...
دوقلوها که همچنان اشک میریختند از سرعت زیاد ماشین شروع به جیغ کشیدن ،کردند..هیچی نگفتم و به مسیرم ادامه دادم…وقتی جلوی خونه ی مادرشوهرم توقف کردم ،ماشین آمبولانس داشت میرفت..سریع از ماشین اومدم بیرون و دویدم سمت خونه….همین وارد حیاط شدم تازه یاد بچه ها افتادم و دوباره برگشتم..بچه هایی که عشق من بودند و بخاطر عشق به بچه زندگی اولمو از دست داده بود…بچه هایی که معجزه و هدیه ی خدا بود..دست بچه هارو گرفتم و داخل خونه شدم.مادرشوهرم تنها نشسته بود و گریه میکرد.با نگرانی تموم بهش زل زدم و گفتم:داود کجاست؟چه بلایی سرش اومد؟مادرشوهرم زد توی سرش و گفت:بچه ام سکته کرده..بردنش بیمارستان.نمیدونم زنده بود یا نه؟؟خدایاااا منو بکش و پسرمو بهم برگردون،پاهام سست شد و وسط اتاق افتادم..فکر کنم چند ثانیه ایی بیهوش بودم که با ضربه ی دست مادرشوهرم بهوش اومدم و گفتم:داود..من میرم بیمارستان…مادرشوهرم گفت:منم میام.تورو خدا منو هم ببر،گفت:منو ببر،.جون بچه هات منو ببر،گفتم:باشه.بلند شو بریم.مجبورم بچه هارو ببرم خونه ی مادرم…..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
#عشق_بچه👼
قسمت سی و پنج
روی کاناپه دراز کشیدم و باز هم شماره ی داود رو گرفتم،همچنان بوق میخورد….با خودم گفتم :یعنی از ظهر که رفته شارژ باطریش تموم نشده؟این همه من زنگ زدم و گوشی هم زنگ خورده ،بالاخره باید گوشی خاموش میشد.نکنه قهر کرده و رفته خونه ی مادرش؟با این فکر سریع بسمت تلفن خونه رفتم و شماره ی خونشونو گرفتم.همزمان که تلفن بوق میزد نگاهی به ساعت دیواری انداختم و دیدم ،ساعت دقیقا ۱۰:۲۰دقیقه است..میدونستم مادرشوهرم خوابه اما رحمان صددرصد بیدار بود…همینطور هم شد و رحمان تلفن رو جواب داد و گفت:جانم زنداداش…سلام و احوالپرسی و عید مبارک رد و بدل شد و گفتم:رحمان جان…داود بعد از ناهار با ماشین رفت بیرون و هنوز برنگشته،خیلی نگرانم آخه گوشیشو همجواب نمیده رحمان گفت:اینجاست زن داداش.خوابه،اول نفس راحتی کشیدم و بعدش عصبی گفتم:چرا گوشی رو جواب نمیده،خیلی نگران شدم؟رحمان گفت:ساعت پنج عصر بود اومد و گوشیشو زد به شارژر من و گفت که خیلی خسته است و دیشب اصلا نخوابیده،گفت چند ساعت بخوابه بعد من بیدارش کنم..راستش وقتی دیدم خوابش عمیقه از دلم نیومد بیدارش کنم…گفتم:خب خداروشکر که سالمه.جواب موبایلشو نمیداد نگرانش شدم....
میخواهی بیدارش کنی تا بیاد خونه؟گفت:باشه….الان بیدارش میکنم..فعلا خداحافظ…گفتم:مرسی(تشکر) خداحافظ،تلفن رو گذاشتم سر جاش و رفتم توی اتاق پیش بچه ها..با خودم گفتم:بهتر اینجا بخوابم تا حواسم به بچه ها باشه،چقدر بده که توی یه خونه مرد نباشه..خدا سایه ی داود رو از سر منو بچه ها کم نکنه،کنار بچه ها دراز کشیدم و کم کم داشت چشمم گرم میشد که تلفن خونه بصدا دراومد..از جام بلند شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم که کی میتونه باشه بسمت تلفن رفتم،روی نمایشگر شماره ی مادرشوهر اینا بود…همون لحطه از فکرم گذشت:حتما اقا نمیخواهد بیاد خونه،رحمان زنگ زد که به من اطلاع بده،.حالیش میکنم،.آخه مرد گنده مثل بچه ها قهر میکنه.؟با حرص گوشی رو برداشتم و گفتم:الووو،،،رحمان پشت خط بود ،،صداش بنظرم خیلی ناراحت اومد،حدسم این بود که حتما با داود بحثش شد..رحمان گفت:الووووو…زنداداش…گفتم:بله..نمیاد خونه؟؟اررره،،رحمان گفت:راستش.راستش چطوری بگم.،با تشر گفتم:رک بگو.اصلا نیاد.بچه ننه به درد این خونه نمیخوره…یهو صدای گریه ی رحمان بلند شد و با هق هق گفت:زن داداش،بلند شو با بچه ها بیایید اینجا…..
جیغ بلندی کشیدم و گفتم:چی شده؟؟رحمان گریه کنان گوشی رو قطع کرد…مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم و نمیدونستم کدوم طرف برم…..انگار که یکی روی جلوم چاقو گذاشته و منم مثل یه قربونی برای نجات خودم دست و پا میزنم…دویدم سمت اتاق و یه مانتو و شال برداشتم و الکی انداختم روی سرم و بعدش وارد اتاق بچه ها شدم…. دوقلوها نشسته بودند و گریه میکردند مثل اینکه از صدای جیغ من از خواب پریده بودند.در حالیکه اشک میریختم هر سه رو پوشوندم و رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم…از هول و استرس و ناراحتی بجای سوئیچ ،کلید واحد رو برای روشن کردن ماشین استفاده کردم..بعد که متوجه شدم ،اشتباه شده هر چی سعی کردم بکشم بیرون ،در نیومد..مثل اینکه قدرتی نداشتم و حتی از پس ساده ترین کار هم برنمیومدم…اشک چشمهام جلوی دیدمو گرفته بود..به خودم تشر زدم:خودتو جمع کن دختر…چند بار نفس عمیق کشیدم و بالاخره کلید رو در اوردم و با سوئیچ استارت زدم(روشن کردم)…شب بود و خیابونا خلوت.تمام قدرتمو روی پای راستم جمع کردم و به پدال گاز فشار دادم...
دوقلوها که همچنان اشک میریختند از سرعت زیاد ماشین شروع به جیغ کشیدن ،کردند..هیچی نگفتم و به مسیرم ادامه دادم…وقتی جلوی خونه ی مادرشوهرم توقف کردم ،ماشین آمبولانس داشت میرفت..سریع از ماشین اومدم بیرون و دویدم سمت خونه….همین وارد حیاط شدم تازه یاد بچه ها افتادم و دوباره برگشتم..بچه هایی که عشق من بودند و بخاطر عشق به بچه زندگی اولمو از دست داده بود…بچه هایی که معجزه و هدیه ی خدا بود..دست بچه هارو گرفتم و داخل خونه شدم.مادرشوهرم تنها نشسته بود و گریه میکرد.با نگرانی تموم بهش زل زدم و گفتم:داود کجاست؟چه بلایی سرش اومد؟مادرشوهرم زد توی سرش و گفت:بچه ام سکته کرده..بردنش بیمارستان.نمیدونم زنده بود یا نه؟؟خدایاااا منو بکش و پسرمو بهم برگردون،پاهام سست شد و وسط اتاق افتادم..فکر کنم چند ثانیه ایی بیهوش بودم که با ضربه ی دست مادرشوهرم بهوش اومدم و گفتم:داود..من میرم بیمارستان…مادرشوهرم گفت:منم میام.تورو خدا منو هم ببر،گفت:منو ببر،.جون بچه هات منو ببر،گفتم:باشه.بلند شو بریم.مجبورم بچه هارو ببرم خونه ی مادرم…..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
❤1
اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها که چه عرض کنم جوونامون بیدار نشن .
اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با هفتصدتا کانال دست بچه ها ست .
اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونه ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می رفتیم خونه فک و فامیل و کلی بهمون خوش می گذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتما یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
اون وقتا هیچ کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....)ولی همه مریضند.
اون وقتا.....
الان .......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها که چه عرض کنم جوونامون بیدار نشن .
اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با هفتصدتا کانال دست بچه ها ست .
اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونه ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می رفتیم خونه فک و فامیل و کلی بهمون خوش می گذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتما یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
اون وقتا هیچ کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....)ولی همه مریضند.
اون وقتا.....
الان .......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#داستان_کوتاه
📕داستانی شاید خیالی ولی مبتنی بر واقعیت!
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.
در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.
زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.
زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟
انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!
✍نتیجه: ممکن است کسی که ادعای وطن دوستی می کند، دزد حقیقی باشد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕داستانی شاید خیالی ولی مبتنی بر واقعیت!
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.
در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.
زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.
زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟
انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!
✍نتیجه: ممکن است کسی که ادعای وطن دوستی می کند، دزد حقیقی باشد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#دوقسمت صدوهشتادوسه وصدوهشتادوچهار
📖سرگذشت کوثر
اگه بفهمه تا اینجا اومدین ولی ما را قابل ندونستین بیاین خونه ما خیلی ناراحت میشه
اون وقت فکر میکنه که شما ما رو دوست ندارید هرچی من گفتم یه شب دیگه قبول نکرد رفتیم خونه حاج محمود خونه بزرگ و قشنگی داشت زنش از ما خیلی خوب پذیرایی کرد خیلی زن خوب و با خدایی بود
با دو تا دخترش یه دونه پسرش زندگی میکرد دختراش هر کدوم ازدواج کرده بودن و پسرشم مثل پدرش بازاری بود اون شب به من وبچهها خیلی خوش گذشت مدتها بود که همچین مهمونی نرفته بودیم دور هم جمع نشده بودیم فقط تعجب کردم چرا داماد حاج محمود نیومدش احساس کردم با دخترش قهر کرده فقط دخترشون ونوه هاش بودن وقتی رفتیم خونه به مهدی گفتم مهدی جان
راحله از شوهرش جدا شد آخه شوهرشو ندیدم گفت نه آبجی جون جدا نشده شوهرش شهید شده مگه خبر نداشتی گفتم نه عزیز دل خواهر از کجا میدونستم ما که با اینا نشست و برخاست نداشتیم خیلی کم میدیدمشون به قول معروف حاج محمود از ما بهترون بود ما کجا حاج محمود کجا مگه با ما فقیر فقرا نشست و برخاست میکردمهدی حرفی نزد احساس کردم هزاران حرف ناگفته داره گفتم مهدی حرفتو بزن گفتم بالاخره اون دختر و نشون ندادی سرشو انداخت پایین با تعجب نگاش کردم گفتم یعنی چی گفتش که خودت میدونی یعنی چی اونی که میخوام راحله است گفتم امکان نداره گفت چرا امکان نداره گفتم من هیچ وقت اجازه نمیدم تا با اون ازدواج کنی اینو بفهم تو باید با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو موقعیتهای خیلی خوبی داری اونم باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه مهدی من برای تو کلی آرزو دارم
خودم یک دختر خیلی خوب پیدا میکنم تو در همسایه پر دختره همشونم آرزوشون اینه که با تو ازدواج کنن گفت ولی من راحله رو میخوام گفتم تو الان چشات کوره اون خودش دو تا بچه داره یه بچه ۷ ساله یه بچه ۴ ساله
تو میخوای بری واسه بچههای اون پدری کنی چرا واسه بچه های خودت پدری نکنی گفت خوب خواهر من با هم ازدواج کنیم صاحب بچه میشیم گفتم اصلاً حرفشم نزن من نمیتونم تحمل کنم من هزار تا آرزو برای تو دارم مهدی انقدر منو اذیت نکن من تو رو به دندون کشیدم تا به اینجا رسوندمت میدونی چقدر بدبختی کشیدم به اینجا برسونمت جلوی عالم آدم وایسادم جلوی اون بابام و عمو عمه همه و همه ایستادم دیگه کسی دیگه مونده بودکه جلوش واینستم این حق من نیست این حق من از این زندگی نیستش که تو این کاررو بکنی نمیگم راحله زن بدیه اتفاقا خیلی هم زن خوبیه
ولی شما هم کف هم نیستین شما خیلی با هم فرق می کنید خیلی برادر من هر کدوم از شما مال یک دنیای جدایید اصلاً به هم نمیخورید اینو قبول کن اون سابقه یک زندگی مشترک را داره سابقه دو تا زایمانو داره خیلی با دختر مجرد فرق کنه تو یه پسر مجردی تا حالا ازدواج نکردی من دلم میخواد با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو باید عشق و زندگی رو به یه نفر مثل خودت شروع کنی پدری کردن واسه بچه یکی دیگه اصلاً کار راحتی نیست
اون دوتا بچه یتیمن دلشون مثل شیشه است یه چیزی بهشون بگی دلشون میشکنه اه بچه یتیم عرش خدا را به لرزه در میاره آدمو نابود میکنه تو رو خدا نگذار زندگیمون نابود شه
مهدی ظاهراً قبول کرد گفت آبجی تو واسه من خیلی عزیزی هرچی تو بگی خودت برو واسه من خواستگاری هرکی رو که بگی من باهاش ازدواج میکنم من چشم بسته تو رو قبول دارم خیلی خوشحال شدم حتی لیستی از دخترهایی که میخواستمم دادم یاسین برام بنویسه ولی نمیدونم چرااحساس کردم مهدی خوشحال نبود مهدی تو خودش بود احساس میکردم که بغض فروخوردهای داره
با فاطمه صلاح مشورت کردم همه چی رو بهش گفتم فاطمه به من گفت مامان چیکار کردی گفتم چرا این حرفو میزنی مامان تو مادر شهیدی و خواهر شهیدی باید دلتو صاف کنی چرا میخوای ارج و قربتو پیش خدا از دست بدی تو رو خدا یه خورده فکر کن دایی مهدی آدم احمق و سادهای نیستش مطمئن باش که از رو احساسات تصمیم نگرفته همه چی رو سبک سنگین کرده و به اون میخوره تازه اون زن شهیده مامان خوشگلم بهت قول میدم دایی خوشبخت بشه تو رو خدا بذار به مراد دلش برسه گفتم نمیدونم باید بیشتر فکر کنم باید برم با راحله صحبت کنم ببینم نظر اون چیه گفت پس لباس عروسی رو جور کنیم گفنم معلوم نیستش فعلاً وایسا وقتی مهدی رفت ماموریت رفتم خونه حاج محمود
از دیدنم تعجب کردن یه جعبه شیرینی گرفته بودم بهشون گفتم که اومدم صاف و صادق باهاتون حرف بزنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
اگه بفهمه تا اینجا اومدین ولی ما را قابل ندونستین بیاین خونه ما خیلی ناراحت میشه
اون وقت فکر میکنه که شما ما رو دوست ندارید هرچی من گفتم یه شب دیگه قبول نکرد رفتیم خونه حاج محمود خونه بزرگ و قشنگی داشت زنش از ما خیلی خوب پذیرایی کرد خیلی زن خوب و با خدایی بود
با دو تا دخترش یه دونه پسرش زندگی میکرد دختراش هر کدوم ازدواج کرده بودن و پسرشم مثل پدرش بازاری بود اون شب به من وبچهها خیلی خوش گذشت مدتها بود که همچین مهمونی نرفته بودیم دور هم جمع نشده بودیم فقط تعجب کردم چرا داماد حاج محمود نیومدش احساس کردم با دخترش قهر کرده فقط دخترشون ونوه هاش بودن وقتی رفتیم خونه به مهدی گفتم مهدی جان
راحله از شوهرش جدا شد آخه شوهرشو ندیدم گفت نه آبجی جون جدا نشده شوهرش شهید شده مگه خبر نداشتی گفتم نه عزیز دل خواهر از کجا میدونستم ما که با اینا نشست و برخاست نداشتیم خیلی کم میدیدمشون به قول معروف حاج محمود از ما بهترون بود ما کجا حاج محمود کجا مگه با ما فقیر فقرا نشست و برخاست میکردمهدی حرفی نزد احساس کردم هزاران حرف ناگفته داره گفتم مهدی حرفتو بزن گفتم بالاخره اون دختر و نشون ندادی سرشو انداخت پایین با تعجب نگاش کردم گفتم یعنی چی گفتش که خودت میدونی یعنی چی اونی که میخوام راحله است گفتم امکان نداره گفت چرا امکان نداره گفتم من هیچ وقت اجازه نمیدم تا با اون ازدواج کنی اینو بفهم تو باید با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو موقعیتهای خیلی خوبی داری اونم باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه مهدی من برای تو کلی آرزو دارم
خودم یک دختر خیلی خوب پیدا میکنم تو در همسایه پر دختره همشونم آرزوشون اینه که با تو ازدواج کنن گفت ولی من راحله رو میخوام گفتم تو الان چشات کوره اون خودش دو تا بچه داره یه بچه ۷ ساله یه بچه ۴ ساله
تو میخوای بری واسه بچههای اون پدری کنی چرا واسه بچه های خودت پدری نکنی گفت خوب خواهر من با هم ازدواج کنیم صاحب بچه میشیم گفتم اصلاً حرفشم نزن من نمیتونم تحمل کنم من هزار تا آرزو برای تو دارم مهدی انقدر منو اذیت نکن من تو رو به دندون کشیدم تا به اینجا رسوندمت میدونی چقدر بدبختی کشیدم به اینجا برسونمت جلوی عالم آدم وایسادم جلوی اون بابام و عمو عمه همه و همه ایستادم دیگه کسی دیگه مونده بودکه جلوش واینستم این حق من نیست این حق من از این زندگی نیستش که تو این کاررو بکنی نمیگم راحله زن بدیه اتفاقا خیلی هم زن خوبیه
ولی شما هم کف هم نیستین شما خیلی با هم فرق می کنید خیلی برادر من هر کدوم از شما مال یک دنیای جدایید اصلاً به هم نمیخورید اینو قبول کن اون سابقه یک زندگی مشترک را داره سابقه دو تا زایمانو داره خیلی با دختر مجرد فرق کنه تو یه پسر مجردی تا حالا ازدواج نکردی من دلم میخواد با یکی مثل خودت ازدواج کنی تو باید عشق و زندگی رو به یه نفر مثل خودت شروع کنی پدری کردن واسه بچه یکی دیگه اصلاً کار راحتی نیست
اون دوتا بچه یتیمن دلشون مثل شیشه است یه چیزی بهشون بگی دلشون میشکنه اه بچه یتیم عرش خدا را به لرزه در میاره آدمو نابود میکنه تو رو خدا نگذار زندگیمون نابود شه
مهدی ظاهراً قبول کرد گفت آبجی تو واسه من خیلی عزیزی هرچی تو بگی خودت برو واسه من خواستگاری هرکی رو که بگی من باهاش ازدواج میکنم من چشم بسته تو رو قبول دارم خیلی خوشحال شدم حتی لیستی از دخترهایی که میخواستمم دادم یاسین برام بنویسه ولی نمیدونم چرااحساس کردم مهدی خوشحال نبود مهدی تو خودش بود احساس میکردم که بغض فروخوردهای داره
با فاطمه صلاح مشورت کردم همه چی رو بهش گفتم فاطمه به من گفت مامان چیکار کردی گفتم چرا این حرفو میزنی مامان تو مادر شهیدی و خواهر شهیدی باید دلتو صاف کنی چرا میخوای ارج و قربتو پیش خدا از دست بدی تو رو خدا یه خورده فکر کن دایی مهدی آدم احمق و سادهای نیستش مطمئن باش که از رو احساسات تصمیم نگرفته همه چی رو سبک سنگین کرده و به اون میخوره تازه اون زن شهیده مامان خوشگلم بهت قول میدم دایی خوشبخت بشه تو رو خدا بذار به مراد دلش برسه گفتم نمیدونم باید بیشتر فکر کنم باید برم با راحله صحبت کنم ببینم نظر اون چیه گفت پس لباس عروسی رو جور کنیم گفنم معلوم نیستش فعلاً وایسا وقتی مهدی رفت ماموریت رفتم خونه حاج محمود
از دیدنم تعجب کردن یه جعبه شیرینی گرفته بودم بهشون گفتم که اومدم صاف و صادق باهاتون حرف بزنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🌻🦋🌻🦋🌻
یه شب مهمون داشتیم
کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه.
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کفشِ پاشنه خوابونده نباشید ..🌻
یه شب مهمون داشتیم
کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه.
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کفشِ پاشنه خوابونده نباشید ..🌻
❤1
🟧نشانه های یک فرد مهرطلب
زیاد عذرخواهی میکنید.
عزت نفس پایینی دارید.
وقت زیادی رو به دیگران اختصاص میدهید.
برای احساسات دیگران احساس مسئولیت میکنید.
از تعیین کردن حد و مرز احساس گناه میکنید.
تلاش میکنید همه را راضی نگه دارید.
نیاز دارید تا همه دوستتان داشته باشند.
اغلب نگران نظرات دیگران درباره خودتان هستید.
برای اینکه احساس خوبی داشته باشید به تعاریف دیگران نیاز دارید.
نمیتوانید «نه»بگویید.
مدام مورد سواستفاده دیگران قرار می گیرید.
✅ فرد مهرطلب به کسی گفته میشود که تلاش میکند همه را از خودش راضی نگه دارد.
مهربان بودن و به دیگران خدمت کردن ویژگی بدی نیست ولی افراد مهرطلب برای مهربان بودن پایشان را از حدشان فراتر میگذارند و در این مسیر ممکن است زمان، انرژی یا داراییهایشان را از دست بدند.
فرد مهرطلب به دلیل ترس از نا امید کردن دیگران ممکن است از برطرف کردن نیازها و خواستههای خودش دست بکشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیاد عذرخواهی میکنید.
عزت نفس پایینی دارید.
وقت زیادی رو به دیگران اختصاص میدهید.
برای احساسات دیگران احساس مسئولیت میکنید.
از تعیین کردن حد و مرز احساس گناه میکنید.
تلاش میکنید همه را راضی نگه دارید.
نیاز دارید تا همه دوستتان داشته باشند.
اغلب نگران نظرات دیگران درباره خودتان هستید.
برای اینکه احساس خوبی داشته باشید به تعاریف دیگران نیاز دارید.
نمیتوانید «نه»بگویید.
مدام مورد سواستفاده دیگران قرار می گیرید.
✅ فرد مهرطلب به کسی گفته میشود که تلاش میکند همه را از خودش راضی نگه دارد.
مهربان بودن و به دیگران خدمت کردن ویژگی بدی نیست ولی افراد مهرطلب برای مهربان بودن پایشان را از حدشان فراتر میگذارند و در این مسیر ممکن است زمان، انرژی یا داراییهایشان را از دست بدند.
فرد مهرطلب به دلیل ترس از نا امید کردن دیگران ممکن است از برطرف کردن نیازها و خواستههای خودش دست بکشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
"مردانه زیستن..."
مرد بودن،
باران بودن است...
وقتی میبارد،
هم به گُل نیرو میدهد،
هم به سنگها صبر میآموزد.
"فصل مردانگی"
مردانگی،
همان درختی است
که سایهاش را
حتی به کسی که تبر به ریشهاش زده،
هیچگاه دریغ نمیکند.
"راه مردان"
مرد راهش را
نه با حرفهای بزرگ،
بلکه با گامهای استوار
روی زمین میکند...
حتی اگر آن زمین،
از تیغ خارها پوشیده باشد.
"قدرت سکوت"
مردان واقعی،
طوفانهای زندگی را
نه با فریاد،
بلکه با سکوتِ آهنینِ خود
شکست میدهند.
"مسئولیت"
مرد بودن یعنی:
همانقدر که برای برداشتن بار از دوش دیگران قوی باشی،
برای اشک ریختن در خلوت خودت هم جسور باشی.
(مردان واقعی کوههایی هستند که سایهشان امنیت میبخشد، نه صخرههایی که دیگران را خرد کنند.) 🏔️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد بودن،
باران بودن است...
وقتی میبارد،
هم به گُل نیرو میدهد،
هم به سنگها صبر میآموزد.
"فصل مردانگی"
مردانگی،
همان درختی است
که سایهاش را
حتی به کسی که تبر به ریشهاش زده،
هیچگاه دریغ نمیکند.
"راه مردان"
مرد راهش را
نه با حرفهای بزرگ،
بلکه با گامهای استوار
روی زمین میکند...
حتی اگر آن زمین،
از تیغ خارها پوشیده باشد.
"قدرت سکوت"
مردان واقعی،
طوفانهای زندگی را
نه با فریاد،
بلکه با سکوتِ آهنینِ خود
شکست میدهند.
"مسئولیت"
مرد بودن یعنی:
همانقدر که برای برداشتن بار از دوش دیگران قوی باشی،
برای اشک ریختن در خلوت خودت هم جسور باشی.
(مردان واقعی کوههایی هستند که سایهشان امنیت میبخشد، نه صخرههایی که دیگران را خرد کنند.) 🏔️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوهفت
سیده خانم خیلی تلاش کرد منصرفم کنه اما نمیتونستم قبول کنم،به اندازه ی کافی سربارش شده بودیم،نریمان دیگه بزرگ شده بود و دوست نداشتم حسرت چیزی توی دلش بمونه،سیده خانم وقتی دید نمیتونه منصرفم کنه برام شرط گذاشت و شرطش هم این بود که نریمان رو توی خونه پیشش بذارم و بچه رو همراه خودم نبرم..........
چون سیده خانم سنش بالا بود اولش مخالفت کردم اما خودش انقد اصرار کرد و گفت تنهایی اذیت میشم و دیگه به نریمان عادت کردم که راضی شدم،راست میگفت خیلی بهش وابسته شده بود،نریمان هم خداروشکر پسر آروم و فهمیده ای بود و اصلا اذیت نمیکرد…..چند روزی اینور و اونور گشتم تا بلاخره تونستم توی یک ارایشگاه زنونه کار پیدا کنم،دیگه از رخت شستن و کلفتی خسته شده بودم و دلم نمیخواست سراغ اینجور کارها برم،این کار رو هم کاملا اتفاقی پیدا کردم،موقعی که توی بقالی داشتم کمی وسیله میخریدم زن جوونی درست جلوم ایستاده بود و داشت به صاحب بقالی میگفت برای تمیزکاری ارایشگاهش کسی رو پیدا کنه،اولش نمیخواستم چیزی بگم اما بلاخره غرورمو زیر پا گذاشتم و بعد از رفتن زن به آقا موسی صاحب بقالی گفتم اگه میشه منو بهش معرفی کنه،اونم که منو میشناخت و میدونست با سیده خانم زندگی میکنم قبول کرد من رو بهش معرفی کنه…..دو سه روز بعد که دوباره برای خرید رفتم آقا موسی آدرس ارایشگاه رو بهم داد وگفت با اون زن صحبت کرده و میتونم برایکار برم…….از شدت خوشحالی خریدهارو خونه بردم و سریع به سمت ارایشگاه حرکت کردم،توی ماشین که نشستم آدرس رو به راننده دادم و خواهش کردم منو به مقصد برسونه،خوشحال بودم از اینکه دیگه مجبور نبودم توی خونه ها کار کنم و نگاه هر نامحرمی رو روی خودم تحمل کنم…..نیم ساعتی طول کشید تا به ارایشگاه برسم،در باز بود و همون لحظه چند نفری جلوتر از من داخل رفتن،آروم پرده ی جلوی در رو کنار زدم و داخل شدم……ارایشگاه خیلی شلوغی بود و کلی زن و دختر روی صندلی ها نشسته بودن،سراغ میز گوشه ی سالن که دختر جوونی پشتش نشسته بود حرکت کردم و ازش سراغ ستاره خانم رو گرفتم،خودکار توی دستش رو تاب داد و گفت عزیزم هنوز نیومده،میخوای بشین تا بیاد……باشه ای گفتم و روی یکی از صندلی های نزدیک به خودش نشستم،از دیدن دختر زیبایی که زیر دست ارایشگر نشسته بود و با ذوق داشت تعریف میکرد که امشب عروسیشه و میخواد زیباتر از همیشه باشه لبخند روی لبم نشست،من هیچکدوم از این کارها رو انجام نداده بودم و فقط به محضر ساده ای بسنده کرده بودم،البته بماند که بخاطر سختی های زندگی هیچوقت ذهنم سمت این چیزها نمیرفت و همیشه قانع بودم……..یک ساعتی منتظر نشستم تا بلاخره ستاره خانم،همون زنی که توی بقالی دیده بودم از در ارایشگاه وارد شد……
کنار دختر پشت میز اومد و کیفش رو بهش سپرد،سریع بلند شدم و سلام کردم،نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بفرمایید عزیزم.....کمی من من کردم و گفتم از طرف آقا موسی برای کار اومدم،لبش به خنده باز شدو گفت آها بله عزیزم خیلی خوش اومدی،بذار یه سری به بچه ها بزنم میام برات توضیح میدم....باشه ای گفتم و دوباره سر جام نشستم،به نظر زن خوبی میومد و حس خوبی بهش داشتم،زن های توی سالن یکی یکی کارشون رو انجام میدادن و بعد از پرداخت پول به دختری که کنار من پشت میز نشسته بود بیرون میرفتن،زیر چشمی نگاه میکردم که چطور بدون اینکه به فکر چیزی باشن دست توی کیف میکردن و کلی پول پرداخت میکردن.....نزدیک ظهر بود که بلاخره ستاره خانم بیکار شد و بعد از کلی معذرت خواهی کنارم نشست،اول به دختری که پشت میز نشسته بود و اسمش سارا بود سپرد برامون دو لیوان چایی بیاره و بعد شروع کرد به صحبت کردن:ببین عزیزم من اینجا یه نفر رو میخوام که کارای تمیز کاری رو برام انجام بده،یه نفر قبلاً اینجا کار میکرد که شوهرش دیگه اجازه نداد بیاد و توی این مدت بچه ها کارا رو انجام میدادن اما یه مدته سرمون خیلی شلوغ شده و هیچکدوم وقت نمیکنن،راستش رو بخوای من خیلی حساسم و سالن همیشه باید از تمیزی برق بزنه،صبح زودتر از همه باید بیای و عصر دیرتر از همه بری اما اگه زیاد شلوغ نباشیم میتونی ظهر ها دو سه ساعتی بری خونه استراحت کنی،راجع به حقوق هم مشکلی نیست آنقدری بهت میدم که راضی باشی فقط میخوام منظم باشی و تمیز،اگر مشکلی نداری بسم الله،راستی اینم بگم من اصلا حوصله ی دردسر ندارم خواهش میکنم اول از تمام اعضای خانواده ات رضایت بگیر بعد بیا،فردا نیای بگی نمیدونم بابام چی گفت و اون نمیذاره و این دعوام میکنه همین الان فکراتو بکن عزیزم.......لبخندی زدم و گفتم خیالتون راحت من با هیچکدوم از اینا مشکلی ندارم،هرموقع بگید میتونم بیام سر کار،ستاره خانم از روی صندلی بلند شد و گفت فردا صبحانه ساعت ده بیا کارت خوب بود میگم سارا بهت کلید بده، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوهفت
سیده خانم خیلی تلاش کرد منصرفم کنه اما نمیتونستم قبول کنم،به اندازه ی کافی سربارش شده بودیم،نریمان دیگه بزرگ شده بود و دوست نداشتم حسرت چیزی توی دلش بمونه،سیده خانم وقتی دید نمیتونه منصرفم کنه برام شرط گذاشت و شرطش هم این بود که نریمان رو توی خونه پیشش بذارم و بچه رو همراه خودم نبرم..........
چون سیده خانم سنش بالا بود اولش مخالفت کردم اما خودش انقد اصرار کرد و گفت تنهایی اذیت میشم و دیگه به نریمان عادت کردم که راضی شدم،راست میگفت خیلی بهش وابسته شده بود،نریمان هم خداروشکر پسر آروم و فهمیده ای بود و اصلا اذیت نمیکرد…..چند روزی اینور و اونور گشتم تا بلاخره تونستم توی یک ارایشگاه زنونه کار پیدا کنم،دیگه از رخت شستن و کلفتی خسته شده بودم و دلم نمیخواست سراغ اینجور کارها برم،این کار رو هم کاملا اتفاقی پیدا کردم،موقعی که توی بقالی داشتم کمی وسیله میخریدم زن جوونی درست جلوم ایستاده بود و داشت به صاحب بقالی میگفت برای تمیزکاری ارایشگاهش کسی رو پیدا کنه،اولش نمیخواستم چیزی بگم اما بلاخره غرورمو زیر پا گذاشتم و بعد از رفتن زن به آقا موسی صاحب بقالی گفتم اگه میشه منو بهش معرفی کنه،اونم که منو میشناخت و میدونست با سیده خانم زندگی میکنم قبول کرد من رو بهش معرفی کنه…..دو سه روز بعد که دوباره برای خرید رفتم آقا موسی آدرس ارایشگاه رو بهم داد وگفت با اون زن صحبت کرده و میتونم برایکار برم…….از شدت خوشحالی خریدهارو خونه بردم و سریع به سمت ارایشگاه حرکت کردم،توی ماشین که نشستم آدرس رو به راننده دادم و خواهش کردم منو به مقصد برسونه،خوشحال بودم از اینکه دیگه مجبور نبودم توی خونه ها کار کنم و نگاه هر نامحرمی رو روی خودم تحمل کنم…..نیم ساعتی طول کشید تا به ارایشگاه برسم،در باز بود و همون لحظه چند نفری جلوتر از من داخل رفتن،آروم پرده ی جلوی در رو کنار زدم و داخل شدم……ارایشگاه خیلی شلوغی بود و کلی زن و دختر روی صندلی ها نشسته بودن،سراغ میز گوشه ی سالن که دختر جوونی پشتش نشسته بود حرکت کردم و ازش سراغ ستاره خانم رو گرفتم،خودکار توی دستش رو تاب داد و گفت عزیزم هنوز نیومده،میخوای بشین تا بیاد……باشه ای گفتم و روی یکی از صندلی های نزدیک به خودش نشستم،از دیدن دختر زیبایی که زیر دست ارایشگر نشسته بود و با ذوق داشت تعریف میکرد که امشب عروسیشه و میخواد زیباتر از همیشه باشه لبخند روی لبم نشست،من هیچکدوم از این کارها رو انجام نداده بودم و فقط به محضر ساده ای بسنده کرده بودم،البته بماند که بخاطر سختی های زندگی هیچوقت ذهنم سمت این چیزها نمیرفت و همیشه قانع بودم……..یک ساعتی منتظر نشستم تا بلاخره ستاره خانم،همون زنی که توی بقالی دیده بودم از در ارایشگاه وارد شد……
کنار دختر پشت میز اومد و کیفش رو بهش سپرد،سریع بلند شدم و سلام کردم،نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بفرمایید عزیزم.....کمی من من کردم و گفتم از طرف آقا موسی برای کار اومدم،لبش به خنده باز شدو گفت آها بله عزیزم خیلی خوش اومدی،بذار یه سری به بچه ها بزنم میام برات توضیح میدم....باشه ای گفتم و دوباره سر جام نشستم،به نظر زن خوبی میومد و حس خوبی بهش داشتم،زن های توی سالن یکی یکی کارشون رو انجام میدادن و بعد از پرداخت پول به دختری که کنار من پشت میز نشسته بود بیرون میرفتن،زیر چشمی نگاه میکردم که چطور بدون اینکه به فکر چیزی باشن دست توی کیف میکردن و کلی پول پرداخت میکردن.....نزدیک ظهر بود که بلاخره ستاره خانم بیکار شد و بعد از کلی معذرت خواهی کنارم نشست،اول به دختری که پشت میز نشسته بود و اسمش سارا بود سپرد برامون دو لیوان چایی بیاره و بعد شروع کرد به صحبت کردن:ببین عزیزم من اینجا یه نفر رو میخوام که کارای تمیز کاری رو برام انجام بده،یه نفر قبلاً اینجا کار میکرد که شوهرش دیگه اجازه نداد بیاد و توی این مدت بچه ها کارا رو انجام میدادن اما یه مدته سرمون خیلی شلوغ شده و هیچکدوم وقت نمیکنن،راستش رو بخوای من خیلی حساسم و سالن همیشه باید از تمیزی برق بزنه،صبح زودتر از همه باید بیای و عصر دیرتر از همه بری اما اگه زیاد شلوغ نباشیم میتونی ظهر ها دو سه ساعتی بری خونه استراحت کنی،راجع به حقوق هم مشکلی نیست آنقدری بهت میدم که راضی باشی فقط میخوام منظم باشی و تمیز،اگر مشکلی نداری بسم الله،راستی اینم بگم من اصلا حوصله ی دردسر ندارم خواهش میکنم اول از تمام اعضای خانواده ات رضایت بگیر بعد بیا،فردا نیای بگی نمیدونم بابام چی گفت و اون نمیذاره و این دعوام میکنه همین الان فکراتو بکن عزیزم.......لبخندی زدم و گفتم خیالتون راحت من با هیچکدوم از اینا مشکلی ندارم،هرموقع بگید میتونم بیام سر کار،ستاره خانم از روی صندلی بلند شد و گفت فردا صبحانه ساعت ده بیا کارت خوب بود میگم سارا بهت کلید بده، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوهشت
ازش تشکر کردم و با خوشحالی بیرون زدم،خیلی از این کار خوشم میومد،از اینکه با هیچ مردی سر و کار نداشتم حسابی راضی بودم......
به خونه که رسیدم با ذوق و شوق همه چیز رو برای سیده خانم تعریف کردم و اونم از خوشحالی من خوشحال شد....
کارمو که توی ارایشگاه شروع کردم حسابی سرم گرم شد و دیگه وقتی برای فکر و خیال نداشتم،صبح زود میرفتم و دوازده برمیگشتم،دوباره دوسه ساعتی استراحت میکردم و بازهم میرفتم تا غروب،البته استراحت نمیکردم چون سیده خانم نمیتونست سر پا بمونه هنوز هم شام و نهار رو خودم درست میکردم توی اون دوساعت همه ی وقتم صرف آشپزی میشد…سخت بود اما راضی بودم،نریمان انقدر پسر فهمیده ای بود که شرایط رو درک میکرد و اصلا اذیت نمیکرد…..سیده خانم اجازه نمیداد حتی قرونی از پولم رو توی خونه خرج کنم و منم تمام پولم رو برای روز مبادا پس انداز میکردم،سال پنجاه و هفت بود و هرروز که سرکار میرفتم خیابون ها مملو از ادم هایی بود که شعار میدادن و به دنبال تغییر دادن حکومت بودند،هروقت باهاشون رودررو میشدم دوباره فکر و خیال ارش توی ذهنم نقش میبست اما زود خودم رو مشغول فکر دیگه ای میکردم،یک جورایی بی خیال ارش شده بودم و حس میکردم دیگه برنمیگرده،هنوز هم دوستش داشتم و عاشقش بودم اما بخاطر آرامش خودم و نریمان هیچ تلاشی برای پیدا کردنش نمیکردم چون میدونستم با کوچکترین حرکتی دوباره سر و کله ی مهتاب خانم پیدا میشه،دروغ چرا تازه داشتم طعم آرامش رو میچشیدم واونو هم مدیون سیده خانم بودم…… دیگه نه خبری از مصطفی داشتم و نه سراغ اصغر رفتم،دوست داشتم همینجوری توی بی خبری بمونم و زندگیم رو بکنم،شرایط کشور حسابی به هم ریخته بود و همه جا حرف از انقلاب بود، کار ارایشگاه هم کساد شده بود و اکثر روزها تعطیل میشد……سیده خانم دیگه از دست و پا افتاده بود و به مراقبت احتیاج داشت،چندباری که نریمان رو با خودم به سالن برده بودم ستاره خانم روترش کرد و به سارا سپرده بود بهم بگه یا دیگه بچه رو با خودم نبرم یا مجبوره عذرم رو بخواد…….منهم که کسی رو نداشتم که نریمان رو پیشش بذارم تصمیم گرفتم دیگه سر کار نرم و توی خونه بمونم تا هم مواظب سیده خانم باشم و هم خیالم بابت نریمان راحت باشه….توی همون یک سال هم پول تقریبا زیادی پس انداز کرده بودم،سیده خانم همون اوایل بهم گفته بود که توی وصیت نامه اش خونه رو وقف کرده و قراره بعد از مردنش با پول فروش خونه برای دخترش توی مناطق محروم مدرسه یا مسجد بسازن،خداخدا میکردم اتفاقی براش نیفته وگرنه بازهم آواره میشدم……
یه روز پاییزی که هوا خنک شده بود و گاهی با نریمان توی حیاط مینشستیم در خونه به صدا دراومد،میخواستم بلند شم و برم باز کنم که سیما دختر یکی از مستاجرها زودتر از من بلند شد و گفت شما بشین خاله من میرم باز میکنم درو،دختر ده دوازده ساله ای بود و میومد با نریمان بازی میکرد،مادرش مرده بود و با پدر و برادرش توی یکی از اتاق ها زندگی میکرد،روزها اونا سرکار میرفتن و اونم سراغ ما میومد تا با نریمان بازی کنه…..چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که سیما برگشت و گفت خاله یه پسری دم دره با خودت کار داره،متعجب نگاهش کردم و گفتم با من؟نگفت اسمش چیه؟سیما شونه بالا انداخت و گفت خاله نپرسیدم زشت بود اخه،خودت برو دم در بیین کیه…..با ترس و لرز روسریمو روی سرم مرتب کردم و راه افتادم،خدایا نکنه باز هم سر و کله ی مهتاب خانم و دارو دسته اش پیدا شده باشه،شایدم مصطفی پیدام کرده،به در که نزدیک شدم نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم،پسر پشت در رو که دیدم با چشمای ریز بهش نگاه کردم،این دیگه کی بود،سن زیادی نداشت و چهار ده پونزده ساله به نظر میومد…..پسر سلامی کرد و گفت سلام گل مرجان خانم من ساعد پسر معصومه خانمم همسایه ی خواهرتون زری،مامانم گفته بهتون بگم هرچه زودتر بیاید خونه ی ما کارتون داره،بدون اینکه جواب سلامش رو بدم گفتم چی شده مگه؟خبری از زری داره برام؟ساعد گردن کج کرد و گفت نمیدونم والا فقط گفت بهتون بگم زود بیاید……ساعد که رفت تازه به خودم اومدم،خدایا خواهرم،خدایا من نوکرتم فقط منو به خواهرم برسون……..سریع توی خونه ی رفتم و نریمان رو از سیما گرفتم،کاش ساعد میموند و باهم میرفتیم،اشکال نداره خودم میرم الان…..توی اتاق که رفتم سیده خانم توی رختخواب دراز کشیده بود و زیر لب ذکر میگفت،کنارش نشستم و با بغض همه چیو براش تعریف کردم،ازش خواستم دعا کنه خواهرمو پیدا کرده باشم چون من تو این شهر غریب به جز اون کسی رو نداشتم…..غذایی که روی گاز بود رو سریع آماده کردم و با ظرف کنار دستش گذاشتم تا اذیت نشه برای خوردنش،خیلی زود لباسمو عوض کردم و همراه نریمان از خونه بیرون رفتم……
تا خونه ی معصومه خانم راه زیادی بود اما من تند تند راه میرفتم تا بلکه کمی زودتر برسم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوهشت
ازش تشکر کردم و با خوشحالی بیرون زدم،خیلی از این کار خوشم میومد،از اینکه با هیچ مردی سر و کار نداشتم حسابی راضی بودم......
به خونه که رسیدم با ذوق و شوق همه چیز رو برای سیده خانم تعریف کردم و اونم از خوشحالی من خوشحال شد....
کارمو که توی ارایشگاه شروع کردم حسابی سرم گرم شد و دیگه وقتی برای فکر و خیال نداشتم،صبح زود میرفتم و دوازده برمیگشتم،دوباره دوسه ساعتی استراحت میکردم و بازهم میرفتم تا غروب،البته استراحت نمیکردم چون سیده خانم نمیتونست سر پا بمونه هنوز هم شام و نهار رو خودم درست میکردم توی اون دوساعت همه ی وقتم صرف آشپزی میشد…سخت بود اما راضی بودم،نریمان انقدر پسر فهمیده ای بود که شرایط رو درک میکرد و اصلا اذیت نمیکرد…..سیده خانم اجازه نمیداد حتی قرونی از پولم رو توی خونه خرج کنم و منم تمام پولم رو برای روز مبادا پس انداز میکردم،سال پنجاه و هفت بود و هرروز که سرکار میرفتم خیابون ها مملو از ادم هایی بود که شعار میدادن و به دنبال تغییر دادن حکومت بودند،هروقت باهاشون رودررو میشدم دوباره فکر و خیال ارش توی ذهنم نقش میبست اما زود خودم رو مشغول فکر دیگه ای میکردم،یک جورایی بی خیال ارش شده بودم و حس میکردم دیگه برنمیگرده،هنوز هم دوستش داشتم و عاشقش بودم اما بخاطر آرامش خودم و نریمان هیچ تلاشی برای پیدا کردنش نمیکردم چون میدونستم با کوچکترین حرکتی دوباره سر و کله ی مهتاب خانم پیدا میشه،دروغ چرا تازه داشتم طعم آرامش رو میچشیدم واونو هم مدیون سیده خانم بودم…… دیگه نه خبری از مصطفی داشتم و نه سراغ اصغر رفتم،دوست داشتم همینجوری توی بی خبری بمونم و زندگیم رو بکنم،شرایط کشور حسابی به هم ریخته بود و همه جا حرف از انقلاب بود، کار ارایشگاه هم کساد شده بود و اکثر روزها تعطیل میشد……سیده خانم دیگه از دست و پا افتاده بود و به مراقبت احتیاج داشت،چندباری که نریمان رو با خودم به سالن برده بودم ستاره خانم روترش کرد و به سارا سپرده بود بهم بگه یا دیگه بچه رو با خودم نبرم یا مجبوره عذرم رو بخواد…….منهم که کسی رو نداشتم که نریمان رو پیشش بذارم تصمیم گرفتم دیگه سر کار نرم و توی خونه بمونم تا هم مواظب سیده خانم باشم و هم خیالم بابت نریمان راحت باشه….توی همون یک سال هم پول تقریبا زیادی پس انداز کرده بودم،سیده خانم همون اوایل بهم گفته بود که توی وصیت نامه اش خونه رو وقف کرده و قراره بعد از مردنش با پول فروش خونه برای دخترش توی مناطق محروم مدرسه یا مسجد بسازن،خداخدا میکردم اتفاقی براش نیفته وگرنه بازهم آواره میشدم……
یه روز پاییزی که هوا خنک شده بود و گاهی با نریمان توی حیاط مینشستیم در خونه به صدا دراومد،میخواستم بلند شم و برم باز کنم که سیما دختر یکی از مستاجرها زودتر از من بلند شد و گفت شما بشین خاله من میرم باز میکنم درو،دختر ده دوازده ساله ای بود و میومد با نریمان بازی میکرد،مادرش مرده بود و با پدر و برادرش توی یکی از اتاق ها زندگی میکرد،روزها اونا سرکار میرفتن و اونم سراغ ما میومد تا با نریمان بازی کنه…..چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که سیما برگشت و گفت خاله یه پسری دم دره با خودت کار داره،متعجب نگاهش کردم و گفتم با من؟نگفت اسمش چیه؟سیما شونه بالا انداخت و گفت خاله نپرسیدم زشت بود اخه،خودت برو دم در بیین کیه…..با ترس و لرز روسریمو روی سرم مرتب کردم و راه افتادم،خدایا نکنه باز هم سر و کله ی مهتاب خانم و دارو دسته اش پیدا شده باشه،شایدم مصطفی پیدام کرده،به در که نزدیک شدم نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم،پسر پشت در رو که دیدم با چشمای ریز بهش نگاه کردم،این دیگه کی بود،سن زیادی نداشت و چهار ده پونزده ساله به نظر میومد…..پسر سلامی کرد و گفت سلام گل مرجان خانم من ساعد پسر معصومه خانمم همسایه ی خواهرتون زری،مامانم گفته بهتون بگم هرچه زودتر بیاید خونه ی ما کارتون داره،بدون اینکه جواب سلامش رو بدم گفتم چی شده مگه؟خبری از زری داره برام؟ساعد گردن کج کرد و گفت نمیدونم والا فقط گفت بهتون بگم زود بیاید……ساعد که رفت تازه به خودم اومدم،خدایا خواهرم،خدایا من نوکرتم فقط منو به خواهرم برسون……..سریع توی خونه ی رفتم و نریمان رو از سیما گرفتم،کاش ساعد میموند و باهم میرفتیم،اشکال نداره خودم میرم الان…..توی اتاق که رفتم سیده خانم توی رختخواب دراز کشیده بود و زیر لب ذکر میگفت،کنارش نشستم و با بغض همه چیو براش تعریف کردم،ازش خواستم دعا کنه خواهرمو پیدا کرده باشم چون من تو این شهر غریب به جز اون کسی رو نداشتم…..غذایی که روی گاز بود رو سریع آماده کردم و با ظرف کنار دستش گذاشتم تا اذیت نشه برای خوردنش،خیلی زود لباسمو عوض کردم و همراه نریمان از خونه بیرون رفتم……
تا خونه ی معصومه خانم راه زیادی بود اما من تند تند راه میرفتم تا بلکه کمی زودتر برسم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدونه
کاش ساعد رو کمی سوال و جواب میکردم بلکه چیزی بهم میگفت،
وای خدایا نکنه اتفاقی برای خواهرم افتاده باشه،با این فکر و خیال ها چشمام هام خیس شد و نفسم بند اومد …….
نمیدونم چطور خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم،در که زدم ساعد خودش در رو باز کرد و گفت بیاید تو مامانم داخله،نریمان رو پایین گذاشتم و با هول داخل رفتم،همون لحظه معصومه از توی خونه بیرون اومد و گفت سلام خوش اومدی بیا تو کارت دارم،با درموندگی نگاهش کردم و گفتم چرا اذیت میکنیپ خب قشنگ بهم بگید چی شده،بخدا مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم،اتفاقی واسه زری افتاده؟معصومه دستشو رو به داخل گرفت و گفت بیا داخل خب میگم برات،کفشاشو دراوردم و دنبالش راه افتادم ،منتظر بودم بشینه و شروع کنم به غر زدن که با دیدن کسی که روبروم ایستاده بود خشکم زد…..زری؟خواهر عزیزم؟باورم نمیشد بیدارم،انگار توی خواب بودم و داشتم زری رو میدیدم،مثل مجسمه همونجا ایستاده بودم و بهش چشم دوخته بودم،نه میتونستم حرفی بزنم و نه حتی گریه کنم،سه سالی میشد که ندیده بودمش و یجورایی قیدش رو زده بودم اما حالا با دیدن خواهرم حسابی شوکه شده بودم،یعنی میتونستیم مثل قبل باهم باشیم و هوای همو داشته باشیم؟زری که متوجه بهت من شده بود بهم نزدیک شد و توی چشم به هم زدنی منو توی آغوش کشید…..انگار از خواب پریده باشم دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و زدم زیر گریه،از گریه ی ما معصومه خانم هم اشکش دراومده بود،سه سال تمام بی کس و تنها سر کرده بودم،بارها دلم برای خواهرم پرمیشکید و کاری از دستم برنمیومد انجام بدم،حالا اون اینجا بود توی آغوش من…..کمی که گذشت زری منو از خودش جدا کرد و گفت مگه مردم که انقد گریه و زاری راه انداختی؟یه روزم از عمرم مونده بود میومدم پیدات میکردم…..اشکامو پاک کردم و گفتم توروخدا بگو تو این مدت کجا بودی اصلا چرا یهویی رفتی؟زری منو دنبال خودش گوشه ای سالن کشوند و گفت میخوای تا صبح سر پا نگهمون داری ؟بیا بشین دختر نشسته هم میتونیم حرف بزنیم……لبخند کمرنگی زدم و کنارش نشستم،زری گفت چه خبر گل مرجان؟ارش برگشت یا نه؟بخدا انقد تو فکرت بودم که دیگه داشتم دیوونه میشدم،جرئت نداشتم جلوی پرویز اسمتو بیارم فکر میکرد تو منو ترغیب کردی فرار کنم……پوزخندی زدم و گفتم حالا کجاست؟چطور اجازه داد بیای اینجا؟زری نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت پرویز مرده گل مرجان……با دهانی نیمه باز گفتم داری جدی میگی زری؟چطوری؟اونکه سرحال بود خیلی…..
زری تک خنده ای کرد و گفت چه میدونم چه مرگش بود،یه شب خوابید صبح بیدار نشد،منکه از خوشحالی حتی یه قطره اشک از چشمام بیرون نیومد، کم آزارم داد؟کاش زودتر میمرد منم انقد عذاب نمیکشیدم،دستشو گرفتم و گفتم تو بگو ببینم کجا بودی این چند سال؟همین تهران بودی؟زری نفس عمیقی کشید و گفت نه بابا قمر که دار و ندارش رو برداشت و برد مارو هم برداشت برد دهات پدریش،فک کن یه عالمه پول و طلا داشت که همه رو جایی قایم کرده بود،من تو این چند سال اصلا نفهمیده بودم که کجا قایمشون کرده اما به اون زن گفته بود ،پرویز همیشه بیشتر پولاشو میداد و طلا میخرید میگفت یه روزی گرون میشه پولم چند برابر میشه،قمرم خوب گذاشت تو کاسه اش…….با کنجکاوی گفتم اون چطور فرار کرد اخه؟چقد هفت خط بوده این قمر؟وای خدا یادته اون اولا که تو عروسی نکرده بودی میومد خونه چقد خودشو خوب نشون میداد؟آروم و مهربون،ادم دیگه به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه والا……زری گفت منم دقیق نمیدونم اما اینجوری که پرویز تعریف میکرد چند وقتی بود میرفت بازار بعد با یه زن مغازه دار آشنا شد که لباس میفروخت،میگن زنه فریبش داد که پول و طلا بردار بیار باهم بریم خارج،چند روز بعد که پرویز رفته سراغ زنه زده زیر همه چیز و گفته من اصلا قمر و نمیشناسم،حالا معلوم نیست کجا رفته،فرار کرده،کشتنش،پرویزم که دیگه میدونست دستش به پول و طلاها نمیرسه بی خیالش شد……….با ذوق دست زری رو فشار دادمو گفتم وای زری یعنی دیگه اومدی بمونی اینجا ؟باورم نمیشه بخدا،نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود بدون تو خیلی اذیت شدم،زری گفت اره دیگه اونجا جای من نبود،فامیل پرویز خیلی اذیتم کردن تو همین یکی دوماهی که مرده،پرویز اونجا زمین زیاد داشت اما انقد اذیتم کردن همه رو ول کردم و اومدم،میدونی که ادعای خان و خانزادگی دارن،میخواستن منو بدن به پسر عموی پرویز که هفتاد سالش بود و نمیتونست دست و پاشو تکون بده،منم یه روز صبح زود دست منصور رو گرفتم و از اون ده زدم بیرون………منصور هفت سالش بود و انقد آقا آروم و آقا شده بود که دلم نمیومد چشم ازش بردارم،به زری پیشنهاد دادم باهم اتاقی بگیریم و دوباره باهم زندگی کنیم،باورم نمیشد دیگه تنها نیستم،تاحالا توی عمرم انقد خوشحال نشده بودم…….
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدونه
کاش ساعد رو کمی سوال و جواب میکردم بلکه چیزی بهم میگفت،
وای خدایا نکنه اتفاقی برای خواهرم افتاده باشه،با این فکر و خیال ها چشمام هام خیس شد و نفسم بند اومد …….
نمیدونم چطور خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم،در که زدم ساعد خودش در رو باز کرد و گفت بیاید تو مامانم داخله،نریمان رو پایین گذاشتم و با هول داخل رفتم،همون لحظه معصومه از توی خونه بیرون اومد و گفت سلام خوش اومدی بیا تو کارت دارم،با درموندگی نگاهش کردم و گفتم چرا اذیت میکنیپ خب قشنگ بهم بگید چی شده،بخدا مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم،اتفاقی واسه زری افتاده؟معصومه دستشو رو به داخل گرفت و گفت بیا داخل خب میگم برات،کفشاشو دراوردم و دنبالش راه افتادم ،منتظر بودم بشینه و شروع کنم به غر زدن که با دیدن کسی که روبروم ایستاده بود خشکم زد…..زری؟خواهر عزیزم؟باورم نمیشد بیدارم،انگار توی خواب بودم و داشتم زری رو میدیدم،مثل مجسمه همونجا ایستاده بودم و بهش چشم دوخته بودم،نه میتونستم حرفی بزنم و نه حتی گریه کنم،سه سالی میشد که ندیده بودمش و یجورایی قیدش رو زده بودم اما حالا با دیدن خواهرم حسابی شوکه شده بودم،یعنی میتونستیم مثل قبل باهم باشیم و هوای همو داشته باشیم؟زری که متوجه بهت من شده بود بهم نزدیک شد و توی چشم به هم زدنی منو توی آغوش کشید…..انگار از خواب پریده باشم دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و زدم زیر گریه،از گریه ی ما معصومه خانم هم اشکش دراومده بود،سه سال تمام بی کس و تنها سر کرده بودم،بارها دلم برای خواهرم پرمیشکید و کاری از دستم برنمیومد انجام بدم،حالا اون اینجا بود توی آغوش من…..کمی که گذشت زری منو از خودش جدا کرد و گفت مگه مردم که انقد گریه و زاری راه انداختی؟یه روزم از عمرم مونده بود میومدم پیدات میکردم…..اشکامو پاک کردم و گفتم توروخدا بگو تو این مدت کجا بودی اصلا چرا یهویی رفتی؟زری منو دنبال خودش گوشه ای سالن کشوند و گفت میخوای تا صبح سر پا نگهمون داری ؟بیا بشین دختر نشسته هم میتونیم حرف بزنیم……لبخند کمرنگی زدم و کنارش نشستم،زری گفت چه خبر گل مرجان؟ارش برگشت یا نه؟بخدا انقد تو فکرت بودم که دیگه داشتم دیوونه میشدم،جرئت نداشتم جلوی پرویز اسمتو بیارم فکر میکرد تو منو ترغیب کردی فرار کنم……پوزخندی زدم و گفتم حالا کجاست؟چطور اجازه داد بیای اینجا؟زری نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت پرویز مرده گل مرجان……با دهانی نیمه باز گفتم داری جدی میگی زری؟چطوری؟اونکه سرحال بود خیلی…..
زری تک خنده ای کرد و گفت چه میدونم چه مرگش بود،یه شب خوابید صبح بیدار نشد،منکه از خوشحالی حتی یه قطره اشک از چشمام بیرون نیومد، کم آزارم داد؟کاش زودتر میمرد منم انقد عذاب نمیکشیدم،دستشو گرفتم و گفتم تو بگو ببینم کجا بودی این چند سال؟همین تهران بودی؟زری نفس عمیقی کشید و گفت نه بابا قمر که دار و ندارش رو برداشت و برد مارو هم برداشت برد دهات پدریش،فک کن یه عالمه پول و طلا داشت که همه رو جایی قایم کرده بود،من تو این چند سال اصلا نفهمیده بودم که کجا قایمشون کرده اما به اون زن گفته بود ،پرویز همیشه بیشتر پولاشو میداد و طلا میخرید میگفت یه روزی گرون میشه پولم چند برابر میشه،قمرم خوب گذاشت تو کاسه اش…….با کنجکاوی گفتم اون چطور فرار کرد اخه؟چقد هفت خط بوده این قمر؟وای خدا یادته اون اولا که تو عروسی نکرده بودی میومد خونه چقد خودشو خوب نشون میداد؟آروم و مهربون،ادم دیگه به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه والا……زری گفت منم دقیق نمیدونم اما اینجوری که پرویز تعریف میکرد چند وقتی بود میرفت بازار بعد با یه زن مغازه دار آشنا شد که لباس میفروخت،میگن زنه فریبش داد که پول و طلا بردار بیار باهم بریم خارج،چند روز بعد که پرویز رفته سراغ زنه زده زیر همه چیز و گفته من اصلا قمر و نمیشناسم،حالا معلوم نیست کجا رفته،فرار کرده،کشتنش،پرویزم که دیگه میدونست دستش به پول و طلاها نمیرسه بی خیالش شد……….با ذوق دست زری رو فشار دادمو گفتم وای زری یعنی دیگه اومدی بمونی اینجا ؟باورم نمیشه بخدا،نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود بدون تو خیلی اذیت شدم،زری گفت اره دیگه اونجا جای من نبود،فامیل پرویز خیلی اذیتم کردن تو همین یکی دوماهی که مرده،پرویز اونجا زمین زیاد داشت اما انقد اذیتم کردن همه رو ول کردم و اومدم،میدونی که ادعای خان و خانزادگی دارن،میخواستن منو بدن به پسر عموی پرویز که هفتاد سالش بود و نمیتونست دست و پاشو تکون بده،منم یه روز صبح زود دست منصور رو گرفتم و از اون ده زدم بیرون………منصور هفت سالش بود و انقد آقا آروم و آقا شده بود که دلم نمیومد چشم ازش بردارم،به زری پیشنهاد دادم باهم اتاقی بگیریم و دوباره باهم زندگی کنیم،باورم نمیشد دیگه تنها نیستم،تاحالا توی عمرم انقد خوشحال نشده بودم…….
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
👌1
🌻سلطان مار و بی بی نگار🌻
در روزگاران قدیم پیرمرد خارکن فقیری بود که از صبح تا غروب به بیابان می رفت و خار جمع میکرد، و غروب خارها رو به بازار می برد و میفروخت و از پول کمی که با فروش خارها بدست می آورد برای سه دختر و همسر پیرش غذا تهیه می کرد و به خانه می برد.
روزها به این طریق می گذشت تا اینکه همسر پیر مرد براثر فقر و گرسنگی مریض شد. دخترها خیلی غصه دار بودند. اما پیرمرد که کاری از دستش بر نمی آمد تصمیم گرفت بیشتر کار کند تا پول بیشتری بدست آورد تا علاوه بر خرید غذا بتواند پول دارو های همسرش را نیز مهیا کند .
یک روز صبح خیلی زود به راه افتاد و تا می توانست خار جمع کرد دستان پیر مرد زخم شده بودند اما وقتی خارها را داخل کیسه گذاشت و خواست آن را به پشتش بگذارد، متوجه شد که توان برداشتن کیسه را ندارد تصمیم گرفت مقداری از خارها را از کیسه بیرون آورد . وقتی کیسه را باز کرد ناگهان مار اژدها گونه ای را در وسط کیسه، میان خارها دید.
پیرمرد که حسابی وحشت کرده بود کیسه را رها کرد و پا به فرار گذاشت.
پیرمرد آن روز دست خالی به خانه برگشت.
اما فردا دوباره صبح زود به راه افتاد و این بار بیشتر خار جمع کرد اما این بار تا خواست خارها یی را که جمع کرده بود داخل کیسه بگذارد متوجه شد همان مار داخل کیسه است. پیرمرد آنقدر وحشت زده شد که خواست دوباره فرار کند اما ناگهان مار از کیسه بیرون خزید و پیرمرد را صدا کرد.
پیرمرد خیلی وحشت زده بود و توان دویدن هم نداشت از این رو سرش را برگرداند و با وحشت به مار نگاه کرد.
مار به صدا در آمد و گفت : نترس من با تو کاری ندارم.
می دانم که تو روزگار سختی داری می خواهم به تو کمک کنم. قول می دهم هر آنچه که آرزویش را داری به تو بدهم به شرط آنکه تو نیز با شرط من موافقت کنی.
و گفت می خواهم با یکی از دخترهایت ازدواج کنم.
پیرمرد که به سختی می توانست نفس بکشد به آرامی گفت مگر می شود. دختران من با دیدن تو وحشت میکنند آنها حتی با دیدن مار کوچکی از حال می روند حالا تو میخواهی که با یکی از آنها ازدواج کنی خواهش میکنم مرا رها کن و از این جا برو، من باید خارها را برای فروش ببرم وگرنه همسر و دخترانم از گرسنگی می میرند.
مارگفت: اگر شرط من را نپذیری مانند روز گذشته باید دست خالی از این جا بروی و دیگر هم بازنگردی.
پیر مرد خسته و دلشکسته به سمت خانه رفت اما از خجالت نتوانست وارد شود از این رو پشت در خانه نشست. دخترها که از نیامدن پدر ناراحت بودن به پشت در آمدند ناگهان پدرشان را دیدند که خسته و درمانده اشک می ریزد.
از پدر علت ناراحتی اش را جویا شدن و او همه داستان را تعریف کرد.
دختراول و دوم پیر مرد، که هم تعجب کرده بودند و هم ترسیده بودند؛ به پدر گفتند: پدرجان ما از دیدن مار نفسمان بند می آید چطور به همچین ازدواجی تن دهیم؟
دختر کوچک؛ که بی بی نگار نام داشت و بسیار عاقل تر و دلسوزتر از خواهرانش بود گفت: پدر جان من حاضرم با مار ازدواج کنم.
پیر مرد و دو خواهر دیگر بی بی نگار خواستند او را از تصمیمش منصرف کنند اما بی بی نگار رو به پدر گفت: او قول داده که ما را از این دربدری و بیچارگی نجات دهد. من با او ازدواج میکنم تا شما و مادر و خواهر هایم به آسایش برسید.
صبح زود پیرمرد به سمت بیابان رفت و چشمش به مار افتاد که منتظر ایستاده بود. پیرمرد جواب دخترش را به مار داد.
مار خیلی خوشحال شد و گفت: بخت و اقبال به سمت دخترت می آید و تو و سایر خانوده ات نیز تا آخر عمر به خوشی زندگی خواهید کرد.
اکنون به سمت خانه ات برگرد و منتظر باش که سه باد تند به سمت خانه ات می آید.
باد اولی؛ با خود وسایلی می آورد؛ تختها ی مجلل و ظروف نقره و و پرده های زیبا. همه چیز را را در جای خودشان قرار بده و یکی از اتاقها را چنان درست کن که هیچ نوری به آن اتاق وارد نشود و هیچ کس نتواند درون اتاق را ببیند
باد دوم، با خود خوردنی های فراوان و متنوع، شیرینهای رنگارنگ و غذاهای خوشمزه و میوه های خوش رنگ و آبدار می آورد. هر کدام از آنها را در ظرفی بگذار و داخل همان اتاق قرار بده
باد سوم که وزید لباسهای زیبا و جواهرات گرانبهایی می آید. یکی از آن لباس ها را برتن دخترت بکن و هرکدام از زیور آلات را که خواست بگو آویزان کند و در اتاق تنها بماند تا من بیایم.
فراموش نکن که در این اتاق هیچ کس حق ندارد وارد شود و هیچ کس نباید صدای ما را بشنود.
پیرمرد رفت و همه ی کارهایی را که مار گفته بود را مو به مو اجرا کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در روزگاران قدیم پیرمرد خارکن فقیری بود که از صبح تا غروب به بیابان می رفت و خار جمع میکرد، و غروب خارها رو به بازار می برد و میفروخت و از پول کمی که با فروش خارها بدست می آورد برای سه دختر و همسر پیرش غذا تهیه می کرد و به خانه می برد.
روزها به این طریق می گذشت تا اینکه همسر پیر مرد براثر فقر و گرسنگی مریض شد. دخترها خیلی غصه دار بودند. اما پیرمرد که کاری از دستش بر نمی آمد تصمیم گرفت بیشتر کار کند تا پول بیشتری بدست آورد تا علاوه بر خرید غذا بتواند پول دارو های همسرش را نیز مهیا کند .
یک روز صبح خیلی زود به راه افتاد و تا می توانست خار جمع کرد دستان پیر مرد زخم شده بودند اما وقتی خارها را داخل کیسه گذاشت و خواست آن را به پشتش بگذارد، متوجه شد که توان برداشتن کیسه را ندارد تصمیم گرفت مقداری از خارها را از کیسه بیرون آورد . وقتی کیسه را باز کرد ناگهان مار اژدها گونه ای را در وسط کیسه، میان خارها دید.
پیرمرد که حسابی وحشت کرده بود کیسه را رها کرد و پا به فرار گذاشت.
پیرمرد آن روز دست خالی به خانه برگشت.
اما فردا دوباره صبح زود به راه افتاد و این بار بیشتر خار جمع کرد اما این بار تا خواست خارها یی را که جمع کرده بود داخل کیسه بگذارد متوجه شد همان مار داخل کیسه است. پیرمرد آنقدر وحشت زده شد که خواست دوباره فرار کند اما ناگهان مار از کیسه بیرون خزید و پیرمرد را صدا کرد.
پیرمرد خیلی وحشت زده بود و توان دویدن هم نداشت از این رو سرش را برگرداند و با وحشت به مار نگاه کرد.
مار به صدا در آمد و گفت : نترس من با تو کاری ندارم.
می دانم که تو روزگار سختی داری می خواهم به تو کمک کنم. قول می دهم هر آنچه که آرزویش را داری به تو بدهم به شرط آنکه تو نیز با شرط من موافقت کنی.
و گفت می خواهم با یکی از دخترهایت ازدواج کنم.
پیرمرد که به سختی می توانست نفس بکشد به آرامی گفت مگر می شود. دختران من با دیدن تو وحشت میکنند آنها حتی با دیدن مار کوچکی از حال می روند حالا تو میخواهی که با یکی از آنها ازدواج کنی خواهش میکنم مرا رها کن و از این جا برو، من باید خارها را برای فروش ببرم وگرنه همسر و دخترانم از گرسنگی می میرند.
مارگفت: اگر شرط من را نپذیری مانند روز گذشته باید دست خالی از این جا بروی و دیگر هم بازنگردی.
پیر مرد خسته و دلشکسته به سمت خانه رفت اما از خجالت نتوانست وارد شود از این رو پشت در خانه نشست. دخترها که از نیامدن پدر ناراحت بودن به پشت در آمدند ناگهان پدرشان را دیدند که خسته و درمانده اشک می ریزد.
از پدر علت ناراحتی اش را جویا شدن و او همه داستان را تعریف کرد.
دختراول و دوم پیر مرد، که هم تعجب کرده بودند و هم ترسیده بودند؛ به پدر گفتند: پدرجان ما از دیدن مار نفسمان بند می آید چطور به همچین ازدواجی تن دهیم؟
دختر کوچک؛ که بی بی نگار نام داشت و بسیار عاقل تر و دلسوزتر از خواهرانش بود گفت: پدر جان من حاضرم با مار ازدواج کنم.
پیر مرد و دو خواهر دیگر بی بی نگار خواستند او را از تصمیمش منصرف کنند اما بی بی نگار رو به پدر گفت: او قول داده که ما را از این دربدری و بیچارگی نجات دهد. من با او ازدواج میکنم تا شما و مادر و خواهر هایم به آسایش برسید.
صبح زود پیرمرد به سمت بیابان رفت و چشمش به مار افتاد که منتظر ایستاده بود. پیرمرد جواب دخترش را به مار داد.
مار خیلی خوشحال شد و گفت: بخت و اقبال به سمت دخترت می آید و تو و سایر خانوده ات نیز تا آخر عمر به خوشی زندگی خواهید کرد.
اکنون به سمت خانه ات برگرد و منتظر باش که سه باد تند به سمت خانه ات می آید.
باد اولی؛ با خود وسایلی می آورد؛ تختها ی مجلل و ظروف نقره و و پرده های زیبا. همه چیز را را در جای خودشان قرار بده و یکی از اتاقها را چنان درست کن که هیچ نوری به آن اتاق وارد نشود و هیچ کس نتواند درون اتاق را ببیند
باد دوم، با خود خوردنی های فراوان و متنوع، شیرینهای رنگارنگ و غذاهای خوشمزه و میوه های خوش رنگ و آبدار می آورد. هر کدام از آنها را در ظرفی بگذار و داخل همان اتاق قرار بده
باد سوم که وزید لباسهای زیبا و جواهرات گرانبهایی می آید. یکی از آن لباس ها را برتن دخترت بکن و هرکدام از زیور آلات را که خواست بگو آویزان کند و در اتاق تنها بماند تا من بیایم.
فراموش نکن که در این اتاق هیچ کس حق ندارد وارد شود و هیچ کس نباید صدای ما را بشنود.
پیرمرد رفت و همه ی کارهایی را که مار گفته بود را مو به مو اجرا کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
قسمت دوم🌻
وقتی باد سوم وزید بی بی نگار لباس و جواهراتش را انتخاب کرد و وارد اتاق شد. در همین هنگام ماربزرگ و وحشتناکی وارد اتاق شد. بی بی نگار نفسش را حبس کرده بود و از وحشت چهره اش زرد شد.
مار بزرگ چرخی زد و به بی بی نگار گفت: آیا تو حاضری با من ازدواج کنی. بی بی نگار به آرامی جواب داد آری.
مار بسیار خوشحال شد و رو به همسرش گفت: از من نترس همسر زیبایم می خواهم رازی را به تو بگویم و تو را از نگرانی دور کنم آیا تو می توانی راز مرا در دل نگه داری و امین من شوی.
بی بی نگار گفت: آری قول می دهم راز تورا درسینه نگه دارم.
مار گفت: فقط بدان اگر این راز برملا شود تو برای همیشه مرا ازدست می دهی. و من دود می شوم و برای همیشه می روم.
بی بی نگار با خودش گفت: چه بهتر از دست تو مار ترسناک راحت می شوم .اما سکوت کرد و چیزی نگفت.
ناگهان از داخل پوشش ماری پسر زیبایی بیرون آمد و بی بی نگار با تعجب این صحنه را دید پوست مار بر زمین افتاد و پسری با لباس شاهانه ظاهر شد. و با صدایی مهربان رو به همسرش کرد و گفت: من سلطان ادیب هستم که سالها پیش توسط دیوان از قصر پدرم دزیده شدم و جادوگران دیو مرا در پوست مار پیچیدن تا خانواده ام نتوانند مرا پیدا کنند.
فقط کسی که قبول کند همسر من بشود میتواند من را بدون جلد ماری ام ببیند و طلسم من با بدنیا آمدن اولین فرزندم از بین می رود و تا اون روز تو باید این راز را در دلت نگه داری. بی بی نگار که بسیار متعجب شده بود و علاوه بر آن از داشتن همسری زیبا بسیار خوشحال شده بود قول داد این راز را در دل نگه دارد.
فردای آن روز که پدر و خواهرهای بی بی نگار بسیار نگران بودند وقتی بی بی نگار را شاد دیدند علت را جویا شدند. اما بی بی نگار قول داده بود که این راز را تا بدنیا آمدن فرزندش حفظ کند تا در آن روز طلسم نابود شود و او بتواند با همسرش به قصر زیبای خودشان بروند.
اما خواهرها، دست بردار نبودن چرا که توقع داشتن بی بی نگار از دیدن همسر مار خود بسیار ناراحت و متاثر باشد اما او بسیار شاد بود. آنقدر اصرار کردن که بی بی نگار دیگر نتوانست در مقابل خواهرهایش راز دار باشد و راز همسرش را فاش کرد ناگهان دود غلیظی بلند شد و تمام میزها، صندلی ها، تخت ها، پرده ها، میوه ها و … تمام چیزهایی که سلطان مارروز قبل فرستاده بود به جز حلقه ی ازدواجش دود شد ند و به آسمان رفتند.
بی بی نگار که فهمید چرا این اتفاق افتاده بسیار ناله کرد بر سر می کوبید و اشک میریخت اما فایده ای نداشت او از اینکه نتوانسته بود راز همسر مهربانش را در سینه حفظ کند و به این راحتی همه چیز را از دست داده بود شیون می کرد. اما چه فایده؟
چند روزی گذشت و بی بی نگار وقتی از آمدن همسرش نا امید شد تصمیم گرفت خودش به دنبالش برود و تمام صحراها و بیابان ها را طی کند تا مگر نشانی بیابد.
هفت جفت کفش آهنین درست کرد که در این راه با خود ببرد و یک روز صبح از خانواده اش خداحافظی کرد و راه افتاد. او باید به دنبال همسرش می رفت تا خبری را به او بدهد.
روزها و هفته ها و ماه ها گذشت کفش های آهنین یکی یکی از بین رفتند ولی اثری از همسرش نیافت تا اینکه روزی در انتهای بیابانی جوی آبی یافت که آب زلال و پاکی در آن روان بود کنار جوی نشست و آنقدر خسته بود که بعد از خوردن کمی آب خوابش برد. ناگهان صدایی او را بیدار کرد، چشمانش را باز کرد و دختری را دید که کوزه ای در دست دارد و برای بر داشتن آب کنار جوی آمده و از اینکه زنی خسته را دیده متعجب بود.
بی بی نگار کمی خود را جمع و جور کرد و گفت: این جا کجاست و تو کی هستی؟
دختر گفت: اینجا همه چیز از آن سلطان مار است و من کنیز قصر ایشان هستم
بی بی نگار وقتی نام سلطان مار را شنید، نزدیک بود از خوشی جان دهد. اما خودش را آرام کرد و پرسید: این سلطان کیست و کجا زندگی میکند
کنیز گفت: آن طرف قصر سلطان است فردا روز ازدواج ایشان با ملکه دیوها ست و ایشان الان در باغ مخصوصشان هستند و من آمده ام آب ببرم تا ارباب دستانشان را بشویند.
بی بی نگار که فهمید بلاخره به آرزویش رسیده و آدرس درستی از همسرش پیدا کرده رو به کنیز کرد و گفت مرا پیش او ببر.
کنیز با خنده گفت: هیچ کس اجازه ندارد وارد قصر شود چون قصر طلسم شده و فقط عده ای خاص می توانند وارد شوند.
بی بی نگار گفت : پس لطفا کوزه ات را بده تا من کمی آب بنوشم
کنیز گفت: مگر می شود این کوزه مخصوص سلطان است، هیچ کس جز ایشان نباید از این کوزه استفاده کند
بی بی نگار که دید هیچگونه نمیتواند نشانی از خود به همسرش بدهد آهی کشید و گفت امیدوارم وقتی خواستی آب به سلطانت بدهی به جای آب گل از کوزه ات بیاید.
کنیز خندید و رفت. وارد باغ مخصوص که شد خواست بر روی دستان سلطانش آب بریزد که ناگهان به جای آب گل از کوزه ریخت. کنیز که بسیار ترسیده بود فوری عذرخواهی کرد و برای برداشتن آب پاک به سمت جوی دوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی باد سوم وزید بی بی نگار لباس و جواهراتش را انتخاب کرد و وارد اتاق شد. در همین هنگام ماربزرگ و وحشتناکی وارد اتاق شد. بی بی نگار نفسش را حبس کرده بود و از وحشت چهره اش زرد شد.
مار بزرگ چرخی زد و به بی بی نگار گفت: آیا تو حاضری با من ازدواج کنی. بی بی نگار به آرامی جواب داد آری.
مار بسیار خوشحال شد و رو به همسرش گفت: از من نترس همسر زیبایم می خواهم رازی را به تو بگویم و تو را از نگرانی دور کنم آیا تو می توانی راز مرا در دل نگه داری و امین من شوی.
بی بی نگار گفت: آری قول می دهم راز تورا درسینه نگه دارم.
مار گفت: فقط بدان اگر این راز برملا شود تو برای همیشه مرا ازدست می دهی. و من دود می شوم و برای همیشه می روم.
بی بی نگار با خودش گفت: چه بهتر از دست تو مار ترسناک راحت می شوم .اما سکوت کرد و چیزی نگفت.
ناگهان از داخل پوشش ماری پسر زیبایی بیرون آمد و بی بی نگار با تعجب این صحنه را دید پوست مار بر زمین افتاد و پسری با لباس شاهانه ظاهر شد. و با صدایی مهربان رو به همسرش کرد و گفت: من سلطان ادیب هستم که سالها پیش توسط دیوان از قصر پدرم دزیده شدم و جادوگران دیو مرا در پوست مار پیچیدن تا خانواده ام نتوانند مرا پیدا کنند.
فقط کسی که قبول کند همسر من بشود میتواند من را بدون جلد ماری ام ببیند و طلسم من با بدنیا آمدن اولین فرزندم از بین می رود و تا اون روز تو باید این راز را در دلت نگه داری. بی بی نگار که بسیار متعجب شده بود و علاوه بر آن از داشتن همسری زیبا بسیار خوشحال شده بود قول داد این راز را در دل نگه دارد.
فردای آن روز که پدر و خواهرهای بی بی نگار بسیار نگران بودند وقتی بی بی نگار را شاد دیدند علت را جویا شدند. اما بی بی نگار قول داده بود که این راز را تا بدنیا آمدن فرزندش حفظ کند تا در آن روز طلسم نابود شود و او بتواند با همسرش به قصر زیبای خودشان بروند.
اما خواهرها، دست بردار نبودن چرا که توقع داشتن بی بی نگار از دیدن همسر مار خود بسیار ناراحت و متاثر باشد اما او بسیار شاد بود. آنقدر اصرار کردن که بی بی نگار دیگر نتوانست در مقابل خواهرهایش راز دار باشد و راز همسرش را فاش کرد ناگهان دود غلیظی بلند شد و تمام میزها، صندلی ها، تخت ها، پرده ها، میوه ها و … تمام چیزهایی که سلطان مارروز قبل فرستاده بود به جز حلقه ی ازدواجش دود شد ند و به آسمان رفتند.
بی بی نگار که فهمید چرا این اتفاق افتاده بسیار ناله کرد بر سر می کوبید و اشک میریخت اما فایده ای نداشت او از اینکه نتوانسته بود راز همسر مهربانش را در سینه حفظ کند و به این راحتی همه چیز را از دست داده بود شیون می کرد. اما چه فایده؟
چند روزی گذشت و بی بی نگار وقتی از آمدن همسرش نا امید شد تصمیم گرفت خودش به دنبالش برود و تمام صحراها و بیابان ها را طی کند تا مگر نشانی بیابد.
هفت جفت کفش آهنین درست کرد که در این راه با خود ببرد و یک روز صبح از خانواده اش خداحافظی کرد و راه افتاد. او باید به دنبال همسرش می رفت تا خبری را به او بدهد.
روزها و هفته ها و ماه ها گذشت کفش های آهنین یکی یکی از بین رفتند ولی اثری از همسرش نیافت تا اینکه روزی در انتهای بیابانی جوی آبی یافت که آب زلال و پاکی در آن روان بود کنار جوی نشست و آنقدر خسته بود که بعد از خوردن کمی آب خوابش برد. ناگهان صدایی او را بیدار کرد، چشمانش را باز کرد و دختری را دید که کوزه ای در دست دارد و برای بر داشتن آب کنار جوی آمده و از اینکه زنی خسته را دیده متعجب بود.
بی بی نگار کمی خود را جمع و جور کرد و گفت: این جا کجاست و تو کی هستی؟
دختر گفت: اینجا همه چیز از آن سلطان مار است و من کنیز قصر ایشان هستم
بی بی نگار وقتی نام سلطان مار را شنید، نزدیک بود از خوشی جان دهد. اما خودش را آرام کرد و پرسید: این سلطان کیست و کجا زندگی میکند
کنیز گفت: آن طرف قصر سلطان است فردا روز ازدواج ایشان با ملکه دیوها ست و ایشان الان در باغ مخصوصشان هستند و من آمده ام آب ببرم تا ارباب دستانشان را بشویند.
بی بی نگار که فهمید بلاخره به آرزویش رسیده و آدرس درستی از همسرش پیدا کرده رو به کنیز کرد و گفت مرا پیش او ببر.
کنیز با خنده گفت: هیچ کس اجازه ندارد وارد قصر شود چون قصر طلسم شده و فقط عده ای خاص می توانند وارد شوند.
بی بی نگار گفت : پس لطفا کوزه ات را بده تا من کمی آب بنوشم
کنیز گفت: مگر می شود این کوزه مخصوص سلطان است، هیچ کس جز ایشان نباید از این کوزه استفاده کند
بی بی نگار که دید هیچگونه نمیتواند نشانی از خود به همسرش بدهد آهی کشید و گفت امیدوارم وقتی خواستی آب به سلطانت بدهی به جای آب گل از کوزه ات بیاید.
کنیز خندید و رفت. وارد باغ مخصوص که شد خواست بر روی دستان سلطانش آب بریزد که ناگهان به جای آب گل از کوزه ریخت. کنیز که بسیار ترسیده بود فوری عذرخواهی کرد و برای برداشتن آب پاک به سمت جوی دوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
قسمت سوم🌻
بی بی نگار که هنوز آنجا بود وقتی کنیز را دید دوباره گفت خواهش میکنم کوزه ات را بده تا کمی آب بخورم.
کنیز که از دست بی بی نگار و نفرینش عصبانی بود گفت برو کنار و حرف نزن و دوباره کوزه را از آب پاک جوی پر کرد و به سمت قصر دوید.
بی بی نگار فریاد زد امیدوارم این بار به جای آب از کوزه ات خون بریزد.
وقتی کنیز پیش سلطان آمد با دقت به آب نگاه کرد آب زلالی در کوزه بود ولی تا خواست آب را بریزد از کوزه خون بیرون ریخت.
سلطان گفت چه می کنی کنیز چطور این اتفاق ها می افتد؟
کنیز همه چیز را برای سلطان تعریف کرد و سلطان به او گفت این بار برو و آب تمیز بیاور اما اگر آن زن را دیدی کوزه را بده تا کمی آب بنوشد.
کنیز کنار جوی باز گشت و بی بی نگار را منتظر دید کوزه را به دست او داد گفت با کوزه آب بخور و دیگر نفرین نکن
بی بی نگار کوزه را در دست گرفت و حلقه ازدواجش را طوری که کنیز نبیند در آب انداخت و کوزه را به دست کنیز داد و کنیز دوباره راه افتاد.
وقتی آب زلال را بردستان شاه سلطان ریخت ناگهان انگشتر بی بی نگار بر دستان سلطان افتاد و سلطان مار که حالا فهمیده بود آن زن کیست رو به کنیز کرد و گفت: به سمت جوی برو و طوری که هیچ کس متوجه نشود و آن زن را با خود بیاور.
کنیز که بسیار ترسیده بود فوری به سمت چشمه به راه افتاد و دید که بی بی نگار از حال رفته با کمک کنیزان دیگر بی بی نگار را به صورت کاملا مخفی به قصر بردن و در یکی از اتاقها او را بر روی تخت گذاشتند. سلطان مار خود را به قصر رساند و به تمام کنیزان گفت از اینجا بروید و مراقب باشید اگر کسی از وجود این زن در قصر خبر دار شود سر همه شما ها را می زنم.
آرام کنار بی بی نگار نشست. مشخص بود که این زن بینوا ماه هاست که در راه مانده در همین موقع بی بی نگار چشمانش را باز کرد و با دیدن سلطان مار اشک شوق در چشمانش آمد اما آنقدر خسته بود که توان صحبت نداشت .
سلطان مار گفت: آخر چرا راز مرا به خواهرانت گفتی تا این همه سختی بکشی چرا نتوانستی راز دار باشی تا بتوانیم به خوشی با هم زندگی کنیم.
بی بی نگار شروع به حرف زدن کرد و گفت من از کاری که کردم پشیمانم و این همه دوری و دربدری، تاوان اشتباهم بود اما اکنون میخواهم به تو خبری بدهم من باردارم و به زودی فرزندت بدنیا می آید و همه رنجها و سختی های ما پایان می یابد و دیگر می توانیم بدون هیچ نگرانی کنار هم بمانیم.
سلطان مار که بسیار خوشحال شده بود گفت: پس باید تا اون روز تو را در قصر مخفی کنم اگر دیوان متوجه شوند که تو فرزند من را به همراه داری حتما تو را نابود میکنند فردا روز ازدواج من با دختر دیوان است تو نگران نباش من خود را به مریضی می زنم تا ازدواجم به عقب بیافتد آن وقت تا بدنیا آمدن فرزندمان در بستر می مانم و روزی که فرزندمان بدنیا بیاید طلسم من باطل می شود اما تا آن روز تو را به عنوان سر آشپز به آشپزخانه می فرستم و زمانی که احساس کردی که وقت به دنیا آمدن بچه است مرا خبر دار کن.
بی بی نگار به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد و طبق قرارشان فردا که روز جشن ازدواج شاه سلطان و دختر دیو بود. سلطان مار خور را به مریضی زد و مراسم ازدواج تا بعد از خوب شدن حال داماد عقب افتاد. و سلطان مار مدتی در تخت ماند که یکی از کنیزان پیش او آمد و گفت سر آشپز مخصوص خبر داده که امشب شام مورد علاقه شما آماده می شود.
سلطان مار از تخت پرید و به سمت آشپزخانه رفت و دید که دکترها بی بی نگار را به اتاق دیگری برده اند در همین موقع صدای کودکی در فضا پیچید ناگهان اطراف شاه سلطان را دود غلیظی گرفت و صداهای وحشتناکی بلند شد و دود به سمت آسمان رفت و همه چیز آرام شد قصر به صورت باغی زیبا درآمد و بی بی نگار با فرزندی در آغوشش به سمت سلطان مار آمد و گفت خدا را شکر کن که همه چیز تمام شد دیوان همه رفتند و باغ زیبای تو آشکار شد.
سلطان فرزندش را درآغوش گرفت و خدا را به خاطر سلامت فرزند و همسرش و همچنین نجات زندگی اش از دست دیوان شکر کرد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بی بی نگار که هنوز آنجا بود وقتی کنیز را دید دوباره گفت خواهش میکنم کوزه ات را بده تا کمی آب بخورم.
کنیز که از دست بی بی نگار و نفرینش عصبانی بود گفت برو کنار و حرف نزن و دوباره کوزه را از آب پاک جوی پر کرد و به سمت قصر دوید.
بی بی نگار فریاد زد امیدوارم این بار به جای آب از کوزه ات خون بریزد.
وقتی کنیز پیش سلطان آمد با دقت به آب نگاه کرد آب زلالی در کوزه بود ولی تا خواست آب را بریزد از کوزه خون بیرون ریخت.
سلطان گفت چه می کنی کنیز چطور این اتفاق ها می افتد؟
کنیز همه چیز را برای سلطان تعریف کرد و سلطان به او گفت این بار برو و آب تمیز بیاور اما اگر آن زن را دیدی کوزه را بده تا کمی آب بنوشد.
کنیز کنار جوی باز گشت و بی بی نگار را منتظر دید کوزه را به دست او داد گفت با کوزه آب بخور و دیگر نفرین نکن
بی بی نگار کوزه را در دست گرفت و حلقه ازدواجش را طوری که کنیز نبیند در آب انداخت و کوزه را به دست کنیز داد و کنیز دوباره راه افتاد.
وقتی آب زلال را بردستان شاه سلطان ریخت ناگهان انگشتر بی بی نگار بر دستان سلطان افتاد و سلطان مار که حالا فهمیده بود آن زن کیست رو به کنیز کرد و گفت: به سمت جوی برو و طوری که هیچ کس متوجه نشود و آن زن را با خود بیاور.
کنیز که بسیار ترسیده بود فوری به سمت چشمه به راه افتاد و دید که بی بی نگار از حال رفته با کمک کنیزان دیگر بی بی نگار را به صورت کاملا مخفی به قصر بردن و در یکی از اتاقها او را بر روی تخت گذاشتند. سلطان مار خود را به قصر رساند و به تمام کنیزان گفت از اینجا بروید و مراقب باشید اگر کسی از وجود این زن در قصر خبر دار شود سر همه شما ها را می زنم.
آرام کنار بی بی نگار نشست. مشخص بود که این زن بینوا ماه هاست که در راه مانده در همین موقع بی بی نگار چشمانش را باز کرد و با دیدن سلطان مار اشک شوق در چشمانش آمد اما آنقدر خسته بود که توان صحبت نداشت .
سلطان مار گفت: آخر چرا راز مرا به خواهرانت گفتی تا این همه سختی بکشی چرا نتوانستی راز دار باشی تا بتوانیم به خوشی با هم زندگی کنیم.
بی بی نگار شروع به حرف زدن کرد و گفت من از کاری که کردم پشیمانم و این همه دوری و دربدری، تاوان اشتباهم بود اما اکنون میخواهم به تو خبری بدهم من باردارم و به زودی فرزندت بدنیا می آید و همه رنجها و سختی های ما پایان می یابد و دیگر می توانیم بدون هیچ نگرانی کنار هم بمانیم.
سلطان مار که بسیار خوشحال شده بود گفت: پس باید تا اون روز تو را در قصر مخفی کنم اگر دیوان متوجه شوند که تو فرزند من را به همراه داری حتما تو را نابود میکنند فردا روز ازدواج من با دختر دیوان است تو نگران نباش من خود را به مریضی می زنم تا ازدواجم به عقب بیافتد آن وقت تا بدنیا آمدن فرزندمان در بستر می مانم و روزی که فرزندمان بدنیا بیاید طلسم من باطل می شود اما تا آن روز تو را به عنوان سر آشپز به آشپزخانه می فرستم و زمانی که احساس کردی که وقت به دنیا آمدن بچه است مرا خبر دار کن.
بی بی نگار به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد و طبق قرارشان فردا که روز جشن ازدواج شاه سلطان و دختر دیو بود. سلطان مار خور را به مریضی زد و مراسم ازدواج تا بعد از خوب شدن حال داماد عقب افتاد. و سلطان مار مدتی در تخت ماند که یکی از کنیزان پیش او آمد و گفت سر آشپز مخصوص خبر داده که امشب شام مورد علاقه شما آماده می شود.
سلطان مار از تخت پرید و به سمت آشپزخانه رفت و دید که دکترها بی بی نگار را به اتاق دیگری برده اند در همین موقع صدای کودکی در فضا پیچید ناگهان اطراف شاه سلطان را دود غلیظی گرفت و صداهای وحشتناکی بلند شد و دود به سمت آسمان رفت و همه چیز آرام شد قصر به صورت باغی زیبا درآمد و بی بی نگار با فرزندی در آغوشش به سمت سلطان مار آمد و گفت خدا را شکر کن که همه چیز تمام شد دیوان همه رفتند و باغ زیبای تو آشکار شد.
سلطان فرزندش را درآغوش گرفت و خدا را به خاطر سلامت فرزند و همسرش و همچنین نجات زندگی اش از دست دیوان شکر کرد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
رسولخدا صلیاللهعلیهوسلم میفرماید:
«سه چیز مایهی بدبختی است:
• همسایهی بد
• حاکم ظالم
• زنی که شوهرش خود را برای او به زحمت میاندازد درحالیکه او به شوهرش خیانت میکند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ ادب النساء؛ ۱۴۴/۱
«سه چیز مایهی بدبختی است:
• همسایهی بد
• حاکم ظالم
• زنی که شوهرش خود را برای او به زحمت میاندازد درحالیکه او به شوهرش خیانت میکند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ ادب النساء؛ ۱۴۴/۱
❤1
همینکه آتش جنگ شعلهور شود، میبینیشان چنان سراسیمه نگاهت میکنند که مثل آدمِ روبهموت، چشمهایشان گِرد شده! اما بهمحض اینکه گَرد جنگ بخوابد، از سرِ حرصشان در گرفتن غنائم، با زبانهایی تندوتیز به شما نیشوکنایه میزنند.
🕋 احزاب ۱۹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕋 احزاب ۱۹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی زیر نظر تبادلات عظیم اهل سنت وجماعت
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید