Telegram Web Link


​​​💞بِسْـمِ اللهِ الـرَّحـْمـنِ الـرَّحِـيـم💞

🕌 مؤذن توحید، بلال بن رباح 🕌

🔶 قســمت ← دوم← جوانی

🌺✍🏻 سال‌ها گذشت و باگذشت زمان، بلال نیز بزرگ می‌شد و جای پدر را در خدمت أميّه مهتر قوی و نيرومند و سخت‌گير خود می‌گرفت. بلال هميشه چون سايه همراه أميه بود

🌺✍🏻 أميّه امرمی‌كرد و بلال در انجام آن تنبلی و سهل‌انگاری نمی‌نمود و با زرنگی و حسن انجام خدمت رضايت خاطر أميه را به‏دست آورده بدين‌جهت بر سائر بردگان امتياز و برتری داشت و براين برتری بلال بر سایر بردگان، می‏بایست آواز شيرين و دلچسب او را كه به مجلس طَرَب أميّه صفا می‌بخشيد

🌺✍🏻 اضافه كرد كه تمامی سَكَنۀ مكّه مكّرمه از آواز ملايم و لطيف و صوت زكی و إمتياز ويژه بلال آگاه و از صدای دلنشین او در مجلس عیش و شادی استفاده می‌كردند و لذت می‏بردند و اگر بلال در اين محافل آواز نمی‌خواند، جشن و شادی آنان لطفی نداشت.

🌺✍🏻 هر چند با گذشت زمان، بلال غم فقدان پدر خویش را فراموش می‏نمود، اما او هرگز نمی‏توانست، اندوه ناشی از بردگی و عبوديت و عدم حَرّيت خود را فراموش نماید ، بنابراین بعضی اوقات در خلوت می‌نشست و در فكری عميق فرو می‌رفت و برحال زار خود زارزار می‌گريست و از فاصله طبقاتی موجود جامعه انسانی آزرده خاطر می‌شد و رنج می‌برد. از طرفی دیگر عادت امیه این بود که با هرقافله تجاری، نماينده‏ای به شام بفرستد.

🌺✍🏻 وقتی بلال با آن صفات برجسته‌اش به سنّ جوانی رسيد‏، بر این اساس که مورداعتماد أميّه بود، او را به نمايندگی از طرف خود برای تجارت به شام فرستاد و بلال با رفت و برگشت،سودهايی كلان و كالای زياد تقديم أميّه سنگدل بی‌رحم می‌نمود. به این دلیل با گذشت روزها محبّت أميه به بلال به سبب امانت‌داری توأم با صفات عاليه انسانی بيشتر می‌شد.

🪧 ان شاءالله ادامـه دارد...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم برای رسول الله قربانی بگیریم وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
︎ مهربانی در این وطن
استاد نصرت صاحبی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان  جوان گناه کار و بخشش الله.....

داستان جوان گناه کار و بخشش خداوند!
در زمان «مالك دینار» جوانى از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت، مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهیز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالى به "مالك دینار" گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او ازگروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گریان گفت: یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَةُ.
یعنی:
اى كه دنیا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنیا دارد نه آخرت.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای مالك! ،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكردیم؟ و كدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید كه حاجتش را برنیاوردیم؟
🌴 #مسائل_معامله معامله شرایطی معامله نسیه

🔹 بله این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند
🔹 برای تشریح بیشتر مطلب زیر را مطالعه نمایید.

🔹 همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔹همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق می گردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط" یا " معامله اقساطی" گفته می شود.
🔹برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی" وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که می خواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.

🔹برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
▪️1.قیمت کالا مشخص باشد.
▪️2.مدت ادای قسط متعین باشد.
▪️3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نی گردد).

◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)

◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الفاسد)
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_چهارم
#رمان_گذشته_تلخ_آینده_شیرین

شبنم: خوب هرقسم راحت استی سحر جان بازم اگر دلتنگ شدی برایم بگو بیرون میرویم مقصد گفته باشم اینجا که خود را حبس کردی از ندیدن شهرزیبای ترکیه پشیمان خاد شدی.
سحر: من و شبنم شب ها باهم قصه میکردیم وبعدش او میخوابید و من وضو گرفته نماز میخواندم وبه پروردگارم پناه میبردم خیلی احساس آرامش میکردم ، چیزهایکه درد آور است به خدا بگویید ! جز او چه کسی میتواند دلهای مان را خوب کند.یکی از روزها که شبنم سرکارش رفته بود من بعد از اتمام کار های خانه کنار پنجره استاد شدم و زیبایی شهر را تماشا میکردم شمال برگ های درختان را به رقص آورده بود باران شروع به باریدن کرد چی حسی قشنگ داشتم امید در قلبم جوانه میزدواقیعا دیدن باران زیباترین دید دنیاست. » بارون متوقف میشه ، شب میگذره درد و رنج محو میشه و امید هیچوقت اونقدر گم نمیشه که نشه دوباره پیدایش کرد! «همیش در ذهنم سوال ایجاد میشد که آیا شبنم فامیل دارد اگر بپرسم ناراحت نشود منتظر ماندم تاکه شبنم خانه آمد
شبنم: سلام سحر جان خوبی عزیزم
سحر: علیک سلام خواهر مقبولم خسته نباشی
شبنم : زنده باشی جانم.
سحر : شام بعداز صرف غذا دیدم شبنم کنار پنجره استاد است نزدیکش رفتم که گریه میکرد پرسیدم اما دلیل نگفت فقط گفت دلم گرفته و من گفتم هربار دلت گرفت به خداوند تکیه کن خداوند برای آرامش قلبهای مان برای مان کافیست ،
شبنم : بلی عزیزم خداوند خیلی مهربان است ببین از لطف اوست که ما را باهم آشنا ساخت .
سحر : بلی جانم واقیعا ، شبنم جان اگه ناراحت نمیشوی میشه چیزی ازت بپرسم؟شبنم: نه عزیزم بپرس
سحر: خانوادۀ تو کجا استن هیچ در مورد شان چیزی نمیگی،
شبنم : آه سحر جان من هم مثل تو داستان غم انگیزی دارم که درین چندین سال با مصروفیت ها خود را غرق ساختیم تافراموش کنم ، مگر خانواده را میشه فراموش کرد، سحر جان ما در مزار زندگی میکردیم و فامیلم آنجاست در یک فامیل پولدار بزرگ شدم و پدرم تجار بود من از دورۀ متعلمی با پسر عمه ام رابطه داشتم خیلی همدیگر را دوست داشتیم وقتی مکتب را تمام کردم پدرم میخواست من را با پسر دوست خود نامزاد کند اما من قبول نداشتم من دختر یکدانه شان بودم با نوازش زیادی بزرگ شدم و سه برادر داشتم. به مادرم گفته بودم که پسر عمه ام )قیس( را دوست دارم مادرجانم میگفت دخترم مناسبات پدرت با عمه ات خوب نیست او این پیوند را قبول نمیکند لطفا جان مادر ای فامیل هم خیلی انسانهای خوب استن سر حرف پدرت حرف نزن.من تمام جریانات خواستگاری را به قیس بیان کردم او خیلی ناراحت شد و میگفت اجازه نمیتم شبنم من را از من بگیرن وبرایم میگفت من یک کاری میکنم فقط منتظر احوال من باش و به هیچکسی چیزی نگو . بعداز چند روز فامیل دوست پدرم آمدن و پدرم شیرینی من را به آنها داد خیلی ناراحت افسرده بودم آن ها من را خواستند بدون هیچی فیشنی باچشمان گریان رفتم مرا نوازش میکردن . من دگه تحمل نداشتم پدرم گفته بود بعداز یک ماه عروسی میکنند و آمادگی ها شروع شده بودخیلی دلم گرفته بود منتظر احوال قیس بودم که مسج کرد وگفت باید باهم فرار کنیم . اونا اقتصاد شان خوب نبود من هم شب پول و طلا های مادرم و خودم را گرفته ساعت سه صبح که همه خواب بودن با آمدن قیس از خانه بیرون شدم من پولزیادی را با خود گرفته بودم و با قیس حرکت کردیم طرف هرات در آنجا تمام طلا ها را فروختیم از راه قاچاق ایران رفتیم یک مدتی در ایران ماندیم ازینکه پول زیاد با خود داشتیم توانستیم به راحتی ترکیه بیایم ویک برادر قیس که در اردو بود به شهادت رسیده بود از طرف طالبان ، قیس اسناد های وی را با خود داشت ودر آنجا به درد ما خورد ماگفتیم چون جان ما هم به خطر بود اینجا پناهنده شدیم ، به همین شکل قیس کار پیدا کرد یک مقدار پولی که نزد ما مانده بود اطاق کراه گرفتیم من و قیس باهم اینجا زندگی خود را از صفر شروع کردیم من در کورس لسان ثبت نام کردم و قیس کار میکرد چندین بار از قیس خواستم تا ازدواج کنیم او میگفت اول زندگی خوده بسازیم بعدا ازدواج میکنیم که راست هم میگفت من را تشویقمیکرد به درسهایم وخودش شب و روز کار میکرد تا اینکه توسط یک دوست اش وظیفه خوبتر با معاش بلند بدست آورد.زندگی ما در حال سر و سامان بود متوجه زمان نشده بودیم که یکونیم سال ما گذشته بود و من هم وظیفه کوچکی بدست آوردم باهم شانه به شانه کار کردیم وبخاطر آیندۀ خوب مان سخت تلاش کردیم به همین شکل سه سال از آمدن ما میگذشت که به قیس گفتم چیوقت من را عروس خود میسازی قیس گفت تو عروسم استی ان شاءالله بزودی باهم ازدواج میکنیم. کم کم آمادگی ها میگرفتیم واین آپارتمان را گرفتیم ما خیلی باهم خوش بودیم . یکروز قیس آمد و گفت که خواهرش به دیدن ما میاید چون یک سال میشه که عروسی کرده ترکیه آمده حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
ماخوش بودیم از آمدنش بی خبر ازینکه او بلای بود که وارد زندگی ماشدخواهرش زیاد رفت و آمد میکرد در اوایل‌ برخوردش
بامن خوب بود اما بعدها برایم کنایه میگفت و من را بی حیا خطاب میکرد یکروز دلم از حرفهایش گرفت و من هم حق اش
را گذاشتم کف دستش همان روز قسم یاد کرد که شما را جدا میسازم تو لیاقت برادرم را نداری ، قیس را علیه من تهدید میکرد اما قیس بالای من اعتماد داشت و برایم میگفت خودت را ناراحت نساز تا اینکه بالاخره خواهرش توسط تعویذ و جادو موفق شد چند بار به چشمم دیدم که قیس را دود میکرد و یا چیزی پخته کرده میاورد میگفت برادرم پشت دست پخت خواهرش دق شده ، به مرور زمان رفتار قیس تغیر میکرد شب ها خانه نمیامد و خواهرش او را برخلاف من ساخت وقتی بامن روبرو میشد میگفت دیدی که به گپم عمل کردم تو بی حیا لیاقت برادرم را نداشتی،خیلی دلم گرفته شب و روزم شده بود گریه نمیدانم خواهر قیس چی کرده بود که قیس آشفته و به حالت به ریخته آمد لوازم خود را جم کرد و گفت از تو نفرت دارم شبنم از تو انتظار همچین چیزی را نداشتم ، هرقدر فریاد زدم گفتم به حرفهایم گوشکو اما نکرد من را ترک کرده رفت ، ومن ماندم با درد بزرگ و یک دنیا تنهایی پسری که بخاطرش عزت فامیلم ازبین بردم به این سادگی ترکم کرد ، مگر یک خواهر چطو میتواند به این حد پست شود که زندگی برادرش را تباه کند. من بعداز یک
مدت طولانی به خود قول دادم تا مبارزه کنم باید استاد شوم‌چون حالا نه فامیلم قبول ام دارند که برگردم و نه قیس وجود دارد پس باید به تنهایی بجنگم و مبارزه کنم خود را سر حال ساختم وارد اجتماع شدم در جستجوی کار خوب گشتم تا اینکه در شرکت وظیفه خوبی بدست آوردم وحالا ده سال میشود که در ترکیه استم با دختران زیادی معرفی شدم ظاهرا دوست شان استم اما بالای هیچکسی اعتماد ندارم
آن شب که باتو معرفی شدم، از طرف شرکت باچند تن در آن رستورانت ملاقات داشتیم ملاقات تمام شده بود از رستورانت
بیرون میشدم که قیس را دیدم بعداز چندین سال او وقتی من را دید از رستورانت بیرون شد من هم از پشتش دویدم تا بدانم چرا ترکم کرد متواتر ازش سوال میکردم وبامشت به سینه اش میزدم اما او بی اعتنا من را از خود دور کرد و رفت.
سحر : واقیعا خیلی ناراحت شدم اشکهای مان جاری بود و همدیگر را در آغوش گرفته بخاطر درد هایکه کشیدیم دل سیر گریه کردیم. اشک های شبنم را پاک کرده گفتم خواهر جان مقبولم دیگر بس است اگر واقیعا قیس دوستت داشته باشد سهم تو میشود و او خواهر بد عملش یکروز نی یکروز رسوا میشود خواهر جانم ظالم همیشه برنده نیست روزی حق به حقدار میرسد فقط به خداوند توکل کن و بگذارش به او که خالق ما به هرچیز قادر و توانا است ، شبنم: درست میگویی عزیز خواهر میگذاریم به خداوند .
سحر: معذرت میخایم شبنم جان درد هایت را تازه ساختم
شبنم: خواهش میکنم سحر جان خوب کردی پرسیدی من این همه سال با کسی از درد هایم نگفته بودم حالا خیلی راحت شدم .
سحر : شب و روز به همین شکل در گذر بود، یکروز شبنم آمد و خیلی ناراحت معلوم میشد بعداز صرف طعام از من پرسید میشه در مورد قیافۀ رضا کمی بگویی از شنیدن نام رضا قلبم به لرزه افتاد دفعتا گفتم نکنه پیدایم کرده باشد شبنم جان بگو چی شده چرا درمورد رضا پرسیدی؟
شبنم: راحت باش سحر جان رضا پیدایت نکرده و تاکه من باشم پیدایت نمیتواند فقط چهره اش را بگو تا مطمئن شوم چیزیکه
امروز دیدم و شنیدم همان است یانه
سحر : رضا یک مرد قد بلند گندمی چهره شکم بلند ابروهای سیاه درشت و لب هایش پهن .
شبنم: پس خودش بوده . سحر جان امروز همین شخص با همین خصوصیت که گفتی دیدم متوجه شدم دنبال دختری میگردد من به یاد تو افتادم خود را مصروف نشان داده حرف هایش را گوش میکردم به ترکی به شخصی میگفت دختر سن اش خورد است اینجا را بلد نیست لسان را نمیداند او همین چهار طرف است باید پیدایش کنیم.
سحر: با شنیدن حرفهای شبنم دست و پایم میلرزید اشک مجالم نمیداد شبنم من را به آغوش گرفت و گفت گریه نکن خواهرم یک چاره پیدا میکنم تا از شر رضا نجاتت دهم من دنبال راه و چاره استم لطفا آرام باش
شبنم: من به فکر این بودم که چطو سحر را نجات دهم گفتم اگر نزد پولیس بروم و رضا بگوید با سحرازدواج کرده و به خواست خودش همرایش ترکیه آمده اگر مدرکی داشته باشد بازم پولیس سحر را به رضا تسلیم میکند ، خدایا خودت رحم کن چطور سحر را نجات دهم دخترک دانسته این همه مدت یکبار هم از آپارتمان پایین نشد مگر تاچیوقت مثل زندانی ها زندگیکند .
سحر : بعداز گپ های شبنم هرشب با کابوس از خواب بیدارمیشدم واقیعا خسته شده بودم ، خواب از چشمانم گم شده بود وضو میگرفتم و به دربار خداوند دعا میکردم
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای خالق بی نیازم تو که برهمه چیز آگاه هستی کمک ام کن لطفا خدایا . من با یاد و ذکر خداوند ج آرامش را در سلول های بدنم حس میکردم و باور داشتم که همه ی ناممکن ها با قدرت خداوند ممکن میشوند ، او خدایست که هیچوقت بیخیالت نمیشود .
موقیعت ما درین کاینات بزرگ مثال سوزنی است که در قعر دریا می افتد مگر دریا برای افتادن یک سوزن ازجریان باز میماند؟
همینطور برای حالت ما هم کاینات از حرکت نمی ایستد .حال ما هرطوری که باشد، آفتاب هر روز طلوع میکند، شب و روز تبدیل و تغییر می یابد ، سیاره ها به دور خورشید میچرخند، خوشبخت باشیم یا بدبخت برای این دنیا چی فرقی دارد؟ خوبی این زندگی همین است که بخواهی یا نخواهی با کاینات تورا هم به راه می اندازد سرشت انسان همین است که با همه چیز خو میگیرد حتی با مصیبت و درد ... من هم با این همه تغییرات آرام آرام خو گرفتم. روزها یکی پی دیگری به سرعت میگذشت به قدری که گمان کردم به یک چشم به هم زدن چهل وپنج روز از بودن من در خانۀ شبنم گذشته است .روزی شبنم از وظیفه اش وقت تر آمد باهم نشسته بودیم که زنگ در به صدا آمد من که خیلی ترسیده بودم شبنم متردد بود رفت کنار در چشم خودرا در سوراخک یا دوربین در گذاشت بعد با دستان لرزان بطرف من دید ضربان قلبش به شدت می تپید از دیدن حالتش حالم به هم ریخت پرسیدم رضا بالاخره پیدایم کرد سر اش تکان داد گفت نه رضا نیست ، بازم زنگ در
به صدا آمد رفتم تا ببینم کیست که شبنم با دیدنش رنگ از رخش پرید ، دیدم یک پسر به حالت خیلی غمگین پشت در استاد بود به شبنم گفتم کیست ؟ گفت قیس است گفتم پس چرا در را باز نمیکنی ؟ شبنم با دستان لرزان در را باز کرد پسر سلام داد و اجازه خواسته داخل صالون شد. به شبنم اشاره کردم که راحت باشد
شبنم : دیگر چی میخواهی قیس چی چیزی تورا تا اینجا کشانده ؟قیس چشم هایش را به زمین دوخته بود در چهره اش حس ندامت واضح معلوم میشد .
سحر: شبنم جان شما گپ بزنید من در اطاق میروم. شبنم سر اش را تکان داد من هم رفتم اطاقبعداز دوساعت پی بردم قیس از تمام کارهایکه خواهرش به حق شان کرده دانسته و همین که حقیقت را فهمیده آمده پیش شبنم تمام کارهای که خواهرش چگونه دل قیس را از شبنم سیاه کرده بود دانه دانه قصه کرده و از شبنم معذرت خواسته و شبنم هم قبول کرد اونا هم دوباره زندگی خوش را آغاز کردن من بخاطر شبنم خیلی خوشحال شدم و آرزوی خوشبختی برایشان کردم
شبنم: امروز خیلی خوشحال استم چون به عشقم رسیدم و واقیعا به حرفهای خوب سحر پی بردم که میگفت روزی میرسد ظالم رسوا شود و حق به حقدار برسد و عدالت الهی همیشه پابرجاست ، آن دختر باوجود خودش هیچ امیدی در زندگی نداشت برای من امیدواری میداد وبا حرفهایش من را با خداوند نزدیک ساخته بود.......

لایک وکمنت یادتان نره دوست های عزیز دوستان تان ره دعوت کنین
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت صد و هفدهم

قیافه ای مادرش ناراحت شد و پرسید از‌ زحل خبر داری؟ امروز همرایش حرف زدی؟ تیمور جواب داد نخیر مادر جان چند بار برایش تماس گرفتم جواب نمیدهم مادرش روی دوشک نشست و گفت ان شاءالله خیریتی باشد صدای زنگ مبایل تیمور بلند شد تیمور با دیدن اسم زحل روی صفحه ای مبایلش با خوشی گفت ببینید چقدر عمرش دراز است خودش زنگ زده است بعد تماس را جواب داده از اطاق بیرون شد مادرش با وارخطایی از جایش بلند شد و پشت سر تیمور از اطاق بیرون رفت تیمور به حویلی رفت و گفت از صبح چند بار برایت تماس گرفتم چرا تماسم را جواب ندادی خیلی نگرانت بودم زحل پشت خط چیزی گفت که تیمور غمگین گفت یعنی چی؟ چرا نمیتوانی همرایم باشی تو به من وعده داده بودی که ترکم نمی کنی گفته بودی دوستم داری چطور میتوانی میان راه دستم را رها کنی مادرش که پنهانی حرفهای او را گوش میداد چشمانش پر از اشک شد داخل اطاق رفت حمیرا با نگرانی پرسید چی شده مادر جان؟ مادرش جوابی نداد و روی دوشک نشسته به گل های قالین خیره شد بعد‌ از یکساعت تیمور داخل اطاق آمد مادرش شرمزده سرش را پایین انداخت حمیرا به سوی برادرش دیده پرسید خیریت است؟ اتفاقی افتاده؟ تیمور که به سختی ظاهرش را حفظ کرده بود گفت من خیلی خسته هستم‌ میخوابم شب بخیر بعد بدون‌ اینکه منتظر حرفی از جانب مادر و خواهرش باشد از اطاق بیرون شد حمیرا خواست دنبال او برود که مادرش مانع او شد و گفت برادرت را تنها بگذار اجازه بده تنها باشد حمیرا به مادرش دید و گفت شما میفهمید برادرم را چی شده؟ قبل از اینکه زحل برایش تماس بگیرد حالش خوب بود ولی حالا… مادرش حرف او را قطع کرد و گفت راه او‌ و زحل به همیش جدا شد اجازه بده امشب را در سوگ قلب شکسته اش بنشیند حمیرا پرسید چرا راه شان جدا شد؟ مادرش جوابی نداد حمیرا بعد از چند دقیقه فکر کردند به صورت مادرش دیده گفت شما کاری کردید؟ شما باعث شدید آنها جدا شوند؟ مادرش ساکت بود و حرفی نمیزد حمیرا ادامه داد امروز شما به دیدن زحل رفته بودید؟ وقتی دید مادرش جوابی نمیدهد گفت چطور میتوانید این کار را کنید من رفته با برادرم حرف میزنم مادرش همه ای حرفهای مادر زحل را برای حمیرا تعریف کرد وقتی حرفهایش تمام شد گفت حالا اگر فکر میکنی کار من اشتباه است برو همه چیز را به برادرت بگو حمیرا دستش را روی پیشانی اش گذاشته گفت شما کاری‌ که درست است را انجام دادید ولی من نگران این دو نفر هستم حالا چطور با این شرایط کنار بیایند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

ادامه  دارد  ان شاءالله
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت صد و هژدهم

#زمان_حال

با صدای افتادن چیزی تکانی خورد و از فکر بیرون شد از جایش بلند شد و به سوی مادرش رفت گیلاس که روی زمین افتاده بود را از روی زمین برداشت و در جایش گذاشته به مادرش که در خواب عمیق بود دید بعد از چند دقیقه از اطاق بیرون شد بیرون اطاق روی چوکی نشست و سرش را به دیوار تکیه داد ساعت از یک شب گذشته بود برای همین دهلیز شفاخانه خلوت بود با صدای رعد و برق از ترس تکانی خورد و از جایش بلند شد چشمش به تیمور خورد که انتهای دهلیز ایستاده بود و به او خیره شده بود چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دوباره به سمت که تیمور ایستاده بود نگاه کرد ولی با دیدن جای خالی تیمور دلش گرفت و زیر لب گفت چقدر حین حقیقت بود با قدم های خسته به سوی پنجره ای شفاخانه رفت از‌ پنجره به بیرون دید باران شروع باریدن کرده بود بعد از چند دقیقه نگاهش به تیمور افتاد که از شفاخانه بیرون شد و به سوی موترش حرکت کرد لبخندی تلخ روی لبان زحل جاری شد و‌ گفت چند لحظه قبل خودش بود تیمور قبل از اینکه سوار موتر شود مبایلش را از جیب اش بیرون کرد و نزدیک گوشش برد بعد سوار موتر شد زحل با خودش گفت حتماً همسرش برایش زنگ زده است ته قلبش به همسر تیمور حسودی کرد و گفت کسی که همسر تیمور است خوشبخت است موتر تیمور به حرکت افتاد و از حیاط شفاخانه بیرون شد زحل از نزدیک پنجره دور شد و داخل اطاق رفت روی چوکی‌ کنار بستر مادرش نشست
وقتی از شفاخانه بیرون میشد به پنجره ای که زحل پشت آن ایستاده بود دید بعد سرعت موتر را بیشتر کرد و از‌ شفاخانه بیرون شد صدای موسیقی را بلند برد و موتر را به سمت خانه راند وقتی به خانه رسید با کلید دروازه را باز کرد خانه در تاریکی فرو رفته بود تیمور با قدم های آهسته به اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست بدون اینکه لباسهایش را تبدیل کند خودش را روی تخت رها کرد همانطور که به زحل فکر میکرد خیلی زود چشمانش گرم شد و خوابش برد هنوز دو ساعتی نخوابیده بود که صدای زنگ مبایلش بلند شد با دیدن اسم شفاخانه تماس را جواب داد بعد از شنیدن حرف طرف مقابلش با گفتن چند دقیقه بعد میایم تماس را قطع کرد کلید موتر را با مبایلش از روی میز گرفت و از اطاقش بیرون شد دوباره بدون هیچ صدای از خانه بیرون شد و به سوی شفاخانه حرکت کرد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

ادامه  دارد  ان  شاءالله
داستان واقعی کافه عشق
✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی
قسمت صد و نزدهم

وقتی به شفاخانه رسید با عجله از موتر پیاده شد و داخل شفاخانه رفت به سوی اطاق عاجل رفت سمیع مقابلش آمد و گفت فکر کنم این بار کاری از دست ما ساخته نیست تیمور بدون اینکه حرفی بزند به راهش ادامه داد نزدیک اطاق عاجل چشمش به زحل افتاد که گوشه ای روی چوکی نشسته بود و با چشمان گریان به دروازه ای اطاق عاجل چشم دوخته بود خواست بدون توجه به او داخل اطاق شود که زحل با وارخطایی از جایش بلند شد و به سوی تیمور آمد وقتی نزدیک او شد با گریه گفت داکتر صاحب همه از توانایی و استعداد شما حرف میزنند لطفاً کاری کنید که حال مادرم بهتر شود میدانم من به شما بد کردم لطفاً جزای کاری که با شما کردم را به مادرم ندهید او تنها کسی است که من در زنده گیم دارم تیمور چند لحظه به چشمان زحل دید بعد پوزخندی زد و گفت چرا فکر میکنید هنوز هم من به گذشته فکر میکنم؟ و کاری که شما با من کردید برایم مهم است؟ من قبلاً هم به شما گفتم مادر شما مریض من است و من منحیث یک داکتر وظیفه ام را در مقابل شان انجام میدهم پس خواهش میکنم وقت مرا با این چرندیات و حرف های بی معنی تان نگیرید دروازه ای اطاق را باز کرد و داخل اطاق رفت وقتی دروازه به روی زحل بسته شد زحل زیر لب گفت او راست میگوید چرا فکر میکنم او هم مثل من در گذشته باقی مانده است؟ او پیشرفت کرده است و حالا من برایش هیچ اهمیتی ندارم دوباره به جای قبلی اش پناه برد سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را روی هم بست چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای منصور چشمانش را باز کرد از جایش بلند شد و به سوی منصور دید منصور با دیدن چشمان گریان او پرسید خانم مامایم چطور است؟ زحل جواب داد دوباره او را به اطاق عاجل بردند تا حال برایم از صحتش خبری نداده اند منصور دستانش را به دعا بلند کرد و گفت ان شاءالله که الله برایش صحت کامل نصیب کند زحل به او اشاره کرد تا روی چوکی بنشیند بعد خودش هم در جایش نشست بعد از چند لحظه سکوت منصور گفت راستی یک خبر بد برایت دارم زحل به منصور دید منصور گفت پدرت دیروز در زندان دعوا کرده و چند نفر او را لت و کوب کرده اند دیشب همه ای شب را در شفاخانه سپری کرده است زحل نگاهش را از منصور گرفت و به دروازه ای بخش عاجل دید و گفت خودت میدانی اینکه چه بلایی سر او می آید برایم مهم نیست منصور نصیحت گونه گفت میدانم از دست پدرت عصبانی هستی ولی او پدرت است او هم از کارهای که در حق شما کرده است پشیمان شده است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و پنجاه و پنجم.

محمد بن قاسم پس از سه ماه غیر از سربازان عرب یکصدهزار سندی را نیز آموزش نظامی داده بود در بین آنها افراد غیر مسلمانی نیز بودند که با وجود اسلام نیاوردن نبرد برای گسترش پیروزیهای این سپه سالار نوجوان را بزرگترین خدمت به جامعه بشری میپنداشتند فرمانده ای که عدل و مساواتش او را در نگاه مردم مناطق فتح شده فرشته ای قرار داده بود آنها او را نجات دهندۀ خود میدانستند و احساس میکردند بقیه مناطق هندوستان نیز نیاز به چنین فردی دارد. روزی یکی از مجسمه سازان مشهور آرور کار جدید خود را در یکی از خیابانهای این شهر به نمایش گذاشت مجسمه ای از سنگ مرمر که در قسمت پایین آن این جملهتراشیده شده بود “فرشته ای که حکومت عدل و مساوات را در این سرزمین برقرار نمود”. هزارن نفر اطراف این مجسمه جمع شده و با دسته گلهای رنگارنگ آن را پوشانده بودند بسیاری از ثروتمندان شهر حاضر بودند برای این که مجسمه را زینت خانه خودشان کنند قیمت هنگفتی بپردازند، ولی پیشوایان مذهبی شهر به اتفاق آراء تصمیم گرفتند که مجسمه فرشته ای چون محمد بن قاسم باید در معبد بزرگ شهر باشد. مجسمه ساز هم که از اهمیت کارش خبر داشت ترجیح داد او را در معبد بگذارد. نزدیک کاخ سلطنتی که رسیدند بهیم سنگ به محمد بن قاسم اطلاع داد که مردم مجسمه شما را برای نصب در یکی از معبدها میبرند. محمد بن قاسم با نگرانی بیرون آمد مردم با دیدن او توقف کردند، پیشوای بزرگ مذهبی شهر جلو آمد و گفت: «این مردم بیشتر از این نمیتوانند از شما قدرشناسی کنند این کمال هنر یک مجسمه ساز است اما آن چهره ای که از تو در قلب هایشان نقش بسته به مراتب زیباتر از این مجسمه است». محمد بن قاسم با صدای رسایی مردم را مخاطب قرار داد گفت: «صبر کنید! و میخواهم چیزی به شما بگویم».
صدای طبل و شیپور متوقف شد و سکوت کامل همه جا را فراگرفت. محمد بن قاسم در صحبت هایش نظر اسلام را در مورد مجسمه سازی و بت پرستی توضیح داد و در
پایان خطاب به مردم گفت: «مرا گناهکار نکنید اگر در من خوبی میبینید از برکت اسلام است، اگر من با پیروی از دین اسلام میتوانم نمونۀ خوبی برای بشریت باشم این در به روی همه باز است شما مرا نیایش نکنید بلکه ذاتی را بپرستید که مرا آفریده است؛ ذاتی که من او را عبادت میکنم؛ خداوندی که دینش به تمام انسانها درس آزادی و عدالت می دهد». مردم اگر چه مغلوب احساساتشان ،بودند ولی در مقابل مجسمه سنگی نتوانستند از حکم فرشته ای زنده که با آنها مشغول گفتگو بود سر باز زنند. وقتی محمد بن قاسم گفت: «روحم از این کار شما آزرده شد» مجسمه ساز دست بسته جلو آمد و چنین گفت: «یک مجسمه ساز فقط با ساختن مجسمه میتواند احساسات خود را ابراز کند من اسم فرشته را شنیده بودم و شکلهای خیالی زیادی از آنها میساختم ولی بعد از این که شما را دیدم یقین پیدا کردم که هر فرشته ای که بسازم شکلش حتما مثل شما خواهد بود. پسر من در جنگ لسبیلا زخمی شده بود شما از او مانند دیگر زخمیها مراقبت کردید، او بعد از برگشتن مریض شد و بعد از چند روز درگذشت هنگام مرگ دستمالی را که شما بر زخمش بسته بودید می‌بوسید از من قول گرفته بود که مجسمه شما را بسازم ولی حالا که شما ناراحت هستید شاید روح او هم آرامش نداشته باشد پس ترجیح میدهم که حکم شما را اجرا کنم».
محمد بن قاسم جواب داد: «منت بزرگی بر من خواهید گذاشت»
- منت؟ این چه حرفیست من بعد از شکستن این مجسمه هم شما را فرشته میدانم، نه من بلکه صدها هزار انسان در این دیار شما را فرشته میپندارند»
محمد بن قاسم گفت: «ولی من دوست دارم در اینجا به عنوان خادم انسانها شناخته شوم».
مجسمه ساز دندان روی جگر گذاشت و با یک ضربی تبر مجسمه را تکه تکه کرد. مردم به دنبال ذره‌های مجسمه هجوم بردند گویا که به گنج و جواهر رسیده باشند. پس از این ماجرا مردم تمایل بیشتری به تعلیمات اسلامی پیدا کردند و هر روز به تعداد تازه مسلمانان اضافه میشد.
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


​​​💞بِسْـمِ اللهِ الـرَّحـْمـنِ الـرَّحِـيـم💞

🕌 مؤذن توحید، بلال بن رباح 🕌

🔶 قســمت ← سوم← به سوی شام

🌺✍🏻شب سخت تاريک است و تيرگی شدّت يافته نورهای ضعيف در تاريكی چشمک می‌زنند و دريكی از دروازهای مكه مكرمه اميّة با بلال قدم‌ زنان صحبت می‌كند و برای قافله‏ای كه قرار است هنگام فجر به سوی شام حركت كند، آروزی نفع فراوان می‌نمايد.

🌺✍🏻 هنوز به مكه نرسيدند كه اميّه جدا شد، اميّه به سوی مجلس عيش و نوش و طرب روانه گرديد و بلال به طرف بتها آْمد تا درباره‌ سفر سحرگهان قافله از صنم، اطلاعاتی كسب كند. نزد كاهن رفت و بعد از آنكه حق و حقوق وی را نسبت به انجام این کار پرداخت نمود، از وی خواست تا فال ببيند و چوب‌های ويژه فال اندازد.

🌺✍🏻فال اولی بشارت خوبی نداد. غم و اندوه وجود بلال را فرا گرفت. كاهن طلب قربانی ديگری كرد، كاهن برای مرتبه دوّم و سوّم فال گرفت و چوب انداخت تا اينكه چوب موردنظر بلال كه خبر از كاميابی و پيشرفت وی می‏داد، خارج شد و اين همان چوبی بود كه بلال در انتظارش بود؛ چون برای بلال كه تمامی مقدمات و وسائل سفر را مجهّز كرده بود، رای بت و مصلحت فال در چوب اوّلی خوشايند نبود

🌺✍🏻 بدين‌جهت آرام نگرفت تا بعد از خروج سهم دوّمی و سوّمی كه اجازه‌ سفر را صادر می‌كرد و رخصت عزيمت به شام پس از خروج سهم سوم و ترخيص از طرف بت و فال بر آن شد تا به ديدار أميّه برود و وی را از اجازه فالی که گرفته بود، آگاه نماید و علاوه بر آن، اجازه سفر را هم از أميه بگيرد.

🌺✍🏻بعداز كسب تكليف از اميّه به‏سوی منزل حركت نمود و با فجر أوّلی كه سفيديش بر قله‌های تپّه‌ها بوسه می‌زند و با زمين گسترده، همواره دست می‌دهد، كاروان بلال و دوستان وی به‏سوی شام حركت كرد و آواز شيرين و دلنواز بلال درميان شن‌زارها و تپّه‌ها لطف خاصی به قافله می‌بخشيد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪧 ان شاءالله ادامـه دارد...
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (18)

🔸شرکت ام‌ایمن(رضی‌الله عنها) در جنگ‌ها(2)
زمانی‌که لشکر مسلمانان شکست خورد و عده‌ای شهید شدند و عده‌ای دیگر از جنگ فرار کردند، تعدادی از زنان نزد مردانشان آمدند و به آنان گفتند: از کنار پیامبر، رسول خداﷺ فرار می‌کنید؟! بین کسانی‌که افراد فراری را ملاقات می‌کردند، ام‌ایمن(رضی‌الله‌عنها) نیز بود، وی به چهره‌هایشان خاک پاشید و به برخی از آنان گفت:
«هاك الـمغزل، فاغزل به وهلم سيفك»1
«این دوک را بگیر و با آن بباف و شمشیر را به من بده تا با آن بجنگم».
سپس همراه زنان دیگر به طرف کوه احد رهسپار شد. در این جنگ زنان عهده‌دار کار بزرگی بودند؛ زیرا هنگامی‌که مسلمانان شکست خوردند، در یاری رساندن به لشکر و تهیۀ آب و دادن تیر، پرستاری و درمان مجروحان و نهایتاً شرکت در جنگ، از خود فداکاری نشان دادند.

🔸سهم غنیمت برای زنان مسلمان شرکت کننده در جنگ
رسول خداﷺ به زنانی‌که در این جنگ(خیبر) همراهش خارج شده بودند، از غنیمت سهم داد. از حارث‌بن‌عبدالله‌بن‌کعب روایت شده که گفت: «در گردن ام‌عماره گوهر سرخ‌رنگی دیدم. در مورد آن سوال کردم، پاسخ داد: «مسلمانان در قلعــــۀ صعب‌بن‌معاذ گوهری را که زیر زمین دفن شده بود، پیدا کردند و نزد پیامبر خداﷺ آوردند. فرمود: آن را بین زنانی که همراهش در جنگ شرکت کرده بودند، تقسیم کنند. ما بیست زن بودیم که آن را بین خودمان تقسیم کردیم. غیر از این گوهر، پارچۀ مخمل ابریشمی و پارچه‌های یمنی و مقداری دینار از مال فیء به من و همراهانم داد.2
این جنگها بین حق و باطل درمی‌گرفت. برای همین می‌بینیم که چه‌طور کودکان و بزرگسالان، مردان و زنان در این جنگ شرکت کردند و تعدادی از زنان در این جنگ حاضر شدند و این ایمان بود که زن را از انسانی که در آن‌زمان جز وراجی و کامجویی، هم و غم دیگري نداشت به یک داعی، مربی و مجاهد تبدیل کرد. آری! این تصویری از جامعۀ اسلامی است که همراه اسلام زاده شد، بر پایۀ اعتقاد به توحید رشد کرد و یک تمدن انسانی متمایز به بار آورد.

منابع:
ام‌ایمن(رضی‌االه‌عنها) بانوی از عصر پیامبرﷺ، حاضنةرسول الله- تألیف: محمد حسن بریغش- ترجمه: فریده شه‌بخش.
1 -دلائل النبوة، ج 3 ،ص 310؛ المغازي، ج1 ،صص278-277.
2 -المغازي، ج 2 ،ص 687.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با کسی وقت بگذرونید که دست هر کسی بهش نمیرسه به آدمای سطح پایینی که خودشون، وقتشون، روحشون رو حاضرن برای هر کسی خرج کنند نمیشه اعتماد کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💭👁‍🗨💭👁‍🗨💭👁‍🗨💭👁‍🗨💭
👁‍🗨💭👁‍🗨
💭👁‍🗨  
👁‍🗨

🚩
#مخترع_کم_توقع !😳

💎 در افسانه ها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه ی وی را بسیار پسندید؛ تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه به عنوان پاداش می خواهد، طلب کند.
مخترع کم توقع! نیز خطاب به حاکم گفت: پاداش زیادی نمی خواهم قربان! دستور فرمایید یک دانه ی گندم در خانه ی اول صفحه ی شطرنج قرار دهند، دو برابر آن را در خانه ی دوم قرار دهند( یعنی فقط دو دانه ی گندم)، دو برابر آن را در خانه ی بعدی و همین طور الی آخر… حاکم با تعجب به او گفت: فقط همین؟! می توانستی چیزی بخواهی که ارزشش خیلی بیشتر باشد. مخترع با فروتنی ابراز داشت:
متشکرم قربان. همین از سرمان هم زیاد است! حاکم با اشاره ی انگشت، محاسبان دربار را فرا خواند و امر کرد: آنچه را این جوان خواسته است محاسبه کنید و سریعا به او بدهید.
محاسبان دربار هم تعظیم بلند بالایی کردند و عقب عقب در همان حالت تعظیم، از در بارگاه خارج شدند. یک روز گذشت، یک روز دیگر هم گذشت و خبری از محاسبان نشد! حاکم بر آشفت و دنبال آنها فرستاد. پس از شرفیابی، با عصبانیت بر سر آنها فریاد زد: کدام گوری رفتید؟ حیف نانی که به شماها می دهم! محاسبه ی چیزی به این سادگی مگر چقدر وقت می خواهد؟؟! یکی از محاسبان در حالی که سرش را از شرم پایین افکنده بود، چند قدمی جلوتر آمد و گفت: قربانتان گردم، نمی دانیم چطور شده است. مثل اینکه معجزه ای در این محاسبه نهفته است! آن طور که ما محاسبه کرده ایم، تمام گندم های موجود در تمام انبارهای پادشاهی حتی کفاف پرداخت اندکی از این درخواست را هم نمی کند!! و پادشاه هاج و واج مانده بود، به خیالش محاسبان دیوانه شده بودند!

نکته:
طبق محاسبه ای که امروزه انجام گرفته است، برای به دست آوردن این تعداد گندم،باید کل مساحت کره ی زمین، شش بار زیر کشت گندم برود!!
بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او نیست
.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم برای رسول الله قربانی بگیریم وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
🍁🩵

پرسیدم ...چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
گفت : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
وبدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
و زلال باش ... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست

سلام🙃🩵
☕️صبح شنبه تون
🍂 بخیر و شادی
☕️لحظه هاتون پراز مهربانی
🍂و پراز خنده های
☕️از ته دل باشه
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌
🔴انتـــخاب با خـودت
دو راه بیشتر نیســــت❗️
”راه اول“
🔴الله متعال می فرماید: {فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ} «مرا یاد کنید،تا شما را یاد کنم» (بقره/152) ”
.
.
راه دوم“ 🔴الله متعال می فرماید: {نَسُــواْ اللّهَ فَنَسِیَهُمْ}
«الله را فراموش کردند، الله نیز فراموششان کرد» (توبه/67) .
.
پس بنابراین:
ای برادر مسلمانم
حـق انـتـخاب بـا خـود شـماسـت.

بهترین راه را انتخاب کنید، تا در نزد الله متعال سربلند شوید، براستی که سربلندی واقعی، سربلند بودن در نزد الله متعال است.
2024/06/01 05:15:33
Back to Top
HTML Embed Code: