Telegram Web Link
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوده

قرار شد با سیده خانم صحبت کنم تا دوباره انباری رو‌خالی کنیم ‌وبا زری اونجا زندگی کنیم،دروغ چرا دلم نمیومد سیده خانم رو توی اون شرایط ول کنم و برم……
قرار شد اونشب زری پیش معصومه خانم بمونه تا من برم و با سیده خانم صحبت کنم، از شدت خوشحالی نمی دونم مسیر خونه رو چطور طی کردم..... دلم میخواست پر در بیارم و پرواز کنم ،خدایا شکرت ،خدایا شکرت که بعد از این همه سال سختی و عذاب چشمه امیدی برام روشن شده بود..... نریمان تو بغلم بود اما اصلا احساس خستگی نمی کردم می دونستم که تا اون سر دنیا هم که باشه میتونم بغلش کنم و راه برم ،کم چیزی که نبود بعد از سه سال خواهرم رو پیدا کرده بودم......به خونه که رسیدم سیده خانم حسابی نگران شده بود و فکر می کرد حتماً اتفاق بدی برام افتاده،اما خنده ی از ته دل من رو که دید لب هاش به خنده باز شد و گفت چی شده گل مرجان بعد از مدت ها می بینم که بخندی ،حتماً اتفاق خوبی برات افتاده، نکنه شوهرت اومده ها ؟با شنیدن اسم‌ ارش دوباره ناراحت شدم اما سعی کردم حواسم رو پرت کنم تا درگیر ناراحتی نشم..... کنار سیده خانم خانم نشستم و گفتم نه خبری از ارش نشده اما خواهرم رو پیدا کردم اونم بعد از چندین سال .....شما شاهد بودید که توی این مدت چقدر اذیت شدم و دلم می‌خواست حتی برای یکبار هم که شده ببینمش....سیده خانم با خوشحالی دستاشو رو به آسمونه دراز کرد و گفت خدایا شکرت برات خوشحال شدم دخترم همیشه ناراحت بودم که اگر من مردم تو چیکار می کنی و کجا میخوای بری....میدونستم که کسی رو نداری اما حالا میتونم راحت سرم روی زمین بزارم ...از این همه لطف و محبت سید خانم اشک توی چشمام اومده بود، ناخودآگاهم خم شدم و دستش رو بوسیدم ،از مادر بیشتر به دردم خورده بود .....قطعا این فرشته رو خدا سر راهم گذاشته بود تا توی روزای سخت به دادم برسه .... سیده خانم که از کار من ناراحت شده بود اخماشو توی هم کرد و با ناراحتی گفت این چه کاریه آخه دختر من از این کارها خوشم نمیاد من که کاری برات نکردم اینجوری می کنی،تو هم عین دختر خودم،خدا انشالله عمر زیاد و با عزت بهت بده ......راستش نمی دونستم چطور باید قضیه اومدن زری به این خونه رو براش تعریف کنم، می‌ترسیدم فکر دیگه ای راجع به من بکنه و حس کنه دارم از اعتمادش سوء استفاده می کنم،اما خب چاره دیگه ای نداشتم ….کمی من من کردم و گفتم راستش سیده خانم یه چیزی شده و من نمیدونم چطور باید بهتون بگم….. سید خانم به آرومی گفت چی شده دخترم بگو ماکه این حرف ها رو با هم نداریم هر چیزی میخوای بگو قول میدم اگر در حد توانم باشه حتما برات انجام بدم ……….
نگاه شرمنده ای بهش انداختم و گفتم زندگی خواهرم رو که براتون گفته بودم راستش الان شوهرش مرده و با پسرش به شهر برگشته،تو این چند سال توی روستای پدری شوهرش زندگی می‌کرد و انقدر اذیتش کرده بودن که مجبور شده بدون گرفتن حقش از اونجا فرار کنه،اون بهم پیشنهاد داد که بریم اتاقی اجاره کنیم و با هم زندگی کنیم اما من نمی تونم از شما دور بشم از طرفی از خواهرم هم نمیتونم دور بشم گفتم به شما بگم اگر اشکالی نداره دوباره اتاق انباری رو تمیز کنیم و من و خواهرم اونجا زندگی میکنیم اینجوری هم ما سرپناهی داریم و هم شما دیگه تنها نیستید به خدا قسم به جون پسرم راست میگم نمیتونم شمارو توی این شرایط ول کنم و برم ،همین الان تا شب بشه و برگردم مردم و زنده شدم می گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه اگه تشنه اش بشه چی؟ اگه گشنش بشه کی بهش غذا میده.. مثل مادر شدید برام نمیتونم ازتون دور بشم….سیده خانم با مهربونی دست من رو توی دست گرفت و گفت این چه حرفیه آخه میزنی این خونه همش متعلق به توئه عزیزم انباری چرا؟ اتاق صغری خانم بود که همین چند وقت پیش خالیش کرد؟اونو تمیز کنید واون جا بشینید دفعه دیگه نبینم اسم انباری رو بیاری ها لیاقت تو بیشتر از این حرفاست تا هرچقدر هم که خواستین هم خودت هم خواهرت تو اون اتاق بمونید…….دوباره چشمه اشکم جوشید و سرشار از احساسات شدم، خدایا این زن چقدر خوب بود من مطمئنم سیده خانم از طرف تواومده تا به داد بنده های بیچاره ات برسه….. با خوشحالی از سر جام بلند شدم و گفتم همین الان میرم اتاقو تمیز می کنم تا فردا خواهرم رو خبر کنم خدا خیرتون بده خدا انشالله روح دخترتون رو شاد کنه، به خدا قسم نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم……نریمان رو که خسته بود و خوابش میومد کنار سید خانم خوابوندم و خودم راهی اتاق صغری شدم، دیگه طاقت دوری از زری رو نداشتم….باید هر جوری که شده همین فردا پیش خودم می آوردمش…..تا نیمه‌های شب تمیزکاری اتاق طول کشید ، خداروشکر صغری خودش تمیزکاری کرده بود و کار چندانی نداشت، باز هم باید میرفتیم والله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5👌2
🌱مردی به نزد ابودرداء رضی الله عنه آمد و گفت:
مرا سفارش کن.
ابودرداء گفت:

❖ الله تعالی را در شادی یاد کن که او تو را در رنج [کشیدنت] یاد می‌نماید.

❖ وقتی مردگان را یاد می‌کنی، خودت را یکی از آنها قرار بده
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❖ و وقتی بر چیزی در دنیا تصرف پیدا کردی، بنگر که به سوی کجا بازگشت داده می‌شوی.
👍1
در یک جامعه مریض
‏که اکثرا دارن به هم دروغ میگن
‏صداقت داشتن فضیلت حساب نمیشه!
‏بلکه وسیله ای برای سواستفاده دیگران
‏از سادگی و روراستی توئه
‏چون اونجا ارزش ها عوض شده
‏و کسی برای انسانیت تو ارزش قائل نیست
‏و اونو ابزاری برای ضربه زدن به خودت میبینه

وقتی صداقت به جای اینکه فضیلت تلقی شود، به عنوان نقطه‌ضعف شناخته می‌شود، نشان‌دهنده‌ی تغییر در سیستم ارزشی جامعه و واژگونی ارزش‌هاست
از نگاه اریک فروم، چنین جوامعی به سمت بیگانگی از خود پیش میرن، جایی که افراد برای بقا مجبور به پذیرش رفتارهای غیراخلاقی میشن
نظریه یادگیری اجتماعی بندورا هم توضیح میده که اگه دروغگویی به صورت گسترده تقویت بشه (مثلاً با پاداش‌های مادی یا اجتماعی)، به هنجار تبدیل میشه

در جوامعی که اعتماد عمومی تخریب شده، افراد صداقت را نشونه ای از ساده‌لوحی یا ضعف روان‌شناختی تفسیر میکنن این پدیده با تئوری بازی‌ها قابل تحلیله که یعنی در محیطی که دیگران همکاری نمیکنند، راستگویی به یک استراتژی بازنده تبدیل میشه و افراد برای محافظت از خود به رفتارهای خودخواهانه روی میارن

از دید روان‌شناسی تحولی چنین شرایطی شبیه به محیط‌های ضداجتماعیه که در اونها افراد فاقد همدلی جمعی هستند، در کنارش وقتی انسانیت فردی مورد سوءاستفاده قرار میگیره دیگران فرد رو نه به عنوان یک انسان، بلکه به عنوان وسیله‌ای برای اهداف خود میبینن، این مسئله با نظریه انتخاب عقلانی هم سازگاره که میگه در غیاب پیامدهای منفی برای سوءاستفاده، افراد از آسیب زدن به دیگران برای منافع خود ابایی ندارند!

از منظر روان‌شناسی وجودی (اگزیستانسیال)، این وضعیت منجر به احساس پوچی و بی‌معنایی میشه، چون افراد در روابط خود اصالت رو تجربه نمیکنند
اما پیامدهای روان‌شناختی این موضوع بر افراد چیه؟
- فرسودگی اخلاقی که فرد به مرور از مقاومت در برابر این اتفاق خسته می‌شود و ممکنه خودشم به دروغگویی روی بیاره یا دچار بی‌حسی عاطفی بشه
همچنین قرار گرفتن طولانی‌مدت در چنین محیطی میتونه به بی اعتمادی و بعضاً اختلالات اضطرابی یا شخصیت پارانوئید منجر بشه و وقتی فرد بین ارزش‌های درونی‌ و رفتارهای اجباری جامعه تضاد میبینه، دچار استرس مزمن میشه

حالا چاره چیه؟!
آیا صداقت داشتن بده؟!
به نظر من نه، چون تو گاهی باید نون قلبتو بخوری
حتی اگه هیچکس متوجهش نشه و به وجدان و ندای درونی خودت توجه کنی حتی اگر کسی نبینش، چون شاید همین قدم کوچیک تو باعث بشه تا در دراز مدت سیستم‌های پاداش/تنبیه اجتماعی هم به مرور اصلاح بشه و اعتماد بین آدما بازسازی بشه

سپهر خدابنده

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدویازده

کمی وسیله برای اتاق می‌خریدیم…..صبح روز بعد با شوق از خواب پریدم و بعد از اینکه نریمان رو آماده کردم از خونه بیرون زدم می دونستم که زری منتظرمه….مسیر خونه ی معصومه خانم دیگه برام طولانی نبود و با شوقی که به دیدن خواهرم داشتم خیلی زود پشت در رسیدم……
دوباره ساعد در رو برام باز کرد و داخل رفتم ،زری و معصومه روی سکو نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن،منو که دیدن کنار خودشون برام جا باز کردند و گفتن چه به موقع رسیدی گل مرجان حتماً مادرشوهرت خیلی دوست داره …. با گفتن این حرف هردو بلند زیر خنده زدن و منهم خنده ام گرفت،همین کم مونده بود که مهتاب خانوم من رو دوست داشته باشه،توی این سالها آواره ام کرده بود و هر کار بدی که میتونست در حقم انجام داده بود……با خوشحالی کنارشون نشستم و برای اولین بار با اشتها شروع به خوردن کردم،معصومه خانم برای نهار هم نگهمون داشت و بعداز ظهر بود که بلاخره معصومه خانم اجازه ی رفتن داد،سرراه به بازار رفتیم و‌کمی وسیله خریدیم و راهی خونه شدیم….زری خوشحال و خندان توی خیابون راه میرفت و میگفت وای که چقدر آزادی خوبه،یادته قبلا حتی برای سر کوچه رفتن هم چطور خودمو میپوشوندم؟اخ که خوب از دست اون کفتار راحت شدم باورم نمیشه دیگه آزاد آزادم،لبخندی به روش زدم و گفتم همینکه اومدی و دیگه تنها نیستم برای من کافیه،حتی اگر قرار باشه تا آخر عمر خودمو لای چادر بپیجونم بازم راضیم…….وسایلی که خریده بودیم رو با گاری به خونه بردیم و خیلی زود توی اتاقمون مستقر شدیم،منصور و نریمان حسابی با هم دوست و رفیق بودن و دیگه حوصله‌شون سر نمیرفت،صبح ها که از خواب بیدار میشدم اول سراغ سیده خانم میرفتم و بهش صبحانه میدادم بعدهم کارهاشو انجام میدادم و غذا درست میکردم،مثل یک مادر به گردنم حق داشت و هیچوقت خوبی‌هاشو فراموش نمیکردم،زری بخاطر اینکه پولی توی دستش نبود قرار شد بره سر کار و من تو خونه بمونم،خیابون ها شلوغ بود و‌میترسیدم تنها بره اما خب چاره ای نبود برای آینده ی منصور باید کار میکرد……روزها سپری می‌شد و زندگیم رنگ آرامش و شادی گرفته بود،شب ها همینکه زری و منصور کنارمون بودن و میدونستم دیگه تنها نیستم ناخودآگاه لبخند رو روی لبم می آورد…..زری توی یک خیاطخونه مشغول به کار شده بود و کارهای جزئی مثل دوختن زیپ و دکمه رو انجام میداد،میگفت خیاط کارگاه قراره خیاطی یادم بده تا بتونم پشت چرخ بشینم و اینجوری حقوقم هم بیشتر میشه…….منم دلم میخواست برم سر کار اما وقتی شرایط سیده خانم رو میدیدم دلم نمیومد از صبح تا غروب تنهاش بذارم……..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زری منصور رو مدرسه ثبت نام کرده بود و اونم با شور و شوق هرروز بیدار می‌شد و میرفت،انقد آقا بود که روزی صدبار قربون صدقه اش میرفتم،هرچه بزرگتر میشد بیشتر به مرتضی برادر جوونمرگم شباهت پیدا میکرد و من خوشحال بودم از اینکه مرتضای دیگه ای خدا بهمون داده.......یه شب که زری روز بعدش تعطیل بود و پای صحبت ‌و درد و دل هم نشسته بودیم یهو دلم به شور افتاد،حس بدی سراسر وجودم رو گرفت جوری که میون حرف زری پریدم و گفتم زری جان من یه لحظه برم به سیده خانم سر بزنم زود برمیگردم ،زری متعجب نگاهم کرد و چی شد یهو؟خوابه حالا گناه داره میری بیدارش میکنیا؟بدون اینکه جوابشو بدم به سمت اتاق سیده خانم پا تند کردم،نمی‌دونم چم شده بود فقط خدا خدا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه و این حسم حسی گذرا باشه……حیاط تاریک بود و اهل خونه خواب بودن،به اتاق سیده خانم که رسیدم آروم در رو باز کردم و دنبال کلید برق گشتم،صدای خرخری به گوشم رسید و با فکر اینکه سیده خانم توی خواب داره خر و پف میکنه کمی آروم شدم اما همینکه چراغ اتاق روشن شد با دیدن سیده خانم که از روی بالش کج شده بود و صورتش به کبودی میزد شروع کردم به جیغ زدن،نمی‌دونم چرا بدون هیچ حرکتی گوشه ای ایستاده بودم و جیغ میزدم،فقط داشتم به این فکر میکردم که اگر اتفاقی براش بیفته چکار کنم،زری زودتر از همه توی اتاق اومد و سریع به سمت سیده خانم رفت،خیلی زود همه ی همسایه ها توی اتاق ریختن و شلوغ شد،هنوز خر خر میکرد ‌و رنگش کبود بود،یکی از مردهای همسایه سریع بیرون رفت تا ماشینی پیدا کنه و سیده خانم رو به بیمارستان ببرن،من هنوز همون گوشه ایستاده بودم و با تمام وجود گریه میکردم،انگار مادرم روبروم بود و داشت جون میداد،خدایا من تحمل ندارم چرا ادم های خوب اطرافم رو دونه دونه ازم جدا میکنی؟سیده خانم چیزیش بشه من بی مادر میشم رحم کن بهم……..مرد همسایه توی اتاق اومد و گفت بیاریدش بیرون یکی از همسایه ها حاضر شده با ماشینش سیده خانم رو ببره تا بیمارستان کی میره باهاش؟سریع به خودم حرکتی دادم و گفتم خودم باهاش میرم فقط لباس بپوشم بیام…..توی چشم به هم زدنی توی اتاق پریدم لباس عوض کردمو و برگشتم،
😢1👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدودوازده


چندتا از مردهای همسایه سیده خانم رو توی ماشین گذاشته بودن و منتظر من
بودن،نریمان رو به زری سپردم و سوار شدم…….
سر سیده خانم روی پاهام بود و اشکام روی صورتش میریخت،دست خودم نیود نمیتونستم خودمو کنترل کنم،انگار مادرم رو داشتم از دست میدادم،نفس هاش به شماره افتاده بود و رنگش به سفیدی میزد،دیگه کبود نبود اما سفیدی صورتش بدجوری منو میترسوند……به راننده التماس میکردم تند تر بره تا اتفاق بدی نیفتاده،بنده خدا با آخرین سرعت حرکت میکرد اما انگار قرار نبود برسیم،انگار یک سال توی راه بودیم…….ماشین که جلوی در بیمارستان ایستاد سریع در رو باز کردم و داخل پریدم،انقد التماس و گریه کردم تا چند نفری سریع سراغ سیده خانم رفتن و با تخت اونو توی اتاق مخصوصی بردن،دل توی دلم نبود و داشتم میمیردم،هیچوقت فراموش نمیکنم روزی رو که دلشکسته از خونه ی زیور بیرون زدم و هیچ جارو نداشتم که برم،ناخودآگاه ذهنم سمت سیده خانم رفت واونهم من رو با آغوش باز پذیرفت……توی این چند سال اجازه نمیداد حتی یه دونه نون بخرم و میگفت پولاتو پس انداز کن برای روز مبادا،انقد گریه کرده بودم که نفسم بالا نمیومد،مدام پشت در اتاق راه میرفتم و ذکرهایی که خودش یادم داده بود رو زیر لب میگفتم،چه شب هایی که از شدت دلتنگی و بی کسی با گریه سر میکردم و سیده خانم با حرف هاش کمی آرومم میکرد،نیم ساعتی که گذشت بلاخره در اتاق باز شد ‌‌و مرد سفید پوشی بیرون اومد،نمی‌دونم چرا پاهام از حرکت ایستاده بود،هرچه میخواستم به سمتش قدم بردارم نمیتونستم،چهره ی معصوم و مهربون سیده خانم برای لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت……..نفس عمیقی کشیدم و تمام قدرتم رو به کار بردم تا تونستم حرکت کنم،هر قدمی که برمیداشتم انگار چاه سیاه و عمیقی من رو در خودش فرو میبرد،به دکتر که رسیدم با صدای لرزونی گفتم ببخشید آقای دکتر ……به سمتم برگشت و عینکش رو از روی چشمش برداشت،چقدر برام آشنا بود،کجا دیده بودمش؟نگاه ناراحت کننده ای بهم انداخت و گفت شما همراه این خانم مسن هستید که الان آوردنش ؟بدون اینکه حرف بزنم سرم رو بالا پایین کردم،فقط منتظر یک جمله بودم:حال بیمارتون خوبه،نگران نباشید…….اما دکتر کمی مکث کرد و گفت متاسفم من همه ی تلاشمو کردم اما کاری از دستم برنیومد،بیمارتون سکته کرده بود و متاسفانه خیلی دیر آوردینش،شاید اگر کمی زودتر میومد می‌شد کاری کرد اما……حس کردم دیگه صداشو نشنیدم،مات و مبهوت به دیوار پشت سرم تکیه دادم و انگار یک بار دیگه یتیم شده بودم…….
سیده خانم به همین سادگی چشم از دنیا فرو‌بست،با کلی گریه و التماس راضی‌شون کردم بذارن برای آخرین بار ببینمش…..داخل اتاق که رفتم باورم نمیشد دیگه نمیبینمش،خدایا کاش از عمر من میگرفتی و روی عمر اون میذاشتی،هنوز هم خنده روی لبش بود،لبخندی محو و ملیح که هرکسی قادر به دیدنش نبود.دستش رو که توی دست گرفتم دوباره چشمه ی اشکم جوشید،چطور باید ازش تشکر میکردم؟باید چکار میکردم که ذره ای از محبت هاش رو جبران کنم؟پرستار که در و باز کرد و گفت برم بیرون برای آخرین بهش نگاه کردم،سعی کردم چهره اش رو جوری توی ذهنم حک کنم که هیچوقت از یادم نره،بوسه ای عمیق به دستش زدم و با حالی خراب از اتاق بیرون رفتم…..نمیدونستم باید چکار کنم و کجا برم،کسی رو هم نداشت که بهش خبر بدم،هرجوری که بود خودمو به خونه رسوندم و به همسایه ها اطلاع دارم،هرکدوم گوشه ای نشستن و شروع کردن به گریه کردن،انقدر به همه خوبی کرده بود که دل همه به درد اومده بود……
خیلی زود توسط همه مقداری پول جمع شد تا برای سیده خانم مراسمی گرفته بشه،پارچه ی سیاهی جلوی در زده شد و‌همه ی همسایه ها برای خوندن فاتحه توی اتاق سیده خانم میومدن و گریه میکردن،همه به خوبی ازش یاد میکردن و خودشون رو مدیونش میدونستن……چند روزی گذشت و کار من فقط گریه و زاری بود شب ها تا دیر وقت توی اتاقش مینشستم و خودم رو لعنت میکردم که چرا اونشب لعنتی زودتر سراغش نرفته بودم…….زری مدام غر میزد و میگفت انقدر خودت رو اذیت نکن،خدا رحمتش کنه قسمتش بوده دیگه با گریه و زاری که اون خدابیامرز برنمیگرده….
راست میگفت گریه و فغان هیچ دردی رو چاره نمیکرد و باید از اون حال و هوا بیرون میومدم،نمی‌دونم اگر زری برنگشته بود باید چطور این روزهای سخت رو تحمل میکردم……سیده خانم قبل از مرگش خونه رو وقف کرده بود و فقط چند ماه می‌تونستیم اونجا زندگی کنیم،طبق وصیتش خونه باید فروخته میشد و با پولش توی روستای دور افتاده مدرسه ای به اسم دخترش می‌ساختن........ کار زری هم تعطیل شده بود و مجبور بود توی خونه بمونه،چند روزی بود که در به در دنبال اتاق بودیم تا از اونجا نقل مکان کنیم،من دوست داشتم تا موقع فروش خونه اونجا بمونیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#حکایت_قدیمی

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ...

اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.

راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.

بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست !
👌2
قصه شب

پیله ور🌻

يكي بود؛ يكي نبود. پيله وري بود كه يك زن داشت و يك پسر شيرخوار به نام بهرام.
هنوز پسر را از شير نگرفته بودند كه پيله ور از دنيا رفت. زن پيله ور ديگر شوهر نكرد و زندگیشو صرف بزرگ كردن پسرش كرد.
كم كم هر چه در خانه داشت فروخت و خرج كرد.
بهرام به هيجده سالگي رسید ولی ديگر چيزي برایش باقي نماند به جز سيصد سکه نقره كه براي روز مبادا گذاشته بود. يك روز صبح، بهرام را از خواب بيدار كرد و گفت: فرزند دلبندم هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و من پای تو نشستم. شكر خدا هر طور كه بود دندان گذاشتم روی جگر. با خوب و بد دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو را به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگی را رو به راه كنی و كسب و كار پدرت را پيش بگيري. بروی بازار، خرید و فروش کنی و پول در بیاری كه بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم. بعد رفت كيسه ای آورد. گرد و خاكش را تكاند. درش را بازكرد و صد سکه از توي آن داد به بهرام. گفت اين را بگير و به اميد خدا كار را شروع كن. بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و به طرف بازار راه افتاد. داشت از چهار سوق بازار می گذشت كه ديد چند جوان گربه اي را كرده اند تو كيسه و گربه يك بند ونگ مي زند.
بهرام رفت جلو پرسيد چرا بي خودي جانور بيچاره را آزار مي دهيد؟ جوان ها جواب دادند نمي خواهد دلت به حالش بسوزد، الان مي بريم مي اندازيمش تو رودخانه و راحتش مي كنيم. بهرام گفت اين كار چه فايده دارد؟ در كيسه را باز كنيد و بگذاريد حيوان زبان بسته هر جا كه مي خواهد برود.
جوان ها گفتند: اگر خيلي دلت مي سوزد، صد سکه بده به ما و گربه مال تو. بهرام صد سکه را داد و گربه را از كيسه درآورد و آزاد كرد.
گربه به بهرام نگاه محبت آميزي كرد؛ خودش را به پاي او ماليد؛ پایش را بوسيد و گفت خوبي هيچ وقت فراموش نمي شود. و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد. تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد بگو ببينم چه كردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟
بهرام هر چه را كه آن روز در بازار ديده بود بي كم و زياد تعريف كرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزي به او نگفت. فردا صبح, مادر گفت: پسرجان ديروز پولت را دادي و جان جانوري را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فكر گذران زندگي خودمان باشي. امروز صد سکه ديگر مي دهم به تو كه بروي بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزی ما را در بياری.
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. نرسيده به ميدان شهر ديد چند جوان به گردن سگي قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را مي برند جلو.
بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت اين سگ را كجا مي بريد؟ گفتند مي خواهيم ببريم از بالاي بام شهر پرتش كنيم پايين. بهرام گفت اين كار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوان باوفا براي خودش آزاد بگردد. گفتند اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد سکه بده آزادش كن. بهرام صد سکه داد و سگ را آزاد كرد.
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت اي آدمي زاد شير پاك خورده! خوبي كردي, خوبي خواهي ديد. و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد. بهرام غروب آن روز هم مثل ديروز شرمنده و دست خالي برگشت خانه. مادرش وقتي شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت كرد.
روز سوم, مادر بهرام صد سکه داد به او و گفت امروز ديگر روز كسب و كار است. اگر اين صد سکه را هم از دست بدهي ديگر آه نداريم كه با ناله سودا كنيم. بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اين طرف و آن طرف گشت چيزي براي خريد و فروش پيدا نكرد. نزديك غروب رفت كنار ديواري نشست تا كمي خستگي در كند كه ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مي كنند و مي خواهند جعبه اي را آتش بزنند. پرسيد توی اين جعبه چيست كه مي خواهيد آن را آتش بزنيد؟ جواب دادند يك جانور قشنگ و خوش خط و خال. گفت اين كار را نكنيد. آزادش كنيد برود دنبال كار خودش. گفتند اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد سکه بده, اين جعبه مال تو. آن وقت هر كاري مي خواهي با آن بكن. بهرام نتوانست طاقت بياورد و پول هایش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را باز كند, گفتند اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را باز كن. بهرام جعله را برد بيرون شهر و تا درش را باز كرد, ديد ماري از توي آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار كند كه مار گفت چرا فرار می كنی؟ ما هيچ وقت به كسي كه به ما آزار نرسانده, آزار نمي رسانيم. به غير از اين, تو جانم را نجات داده اي و من مديون تو هستم. بهرام سر به گريبان روي تخته سنگي نشست و به فكر فرو رفت. مار پرسيد چرا يك دفعه غصه دار شدي و زانوي غم بغل گرفتي؟ بهرام ماجرا را براي مار تعريف كرد و آخر سر گفت: حالا مانده ام كه با چه رويي بروم خانه.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
قسمت دوم🌻

مار گفت غصه نخور همان طور كه تو به من كمك كردی من هم به تو كمك مي كنم. بهرام گفت از دست تو چه كمكي ساخته است؟ مار گفت پدر من رييس مارهاست و به او مي گويند كيامار و جز من فرزندي ندارد. تو را مي برم پيش او و شرح مي دهم كه تو چطور جانم را نجات دادي و نگذاشتي فرزندش در آتش بسوزد و خاكستر شود.
آن وقت پدرم از تو مي پرسد به جاي اين همه مهرباني چه ميخواهی به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مي خواهم. اگر خواست چيز ديگري به تو بدهد قبول نكن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزي را مي خواهم كه گفتم. بهرام قبول كرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را كه به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف كرد.
كيامار كه بي اندازه از آزادي پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت به جاي اين همه مهرباني هر چه مي خواهي بگو تا به تو بدهم. بهرام گفت من چيزي نمي خواهم؛ اما اگر مي خواهي چيزي به من بدهي انگشتر سليمان را بده. كيامار گفت انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش كرده اند آن را دست هر كس و ناكس ندهم. بهرام گفت اگر اين طور است, من هيچ چيز از شما نمي خواهم. جان فرزندت را هم براي اين نجات ندادم كه چيزي به دست بيارم. كيامار گفت پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادي و نگذاشتي اجاقم خاموش شود. از من چيزي بخواه و بگذار دل ما خوش باشد. بهرام باز هم حرفش را تكرار كرد. كيامار گفت ميدانی اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و رو مي كند. نه! آن را از من نخواه.
اين انگشتر بايد پيش كسي باشد كه هم پاكدل باشد و هم دلير. بهرام گفت از كجا مي داني كه من پاكدل و دلير نيستم؟ كيامار كه ديگر جوابي نداشت, بهرام را خوب برانداز كرد و انگشتر سليمان را داد به او.
گفت مبادا به كسي بگويي چنين چيزي پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار كسي از وجودش بو ببرد.
بهرام گفت به روي چشم و از پيش كيامار رفت بيرون. مار گفت اي جوان! از كيامار پرسيدي كه اين انگشتر به چه درد مي خورد؟ بهرام گفت نه! مار گفت پس بدان وقتي اين انگشتر را به انگشت ميانيت كني و روي آن دست بكشي, از نگين آن غلامی سياه بيرون مي آيد و هر چه آرزو داري, از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد برايت آماده مي كند. بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش كرد و چون گرسنه بود آرزوي شيرين پلو کرد و رو نگين آن دست كشيد.
به يك چشم بر هم زدن غلام سياه ظاهر شد و يك بشقاب شيرين پلو گذاشت جلویش.
بهرام غذای سیری خورد و راه افتاد طرف خانه اش. همين كه رسيد خانه, مادرش با دلواپسي پرسيد چرا دير آمدي؟ تا حالا كجا بودي؟ چه مي كردي؟بهرام نشست, همه چيز را مو به مو براي مادرش شرح داد و آخر سر گفت از امروز ديگر نانمان توی روغن است و روغنمان تو شيره.
مادرش خوشحال شد. گفت حالا خيال داري چه كار بكني؟ بهرام گفت میخوام اول اين كلبه را خراب كنم و جایش يك كاخ بلند بسازم.
مادرش گفت: نه! بگذار اين كلبه كه من با پدرت در آن زندگي كرده ام و خاطره هاي خوبي از آن دارم سرپا بماند. تو كمي آن طرف تر برای خودت هرطور كاخي كه میخواه درست كن. من اينجا زندگي مي كنم و تو هم آنجا.
بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهای خودش را برآورده كرد. از آن به بعد, بهرام خوب مي خورد, خوب مي پوشيد و خوب مي خوابيد. تنها چيزي كه كم داشت يك همسر خوب بود. روزي از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مي گذشت كه چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت دختري را كه شايسته ی من است پيدا كردم.
از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاري دختر پادشاه. مادر بهرام بعد از اينكه از دربان قصر اجازه ورود گرفت؛ از جلوی نگهبان ها گذشت، رفت تو قصر و به خواجه باشي گفت مي خواهم پادشاه را بببينم. خواجه باشي رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد حرفت چيست؟ مادر بهرام گفت آمدم دخترت را براي پسرم خواستگاري كنم. پادشاه عصباني شد و از وزير دست راستش پرسيد با اين پیرزن كه جرأت كرده بيايد خواستگاري دخترم چه كنم؟
وزير در گوش پادشاه گفت قربانت گردم! سنگ بزرگي بنداز جلو پاش كه نتواند بلند كند. كابين دختر را سنگين بگير, خودش از اين خواستگاري پشيمان مي شود و راهش را مي گيرد و مي رود. پادشاه رو كرد به مادر بهرام و پرسيد پسرت چه كاره است؟ مادر بهرام جواب داد هنوز كار و باري ندارد؛ اما جوان پاكدلي است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگي كم و كسري ندارد. پادشاه گفت مگر من به هر كسي دختر مي دهم. كسي كه مي خواهد دختر من را بگيرد بايد ملك و املاك زيادي داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شير بهاي دخترم بكند؛ هفت تكه الماس درشت به تاجي بزند كه به سر او مي گذارد؛ هفت خم خسروي طلاي ناب كابينش بكند و شب عروسي هفت فرش زربافت مرواريد دوز زير پايش بيندازد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
قسمت سوم🌻

مادر بهرام گفت اي پادشاه! اين ها كه چيزي نيست از هفت برو به هفتاد. پادشاه خنديد و گفت برو بيار و دختر را ببر.
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را كه پادشاه خواسته بود به كمك انگشتر آماده كرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه.
حالا بشنويد از پسر پادشاه توران! پسر پادشاه توران دلداده ی همين دختر بود كه بهرام او را به زني گرفته بود. وقتي خبر به او رسید دنيا جلوی چشمش تيره و تار شد. با خود گفت چطور شده اين دختر را نداده به من كه پسر پادشاهم و دو سه مرتبه رفتم خواستگاری، ولی او را داده اند به پسر يك پيله ور؟ و شروع كرد به پرس و جو و فهميد پسر پيله ور هر چه را كه پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره, فراهم كرده و فرستاده به قصر پادشاه. پسر پادشاه توران با اطرافيانش مشورت كرد كه چه كند و چه نكند و آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بايد بفهمد پسر پيله ور اين همه ثروت را از كجا آورده و هر جور كه شده دختر را از چنگ او درآورد. اين بود كه به پيرزني افسونگر گفت برو از ته و توي اين قضيه سر در بيار و اگر ميتوانی كلكی سوار كن و دختر را براي من بياور تا از مال دنيا بي نيازت كنم. پيرزن بار سفر بست و به سمت شهري كه بهرام در آنجا زندگي مي كرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد. پيرزن همان روز اول نشاني قصر بهرام را به دست آورد و فرداي آن روز رفت و در زد. كنيزها در را باز كردند و از او پرسيدند با كي كار داري؟ پيرزن گفت با خانم اين قصر. كنيزها پيرزن را بردند پيش دختر. پيرزن گفت غريب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همين كه خستگي دركردم زحمت كم مي كنم و راهم را مي گيرم و مي روم. دختر پادشاه گفت خوش آمدي! هر قدر كه مي خواهي بمان.
پيرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش كرد. روز و شب در ميان كنيزها مي پلكيد و در ميان حرف هاش آن قدر از خلق و خوي مهربان و بر و روي بي همتاي دختر پادشاه دم زد كه يواش يواش خودش را در دل دختر جا كرد و رازدار او شد. پيرزن يك روز كه فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت عزيز دلم! من چيزهاي عجيب و غريب زيادي در اين دنيا ديده ام؛ اما هيچ وقت نديده ام كه دم و دستگاه پسر يك پيله ور از دم و دستگاه پادشاه آن كشور بالاتر باشد. دختر گفت من هم تا حالا چنين چيزي را نديده بودم. پيرزن پرسيد نمي داني شوهرت اين همه ثروت را از كجا پيدا كرده؟ دختر جواب داد نه. تا حالا به من نگفته. پيرزن گفت حتماً از او بپرس, يك روز به دردت مي خورد. شب كه شد وقتي دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسيد تو كه پسر يك پيله وري اين همه ثروت را از كجا آورده اي؟ بهرام كه انتظار چنين سؤالي را نداشت گفت براي تو چه فرقي مي كند؟ دختر گفت من شريك زندگي تو هستم. مي خواهم همه چيز را بدانم.
بهرام گفت اين حرف ها به تو نيامده. دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناي ناسازگاري را گذاشت. بهرام كه مي ديد روز به روز مهر زنش به او كمتر ميشود, داستان انگشتر را برایش گفت و سفارش كرد مبادا كسي از اين قضيه بو ببرد يا جایش را ياد بگيرد كه زندگيمان بر باد مي رود.
دختر هر چه را كه از بهرام شنيده بود بي كم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يك روز كه همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاي کمد برداشت و بي سر و صدا زد به چاك و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران.
انگشتر را داد به دست او و همه چيز را براي او تعريف كرد. پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانيش كرد, رو نگين آن دست كشيد و از غلام سياهي كه از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد, خواست كه كاخ بهرام و دختر پادشاه را يكجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يك چشم به هم زدن كاخ دختر را حاضر كرد. همين كه چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بي تابش بي تاب تر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسي برپا كند؛ اما دختر روي خوش نشان نداد و پس از گفت و گوي بسيار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنويد از بهرام
روزی كه انگشتر سليمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتي برگشت ديد نه از كاخ خبري هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديده اند و اين كار كار كسي نيست جز پسر پادشاه توران.
بهرام سر درگريبان و افسرده رفت كنار شهر, نزديك خرابه اي نشست. سر به زانوي غم گذاشت و به فكر فرو رفت كه چه كند. در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهميدند. مار به سگ و گربه گفت اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبي كردن به ما سنگ تمام گذاشت.

پایان🌈الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_هفدهم

کشیدم با اون سرو وضع برم داخل....
تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن ماموستای مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی بخدا تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود...
پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو می‌بردن اونجا دنبال کفش می‌گشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود...
😔آمدم داخل شهر گشنه‌م شده بود داشتم تو شهر می‌گشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه می‌کرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام می‌کردن کت پاره کفش پاره...
تا رسیدم یه جایی خیلی مردان جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمی‌کرد...
😢دو روز رفتم بغیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش اکد تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمی‌خورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی بخدا قسم چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!!
اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بخدا بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون...
☝️🏼گفتم خدایا خودت میدنی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونه‌ت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ می‌کردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا..
✍🏼بهم نگاه کرد گفت شیون احساس می‌کنم اضافه هستم تو این دنیا کسی منو دوست نداره گریه می‌کرد...
منم گریه می‌کردم گفت گریه نکن خواهر خدا هنوز تورو برام گذاشته فدات بشم از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) گفت چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب می‌خونه‌...؟
😔گفتم نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم.. گفت نه بفرستش تنبل نشه ، مادر چی هنوز اون میاد خونه (منظورش پدرم بود) باهاش شوخی می‌کنه..؟!؟
😏گفتم نه کاکه الان کم باهم حرف نمی‌زنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن... عصبانی شد گفت این چیکاریه مادر می‌کنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه...
مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکاره‌ای چرا بهش نمیگی؟
گفتم چی بگم کاکه از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد گفت بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
✍🏼بعد گفت پاشو بریم تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش تو شهر منو یک جا پیاده کرد گفت برو خونه گفتم کاکه جان تو خدا بیا بریم خونه.‌..
گفت کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
😢ولی دلم نمی‌اومد تنهاش بزارم همش میگفت برو دیگه چرا نمیری از چشماش می‌خوندم که دلتنگ خونه هست گفت مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش گفتم داداش برش دار من لازم ندارم گفت نه فدات بشم الهی...
گفتم داداش بهم زنگ می‌زنی باز ببینمت؟ مکث کرد گفت اره عزیزم حتما...
📞رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم می‌خوام ببینمت باهات کار دارم گفت نمی‌تونم دارم دنبال کار می‌گردم گفتم تور خدا ازش اصرار کردم گفت باشه فردا بیا فلان جا؛ شب به شادی زنگ زدم گفتم بیا با هم‌ بریم یه جایی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
1
#سرگذشت_الهام_36🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سی و شش


خلاصه بچه هارو بردم خونه ی مامان و با مادرشوهرم بسمت بیمارستان حرکت کردیم…تا خوده بیمارستان گاز دادم و به حرفهای مادرشوهرمم توجهی نکردم…خودمو مقصر میدونستم…برای بار چندم خودمو لعنت کردم و به خدا گفتم:خدایاااا غلط کردم..اشتباه کردم.داود رو بهم برگردون..پدر بچه هامو بهشون ببخش….خدایاااا به تو مسپارمش،تمام مسیر رو فقط با خدا رازو ‌‌نیاز کردم و سلامتی داود رو ازش خواستم..یه بار میگفتم خدایااا داود رو حفظش کن….یه نذر میکردم ،دوباره سلامتی داود رو میخواستم و یه نذر دیگه اضافه میکردم…هیچ کاری از دستم برنمیومد جز راز و نیاز با خدا و نذرهای مختلف..بقدری نذر کردم که حسابشو از دستم در رفت….خدای مهربون نظری به منو بچه هام کرد و داود زنده موند..وقتی رسیدیم بیمارستان ،رحمان جلوی در اتاق مراقبتهای ویژه بود.همین که مارو دید با خوشحالی نزدیکمون شد و گفت:مامان…خداروشکر داود برگشت…مادرشوهرم خوشحال رحمان رو بغل گرفت و دوباره زار زار گریه کرد.انگار که اونا میدونستند داود سه دقیقه فوت شده بود و با احیا برگشته،مات مونده بودم و فقط خدارو شکر میکردم

یک هفته ایی درگیر بیمارستان و داود بودم.هم ناراحت بودم بابت اتفاقی که براش افتاده بود چون مقصر خودمو میدونستم و هم خوشحال که خدا نذرهامو قبول کرد و داود برگشت…اجازه ی ورود به اتاق مراقبتهای ویژه نداشتیم و از پشت شیشه نگاه میکردیم.میفهمیدم که تا داود منو پشت شیشه میبینه، خودشو به خواب میزد ولی اصلا به دل نمیگرفتم و فقط سایه ی داود رو میخواستم…چند روز گذشت و داود رو بردند بخش…همون روز دکتر گفت:بیمار شما باید تحت درمان روانپزشکی و فیزیوترابی و غیره باشه،حتما یه همراه هم میخواهد..گفتم:من خانمشم…میتونم کنارش بمونم…دکتر گفت:برای شما جابجایش سخت میشه،،اگه یه مرد باشه خیلی بهتره…رحمان گفت:خودم نوکرشم،.فقط میشه توضیح بدید حالش چطوره و کی خوب خوب میشه؟دکتر گفت:خطر از بیخ گوشش گذشت و خداروشکر خوبه اما،مثل اینکه برادر شما وقتی خواب بوده سکته ی مغزی کرده و چون کسی بالا سرش نبوده تا از خواب بیدارش کنه با گذشت زمان و همون موقع که بیدارش میکنید ،ایست قلبی هم میکنه ولی شانس اورده با احیا همکارای اورژانس قلبش برگشت.اما سکته مغزی باعث‌شده سمت چپ بدنش کلا بی حس و تقریبا از کار افتاده بشه….

با شنیدن این حرفها محکم زدم روی سرمو و به دیوار تکیه دادم…دکتر تا حال منو دید ادامه داد:نمیخواهم ناامیدتون کنم…با فیزیو ترابی و ورزش و ماساژهایی که بهتون اموزش میدم تا حدود ۸۰درصد بهبودی حاصل میشه.۲۰درصد باقی مانده فقط به خودش و روحیه اش بستگی داره..اصلا فکر نمیکردم بیچاره داود به این روز بیفته…تصمیم گرفتم تمام تلاشمو بکنم تا حتما خوب بشه…با رحمان هماهنگ شدیم و قرار گذاشتیم منو بچه ها پیش مادرشوهرم بمونیم و رحمان هم پیش داود،.درسته که رحمان همراه داود بود ولی منم صبح ها بعد از اینکه کارهای خونه و پخت و پز و رسیدگی به بچه هارو تموم میکردم ،با عجله میرفتم بیمارستان تا رحمان بره خونه و استراحت کنه…عصر که میشد با رحمان جابجا میشدیم..در طول روز که کنار داود بودم همش سعی میکرد خودشو به خواب بزنه تا چشمش به چشم من نخوره.ناهارشو بزور میزاشتم دهنش ولی داود قبول نمیکرد و با غرور و بسختی با دست سالمش خودش غذا میخورد…میخواست بگه من هیچ احتیاجی به تو ندارم اما در واقع محتاج شده بود و این موضوع براش زجراور بود…

بعد از یک هفته مرخص شد و با کمک رحمان و ویلچری که خودم خریده بودم اوردیم خونه،وقتی پاش رسید خونه و فهمید در سن ۴۵سالگی زمین گیر شده بود و به تنهایی نمیتونه از پس کارهای شخصیش بربیاد عصبی شد و بعد از رفتن رحمان شروع به داد و هوار کرد و گفت:من نیازی به ترحم تو ندارم و خودم میتونم کارهامو انجام بدم…با بغض گفتم:میدونم…میدونم،هیچ ترحم و منتی نیست.من همسرتم و وظیفه امه…داود غرید:برای من فلسفه نچین.اگه بخواهی اعصابمو بهم بریزی ،به رحمان زنگ میزنم تا منو ببره پیش مادرم…نشستم کنارش و با گریه گفتم:اگه این اتفاق برای من میفتاد.،تو ازم مراقبت نمیکردی؟داود چنان هواری کشید که باور کنید انرژی صداش منو عقب روند و مجبور شدم از پیشش بلند بشم و برم پیش بچه ها،،اون روزها ارامش بچه ها هم بهم ریخته بود و دیگه مثل سابق باهم بازی نمیکردند..دوقلوها که یه سره نالان بودند و پسرم ابوالفضل تنها مونده بود…پیش بچه ها نشستم ‌و گفتم:بچه ها بیایید باهم هاچین و واچین بازی کنیم..بچه ها هورایی کشیدند و پاهارو جلوی من دراز کردند.قصدم این بود که حواس بچه هارو پرت کنم تا غر زدنهای پدرشونو نشنون….

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_37
#عشق_بچه👼
قسمت سی و هفت

این سمت در ،منو بچه ها باهم میخوندیم و اون سمت داود داد و هوار میکرد و از من میخواست برم طلاق بگیرم…داشتم هاچین و واچین رو میخوندم که ابوالفضل گفت،مامان…!شما نخونید ،میخواهم خودم بخونم…سکوت کردم و با اشاره ی سرم بهش فهموند که بخونه.وقتی ساکت شدم فقط حرفهای داود به گوشم میخورد.شنیدم گفت:من دیگه به درد تو نمیخورم..طلاق بگیر و برو..بچه هارو هم برای مهریه ات ببر چون پولی ندارم که مهریه بدم.شنیدی چی گفتم؟از اینجا برو.من‌ نیازی به تو ندارم..برو پیش همون که بهش چشمک زده بودی…چشمهام چهار تا شد….چشمک رو از کجا فهمیده بود..؟خدایااااا..چرا دست من به این سرعت رو شد و زندگیم به این حال در اومد؟داود خیلی حرفها زد ولی اصلا بهم توهین نکرد.دلمو نشکوند..حرفهاش فقط خودتحقیری بود و بس.اینقدر گفت و گفت تا خسته و ساکت شد.وقتی صداش قطع شد به بچه ها گفتم:من برم یه کم غذا بپزم و بیام.از اتاق نیایید بیرون،یکی از دوقلوها گفت:پس دستشویی چیکار کنیم؟خنده ام گرفت و گفتم:هر وقت دستشویی داشتید اروم برید و برگردید،باشه؟بابا مریضه و حوصله نداره….

هر سه باهم گفتند:من دستشویی دارم…عصبی شدم ولی خودم کنترل کردم و گفتم:باشه..از من جلوتر برید.فقط سر و صدا نکنید.هر وقت بابا ناراحت شد زود برگردید داخل اتاق…خوشحال از اتاق زدند بیرون،بقدری خوشحال بودند که انگار بعد از سالها از زندان ازاد شدند..داود از خستگی خوابیده بود،سریع رفتم توی آشپزخونه و مشغول پختن غذا شدم…شام که اماده شد برای داود کشیدم و بردم پیشش.اروم صداش زدم و گفتم:داود جان..شام حاضره…داود چشمهاشو باز کرد و به ظرف غذا نگاهی انداخت و هیچی نگفت…برای اینکه دوباره ناراحت نشه ،گذاشتم روی پاهاش و قاشق رو بسمت دست سالمش گرفتم و گفتم:بفرمایید..اینم قاشق…داود بدون اینکه به صورتم نگاه کنه قاشق رو با حرص ازم گرفت.سریع برگشتم داخل آشپزخونه تا راحت باشه…بچه هارو صدا کردم و شام اونارو هم دادم..ده دقیقه بعد از گوشه ی اپن داود رو نگاه کردم،داشت اروم اروم غذا میخورد ولی چون قسمتی از صورت ‌و لبش فلج و کج شده بود بیشتر غذا روی لباسهاش میریخت…با خودم گفتم:لباسها چیزی نیست.فوقش لباسشویی میشوره، من که نمیشورم…..

نیم ساعت بعدش رفتم سمت داود تا ظرف غذا رو بیارم…از صحنه ایی که دیدم واقعا دلم براش سوخت.از یه بشقاب غذا ،نصف بیشترش روی لباس و پتو ریخته شده بود. داود پلکهاشو بسته بود تا عکس العمل منو نبینه…روز اول بود و انرژی لازم رو داشتم…سریع پتو و لباس داود رو عوض کردم و بعدش اروم گفتم:نگران نباش ،من کاری برات نمیکنم.پتو و لباس رو هم لباسشویی میشوره و هیچ زحمتی برای من نداره.حرفهامو که شنید گوشه ی چشمشو باز کرد و دوباره بست..به این طریق کم کم بهش نزدیک شدم.ورزشهایی که دکتر پیشنهاد داده بود رو بهش یاد دادم تا خودش انجام بدم.مثلا برای ماساژ صورتش ،نقاط مورد نظر رو با ماژیک علامت میزاشتم و ازش میخواستم توی اینه با دست سالمش اون نقاط رو اروم بماله تا باعث تحریک اعصاب اون قسمتها بشه…حرف زیادی نمیزد ولی مخالفت هم نمیکرد..سه هفته گذشت و با کمک رحمان بردیم پیش دکتر..دکتر از پیشرفت و بهبودیش خوشحال و تعجب کرد و گفت:خداروشکر هم روحیه اش خوبه و هم حال عمومی بدنش..بنظر من الان وقتشه که فیزیوترابی و توانبخشی بشه تا بتونه دست و پاشو هم حرکت بده،.خیلی زمان میبره ولی ۸۰درصد اثرگذاره……..

گفتم:این بیمارستان برای فیزیوترابی خدمات داره؟گفت :بله…فلان روز و فلان ساعت.باید وقت بگیرید.حداقل هفته ایی سه بار بیارید..رفتم‌توی فکر..نمیتونستم هفته ایی سه بار مزاحم رحمان بشم و از کار و زندگیش عقب بیفته. برگشتیم خونه….خدا خیرش بده،،رحمان جابجاش کرد و خواست بره که براش شربت اوردم و گفتم:یه کم بشینید و استراحت کنید…رحمان گفت:خیلی دیر شده،.مرخصی ساعتی گرفتم….گفتم:پس اگه ممکنه یه نفر پیدا کنید که بتونه بیاد خونه و فیزیوتراپی رو انجام بده…رحمان گفت:هزینه اش خیلی میره بالا…گفتم:فکر هزینه اشو نکنید…ما یه خانواده هستیم و نیازی به دو تا ماشین نداریم،یکیشو میفروشیم…داود سریع گفت:نه نمیخواد.اون ماشین عصای دستمه…گفتم:۲۰۶رو میفروشیم…رحمان دنباله ی حرف منو گرفت و گفت: ارره.ماشین تورو نمیشه فروخت داداش،…چون زمان سند زدن باید خودت هم باشی که سخته…داود گفت:اصلا و ابدا..ولش کن….من خودم توی خونه ماساژ میدم و ورزش میکنم تا خوب بشم…رو به رحمان گفتم:شما یکی رو پیدا کنید پولشو من جور میکنم..ماشین هم نمیفروشیم.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_38
#عشق_بچه👼
قسمت سی و هشت


همچنان داود مخالفت میکرد که رحمان با چشم به من اشاره کرد و بعدش رفت..خیالم راحت شد که رحمان فیزیوتراپی رو میاره خونه..اون شب خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم فردا برم خونه ی مامان ‌و یه سکه بگیرم و بفروشم……صبح بعد از صبحانه و کارهام زنگ زدم به مادرشوهرم و گفتم:مامان..میتونی امروز بیای پیش بچه ها؟؟من باید برم بیرون برای خرید و غیره….مادرشوهرم قبول کرد و قطع کردم..داود با اخم نگاهم میکرد که گفتم:یه کم خرید دارم و باید بانک برم….میشه حواست به بچه ها باشه چون مادرت توانایی مراقبت از بچه هارو نداره…رحمان لبخند مهربونی زد و چشمهاشو باز و بسته کرد.منظورش این بود که مشکلی نیست و قبول…نفسی از روی آسودگی کشیدم و با خودم گفتم:خداروشکر….داود هم اروم شده و هم کم کم حالش خوب میشه….باید تمام توانمو بزارم تا داود خوب بشه….توی همین فکرا بودم که داود گفت:پنج سال دیگه زمان بازنشستگیم بود،فکر نکنم ،دوباره بتونم برم سرکار ….دکتر که میگفت با فیزیوتراپی چند سال طول میکشه تا خوب بشم….بنظرم باید زنگ بزنم به همکارم تا منو بازنشسته کنه…گفتم:هر تصمیمی که فکر میکنی درسته بگیر……..

صحبتی نکردم آخه میترسیدم حرفم بهش بربخوره….خیلی زودرنج شده بود…رفتم توی اتاق تا کم‌کم اماده بشه ،نمیخواستم وقتی مادرشوهرم رسید زمان از دست بدم..در حال پوشیدن بودم که شنیدم داود با همکارش حرف میزنه…راستش از اینکه مرد همیشه توی خونه میموند، اصلا خوشم‌ نمیومد ولی دیگه چاره ایی نبود…مادر شوهرم اومد و یه سری سفارش بهش کردم و سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مامان حرکت کردم…همین که رسیدم ،بهنام رو دیدم که داشت آگهی ترحیم مادر پریسا رو به دیوار میچسبوند..حدس زدم چهلمین روزش نزدیک بود…هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که پریسا از خونشون اومد بیرون و با بهنام صحبتی کرد و دوباره برگشت توی خونه و بهنام بسمت ماشینش رفت…با خودم گفتم:مثل اینکه میخواد بره.پیاده نشم تا اون بره…خودمو با گوشی مشغول کردم اما بهنام از ماشین یه وسیله برداشت و دوباره برگشت جلوی در خونه ی پریسا اینا….هر چی منتظر شدم تا بهنام هم بره داخل نرفت و همونجا ایستاد…با خودم گفتم:بهتره پیاده شم.اصلا به اونا چه ربطی داره،،،من که باهاشون کاری ندارم…..

در ماشین رو باز کردم و در حالیکه سرم پایین بود دزدگیر رو زدم و سریع خودمو رسوندم جلوی در و دستم گذاشتم روی زنگ..نمیدونم چرا استرس داشتم و دست و پام میلرزید….مثل کسی که خطایی ازش سرزده باشه…بهنام با صدای دزدگیر سرشو بسمت من برگردوند،.از گوشه ی چشمم حرکاتشو میدیدم ولی نگاهشو نمیدیدم..تا مامان در رو باز کرد خودم انداختم توی حیاط و بعدش نفس نفس زنان گفتم:سلام مامان….مامان از حرکات و لحن صدام فهمید که بیرون خبری هست ،،.سرشو از لای در بیرون کردو اطراف رو نگاه کرد..یهو صدای بهنام رو شنیدم که به مامان سلام کرد و گفت:دو روز دیگه چله ی خدابیامرزه….داریم برای مراسم اماده میشیم..مامان جوابشو نداد و در رو محکم کوبید و اومد داخل و به من گفت:باز چه گندی زدی؟؟متعجب گفتم:هیچی..مامان مگه من بچه ام؟؟این چه طرز حرف زدنه،؟حق ندارم بیام خونه ی پدریم؟گفت:حق داری اما نه اینکه تنها،گفتم:خودت میدونی که داود نمیتونه از خونه بیاد بیرون.اومدم اینجا تا یکی از سکه هارو بردارم و بفروشم، میخواهم فیزیوتراپ بیارم خونه،مامان رفت سمت جاسازش و گفت:من‌ میگم همشو بفروش و بزار بانک،،..حداقل توی این روزها و‌شرایط سخت که شوهرت کار نمیکنه سودش بدردت میخوره…..

سکه ها و طلاهایی که از قبل مونده بود رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…از در حیاط که پامو گذاشتم توی کوچه دیدم بهنام به ماشینش تکیه داده بود و با موبایلش ور میرفت.سریع خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم…با عجله میخواستم حرکت کنم که یه لحظه چشمم خورد به بهنام…بهنام با دست راستش علامت تلفن بهم داد..اون زمان که زنش بودم و برام فیلم بازی میکرد ازش بدم میومد ولی حالا که هیچ نسبتی باهاش نداشتم ،با حرکاتش خجالت میکشیدم..سریع گاز دادم و رفتم بازار وهمه ی سکه ها و طلاهارو فروختم و یه پول تقریبا خوبی به حسابم واریز شد…مستقیم بسمت بانک حرکت کردم،یادمه مبلغ ۲۰میلیون داخل کارتم موند و بقیه رو سپرده ی پنج ساله کردم تا هر ماه سودشو بگیرم و خرج کنم…مبلغش قابل توجه و سودش در حد حقوق یه کارگر معمولی میشد..با رییس بانک صحبت کردم و براش توضیح دادم که سه تا بچه دارم و همسرم هم زمین گیر شده…رییس بانک گفت:اگه امیدتون به این پول و سودش هست ،باید بگم هر ماه یه کم پس انداز کن تا سال به سال که تورم میشه و ارزش پول میاد پایین به سپرده ی اصلی اضافه کنید وگرنه سپرده گذاری فایده نداره…..

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوهشتادوپنج وصدوهشتادوشش
📖سرگذشت کوثر
زن حاج محمود بهم گفت خیر باشه کوثر خانم کاری چیزی از دستمون برمیاد بهمون بگین ما از هیچ کاری کمک دریغ نمیکنیم
گفتم راستش حاج خانم برای امر خیر اومدم میخوام که با هم فامیل بشیم برادرم از دختر شما خوشش میادراحله جونو دوست داره مدت‌ها زیر نظرش داره اومدم اگه شما و حاج آقا راضی باشین به ما یه وقت بدین خدمتتون برسیم اگه امکان هستش برادر منو به غلامی قبول کنیدزن حاج محمود یه خورده این پا اون پا کرد گفت والا چی بگم
راحله خودش یه زن بزرگه دو تا بچه داره ما نمیتونیم براش تصمیم گیری کنیم خودش هرچی بگه همونه ولی خودتون شرایط دختر منومیدونین دختر من دوتابچه داره شوهرش شهید شده برادر شما تا حالا ازدواج نکرده
مشکلی با این شرایط نداره گفتم نه مشکلی با این شرایط نداره خودش دوست داره که بادختر شما ازدواج کنه بچه‌هاشم رو چشمون نگه میداریم انگار بچه های خود مهدی هستن
منم مثل مادربزرگ شما برای مهدی سال‌ها مادری کردم گفت میدونم واقعاً دست شما درد نکنه تعریف آقا مهدی زیاد تو خونه ما هستش شما به من وقت بدین یه فرصت بدین ما باهم حرف بزنیم سلام مشورت کنیم اصلا ببینیم مزه دهن دختر من چیه بعدم ما باید با خونواده داماد خدا بیامرزم حرف بزنیم
اونها هم باید با ما حرف بزنن نظر بدن باید رضایت بدن نمیتونیم بدون رضایت اونا دختر بدیم نظر اونا خیلی برای ما مهمه متوجه حرف ما بشید گفتم بله شما درست میگین
برگشتم خونه منتظر اون‌ها شدم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید
دلم میخواست قبل از برگشتن مهدی جواب بله رو بگیرم ولی این اتفاق نیفتاد یه یک ماهی طول کشید وقتی مهدی برگشت
هنوز هیچ جوابی از اونا نگرفته بودم ولی خوشحال بودم و خندون مهدی بهم گفت چی شده آبجی گفتم چیز خاصی نیست فقط میخوام داداش کوچولو م روداماد کنم گفت
کسی رو در نظر گرفتی کسی رو پیدا کردی گفتم آره کسیو پیدا کردم گفت ولی من فعلاً قصد ازدواج کردن ندارم گفتم ولی این فرق میکنه اینو ببینی حتماً خوشت میاد انتخابش میکنی فقط منتظر جوابشونم ازشون خواستگاری کردم حرفامو رفتم زدم اونها جوابشون نه آره هستش نه نه هستش
مهدی گفت خواهر من خودتو اذیت نکن من فعلا خیلی کار دارم یاسین پرید وسط و برگشت گفت دایی مهدی مامانم میخواد برامون زن دایی بیاره
به یاسین رفتم گفتم صد دفعه گفتم تو کار بزرگترا دخالت نکن برو بشین درست رو بخون بچه انقدر مزاحم نباش گفتم بیا بشین داداش گفت خیلی کار دارم مهدی اخمهاش تو هم بود دلش نمیخواست با من درباره ازدواج کردنش حرف بزنه میدونستم که تو دلش چه خبره ولی خودم رو بی تفاوت نشون دادم جوری رفتارمیکردم که انگار هیچ خبری نیست سه هفته بعد از آمدن مهدی از خونه حاج محمود به ما زنگ زدن و گفتن تشریف بیارین میخوایم باهاتون صحبت کنیم ولی بدون آقا مهدی بیاین میخوایم صحبت‌های زنانه بکنیم قبول کردم به دیدنشون رفتم مادر
راحله به من گفتش که دخترم میخواد با شما صحبت کنه وقتی ما رو تنها گذاشت راحله کنارم نشست و بهم گفت شما راضی هستین که ما دوتا با هم ازدواج کنیم گفتم رضایت برادرم رضایت منه اون خوشبخت باشه خوشبختیش خوشبختی منه گفت شرایط منو میدونید گفتم آره عزیزم شرایط تو رو میدونم گفت دوست ندارم کسی بچه‌هامو اذیت کنه
دلم نمیخواد الان بگین باشه مشکل نداره بچه هات مثل بچه های خودمونن بعد عروسی کنیم آقا مهدی برگرده بگه نمیتونم بچه‌ها رو بزرگ کنم خنده‌ای بهش کردم گفتم عزیزم
تو هنوز برادر منو نمیشناسی اگه میشناختی همچین حرفی رو نمیزدی باید برادر من هر حرفی میزنه پاش میمونه گفت نمیتونم دودلم از یه طرف واقعاً دوست دارم با آقا مهدی ازدواج کنم از طرفی هم نگران زندگی و بچه‌هامم واقعاً به من حق بده گفتم عزیزم حق میدم ازش پرسیدم خونواده شوهر سابقت چی میگن نظرشون چیه گفت اولش مخالفت میکردن پدر شوهرم گفت نمیذارم ازدواج کنی باید بالا سر بچه‌هات بمونی ولی وقتی فهمید با کی میخوام ازدواج کنم
پدر شوهرم خیلی خوشحال شد موافقت خودشو اعلام کرد گفت ایشالا که خیره خیلی آدم خوبیه دست راحله را تو دستم گرفتم گفتم راحله جان دوست دارم جواب مثبت باشه دلم میخواد عروس خونوادمون بشی دلم میخواد بعداً احساس خوشبختی کنی بهم جواب بله رو بده سرشو پایین انداخت و گفت هر چی شما صلاح بدونین همونه

❤️
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌

به دعا کردن ادامه بده،
دست نکش،
معجزه ها هر روز اتفاق می افتند،
پس هرگز از باور کردن دست نکش،
خدا می تواند خیلی سریع
همه چیز را در زندگی شما تغییر دهد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان 🌸🌹🌺

#داستان_کوتاه

چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خیلی آرام حركت ميكرد گويی مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمی‌توانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:
"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت ميدهم."

يك دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچه‌ی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من ميخواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه‌لای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: "قول ميدهم به تو ؟آسيبی نزنم".
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعی كرد لابه‌لای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نميكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نميخواستم به تو صدمه‌ای بزنم می‌خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدی."

درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج‌های ماست آزرده ميشود و ميخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت ميكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر ميدهيم كه:
كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟
شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان تلقی ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نميزديم تا چند لحظه‌ی ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.

👤باربارا دی‌آنجلس
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
.

❤️تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی
ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی

اون روز چه لباسی میپوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون میکنی؟
با چه ماشینی گردش میکنی؟
کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب میکنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه
برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش،
کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه
❤️دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...
خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه...
طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمیکنه...
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمیکنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی
اون وقته که میبینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند .....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️قدر همدیگه رو بدونیم
👍1


کاش می شد که کسی می آمد...
باور تیره ی ما را می شست!!
وبه ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست!
"اخم"
برچهره بسی نا زیباست
بهترین واژه همان"لبخند"است
که ز لبهای همه دور شده ست!
کاش می شد!!!
که به انگشت
نخی می بستیم!

تا فراموش نگردد هنوز
""انسانیم"" الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دعاهای مادر مستجاب می‌شوند! این داستان را بخوانید:

زنی با مردی به نام اسماعیل ازدواج کرد؛ او عالمی بزرگ بود که نزد امام مالک دانش آموخته بود.
ثمره این ازدواج مبارک پسری بود که نامش را «محمد» گذاشتند.
اما دیری نپایید که شوهرش اسماعیل از دنیا رفت و همسر و فرزند کوچکش را با مالی فراوان تنها گذاشت.
مادر، این کودک را با تربیتی اسلامی و مبارک بزرگ کرد و آرزو داشت که فرزندش یکی از عالمان بزرگ اسلام شود.
ولی متأسفانه پسرش از کودکی نابینا بود!
در آن زمان، برای کسی که نابینا بود بسیار سخت بود که جهت آموختن دانش، از نزد استادی به نزد استادی دیگر برود یا از شهری به شهر دیگر سفر کند.
اما الله سبحانه و تعالی در دعا را به روی این مادر گشود.
او با اخلاص و نیتی پاک، پیوسته دعا می‌کرد که پروردگار رحمان بینایی فرزندش را به او بازگرداند.

تا این‌که شبی در خواب، ابراهیم خلیل‌الله علیه‌السلام را دید که به او گفت:
«الله تعالی به سبب دعای بسیار تو، بینایی فرزندت را به او بازگردانده است.»
زن از خواب بیدار شد و با شگفتی دید که پسرش بینا شده است!

از آن پس، مادرش او را به طلب علم و تحصیل دانش راهنمایی و تشویق می کرد.
*پسر نیز به تلاش برخاست و به یاری دعای صادقانه مادرش و نیت پاک و خالصانه خود، درهای دانش به روی او گشوده شد و علوم بسیاری را حفظ کرد.*

تا آن‌جا که بعدها کتابی را تألیف کرد که در این دنیا پس از قرآن کریم، صحیح‌ترین کتاب شمرده می‌شود؛ و آن کتاب «الجامع الصحیح» است که به «صحیح بخاری» معروف است.

آری، او همان محدث بزرگ و فقیه نامدار، «محمد بن اسماعیل بخاری» است.


📚سیر أعلام النبلاء، ذهبی، جلد ۱۲، صفحه ۳۹۲

📚البداية والنهاية، ابن كثير، جلد ۱۴، صفحه ۵۲۷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی زیر نظر تبادلات عظیم اهل سنت وجماعت
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
2025/07/14 01:08:07
Back to Top
HTML Embed Code: