Telegram Web Link
🌺🗯 اگر «#شب_قدر» نامعلوم است، اما «#روزعرفه» مشخص است؛ اگر در شب قدر #فرشتگان نزول می‌کنند، در روز عرفه #خداوند عزوجل نزولِ اجلال می‌فرماید؛ پس فرصت را غنیمت بشماریم و به اندازه‌ی توان بکوشیم.

🔰 #جدول_برنامه‌های_مفیدبرای_روزعرفه:

🌹۱- شب عرفه زودتر استراحت کن، تا برای عبادتِ فردا بیشتر آماده باشی؛

🌹۲- قبل از فجر برای سحری به نیت #روزه‌ی روز عرفه بیدار شو؛

🌹۳- دو رکعت یا چهار رکعت نماز #تهجد بخوان و در حالت سجده برای خیر دنیا و آخرت‌ات دعا کن و شکر و سپاس خدای متعال را به‌جاآور که تو را به روز نزول رحمت‌‌ها و مغفرت رسانده است؛

🌹۴- قبل از فجر لحظاتی را به #استغفار اختصاص بده تا ازجمله‌ی استغفارکنندگانِ سحرگاه محسوب شوی؛

🌹۵- پنج دقیقه قبل از #اذان برای نماز صبح آماده باش؛ و بدان‌که گناهانت با آخرین قطره‌ی آب وضو از بین خواهد رفت؛

🌹۶- دعای مسنون بعد از #وضو را بخوان؛

🌹۷- نماز #صبح را ادا کن و تا ۱۵ دقیقه بعد از طلوع آفتاب در جای ادای نماز بنشین؛
🌹۸- متصل بعد از نماز #تکبیرات تشریق را با صدای بلند بخوان؛

🌹۹- تا بعد از طلوع آفتاب به تلاوت #قرآن و #اذکار صبح مشغول باش؛

🌹۱۰- ۱۵ دقیقه که از طلوع خورشید گذشت؛ می‌توانی دو رکعت نماز«#اشراق» بخوانی تا اجر و پاداش حج و عمره‌ی #همراه با رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم را بدست آوری... مواظب باش که از دست‌ات نرود!

🌹۱۱- پس از آن می‌توانی استراحت کنی، اما مواظب باش که تمام روز را به خواب نگذرانی، بلکه بهتر است به ذکر و دعا مشغول شو و مطمئن باش #دعاهایت اجابت خواهند شد.

🌹۱۲- اگر یک ساعت استراحت کنی هم خوب است، تا بقیه‌ی روز را بانشاط بیشتر به #اعمال بپردازی؛

🌹۱۳- پس از استراحت وضو گرفته و چهار رکعت نماز #ضحی (نماز چاشت) بخوان و به هر عبادتی خواستی مشغول شو؛ (خواندن تکبیرات، ذکر، تلاوت، و کوشش کن این دعا را به کثرت بخوانی: «لا إله إلا الله وحده لاشريك له، له الملك و له الحمد وهو على كل شئ قدير.)

🌹۱۴- نماز ظهر را ادا کن. متصل بعد از نماز فرض، فوری تکبیرات تشریق را بخوان و بعد از آن مقداری #تلاوت کن؛

🌹۱۵- تا نماز عصر آزاد هستی و می‌توانی به ضرورت‌های زندگی خود بپردازی و نماز عصر را با تکبیرات تشریق بخوان و #اذکارشام را فراموش مکن؛

🌹۱۶- تقریبا یک ساعت قبل از غروب مقداری #تلاوت کن و پس از تلاوت با تضرع و خشوع #دعا کن؛ متوجه باش که در برابر ذات الهی قرار داری، بهترین دعا، دعای روز عرفه است؛ برای خود، خانواده، خویشاوندان، دوستان و عموم مسلمانان ، به خصوص مسلمانان غزه دعا کن.

🌹#من_روهم_ازدعای_خیرتون_بی
#نصیب_نکنین_همراهان_عزیزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋 محبت بزرگترین ثروت دنیاست ،

🍃 با عجله از محل کارم بیرون آمدم که #مادرم زنگ زد.
_الو سلام سحر جون!
_هنوز که نیومدی؟
_گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!"
کمی من و من کرد و گفت :"
امشب #عزیزجون میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه #عمه !"

_هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود.
بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند.
عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند.

راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد.
_به به سحر خانم گل ..!
_اومدی عروس ببری؟
_پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که #تسبیح را می‌چرخاند،
_به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد.
_گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم."
_ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!"
_بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌ مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!"
_خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!"

_جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم.
_سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند.
_از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت!
_پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون #پرستار، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر!

_عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌ که داروها را گرفتم،
_رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم!
_چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..."

&به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..."
_خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟
_چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا #عمو ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد #مکه، با عمه رفتم #کربلا، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , و حتما #فسنجون بار گذاشته، ثروت من شماهایید!
_پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه _بیشتر از اون نه!
👌#محبت ♥️ رو که نمی‌شه خرید ...!

_خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی..
_انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد.
_گفتم :"عزیز جون ..!
_شما هم ثروت مایی،
_فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..."
#خندید و باهم وارد خانه شدیم. و‌ بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود.,حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (31)

🔸 سختی‌های دوران تحریم

پیامبر اکرمﷺ و پیروانشان در سال هفتم پیش از هجرت، در شعب ابی‌طالب شرایط بسیار سختی را پشت‌سر می‌گذاشتند، آذوقه به آنها نمی‌رسيد مگر پنهانی و از طرف قریشيانی که سَر نیکی داشتند.
محاصره‌شدگان با خوردن برگ درختان روزها را شب می‌کردند، اما در عین‌حال به‌خاطر حمایت‌های حضرت خدیجه(رضی‌الله‌عنها) از رسول‌اللهﷺ و هوادارانشان بعضی وقت‌ها مواد خوراکی به آنان می‌رسید.

▫️می‌گويند: ابوجهل، حكيم‌بن‌حزام‌بن‌خويلد را ديد كه با غلامش گندم برای خديجه(رضی‌الله‌عنها) عمۀ خويش می‌برد كه با پيامبرﷺ در شعب بود، با او درآويخت و گفت: «برای بنی‌هاشم خوراكی می‌بری؟ به‌خدا نمی‌گذارم و تو را در مكه رسوا می‌كنم.» ابوالبختری‌بن‌هشام آمد و گفت: «با او چه كار داری؟» ابوجهل گفت: «برای بنی‌هاشم خوراكی می‌برد.» ابوالبختری گفت: «اين خوراكی از عمه‌اش پيش اوست، چرا نمی‌گذاری برای او ببرد، دست از اين مرد بدار.»
اما ابوجهل نپذيرفت و به‌یکديگر ناسزا گفتند، ابوالبختری استخوان شتری برگرفت و او را زد كه سرش شكست، حمزه‌بن‌عبدالمطلب زدوخورد آنها را می‌ديد، آنها خوش نداشتند كه پيامبر خداﷺ و يارانش قصه را بدانند و آنها را شماتت كنند.۱

🔸 بیماری و وفات ام‌المومنین خدیجه(رضی‌الله‌عنها)

بعد از مدتی‌که تحریم لغو شد، خدیجه(رضی‌الله‌عنها) با قلبی سرشار از ایمان و تقوا به خانه‌اش برگشت، او پژمرده و ضعیف شد و پیامبرﷺ از اینکه خدیجه(رضی‌الله‌عنها) بیمار بود پریشان گردید، اما چون به تقدیر و قضای الهی ایمان داشت آرام گرفت.حضرت خدیجه(رضی‌الله‌عنها) در سال دھم بعثت، سه سال قبل از هجرت در تاریخ یازدهم رمضان وفات کرد. حضرت خدیجه (رضی‌الله‌عنها) بعد از ازدواج با رسول‌اللهﷺ، ۲۰ سال زنده ماند و عمر مبارک ایشان ۶۴ سال و ۶ ماه بود.
تا آن‌موقع ھنوز نماز جنازه مشروع نشده بود.۲ رسول‌اللهﷺ شخصاً داخل قبر رفته و بزرگترین غمگسار و همدم خود را با دست‌های مبارک خود به‌خاک سپردند. قبر حضرت خدیجه(رضی‌الله‌عنها) در گورستان معلی است.۳

🔸 سخت‌ترین دوران تاریخ اسلام

تقدیر خداوندی که همیشه مردم را در حد ایمانشان می‌آزماید بر این قرار گرفت که همسر عزیز پیامبرﷺ را از او بگیرد.
کمی قبل از این دست راستش، یعنی ابوطالب فوت کرد، یکی یاری دهنده‌ در داخل خانه و یکی یاری دهنده‌اش در خارج خانه بود. این مصیبت پس از آن مصیبت، اندوهی در نفس پیامبر بر جای گذارد تا جایی‌که این سال را «عام الحزن» نام نهاد. این دوران سخت‌ترین دوران تاریخ اسلام است، خداوند ام‌المؤمنین را رحمت کند و از او راضی باشد.

منابع:
۱. تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌3، ص: 879
۲. تمام این تفاصیل در ابن‌سعد مذکور است.
۳. طبری ابن‌ھشام ذکر وفات حضرت خدیجه. و خدیجه در دامنه کوهی در قسمت بالای مکه بنام «جبل الحجون» در مقبره خانواده خود به خاک سپرده شد.
- کتاب بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ و صحابه رضی الله عنهم. مولفان: مولانا سعید انصاری ندوی-مولانا عبدالسلام ندوی. مترجم: مولوی نذیر احمد سلامی
- اسوه‌های راستین- نویسنده: احمد الجدع- مترجم عبدالصمد مرتضوی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳

ঊ داستانک# ঊ
📚بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشیروان

انوشيروان عادل وزيرى داشت به‌نام بوذرجمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت: 'من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.' بوذرجمهر گفت: 'اى فرزند پول من کفاف اين خرج‌ها را نمى‌دهد' . دختر گفت: 'تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري. اگر تا سه روز ديگر، آن‌را برايم نخرى خود را مى‌کشم.

'فردا بوذرجمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد بوذرجمهر خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بوذرجمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که : 'شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچه‌هايم را بدهم.' انوشيروان ،خزانه‌دار را صدا زد و گفت: 'در اين ماه هر چه بوذرجمهر پول خواست به او بده.' بوذرجمهر رفت.خزانه‌دار شاه گفت: 'همهٔ چيزها در دست بوذرجمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست سلطان در دست او است. آن‌وقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مى‌گويد پول يک گل الماس را ندارم.' انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت: 'سلطان هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد' . در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکان مى‌داد. زنگ صدا مى‌کرد و انوشيروان براى شنيدن حرف‌هاى رعيت نزد او مى‌آمد. انوشيروان با خودش فکر کرد: 'شايد محافظين نمى‌گذارند کسى به زنجير نزديک شود.' بوذرجمهر را خواست و گفت: 'امروز بگو جار بزنند که من بار عام مى‌نيشينم و هر کس مى‌خواهد بيايد' جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بوذرجمهر را دنبال نخود سياه فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت: 'هر کس از وزير من، بوذرجمهر، گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.' از هيچ‌کس صدا درنيامد. انوشيروان با عصبانيت گفت: هيچ‌کس شکايتى ندارد؟' همهٔ مردم فرياد زدند: 'شکايتى نداريم' .

پيرمردى بلند شد و گفت: 'يک نفر در اين شهر هست که روزى يک‌بار براى من آذوقه مى‌آورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم' انوشيروان گفت: ببين ميان جمعيت هست؟' پيرمد گفت: 'نگاه کرده‌ام. اگر بود يقه‌اش را مى‌گرفتم و مى‌پرسيدم که چرا نيامده.' انوشيروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتى بوذرجمهر آمد. پيرمرد گفت: 'قربان اين همان شخص است' .سلطان، خزانه‌دار را خواست و به او گفت: 'اى حرام‌زادهٔ بخيل، هيچ‌کس از بوذرجمهر شکايتى نداشت تو مى‌خواستى وزيرى را که نمى‌گذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟ خزانه‌دارى مثل تو به درد من نمى‌خورد' . بعد از بوذرجمهر پرسيد: 'چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟' بوذرجمهر گفت: 'چون مى‌دانستم که اين خزانه‌دار براى من مايه مى‌گيرد، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مى‌کنم
.'


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی می گوییم همه انسان ها در خلقت یکی هستند یعنی استعدادها یکی هستند و مساوي به همه داده شده اند ولی خصوصیات انسان ها است که متمایز است و انسان در تفاوت خصوصیاتشان است که از هم متمایز می شوند نه در استعدادها.
در این کلاس به چهار جنبه رشد انسان می پردازیم: 1 -جسم 2 -روح و روان 3 -شناختی iQ 4 عاطفی EQ براي این که این چهارجنبه خوب رشد کنند و شکوفا شوند، نیازهایی دارند که باید به این نیازها پاسخ داده شود. محیط غنی یعنی محیطی که نیازهای رشد کودك را تأمین کند. رفع نیازهاي جسمی در درجه ي اول قرار دارد. که ما وارد حیطه جسم نمی شویم.

نیازهای روحی شامل: امنیت، آرامش، تعالی، تغییر، زیبایی و غیره. اولین نیاز روحی بچه ها امنیت است.  بچه ها باید احساس امنیت و حمایت داشته باشند. نیازهای شناختی، تحریک حواس پنج گانه است. بچه ها باید بسیار دست ورزي کنند و دست ورزی تأثیر مستقیم بر روی رشد مغز کودك دارد. در کل بچه ها به محرك نیاز دارند. محرك های لمسی، شنوایی، دیداری و چشایی و بویایی.

بخش عاطفی شامل احساسات است که دائم به ما اعلام می کند آیا روح و جسم نیازهایشان را گرفته اند یا نه.
نیاز معنوی بچه های زیر سه سال ما، بازی و داشتن مادری شاد با حالِ خوب است. شادمانی یعنی رها کردن حسرت گذشته  و نگرانی از آینده و بودن در لحظه اکنون و حال شادمان باشید.

پدر ومادر باغبانی هستند که فقط و فقط باید از بذري که کاشته اند مراقبت کنند تا رشد کند. هر بذر منحصر به فرد است و قابل مقایسه نیست. هیچ بچه ایی را نمی توان با بچه دیگر مقایسه کردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهترین دارو داشتن تفکر شاد است 🌿

✓ کلمات همه جا هستند
ما با آنها سخن می‌گوییم، آنها را می‌خوانیم، با آنها فکر می‌کنیم آن‌ها را می‌بینیم، با آنها تایپ می‌کنیم و آنها را در ذهن خود می‌شنویم.
مهم است بدانیم تمام کلماتی که بر زبان یا به ذهن می‌آوریم، امواجی را با خود حمل می‌کنند که ممکن است مثبت باشند یا منفی، و معمولا ناخودآگاه بر زبان جاری می‌شوند.
هر بار از چیزی گله می‌کنیم، توجه خودمان را به چیزی می‌دهیم که دوستش نداریم و وقتی نگران آینده هستیم، بیشتر به آنچه خواهانش نیستیم توجه می‌کنیم.
هر چه بیشتر از حرف‌هایی که بر زبان می‌آوریم و اهمیت ارتعاشاتمان آگاه باشیم، بیشتر می‌توانیم جلوی زبانمان را بگیریم تا عبارات منفی به کار نبریم. 🍃🍃حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
٠

وقتی تو زندگیت بار غم هات سنگین تر از قدرت شانه هاته...
سرتو به زمین بچسبون و سجده کن ...
اونقدر سجده تو طولانی کن تا بارت بریزه زمین و خودت سبک بشی...
بگو خدایا
هر چند غمم بزرگ باشه تو بزرگتری..
هر چند بهم آسیب برسونن تو درمانگری...
هر چند خوارم کنن تو صاحب عزتی ...
هر چه باشه یه روزی تموم میشه ‌...
بگو خدایا...
صبر و به همراه عافیت می خوام ..‌.
سربلندی در آزمایشهات و می خوام ...
اینکه بتونم مشکلاتمو یکی پس از دیگری در پناه تو حل کنم و به زندگی ادامه  بدم...
اینکه بتونم برای دوستان و عزیزانم بال باشم نه بار ...

با این دعاهاست که خدا قلبت و بزرگ ،بارت و سبک ،روحتو آزاد و زندگی رو برات آسون می کنه...


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گفتگوی دو حاجی در سالن انتظار فرودگاه جده که قصد برگشتن از حج را داشتند:

🌼🍃حاجی اول: بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله امسال دهمین بار است که فریضه حج را بجا می‌آورم!

🌼🍃حاجی دوم: بنده هم دکتر سعید پزشک متخصص هستم و در یک بیمارستان خصوصی کار می‌کنم و بعد از ۳۰ سال کار کردن در این بیمارستان توانستم هزینه‌ی‌ حج را پس‌انداز کنم.

🌼🍃اما روزی‌که رفتم برای دریافت حقوق از امور مالی، همان روز با مادر یکی از بیمارانم که فرزند معلولی داشت روبرو و متوجه شدم بسیار غمگین و ناراحت است. چون پدر این مریض از کار اخراج شده و دیگر توانایی پرداخت هزینه بیمارستان خصوصی را ندارند.

🌼🍃رفتم پیش مدیر بیمارستان و خواهش کردم این بیمار با حساب بیمارستان درمان شود.
اما مدیر قبول نکرد و به من گفت: «این‌جا یک بیمارستان خصوصی است، نه موسسه‌ی خیریه!!!
با ناامیدی از پیش مدیر خارج شدم. در حالی‌که دلم به‌حال این مریض می‌سوخت،ناگهان به‌یاد پولی افتادم که برای حج امسال پس‌انداز کرده‌بودم. 

🌼🍃سرم را به‌سوی آسمان بلند کردم و خطاب به الله گفتم :
بار خدایا خودت می‌دانی که چقدر دلم آرزوی حج را دارد و می‌دانی هیچ‌چیز از رفتن به حج بیت‌الله الحرام و زیارت مسجد نبوی برایم خوشایندتر نیست! و برای رسیدن به آن تمام عمرم را تلاش نمودم!
بار خدایا من این زن مسکین و فرزند مریضش را بر خودم و رفتن به حج ترجیح می‌دهم!!
خدایا مرا از فضل و کرمت بی‌نصیب نکن!

🌼🍃مستقیم رفتم حسابداری و گفتم این پول هم شش ماه پیش‌پرداخت برای بستری و علاج و درمان این مریض معلول است. اما خواهشی که از شما دارم به مادر این بیمار نگویید که من آن را پرداخت کرده‌ام. بگویید بیمارستان هزینه بیمار شما را تقبل نموده است.

🌼🍃به‌خانه برگشتم و از این‌که سفر حج را از دست دادم اندوهگین بودم، اما از طرفی خیلی خوشحال بودم که توانستنم مشکل یک مریض معلول و یک خانواده بی‌بضاعت را حل کنم.
آن شب در صورتی به‌خواب رفتم که صورت و گونه‌هایم خیس اشک بود. 
خواب دیدم که دارم طواف خانه‌ی خدا را انجام می‌دهم و مردم دارند به من سلام می‌کنند و به من می‌گفتند: حج شما قبول باشد جناب حاج سعید.

🌼🍃مژده‌باد! شما قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده‌اید! جناب حاج سعید ما را هم دعا کنید!!!
از خواب پریدم و احساس خوشحالی سراپایم را فراگرفته بود. خدا را سپاس گفتم و به رضای پروردگار راضی شدم.
تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ تلفنم به‌صدا در آمد.  متوجه شدم که مدیر بیمارستان پشت خط تلفن است.

🌼🍃گفت: مالک بیمارستان امسال عازم حج است و می‌دانید که ایشان بدون پزشک خصوصی خودش نمی‌رود!
اما پزشک ایشان به‌خاطر بارداری خانمش و نزدیک شدن وضع حمل نمی‌تواند او را همراهی کنند!
خواهشی از شما دارم زحمت رفتن به‌حج و همراهی نمودن ایشان را قبول نمایید!
سجده شکر نمودم و همانطورکه می‌بینید خداوند حج خانه خودش را بدون هزینه کردن نصیبم گردانید.

🌼🍃الحمدلله نه تنها هزینه سفر حج را پرداخت نکردم، بلکه صاحب بیمارستان اصرار نمودند چون از خدماتم راضی بودند یک هدیه و هزینه عالی هم به من پرداخت شود!
در طول سفر حج داستان آن زن مسکین را برای صاحب بیمارستان تعریف کردم.
دستور دادند فرزند مریضش از حساب خاص بیمارستان درمان شود! و دستور دادند صندوق خاصی برای چنین مواردی و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس شود!

🌼🍃و دستور دیگری که خیلی خوشحالم کرد این بود گفتند شوهر این زن، در یکی از شرکتهایش استخدام شود
و نیز دستور دادند تمام پولی که بابت مریض هزینه کرده بودم به‌من بازگردانده شود!!!

آیا فضل و کرمی بالاتر از فضل و کرم خداوند دیده‌اید؟!!!

🌼🍃حاجی اول که به سخنان دکتر سعید گوش می‌داد غرق در اشک شرمندگی شده بود. پیشانی حاج سعید را بوسید و گفت: به خدا سوگند هیچ‌وقت مانند امروز احساس حقارت و شرمندگی نکرده بودم!!!

🌼🍃هرسال پشت سر هم حج می‌رفتم و فکر می‌کردم جایگاهم در نزد خدا با هر بار حج کردن بالا می‌رود، اما الان متوجه شدم حج شما هزار برابر حج من و امثال من ارزش دارد!
من به حج و زیارت خانه خدا می‌رفتم، اما خداوند خودش شخصا شما را به خانه‌اش دعوت کرده‌است.

نویسنده : دکتر عبدالکافی


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت نزدهم:

فردا صبح از خانه به مقصد پوهنتون بیرون شد هنوز چند قدم از خانه ای شان‌ دور نشده بود که موتر جاوید مقابلش ایستاده شد و جاوید از موتر پیاده شد فرحت با دیدن جاوید ناخواسته لبخندی روی لبانش جاری شد او به سوی فرخت آمد و گفت لطفاً‌ سوار موتر شو میخواهم با تو حرف بزنم فرحت تازه به خودش آمد و متوجه شد نزدیک خانه هستند با التماس گفت جاوید لطفاً از اینجا برو کسی ما را با هم ببیند برایم شر به پا میشود جاوید بی توجه به حرف او دوباره تکرار کرد فرحت سوار موتر شو فرحت عذرگونه گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور جاوید به صورت فرحت دید و با جدیت گفت سوار موتر شو وگرنه همین لحظه به خانه ای تان میروم و به پدرت میگویم ما همدیگر را دوست داریم فرحت به سوی موتر حرکت کرد و گفت درست است ببین سوار میشوم تو هم دست از دیوانگی هایت بردار در همین لحظه پدر فرحت خودش را به آنها رسانید و با عصبانیت داد زد اینجا چی خبر است؟ از ترس دست و پای فرحت شروع به لرزیدن کرد جاوید نزدیک پدر فرحت رفت و با صدای که از بغض میلرزید گفت کاکا جان من میخواهم همرای تان حرف بزنم پدر فرحت نگاهی تندی به او انداخت بعد به فرحت دید و گفت پرسیدم این پسر کیست و تو چرا میخواستی سوار موترش شوی فرحت با ترس لب زد صنفی پوهنتون ام است پدرش با همان لحن عصبانی گفت تو خجالت نمیکشی سوار موتر صنفی ات میشوی جاوید گفت کاکا جان من و فرحت یکدیگر خود را دوست داریم و اگر شما اجازه بدهید میخواهیم با همدیگر ازدواج کنیم پاهای فرحت با شنیدن این حرف جاوید سُست شد و به سختی مانع افتادنش به زمین شد با سیلی که پدرش به صورت جاوید زد چشمانش پر از اشک شد و آهسته لب زد لطفاً پدر جان با او کاری نداشته باش پدر فرحت از یخن جاوید گرفت و غضبناک گفت اگر میخواهی دوباره رویت دست بلند نکنم از مقابل چشمانم گم شو جاوید با جرات گفت میدانم کارم درست نیست که اینگونه در مورد عشقم به دختر تان حرف میزنم ولی آیا کار شما درست است که بدون رضایت فرحت او را به کسی که دوست ندارد نامزد ساختید کاکا جان من خیلی دختر تان را دوست دارم میدانم با هم در موقعیت خوب معرفی نشدیم ولی من از خانواده ای خوب هستم اگر اجازه بدهید من و فرحت به هم برسیم مطمین باشید دختر تان را همچون ملکه نگاه میکنم با سیلی دوم که به صورت پایین آمد تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد فرحت با عجله به سوی پدرش آمد و با چشمان پر از اشک لب زد پدر جان لطفاً با او کاری نداشته باشید پدرش نگاه غضبناکی به او انداخت و گفت عاجل خانه برو...

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیستم:

فرحت با نگرانی به جاوید که تازه از روی زمین بلند شده بود که با صدای پدرش تکانی خورد پدرش داد زد فکر کنم نشنیدی گفتم عاجل خانه برو فرحت بدون اینکه به عقب نگاه کند به سوی خانه دوید و خودش را به داخل حویلی انداخت مادرش با دیدن او پرسید چی شده دخترم این وضع است که برای خودت درست کردی؟ فرحت نزدیک مادرش رفت دستانی مادرش را گرفت و با التماس گفت مادر جان لطفاً برو مانع پدرم شو مادرش با نگرانی پرسید چرا چی شده؟ فرحت به سختی جواب داد جاوید اینجا آمده پدرم او را… هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمانش سیاهی کرد و بیهوش شد
در عالم بیهوشی صدا پدرش را شنید که گفت شیطان میگوید با دستهای خودم خفه اش کنم چطور توانست اینگونه با عزت و آبروی من بازی کند یادت است زن پدرم اجازه نمیداد دختری از خاندان ما به مکتب برود ولی من مقابل پدرم ایستاده شدم و دخترانم را به مکتب فرستادم چقدر از پدرم و برادرهایم حرف شنیدم میگفتند دختری خوب به مکتب نمیرود اگر هم خوب باشد فضای مکتب و پوهنتون خراب شان میکند حالا که فکر میکنم آنها درست میگفتند صدای مادرش را شنید که گفت چرا اینگونه میگویی مرد انسان جایز الخطاست و فرحت هم انسان
است حالا یک اشتباه کرده است بزرگی کن او را ببخش فرحت چشمانش را باز کرد خودش را در اطاق پدر و مادرش دید با خودش گفت من اشتباه نکرده ام من فقط عاشق شده ام عاشق شدن مگر گناه است؟ از جایش بلند شد و‌ از اطاق بیرون شد به اطاقی که پدر و مادرش بودند داخل شد مادرش با دیدن او از جایش بلند شد و نزدیک او‌  آمده آهسته گفت عاجل به اطاقت برو پدرت فعلاً عصبانی است فرحت به مادرش دید و گفت من میخواهم با پدرم حرف بزنم پدرش بدون اینکه به صورت او نگاه کند گفت من هیچ حرفی با تو ندارم امشب چنگیز را با پدرش اینجا خواستم من نمیخواهم شما شیرینی خوری کنید امشب تاریخ عروسی را تعین میکنیم هر چه زودتر باید عروسی کرده از این خانه بروی فرحت مقابل پدرش نشست و به او دیده با ناراحتی گفت از طفولیت تا حال هم من و هم دیگر خواهرانم هر تصمیم که برای ما گرفتید بدون هیچ شکایتی قبول کردیم چون شما پدر و مادر ما هستید و بالای ما حق دارید ولی این تصمیم یک عمر زندگی من است آیا رضایت من در نکاح شرط نیست پدرجان؟ چرا یک دختر هیچ وقت اجازه ندارد در زندگی اش خودش تصمیم بگیرد؟ چرا تا وقتی خانه ای پدر است باید به حکم پدر و وقتی ازدواج کرد به حکم شوهر سر خم کند؟.


ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برداشتن وتغییر در( ابرو) چه حکمی دارد؟؟

لطفا راهنمایی
کنید
جزاکم الله خیرا

📚الجواب
وعلیکم السلام
🖊🖊🖊🖊

باريك نمودن ابرو و چيدن آن را علماء حرام قرار داده‌اند زيراكه ابرو نوع تغييري است در خلقت خداوند جل شانه‌، و به نص قرآن حرام است و در اين باره از حديث حضرت بن مسعود رضی الله عنه استدلال نموده‌اند كه مي‌فرمايد:
🖊🖊
«‌‌لعن الله الواشمات والمستوشمات و النامصاف و المتنمصات و المتفلجات للحسن المغيرات لخلق الله‌» (‌رواه مسلم‌كتاب اللباس و اخرجه البخاري و ابن ماجه ، النسائي‌)‌.

قال العلامه محمد تقي العثماني‌(‌مدظله‌) في شرح هذا الحديث‌:

« (‌قوله‌: والنامصات الخ‌....) النمص (‌بفتح النون و سكون الميم‌) نتف الشعر‌، و نمصت المرأة الشعر اي نتفته و النامصة هي اللتي تنتف شعر الوجه‌كما في القاموس و تاج العروس‌، و المتنمصة من تأمر امراة اخري بنتف الشعر عن نفسها، و اكثر ما تفعله النساء في الحواجب و اطراف الوجه ابتغاء للحسن و الزينة و هو حرام بنص هذا الحديث‌.              

(قوله‌‌،‌المغيرات‌خلق‌الله‌) اشارة الي قوله تعالي ،في سورة النساء 118:حكاية من قول الشيطان‌: «‌و قال لاتخذن من عبادك نصيباً مفروضاً و لاضلٌنهم و لامنٌينٌهم و لامرنٌهم فليبتكن اذا‌ن الانعام فليغيٌرن خلق الله» ، فيه تصريح بأن الوصل والوشم و النمص وغيرها من جملة تغيير خلق الله الذي يفعله الانسان باغراء من الشيطان و الذي نهي عنه الله سبحانه و تعالي في‌كتابه المجيد»‌‌.(تكملة فتح الملهم:4/195)

اما اگر در صورت زن موهايي بيرون آيد و مشابه به ريش و سبيل باشد و سبب نفرت زوج قرارگيرد ازاله یا برداشتن آن جايز است و اشكالي ندارد.
📚
👈و في رد المحتار:

«‌فلوكان في زوجها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحربم ازالته بعد، لان الزينة للنساء مطلوبة للتحسين الا أن يحمل علي ما لاضرورة اليه لما في نتفه بالمنماص من الايذاء‌.

و في تبيين المحارم‌: ازالة الشعر عن الوجه حرام الا اذا نبتت للمرأة لحية أو شوارب فلاتحرم ازالته بل تستحب اهـ‌ ».(رد المحتار:5/264)

و في التكملة‌:

«‌اما اذا نبتت للمرأة لحية ۷اوشارب او عنفقة فاخذها حلال عند الحنفية و الشافعية‌»‌‌.(تكملة رد المحتار:4/195)


البته اگر احیانا ابروی مردی یا زنی از حالت عادی مردان و زنان بزرگ باشد بگونه ای که شکل مردانگی یا زنانگی او را تغییر داده باشد و جلوی چشمش افتاده باشد پس آن را مانند ابروی حالت عادی مردان و زنان نمودن هم ایرادی ندارد.

البته چنین اشخاصی از ۵۰۰ نفر شاید یکنفر پیدا شود

لذا اگر موهای صورت بزرگ شده و بر پیشانی یا صورت رویده باشند، موهای زاید را می توان برداشت و به صورت عادی درآورد، البته باریک‌کردن ابرو ها جایز نیست.

*منبع:*📚👇

1️⃣📖قال فی الفتاوی الهندیه: ولاباس باخذ الحاجبین و شعر وجهه مالم یتشبه بالمخنث. کتاب الکراهیه، ۵۴۱/۵، ط: داراحیاء التراث العربی.والله اعلم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم  امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم  قربانی بگیریم ثوابش رو ایصال،میکنیم،ب،رسول الله وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان  هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_تلنگرانه

📚پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار می‌كشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌ڪردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خسته‌ام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته‌ایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای  زيبایی و جمالشان، عده‌ای  مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.

▫️پرنده‌ات را آزاد ڪن! ‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
داستان بهبود مبتلایان به بیماری‌های سخت را قصه می‌کنند تا دیگران بخوانند و امیدوار شوند. اینکه کسی با این درد من در جغرافیایی دیگر توانسته زنده‌ بماند، معنی‌اش این است که من هم می‌توانم. قله‌ای که کسی یکبار در واقعیت فتح کرده را هزاران نفر در خیال فتح می‌کنند؛ ذهن بشر بشدت الگو‌پذیر است.

یک خانم همشری را اتفاقی در یک بخش سرطان ملاقات کردم، با یک تومور بدخیم و بدقواره. آن خانم حالش خوب شد و سالها از آن درد گذشته ولی حالا هرکسی در این شهر بیماری‌اش شبیه او باشد او را می‌شناسد. خوب شدن حال او الگوی امید شده؛ او همدرد بود و شفا یافته، من چرا شفا نیابم؟!

دلم از داستانهای اجابت قرآن ساده نمی‌گذرد. اگر خوانده باشی متوجه می‌شوی؛ خیلی غیرممکن‌هایی که با دعا ممکن شده‌اند. محالهایی که نزدیک هر دردی شوند از آن بزرگتر و سخت‌ترند ولی نرم و ممکن شده‌اند.

خدا سقف غیرممکن‌ها را تعریف کرده تا درد تو هرچه باشد، در این مقایسه باز کوچکتر و بازنده شود؛ بنده‌ام ناامید نباش، از گلستان شدن آتش و بچه‌دار شدن زوجی کهنسال سخت‌تر که نیست! هست؟!

هروقت درونم قصد می‌کند چیزی را با آتش محال در من بسوزاند، داستان‌های قرآن سردم می‌کنند. درد تو از این‌ها بزرگ‌تر است بنده‌ی کوچک؟!

داستانهای قرآن خیلی عمیق‌‌اند؛ هر دردی را کنار ممکن‌شده‌های درون این داستان‌ها بگذاری، کم و کوچک و سبُک می‌شوند. این یعنی حق نداری ناامید باشی...

این یعنی، هروقت هیولای بدترکیب یأس تو را در بن‌بستی از کوچه‌های زندگی گیرانداخت، یادت نرود دردهای بزرگ‌تر از تو درمان شده‌اند، تو چرا نشوی؟!

««وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»»
و اهل ایمان را هم اینگونه نجات می‌دهیم...
#ضرب_المثل

📚 دم خود را روی کول گذاشتن

یعنی؛ از ترس خود را جمع و جور کردن و به سرعت فرار کردن.

اکثرا برای تحقیر کسی به کار می‌رود که در ابتدا با ادعای فراوانی وارد کاری می‌شود اما بعدها ناتوانی‌اش ثابت می‌شود و آبرویش می‌رود. در اینصورت اگر حقی را از کسی ضایع کرده باشد و نتواند از عهده ادا کردن آن برآید، از ترسش از دید مردم مخفی می‌شود. در اینجا مردم می‌گویند فلانی حق ما را خورد و حالا دمش را روی کولش گذاشته و رفته است.

گاهی برای تهدید این ضرب‌المثل را به کار می‌برند. مثلا به کسی که با حرف‌ها یا اعمالش شما را اذیت می‌کند، می‌گویید: دُمت را روی کولت می‌گذاری و می‌روی.

اشاره به حالتی دارد که کسی شکست خورده و جایی را ترک می‌کند یا در یک مرافعه پا به فرار می‌گذارد.

به نظر ریشه و داستانی در مورد آن نیامده ولی احتمال دارد اشاره به نوعی فرار اینچنینی در برخی حیوانات داشته و با آن مقایسه شده باشد.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۱

_من کی صاحب خونه شدم که الان برام مهمون میاد بیدار شدم یه آبی بصورتم زدم سینه ام سفت سفت شده بود هنوزم درد میکرد ولی مثل دیشب نه شاید خنده دار باشه ولی من درد نفس بُرِ سینمو دوست داشتم آخه یادگار پسرکم بود به یاد پسرم بغض کردم مامان شریفه صدام زد رفتم ببینم کیه که ابراهیم و دیدم لحظه ای کوپ کردم اینجا چکار میکرد ابوذر با حرص نگاه میکرد خبری از کریم نبود ابراهیم تا منو دید سلام داد جوابشو دادم کنار مامان شریفه نشستم ابرهیم پرسید خوبی؟؟ سؤالش چه بی معنی بود جواب ندادم همین جواب ندادنم باعث شد ابراهیم کمی عصبانی بشه دوباره پررو شد فیروزه باید تو اتاق باهات حرف بزنم بخودم جرات دادم گفتم حرف بزنی من چند ماه پیش قسمت دادم باهام حرف بزنی نه؟ الان اومدی دنبال حرف.؟ ببینم منیژه دلخور نشه ؟؟؟
ابراهیم دهنی کج کرد گفت: دلم تنگت نشده که ،منیژه منو فرستاده بعد شیردوش از گوشه کتش نشونم داد بخاطر این .قلبم پر کشید پس پسرم گشنشه بمیرم برات مادر بمیرم خواستم بلند شم شیردوش بگیرم یهو مامان شریفه مانع ام شد.
نخیر آقا ‌...فیروزه شیری نداره بده برو شیر خشک بخر حرف مامان شریفه تموم شده نشده ابراهیم گفت:به شما ربطی نداره تا این و گفت: ابوذر منفجر شد با صدای بلند گفت آقا به اصطلاح محترم بی‌غیرت .زن جوانتو در ب در کردی بعد با یه شیشه برداشتی اومدی طلبکارم هستی بفرما بیرون. دست ابراهیم گرفت به بیرون اشاره کرد عصبی شد داد زد شمااااا چکاره زن منی؟؟؟؟؟؟ابوذر خیلی خونسرد لبخندی زد گفت بفرما ابراهیم حرصی نگاهم کرد رفت بیرون با رفتنش بغضم شکست با صدا گریه کردم مامان شریفه اشکامو پاک کرد گفت ببین فیروزه این گیس و تو آسیاب سفید نکردم روزگار سفید کرده ابراهیم برمیگرده اینبار با شیردوش نه! با پسرت محمد برمیگرده من مطمعنم مادر. خدایا یعنی میشه پسرمو بغل کنم دوباره اشکامو با پشت دستم پاک کردم گفتم راست میگی؟ مامان شریفه قربون صدقه ام میرفت اره گلم اره عزیزم.ابوذر که به حرف ما گوش میداد گفت پسرتون قانونا باید حداقل تا دوسالگی پیش شما باشه. خبر نداشت از لحظه تولدش فقط یبار بغلش کردم گفتم چجوری من نه درآمدی نه خونه ای ندارم. _یعنی هیچ حرفه ای بلد نیستی خیاطی آشپزی آرایشگری ؟پریدم بین حرفش گفتم خیاطی بلدم خب ولی کار ندارم .اشکال نداره، مادر .!خانوم بزرگمهر یادتونه تولیدی داشت زنگ بزن ببین نیروی جدید نمیخان از خوشحالی زبونم گرفت یعنی میشه ذوق زده گفتم مامان شریفه باهام میای طلافروشی یه ذره طلا بفروشم برم خونه اجاره کنم مزاحم شمام نشم بعد برگشتم سمت ابوذر گفتم آقا ابوذر من ایشالله برم تولیدی خونه هم بگیرم میتونین پسرمو بگیرین گریه ام گرفت گفتم بخدا هفته ای یبار هم بغلش کنم هم خوبه میشه تو رو خدااااا .چرا هفته ای یبار ؟؟پسر شما باید پیش مادرش باشه با یکی از دوستام که وکیل خوبیه حرف میزنم.چقدر خوب میشد مثل یه رویا بود که بتونم پسرمو بغل کنم.
با این خیال لبخند زدم همراه با لبخند من مامان شریفه و ابوذر هم خندید سریع پاشدم مامان بریم ؟؟کجا میخاین برین بدون من ؟مامان شریفه و ابوذر همزمان به جمله آسیه خندیدن گفتن حسود خانوم و نگا .

آسیه نشست کنار مامان شریفه گفت مامی جونم منم بهت میگم مامی خب منم عین آبجی فیروزه لوس کن گناه دارم مامان شریفه بوسه ای دلچسبی به گونه آسیه کاشت من ته ته قلبم حسودی که نه . غبطه خوردم چرا من هیچ وقت بوسه مامانمو درک نکردم نچشیدم چجوری چه مزه ای ،درسته من نچشیدم ولی به کمک خدا میتونم پسرمو غرق بوسه کنم آروم گفتم من برم حاظر شم بریم .مامان شریفه گفت کجا دخترم بیا یه چیزی بخور بعد از این همه محبت و مهربونشون شرمنده میشدم امیدوارم یه روز جبران کنم.آسیه سریع رفت سفره زیبا و مفصلی صبحونه پهن کرد میلی نداشتم فقط دلم میخاست زودتر طلاهارو بفروشم برم سرکار تا پسرمو بتونم خودم نگهدارم چقدر خوب بود حامی داشتن مامان شریفه و ابوذر حامی من شده بودن .نشستم سر سفره کمی نان و مربا خوردم دیگه نتونستم مامان شریفه پاشد حاظر شد گفتم منم حاضر شم رفتم اتاق چادر سیاهمو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون ابوذر گفت تا سر بازار من میرسونمتون از در که بیرون اومدم جواهر هم از در خونه اومد بیرون یه پوزخندی به مامان شریفه و ابوذر زد مامان شریفه سلامی داد ولی من سکوت کردم میخاستم صندلی عقب بشیم که جواهر گفت فیروزه چکار کردی اینجوری تحویلت میگیرن نکنه خبرایییی... گفتم منظورت چیه
بعد خیلی بدجنسانه خندید با صدای بلندی گفتی هنوز عده ات تموم نشده ها صیغه باطله.🥺خیلی خجالت کشیدم. ابوذر سرشو انداخت زمین یه استغفراللهی گفت پا رو ترمز گذاشت سریع از محل رفت.

🔗#ادامه_دارد..


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۲

خیلی شرمنده و خجالت زده شده بودم سر بازار ما پیاده شدیم که ابوذر سرشو از پنچره ماشین آورد بیرون طوری که مخاطبش من باشم ولی به مادرش گفت: مادر من میرم پیش اکبر همون که وکیله ببینم چجوری میشه لبخندی زدم مامان. شریفه گفت برو پسرم خدا خیرت بده برو بعد دستمو گرفت گفت بیا ماهم کارمونو زود انجام بدیم بریم تولیدی باشه.چندتاطلافروشی قیمت کردیم آخر سر مامان شریفه گفت بیا من یه آشنا داریم بریم پیشش باهم رفتیم پیش یه مرد مسنی پنچ تا سکه همراه دوتا النگو و انگشتر دادم بهش اونم وزن کرد حدود ده میلیون شد گفت پول نقد ندارم براهمین به کارت مامان شریفه زد .ولی با ده میلیون که چیزی از پیش نمیرفت یکمی رفتم تو‌فکر که چیکار میتونم بکنم ،کل امیدم‌تولیدی بود که میتونم کار کنم و پول در بیارم خرجی خودم رو بدم.

ولی تا اونموقع با ده تومن نمیتونستم کاری انجام بدم یهو به خودم اومدم دیدم مامان شریفه توی طلافروشی دیگه ای رفته و‌ یه تیکه طلا داد و از طلا فروش پول‌گرفت.من که دیگه طلایی بهش نداده بودم هرچی بود حالا که تنها رفته بود لابد نمیخواست من بدونم برای چی‌میخاد شاید بنده خدا گیره نخواد من بفهمم،از بودن. رو‌سرشون خجالت کشیدم.طبق حرفی که مامان شریفه زده بود باهم رفتیم به تولیدی پیش خانوم بزرگمهر اون خوب مامان شریفه رو تحویل گرفت اولش گفت والا نیرو جدید لازم ندارم ولی چون خانم شریفه خودشون تشریف آوردن بعد ظهرا یه چرخ خالی میشه میتونه سر دوزی کنه .مامان شریفه تشکری کرد گفت دخترم همینجوری که نمیشه یه قرداد ببندیم خانوم بزرگ مهر گفت: اول کارشو ببینم ولی مامان شریفه با اعتماد به نفس گفت من به دخترم فیروزه مطعنم خانوم بزرگمهر هم دید اونجوری قرداد نوشت. قرار شد از ساعت سه بیام سرکار با خوشحالی وصف نشدنی با مامان شریفه برگشتیم خونه مامان شریفه کلید انداخت میخاست در باز کنه یهویی دستم با تندی عقب کشیده شد برگشتم دیدم .ابراهیمه که داره با چشمای به خون نشسته نگام میکنه یهو یه عربده ای کشید از ترس اشکام‌ ریخت رو صورتم‌،داد و عربده میکشید اینا ؟این خونه برای کیه با اینا چه نسبتی داری تو اصلا ؟مگه من مردم که تو با این پسره بری بیرون؟با حرفی که زد دست و‌پاهام سست شد..گفت:فیروزه بچه ات رو آوردم بهش شیر بدی اگه نگی اوضاع از چه قراره به ولله نمیذارم روی پسرتو ببینی..با گریه‌گفتم باشه باشه بهت میگم همونطور که هق میزدم گفتم رفته بودم طلاهامو بفروشم برم خونه اجاره کنم بلکه بتونم زندگیمو بگذرونم جواهر توی خونه رام نداده .وسط حرفم یهو پرید و گفت مگه من مردم ؟؟میرم برات اجار میکنم فقط از خونه ی این پسره ی یه لاقبا بیرون بیا .یهو مامان شریفه دخالت کرد و با تندی گفت هوووی چته آقا صدات رو انداختی رو سرت ما تو محل آبرو داریم اولا که فیروزه دیگه با تو هیچ نسبتی نداره و الان دختر منه .یهو صدای جواهر اومد که با خنده ای گفت میشنوین همسایه ها؟میگه دختر ،حاج خانوم پنهون کاری که نداره بگو صیغه ایِ پسرم...

با حرفهای جواهر ابراهیم آتیشی شد که یهو مامان شریفه گفت بر شیطان لعنت کافر همه را به کیش خود پندارد .دوما آقا اون زمان که شما فیروزه‌ رو‌ طلاق دادی مُردی ..حالام راتو کج کن از اینجا برو یهو از ته کوچه صدای گریه ی نوزادی اومد بند دلم‌ پاره شد پسرکم بود که بغل مرضیه بود و داشت گریه میکرد.بی اراده سمت محمدم رفتم مرضیه بچه رو بغلم داد این دومین یا سومین بغل کردن محمدم بود شریفه اومد کنارم گفت بیا تو باهم رفتیم مرضیه هم اومد ابراهیم زیر چشمی نگام میکرد حس خجالت بهم دست داد مامان شریفه اخمی به ابراهیم کرد گفت آقا ما تو خونه آقا نداریم شما بفرماید بیرون .ابراهیم آتشی شد یعنی چی که بفرما بیرون هااا زن و بچه من اینجاست شما چی میخاین از جون زندگی ما یه لنگه پا پریدن وسط زندگیمون ابرهیم همینجوری حرف میزد محمد سینه امو می‌مکید حس سبکی داشتم گفتم برو ابراهیم برو .!چی میگی فیروزه نگا محمد آوردم دیدنت خونم جوشید دهن کجی کردم گفتم زحمت کشیدی .ببین فیروزه بریم اتاق باهم حرف بزنیم ؟چه حرفی ابراهیم مگه من ۸ ماه قسمت ندادم آواره ام نکنی الان دنبال حرفی ابراهیم نگاه شرمنده ای بهم انداخت ولی غرورش نذاشت بگه ببخشید. نگام کرد
فیروزه تو جونی خوشگلی اینجا نمون خودم خونه میگیرم برات .نمیخام خونه من حتی نمیخام ببینمت برو مزاحمم نشو تا اینو گفتم ابراهیم باز عصبی شد محمد از بغلم کشید گفت باشه خودت خاستی دختره .حرفشو خورد بعد خاست حسادت منو برانگیخته کنه انگار گفت مادر پاشو بریم عشقم منیژه منتظره چشام پر شد به محمد نگاه کردم مثل بچه گربه دور لبشو لیس میزد.
مرضیه حرفی نزد نمیدونم چی آروم آروم به مامان شریفه گفت و تندی از در رفتن بیرون.

🔗#ادامه_دارد..


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎
تعریف و برداشت نادرست از موفقیت
اکثر اذهان براین اند که موفقیت گویا به پول زیاد دست یافتن است یا به مقام و موقف بالا رسیدن است یا به همسر زیبا و جذاب ازدواج کردن است.
بعضی‌ها موفقیت را در خانه‌‌ی بزرگ و زیبا داشتن خلاصه میکنند و بعضی‌ها نیز در اسباب و موتر مدل بالا داشتن.
راستش حتی یکی از موارد فوق ربط به موفقیت ندارد بلکه موفقیت واقعی این است که در گذر هر روز عمرت چقدر توانسته‌ای به قرب الهی دست یابی.
چقدر فُراخی سینه و آرامش قلب برایت دست داده است.
چقدر خداوند از تو راضی بوده و چه اندازه به خلق او مشفق و مهربان هستی.
موفقیت واقعی در گرو داشتن زندگی ایده‌ال توام با عبادت و بندگی الله تعالی و کسب رضایت و بهشت او است.
چون دنیا و اسباب آن فانی اند، لذا هر آنچه فانی و نابود شونده اند فطرت انسانی با آن زیاد دلگرمی نشان نداده و اینجاست که انسان و مؤمن تیز‌هوش و تیزبین دل به آخرت می‌بندد.
پس عزیزم!
اگر با پول زیاد، موتر مدل بالا، خانه‌ی بزرگ و زیبا، همسر زیبا و جذاب و یا بدون این موارد در پی رضایت الهی هستی، پس مژده باد که تو هم در دنیا موفق خواهی بود و هم در آخرت.
اما اگر این موارد بدون جلب رضایت خالق با تو اند پس هشدار که هم دنیا را به باد خواهی داد و هم آخرت را، چون با کم شدن یا نابود شدن یکی آن دنیا بر تو جهنم می‌شود.
صبح تان آغاز یاد خالق و مالک کل شی😊🥰🌹☝️

✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
#داستان_مجاهد  "  فاتح   "🩵🩷
قسمت هفتاد و هفتم 👇👇👇

🔸او در دلش اسمه عذرا زلیخا و نرگس را تکرار کرد
🔹و با فکری عمیق به سقف خانه خیره شد. شاید شما گرسنه هستین؟ دختر نعیم را متوجه خود کرد و بلند شد و از طاق
روبرو چند عدد سیب و مقداری خشکبار آورد و جلوی نعیم گذاشت.
سر نعیم را بلند کرد و پوستینی زیر سرش گذاشت نعیم یک سیب خورد و از نرگس پرسید اون جوونی که حالا اینجا بود کیه؟
اون داداش کوچک منه
اسمش چیه؟
ان
هوه
🔸نعیم بعد از چند سوال دیگر از نرگس فهمید که پدر و مادرش فوت کردهاند و او با برادرش در این روستای کوچک زندگی میکند و هومان رئیس این روستا که جمعیتش بیشتر از ششصد نفر نیست میباشد.
🔸هومان هنگام غروب به خانه برگشت و گفت که شکارش را ندیده است. نرگس و هومن در مراقبت از نعیم کوتاهی نکردند شب تا دیر هنگام نزد او نشستن.
وقتی نعیم به خواب رفت نرگس بلند شد و به اتاق دیگر رفت و هومان نزد نعیم بر روی بستری که از کاه درست شده بود دراز کشید نعیم در تمام شب خوابهای زیبا دید بعد از مرخص شدن از عبدالله این
🔹اولین شبی بود که خیالات بلند پرواز نعیم را از میدان جنگ به جای دیگری میبرد گاهی خواب می دید که مادر مرحومش بروی زخماهیش مرهم می گذارد و نگاههای پر محبت عذرا اور تسلی می دهد.
🔸گاهی می دید که زلیخا با چهره ی نورانیش زندان تنگ و تاریکش را نورباران میکند صبح وقتی که چشم هایش را باز کرد نرگس لیوان شیر در دست گرفته روبروش ایستاده بود.
دختری دیگر از روستا پشت سر نرگس ایستاده بود و به نعیم مینگریست نرگس گفت بنشین زمرد و او ارام در گوشه ای نشست نعیم بعد از یک هفته قادر به راه رفتن شد و داشت با جو آنجا انس می گرفت.
🔹اهل روستا با دامداری زندگی خود را اداره میکردند و به خاطر چراهگاه های خوب آن منطقه وضعیت مالی آنها نیز عالی بود در بعضی جاها باغهای انگور وسیب دیده میشود و غیر از این کار
📌ادامه دارد ان شاءالله
2024/06/15 13:37:14
Back to Top
HTML Embed Code: