«گفت: او زخم‌هایم را بوسید،
و رنجم را باور کرد.»
«آه بگذار تو را
آن‌گونه به یاد آرم
که چون وجود نداشتی، بودی.»

• پابلو نرودا
آخر معشوق را «دلارام» می‌گویند،
یعنی که دل به وی آرام گیرد. :)
پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟

- فیه ما فیه، مولانا.
باید کسی باشد
برای دوست داشتن
کسی باشد که وقتی
تمامت را گوشه‌ای
گم می‌کنی
بیاید،
پیدایت کند...

- عادل دانتیسم
«أنت مِني بمَنزلةِ الحُزنِ مِن الشعر...»
تو برای من
مثلِ اندوهی برای شعر...

- عبدالعظیم فنجان
«تلاش کرده‌ای. زمین خورده‌ای. ایرادی ندارد.
باز هم تلاش کن. باز هم زمین بخور.
بهتر زمین بخور…»

• به نقل از ساموئل بکت / برگردان بابک واحدی
مرا دفنِ سراشیب‌ها کنید که تنها
نَمی از باران به من رِسد اما
سیلابه‌اش از سر گذر کند
مثلِ عمری که داشتم...

- بیژن الهی
امیدوارم همیشه جایی برای برگشتن داشته‌باشی، و کسی جایی منتظرت باشد، و دلیلی برای ادامه‌دادن پیدا کنی، و وقتی دلتنگی یاد چشم‌هایی بیفتی که آشوبت را تسکین می‌دهد.
- حمید سلیمی
«در تهران می‌شد خوش گشت، اما نمی‌شد عاشق شد، نمی‌شد عاشق ماند. در تهران تنها می‌شد غم تهران را داشت، و پس نشست، چرا که هیچ‌چیز کامل نمی‌ماند، همه چیز می‌شکست.»

تهران به روایت گیتی سروش
«هر طور شده خواهی رفت و من حق ندارم که تو را نگه دارم اما خودت را در من جا بگذار»

• عزیز نسین
او هرگز زيبا به نظر نمی‌رسید،
او شبیه به هنر بود،
و هنر
قرار نبود زیبا به نظر برسد،
قرار بود
احساسی را
در شما ایجاد کند.

— رینبو راول
به غیر از عشق،
دوستی و زیبایی‌های هنر،
چیز قابل توجه دیگری نمی‌بینم
که بتواند به زندگی معنا بدهد...

موریل باربری
هر روز ممکن‌است از کسی که فکر می‌کنیم درست و حسابی می‌شناسیم، کاری سر بزند که به ما ثابت می‌کند شناخت و اطمینان هیچ‌است.
—هرمان هسه.
«اولش رنج می‌کشی، یه خورده بیشتر یا یه خورده کمتر... بعد جدایی‌ها برات عادی میشن. زندگی همینه دیگه، جدایی پشت جدایی... زندگی جمع شدن نیست، جداشدنه.»

‏- آب سوخته؛ ‏کارلوس فوئنتس، فارسیِ علی‌اکبر فلاحی.
«بعد از تو
در سایه‌ی هیچ درختی نخواهم ماند
در ابهام سبز جنگل
و در سرخی گل سرخ
کنار رودی از خطوط لوقا
چیزی در من تمام خواهد شد.»

• بیژن نجدی
«روشنی روز را دیدن به رنجِ تاریکی می ارزد»

شب هول | هرمز شهدادی
اگر فردای روزی
آن‌ها که ما را با هم دیده‌اند
پرسیدند او که بود؛
خیلی دقیق از من نگو
مختصر بگو:
باقیِ عمرِ من است، او...

- جمال ثریا
نه مرا دوست داشت
نه شعر را..
چشم‌هایش هم،
دروغ می‌گفتند...

- هومن داوودی
«می‌خواهم بنویسم. می‌خواهم بنویسم و بنویسم و بنویسم. می‌خواهم آن‌قدر پول درآورم تا بتوانم هدیه‌های قشنگ برای استلا بخرم. خواسته‌ی قلبی‌‌ام این است که هدیه‌های قشنگی به استلا بدهم، هدیه‌هایی در حد و اندازه‌ی زیبایی او. شک دارم دیگر بتوانم دل استلا به دست بیاورم، اما امیدوارم و دعا می‌کنم که دست کم بتوانم هدیه‌های قشنکی به او بدهم تا خوشحالش کنم، حتا اگر من آن کسی نباشم که بتواند خوشبختش کند. تنها چیزی که از زندگی می‌خواهم.»

• ‌ریچارد براتیگان / نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایتالیایی
«که اگر بنویسم “ تو ”
شعر را به شعر افزوده‌ام.»

• بیژن‌ الهی
2024/05/16 23:00:33
Back to Top
HTML Embed Code: