" شکسته نستعلیق "
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
" هنرمند خوشنویس: احد پناهی "
👩🎨 @Geraf_art 🎨
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
" هنرمند خوشنویس: احد پناهی "
👩🎨 @Geraf_art 🎨
👍4👏2🕊1
🎨 •• گِراف آرت •• 🎨
" شکسته نستعلیق " نمانده در دلم دگر توان دوری چه سود از این سکوت و آه از این صبوری تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد... " هنرمند خوشنویس: احد پناهی " 👩🎨 @Geraf_art 🎨
Roozegare Gharib ~ UpMusic
Alireza Ghorbani ~ UpMusic
" روزگارِ غریب "
دمی گوشِ جان بسپاریم بر نوایِ جاننواز:
روزگار غریبیست نازنین
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میبویند
مبادا شعلهای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست
روزگار غریبیست نازنین
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
دمی گوشِ جان بسپاریم بر نوایِ جاننواز:
" علیرضا قربانی"روزگار غریبیست نازنین
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میبویند
مبادا شعلهای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست
روزگار غریبیست نازنین
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
💔3🕊2👏1
تکنیک اکرلیک...
زنهای خاورمیانه
از هرچه خالی باشند
در سه چیز غنیاند؛
چشم های زیبا
غمهای همیشگی
و شُجاعت ناگزیر...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
زنهای خاورمیانه
از هرچه خالی باشند
در سه چیز غنیاند؛
چشم های زیبا
غمهای همیشگی
و شُجاعت ناگزیر...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
❤8💔4🕊2
🎨 •• گِراف آرت •• 🎨
📚 " پَناه بَر کِتاب " نگفتن همان دروغ گفتن است ؛ قدری کثیفتر ... 📕 يک عاشقانه آرام ✍🏾 نادر ابراهیمی 👩🎨 @Geraf_art 🎨
📚
سه تا پنجره کنار هم بودن
که رو به یه کوه باز می شدن،
پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.
پنجرهها عاشق کوه بودن،
اونها هر روز کوه رو صدا می زدن
و واسش آواز می خوندن،
کوه هم جواب اونها رو می داد.
پنجرهها سالهای زیادی
طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن،
شبها ستارهها رو میشمردن،
زیر بارون خیس می شدن.
پنجرهها میدونستن که کوه هیچ وقت نمیره.
تا اینکه یه روز روبروی اون پنجرهها یه ساختمون بلند میسازن،
پنجرهها دیگه نمیتونستن کوه رو ببینن،
کوه رو صدا میزدن،
اما دیگه جوابی نمیشنیدن...
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن
ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود
و با اینکه کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمی شنید
همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد.
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی میگفتن:
حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده
و کوه رو از دست دادیم،
تو هم باید کوه رو فراموش کنی،
چون دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش،
ولی پنجره آبی دست بردار نبود،
اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید
تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور.
پنجرهی آبی حتی وقتی که
بین آهن قراضهها زندگی میکرد هم
به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد.
یه شب سرد زمستونی،
یه کولی میآد توی آهن قراضهها
تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده،
تا اینکه پنجره آبی رو پیدا میکنه،
پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره سمت خونهاش،
یه خونهی خیلی کوچک توی دل کوه!
پنجره آبی وقتی کوه رو دید،
تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود،
اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...
کوه خندید و جواب داد:
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود
اما نمیشد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
" پَناه بَر کِتاب "سه تا پنجره کنار هم بودن
که رو به یه کوه باز می شدن،
پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.
پنجرهها عاشق کوه بودن،
اونها هر روز کوه رو صدا می زدن
و واسش آواز می خوندن،
کوه هم جواب اونها رو می داد.
پنجرهها سالهای زیادی
طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن،
شبها ستارهها رو میشمردن،
زیر بارون خیس می شدن.
پنجرهها میدونستن که کوه هیچ وقت نمیره.
تا اینکه یه روز روبروی اون پنجرهها یه ساختمون بلند میسازن،
پنجرهها دیگه نمیتونستن کوه رو ببینن،
کوه رو صدا میزدن،
اما دیگه جوابی نمیشنیدن...
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن
ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود
و با اینکه کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمی شنید
همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد.
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی میگفتن:
حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده
و کوه رو از دست دادیم،
تو هم باید کوه رو فراموش کنی،
چون دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش،
ولی پنجره آبی دست بردار نبود،
اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید
تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور.
پنجرهی آبی حتی وقتی که
بین آهن قراضهها زندگی میکرد هم
به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد.
یه شب سرد زمستونی،
یه کولی میآد توی آهن قراضهها
تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده،
تا اینکه پنجره آبی رو پیدا میکنه،
پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره سمت خونهاش،
یه خونهی خیلی کوچک توی دل کوه!
پنجره آبی وقتی کوه رو دید،
تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود،
اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...
کوه خندید و جواب داد:
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود
اما نمیشد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم...
📚 قهوهی سردِ آقای نویسنده
✍ روزبه معین
👩🎨 @Geraf_art 🎨
❤5👍3🕊2
پاییز
مانند خانه پدری میماند
آدم را به گذشتههای دور میبرد
به روزی که عاشق شدی
به روزی که تنها شدی
به خاطرات تلخ و شیرینت...
درودها
یاران همیشه همراه
چهارشنبه روزتان خجسته باد...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
مانند خانه پدری میماند
آدم را به گذشتههای دور میبرد
به روزی که عاشق شدی
به روزی که تنها شدی
به خاطرات تلخ و شیرینت...
درودها
یاران همیشه همراه
چهارشنبه روزتان خجسته باد...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
💔3❤🔥2🕊2
❤3🔥3🥰2
.
ولی چقدر شادی به ما میآمد!
چقدر لبخند، به قامت روانمان اندازه بود
و چقدر خوب و کودکانه بلد بودیم ذوق کنیم!
ما بهتر از هرکسی بلد بودیم
با سادهترینها شاد باشیم
و تا آخرین ذرهی باقیمانده
طعم خوشبختیهامان را بچشیم...
چقدر به ما میآمد
دست در دست هم
وسط این خیابانهای چهارفصل
برقصیم ونمونهی عینیِ
یک انسان خوشبخت و بیغصه باشیم...
چقدر به ما نمیآمد
غمگین باشیم و پیراهن گشاد و دریدهی اندوه،
چقدر روی چهرهی معصوم آرزوهامان،
زار میزد...
لبهای ما را
برای لبخند آفریده بودند،
برای حرفهای عاشقانه گفتن،
برای بوسیدن و بوسیده شدن؛
نه اینکه حامل
دردهای ناتمامی در قالب کلمات باشند
و مدام، بغضی کهنه را در خویش ببلعند...
چقدر ما و شادی،
به هم میآمدیم
و چه حیف
که اینقدر میانمان فاصله افتاده است...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
ولی چقدر شادی به ما میآمد!
چقدر لبخند، به قامت روانمان اندازه بود
و چقدر خوب و کودکانه بلد بودیم ذوق کنیم!
ما بهتر از هرکسی بلد بودیم
با سادهترینها شاد باشیم
و تا آخرین ذرهی باقیمانده
طعم خوشبختیهامان را بچشیم...
چقدر به ما میآمد
دست در دست هم
وسط این خیابانهای چهارفصل
برقصیم ونمونهی عینیِ
یک انسان خوشبخت و بیغصه باشیم...
چقدر به ما نمیآمد
غمگین باشیم و پیراهن گشاد و دریدهی اندوه،
چقدر روی چهرهی معصوم آرزوهامان،
زار میزد...
لبهای ما را
برای لبخند آفریده بودند،
برای حرفهای عاشقانه گفتن،
برای بوسیدن و بوسیده شدن؛
نه اینکه حامل
دردهای ناتمامی در قالب کلمات باشند
و مدام، بغضی کهنه را در خویش ببلعند...
چقدر ما و شادی،
به هم میآمدیم
و چه حیف
که اینقدر میانمان فاصله افتاده است...
" نرگس صرافیان طوفان "
👩🎨 @Geraf_art 🎨
❤🔥6❤3
" در ستایشِ پررنجِ رویا "
روزی میرسد که
انسان میپذیرد،
بعضی از آرزوها قرار است
در شُکوهِ یک رویا باقی بماند...
شببخیر...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
روزی میرسد که
انسان میپذیرد،
بعضی از آرزوها قرار است
در شُکوهِ یک رویا باقی بماند...
شببخیر...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
❤🔥2👏2
ولی بزرگ شدن
آرزوی قشنگی نبود
مخصوصاً اونجاش که
مادربزرگ دیگه نیست...
درود و مهر
دوستان جان
پنجشنبهتان بدور از تنگدلیها...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
آرزوی قشنگی نبود
مخصوصاً اونجاش که
مادربزرگ دیگه نیست...
درود و مهر
دوستان جان
پنجشنبهتان بدور از تنگدلیها...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
💔8❤2🔥2
"هنرمند: آنری دو تولوز-لوترک، ۱۸۸۷"
من نه دستی خواستم
که اشکهایم را پاک کند
و نه کسی را بیدار کردم
که مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند
از چه چیزی باید سپاسگزار باشم؟
من بدترين لحظات را به تنهایی گذراندم...
👩🎨 @Geraf_art 🎨
من نه دستی خواستم
که اشکهایم را پاک کند
و نه کسی را بیدار کردم
که مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند
از چه چیزی باید سپاسگزار باشم؟
من بدترين لحظات را به تنهایی گذراندم...
" فیودور داستایفسکی "👩🎨 @Geraf_art 🎨
❤🔥5❤4
