رمان قربانی سرنوشت

پارت هشتم

بعد ازینکه احسان این مسئله مهم را برایم گفت از یک طرف بسیار ناراحت شده بودم و از طرفی هم خودم را دلداری میدادم که برای احسان مهم بودم که این واقعیت بزرگ و مهم را برایم گفته است با خود گفتم خوب شد که احسان خودش این موضوع را با من درمیان گذاشت اگر این واقعه را از شخص دیگری میشنیدم به آسانی ازین موضوع نمیتانستم بگذرم و زندگی به کام همه مان تلخ تر میگشت آمدگی رفتن به خانه سهیل را گرفتم و رهسپار هدف مقصود شدم وقتی رسیدم سهیل و خانم اش زیاد خوش شدند سهیل گفت زنگ میزدی پشتت می آمدم خواهر جان من گفتم ممنون لالاجان (داداش)راضی به زحمت شما نبودم خودم آمدم ..
تا عصر خانه برادرم بودم همرای خانم برادرم زیاد قصه کردم و ذهنم از حوادث که رخ داده بود کمی دور شد
عصر که برادرم سهیل از کار آمد برایش گفتم مرا خانه برسان ..
سهیل: امکان ندارد بگذارم خانه بروی اینجا هم خانه خودت است بعد از مدت بسیار زیاد آمدی امشب را باید مهمان ما باشی به نامزدت احسان هم زنگ میزنم او را هم دعوت میکنم امشب خانه ما بیاید باز شب اگر خواستی میتانی همرای نامزدت بروی..
خورشید: با اصرار زیاد سهیل قبول کردم شب را خانه شان بمانم سهیل به احسان هم تماس گرفت و احسان دعوت اش را پذیرفت..
نماز عصر را خواندم همرای خانم برادرم به آشپزخانه رفتم و در پختن غذای شب همرایش کمک کردم ناگهان صدای زنگ دروازه به گوش ام رسید سهیل را گفتم ببیند پشت در کی است  سهیل رفت که دروازه ببیند دیدم احسان همرایش آمد ظاهراً پشت در احسان بوده رفتم با احسان سلام و احوال پرسی کردم بعدش برای شان چای بردم برخورد احسان با من سخن از بی تفاوتی داشت از این جناح ناراحت بودم وقتی به سمت احسان  می‌دیدم یادم از سخنان اش که برایم گفت می آمد بیشتر آن حرف اش که گفت به خاطر اصرار فامیل اش با من نامزد شده  زیاد آزارم میداد 💔 ولی اینکه واقعیت را برایم گفت امید ام به پیوند مان بیشتر میشد چون به من قول داده بود که گذشته را فراموش میکند و زندگی مان را  با عشق و محبت بنا می نهد...
غذای شب را خوردیم  احسان گفت  خورشید حالم نا مساعد است نا وقت شب شده آمده شو که برویم سهیل گفت  چیزی شده احسان میرویم داکتر (دکتر)  احسان گفت تشکر سهیل جان چیزی قابل تشویش نیست شما راحت باشید و خدا حافظی کردیم..
   در بین راه  سکوت آزار دهنده ای بر ما حاکم شده بود مثل دو نفر بودیم که اصلا یکدیگر را نمیشناسند اصلا هیچ حرفی بین مان رد و بدل نمیشد تا اینکه احسان روزه سکوت اش را شکست و گفت خورشید !
من : بلی بفرمائید؟؟
احسان: آن واقعات را که برای تان تعریف نمودم امیدوارم جایی دیگری درز نکند و بین خودمان بماند یک بار دیگر برای تان قول میدهم که گذشته را فراموش میکنم و زندگی جدیدی را با شما آغاز میکنم شما باید مرا باور داشته باشید..

خورشید : همینطور که احسان در حال صحبت کردن بود از لرزش صدایش فهمیدم که حال اش رو به وخیم شدن است برایش گفتم برویم سمت شفاخانه(بیمارستان)  رفتیم داکتر برایش دوا داد همرای یک دانه سیرم (سِرُم) خانه آمدیم دوا اش را دادم و سیرم اش را که در شفاخانه وصل کرده بودند روشن کردم و تا اتمام سیرم(سِرُم)منتظر ماندم بعداً چند مرتبه یک تکه را مرطوب کردم و در پیشانی اش گذاشتم تا تب اش را پایین آورد به دلیل آرامبخش بودن دوا ها احسان را خواب برده بود من هم خواب شدم احساس میکردم که خواب میبینم صدای آه و ناله و گریه مادرم به گوش ام میرسید و میگفت خورشید   از خواب پریدم ای کاش آن صدا ها خواب میبودند ای کاش در عالم خیالت مبیود  😭


ادامه دارد ان شاءالله
•خَلّیها عَلیْ اللّٰه•
•به خدا بسپارش...•
به دنبالِ "خدیجه" می‌گردند در حالی‌که خودشان هیچ شباهتی به "محمد" (صلیﷲعلیەوسلم) ندارند!
Audio
نشید‌خیلی‌زیبا تقدیم به شما 💙
رمان قربانی سرنوشت

پارت نهم

خود را به مادرم رساندم قبل ازینکه لب به سخن بگشایم مادرم با چهره نا امید، با صدای لرزان،با دلی پر از درد و غم گفت خورشید پدرت با شنیدن این حرف دنیا بر سرم تار گردید و دیگر نای ایستان روی پاهایم را نداشتم دوان دوان به اتاق پدرم رفتم چشمانم به پدرم افتاد که آخرین نفس های زندگی اش را میکشید پدری که چون کوه استوار کنارم بود، پدری با مهربانی های غیر قابل وصف،پدری که همیشه حامی ام بود اما حالا این هدیه  خداوندی آخرین نفس هایش را میکشید اشک هایم به شدت چون باران خشمگین از چشمانم جاری بود همرای  مادرم به کنار بستر پدرم نشستیم در حالیکه اشک در چشمان همه ما جاری بود آه و ناله مان به آسمان ها میرسید فرهاد سوره ( یس) شریف را تلاوت میکرد پدرم با کشیدن نفس عمیقی جان شیرین اش را به جان آفرین تسلیم کرد و با دنیای ما وداع نمود😭 (روح شان شاد و یاد شان گرامی باد)
مگر غمی از این بزرگتر هم در دنیا وجود داشته؟ خداوند درد از دست دادن پدر را به هیچ فردی نشان ندهد آنچنان درد بزرگیست که وصف اش در صفحات نخواهد گنجید غم از دست دادن پدر قابل تحمل نیست 😭 
فرهاد به کاکا هایم زنگ زد و آن ها را از فوت پدرم مطلع ساخت کاکاهایم آمدند و پاکت های جنازه (اعلان فوتی)را نوشتند  احسان و ادریس اعلان های فوتی را بُردن که چاپ کنند ساعت حدود ۵ صبح بود خواهرهای بیچاره ام چون پرنده های بال شکسته این طرف و آنطرف میدویدند و در سوگ از دست دادن پدر ناله و فریاد سر میدادند برای شان تذکر دادم که اطراف خانه را کمی جمع و جور کنند خودم دوباره رفتم کنار جسم بی جان پدرم نشستم و اشک ریختم،اشک نا امیدی،اشک ریختم که تنها حامی زندگی ام، تنها کسی که مرا خوب درک میکرد دیگر پیشم نیست خدا یا خودت توان تحمل این غم بزرگ را برای مان بده پدرم بهترین پدر بود با رفتن پدرم تمام خوشی ها وآرزو هایم  همرایش رفت 😭
کم کم هوا روشن شد و اقوام دور و نزدیک به خانه ما می آمدند
همه اقوام و خویشاوندان با ما ابراز غم شریکی میکردند حالا زمان ترتیبات(غسل میّت)بود چاشت شد(ظهر)مهمانان غذا خوردند بعداً برادر ها وکاکاهایم آمدند که جسم بی جان پدرم را برای ادای نماز جنازه به مسجد ببرند😭 زمان وداع با پدرم بود حالا برای آخرین بار پدرم را میدیدم من وتمامی کسانی که در جمع بودیم گریه و ناله میکردیم  پدرم را بردند😭
روز اول،دوم، چند روز از وفات پدرم با پشت سر نمودن غم ها و سختی هایش گذشت 😔😔😔
بعد از رفتن پدرم زندگی برایم مفهومی نداشت در مقابل همه چیز چنان بی احساس بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشته باشم روز ها و ماه گذشت وزندگی برایم پوچ و بی ارزش شده بود
بعد از  وفات پدرم بحث و جدال های ادریس با ما زیاد تر شد و همچنان بی مهری احسان در مقابلم ادامه داشت دیگر از زندگی خسته شده بودم و اصلا نمی خواستم روی این سیاره خاکی زندگی کنم...
یک سال از فوت پدرم گذشت 😔
بعد از یک سال فامیل احسان آمدند که جواب عروسی بگیرند احساس خوبی نداشتم چون می‌دانستم آینده نا معلومی در پیش دارم نمی دانستم چه چیز های منتظرم هستند به احسان گفتم نامزد شدن ما اشتباهی بیش نبود که از طرف تو صورت گرفت اگر نمی توانی با من زیر یک سقف زندگی کنی به مادرم همه ماجرا را تعریف میکنم از هم جدا میشویم و به این پیوند پایان میدهیم
ولی احسان در پاسخ ام حرفی روشنی نزد  و گفت جواب عروسی را گرفتیم تو هم آمادگی محفل را بگیر
با خود گفتم شاید می‌خواهد که آغاز زندگی ما با صداقت و راستی باشد که گفت باهم ازدواج می کنیم بی خبر از اینکه موضوعی دیگری درمیان بوده ومن بی خبر بودم 😔😔😔
چند روز بعد با مادر اش رفتم خریداری طبق آداب و رسوم  یک روز هم فرهاد احسان را به خرید بُرد و لباس عروسی را برای خود اش تدارک دید ...


ادامه دارد ان شاءالله

🤍🤍
@Ghalbii_khashe
جرقه‌های [امید،] شادی و خوشحالی‌ای را که به دیگران می‌بخشید، پس از مدتی به خودتان برمی‌گردد.
شاید رسیدن به شادی و خوشحالی کار سخت و دشواری باشد؛ اما بخشیدن آن به اطرافیان‌مان، بسیار ساده و آسان است.
| يعرفون كل شيء إلا عيوبهم |
همه چیز رو میدونن جز عیب‌هاشون رو..
رمان قربانی سرنوشت

پارت دهم

بعد از خریداری احسان و فرهاد خانه آمدند
فرهاد گفت خورشید جان ببین لباس های که خریدیم چطور است
من: بسیار زیباست فرهاد جان واقعا قشنگ است ..
احسان یکی از تالار های شهر را برای روز محفل ریزرف کرد من هم تا روز محفل برای خود و خواهر هایم لباس دوختم..
از این که آینده نا معلومی دارم ولی بر عکس تعداد زیادی از دختران که برای رسیدن روز عروسی شان لحظه شماری میکنند اما من هیچ حسی ندارم چون نمیدانم که در این وصلت خوشبخت خواهم شد یا خیر تا همین قسمت از پیوند مان هم چندان روز خوشی ندیدم
روز ها میگذشت اما یک چیز واضح بود انگار بد شانسی ها گریبان خورشید   را رها کردنی نبود که نبود بار ها تصمیم گرفتم که به مادرم بگویم که احسان کسی دیگر را دوست دارد من با این ازدواج مخالفم  ولی هر بار یک مصیبت دامان خانواده ام را داشت با این حال نمیخواستم آتیش این مصیبت ها را شعله ورتر کنم ..
بعد از وفات پدرم تنها امیدم اول خدا بعداً مادرم بود و همیشه اولویت ام مادرم بود بی نهایت برایم  ارزش داشت به همین خاطر خودم را قربانی شادی خانواده ام کردم
روز ها در گذر بود تا اینکه شب حنا (حنا بندی) من رسید برای خودم لباس محلی دوختم بسیار زیبا شده بود عصر همراه احسان به آرایشگاه رفتم وقتی آرایش تمام شد احسان کامنت مثبت داده گفت خورشید بسیار زیبا شدی 🤗🤗🤗
من : ممنون چشم هایت  زیباست 🙂🙂
وقتی خانه آمدیم مهمان ها هم آمده بودند
وقتی من و احسان باهم داخل اتاق شدیم فاطمه را دیدم دختر خاله احسان را وقتی که احسان فاطمه را دید چهره خندان اش به ناراحتی مبدل گشت و تا آخر محفل پیشانی اش تُرش بود
محفل تمام شد احسان شب را خانه ما ماند برایش گفتم آیا از دیدن فاطمه ناراحت شدی که تمام محفل را به ناراحتی و بُغض سپری کردی احسان گفت لطفا با این حرف هایت خوابم را حرام نکن در پاسخ اش گفتم چون حق به جانب هستم مقصر هستی حرفی برای گفتن نداری😔😔
صبح وقت بیدار شدم نماز ام را ادا کردم دوباره به بستر خوابم آمدم اصلا دلم نمی خواست بر خیزم با خود گفتم ای کاش دوباره سر از بالین بلند نکنم چون زندگی هیچ بر وفق مردا ام نبود ..
تا اینکه مادرم آمدن گفتند خورشید چی  شده تو چرا هنوز بلند نشدی خواب کافی است دیگه رفتم مادرم را محکم به آغوش گرفتم وگریه کردم مادر جان امروز روز آخر من است خانه که در آن بزرگ شدم را ترک میکنم...
مادرم گفت دختر زیبایم برای همیشه که نمیروی ما به دیدنت خواهیم آمد و تو هم به خانه خودت می آیی ارتباط مان که قطع نمیشود عزیزم ..
فرهاد از راه رسید و خودش را از موضوع آگاه ساخته گفت من فدای خواهر عزیزم  شوم
جانم من می آیم احوالت را می‌گیرم خواهرک مقبول من تشویش نکن ..
نزدیک آمدن فامیل داماد شد برای بُردن من ..
فامیل داماد آمدند اشک از چشمانم جاری شد زمانی بود که خانه پدری را با همه آرزو ها،امیدها،و خاطراتم ترک میکردم آن لحظه یکی از سخت ترین قسمت های زندگی ام بود...

ادامه دارد ان شاءالله

🤍🤍
@Ghalbii_khashe
از جملۀ نشانه‌های سقوط و پس‌رفت این است که:
صدای اذان را بشنوید و به جماعت حاضر نشوید!
نماز صبح را از دست دهید و هیچ اعتنایی نداشته باشید!
از قرآن فاصله بگیرید و هیچ بیم و هراسی به خود راه ندهید!
خیر و خوبی از شما گرفته شود و شما نگران نباشید!
از هم‌نشینی با نیکوکاران محروم شوید و دنبال آن‌ها نگردید!
گناه کنید و غمگین نشوید!
نه تلاوت قرآنی داشته باشید و نه ذکر و تسبیحی و احساس وحشت هم نکنید!

بارالها! ثبات و پایداری نصیب فرما که قلب‌ها در دستان [بلا کیف] توست!

- ادهم شرقاوی
زندگی نه از روی ظاهرش بلکه با رازها و رمزهایش سنجیده می‌شود..
و مردم نیز نه از روی صورت ظاهری بلکه از روی دلها و باطنشان ارزیابی می‌شوند..
رمان قربانی سرنوشت

پارت یازدهم

مطابق به آداب و رسوم که داشتیم  روز عروسی فامیل داماد آمدند برای بردن ام با کوله باری از اندوه و غم با چشمان گریان و درد های فراوان خانه پدری ام را ترک کرده با احسان به سمت آرایشگاه رفتیم مرا رساند وخودش به تالار رفت
وقتی کارم اینجا تمام شد احسان پشتم  آمد وقتی مرا دید گفت خورشید زیاد قشنگ شدی
من: ممنون احسان جان ..
نا گفته نماند احسان گروه فیلم برداری را هم حرف زده بود فیلم بردار از من و احسان فیلم گرفت و رهسپار تالار شدیم وقتی به تالار رسیدیم با ورود ما به سالون تالار مهمان ها به کف زدن (دست)  و شور و شوق زیاد ما را استقبال کردند محفل عروسی به خوبی و خوشی میگذشت  زمان بسیار زود گذر بود ای کاش زمان متوقف میشد و این حالت و این خوشی ها همیشگی میبود امروز همان روز ایست که روز ها ماه ها و حتی سال ها انتظارش را داشتم امروز پر از خوشحالی و شوق بود بلی امروز را تکراری نیست اما وقت ما را مجال لذت بیشتر نداد و محفل به پایان رسید خدا را سپاس گذار بودم چون در طول این روز بی حد خوشحالی به من عنایت نمود خدایا شکرت..
با احسان و خانواده اش به خانه شان رفتم خانه جدید خودم از امروز فصل جدید از زندگی ام را با همسفرم آغاز میکردم تنها آرزوی که داشتم این بود که آغاز زندگی ام با خوبی و خوشی باشد که چنین هم شد ..
شب شد و مهمان های که از اقوام نزدیک احسان بودند آنها هم خانه های شان رفتند من با فامیل جدید ام تنها ماندم از خواهر احسان کمک گرفتم تا آب گرم مهیا کند تا حمام کنم و راحت شوم حمام رفتم  بعداً لباس راحتی پوشیدم و با احسان به اتاقی که برایم تدارک دیده بودند رفتیم بعد از کمی صحبت در مورد محفل وو........خواب شدیم
صبح با زنگ هشدار گوشی  از خواب بلند شدم حمام کردم و نماز خواندم‌ فردای عروسی(امروز) مراسم تخت جمعی من هم به خوبی گذشت عصر شد با خانواده ام خدا حافظی کردم با رفتن شان احساس غریبی و تنهایی به من دست داد اما چاره ای جز تحمل نبود..
چند روز از عروسی ام گذشت حالا دیگر نو عروس نبودم کم کم کار های خانه را به من میسپردند خواهر احسان که مکتب(مدرسه) میرفت گفت خورشید  مه دیگر مکتب میروم تو متوجه کارهای خانه باش من هم گفتم باشه من متوجه هستم  بعد از آنروز تمام کار های خانه را پیش می‌بردم گاهی اگر دیرتر میشد خانواده احسان غُرغُر (اعتراض)میکردند غمی دیگری که از درون مرا عذاب میداد بی توجهی و درک نشدنم از سوی احسان بود
روز ها وماه ها با تمام مشقت ها و سختی هایش گذشت تا اینکه سه ماه از عروسی ما گذشت متوجه شدم مادر میشوم 🤗🤗 با وجود غم ها و دغدغه های زندگی خداوند مژده ای برایم داد که مرحم درد هایم و مونس تنهایی هایم باشد این خبر خوش را به احسان و خانواده اش بعداً هم به مادرم زنگ زدم و گفتم مادرم شان از این خبر بسیار خوشحال شدند
مشکلات یکی پی دیگری افزوده میشد اما این خورشید  بود با کوه ای از غم و اندوه و راهی جز تحمل نبود چند ماه گذشت نزدیک ولادت طفلم بود با این هم تمام کارهای خانه را پیش می‌ بردم انسانیت در این خانه مُرده بود احسان و فامیل اش به من و طفلی که در بطن داشتم توجهی نمیکردند ترس من این بود که با کار و فعالیت زیاد من به طفلم آسیبی نرسد در کنارش دلبدی نبود اشتها در من سبب ضعف و ناتوانی ام شده بود اما باز هم منتظر روزنه امید ام بودم چشم به راه امید زندگی ام بودم یک روز درد شدیدی در من فوران میکرد به مادر احسان گفتم خاله جان درد ام شدید شده فکر کنم وقت ولادتم رسیده گفت من خودم مریض هستم به مادرت زنگ بزن کمک ات بیایه همرایش پیش داکتر برو با خود گفتم خورشید  این هم از جمله کسانی است که انسانیت و وجدان اش مُرده پس چه توقعی ازش داری با جسمی پُر از درد به اتاق ام رفتم گوشی خودم را گرفتم برق نداشت احسان خواب بود گوشی اش را برداشتم که برای مادرم زنگ بزنم اولین بار بود که از گوشی اش استفاده میکردم گوشی را بر داشتم دیدم رمز دارد ولی رمز اش را می‌دانستم چند شب پیش که کنار احسان بودم گوشی اش را باز کرد متوجه بودم ولی عکساالعملی نشان ندادم قسمی وانمود کردم که متوجه نشدم...
خلاصه گوشی را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم به مادرم زنگ زدم و همرایش حرف زدم گوشی را قطع کرده حس کنجکاوی به من دست داد  با خود گفتم تا آمدن مادرم باشه گوشی اش را چک کنم خواستم سمت گالری گوشی بروم که یک پیام آمد از طرف فردی به اسم فاطمه رفتم بقیه پیام ها را دیدم متوجه شدم که فاطمه دختر خاله احسان است و مدت زیادی است که با هم در ارتباط هستند این از بخت بد من بود آخر چرا آیا من مستحق این همه عذاب بودم آنقدر عذاب و وجدان و احساس ندامت و پشیمانی از قبولی این وصلت داشتم که آرزو کردم زمین چاک شود و در آن فرو بروم آخر گناهم چه بود که این همه درد را باید تحمل میکردم ضربان قلبم بسیار تُند شده بود و آتش نفرت نسبت
🤍 قلبی خاشع 🤍
رمان قربانی سرنوشت پارت یازدهم مطابق به آداب و رسوم که داشتیم  روز عروسی فامیل داماد آمدند برای بردن ام با کوله باری از اندوه و غم با چشمان گریان و درد های فراوان خانه پدری ام را ترک کرده با احسان به سمت آرایشگاه رفتیم مرا رساند وخودش به تالار رفت وقتی…
به احسان در وجودم هر لحظه شعله ورتر میشد به اتاق احسان رفتم و با صدای مخلوط با خشم و نفرت از خواب بیدار اش کردم وقتی با ترس و آشفتگی از خواب پرید برایش گفتم خجالت (شرم نمیکنی)نمی کشی باوجودی که خانم داری و بزودی پدر میشوی بازهم با دختر خاله ات در ارتباط هستی و به من و فرزند ات خیانت میکنی احسان گفت چی می‌گویی متوجه حرفایت هستی  گفتم ها تو خوب میدانی که حرفم درست است گوشی ات چهره واقعی تو را برایم آشکار کرد مگر تو نبودی که گفتی گذشته را فراموش میکنم تو یک سال است که مرا فریب میدادی و به من خیانت میکنی احسان با دیدن گوشی اش به دست من مثل هیولای وحشی مثل حیوان درنده ای که قابل وصف نیست  به من حمله کرد و مرا مورد ضرب و شتم(لت و کوب)قرار داد با اینکه درد شدیدی داشتم با این وحشی بازی های این هیولای انسان صفت درد ام شدیدتر شد گفتم تو هیچ رحم نداری گریه می‌کردم و‌ از شدت درد در خود می نالیدم
مادر اش آمد و برایش گفت چیکار کردی خورشید درد شدید دارد عاجل ماشین(موتر) بگیر خورشید  را به داکتر ببریم


🤍🤍
@Ghalbii_khashe
خدایا
به‌هیچ‌کس‌جز‌خودت‌عادتمون‌نده
و‌به‌هیچ‌کس‌جز‌خودت..
محتاجمون‌نکن..🪴(:


🤍🤍
@Ghalbii_khashe
اینان کودکان اصحاب اخدودِ هزاران سال پیش نیستند، یا پسرانِ کشته‌شده بخاطر خواب فرعون...اینها کودکانِ سوخته‌شده‌ی همین شبهای رفح‌اند؛ سوزانده شده در آتش بغض و خباثتِ یهود و صهیونیست ملعون...
و تحت حمایت دموکراسی و حقوق‌بشر دروغین...
❇️ بازگشت مولانا عبدالحمید از سفر استعلاجی

شیخ‌الاسلام مولانا عبدالحمید که سفری استعلاجی به ترکیه داشتند، شامگاه امروز پنجشنبه (10 خرداد 1403) به زاهدان بازگشتند.
به گزارش دفتر امام‌جمعه اهل‌سنت زاهدان، شیخ‌الاسلام مولانا عبدالحمید، پس از ورود به زاهدان، در میان استقبال باشکوه اقشار مختلف مردم، وارد مسجد جامع مکی زاهدان شدند و دقایقی کوتاه به ایراد سخن پرداخته و در پایان دعا کردند.

🆔 www.tg-me.com/molanaabdolhamid
Forwarded from 𝓑𝓪𝓷𝓸C᭄‌𝓗𝓪𝓶𝓲
#داستان_دردناڪ_😭😭😭😭

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند که ناگهان داماد........⬇️⬇️

         خواندن کامل 👉

https://www.tg-me.com/+D1ua7ztOE0VjMzll
https://www.tg-me.com/+D1ua7ztOE0VjMzll
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان

#گروه‌_ناب
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─
https://www.tg-me.com/shabane_nab
‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
2024/05/31 23:51:09
Back to Top
HTML Embed Code: