Telegram Web Link
دیگر هوای دلبر دیگر نمی‌کنم...
#فروغ_فرخزاد
دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد، تسلیمم!
بگویید آن کمان‌ابرو، سپاهش را نگه دارد...
#سجاد_سامانی
فراموش می‌شوی گویی که هرگز نبوده ای!
#محمود_درویش
سر بسته بگویم که در این دایره ی عشق
خم کرد شرم نگاهت کمرم را... به تو احسنت؛
#شیدای_زمان
گفتم شده ای تو لیلی و من مجنون
از غصه ی تو دلم شده کاسه ی خون

بعد از سخنان من دهانش وا شد
خمیازه کشید و گفت: «خیلی ممنون»
#لاادری
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی!
#سعدی
يادت به خير!
شادمانی بی‌سبب...
#سيد_على_صالحى
روبرویم می‌نشینی می‌شوم تسبیح به دست
واجب عینی‌ست وقت دیدنت حمد خدا...
#محمدعلی_موسوی‌زاد
چای بی عشق نخوردی تا بفهمی طعم هل
میشود گاهی برایت از هلاهل تلخ تر...
#لاادری
‍ بیقراری سهم من شد بیخیالی کار او
عاشقان اینگونه آیا عشق قسمت می‌کنید..؟!
#حمیدرضا_یگانه
جمعه یعنی یه عمر دلتنگی
بعد شش روز بی تو سر کردن...

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
از ته زده ام ریشه‌ی احساس خودم را
بر شاخه ی لرزان تنم هم ثمری نیست...
#الهام_رازقی
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی؟بیا كمی بد باش...!
#عمران_صلاحی
Forwarded from هورناز (elham)
«کمی طولانی؛ خاطره بازی شاعر با خیال معشوقه اش»


عشق آن‌شب به دیدنم آمد
دسته‌ای یاس داشت در دستش
قبل هر کار دیگری آمد
دست من ‌را گذاشت در دستش

دست من‌ را گرفت یخ کردم
خانه لبریز عطر یاسش بود
گنگ بودم، توهمی بودم
او ولی کاملا حواسش بود

گفتم اینجا چه میکنی دختر
یخ زدی، برف را نمی‌بینی؟
به گلویش اشاره کرد ، تو چه؟
این‌همه حرف را نمی‌بینی؟

ساده و بی‌اجازه آمد تو
بعد با پشت پاش در را بست
با همان لحن بی‌نظیرش گفت
“بد نگاهم نکن همینه که هست”

مثل هربار باز خندیدم
ناخودآگاه سر تکان دادم
چاره‌ای غیر خنده بود مگر؟
رخت‌آویز را نشان دادم

رخت‌آویز دست‌هایش را
باز می‌کرد تا بغل بکند
شال او‌ را که بی‌گمان می‌رفت
خانه را غرق در غزل بکند

شال بر موی لخت سر می‌خورد
صحنه‌ای دیدنی رقم می‌زد
موج موهای مشکی‌اش آن شب
بی‌محابا به صخره‌ام می‌زد

عطر، آن عطر گرم و شیرینش
از تنش می‌دوید تا بدنم
ردّ بو را به چشم می‌دیدیم
می‌نشیند به روی پیرهنم

چشم‌ها چشم‌ها نمی‌دانی
آه با من چه ها نکرد آن شب
از زیادی آهِ حسرت من
گرم شد دست های سرد آن شب

لب او آه، آه از لب او
از خطوط لب مرتب او
سرخ با صورتی مرکّب او
آه از خاطرات آن شب او

در خیالات مبهمم بودم
یک نفر داشت چای دم میکرد
عاشق چای بود مثل خودم
چای ما را شبیه هم میکرد

قند ها با تواضع بسیار
به لبانش سلام می کردند
سبز یا سرخ هر چه او می گفت
استکان ها قیام می کردند

چای در دست سمت من آمد
غرق آرامشی تماشایی
بودنش توی خانه انگاری
تیر میزد به قلب تنهایی

استکان را به دست من داد و
یاس ها را درون آب گذاشت
گفت اول تو بشنوی یا من؟
خوب شد حق انتخاب گذاشت

گفتم اول من از تو می شنوم
بنشین پیش من ترانه بخوان
لطف کن از خودت بگو زیبا
لطف کن شعر عاشقانه بخوان

شعر جاری شد از لبان ترش
سعدی از عجز داشت دق میکرد
مولوی در سماع می رقصید
حافظ مست هق و هق میکرد

واژه ها بال در می آوردند
تا دهانش به حرف وا می شد
سر هر دفعه گفتن شینش
روح من از تنم جدا می شد

چشم می شد نگاه میکردم
واژه می شد سکوت میکردم
مثل حوا هوایی ام میکرد
مثل آدم سقوط میکردم

هدفش از تمام شعر فقط
به همین جا کشاندن من بود
ناگهان در سکوت غرق شدیم
نوبت شعر خواندن من بود

کاش می شد که حرف هایم را
رو به روی تو مو به مو بزنم
تا که آزرده خاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم

شعر دنياى كوچكى كه در آن
تو براى هميشه مال منى
من جواب سکوت مبهم تو
و تو زیبا ترین سوال منی

بنشین شعر تازه دم کردم
باز هم تشنه ی شنیدن باش
روی یک قلّه رو به آغوشم
باش و آماده ی پریدن باش

گريه ميكرد و شعر ميخواندم
شعر ميخواند و گريه ميكردم
شعر میشد هر آنچه میگفتم
اشک می شد هر آنچه میکردم

ساز برداشتم سخن گفتم
عود آلوده کرد بویش را
کاش می شد دو تار مویش را
بنوازم کمی گلویش را

روی دوشم فرشته ها با هم
به لبانش اشاره میکردند
دخترک های توی نقّاشی
همه ما را نظاره میکردند

روی لب هاش طعم‌ وسوسه و
توی چشمش پر از تمنّا بود
من که یوسف نبودم از اول
او ولی کاملا زلیخا بود

دست بردم به لمس لب هایش
مردمک ها عمیق تر میشد
هر چه حسم دقیق تر میشد
رنگ لب ها رقیق تر میشد

دست بردم به هیچ انگاری
پنجه‌ام در فضای خالی رفت
توی ذهنم زنی خیالی بود
توی ذهنم زنی خیالی رفت

رفت با کوله‌باری از حسرت
ماند از او خاطرات لعنتی اش
من به دنیای سرد خود رفتم
او به دنیای جیغ و صورتی اش

بگذريم از گذشته ها ديگر
هر چه كه بوده دوستش دارم
دوستش دارم و نميداند
و چه بيهوده دوستش دارم

ناگهان در جهان بی روحم
دختری را غریق غم دیدم
دختری که درون چشمانش
تکّه ای کوچک از خودم دیدم

پیش پایم نشست و دستم را
با سرانگشت ها نوازش کرد
با همان چشم آشنا خندید
با همان خنده‌هاش خواهش کرد

چشم در چشم‌های خیسم گفت
باز داری چه می‌کنی بابا
من کنار تو ام، نمی بینی ؟
پس چرا گریه می‌کنی بابا

عشق هم مثل هر چه داشتمش
بازی عمر بود و باختمش
پیر مردی درون آینه بود
که من اصلا نمی شناختمش

#سید_تقی_سیدی
@hurnaaz
در لامسه هم می‌شود از «مَزه» سخن گفت
شیرینی آغوش تو را قند ندارد...♡
#محسن_محمدی
تا تو در ذهن منی جایی برای درس نیست
کمتر اینجا سر بزن این ترم مشروطم نکن...
#لاادری
منطق و فلسفه‌ی عشق نمی‌دانم چیست؛
من فقط بیشتر از بیشترت می‌خواهم...!
#لیلا_طاهر_میرزایی
برای ماندنت جنگیدم اما آخرش حک شد
"سپاس از کوشش بیهوده‌ات" در لوح تقدیرم...
#رضا_محمدی
اى هم نفسم ، شب به شما خوش، نفست گرم
رویای قشنگی بنشیند همه شب گوشه‌ی خوابت...
#احمد_کرونی
2024/05/29 08:22:23
Back to Top
HTML Embed Code: