یه شب با رفیقای دخترم بودم و داشتیم فیلم Little women رو نگاه میکردیم که رابرت بهم زنگ زد و گفت من تازه پروژه‌ام رو تموم کردم و الان یه خیابون با خونت فاصله دارم میتونم بیام اونجا؟ وقتی اینو گفت خیلی خوشحال شدم چون رابرت مثل ما عاشق غیبت کردن و صحبت از شایعه هاست، برای همین بهش گفتم آره بیا. وقتی رسید اولین چیزی که گفت این بود "گشنمه، غذا داری؟" بهش گفتم آره ولی هیچی غذای آماده نداشتم، یکم غذای اضافه هم مونده بود ریخته بودم توی سطل آشغال. تا موقعی که رفت دستشویی سریع رفتم همون غذا هارو گرم کردم و گذاشتم جلوش، اونم زیر نگاه حیرت زده من و دوستام تمام اون هارو خورد. وقتی غذاش تموم شد گفت "بازم غذا داری؟" اونجا بهش واقعیت رو گفتم اما اون بدون اینکه براش مهم باشه گفت "اشکالی نداره از همون بهم بده" و دوباره از سطل زباله غذا برداشت و خورد.