جنگ است..
روزگار پیش میرود
با عصایی از استخوانِ مُردگان
و گلولهها پیش میآورند ولیمههایشان را
بر فرشبافتههایی از پلکهای آدمیان
خون میریزند جمجمهها
مست و سرخوشاند جمجمهها
جنگ است...
زنجیرها پیش میروند بر جشنوارهیِ گردنهایِ شکسته
پاها تاریخاند
و روزها کفشها...
جنگ است
سرها فرو میافتند در میدانِ بازیِ غبارآلودی
که نه دروازبانی دارد
و نه دروازهای
خیابانها جامهیِ خاکستر به تن میکنند، خیابانهایی پوشیده با تکه پارههای تنِ آدمیان
آفتاب را یارای تابیدن نیست
بر این تنی که تاریکی میچکد.
و گویی که به روشنایی خویش میگوید:
بر چشمانم بتاب(بزن) که نبینم
جنگ است
سپیدهدم زنگار بسته در انبیقی از گلولهها
در هوایی متعفن، در افقی که گویی جادویی سیاه است
در خونی که کتاب خاک را در مینوردد
در غباری که چهرههای آدمیان را میپوشاند
جنگ است
عقلها در فرو مایهگیست
واندیشهها تکهپارههایی چونان پرچمهایی در اهتزاز
چه کسی خواهد گفت که انسان کجاست؟
کدام یک تأکید میکند که این مادرمان زمین است؟
هر لحظه شخصی از خانوادهیِ باقیماندهیِ نسل عشق میمیرد
گلها زایشِ خوش و عطرآگینِ خود را فراموش کردهاند
جنگ است
بیهودگی، مینویسد،
مرگ میخواند،
اجساد جوهرند
جنگ است
آیا از مرگ کاغذ تولید میکنیم
که روزگارمان را بر آن بنویسیم؟
آیا اکنون سکوتِ سنگ
و تیزهوشی کلاغ
و فلسفهی جغد را متوجه شدهایم؟
جنگ است
گاوِ نفرین مزین میشود به خنجرهای تقوا
گویی که زندگی اشتباهیست
و قتل در تصحیح آن...
«آدونیس»
ترجمه: سعید هلیچی
@Honare_Eterazi
روزگار پیش میرود
با عصایی از استخوانِ مُردگان
و گلولهها پیش میآورند ولیمههایشان را
بر فرشبافتههایی از پلکهای آدمیان
خون میریزند جمجمهها
مست و سرخوشاند جمجمهها
جنگ است...
زنجیرها پیش میروند بر جشنوارهیِ گردنهایِ شکسته
پاها تاریخاند
و روزها کفشها...
جنگ است
سرها فرو میافتند در میدانِ بازیِ غبارآلودی
که نه دروازبانی دارد
و نه دروازهای
خیابانها جامهیِ خاکستر به تن میکنند، خیابانهایی پوشیده با تکه پارههای تنِ آدمیان
آفتاب را یارای تابیدن نیست
بر این تنی که تاریکی میچکد.
و گویی که به روشنایی خویش میگوید:
بر چشمانم بتاب(بزن) که نبینم
جنگ است
سپیدهدم زنگار بسته در انبیقی از گلولهها
در هوایی متعفن، در افقی که گویی جادویی سیاه است
در خونی که کتاب خاک را در مینوردد
در غباری که چهرههای آدمیان را میپوشاند
جنگ است
عقلها در فرو مایهگیست
واندیشهها تکهپارههایی چونان پرچمهایی در اهتزاز
چه کسی خواهد گفت که انسان کجاست؟
کدام یک تأکید میکند که این مادرمان زمین است؟
هر لحظه شخصی از خانوادهیِ باقیماندهیِ نسل عشق میمیرد
گلها زایشِ خوش و عطرآگینِ خود را فراموش کردهاند
جنگ است
بیهودگی، مینویسد،
مرگ میخواند،
اجساد جوهرند
جنگ است
آیا از مرگ کاغذ تولید میکنیم
که روزگارمان را بر آن بنویسیم؟
آیا اکنون سکوتِ سنگ
و تیزهوشی کلاغ
و فلسفهی جغد را متوجه شدهایم؟
جنگ است
گاوِ نفرین مزین میشود به خنجرهای تقوا
گویی که زندگی اشتباهیست
و قتل در تصحیح آن...
«آدونیس»
ترجمه: سعید هلیچی
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانهی پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چارهای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیدهی ارباب بگذرد
«فریدون مشیری»
@Honare_Eterazi
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانهی پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چارهای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیدهی ارباب بگذرد
«فریدون مشیری»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
4_5836913434901350669.pdf
3.3 MB
📕 مجموعه داستان کوتاه
طوق طلا و داستانهای دیگر
نویسندگان: دانیل اسپایس هاندلر، رنتسو روسسو، خوان رولفو، ای. ام. فارستر، گراهام گرین، برنارد مالامود و ادموند ویلسون
گردآوری و برگردان: احمد میرعلایی
@Honare_Eterazi
طوق طلا و داستانهای دیگر
نویسندگان: دانیل اسپایس هاندلر، رنتسو روسسو، خوان رولفو، ای. ام. فارستر، گراهام گرین، برنارد مالامود و ادموند ویلسون
گردآوری و برگردان: احمد میرعلایی
@Honare_Eterazi
دوستِ دیرینِ من
بیا بغلت کنم
دارد باران میآید
خیلی وقت است...
اینجا
درهٔ اوین،
آنجا
بالایِ کوه،
و
دور،
دریا،
تنها،
تَر...!
ما هنوز هم
همان اولِ دبستانیم:
بلدی بنویسی باران؟
تا هست،ها
شادی باشد،
تا هست،ها
تندرستی باشد
باران باشد
و...ها... برویم
روی دیوار دبستان پشتِ بُرج بنویسیم
یک نفر خیلی خَر است!
حواسم هست
با آن که امروز هفتم آذر ماه است
اما... آ
تا ابد
اولِ آبان است.
نگران نباش
جای دوری نمیروم،
باز بعضی دوستان
برای نوشتنِ جریمهٔ دریا
دعوتم کردهاند،
شاید برنگشتم!
تویِ نورِکامل کوچه
با خودم سلفی میگیرم.
باز یادم رفت
سلفی را با سینِ سید مینویسند
یا با صادِ صالحی...!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
بیا بغلت کنم
دارد باران میآید
خیلی وقت است...
اینجا
درهٔ اوین،
آنجا
بالایِ کوه،
و
دور،
دریا،
تنها،
تَر...!
ما هنوز هم
همان اولِ دبستانیم:
بلدی بنویسی باران؟
تا هست،ها
شادی باشد،
تا هست،ها
تندرستی باشد
باران باشد
و...ها... برویم
روی دیوار دبستان پشتِ بُرج بنویسیم
یک نفر خیلی خَر است!
حواسم هست
با آن که امروز هفتم آذر ماه است
اما... آ
تا ابد
اولِ آبان است.
نگران نباش
جای دوری نمیروم،
باز بعضی دوستان
برای نوشتنِ جریمهٔ دریا
دعوتم کردهاند،
شاید برنگشتم!
تویِ نورِکامل کوچه
با خودم سلفی میگیرم.
باز یادم رفت
سلفی را با سینِ سید مینویسند
یا با صادِ صالحی...!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
از نفرتی لبریز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سرِ جان گذشتیم…
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سرِ جان گذشتیم…
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
ستوه
پیشانی کبودم را
بر روی آفتاب نخواهم گشود،
و پلکهای سرخ پریشانم را
بر آبشار و چشمه فرو نخواهم بست.
با شرم سایهگسترم ای کوهها فرو ریزید
و آتش مذاب زمین را
بر معبر عفونت طاعونیم
بیفروزید.
من همچنان به پیری این سرزمین
خو کردهام
و لاشهام سرایت گندیدن است.
توفان و سیل و دود و حریق
بس نیست،
راهی به آبهای جهان
بگشائید.
آه آنچنان به خویشتن افتادهام
که بازوانم دیگر
بازو نه، رشتههای نیاز
و آز بیفرجامیست
که صبح و شامی را پیوند میدهد،
وز معبر زمانه پلی میبندد
تا امن، تا حقارت.
کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ
میروئید.
این چشم روزگاری
بازی به تیزبینی خورشید بود،
و این دست روزگاری
تیغی به روشنائی آئینه.
در کوچه و خیابان
اینک
اندامهای کور و کدر موج میزند.
آه این گروه بیثمر
از خویش
آگاه نیست،
و شانههایش
در زیر سنگ و آهن و آوار
میترکد،
در چشم جان و گوش دلش رخنه کردهاند،
و در گلویش
زهری چکاندهاند
که تارآوایش را
خشکانده است،
رشتههای اعصابش را
سوزانده است.
بعد از کدام قرن بر این دشت
ساقهای میروید.
و نالههای زمین را
در باد میپراکند؟
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
پیشانی کبودم را
بر روی آفتاب نخواهم گشود،
و پلکهای سرخ پریشانم را
بر آبشار و چشمه فرو نخواهم بست.
با شرم سایهگسترم ای کوهها فرو ریزید
و آتش مذاب زمین را
بر معبر عفونت طاعونیم
بیفروزید.
من همچنان به پیری این سرزمین
خو کردهام
و لاشهام سرایت گندیدن است.
توفان و سیل و دود و حریق
بس نیست،
راهی به آبهای جهان
بگشائید.
آه آنچنان به خویشتن افتادهام
که بازوانم دیگر
بازو نه، رشتههای نیاز
و آز بیفرجامیست
که صبح و شامی را پیوند میدهد،
وز معبر زمانه پلی میبندد
تا امن، تا حقارت.
کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ
میروئید.
این چشم روزگاری
بازی به تیزبینی خورشید بود،
و این دست روزگاری
تیغی به روشنائی آئینه.
در کوچه و خیابان
اینک
اندامهای کور و کدر موج میزند.
آه این گروه بیثمر
از خویش
آگاه نیست،
و شانههایش
در زیر سنگ و آهن و آوار
میترکد،
در چشم جان و گوش دلش رخنه کردهاند،
و در گلویش
زهری چکاندهاند
که تارآوایش را
خشکانده است،
رشتههای اعصابش را
سوزانده است.
بعد از کدام قرن بر این دشت
ساقهای میروید.
و نالههای زمین را
در باد میپراکند؟
«محمد مختاری»
@Honare_Eterazi
