رستگاران
در غریوِ سنگینِ ماشینها
و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
در غریوِ سنگینِ ماشینها
و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.
آنجا که گنهکاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه مینهند و
بارانِ بیحاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پایدرزنجیر و گمکردهراه میآیند،
گوش بر هیبتِ توفانیِ فریادهای نیاز و اذکارِ بیسخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگرهی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر میگذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
تورم
از پشتِ دستمزد...
نیست!
تولهایست
که سرمایه پس انداخته تا
اندر این وانفسا
دستمزد را-
بیشتر از پیش بجَود!
سفره را پاره کند
بفرستد به هوا
گُشنهتر از-
گُشنه شویم؛
در نبودِ نان
خشم را که میجَویم
در خیابان-
غَـضَـب...
قی!
میشود.
«فلزبان»
www.tg-me.com/Honare_Eterazi
از پشتِ دستمزد...
نیست!
تولهایست
که سرمایه پس انداخته تا
اندر این وانفسا
دستمزد را-
بیشتر از پیش بجَود!
سفره را پاره کند
بفرستد به هوا
گُشنهتر از-
گُشنه شویم؛
در نبودِ نان
خشم را که میجَویم
در خیابان-
غَـضَـب...
قی!
میشود.
«فلزبان»
www.tg-me.com/Honare_Eterazi
Telegram
هنر اعتراضی
کانال «هنر اعتراضی» بر آنست تا در حد توان خود به جمعآوری آندسته از آثار هنری، مقالهها و تحلیلهای پیرامون آن بپردازد که بر بستر جنبشها و اعتراضات اجتماعی تولید شده و میشوند. اگر مطالب کانال را مفید ارزیابی میکنید؛ آن را به دوستان خود نیز معرفی کنید
از آروارهها
از حنجرهی فقید
از دریچهی بستهی این دهان مطرود
بیرون میکشم کلمات را
که استیصال
مرگ من است در مخیلهی اتاق
از نشئگیِ محرز
تا ارتجاع خیس جدارههام
سقوط توست از پرتگاه لبهام
سقوط توست از پرتگاه چشمهام
که بکَنم پوستم را از اندام
تا هزار زن از کالبدم متولد شوند
و در تسلسل هر چاک متفرق
قسم به عریانی
به نطفههای مستتر در گودال
به تکثیر ماسیده در جغرافیای اندام
ما پیامبرانِ ظلالت نیستیم
که پستان از دهانِ مطرود بگیریم
ما اعتراضِ مخوفیم
گریختیم به تنهایی
گریستیم به انحلال یک تراژدیِ معاصر
پرهیز کردیم از دستها
از نزاکت لبها
از لمس پیراهنی آشفته
ریختیم در خودمان
شکاف شد
ریختیم در خودمان
گودال شد
ریختیم در خودمان
زخم شد وُ بعد
در کشاکش این سازش
گیس بریده شدیم وقتی
دهان قیچی باز بود!
از مسخ چشمها چه میدانی؟
از اشتراک لحن با کلمه
از بسامد این تُن
با تَنی مستعمل
تَنی در استحالهای مُنحط
وقتی زخم
در ما دهان باز کرده
داد میکشد
دهانِ اعتراف
چون آستانهی دری، باز مانده
و ابدیت
در نسیان زنی لکاته به پایان میرسد.
«وندا محمودی»
@Honare_Eterazi
از حنجرهی فقید
از دریچهی بستهی این دهان مطرود
بیرون میکشم کلمات را
که استیصال
مرگ من است در مخیلهی اتاق
از نشئگیِ محرز
تا ارتجاع خیس جدارههام
سقوط توست از پرتگاه لبهام
سقوط توست از پرتگاه چشمهام
که بکَنم پوستم را از اندام
تا هزار زن از کالبدم متولد شوند
و در تسلسل هر چاک متفرق
قسم به عریانی
به نطفههای مستتر در گودال
به تکثیر ماسیده در جغرافیای اندام
ما پیامبرانِ ظلالت نیستیم
که پستان از دهانِ مطرود بگیریم
ما اعتراضِ مخوفیم
گریختیم به تنهایی
گریستیم به انحلال یک تراژدیِ معاصر
پرهیز کردیم از دستها
از نزاکت لبها
از لمس پیراهنی آشفته
ریختیم در خودمان
شکاف شد
ریختیم در خودمان
گودال شد
ریختیم در خودمان
زخم شد وُ بعد
در کشاکش این سازش
گیس بریده شدیم وقتی
دهان قیچی باز بود!
از مسخ چشمها چه میدانی؟
از اشتراک لحن با کلمه
از بسامد این تُن
با تَنی مستعمل
تَنی در استحالهای مُنحط
وقتی زخم
در ما دهان باز کرده
داد میکشد
دهانِ اعتراف
چون آستانهی دری، باز مانده
و ابدیت
در نسیان زنی لکاته به پایان میرسد.
«وندا محمودی»
@Honare_Eterazi
با اینکه خورشیدی در یاختههایم دارم
کلمات در من دچار عقبماندگی ذهنیاند
عفونتی هستم
که در زخمهای جمهوری عمیق شدم
قلمرو تازهای میخواهم
تا بچههایم را از نو به دنیا بیاورم
و به آنها فلسفه بیاموزم
ما به ظرافت اندوه لب زدیم
و برای بیان درخت
و دست بردن درعمق مهتاب کم آوردیم
ما حقیقتا کم آوردیم
و چون به نخجیرگاه برآمدیم
خون تا سقف شناسنامههامان بالا آمد.
آن سال، سال گراز بود
بعد گاوهای تشنه ریسه رفتند
ماغ کشیدند
و ما ته ماندهی هویتمان را لیس زدیم
آن سال، سال عقرب بود
تا اینجا هنوز پیراهنام آبیست
بعدها که مردانی بزرگ
از کالسکه پیاده شدند
به خاطر بوی نفت
و رنگ سبز چشمهای تو
زندگیام را به دوش گرفتم
و به دنبال اقامت اجباری بودم
آن سال، سال گراز و عقرب و مار بود...
«فخرالدین سعیدی»
@Honare_Eterazi
کلمات در من دچار عقبماندگی ذهنیاند
عفونتی هستم
که در زخمهای جمهوری عمیق شدم
قلمرو تازهای میخواهم
تا بچههایم را از نو به دنیا بیاورم
و به آنها فلسفه بیاموزم
ما به ظرافت اندوه لب زدیم
و برای بیان درخت
و دست بردن درعمق مهتاب کم آوردیم
ما حقیقتا کم آوردیم
و چون به نخجیرگاه برآمدیم
خون تا سقف شناسنامههامان بالا آمد.
آن سال، سال گراز بود
بعد گاوهای تشنه ریسه رفتند
ماغ کشیدند
و ما ته ماندهی هویتمان را لیس زدیم
آن سال، سال عقرب بود
تا اینجا هنوز پیراهنام آبیست
بعدها که مردانی بزرگ
از کالسکه پیاده شدند
به خاطر بوی نفت
و رنگ سبز چشمهای تو
زندگیام را به دوش گرفتم
و به دنبال اقامت اجباری بودم
آن سال، سال گراز و عقرب و مار بود...
«فخرالدین سعیدی»
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
ترکیب خلاقانهی عکسها
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
برشِ کوتاهی از زندگی انسان معاصر
اثر: اوگور گالنکوس هنرمند اهل ترکیه
@Honare_Eterazi
فرودِ کبود
برای کدامتان گریه کنم،
من
با این هزار هزار چشمِ بیچراغ،
برای کدامتان...؟
هی دخترِ دریا به دوش!
یک لحظه غرقام نکن،
من هنوز هم
همان دوندهی نان و مَهلکهام
که نانِ خویش را
از دهانِ دیو دزدیدهام.
راه... راه دیگری،
دیگری هرگز نداشتهام.
پس شما
بازماندهگانِ هزار دوزخِ جنوب،
شده آیا ترکیدنِ تاولها را
به یاد آورید!؟
هی نمکسوزِ شورابهها!
آرام باش،
برای داوری بر دیگران
هنوز هم
فرصتِ فرمان بُریده
فراوان است...!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
برای کدامتان گریه کنم،
من
با این هزار هزار چشمِ بیچراغ،
برای کدامتان...؟
هی دخترِ دریا به دوش!
یک لحظه غرقام نکن،
من هنوز هم
همان دوندهی نان و مَهلکهام
که نانِ خویش را
از دهانِ دیو دزدیدهام.
راه... راه دیگری،
دیگری هرگز نداشتهام.
پس شما
بازماندهگانِ هزار دوزخِ جنوب،
شده آیا ترکیدنِ تاولها را
به یاد آورید!؟
هی نمکسوزِ شورابهها!
آرام باش،
برای داوری بر دیگران
هنوز هم
فرصتِ فرمان بُریده
فراوان است...!
«سید علی صالحی»
@Honare_Eterazi
یک دستمال هایکو
از بوته زارهای ناکازاکی
برای شاعری بیاور
که هرشب به زبان کولیها
برای کودکان تاول زدهی شیمیایی!
پانصد و نود و هشت بار!
از فواید خردل میگوید.
«سیاوش اکبری»
@Honare_Eterazi
از بوته زارهای ناکازاکی
برای شاعری بیاور
که هرشب به زبان کولیها
برای کودکان تاول زدهی شیمیایی!
پانصد و نود و هشت بار!
از فواید خردل میگوید.
«سیاوش اکبری»
@Honare_Eterazi
خطابهی آسان، در اميد
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستو جو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست،
هم از آن دست که مرگات؟
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگاناند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردهگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُر آزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
نه
نومیدْ مردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امید انگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستو جو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست،
هم از آن دست که مرگات؟
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگاناند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردهگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُر آزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
نه
نومیدْ مردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امید انگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
با استخوانهای هزاران ساله
بازماندگان جنازههای متلاشی
باران را
برای جستجوی استخوانها
و نامها تماشا میکنند،
و سکوت یک لیوان
برایشان صدای کُشتن دارد.
شما کشتهاید،
و خالیِ تنها را به آبها انداختهاید.
آنکه میماند
مرگ را زندگی خواهد کرد
و آنکه مرگ را زندگی میکند
در هر دقیقهی خالی
تَنَش را
بارها و بارها
از رودخانههای هزاران ساله بیرون خواهد کشید.
حالا
مردمی با استخوانهای هزاران ساله،
مردمی پُر از سکوت
و باران گذشتهاند.
و برای بیرون آوردن نامها
دنبال گلویتان میگردند!
شما کشتهاید.
و خالیِ تنها را به آبها انداختهاید.
«روزبه سوهانی»
@Honare_Eterazi
بازماندگان جنازههای متلاشی
باران را
برای جستجوی استخوانها
و نامها تماشا میکنند،
و سکوت یک لیوان
برایشان صدای کُشتن دارد.
شما کشتهاید،
و خالیِ تنها را به آبها انداختهاید.
آنکه میماند
مرگ را زندگی خواهد کرد
و آنکه مرگ را زندگی میکند
در هر دقیقهی خالی
تَنَش را
بارها و بارها
از رودخانههای هزاران ساله بیرون خواهد کشید.
حالا
مردمی با استخوانهای هزاران ساله،
مردمی پُر از سکوت
و باران گذشتهاند.
و برای بیرون آوردن نامها
دنبال گلویتان میگردند!
شما کشتهاید.
و خالیِ تنها را به آبها انداختهاید.
«روزبه سوهانی»
@Honare_Eterazi
يک صبح بيدار می شويم
و می بينيم که باران تند می بارد
نه بر گياهان و کشتزاران و پنجره ها
باران می بارد
نه بر استخوانِ خسته ی کوه
يا گلدان، يا پرنده های نشسته
روی سيم برق
يک صبح با صدای بارانی که
تند می بارد
بارانی که نمی بارد بر چتر
بيدار می شويم
و می بينيم باران
قطره قطره می ريزد
بر دکه ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونريزی
با هر قطره ی باران از روزنامه
قطره قطره می چکد
قطره قطره می ريزد...
«بيژن نجدی»
@Honare_Eterazi
و می بينيم که باران تند می بارد
نه بر گياهان و کشتزاران و پنجره ها
باران می بارد
نه بر استخوانِ خسته ی کوه
يا گلدان، يا پرنده های نشسته
روی سيم برق
يک صبح با صدای بارانی که
تند می بارد
بارانی که نمی بارد بر چتر
بيدار می شويم
و می بينيم باران
قطره قطره می ريزد
بر دکه ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونريزی
با هر قطره ی باران از روزنامه
قطره قطره می چکد
قطره قطره می ريزد...
«بيژن نجدی»
@Honare_Eterazi
Forwarded from هنر اعتراضی
پنج هزار نفر اینجاییم
در این بخش کوچکشهر
چه دشوار است
سرودی سرکردن
آنگاه که وحشت را
آواز میخوانیم؛
وحشت آنکه من زندهام
وحشت آنکه میمیرم
من خود را
در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت
که در آن سکوت و فریاد هست
لحظه پایان آوازم
رقم میخورد.
«ویکتور خارا»
@Honare_Eterazi
در این بخش کوچکشهر
چه دشوار است
سرودی سرکردن
آنگاه که وحشت را
آواز میخوانیم؛
وحشت آنکه من زندهام
وحشت آنکه میمیرم
من خود را
در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت
که در آن سکوت و فریاد هست
لحظه پایان آوازم
رقم میخورد.
«ویکتور خارا»
@Honare_Eterazi
