مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زَهره دارد اندیشه که گِرد شهر من گردد
که قصد مُلک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رُستم چو او دَستان من باشد
بِدَرَم زَهره زُهره خراشم ماه را چهره
بَرَم از آسمان مُهره چو او کیوان من باشد
بِدَرَم جُبه مَه را بریزم ساغر شَه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اِجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در بَرَم گیرد
چه جویم ملک کنعان را؟ چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامُش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مولانا
دیوان شمس
@hooshmandy
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زَهره دارد اندیشه که گِرد شهر من گردد
که قصد مُلک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رُستم چو او دَستان من باشد
بِدَرَم زَهره زُهره خراشم ماه را چهره
بَرَم از آسمان مُهره چو او کیوان من باشد
بِدَرَم جُبه مَه را بریزم ساغر شَه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اِجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در بَرَم گیرد
چه جویم ملک کنعان را؟ چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامُش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مولانا
دیوان شمس
@hooshmandy
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مولانا #غزلیات :
خوشی آخر بگو ای یار چونی
از این ایام ناهموار چونی
به روز و شب مرا اندیشه توست
کز این روز و شب خون خوار چونی
---------------
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
@hooshmandy
خوشی آخر بگو ای یار چونی
از این ایام ناهموار چونی
به روز و شب مرا اندیشه توست
کز این روز و شب خون خوار چونی
---------------
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
@hooshmandy
همایِ اوجِ سعادت به دامِ ما افتد
اگر تو را گذری بر مُقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز رویِ تو عکسی به جامِ ما افتد
شبی که ماهِ مراد از افق شود طالع
بُوَد که پرتوِ نوری به بامِ ما افتد
به بارگاهِ تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاقِ مجالِ سلامِ ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کامِ ما افتد
خیالِ زلفِ تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار، فراوان به دامِ ما افتد
به ناامیدی از این در مرو، بزن فالی
بُوَد که قرعهٔ دولت به نامِ ما افتد
ز خاکِ کوی تو هر گَه که دَم زند حافظ
نسیمِ گلشن جان در مشامِ ما افتد
اگر تو را گذری بر مُقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز رویِ تو عکسی به جامِ ما افتد
شبی که ماهِ مراد از افق شود طالع
بُوَد که پرتوِ نوری به بامِ ما افتد
به بارگاهِ تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاقِ مجالِ سلامِ ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کامِ ما افتد
خیالِ زلفِ تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار، فراوان به دامِ ما افتد
به ناامیدی از این در مرو، بزن فالی
بُوَد که قرعهٔ دولت به نامِ ما افتد
ز خاکِ کوی تو هر گَه که دَم زند حافظ
نسیمِ گلشن جان در مشامِ ما افتد
"آنی که از افکار رنج میکشد نیز خودش یک فکر است"
افکاری که برایت بیمعنی و خنثی باشند نمیتوانند تو را به دردسر بیندازند و مزاحمت ایجاد کنند. چنین افکاری نمیتوانند درون شما زنده بمانند و درنتیجه هیچ ردی هم در آگاهی باقی نمیگذارند. پس چه افکاری ما را به دردسر میندازند؟
فقط افکاری که نیروی روانی و هویت شخصی را با خودشان حمل میکنند میتوانند شما را به خاطر انرژیای که روی آنها صرف کردهاید، آزار دهند.
بدان که تو آگاهی بی فرم و غیرشخصی هستی.
هیچ فکری نمیتواند جدا از تو وجود داشته باشد.
هیچ فکری بهتنهایی استقلالی از خودش ندارد. فکرها نیازمند توجه و انرژی شما هستند. اشتیاق و باور شماست که آنها را حفظ میکند. شما با فکر کردن به افکار و باور کردنشان به آنها جان میبخشید.
در حقیقت فقط عده کمی آگاهند که آنی که از افکار رنج میکشد نیز خودش یک فکر است؛ اما چه کسی واقعاً آمادهی چنین درکی است؟
رنج و رنج کشنده دو روی یک سکهاند.
هر دو افکاری هستند که بر صفحه آگاهی پدیدار میشوند.
آنی که شاهد این نمایش است همان خویش حقیقی است.
جایگاه حقیقیات همان شاهد نامتغیر و بی فرم است.
#موجی
افکاری که برایت بیمعنی و خنثی باشند نمیتوانند تو را به دردسر بیندازند و مزاحمت ایجاد کنند. چنین افکاری نمیتوانند درون شما زنده بمانند و درنتیجه هیچ ردی هم در آگاهی باقی نمیگذارند. پس چه افکاری ما را به دردسر میندازند؟
فقط افکاری که نیروی روانی و هویت شخصی را با خودشان حمل میکنند میتوانند شما را به خاطر انرژیای که روی آنها صرف کردهاید، آزار دهند.
بدان که تو آگاهی بی فرم و غیرشخصی هستی.
هیچ فکری نمیتواند جدا از تو وجود داشته باشد.
هیچ فکری بهتنهایی استقلالی از خودش ندارد. فکرها نیازمند توجه و انرژی شما هستند. اشتیاق و باور شماست که آنها را حفظ میکند. شما با فکر کردن به افکار و باور کردنشان به آنها جان میبخشید.
در حقیقت فقط عده کمی آگاهند که آنی که از افکار رنج میکشد نیز خودش یک فکر است؛ اما چه کسی واقعاً آمادهی چنین درکی است؟
رنج و رنج کشنده دو روی یک سکهاند.
هر دو افکاری هستند که بر صفحه آگاهی پدیدار میشوند.
آنی که شاهد این نمایش است همان خویش حقیقی است.
جایگاه حقیقیات همان شاهد نامتغیر و بی فرم است.
#موجی
"هرگز تحصیلات را با هوشمندی قاطی نکن: میتوانی درجه دکترا داشته باشی و هنوز هم یک احمق باشی....."
@hooshmandy
@hooshmandy
(اگر دقت کرده باشید) من مدام به آن میگویم من-فکر. چون آن فقط یک فکر است. هیچ منی وجود ندارد. همین باید سرنخ را به شما بدهد.
#رابرت_آدامز
I keep calling it the l-thought. lt's a thought. There is no 'l'. This gives you a clue.
#Robert Adams
#رابرت_آدامز
I keep calling it the l-thought. lt's a thought. There is no 'l'. This gives you a clue.
#Robert Adams
Forwarded from 👁 هوشمندى
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم بدم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار، گندم میکنیم
گندمِ جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکرِ موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمعِ گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزهریزه صِدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم
مولانا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم بدم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار، گندم میکنیم
گندمِ جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکرِ موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمعِ گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزهریزه صِدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم
مولانا
📌هوشمندى
@hooshmandy👁
حکایت:
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه
می کند.
از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشکهایی که بالای درخت هستند وقتی بیحجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد.
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت
را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند.
وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
از گنجینه پادشاه دزدی شده.
در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.
مرد پرسید او کیست؟
گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند،
روی پنجه ی پا راه می رود.
آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت؛
شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است.
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
پادشاه از مرد پرسید:
چطور فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: "تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم".
امثال و حکم
دهخدا
@hooshmandy👁
حکایت:
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه
می کند.
از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشکهایی که بالای درخت هستند وقتی بیحجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد.
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت
را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند.
وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
از گنجینه پادشاه دزدی شده.
در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.
مرد پرسید او کیست؟
گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند،
روی پنجه ی پا راه می رود.
آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت؛
شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است.
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
پادشاه از مرد پرسید:
چطور فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: "تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم".
امثال و حکم
دهخدا
رحیم! فقط به ریشه آب برسان
ــ گلها و میوهها فراوانند.
سرگردان در اطراف نچرخ و به برگها آب نرسان، ریشه را آبیاری کن.
ریشه همان وجود تو است.
دروازه به الوهیت از همینجاست.
با آبیاری همان یک ریشه پر از برگ خواهی شد: شاخههای بسیار پر برگی خواهی داشت.
پرندگان میآیند و در تو منزل میگیرند، در آنجا لانه میسازند؛ در سایهات مینشینند.
میوهها نیز بر تو خواهند رویید؛ گرسنگی و تشنگی گرسنگان برطرف خواهد شد.
گلها نیز بر تو خواهند رویید.
اشتهای مردم برای زیبایی ارضاء خواهد شد. غنی و سرشار خواهی شد.
ولی آن یک ریشه را آبیاری کن.
آساناهای متعادل، خوراک متعادل، خواب متعادل. بشنوید ای پسران!
گوراک میگوید: چنین مردی نه میمیرد و نه پیر میشود.
آن یکی را چگونه تمرین کنیم؟
آن یکی را چگونه بشناسیم؟
آساناهای متعادل…
نشستن را بیاموز. به یاد بسپارید: آساناهای یوگا فقط تمرینات بدنی نیستند.
در درون طوری بنشین که هیچ لرزش و تزلزلی وجود نداشته باشد.
آساناهای بیرونی فقط تمریناتی هستند برای آماده شدن برای آسانای درون. طوری ساکن بنشین که بدن بیرونی حرکت نکند و لرزش نداشته باشد.
این تنها یک شروع است، سپس نگذار ذهن متزلزل باشد، تا لرزش در آن پدیدار نشود. آسانا وقتی است که نه ذهن حرکت کند و نه بدن، وقتی که در درون و در بیرون ساکن و متوقف شده باشی. متوقفشدن یعنی که اینک خواستهای وجود ندارد.
توقف یعنی اینک دیگر جاهطلبی وجود ندارد. ایست یعنی اکنون در ذهن موجی از خواسته برنمیخیزد.
اینک ذهن یک دریاچهی آرام و بدون موج شده است.
آساناهای متعادل، خوراک متعادل…
و فقط مقدار مناسبی خوراک بخور. به خوردن چیزهای بیفایده ادامه نده. بدنت را با خوراکیهای بیفایده پر نکن. آنچه را که مورد نیاز و ضروری هست بخور. و در این تمرین استوار بشو.
مردمانی هستند که تمام زندگیشان از این تشکیل شده که غذا را از یک به بدن وارد کنند و از سوی دیگر خارج کنند!
این تنها کار آنان است. مردمانی هستند مانند امپراطور نرون Nero که پزشکانی را با خود نگه داشته بود.
او از خوردن بسیار لذت میبرد. ولی هرچقدرهم که لذت ببری، چند بار در روز میتوانی غذا بخوری؟
یک، دو، سه بار، چهار بار، پنج بار…. چند وعده میتوانی خوراک بخوری؟ ولی او چنان از خوردن لذت میبرد که ذهنش هرگز راضی نمیشد. پس پزشکان کاری میکردن که او مجبور به استفراغ شود. وقتی که خوراکش تمام میشد، پزشکان فوری داروهایی به او میخوراندند که مجبور شود معدهاش را تخلیه کند، تا بازهم بتواند بخورد. این بهنظر افراط میرسد، ولی من افرادی را میشناسم که همینکار را میکنند.
دختری از آمریکا آمده بود. به مدت پانزده سال او مرتب همین کار را میکرد: غذا میخورد و آن را استفراغ میکرد تا بتواند دوباره بخورد.
سپس با سه یا چهار نفر دیگر آشنا شدم که همین کار را میکردند ـــ انواع مردم بیمار نزد من میآیند! و آنان که اینگونه عمل نمیکنند، همیشه پرخوری میکنند، گویی که زندگی فقط خوردن است ـــ بوجان bhojan. زندگی چیزی بیشتر است. زندگی همچنین موسیقیهای عرفانی، باجان، است: Bhajan. همان مقدار بوجان بخور که برای باجان مورد نیاز است.❤️❤️❤️
✅ ⏰ 🔥 مرگ مقدس است” / تفسیر اشو از کتاب هندی “بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
❤️ سخنان اشو از اول تا دهم اکتبر ۱۹۷۸ ❤️ برگردان: محسن خاتمی / خردادماه ۲۷۰۲ 🔥 ⏰ ✅ ویرایش نشده.
ــ گلها و میوهها فراوانند.
سرگردان در اطراف نچرخ و به برگها آب نرسان، ریشه را آبیاری کن.
ریشه همان وجود تو است.
دروازه به الوهیت از همینجاست.
با آبیاری همان یک ریشه پر از برگ خواهی شد: شاخههای بسیار پر برگی خواهی داشت.
پرندگان میآیند و در تو منزل میگیرند، در آنجا لانه میسازند؛ در سایهات مینشینند.
میوهها نیز بر تو خواهند رویید؛ گرسنگی و تشنگی گرسنگان برطرف خواهد شد.
گلها نیز بر تو خواهند رویید.
اشتهای مردم برای زیبایی ارضاء خواهد شد. غنی و سرشار خواهی شد.
ولی آن یک ریشه را آبیاری کن.
آساناهای متعادل، خوراک متعادل، خواب متعادل. بشنوید ای پسران!
گوراک میگوید: چنین مردی نه میمیرد و نه پیر میشود.
آن یکی را چگونه تمرین کنیم؟
آن یکی را چگونه بشناسیم؟
آساناهای متعادل…
نشستن را بیاموز. به یاد بسپارید: آساناهای یوگا فقط تمرینات بدنی نیستند.
در درون طوری بنشین که هیچ لرزش و تزلزلی وجود نداشته باشد.
آساناهای بیرونی فقط تمریناتی هستند برای آماده شدن برای آسانای درون. طوری ساکن بنشین که بدن بیرونی حرکت نکند و لرزش نداشته باشد.
این تنها یک شروع است، سپس نگذار ذهن متزلزل باشد، تا لرزش در آن پدیدار نشود. آسانا وقتی است که نه ذهن حرکت کند و نه بدن، وقتی که در درون و در بیرون ساکن و متوقف شده باشی. متوقفشدن یعنی که اینک خواستهای وجود ندارد.
توقف یعنی اینک دیگر جاهطلبی وجود ندارد. ایست یعنی اکنون در ذهن موجی از خواسته برنمیخیزد.
اینک ذهن یک دریاچهی آرام و بدون موج شده است.
آساناهای متعادل، خوراک متعادل…
و فقط مقدار مناسبی خوراک بخور. به خوردن چیزهای بیفایده ادامه نده. بدنت را با خوراکیهای بیفایده پر نکن. آنچه را که مورد نیاز و ضروری هست بخور. و در این تمرین استوار بشو.
مردمانی هستند که تمام زندگیشان از این تشکیل شده که غذا را از یک به بدن وارد کنند و از سوی دیگر خارج کنند!
این تنها کار آنان است. مردمانی هستند مانند امپراطور نرون Nero که پزشکانی را با خود نگه داشته بود.
او از خوردن بسیار لذت میبرد. ولی هرچقدرهم که لذت ببری، چند بار در روز میتوانی غذا بخوری؟
یک، دو، سه بار، چهار بار، پنج بار…. چند وعده میتوانی خوراک بخوری؟ ولی او چنان از خوردن لذت میبرد که ذهنش هرگز راضی نمیشد. پس پزشکان کاری میکردن که او مجبور به استفراغ شود. وقتی که خوراکش تمام میشد، پزشکان فوری داروهایی به او میخوراندند که مجبور شود معدهاش را تخلیه کند، تا بازهم بتواند بخورد. این بهنظر افراط میرسد، ولی من افرادی را میشناسم که همینکار را میکنند.
دختری از آمریکا آمده بود. به مدت پانزده سال او مرتب همین کار را میکرد: غذا میخورد و آن را استفراغ میکرد تا بتواند دوباره بخورد.
سپس با سه یا چهار نفر دیگر آشنا شدم که همین کار را میکردند ـــ انواع مردم بیمار نزد من میآیند! و آنان که اینگونه عمل نمیکنند، همیشه پرخوری میکنند، گویی که زندگی فقط خوردن است ـــ بوجان bhojan. زندگی چیزی بیشتر است. زندگی همچنین موسیقیهای عرفانی، باجان، است: Bhajan. همان مقدار بوجان بخور که برای باجان مورد نیاز است.❤️❤️❤️
✅ ⏰ 🔥 مرگ مقدس است” / تفسیر اشو از کتاب هندی “بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
❤️ سخنان اشو از اول تا دهم اکتبر ۱۹۷۸ ❤️ برگردان: محسن خاتمی / خردادماه ۲۷۰۲ 🔥 ⏰ ✅ ویرایش نشده.
عنکبوت برای به دام انداختن مگس و دیگر حشرات تار و تله میبافد ولی در آن تاری که بافته نمینشیند و اعلام نمیکند که “ای حشرات بیایید و گرفتار شوید تا من شما را بخورم!” آیا اینگونه مگسی در تار او میافتد؟
وقتی عنکبوت تارهایش را میبافد به مگسها میگوید،“بیایید مگسها، قدری چای بنوشید، صبحانه بخورید…. گاهی اینجا سر بزنید، بیایید قدری با هم باشیم! بیایید تا همنشینی نیکان(محفلی عارفانه) داشته باشیم و قدری بحث کنیم!” آنوقت است که مگسها به دام میافتند. و وقتی به تله افتادند، افتادهاند...!
شبکهی عنکبوتی نظریات و عقاید مذهبی نیز همینگونه اند. آنها اطراف شما را فراگرفته، اگر گرفتار آنها بشوید در رنج و مصیبت پژمرده خواهید شد. عنکبوتها خون شما را میمکند.
این عنکبوتها معلمان مذهبی شما شدهاند. پاندیتها (عالمان مذهبی) و کشیشان شما هستند. آنان کسانی هستند که زندگی شما را کارگردانی میکنند! آنان شما را به راهها و طریقتهایی دعوت میکنند و راه راست را به شما نشان میدهند.(مانند همان عنکبوت)
البته آنها خودشان هیچ راهی را نمیشناسند. آنان که خودشان هیچ تجربهای از نور و حقیقت نداشتهاند در مورد روح و خدا صحبت میکنند. سخنانی توخالی، سخنانی دروغین. در سخنان آنان نه زندگی و نشاط هست و نه قلبی در آنها میتپد.
اشو
@hooshmandy
وقتی عنکبوت تارهایش را میبافد به مگسها میگوید،“بیایید مگسها، قدری چای بنوشید، صبحانه بخورید…. گاهی اینجا سر بزنید، بیایید قدری با هم باشیم! بیایید تا همنشینی نیکان(محفلی عارفانه) داشته باشیم و قدری بحث کنیم!” آنوقت است که مگسها به دام میافتند. و وقتی به تله افتادند، افتادهاند...!
شبکهی عنکبوتی نظریات و عقاید مذهبی نیز همینگونه اند. آنها اطراف شما را فراگرفته، اگر گرفتار آنها بشوید در رنج و مصیبت پژمرده خواهید شد. عنکبوتها خون شما را میمکند.
این عنکبوتها معلمان مذهبی شما شدهاند. پاندیتها (عالمان مذهبی) و کشیشان شما هستند. آنان کسانی هستند که زندگی شما را کارگردانی میکنند! آنان شما را به راهها و طریقتهایی دعوت میکنند و راه راست را به شما نشان میدهند.(مانند همان عنکبوت)
البته آنها خودشان هیچ راهی را نمیشناسند. آنان که خودشان هیچ تجربهای از نور و حقیقت نداشتهاند در مورد روح و خدا صحبت میکنند. سخنانی توخالی، سخنانی دروغین. در سخنان آنان نه زندگی و نشاط هست و نه قلبی در آنها میتپد.
اشو
@hooshmandy