Telegram Web Link
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
سلام من سرچ کردم ولی تو کانال نبود.
شاید پاک شدن چون یادمه یکی دیگه از داستان ها هم بودن که هشتگشون بود ولی کلا تو کانال نبود
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
من چهرش متعجب شد:سلام آقا . سری تکون دادم . سارا:شام شما رو گرم کنم . سمت آشپزخونه رفت که گفتم:اول دوش میگیرم . سارا:بله آقا. رفتم سمت اتاقم یه دوش گرفتم خودمم نمیدونم چرا یهو انقدر عصبی شدم . تا حدودی از رفتارم با راپنزل و یوجین پشیمون شدم . داشتم لباس میپوشیدم…
#طلب
پارت 27
جک
کلافه نفسمو بیرون دادم . مغزم دیگه کار نمیکرد نمیدونستم باید چیکارکنم . لباسامو پوشیدم و تنهایی تو آشپزخونه شام خوردم و بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدم به السا چندین بتر زنگ زدم و جواب نداد . بهش پیام دادم بعداز ارسال پیام زنگ زدم به هیکاپ که بعداز چند تا بوق صدای خواب آلودشو شنیدم:بله جک . من:تمام وسایلشو برده چطوری میتونه یهو غیب بشه؟!هیکاپ:جک واقعا دیوونه شدی اصلا چیشده که اتقدر دختر جوزف برات مهم شده ها؟تو پولتو میخواستی حالا بودن یا نبودنش چه فرقی داره برات؟مهم اینکه جوزف فکر میکنه پیش توعه و تلاش میکنه پولتو بده . من:من نمیخوام آسیبی ببینه . هیکاپ:چی؟نشنیدم؟تو نمیخوای چی بشه؟آسیب ببینه؟الان دیر نیست واسه این خواستت؟تو اون با بدترین حالت از پدرش جدا کردی حالا دلسوزش شدی؟ نمیفهممت جک تو واقعا چه مرگت شده؟یوجین بهم زنگ زد دقیقا بعداز رفتن تو و بهم گفت چجوری خونشو میگشتی تا السا رو پیدا کنی . من:حدس میزدم بهت بگه . هیکاپ عصبی تر از چیزی بود که فکر میکردم:آره میگه چون رفتارت غیر قابل باوره جک . من: اشتباه کردم بهت زنگ زدم باید میذاشتم فردا حرف بزنیم دربارش . منتظرش نموندم و قطع کردم .

السا
صبح بعداز یه خواب راحت و بی استرس بیدارشدم . گوشیمو چک کردم یه پیام از جک بود کنجکاو شدم و خوندمش"چرا گوشیتو جواب نمیدی؟بی خبر کجا رفتی؟نکنه پیش پدر عوضیت رفتی که جواب نمیدی تو هم مثل پدرت نمک نشناس و عوضی هستی تو نمیفهمی من داشتم ازت مراقبت میکردم و تو اینطوری جواب کارای منو دادی .اینو بدون هرجا باشی پیدات میکنم ."باید اعتراف کنم بد جوری حالم گرفته شد .خواستم گوشیو بذارم کنار که از یه خط تلفن ثابت بهم زنگ زدن دو دل بودم جواب بدم یا نه . با تردید تماسو وصل کردم و حرف نزدم که صدای راپنزل تو گوشم پیچید:السا ..منم راپ لطفا جواب بده از تلفن آزمایشگاه تماس میگیرم . نفس راحتی کشیدم:سلام راپنزل خوبی . راپنزل:نه زیاد راستش جک خیلی ترسناک شده . من:به منم پیام داده اصلا جواب زنگ یا پیامشو ندادم . راپنزل:تهدیدت کرده؟چون قضیه پدرمو نمیدونست با سانسور پیام جکو گفتم:نه بهم بد و بیراه گفت و تهشم گفت پیدات میکنم . راپنزل:دیشب اومده بود خونه ما فکر میکرد من قایمت کردم کل خونه رو داشت میگشت و با یوجینم دعواش شد . امروز صبح یوجین میگفت با وکیل شرکتش هیکاپ هم دعواش شده ظاهرا . من:راستش من یکم پشیمون شدم از کارم . راپنزل:راستشو بخوای منم دیشب از کارم پشیمون شدم ولی باور کن جک نیاز داره دورش خالی بشه تا بفهمه آدمای دور و برش هرکدوم جایگاه خاصی تو زندگیش دارن . من:من یکم ازش میترسم . راپنزل:چرا؟مگه چیکار میکنه؟کتک میزده قبلا؟یا...حرفشو قطع کردم:نه نه من از عصبانیتش میترسم . راپنزل:حق داری منم دیشب ترسیده بودم . من:شمارتو سیو میکنم . راپنزل:آره حتما سیو کن چون باز بهت زنگ میزنم الانم باید برم فعلا . من:فعلا . تماسو قطع کردم و از اتاق خارج شدم مریدا صبحانه حاضر کرده بود:صبح بخیر . من:صبح بخیر . مریدا:بیا صبحانتو بخور تا بریم تو مزرعه حسابی حال و هوات عوض میشه تازه متوجه میشی چرا شهر پر دود رو ول کردم اومدم اینجا . لبخند زدم .

جک
با صدای زنگ گوشیم آروم دستمو روی میز حرکت دادم تا گوشیمو پیدا کنم و تو همون حالت با چشمای بسته جواب دادم:بله . هیکاپ:چرا نیومدی شرکت . من:هیکاپ تویی . هیکاپ:بله پس میخواستی السا باشه . من:ببینم از یوجین اجازه گرفتی به من زنگ بزنی . هیکاپ:بامزه شدی بیا شرکت تا فکر یه چاره باشیم . من:باشه میدم . تماسو قطع کردم و بعداز صبحانه لباسامو عوض کردم و سمت شرکت حرکت کردم .بعداز حدودا نیم ساعتی رسیدم و فوری رفتم تو اتاقم که بعداز چند دقیقه هیکاپ اومد:سلام . سری تکون دادم که ادامه داد:رد جوزفو قبلا زده بودیم امروزم بررسی کردیم نه تنها اونجا نیست بلکه جوزفم خبر نداره که السا پیش تو نیست . فقط بهش خیره شدم که ادامه داد:الان قیافه گرفتی که بگی ما مقصریم؟چه بلایی سرش آوردی که از دستت فرار کرده . با دست به در اشاره کردم که بره ولی نشست روی صندلی داخل اتاق:میشنوم . من:منتظر داستانی؟هیکاپ:نه فقط میخوام واقعیتو بشنوم . قضیه رابطت با السا چی بوده؟من:ایول به یوجین کم نذاشته تو خبر رسوندن بهت . هیکاپ:جک فکر میکردم منو تو رفاقت صمیمی داریم نمیدونستم من فقط برات حکم یه پادو دارم . خواست بلند شه که گفتم:همش تقصیر خود السا بود. نشست:پس خیلی چیزا هست که من نمیدونم . سری تکون دادم که گفت:میشنوم . تمام ماجراهایی که تو اون خونه پیش اومد مخصوصا تو زمان حضور راپنزل و یوجین رو گفتم . هیکاپ : یعنی قصدش از اینکه گفته با تو رابطه داره فقط این بوده که راپنزل و یوجین قضیه پولو نفهمن؟من:آره خودش گفت . هیکاپ:نمیدونم چی بگم قضیه زیادی پیچیده شده حالا که هیچ جا نیستش چطوری باید پیداش کنیم ؟من:نمیدونم . هیکاپ:حالا واسه چی انقدر دنبالشی. من:یادت
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
#طلب پارت 27 جک کلافه نفسمو بیرون دادم . مغزم دیگه کار نمیکرد نمیدونستم باید چیکارکنم . لباسامو پوشیدم و تنهایی تو آشپزخونه شام خوردم و بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدم به السا چندین بتر زنگ زدم و جواب نداد . بهش پیام دادم بعداز ارسال پیام زنگ زدم به هیکاپ…
رفته؟پولم دسته جوزفه . هیکاپ:جوزف روحشم خبر نداره که السا پیش تو نیست . ساکت بودم که هیکاپ:نمیگی ولی مشخصه .بلند شد که بره آروم گفتم:خواهشا این یه موردو بین خودمون مثل یه راز نگهدار. لبخند زد و سری به نشونه تایید تکون داد. تمام ساعت فکرم مشغول بود نمیدونستم چیکار کنم که برگرده اصلا از کجا پیداش کنم ...
#story
دوست خوبم که سرنوشتو خواستی سرچ زدم متاسفانه فقط هشتگش توی بنرهشتگ های کانال هست و هیچ موردی برای داستان پیدا نشد . اگه داریش یا داستانش یادته لطفا توی ناشناس یا پیوی من بگو که من حداقل بفهمم چیه و ادامش بدم برات 🫶🏻
#فاصله🥀
پارت 1
جک
از خواب بیدار شدم هنوزم الکسا تو بغلم خواب بود.یه لبخند از روی رضایت زدم و پیشونیش رو بوس کردم .بلند شدم و رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم.اوضاع از این بهتر نمیشد یه زندگی عالی با کسی که دوستش دارم چی از این بهتر. رفتم آشپزخونه و میز صبحونه رو چیدم که یکدفعه الکسا اومد و از پشت بغلم کرد.بغلش کردم و لب های قرمز و خوش رنگش رو بوسیدم.با هم نشستیم و صبحونه رو خوردیم که گفت : کی ماموریت میری
جک : هنوز معلوم نیست
الکسا : احساس میکنم من مزاحم کار کردنت میشم ؟
جک : نه اصلا از این فکر ها نکن تا تو هستی همه چی عالیه
الکسا : راست میگی
جک : اره
السا
از خواب بیدار شدم یه نگاه به ساعت کردم که دیدم ساعت ۸ صبح . خوبه به موقع بیدار شدم برای دانشگاه دیرم نمیشه . آنا رو بیدار کردم که با حالت خواب آلود گفت: بزار یکم دیگه بخوابم
السا : نه زیاد خوابیدی برای دانشگاه دیرمون میشه کریستوف منتظره
آنا : حق با توعه
السا معلومه که حق با منه
وقتی آنا بلند شد میز صبحونه رو چیدم و شروع کردیم به صبحونه خوردن که زنگ در خورد.رفتم و درو باز کردم که با هیکاپ رو به رو شدم هیکاپ: سلام دیر که نرسیدم
السا : نه اتفاقا به موقع اومدی
آنا : نخیر خیلی هم دیر اومدی
هیکاپ: بی مزه بلند شید حاضر شید که باید بریم دنبال استرید
حق با هیکاپ بود باید سریع حاضر شیم چون کلی کار داریم .کارای دانشگاه به کنار عروسی هیکاپ و استرید هم نزدیک بود. خیلی براشون خوشحال بودم . وقتی حاضر شدیم یه لحظه یاد نیک افتادم و بغض بدی تو گلوم نشست فکر روزی که منو ول کرد و با جسیکا رفت از فکرم بیرون نمی‌رفت .یکم که به خودم اومدم هیکاپ رو دیدم که گفت : حالت خوبه بغضم رو خوردم و آروم گفتم : اره خوبم
هیکاپ : بازم فکر نیک اشغال افتادی اون بیشرف که به هیچی بجز خودش اهمیت نمی‌داد
السا: نه برام اصلا مهم نیست
وقتی این حرف رو زدم یکدفعه ای یه قطره اشک از چشمم بیرون اومد که هیکاپ بغلم کرد و گفت : بهش فکر نکن منو آنا پشتتیم . ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد.از بغلش بیرون اومدم و گفتم : حق با توعه
هیکاپ : شک نکن حالا با آنا برید تو ماشین تا بیام . باشه ای گفتم و حرکت کردیم.
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
نفسمو بیرون دادم که بعد از چند دقیقه منو کشوند کنار و از حالت رقص خارج شدیم :تاکید میکنم لطفا خرابش نکن . سری تکون دادم:متاسفم دست خودم نبود‌ . همون لحظه یه خدمتکار سینی از نوشیدنی سمتم آورد یه گیلاس برداشتم . جک با نیشخندی گفت :جای تو بودم تستش نمیکردم .…
#باهم
پارت 10
السا
صبح با سردرد و سرگیجه عجیبی چشمامو آروم باز کردم و چندین بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه . با دیدن فضای اطرافم فهمیدم خونه خودم نیستم . ِروم تو جام نشستم . رو مبل یه پذیرایی نسبتا بزرگ بودم . نگاهمو چرخوندم که توی آشپزخونه یه مرد بود با بالا تنه برهنه . آروم بلندشدم و سمت آشپزخونه رفتم . با سرگیجه ای که داشتم با زحمت زیادی خودمو به آشپزخونه رسوندم که به محض رسیدنم برگشت و با من رو به رو شد:خوب خوابیدی ؟ تازه فهمیدم جکه ...گیج بودم هنوز انگار متوجه حالم شد که سمتم اومد دستشو سمتم دراز کرد که فوری دستشو پس زدم و گفتم:من اینجا چیکار میکنم؟جک:آروم باش دیشب بهت گفتم جای تو بودم نوشیدنیو نمیخوردم به حرفم گوش نکردی و خوردی حالت بد شد در واقع بیهوش شدی و منم آوردمت اینجا . احساس ضعف میکردم که انگار متوجه حال بدم شد و نزدیک اومد بذار کمکت کنم . با بی حالی خودمو عقب کشیدم که جدی شد:هیچ اتفاق مزخرفی قرار نیست بین من و تو رخ بده فقط میخوام کمکت کنم . آروم منو سمت صندلی هدایت کرد و نشستم که ظرف غذا گذاشت روی میز و مقابلم نشست ...من:سرم گیج میره . جک:بخاطر نوشیدنیه صبر کن . بلند شد و سمت یخچال رفت و یه لیوان از آب میوه پر کرد و روی میز گذاشت:بخور حالت بهتر بشه . با تردید دستمو سمت لیوان بردم که گفت:اونی که نباید میخوردیو خوردی حالا به این مشکوک میشی . یکم خوردم .. نگاهم بهش خیره بود که داشت غذا میخورد تازه متوجه تتو هاش شدم . آروم لب زدم:نمیدونستم تتو داری . همونطور که سرش پایین بود و مشغول خوردن بود به کارش ادامه داد و جوابی نداد که گفتم:واسه همین دستکش میپوشی؟ کلافه نگاهی بهم کرد:خیلی ذهنتو مشغول کرده؟ فقط بهش خیره بودم که خیلی جدی تر از همیشه گفت:ایرزومی، اینا ایرزومیه میدونی چیه؟ سری به نشونه نه تکون دادم که ادامه داد:درباره یاکوزا ها چیزی میدونی؟درباره رسم تتو ایرزومی؟ اینا نشونه ی شهامت و قدرت و مردونگیه مردیه که این تتو ها رو تحمل میکنه . با تعجب لب زدم:یاکوزا؟!فکر میکردم فقط عضو مافیای...حرفمو قطع کرد:نه تحت تعلیم یاکوزا ها بودم حالام تمومش کن کارای مهم تری داریم . چیزی نگفتم که بعداز غذاش بلند شد و رفت . هنوز تو آشپزخونه بودم و داشتم آبمیوه رو میخوردم که بعداز چند دقیقه اومد سمتم و لباساشو پوشیده بود:باید بریم . میبرمت خونت تا شب که بریم جای دیگه . من:باشه . بلند شدم و همقدم باهاش رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتاد... یکم نه گ شت سوالمو پرسیدم:اون نوشیدنی ...درباره اون بگو....همونطور که رانندگی میکرد:یادته تو پروندم چندتا مورد ازدخترایی بود که.....خودم بین حرفش اومد:آره کاملا . جک:مربوط به همین نوشیدنیه فقط قضیه تج*اوز نیست بعداز بیهوشی طولانی مدت اونا رو قاچاق میکردن . متعجب بهش خیره شدم:به کجا؟برایدچی؟جک:نمیدونم . من فقط تا همین حد میدونم چون کارای جزیی نمیکنم . سری تکون دادم :باید بیشتر دربارش بفهمم . جک:کمکت میکنم تا جایی که یادمه برای کشورای عربی ارسال میشدن و یه همچین چیزایی بود اما گفتم که خیلی پیگیرشون نبودم . چیزی نگفتم و توجهم به دستاش جلب شد که دیگه دستکش نپوشیده بود . بعداز رسوندن من خداحافظی کردیم و رفت و تاکید کرد که اگه حالم بدتر شد بهش زنگ بزنم . برگشتم سمت خونه و داخل رفتم از یخچال غذای دیشبمو درآوردم و گرم کردم . بعداز خوردن غذا یه دوش گرفتم و استراحت کردم .

جک
از اینکه گاف دادم و از گذشتم سر درآورد پشیمون بودم . با زنگ گوشیم ترمز کردم و جواب دادم:بله رئیس . جان:جک بهت تبریک میگم مثل همیشه مایه افتخارمی کنم. ببینم ترتیبشو دادی؟من:بله رئیس دقیقا همونطور که میخواستین ارتباطم باهاش داره نزدیک تر میشه . رئیس خیلی خوبه برای جلب اعتمادش نیاز نیست بیای شرکت یا توی برج بیای همین که تلفنی گزارش بدی کافیه . من:بله رئیس . تماسو قطع کرد که من فوری زنگ زدم به هیکاپ و با هاش قرار کاری گذاشتم . این یه کد بود
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
#باهم پارت 10 السا صبح با سردرد و سرگیجه عجیبی چشمامو آروم باز کردم و چندین بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه . با دیدن فضای اطرافم فهمیدم خونه خودم نیستم . ِروم تو جام نشستم . رو مبل یه پذیرایی نسبتا بزرگ بودم . نگاهمو چرخوندم که توی آشپزخونه یه مرد بود با بالا…
هروقت میخواستم باهاش صحبت کنم میگفتم قرار کاری بذاریم ...قبول کرد و غروب بود که منتظرش نشسته بودم تو همون کافه ای که همیشه میرفتیم که دستش روی شونم نشست:چطوری مرد. لبخند کمرنگی زدم:خوبم . مقابلم نشست:اوضاع ظاهرا خیلی افتضاحه . من:ای بگی نگی ‌ . هیکاپ:خب من هستم . من:من فعلا توی ماموریت جانم . هیکاپ:آره میدونم . من:میخوام ریز اطلاعات شرکتو بهم برسونی . هیکاپ:حتما بی خبر نمیذارمت فقط یه چیزی . بهش خیره شدم که ادامه داد:ما باهم برادریم درسته؟قول دادیم برادر هم باشیم . من:آره درسته . هیکاپ:پس به برادرت بگو چیشده که انقدر بهم ریخته ای ...
#story
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
رفته؟پولم دسته جوزفه . هیکاپ:جوزف روحشم خبر نداره که السا پیش تو نیست . ساکت بودم که هیکاپ:نمیگی ولی مشخصه .بلند شد که بره آروم گفتم:خواهشا این یه موردو بین خودمون مثل یه راز نگهدار. لبخند زد و سری به نشونه تایید تکون داد. تمام ساعت فکرم مشغول بود نمیدونستم…
#طلب
پارت 28
جک
تمام ساعت فکرم مشغول بود نمیدونستم چیکارکنم که برگرده اصلا از کجا پیداش کنم ...

السا
بعداز صبحانه توی مزرعه داشتیم کار میکردیم که مریدا:خب تو برام تعریف کن از آنا چخبر؟خودت چی؟این مدت چیکارا کردی؟لبخند زدم:آنا خوبه ولی خیلی مثل قبل نمیبینمش چون مشغول کارمم. مریدا:کارت چیه؟من:توی فروشگاه کار میکنم صندوق دارم . لبخند زد :عالیه . اوضاعت چطوره؟تو رابطه ای یا قرار تنهایی پیر بشی . خندیدم:نه خبری نیست ،تنهام . مریدا:من امیدم از همه قطع شده تو چرا تنهایی . لبخند زدم:اینطوری بهتره فعلا قصد ندارم کسی تو زندگیم باشه . مریدا:آره بهتره هرچیزی درست و به موقع پیش بیاد. کم کم وقت ناهار شد و زیر یه درخت بزرگ وسایلمونو گذاشتیم و نشستیم که ناهار بخوریم .

جک
توی رستوران تنها نشسته بودم و غذامو میخوردم که صدای آشنایی منو از فکر درآورد:تنها و منزوی یه شکست خورده واقعی . آروم نگاهمو از روی غذام به سنخنور این چرتو پرتا سُر دادم که یوجینو دیدم . مقابلم نشست:بهتری؟عصبانیتت کم شد؟من:بابت اون شب متاسفم ‌ . لبخندزد:مهم نیست دیگه بهش فکر نکن ،اومده بودم غذا بخورم دنبال میز خالی بودم که تو رو دیدم اینجا . من:همینجا بشین . سری تکون داد و گارسونو صدا کرد و سفارش غذا داد:خب خبری نشد ؟من:هیچی . یوجین:نگران نباش خودش برمیگرده همه دخترا همینن ،وقتی تو رابطه نیستی مدام بهت میچسبن به محض اینکه باهاشون وارد رابطه میشی کاملا عوض میشن . من:السا اینطوری نیست اوایل کلا ازم متنفر بود. تعجب کرد:واقعا؟پس چطوری حاضر شد قبول کنه باهات وارد رابطه بشه . تازه فهمیدم گند زدم: مفصله بیخیالش . یوجین:خیله خب نگو ولی مطمئن باش خودش برمیگرده . فقط سر تکون دادم .

السا
بعداز ناهار و گشت زدن توی مزرعه و شنیدن کلی حرفای بامزه از مریدا برگشتیم خونه . مریدا:من غذا رو درست میکنم تو استراحت کن . رفتم سمت اتاقی که بهم داده بود و گوشیمو چک کردم همچنان تماس بی پاسخ از جک داشتم و یه تماس از راپنزل . خواستم به راپنزل زنگ بزنم که گوشی تو دستم زنگ خورد . شماره ناشناس بود و جواب ندادم چون شماره آزمایشگاهی که راپنزل کار میکردو سیو کرده بودم و این شماره جدید ممکنه جک باشه . تو فکر بودم که مجدداً گوشی زنگ خورد و این بار جک بود . پس حدسم درسته . ولش کن بذار هی زنگ بزنه . میدونم اگه جوابشو بدم میخواد اعصابمو بهم بریزه . رفتم آشپزخونه و به مریدا کمک کردم .


دو هفته بعد

جک
اصلا جواب نمیده معلوم نیست کجاست حالش چطوره . دیگه از فکر کردن بهش خسته شدم از اینکه هر شب یا هر صبح به این فکر کنم که چرا رفت و کجا رفت و الان پیشه کیه خسته شدم . الان تقریبا ۳ هفته میشه که از رفتنش میگذره و همچنان جوابمو نمیده . دو دلم بهش پیام بدم یا نه . دیگه خسته شدم از اینکه منو نادیده بگیره .
سارا به در کوبید:آقا صبحانه آمادست . بطریمو روی میز گذاشتم و از روی صندلیم بلند شدم‌ . رفتم بیرون از اتاق و سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و بعد سمت آشپزخونه رفتم . میلی به خوردن صبحانه نداشتم . سارا:آقای فراست حالتون خوبه؟سری تکون دادم که با تردید و ترس ادامه داد:ببخشید که میگم اما اصلا خوب به نظر نمیاید . از وقتی السا رفته غذاتونو درست نمیخورید و اکثر شبا تا صبح بیدارید . بی حوصله تر از این بودم که جوابشو بدم . فقط بلند شدم و رفتم تو اتاقم و دوش گرفتم . بعداز دوش با حوله روی تختم دراز کشیدم که صدای زنگ در اومد .

هیکاپ
وارد که شدم سارا با چهره نگران اومد مقابلم:سلام آقای هادوک حتی صبحونه نخوردن رفتن بالا تو اتاقشون . من خیلی نگرانم . کیفمو با بارونیم دادم بهش :درستش میکنم نگران نباش . رفتم بالا و در زدم جوابی نداد که آروم درو باز کردم . با حوله روی تخت دراز کشیده بود و تو فکر بود . چهره پریشون و خسته ای که داد میزد اوضاع خوبی نداره . آروم گفتم:جک....متعجب نگام کرد و به همون آرومی جواب داد:تو اینجا چیکار میکنی ؟ من:اصلا متوجه شدی که در زدم؟تو جاش نشست:خوبی؟ من:من اینو باید ازت بپرسم مرد داری چه بلایی سر خودت میاری؟یه نگا به خودت بکن . هیچی نمیگفت .

السا
دیگه کم کم تو کمک کردن به مریدا و کارای مزرعه حرفه ای شده بودم . چندین بار لَری بهم زنگ زده بود اما چون میترسیدم از طرف جک باشه یا به جک برسونه که من کجام جواب ندادم . تو این مدت فقط ۲ بار پیش اومد که راپنزل زنگ زد و خبر داد که جک همچنان دنبالمه و دفعه بعدش که زنگ زد گفت خبری از جک نداره و تقریبا ده روزی میشه که ندیدش . خسته از کار کردن روی تخت دراز کشیدم که دوباره گوشیم زنگ خورد شماره برام آشنا بود کیفمو نگاهی کردم و برگه ای که پدرم داده بودو پیدا کردم .. دقیقا شماره خودشه تا خواستم جواب بدم قطع کرد و این بار من بهش زنگ‌زدم . بعد از چند تا بوق جواب داد:السا . با شوق جواب دادم:سلام بابا ببخشید شماره رو نشناخته بودم ..
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
#طلب پارت 28 جک تمام ساعت فکرم مشغول بود نمیدونستم چیکارکنم که برگرده اصلا از کجا پیداش کنم ... السا بعداز صبحانه توی مزرعه داشتیم کار میکردیم که مریدا:خب تو برام تعریف کن از آنا چخبر؟خودت چی؟این مدت چیکارا کردی؟لبخند زدم:آنا خوبه ولی خیلی مثل قبل نمیبینمش…
بابا:فکر کردم نمیخوای جوابمو بدی . من:نه اینطور نیست . بابا:حالت چطوره عزیزم . من:عالیم .شما چطوری؟ بابا:منم خوبم عزیزم میخواستم بگم پولو جور کردم چند روز دیگه کارم تموم میشه و میام از دست اون فراست عوضی نجاتت میدم . لبخندم تا حدودی محو شد و گفتم:پیشش نیستم . بعداز گفتنش پشیمون شدم . بابا:چی؟من:من پیش یکی از دوستام موندم فعلا . بابا:بهتر شد پس من پولو بهش میدم و میام سراغ تو باشه؟من:باشه بابا فقط قبلش بهم بگو که من برگردم خونمون . بابا:باشه عزیزم حتما بهت زنگ میزنم . دوستتدارم خداحافظ. من:خداحافظ... تماسو قطع کردم واسه چند دقیقه کلا فکرم درگیر بود که چرا با بابا گفتم ...نه اینکه بابام از آدمای جک باشه ،ولی آدمایی که بابام باهاشون در ارتباطه از جک بدتر هستن ....

#story
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
هروقت میخواستم باهاش صحبت کنم میگفتم قرار کاری بذاریم ...قبول کرد و غروب بود که منتظرش نشسته بودم تو همون کافه ای که همیشه میرفتیم که دستش روی شونم نشست:چطوری مرد. لبخند کمرنگی زدم:خوبم . مقابلم نشست:اوضاع ظاهرا خیلی افتضاحه . من:ای بگی نگی ‌ . هیکاپ:خب من…
#باهم
پارت 11
جک
هیکاپ:پس به برادرت بگو چیشده که انقدر بهم ریخته ای حس میکنم بخاطر اون دختره که ...حرفشو قطع کردم :نه چیز مهمی نیست مربوط به گذشتس . هیکاپ:متاسفم ،اما بهتر فراموشش کنی باهاش کنار بیار لازم نیست حتما این دستکشای کوفتی رو دستت کنی. من:نمیتونم خیلی سعی کردم اما گذشته هیچ وقت پاک نمیشه برام . هیکاپ:دربارش با کی حرف زدی؟یه چیزی باعث شده که اینطوری بریزی بهم . من:متاسفانه امروز دستکش دستم نبود و اون افسر پلیس تتوهامو دید . هیکاپ:خب مشکلش چیه . من:زیادی فضوله سوال پیچم کرد و از دهنم در رفت و گفتم جز یاکوزا بودم . لعنتی . انگار هیچ وقت قرار نیست محو بشه این بخش از زندگیم . هیکاپ:هرکسی یه گذشته ای داره جک ،تو زیادی به خودت سخت میگیری تو هیچ حق انتخابی نداشتی جک اینو بفهم . سری تکون دادم :درسته یکم که بگذره حالم خوب میشه . یکم از قهوه هامون خوردیم که گفتم:راستی فراموش نکن اطلاعات جدیدو به همون گوشی که میدونی پیام بده در ضمن یه سری اطلاعات درباره دخترای قاچاق شده میخوام و اون یارویی که اسلحه هارو فرستاد و جان میخواد حذفش کنه . هیکاپ:باشه خیالت راحت باشه من کمکت میکنم .

السا
بعد از شام داشتم گوشیمو چک میکردم و خبرا رو میخوندم که صدای زنگ در اومد . سمت در رفتم و اول از چشمی در چک کردم ببینم کیه . با دیدن جک درو باز کردم:سلام چیزی شده؟ اومد داخل:سلام نه . من:آخه دیگه تغییر چهره ندادی . جک:لازم نیست چون حالا دیگه فکر میکنن منو تو باهم رابطه هایی داریم . داشت کتشو درمی آورد که جلو تر رفتم:صبر کن ببینم منظورت چیه؟کی فکر میکنه؟خیلی جدی نگاهم کرد:همون کسی که میخواست من بهت نزدیک بشم و تو رو بکشونم طرف خودم ،کی میتونه باشه؟جان رئیسم . من:آها..حالا واسه ی چی من؟روی مبل نشست:چون قبلا هم گفتم جسارتتو بهش نشون دادی وقتی اولین پروندت من بودم . توجهم به دستکشاش جلب شد . دوتا لیوان آب میوه بردم سمتش و روی مبل نشستم :لازم نیست مخفیشون کنی خودت همه چیزو گفتی . نگاهش به لیوان بود:بخاطر تو نیست ،بخاطر خودم دستکش میپوشم . تازه فهمیدم از گذشتش فراریه انگار یه چیزایی هست که توی پروندش نبوده یا نیست یا نمیخواد که کسی بدونه . تو فکر بودم که خودش سر صحبتو باز کرد:اولش فکر میکردم میخواد تو رو قاطی دخترای دیگه بفرسته بری ولی بعد فهمیدم ازت خوشش اومده ،از جسارت و شجاعتت ، میخواد بامن باشی میخواد تعلیمت بدم بشی یکی مثل من . یه طوری این جملاتو به زبون می آورد که انگار از همه چیز حتی خودش متنفره . احساس کردم برای فهمیدن یه چیزایی که به زبون نمیاره باید بیشتر باهاش راحت باشم و احساس راحتی کنه باهام :خب به نظرت این بد؟یا خوب؟خیلی خشک نگام کرد:وقتی اینطوری میتونیم به نقشه هامون برسیم ،چرا فکر میکنی بد؟!من:خواستم نظر تو رو بدونم . واکنشی نشون نداد و دستش سمت آب میوه رفت که گفتم:اگه نوشیدنی دیگه مد نظرته باید بگم متاسفم الکل یا مشروب ندارم . نگاهی بهم کرد و دوباره سمت لیوان رفت و از آبمیوه خورد . من:میتونم باهات راحت باشم؟بدون اینکه نگاهم کنه سری تکون داد که ادامه دادم:احساس میکنم حالت خوب نیست ،واقعا خوب به نظر نمیای اگه بخوای میتونی بامن درباره هر موضوعی که فکرتو مشغول کرده حرف بزنی ،قول میدم بین خودمون مثل یه راز بمونه . با نیشخند خاصی نگام کرد و آروم گفت:چیز مهمی نیست ،نمیخواد انقدر حس کنجکاوی پلیسیت فعال باشه ،من خوبم . یکم بهش نزدیک شدم :حس میکنم یه چیزایی هست که نمیگی و...حرفمو قطع کرد و بهم خیره شد:شیده جدید بازجوییه؟ بذار خیالتو راحت کنم چیزی که مرتبط باتو باشه وجود نداره .به هیکاپ سپردم اطلاعات شرکتو بهم برسونه چون فعلا نمیتونم برم شرکت یا هرجای دیگه ای که پیش جان میرفتم .نامحسوس خودمو عقب کشیدم . دهن سفت تر از این حرفاست . فقط پرسیدم:چرا نمیتونی ؟جک:چون جان ازم خواسته بیشتر اعتماد تو رو جلب کنم . سری تکون دادم :گاهی گم میکنم که ما داریم جانو دور میزنیم یا....خودش حرفمو کامل کرد:یا ما داریم تو رو دور میزنیم ،نه؟من:منظورم این نبود میخواستم بگم یا جان ما رو دور میزنه . تک خنده ای کرد که گفتم:درباره پدرم چی میدونی؟ نگاهش فرق کرد:اون مرد بی نظیری بود ظاهرا یه پلیس نمونه و با وجدان بوده . نگاهش سمتم چرخید:مثل تو...ناخواسته لبخندی روی لبم نقش بست که نگاهشو ازم گرفت:فقط همینو میدونم که چون زیر بار حرفای جان نرفته کشته شده .

جک
نگاهی بهش انداختم که دیدم اشکی روی صورتشه . دستمو روی شونش گذاشتم:هی توخوبی؟متاسفم ناراحتت کردم . اشکشو پاک کرد:آره خوبم . لبخند کمرنگی زد:گاهی این اتفاق میافته ،خب،میدونی ،برام سخته دربارش بشنوم . من:میفهمم. نمیخواستم اذیتت کنم . السا:نه مقصر تو نیستی . دستمو از روی شونش برداشتم که جان زنگ زد به السا اشاره کردم که ساکت باشه و جواب دادم:بله رئیس . جان:بد موقع که زنگ نزدم؟من:نه .
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
#باهم پارت 11 جک هیکاپ:پس به برادرت بگو چیشده که انقدر بهم ریخته ای حس میکنم بخاطر اون دختره که ...حرفشو قطع کردم :نه چیز مهمی نیست مربوط به گذشتس . هیکاپ:متاسفم ،اما بهتر فراموشش کنی باهاش کنار بیار لازم نیست حتما این دستکشای کوفتی رو دستت کنی. من:نمیتونم…
جان:خونه اون جوجه پلیس سرکشی؟من:بله قربان . جان:دلم نمیخواد از کارامون سر دربیاره میفهمی که چی میگم. من:بله . جان:امشب دخل جی رو بیار تو هتلشه میخواد آماده بشه و صبح زود با اولین پرواز بره . من:بله رئیس . جان:میخوام اون دختره سرکشو بفرستی براش . میخوام بدونم تیم شدنت باهاش چقدر به نفع منه . جا خوردم . معولا انقدر زود کسیو تو هر ماموریتی قبول نمیکرد . من:بله رئیس . جان:ساعت ۱۲ اونجا باش میخوام تا قبل از ۱۲ و نیم تمومش کنی . تماسو قطع کرد . هنوز تو شوک بودم که صدای السا به خودم اومدم:باتوام چیزی شده؟به خودم اومدم:نه یه ماموریت دارم البته باتو . تعجب کرد:با من؟من:آره . به وقتش بهت میگم باید چیکار کنی . ساعت ۱۰ ونیم بود . بلند شدم:راس ساعت ۱۱و ۴۵ دقیقه آماده باش یه جوری لباس بپوش که اون شب اول تو مهمونی من زده بودی یادته چطوری دستگیرم کردی؟سری تکون داد:باشه اما مطمئن نیستم که خطری تهدیدم نکنه . من:من نمیذارم اتفاقی بیافته هرچی باشه باهمیم خیالت راحت . یادت نره چی گفتم . کتشو پوشید و رفت . درو بستم ‌ . اضطراب داشتم یکم نسبت بهش بی اعتماد بودم و از طرفی این ماموریت زود هنگام منو تا حدی شوکه کرده بود .

جک
برگشتم خونم و اسلحه و وسایل مورد نیازمو برداشتم . تمام مدت فکرم درگیر بود که چرا ازم خواسته السا رو ببرم . با شناختی که ازش دارم میدونم انقدر راحت به هر تازه واردی اعتماد نمیکنه که تو پروژه حذف مهره سوخته دخالتش بده ....
#story
اگه قراره کسی لفت بده راحت باشید من دیگ امیدی به زیاد شدنتون ندارم به ناشناس دادنتونم امیدی ندارم فقط تایپ میکنم که داستانا تموم شن 😂
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
#پیام_ناشناس ما همیشه پشتتونیم @HarfBeManBot
سپاس از حمایتتون منم واسه شما ها تایپ میکنم🫶🏻
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
بابا:فکر کردم نمیخوای جوابمو بدی . من:نه اینطور نیست . بابا:حالت چطوره عزیزم . من:عالیم .شما چطوری؟ بابا:منم خوبم عزیزم میخواستم بگم پولو جور کردم چند روز دیگه کارم تموم میشه و میام از دست اون فراست عوضی نجاتت میدم . لبخندم تا حدودی محو شد و گفتم:پیشش نیستم…
#طلب
پارت 29
السا
اگه بابا دوباره بخواد کارای قبلو تکرار کنه من باید چیکار کنم ؟انگار حق با جک بود که گفت جای من پیشش امنه . اما اون دیگه داشت ازم سو استفاده میکرد. واسه چند لحظه وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم اما منصرف شدم .

جک
هیچی از حرفای هیکاپ نمیفهمیدم . سمتم اومد:اصلا گوش میدی چی میگم؟من:نه واقعا معذرت میخوام خیلی خسته ام .میخوام بخوابم .. هیکاپ:الان ۱۰ روری هست که از خونت بیرون نرفتی حتی شرکتم نمیای . بگو چته جک حداقل به من بگو . تو چشماش زل زدم:من فقط السا رو میخوام. میتونی بهم برگردونیش؟؟؟ها؟؟؟خواست بگه نه که خودم جواب دادم:میدونم جوابت نه ، پس وقتی کمکی ازت برنمیاد الکی نیا سرزنشم کن . سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم :روز خوش میخوام بخوابم . چشمتمو بستم که بعداز چند ثانیه صدای رفتنشو شنیدم .

هیکاپ
خیلی داره خودشو اذیت میکنه اینطوری نمیشه . قرار بود ناهار برم پیش یوجین . خیلی حس و حال نداشتم با دیدن وضع جک حالم گرفته شده بود ولی خب از قبل بهش قول داده بودم و بهتره برم شاید بشه یه چاره ای پیدا کرد . رفتم سمت خونش و بعداز زنگ در راپنزل درو باز کرد:سلام خوش اومدی من داشتم میرفتم دیگه . سلام کردم و وارد شدم که یوجین اومد استقبالم:سلام چطوری . من:بد نیستم . یوجین:انگار سر حال نیستی . راپنزل از توی آشپزخونه:باید عالی باشی غذای مورد علاقتو درست کردم . لبخند زدم:ممنونم . یوجین:از جک چه خبر؟

راپنزل
گوشام تیز شد و شنیدم که هیکاپ گفت:اصلا تعریفی نداره تقریبا ۱۰ روری هست که از خونه بیرون نمیاد و اینطور که سارا گفت اوضاع خواب و خوراکشم افتضاحه . یوجین : داره خودشو داغون میکنه . هیکاپ:اون فقط السا رو میخواد . عذاب وجدان بدی گرفتم . دو دل بودم بهشون بگم از السا خبر دارم یا نه . بهتره با السا حرف بزنم یا جک رواز این وضعیت در بیارم . دو راهیه سختیه . با صدای یوجین به خودم اومدم:دیرت نشه . من:نه . دارم میرم ،خدا حافظ‌‌ . رفتم آزمایشگاه و زنگ زدم به السا بعداز اینکه حالشو پرسیدم بهش ماجرا رو گفتم:حسابی بهم ریخته به نظرم به اندازه کافی حالش جا اومده نمیخوای برگردی؟السا:راستش بابت حالش متاسفم اما نمیتونم برگردم . تقریبا کلافه شدم:چرا؟واست مهم نیست که چقدر اوضاعش بده؟السا:یه چیزایی هست که هیچکدومتون نمیدونید و نمیشه گفت . وقتی فهمیدم اصرارم بی فایدست تصمیممو گرفتم :خیله خب حق باتوعه تو بهتر میدونی باید چیکار کنی . ولی من خیلی نگران جکم . بعداز خداحافظی مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم به دیدن جک . روی مبل نشسته بود حالت پریشونی داشت . لبخندی که روی لبم بود با دیدنش محو شد:حالت خوبه؟جک:میبینی . عذاب وجدانم بدتر شد:خوب نیستی متاسفم سوال احمقانه ای بود . خیره شد به تلویزیون:بهت گفتم نمیخوام وارد رابطه بشم چون تحمل این چیزا رو ندارم ..سرمو پایین انداختم:فکر نمیکردم انقدر دوستش داشته باشی . جک:اون حالیش نمیشه عشق چیه ،اون منو باور نداشت ..توام که دوست صمیمیه منی منو باور نداشتی . من:متاسفم جک . بلند شد:برو بیرون راپنزل نمیتونم تحملت کنم چون میدونم رفتنش فقط تقصیر تو بود . تا حالا اینطوری ندیده بودمش بغضم گرفت چون واقعا مقصر بودم ؛ بلند شدم: آره درسته من گفتم ازت دور بشه بخاطر اینکه تو با یه نفر دیگه قرار گذاشته بودی و اون از این بابت ناراحت بود و تو نمیفهمیدی که چقدر داری عذابش میدی با بی تفاوتیت ..داد زد:همش چرتو پرته اون چیزی واسش مهم نیست مثل تو که دوستیمون برات مهم نبود حالا برو بیرون ...برو ...‌با گریه بیرون زدم و زنگ زدم به یوجین:باید ببینمت . یوجین:داری گریه میکنی؟چیشده؟من:باید ببینمت بیا همون کافه همیشگی ..یوجین:الان میام اشکالی نداره هیکاپ باهامه؟من:نه فقط بیا... رفتم سمت کافه ای که همیشه میرفتیم .. بعداز چند دقیقه که آروم تر شدم از پشت شیشه دیدمش که با هیکاپ از ماشین خارج شدن . اومدن دور همون میز نشستن . هیکاپ:چیشده؟یوجین:چرا گریه میکنی؟من:باید یه چیزیو بگم . من از السا خبر دارم . یوجین:چی؟هیکاپ:منظورت چیه؟من:من میدونم کجاست از اولشم میدونستم ولی نمیشد بگم . گریم گرفت:رفتم دیدن جک حالش خوب نبود تقریبا سرم داد کشید و بیرونم کرد‌ . هیکاپ:واقعا متاسفم اون اصلا حال خوبی نداره ،منظورش این نیست که تو...حرفشو قطف کردم:واقعا از السا خبر دارم میخوای بهش زنگ بزنم؟یوجین:من مخم داغ کرده واقعا نمیدونم چی بگم . من:اون رفته تگزاس پیش یکی از دوستاش قرار نبود من بگم این چیزا رو ولی قبل از اینکه برم خونه جک بهش زنگ زدم و اون قبول نکرد برگرده و منم رفتم پیش جک واقعا از کاری که کردم پشیمونم و خودمو مقصر میدونم . یوجین دستشو روی شونه ام گذاشت:تو نمیدونستی این جریانا باعث میشن جک به این روز بیافته فکر کردی کار درستی میکنی . من:پشیمونم . هیکاپ:اشکالی نداره میتونی دوباره بهش زنگ بزنی؟شاید بشه رد خطشو زد .
jᎬᏞsᎪ sᏆᎾᏒᎽ
#طلب پارت 29 السا اگه بابا دوباره بخواد کارای قبلو تکرار کنه من باید چیکار کنم ؟انگار حق با جک بود که گفت جای من پیشش امنه . اما اون دیگه داشت ازم سو استفاده میکرد. واسه چند لحظه وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم اما منصرف شدم . جک هیچی از حرفای هیکاپ نمیفهمیدم…
من:میشه؟هیکاپ:یکیو دارم که خوراکش همین کاره ،حالا که السا نمیاد باید به زور بکشونیمش اینجا . یوجین:به زور؟شاید واقعا دلش نخواد با جک باشه اگه برگرده و و همه چیزو تموم کنه و حال جک بدتر بشه چی؟ هیکاپ:من درستش میکنم فقط کافیه بفهمم السا کجاست . من:بهش زنگ میزنم .

السا
داشتم با مریدا شیر و کوکی میخوردم و فیلم میدیدم که گوشیم زنگ خورد و توجهم به شماره بابا جلب شد با یه ببخشید کوتاه از مریدا دور شدم و جوای دادم:سلام بابا. بابا:سلام عزیزم‌حالت خوبه؟من:آره شما خوبی؟بابا:آره میخواستم بگم پولو جور کردم همین امروز برگرد خونه چون نمیخوام وقتو تلف کنم دیگه خسته شدم .. من:منم همینطور بابا . من با اولین پرواز برمیگردم . بابا:منتظرتم دخترم . تماسو قطع کردم و به مریدا گفتم که باید برگردم و پدرم منتظرمه . قبول کرد و بعداز جمع کردن وسایلم منو تا فرودگاه همراهی کرد تقریبا یک ساعتی منتظر شدم تا یه بلیط کنسلی به پرواز بخوره و من جای اون بلیط کنسل شده سوار شم . بالاخره بعداز خداحافظی با مریدا راهی خونه شدم .

جک
توی اتاقم بودم و داشتم به رفتارایی که با السا داشتم فکر میکردم . از تک تک غرور و تحقیرهایی که کردم پشیمون بودم . من از السا خوشم اومده بود همون موقع که واسه اولین بار بوسیدمش ولی شجاعت گفتنشو نداشتم و فقط با رفتارم باعث شدم ازم دور بشه ...تو فکر بودم که با صدای گریه شدیدی به خودم اومدم . چه خبر شده که یه لحظه ام نمیذارن تو افکار خودم باشم . کلافه و عصبی از اتاق بیرون زدم و سر پله ها بودم که با چیزی که دیدم متعجب سر جام خشکم زد فکر میکردم خواب میبینم که به شدت بغلم کرد و با گریه گفت :کمکم کن خواهش میکنم . به خودم اومدم و دستمو روی کمرش گذاشتم نمیدونستم چی بگم نمیدونستم چیکار باید کنم فقط تونستم بگم:آروم باش....آروم باش ...کاملا خیس شده بود از خودم جداش کردم . تازه موقعیتمو درک کردم . بهش خیره شدم:چیشده،.....
#story
2024/05/14 16:09:52
Back to Top
HTML Embed Code: