از خدا که پنهون نیست، ولی تا میتونید از بنده هاش پنهون کنید.



...
@kolbh_sabzz
‏ولنا لقاء اخر في السماء،
مع الاحبة و كل من فقدناهم على الارض

و در آسمان دیدار دیگری داریم،
با آن‌هایی که دوستشان داشتیم و همه‌ی کسانی که روی زمین از دستشان دادیم.

@kolbh_sabzz
با خودت تکرار کن :

«در جریان زندگی آرام هستم و اجازه می‌دهم زندگی هر آنچه را که نیاز دارم به راحتی برایم فراهم می‌کند.»

خداوندا سپاسگزارم 🙏

روزتون به خیر🌹

@kolbh_sabzz
گاهی هر چقدر برای چیزی بیشتر پافشاری کنید و بیشتر سمتش برید و درگیریش بشید اون بیشتر ازتون دور میشه.
پس رها کن بره شاید رسیدن در رها کردن باشه ؛ به قول جمله ی تو کتاب کیمیاگر که نوشته بود : آنچه قسمتِ توست ، از کنارت نخواهد گذشت.

@kolbh_sabzz

چقدر این شعر پُر از حرفای حقه:

گر به دولت برسی مست نگردی، مردی 
گر به ذلت برسی پست نگردی، مردی 
اهل عالم همه بازیچه دست هوس‌اند 
گر تو بازیچه این دست نگردی، مردی .

@kolbh_sabzz
اشتباه تو این نبود که اون رو رها کردی!
اشتباه تو این بود ایمانی که بهش داشتی رو از دست دادی.
Amin

@kolbh_sabzz
Bezan Tabar-ehaam
⌞ @musicrelx ⌝
باهم گوش کنیم


Amin

@kolbh_sabzz
#جای_آتش_171


ممکنه کسانی که این جرم رو انجام دادن ، حین معلق موندن خودرو بین هوا و درخت کم جون بالای کوه از ماشین خارج شده باشن و اون دستبند بسته شده به دستگیره ی در اجازه ی فرار ازموقعیت رو به برادرتون نداده باشه...
معراج بزاقش را نمایشی قورت داد و در چشمان نافذ و جستجو گر مرد روبه رویش خیره شد:امکانش هست برادرم زنده باشه؟
سرهنگ مردمکهای معراج را که تأثر در آنها موج میزد کاوید:طبق شواهد به دست اومده ، احتمال زنده موندشون خیلی کمه...
نگاه معراج به پایین سقوط کرد و روز سختی را در پیش داشت...

آرام:
کنار پدر و آریا بودن عالی بود ، اما حس دلتنگی که امانم را بریده بود بیشتر از آن نمیتوانست مرا در آن شهر غریب نگه دارد..
مخصوصا از وقتی که موبایلم از دست آریا افتاده و تاچ و گلسش خورد شده بود...
هرچند ، دو روز تمام با معراج صحبت نکرده بودم اما بهانه ی خوبی میشد برای کنار گذاشتن هدیه ای که سپهر برایم خریده و هر بار با دست گرفتنش معراج را عصبی کرده زیپ ساکم را که بستم ، شمیم با لیوان شربت به اتاق آمد:انگار خیلی بهت بد گذشته...
نگاهم را به صورت خندانش دادم و بابت شربت تشکر کردم.و او روی صندلی میز آرایشش نشست...
_این چه حرفیه...اتفاقا خیلی خوش گذشت...بهت گفته بودم که...دوهفته ی دیگه باید کاتالوگ بهار رونمایی بشه..رو
چند تا از مدال هنوز اونطور که دلم میخواست کار نکردم...
خندید و تکیه اش را به میز داد:اینارو میگی...اما من که میدونم دلت واسه اون قلدر جذاب تنگ شده...
نگاهم را به خرت و پرت های جامانده ای که باید در کیف دستی ام جا میدادم دوختم و لبخند روی لبم را قایم کردم. ریمل و رژ لبم را در جیب کناری گذاشتم:اون که
الاپ بد جور از دستم شکاره...دوروزه بهش زنگ نزدم ، ببینتم خونم حالله...
_خطت رو بنداز تو گوشی من...
کیف پولم را هم به زور جا دادم و چانه ام را بالا انداختم:فردا سوپرایزش میکنم دیگه...
بلند خندید و دستش را از باال روی شانه ام گذاشت:اوه اوه...چه شود!...گوشه ی لب من هم بالا رفت:حالا برات تعریف
میکنم...بابا اینا همه تو هالن...؟
با انگشت خیسی ناشی از خندیدنش را از دور پلکهایش گرفت و در حالی که هنوز هم لبخند به لب داشت جواب داد:دایی توی اتاقه...اما خاله شبنم و مامانم توی هالن... من نمیدونم ، خاطره های اینا تمومی نداره؟
زیپ کیف را کشیدم و از جایم بلند شدم:این پنج روز که هیچ ، پنج سالم بگذره بازم حرف دارن باهم...
پالتویی که روی تخت انداخته بودم را برداشتم و شمیم هم از جایش بلند شد:ساک رو بزار پویا میاد میبره...
شالم را روی موهای بافته شدم ام انداختم و پالتو را هم روی ساعدم..باید قبل از رفتن ، پدرم را میدیدم...
*
با پشت انگشت چند ضربه روی در اتاق زدم و صدای آرام پدرم که مرا به اتاق دعوت میکرد... دستگیره ی در را کشیدم و بعد از داخل شدن ، پشت سرم در را بستم:شما از کتاب خوندن سیر نمیشین...؟
لای کتابش را بست و سرش را بالا آورد. لبخند به لب مرا به آغوشش دعوت کرد و من هم از خدا خواسته پالتو را روی میز انداختم و به سمتش رفتم... خم شده و سر در آغوشش فرو برده بودم که دستش نوازش وار روی سرم نشست:نمیدونم اون چیه که نگاهت رو اینقد بی تاب کرده ، اما مثل چشمام بهت اعتماد دارم...
_بابا...؟
دست دیگرش روی شانه ام نشست:جان بابا...؟
_این چند روز خیلی خوب بود...من دلم میخواد شما و آریا همیشه پیشم باشین...
سرم را بلند کرده و در چشمانی که دورشان پر از چین و چروک های ریز و درشت شده بود نگاه کردم:اون خونه کوچیکه...اما میتونیم باهاش کنار بیایم...مگه نه؟
دستش بالا آمد و کنار صورتم نشست:منم دلم رضا نیست پاره ی تنم رو ، جگرگوشمو تنها ول کنم به امون خدا .اما این اون پدری نیست که بتونه محکم و قوی پشتت
وایسه فقط زحمتاتو بیشتر میکنه..آریا هم کمتر از من نباشه ، حداقل به اندازه ی من اذیتت میکنه...این چند ماه رو هم دندون رو جیگر میزاریم...تابستون ، وقتی هم تو رو
غلتک کارت افتادی هم مدرسه آریاتعطیل شد ، یه تصمیم درست حسابی میگیریم...
بوسه ای روی دستش گذاشتم وبا نگاهی به ساعت روی دیوار ، کمر راست کردم...
_من دیگه باید برم...کارام همه تلنبار شده...همه ی کارمندا الان به خون من یکی تشنه ن...اونا تا یازده شب کار
میکنن ، من اینجا...
_آرام...؟
نگاهش جدی شده بود..درست مثل وقت هایی که میخواست بازخواستم کند:جانم بابایی؟
مکثش کوتاه بود ، اما امان از نگاهش...مرا در اعماق گودال عذاب وجدان و بدترین احساسهای دنیا غرق میکرد
_من نمیتونم جلوی عاشق شدنت رو بگیرم...اما هزار سالم بگذره ، بازم اینو بهت یاد آوری میکنم:اون مرد یه آدم پست و بی رحمه..پسراش هم همینطور هرچقدر ازشون دور باشی برات بهتره...فاصلتو باهاشون حفظ کن...


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz
#جای_آتش_172



وقتم کم بود...اما نمیتوانستم بیشتر از این حسم را از پدرم مخفی کنم.. پلک بستم و آه عمیقم را از سینه خارج کردم:اون مثل
باباش نیست!...
چشمانم را بالا آوردم ، حتی اگر از خجالت روی دیدن نگاهش را نداشتم... از نگاهش هیچ چیز را نمیشد خواند..نه شوک و بهتی و نه اخم غلیظی که مرا از ادامه راهی که درآن پا گذاشته بودم بترساند.فقط چشمهایی را میدیدم که پر از سؤال خیره ام شده بود و شاید هم کمی سرزنش...
لبهایم را کلافه روی هم سابیدم و انگشتهایم را در هم قفل کردم:نمیخواین چیزی بگین؟
نگاهش روی چشمانم مکثی کرد و سپس رویش را گرفت:چی بگم؟تو.عاشق شدی!
قدمی سمتش برداشتم و باز کنار پایش زانو زدم:بابا...؟
دستانش بالا آمد و روی موهایم نشستند. سرم را بوسید و آهسته گفت:گفتم که...من نمیتونم جلوی عاشق بگیرم...تو دیگه بزرگ شدی و خودت میتونی خوب رو از بد تشخیص بدی...درمورد اینکه مثل پدرش هست یا نیست...اگر تو از احساسش مطمئن باشی دلم میخواد مرد و مردونه جلو بیاد..نه اینکه پشت تو خودشو قایم کنه...
آه...وقت این که همه چیز را برایش توضیح دهم را نداشتم. اینکه او حتی از هویت واقعی من خبر ندارد اینکه مطمئن نیستم اگر از نیت من برای نزدیک شدن به خودش باخبر شود چه واکنشی نشان میدهد... او حتی نفرت عمیقی که نسبت به پدرش داشتم را نمیفهمید... این بین پدرش را ترجیح میداد یا من...؟آهم را فرو خوردم و پلک بستم:وقتی رسیدین تهران
راجبش مفصل حرف میزنیم...فقط دلم میخواست بدونین...
_پاشو دخترم...برو به سلامت...
بار دیگر گونه اش را بوسیدم و پالتویم را از روی میز برداشتم.. نگاهی دیگر به پدری که روی ویلچر دخترش را بدرقه میکرد انداختم و از در خارج شدم... دیرم شده بود و باید خودم را به پرواز میرساندم... این بین ، یکی از بارهایی که روی دوشم سنگینی میکرد را
زمین گذاشته بودم...پدرم از من عصبانی نشده بود و میتوانستم کمی ، فقط کمی
به آینده ی پیش رویم امیدوار باشم..

معراج:
آخرین مهمان ها را که بدرقه کرد با ظاهری که از آن خستگی میبارید به سمت مبلمان نشیمن به راه افتاد... پدرش خیره به یک نقطه ی نامعلوم ، در فکری عمیق فرو
رفته بود و عمویش هم با انگشتانش پیشانی دردناکش را ماساژ میداد...متین و زن عمویش هم یک گوشه در حال پچ پچ بودند.خودش را روی مبل تک نفره انداخت و گردنش را به تاج مبل تکیه داد...مراسم فرمالیته ای که برای ماهان گرفته بودند تمام شده بود و معراج انگار از همه ی عالم و آدم طلبکار بود... مراسم ختم برادرش را گرفته بود در حالی که هنوز هم نفس
میکشید و منتظر تماسی از معراج بود تا خبر خوشی از او بشنود... اینها یک طرف..دو روز بود که تلفن آرام خاموش بود و معراج همه ی اینها را با هم تاب نمی آورد...نگران و دلتنگ بود... چگونه از او خبری میگرفت.؟
چگونه دل بی قرارش را آرام میکرد...؟ میان این همه مشکل ، دلتنگی را کم داشت فقط...این حس از کجا و چگونه خودش را لابه لای همه ی برنامه هایش جا میداد...؟
_شما باورتون شده...؟من که میگم ماهان زنده ست...
معراج عصبی پلک بست و چطور میشد جلوی دهان زن عموی فضولش را بگیرد...؟خدمتکار با قرص مسکن و یک لیوان آب کنار عمویش ایستاد و کوروش بعد از خوردن قرص و سر کشیدن آب ، خدمتکار را مرخص کرد:اگر مرده جنازش کو...؟مراسم
ختم واسه کدوم جنازه گرفتین شماها...؟
_خودم با دستای خودم گذاشتمش توی قبر...شماها یادتون نیست...؟
پدرش این را گفت و معراج با تعجب پلک باز کرد... چشمان پر از غم اسکندر هیچ نشانه ای از دروغ و یا فیلم بازی کردن نداشت:کاش زودتر در اتاقش رو باز
میکردم!..آن سه نفر هم درست مانند معراج با تعجب خیره اسکندر تیموری بودند و او از چه کسی حرف میزد؟از کدام اتاق؟
_عمو جان از کدوم اتاق حرف میزنید...؟اون که توی...
معراج کلامش را برید :آقاجون...؟
اسکندر با حالی خراب و کمری تا شده به سمت اتاقش قدم برداشت:اون همه قرص رو از کجا آورد آخه...؟
در یک لحظه همگی در سکوتی مطلق فرو رفتند و صدای بسته شدن در اتاق ، آنها را از خلأیی که در آن افتاده بودند بیرون کشاندمعراج ناباور به در بسته شدی اتاق نگاه میکرد و عمویش گیج و ویج نگاهش بین در و صورت درهم معراج در نوسان
بود:از چی حرف میزد...؟ما داریم درمورد ماهان حرف میزنیم...اون هنوز توی شوک مرگ مأواست...؟
معراج بالاخره نگاه از در گرفت و دستانش را کلافه از بالا تا پایین صورت خسته اش کشید:یادش رفته...
زن عمویش با قیافه ای وا رفته به معراج زل زد:چیو یادش رفته...؟مگه همچین چیزی فراموش میشه...؟
_اون داره دچار فراموشی لحظه ای میشه...


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz
#جای_آتش_173



متین با مردمکهای گشاد شده و صدای بلند
گفت:آلزایمر.!!؟
معراج به نشانه ی تأیید پلک بست و نفس کلافه اش را بیرون فرستاد.ظاهرا هیچ سناریویی در کار نبود و همه ی آن سیتی اسکنها و نوار مغزها درست و حقیقی بودند... کوروش با حیرت از جایش بلند شد و آشفته دستش را روی سر کم مویش کشید:چطور ممکنه...؟چطور تا حالا متوجه نشده بودم...؟
_اون که خوب بود...آخه مگه میشه آدم یهویی آلزایمر بگیره...؟زن عمویش پرسیده بود و او الان حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.موهای پریشان و لحتی که روی پیشانی اش افتاده بود را پس زد:کم کم خودشو نشون میده..دکترش گفته تا یک سال آینده ممکنه حتی بچه هاشو
هم یادش نیاد...
_وااای خدااا...
_راه درمان نداره...؟
_با خودت ببرش آمریکا..اونجا دکتراش عالیه...
معراج:
با اعصابی متشنج پشت چراق قرمز ایستاد و برای بار هزارم شماره ی دخترک را گرفت...
آن اپراتور لعنتی هنوز هم پشت خط بود و کی میشد دوباره صدای دلبرکش را بشنود.؟
همه چیز به شکل عجیبی در حالت امن و امان خودش قرار داشت و معراج مشکوک بود، به این اوضاع موقت دل خوش نمیکرد
پاسپورت و ویزای جعلی تا هفته ی دیگر آماده نمیشد و تا زمانی که با چشمهای خودش ، خروج ماهان را از کشور نمیدید ، این آرامش را باور نمیکرد...آرامشی که این روزها فقط یک رایحه ی دل انگیز را کم
داشت...
چراق سبز شد و او با یک تیک آف ، به مقصد شرکت راهش را کشید...
**
حالش خوب نبود.افتضاح بود...سه روز بود که خواب به چشمانش نیامده بود...کابوس
پیشکش... خواب و خوراک را از او گرفته بود و فکر اینکه آن پسر عمه ی مزلفش ، الان چقدر دورش موس موس میکند رگ
هایش را تا مرز انفجار میبرد... بی تاب صدایش بود..بی قرار دیدن چشمهایش. دیگر طاقت نمی آورد...اگر امروز هم او را نمیدید دیوانه میشد ! دستانش را کلافه در موهایش چنگ زد و شماره ی منشی را گرفت. امروز هیچ جلسه ای نمیخواست...
حداقل با این وضع نمیخواست... گوشی اش را برداشت و گالری را باز کرد. پوشه ی مخصوص را لمس کرد و همه تن چشم شد..چقدر دلتنگ بود دلتنگی مگر شاخ و دم داشت دلتنگی مگر زن و مرد میشناخت
این مرد تمام شده در همه ی قیاس های دنیا ، دلتنگ یک جفت چشم بود...زابراه شده بود برای دختر دشمنش؟مجنون دختر شایان شده بود؟ تلفن در دستانش لرزید و اسکرین تلفن ، sevdaرا نشان میداد!
به راستی که برایش عشق بود عشقی که ذره ذره داشت میکشتش... تماس را برقرار کرد و تلفن را روی گوشش قرار داد...
_معراج...؟
جانش را میداد...به خدا قسم که جانش را هم برای شنیدن این صدا میداد.چشمانش را بست و جادو شد...اما این گربه ی ملوس را باید سر جایش مینشاند:
_میشه بگی سه روز این ماسماک لعنتی چرا خاموش بوده؟
_معراج...؟
ناز میریخت و این مرد دیوانه تر میشد.از جایش بلند شد و صدایش بالت میرفت چه میشد؟
_بهم بگو ...بهم بگو دقیقا کجای زندیگیت وایسادم که حتی یه زنگ نمیزنی لامصب؟داشتم از نگرانی میمردم لعنتییی...اون سپهر لگوری که...
_دلم برات تنگ شده...
آب روی آتش انداخت؟ خشم دود شد و حسادت فراموش... دستش را روی میز ستون کرد و چقدر به شنیدن صدایش نیاز داشت:دارم جون میکنم دختر...کی میای؟
چند تقه به در خورد و مزاحم نمیخواست.. نه الان که داشت رفع دلتنگی میکرد و حتی اگر تمام شهر به هم میریخت باید
خودش را آرام میکرد.
_معراج...؟
_اینقد معراج معراج نکن واسه من..وقتی به موقه ش یه لقمه ی چرب و نرم میشی برام دلم میخواد ، دلشو داشته باشی و تو چشمام نگاه کنی ، نه پشت تلفن واسم ناز بریزی وقتی میدونی دستم بهت نمیرسه...
در با صدای جیر جیری باز شد و چه کسی جرأت میکرد بی اجازه وارد اتاقش شود؟
پر از خشم به عقب برگشت و تا دهان باز کرد فریاد بزند ، چیزی از قلبش سقوط کرد.. خودش بود یا رؤیایش؟گوشی را پشتش ، روی میز پرت کرد و به طرفش خیزبرداشت.



ادامه دارد...


@kolbh_sabzz
.
#جای_آتش_174



با لذت به صدای استخوان هایی که میان بازوانش له میشدند گوش میداد، حریصانه عطرش را وارد ریه اش میکرد...شالش را چنگ زد و روی شانه هایش انداخت... موهایی که بعد از پنج روز باز شده بود را لمس کرد و پلک بست...لمسشان خود خود بهشت بود... موهایی که حالا کمی فر شده و دلبرکش را در حد مرگ زیبا کرده بود:با این سر و ریخت تا اینجا اومدی...؟
دخترک سرش را بالا آورد و رخ در رخ ، نزدیکش ایستاد:نوچ...
معراج سرش کج شد و نوسان نگاهش بین چشمهای روشن روبه رویش بود:پالتو پوشیدی روش...؟
_اهوم... گذاشتمش توی اتاق خودم...
هرم نفسسهایش مردی را که پنج روز از خواب و خوراک گرفته بود تا مرز دیوانگی میکشاند...در را قفل کرد
_دیوونه ، منشی صدای کلید رو شنید...
معراج بی توجه به غرولند آرام ،با دست زیر چانه اش رابالا برد .. نگاه حریصش روی چشمهای دخترک بود و الان هیچ چیزی نمیشنید داشتم دیوونه میشدم... بدون من حتی یه وجبم از خاک تهرون بیرون نمیری دیگه...
ضربان قلبهایشان به اوج رسیده بود و بی تاب در چشم های دلتنگ هم خیره بودند دست معراج روی کمر دخترک نشست و گفت :فهمیدی...؟
دخترک پلک بست
_ گفتی دلت تنگ شده...
گونه های آرام گر گرفت اما این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود:اهوم...گفتم...
سینه ی معراج از هیجان بالا آمد و میشد به دو طرفه بودن این حس امیدداشت...؟
_منم گفته بودم به وقتش جواب دلبریاتو....
دخترک قبل از تمام شدن حرفش روی پنجه پا بلند شد و لبهایش را به بزم لبهای معراج برد... بوسه سریعش معراج را در دم خفه کرد و چشمانش را از فرط حیرت گشاد...
اولین بار بود.. که او پیش قدم میشد.. چند ثانیه کوتاه و نفس گیر گذشت و به محض اینکه خواست فاصله بگیرد دستی که پشت کمرش بود چنگ شد و اینبار معراج بود که میبوسید.. این حس را اکنون با دنیا هم عوض نمیکرد چند دقیقه بعد ،وقتی دخترک فاصله گرفت ..معراج درمانده لب زد:گرفتی..جونمو هم گرفتی...
آرام سر فرود آورد و با قلبی که هنوز هم تند و تند میتپید ، گونه اش را به سینه ی پر
ضربان معراج چسباند... هنوز دو ثانیه نگذشته بود که معراج با خشم و بی تابی
چانه ی آرام را بالا داد و نفس زد:الان وقت جواب پس دادنه... وقت اینه که من بزنم اون ماسماسک و خوردش کنم...لبخند روی لبهای دخترک نشست و عصب های معراج را بیشتر چنگ زد:لازم نیست...
معراج با فکی قفل شده دوباره او را بین خودش و دیوار حبس کرد و غرید:اونش رو من مشخص میکنم...فقط منتظرم قبلش یه دلیل واسه در دسترس نبودنت بیاری...
سرش را پایین کشیده و در آن حوالی ، ریز به ریز حالت چشمهای دخترک را در نظر گرفته بود...همان هاله ی پر شیطنتی که بجای عصبی کردنش ، او را تا مرز دیوانگی میکشاند:د حرف بزن تا خودم از زبونت
نکشیدمش بیرون...
_گوشیم شکسته بود خب...
سعی کرده بود با مظلومیت بگوید ، اما امان از آن چشمهای شیطانش...
......
آرام:طرحم را بالاخره تکمیل کردم و عقب هول دادم... بی صبرانه منتظر رسیدن پایان وقت کاری بودم و تمام تلاشم را کرده بودم تا اتمام کارم ، باکس پیامهایی که درست
از لحظه ای که از اتاقش رفته بودم ، یکی یکی به دستم میرسید را باز نکنم.. تکیه به صندلی چرخانم ، دستها و بدنم را کشیدم و
موبایلم را برداشتم... اولین پیام ها مربوط به این چند روز اخیر بود که خطم خاموش و در دسترس نبود... پیامکهایی که بیشتر با نگرانی و بعضا با هشم نوشته شده بود...
و حتی در آخر ضمیمه کرده بود که اگر بیشتر از این سفر لعنتی ام را کش دهم ، می آید و مرا کشان کشان تا خود تهران می آورد...لبخندی روی لبم نشسته بود و میدانستم قلب دیوانه م با این جمله هایی که در آن زورگویی موج میزد ، دیوانه تر میشود... سه پیامک دیگر که تاریخ امروز خورده بود را هم خواندم و این اواخر حتی به خاطر آب شدن این قندها در دلم ، خودم
را مورد عتاب قرار نمیدادم... این بیقراری ها و دلتنگی هایی را که در نهایت غرور و
مردانگی ذاتی اش نشان میداد ، بیشتر و بیشتر به قلبم چنگ می انداخت ...من از مردهایی که برای حفظ غرورشان حاضر به سکوت میشدند متنفر بودم...صلابت معراج انکار نشدنی بود و در غرور و انحصار طلبی
تامش شکی وجود نداشت...همین ها مرا تا اوج میبرد و هر روز بیشتر از روز قبل
شیفته ام میکرد...
_تو اون اتاق لعنتی قایم شو تا به وقتش...
داشتم پیام تهدید آمیزش را با لبخند میخواندم که موبایل در دستم لرزید و لبخندم را پهن تر کرد... خیلی منتظرش نگذاشتم و بعد از دوبار لرزش ، گوشی را
جواب دادم:خسته نباشید رییس...
_تا پنج دقیقه ی دیگه پایین باش...
اوه...تماس قطع شد و خدا به داد من و تنهایی هایم با مرد خشمگین این روزهایم برسد...




ادامه دارد...

@kolbh_sabzz
#جای_آتش_175



مجوز را هم که با آن حرکت بی مقدمه صادر کرده بودم... از جایم بلند شدم و حرارتی را که به گونه هایم هجوم آورده بود را پس زدم... پالتو و کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم... مینا هم در حال جمع کردن وسایلش بود:کارت تموم شد...؟
_آره...میرم...با من که کاری نداری...؟
_نه گلم..خسته نباشی...
وارد آسانسور شدم و تمام تلاشم بر این بود که با نگاه کردن به رخ کارمندان و افرادی که وارد و خارج میشدند ، حواسم را از اتفاق غیر قابل پیشبینی و گام عجیب و که صبح برداشته بودم پرت کنم و راهی جایی کنم که به این زودی ها سراغم نیاید...
طبقه ی همکف اعلام شد و من با دستی که به گونه های ملتهب و احتمالا سرخم کشیدم ، از درب شرکت خارج شدم. با توجه به اتفاق آن روز و موتور سواری که قصد زیر
گرفتنم را داشت و البته توصیه های مکرر معراج ،همانجا از پیاده رو پایین رفتم و کمی آن طرف تر ماشینش را دیدم که راهنما میزد... قدم هایم را سرعت بخشیدم تا این مرد با این چراغ راهنما و ماشین یغور و تابلویش کار دستمان نداده خودم را به او برسانم.در را که بستم ، با یک تیک آف بلند ماشین را از جایش کند و به راه افتاد.....
_میشه بگی چرا هیچوقت تو ماشین موزیک گوش نمیدی؟
آرنج چپش را که فرمان را کنترل میکرد به پایه ی پنجره تکیه داد و دست راستش به سمت صورتم آمد... چشمها و انگشتانش همزمان نوازشم میکرد و چگونه میشد پلکم را باز نگه دارم...؟
_چطور تونستم این پنج روز و طاقت بیارم...؟
صدایش را هم مثل همه ی چیزهایی که متعلق به او بود دوست داشتم...
گونه ام را روی کف دستش گذاشتم و خیره اش شدم... چگونه آنقدر به من نزدیک شده بود که او را جزوی از خودم میدانستم..؟
وصل به خودم... وصل به تک تک نفسهایی که میکشیدم...چگونه راه قلبم را پیدا کرده بود که خودم هم نفهمیدم...؟این پنج روز برای خودم هم به سختی گذشته بود و این دو روز آخر ، بدتر از هر زمانی...اکنون که اینقدر نزدیک عطرش را نفس میکشیدم ، انگار که بعد از سالها به خانه ی خودم بازگشته بودم...نمیدانم از نگاهم چه خوانده بود...فقط یک آن به خودم آمدم و دیدم که ماشینش کنار آن خیابان پر تردد متوقف شده و سرم به شدت روی سینه اش فرود آمده است... لبهایش کنار گوشم زمزمه میکردند و نفسهایش لابه لای موهایم میرقصیدند... دستهایم بالا آمدند و محکم دور کمرش را در بر گرفتند...من هم به این آغوش نیاز داشتم...آغوشی که حالت مثل خانه ام بود و من به خانه برگشته بودم... صدای بوق از همه طرف به گوش میرسید و انگار سد معبر کرده بودیم...میان آن شلوغی انگار تازه هم را پیدا کرده ،حریصانه عطرها را نفس میکشیدیم... او عطر موهای من را... و من عطر خاص و منحصر به فرد او را... همان ترکیب چوب و سیگاری که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم یک روز اینقدر به آن علاقه مند شوم...صدای بوق ها بیشتر شد و حرکت سینه ی او متوقف...چند ثانیه ی پر شرم و نفس گیر گذشت و او بالاخره سری که در سینه اش قایم شده بود را با چشمان ستاره باران و پر از بهتش بالا آورد و نفس زد:ایقدر واسه گرفتن جون من حریص نباش..چقد منو دیوونه ببینی راضی میشی...؟
صدای بوق ممتد ماشینی که از کنارمان رد شد هر دویمان را از خلأیی که در آن گرفتار شده بودیم بیرون کشید و من آب دهانم را قورت دادم:بهتره راه بیفتیم...
نگاه لغزان و قیرگونه اش را از چشمانم گرفت و بوسه ی عمیقی روی پیشانی ام نشاند... دستم را محکم در دست گرفت و زیر دست خودش و روی دنده قرار داد... ماشین را به حرکت درآورد و همزمان نگاه سرخش را دوباره به چشمانم برگرداند:چه موزیکی دوست داری...؟
شانه ام را به صندلی تکیه دادم و با دلتنگی خیره ی ته ریش بلند شده اش شدم... کاش میشد پلک بست و همین الان
زبریشان را لمس کرد...
_میخوام موزیکای مورد علاقه ی خودت رو بشنوم...
برای یک لحظه دستش را برداشت و دکمه ی پخش را زد بعد از چندبار عوض کردن ، صدای آهنگ زیبای لاو استوری در فضای ماشین طنین انداخت...
'از کجا آغاز کنم...؟گفتن ماجرایی که یک عشق چقدر میتواند بزرگ باشد!...
'گفتن از عشقی شیرین که از دریا کهن سال تر است...
'از کجا شروع کنم...؟
'از اولین سلامش...؟
''به قلبم آمد و زندگی پوچم را معنا داد...
'دیگر هرگز عشقی نمی آید...
'او قلبم را پر میکند....
'او قلبم را از چیزهای خاص پر میکند...
'از آواز فرشتگان و از احساسات وحشی...
میان تصوراتم ، خیلی نرم در آغوشش به این طرف و آن طرف کشیده میشدم و همراه با آن آهنگ لایت و فوق عاشقانه برای رقصیدن با او اوج میگرفتم...
دستهایم روی شانه های پهنش باشد و دستهای او دور کمر من... نگاهش در نگاهم میخ باشد...
_با این چشمات تا به در و دیوار نکوبیمون آروم نمیگیری نه...؟


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz
Bezan Tabar
Ehaam
پاتریک: یک ساعت چقدر طول میکشه؟
باب‌: بستگی داره پیش کی باشی!

@kolbh_sabzz
تلاش کن اندوهت را دوست بداری؛
شاید برود.
به‌رسم تمام چیزهایی که دوست داشتی و رفتند...

@kolbh_sabzz
امروز خودت باش
اینجوری زیباتری❤️


@kolbh_sabzz
‏آدم شبیه کارش میشه
شبیه دوستاش میشه
شبیه رفتاراییش میشه که نادیده می‌گیره
مهم‌تر از همه دنیای آدم شبیه فکراش میشه
هرچقدر دیر بفهمی بیشتر شبیه چیزایی تو زندگیت میشی که نباید نگهشون می‌داشتی


@kolbh_sabzz
فرد مثبت همیشه برنامه دارد، فرد منفی همیشه بهانه دارد.

فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست، فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.

فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای می‌بیند، فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی می‌بیند.

فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری می‌یابد، فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی می‌بیند.

فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد می‌کند، فرد منفی دشمنی ها را زیاد می کند.

فرد مثبت می گوید اجازه بده انجام پذیر است، فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست.

فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل می‌کند، فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد می‌کند.


@kolbh_sabzz
گاهی تو را
کنار خود
احساس می‌کنم

اما چقدر
دلخوشی خواب‌ها کم است...

#محمدعلی_بهمنی

@kolbh_sabzz
2024/06/01 11:49:10
Back to Top
HTML Embed Code: