چقدر زیباست
کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز
نه از روی اجبار
و نه از روی تنهایی
فقط برای اینکه
ارزشش را دارد...🤍
🤍#1D | #FanArt
🤍T.me/MagicOneD
کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز
نه از روی اجبار
و نه از روی تنهایی
فقط برای اینکه
ارزشش را دارد...🤍
🤍#1D | #FanArt
🤍T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
نه؛ از نظر من ایدهی خیلی بدی بود بود. میدونم که تو هم همین نظر رو داشتی. اما تام مصمم بود که توی جایی ساکتتر و کوچیکتر و احتمالاً امنتر بازنشسته بشه. فکر میکنم از اینکه همش یاد گشتِ شبای دوران پلیس بودنش بیفته، خیلی خسته شده بود. نمیخواست دوباره یاد…
"فصل اول - قسمت دوم - بخش A"
چهل و هشت سال. این مدت زمانیه که باید به عقب برگردم، به زمانی که برای اولین بار تام رو ملاقات کردم. و شاید حتی این مدت زمان هم به کافی نباشه.
اون زمان خیلی آروم بود. تام. حتی اسمش هم محکم، ساده، اما بدون حساسیت خاصی بود. اسمش بیل، رِج، لِس یا تونی نبود. تو هیچوقت توماس صداش زدی؟ میدونم که من میخواستم انجامش بدم. گاهی اوقات یه لحظههایی بود که میخواستم اسمش رو عوض کنم. تامی. شاید این همون چیزیه که تو صداش میزدی، مردِ جوونِ زیبا با بازوهای بزرگ و موهای فرِ بلوند.
من خواهرش رو از مدرسهی راهنمایی میشناختم. موقعِ دومین سالِ راهنماییمون، توی راهروی مدرسه بهم نزدیک شد و گفت، 'من داشتم فکر میکردم که – تو خوب به نظر میرسی – دوستِ من میشی؟' تا اون موقع، ما تنهایی زمانمون رو میگذروندیم، توسط تشریفات مذهبی مدرسه حسابی گیج و پریشون شده بودیم، و صدای اِکوی کلاسها و صدای صافِ دخترای دیگه به گوش میرسید. همون موقع اجازه دادم که سیلوی تکالیفم رو کپی کنه، و اون برام چند تا از آهنگاش رو پلِی کرد: نات کینگ کول، پَتی پِیج، پِری کُمو. باهم، زیر لب، آهنگِ Some Enchanted Evening رو خوندیم. شاید یه غریبهای رو توی عقبِ صف، جایی که ما ایستاده بودیم و منتظر حلقهی پرش (یه ابزار برای ورزش ژیمناستیک) بودیم رو ببینین، چون هیچکدوم از ما این بازی رو دوست نداشتیم، اجازه میدادیم بقیهی دخترا قبل از ما برن. من از رفتن به خونهی سیلوی لذت میبردم چون اون یه چیزایی داشت، و مادرش میذاشت که اون موهای شکنندهی بلوندی داشته باشه که مدلش برای سن و سالش خیلی قدیمی بود؛ فکر کنم حتی مادرش کم کمکش میکرد تا گیر مو رو به جلوی موهاش بزنه.
اون زمان، موهای من، که مثل همیشه قرمز بود، به صورت یه بافتِ ضخیم تا کمرم آویزون بود. اگه توی خونه عصبانی میشدم – یادمه یه بار سرِ برادرم، فِرِد رو توی در کوبیدم – پدرم به مادرم نگاه میکرد و میگفت، 'عصبانیت توی خونِشه' چون این زود از کوره در رفتنِ ارثی از طرفِ مادرم بود. فکر کنم تو یه بار من رو Red Peril* صدا زدی، مگه نه، پاتریک؟ اون موقع، باعث شدی از این رنگ، خوشم بیاد، اما من همیشه حس میکردم که داشتن موهای قرمز، مثل پیشگویی میمونه: مردم ازم انتظار داشتن که خلق و خوی خشنی داشته باشم، و خب، اگه حس میکردم خونم به جوش اومده، رهاش میکردم (نشونش میدادم). نه همیشه، البته. اما گاه و بیگاه درهارو محکم بهم میزدم، و ظروف سفالی رو پرت میکردم.
یهبار اونقدر جارو برقی رو محکم توی ستون خونه کوبیدم که شکست.
وقتی برای اولین بار به خونهی سیلوی توی پَچِم* دعوت شدم، اون یه دستمال گردنِ هلویی از جنس ابریشم داشت و همون موقعی که دیدمش یکی ازش میخواسنم. خانوادهی سیلوی یه قفسهی بلند از نوشیدنیها، با درِ شیشهای که با ستارههای سیاهرنگی نقاشی شده بود، توی پذیراییشون داشتن. 'اینا همهش قسطیه' سیلوی گفت، زبونش رو به لپش فشار داد و طبقهی بالارو بهم نشون داد. اون اجازه داد که من دستمال گردن رو بپوشم و لاکهاش رو بهم نشون داد. وقتی درِ یکیشون رو باز کرد، بوی گلابی رو استشمام کردم. روی تخت تمیزش نشستم، لاکِ بنفشِ تیره رو انتخاب کردم تا ناخنهای پهن، جویده شدهی سیلوی رو لاک بزنم، و وقتی کارم تموم شد، دستش رو بالا جلوی صورتم گرفتم و فوت کردم، به آرومی. و بعد انگشت شستش رو توی دهنم بردم و لب بالاییم رو تا روی بخش انتهاییِ نرم ناخنش بردم، تا چک کنم که خشک شده.
'داری چیکار میکنی؟' یه خندهی تند و تیز تحویلم داد
دستش رو ول کردم تا روی دامنش بیفته. گربهش، میدنایت، اومد داخل و خودش رو آروم به پاهام مالید.
'ببخشید' من گفتم.
میدنایت خودش رو کِش آورد و به قوزک پام با نیاز شدیدی خودش رو فشار داد. دستم رو بردم پایین تا پشت گوشهاش رو بخارونم، و توی اون مدتی که روی گربه خم شده بودم، درِ اتاق سیلوی باز شد.
'برو بیرون'، سیلوی با صدای بیحوصلهای گفت. من سریعاً نشستم، نگران بودم که داره با من حرف میزنه، اما داشت از بالای شونهی من به در نگاه میکرد. من چرخیدم و اون پسر رو دیدم که اونجا وایستاده، و دستم به سمتِ ابریشم روی گردنم رفت.
'برو بیرون، تام'، سیلوی تکرار کرد، با لحنی که به نظر میرسید که تمایل چندانی به نقشهایی که قرار بود توی اون درامای کوچیکِ بینشون اجرا کنن، نداشت.
~~~
*Red Peril:
یه ارتش خطرناک که به عنوان سرچشمهای از سازمانهای کمونیستی خصوصا در اتحاد شوروی، یاد برده شده.
*Patcham:
محلهای نزدیکِ شهرِ برایتون.
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
چهل و هشت سال. این مدت زمانیه که باید به عقب برگردم، به زمانی که برای اولین بار تام رو ملاقات کردم. و شاید حتی این مدت زمان هم به کافی نباشه.
اون زمان خیلی آروم بود. تام. حتی اسمش هم محکم، ساده، اما بدون حساسیت خاصی بود. اسمش بیل، رِج، لِس یا تونی نبود. تو هیچوقت توماس صداش زدی؟ میدونم که من میخواستم انجامش بدم. گاهی اوقات یه لحظههایی بود که میخواستم اسمش رو عوض کنم. تامی. شاید این همون چیزیه که تو صداش میزدی، مردِ جوونِ زیبا با بازوهای بزرگ و موهای فرِ بلوند.
من خواهرش رو از مدرسهی راهنمایی میشناختم. موقعِ دومین سالِ راهنماییمون، توی راهروی مدرسه بهم نزدیک شد و گفت، 'من داشتم فکر میکردم که – تو خوب به نظر میرسی – دوستِ من میشی؟' تا اون موقع، ما تنهایی زمانمون رو میگذروندیم، توسط تشریفات مذهبی مدرسه حسابی گیج و پریشون شده بودیم، و صدای اِکوی کلاسها و صدای صافِ دخترای دیگه به گوش میرسید. همون موقع اجازه دادم که سیلوی تکالیفم رو کپی کنه، و اون برام چند تا از آهنگاش رو پلِی کرد: نات کینگ کول، پَتی پِیج، پِری کُمو. باهم، زیر لب، آهنگِ Some Enchanted Evening رو خوندیم. شاید یه غریبهای رو توی عقبِ صف، جایی که ما ایستاده بودیم و منتظر حلقهی پرش (یه ابزار برای ورزش ژیمناستیک) بودیم رو ببینین، چون هیچکدوم از ما این بازی رو دوست نداشتیم، اجازه میدادیم بقیهی دخترا قبل از ما برن. من از رفتن به خونهی سیلوی لذت میبردم چون اون یه چیزایی داشت، و مادرش میذاشت که اون موهای شکنندهی بلوندی داشته باشه که مدلش برای سن و سالش خیلی قدیمی بود؛ فکر کنم حتی مادرش کم کمکش میکرد تا گیر مو رو به جلوی موهاش بزنه.
اون زمان، موهای من، که مثل همیشه قرمز بود، به صورت یه بافتِ ضخیم تا کمرم آویزون بود. اگه توی خونه عصبانی میشدم – یادمه یه بار سرِ برادرم، فِرِد رو توی در کوبیدم – پدرم به مادرم نگاه میکرد و میگفت، 'عصبانیت توی خونِشه' چون این زود از کوره در رفتنِ ارثی از طرفِ مادرم بود. فکر کنم تو یه بار من رو Red Peril* صدا زدی، مگه نه، پاتریک؟ اون موقع، باعث شدی از این رنگ، خوشم بیاد، اما من همیشه حس میکردم که داشتن موهای قرمز، مثل پیشگویی میمونه: مردم ازم انتظار داشتن که خلق و خوی خشنی داشته باشم، و خب، اگه حس میکردم خونم به جوش اومده، رهاش میکردم (نشونش میدادم). نه همیشه، البته. اما گاه و بیگاه درهارو محکم بهم میزدم، و ظروف سفالی رو پرت میکردم.
یهبار اونقدر جارو برقی رو محکم توی ستون خونه کوبیدم که شکست.
وقتی برای اولین بار به خونهی سیلوی توی پَچِم* دعوت شدم، اون یه دستمال گردنِ هلویی از جنس ابریشم داشت و همون موقعی که دیدمش یکی ازش میخواسنم. خانوادهی سیلوی یه قفسهی بلند از نوشیدنیها، با درِ شیشهای که با ستارههای سیاهرنگی نقاشی شده بود، توی پذیراییشون داشتن. 'اینا همهش قسطیه' سیلوی گفت، زبونش رو به لپش فشار داد و طبقهی بالارو بهم نشون داد. اون اجازه داد که من دستمال گردن رو بپوشم و لاکهاش رو بهم نشون داد. وقتی درِ یکیشون رو باز کرد، بوی گلابی رو استشمام کردم. روی تخت تمیزش نشستم، لاکِ بنفشِ تیره رو انتخاب کردم تا ناخنهای پهن، جویده شدهی سیلوی رو لاک بزنم، و وقتی کارم تموم شد، دستش رو بالا جلوی صورتم گرفتم و فوت کردم، به آرومی. و بعد انگشت شستش رو توی دهنم بردم و لب بالاییم رو تا روی بخش انتهاییِ نرم ناخنش بردم، تا چک کنم که خشک شده.
'داری چیکار میکنی؟' یه خندهی تند و تیز تحویلم داد
دستش رو ول کردم تا روی دامنش بیفته. گربهش، میدنایت، اومد داخل و خودش رو آروم به پاهام مالید.
'ببخشید' من گفتم.
میدنایت خودش رو کِش آورد و به قوزک پام با نیاز شدیدی خودش رو فشار داد. دستم رو بردم پایین تا پشت گوشهاش رو بخارونم، و توی اون مدتی که روی گربه خم شده بودم، درِ اتاق سیلوی باز شد.
'برو بیرون'، سیلوی با صدای بیحوصلهای گفت. من سریعاً نشستم، نگران بودم که داره با من حرف میزنه، اما داشت از بالای شونهی من به در نگاه میکرد. من چرخیدم و اون پسر رو دیدم که اونجا وایستاده، و دستم به سمتِ ابریشم روی گردنم رفت.
'برو بیرون، تام'، سیلوی تکرار کرد، با لحنی که به نظر میرسید که تمایل چندانی به نقشهایی که قرار بود توی اون درامای کوچیکِ بینشون اجرا کنن، نداشت.
~~~
*Red Peril:
یه ارتش خطرناک که به عنوان سرچشمهای از سازمانهای کمونیستی خصوصا در اتحاد شوروی، یاد برده شده.
*Patcham:
محلهای نزدیکِ شهرِ برایتون.
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
"فصل اول - قسمت دوم - بخش A" چهل و هشت سال. این مدت زمانیه که باید به عقب برگردم، به زمانی که برای اولین بار تام رو ملاقات کردم. و شاید حتی این مدت زمان هم به کافی نباشه. اون زمان خیلی آروم بود. تام. حتی اسمش هم محکم، ساده، اما بدون حساسیت خاصی بود. اسمش…
اون پسر به در تکیه داده بود با آستینهایی که تا روی آرنجهاش بالا زده بود، و من به مرز باریک ماهیچههای ساعدهاش توجه کردم. اون نمیتونست بیشتر از 15 سال داشته باشه – فقط یکسال از من بزرگتر بود؛ اما شونههاش همینطوریش پهن بودن و یه گودی تیره پایینِ گردنش داشت. یه طرفِ چونهش یه جای زخم داشت – فقط یه فرورفتگیِ کوچیک، مثل یه اثرِ انگشت روی خمیربازی – و یه نیشخند روی لبهاش بود، که حتی باعث شد من بدونم از رو عمد اینکار رو میکرد، چون فکر میکرد باید انجامش بده، چون اون حرکت باعث شد که مثل تِد به نظر بیاد؛ اما همهی اثرِ این پسری که به چهارچوبِ در تکیه داده بود و با چشمهای آبیش – چشمهای کوچیک، و عمیق – بهم نگاه میکرد، باعث شد جوری سرخ بشم که برگشتم سمت زمین و انگشتهام رو نزدیک گوشهای میدنایت، توی موهای گردوخاکیش ببرم و چشمهام رو روی زمین متمرکز کنم.
'تام! برو بیرون!' صدای سیلوی الان بلندتر شد، و در با صدای بلندی بهم بسته شد.
پاتریک، میتونی تصور کنی، که اون چند دقیقه قبل از این بود که من میتونستم به خودم اعتماد کنم و دستام رو از روی گوشِ گربه بردارم و دوباره به سیلوی نگاه کنم.
بعد از اون، من تمام تلاشم رو کردم که دوستِ نزدیکِ سیلوی باقی بمونم. بعضی اوقات با اتوبوس از پَچِم خارج میشدم و به سمت خونهش که به یه خونهی دیگه چسبیده بود قدم میزدم، به پنجرههای براقش نگاه میکردم، با خودم میگفتم که کاش بیرون بیاد، در حالیکه با تصورِ پیدا شدن سر و کلهی تام تمام بدنم منقبض میشد. یهبار، روی دیوارِ گوشهی خونهش نشستم تا اینکه هوا تاریک شد و دیگه نمیتونستم انگشتام رو حس کنم. به آوازِ پرندههای سیاه که نهایت هنرشون بود، گوش دادم و بوی رطوبتِ خاک رو احساس کردم، و بعد یه اتوبوس گرفتم و به خونه برگشتم.
مادرم زیاد از پنجره به بیرون نگاه میکرد. هروقت که آشپزی میکرد، به اجاق تکیه میداد و از خط باریک شیشهای درِ پشتی به بیرون خیره میشد. اینطور به نظرم رسیده بود که هروقت آبگوشت درست میکرد، به بیرونِ پنجره خیره میشد. اون زمانِ زیادی رو صرف پختن آبگوشت میکرد، تیکههای گوشت رو جدا میکرد و غضروفها اطرافِ ماهیتابه باقی میموندن. مثلِ آهن بود و تیکههای کوچیکی داخلش داشت، ولی پدر و برادرهام بشقابهاشون رو با اون پر میکردن. شیرهش خیلی زیاد بود و روی انگشتها و ناخنهاشون هم میریخت، و وقتی که مادر سیگار میکشید و منتظرِ شستن ظرفها بود، اونها انگشتهاشون رو که آغشته به شیرهی غذا بود رو لیس میزدن.
مادر و پدر، همیشه همدیگه رو میبوسیدن. توی آشپزخونه، پدر با دستش که پشت گردن مادر رو سفت گرفته بود، و مادر دستش رو پشتِ کمرِ پدر میگرفت و به خودش نزدیک میکرد. اون موقع، خیلی سخت بود که بفهمیم چقدر بهم میان، چون توی همدیگه قفل شد بودن. اونطوری دیدنشون، برام عادی بود و من روی صندلی آشپزخونه مینشستم، مجلهی Picturegoer سالانه رو روی سفرهی راه راه میذاشتم، چونهم رو به دستم تکیه میدادم و منتظرشون میموندم تا بوسیدن رو تموم کنن. با اینحال که همش همدیگه رو میبوسیدن، به نظر میومد اونقدراهم باهم جرف نمیزدن. اونا از طریق ما باهم حرف میزدن: باید از پدرت درموردش بپرسی. یا: مادرت چی میگه؟ سرِ میز، فرِد، هری و من، و پدر در حال خوندن روزنامهی Gazette و مادر کنار پنجره سیگار میکشید. فکر نکنم هیچوقت اون کنارِ ما سرِ میز نشسته باشه، بجز یکشنبهها وقتی که پدرِ پدر، پدربزرگ تیلور، میاومد خونهمون. پدربزرگ، پدر رو 'پسر' صدا میکرد و زیر صندلیش خم میشد، و بیشترِ شامش رو به سگِ طلایی رنگِ نژادِ Westie میداد. پس طولی نمیکشید که مادر بلند بشه و دوباره شروع به سیگار کشیدن کنه، و ظروف و بشقابهایی که توی سینک ظرفشویی بودن رو پاک کنه. اون همیشه من رو کنار خشککن مستقر میکرد، دور کمرم یه پیشبند میبست، یکی از اونهایی که مال خودش بودن و اونقدر بلند بودن که باید تا بالا تا میخوردن، و من سعی میکردم مثلِ خودش، به سینک تکیه بدم.
بعضی وقتها وقتی که مادر اونجا نبود من از بینِ پنجره خیره میشدم و سعی میکردم تصور کنم که مادرم وقتی به کارخونهای با سقفِ مورب، مزرعهی کلم بروکلی پدر، و تصویرِ مربعی شکلِ آسمون بالایِ سرِ خونهی همسایهها نگاه میکرد، به چه چیزی فکر میکرد.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
'تام! برو بیرون!' صدای سیلوی الان بلندتر شد، و در با صدای بلندی بهم بسته شد.
پاتریک، میتونی تصور کنی، که اون چند دقیقه قبل از این بود که من میتونستم به خودم اعتماد کنم و دستام رو از روی گوشِ گربه بردارم و دوباره به سیلوی نگاه کنم.
بعد از اون، من تمام تلاشم رو کردم که دوستِ نزدیکِ سیلوی باقی بمونم. بعضی اوقات با اتوبوس از پَچِم خارج میشدم و به سمت خونهش که به یه خونهی دیگه چسبیده بود قدم میزدم، به پنجرههای براقش نگاه میکردم، با خودم میگفتم که کاش بیرون بیاد، در حالیکه با تصورِ پیدا شدن سر و کلهی تام تمام بدنم منقبض میشد. یهبار، روی دیوارِ گوشهی خونهش نشستم تا اینکه هوا تاریک شد و دیگه نمیتونستم انگشتام رو حس کنم. به آوازِ پرندههای سیاه که نهایت هنرشون بود، گوش دادم و بوی رطوبتِ خاک رو احساس کردم، و بعد یه اتوبوس گرفتم و به خونه برگشتم.
مادرم زیاد از پنجره به بیرون نگاه میکرد. هروقت که آشپزی میکرد، به اجاق تکیه میداد و از خط باریک شیشهای درِ پشتی به بیرون خیره میشد. اینطور به نظرم رسیده بود که هروقت آبگوشت درست میکرد، به بیرونِ پنجره خیره میشد. اون زمانِ زیادی رو صرف پختن آبگوشت میکرد، تیکههای گوشت رو جدا میکرد و غضروفها اطرافِ ماهیتابه باقی میموندن. مثلِ آهن بود و تیکههای کوچیکی داخلش داشت، ولی پدر و برادرهام بشقابهاشون رو با اون پر میکردن. شیرهش خیلی زیاد بود و روی انگشتها و ناخنهاشون هم میریخت، و وقتی که مادر سیگار میکشید و منتظرِ شستن ظرفها بود، اونها انگشتهاشون رو که آغشته به شیرهی غذا بود رو لیس میزدن.
مادر و پدر، همیشه همدیگه رو میبوسیدن. توی آشپزخونه، پدر با دستش که پشت گردن مادر رو سفت گرفته بود، و مادر دستش رو پشتِ کمرِ پدر میگرفت و به خودش نزدیک میکرد. اون موقع، خیلی سخت بود که بفهمیم چقدر بهم میان، چون توی همدیگه قفل شد بودن. اونطوری دیدنشون، برام عادی بود و من روی صندلی آشپزخونه مینشستم، مجلهی Picturegoer سالانه رو روی سفرهی راه راه میذاشتم، چونهم رو به دستم تکیه میدادم و منتظرشون میموندم تا بوسیدن رو تموم کنن. با اینحال که همش همدیگه رو میبوسیدن، به نظر میومد اونقدراهم باهم جرف نمیزدن. اونا از طریق ما باهم حرف میزدن: باید از پدرت درموردش بپرسی. یا: مادرت چی میگه؟ سرِ میز، فرِد، هری و من، و پدر در حال خوندن روزنامهی Gazette و مادر کنار پنجره سیگار میکشید. فکر نکنم هیچوقت اون کنارِ ما سرِ میز نشسته باشه، بجز یکشنبهها وقتی که پدرِ پدر، پدربزرگ تیلور، میاومد خونهمون. پدربزرگ، پدر رو 'پسر' صدا میکرد و زیر صندلیش خم میشد، و بیشترِ شامش رو به سگِ طلایی رنگِ نژادِ Westie میداد. پس طولی نمیکشید که مادر بلند بشه و دوباره شروع به سیگار کشیدن کنه، و ظروف و بشقابهایی که توی سینک ظرفشویی بودن رو پاک کنه. اون همیشه من رو کنار خشککن مستقر میکرد، دور کمرم یه پیشبند میبست، یکی از اونهایی که مال خودش بودن و اونقدر بلند بودن که باید تا بالا تا میخوردن، و من سعی میکردم مثلِ خودش، به سینک تکیه بدم.
بعضی وقتها وقتی که مادر اونجا نبود من از بینِ پنجره خیره میشدم و سعی میکردم تصور کنم که مادرم وقتی به کارخونهای با سقفِ مورب، مزرعهی کلم بروکلی پدر، و تصویرِ مربعی شکلِ آسمون بالایِ سرِ خونهی همسایهها نگاه میکرد، به چه چیزی فکر میکرد.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
Song's Name: The One That Got Away
Singer: Brielle Von Hugel
• #آهنگ_پیشنهادی
🤍• #Music • #Voice
🤍• T.me/MagicOneD
Singer: Brielle Von Hugel
• #آهنگ_پیشنهادی
🤍• #Music • #Voice
🤍• T.me/MagicOneD
ای كاش..
میتوانستم بگويم
كه با من چه میكنی
تو جانی در جانم میآفرينی..
تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن
روزهای بيشتر شبهای بيشتر
و سهم بيشتری از زندگی میخواهم
تو به من اطمينان میدهی
كه فردايی وجود دارد ...!🥺💜
💜 • #Niall / #profile
💜 http://T.me/MagicOneD
میتوانستم بگويم
كه با من چه میكنی
تو جانی در جانم میآفرينی..
تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن
روزهای بيشتر شبهای بيشتر
و سهم بيشتری از زندگی میخواهم
تو به من اطمينان میدهی
كه فردايی وجود دارد ...!🥺💜
💜 • #Niall / #profile
💜 http://T.me/MagicOneD
گر
آتش
دل نیست
پس این دود چراست. 🦋
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست 🕯
َ[مولانا]
💚•#Larry / #profile
💙• http://T.me/MagicOneD
آتش
دل نیست
پس این دود چراست. 🦋
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست 🕯
َ[مولانا]
💚•#Larry / #profile
💙• http://T.me/MagicOneD
Love yourself enough to set boundaries. Your time and energy are precious. You get to choose how you use it. You teach people how to treat you by deciding what you will and won’t accept🤍
- Anna Taylor
اونقدر خودتو دوست داشته باش که یهسری حد و حدود رو برای خودت ایجاد کنی.
زمان و انرژی تو ارزشمنده.
این تویی که باید انتخاب کنی چهجوری ازشون استفاده کنی.
این تویی که با تصمیمگیری در مورد بایدها و نبایدهات، به مردم یاد میدی که چطوری باید باهات رفتار کنن🤍
- آنا تیلور
🤍• #1D • #Wall • #Inspiring
🤍• T.me/MagicOneD
- Anna Taylor
اونقدر خودتو دوست داشته باش که یهسری حد و حدود رو برای خودت ایجاد کنی.
زمان و انرژی تو ارزشمنده.
این تویی که باید انتخاب کنی چهجوری ازشون استفاده کنی.
این تویی که با تصمیمگیری در مورد بایدها و نبایدهات، به مردم یاد میدی که چطوری باید باهات رفتار کنن🤍
- آنا تیلور
🤍• #1D • #Wall • #Inspiring
🤍• T.me/MagicOneD
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
There is nothing in this world that can trouble you more than your own thoughts🤍
هیچچیز تو این دنیا بیشتر از افکار خودت نمیتونه تورو آزار بده🤍
🤍• #1D • #Video
🤍• T.me/MagicOneD
هیچچیز تو این دنیا بیشتر از افکار خودت نمیتونه تورو آزار بده🤍
🤍• #1D • #Video
🤍• T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
اون پسر به در تکیه داده بود با آستینهایی که تا روی آرنجهاش بالا زده بود، و من به مرز باریک ماهیچههای ساعدهاش توجه کردم. اون نمیتونست بیشتر از 15 سال داشته باشه – فقط یکسال از من بزرگتر بود؛ اما شونههاش همینطوریش پهن بودن و یه گودی تیره پایینِ گردنش…
"فصل اول - قسمت دوم - بخش B"
توی تعطیلات تابستونی من و سیلوی معمولا به استخرِ بِلک راک میرفتیم. من همیشه میخواستم پول جمع کنم و توی ساحل بشینم، اما سیلوی اصرار میکرد که استخر جاییه که باید باشیم. این اتفاق به خاطر این بود که سیلوی بتونه با پسرا لاس بزنه. در طولِ دوران مدرسه، به ندرت پیش میومد که کسی اون رو ستایش نکنه در حالی که به نظر نمیرسید من توجه کسی رو جلب کرده باشم.
اما با وجود درخشش پنجرهها، بِتُنهای سفیدِ خیره کننده، صندلیهای تاشویِ حصیری و راه راه، استخر برای مقاومت کردن در برابرش، زیادی قشنگ بود، و اغلب اوقات ما نبودیم که 9 پِنی رو پرداخت کنیم و از بین میلههای عبوری به سمتِ گوشهی استخر، رد میشدیم.
یه بعد از ظهر رو با وضوح خاصی به یاد میارم. هردو 17 سالمون بود. سیلوی یه مایوی دو تکهی سبزِ لیمویی داشت، و من یه لباس شنایِ قرمز داشتم که واسهم خیلی کوچیک بود. من مجبور بودم بندهاش رو محکم کنم و تا پاهام پایین بکشم. در این زمان، سیلوی سینههایی نسبتاً چشمگیر و دورِ کمر مرتب داشت؛ من مثلِ شکلِ یه مستطیل بلند با گوشههای پُر کننده، به نظر میرسیدم. من اون موقع موهام رو مثل مدلِ Bob کوتاه کرده بودم، که ازش هم راضی بودم، اما خیلی قد بلند بودم. پدرم بهم میگفت که خم نشم، اما همچنین به من میگفت که همیشه کفشهای تخت انتخاب کنم. 'هیچ مردی نمیخواد
بالا رو نگاه کنه و بینیِ زن رو ببینه،' اون میگفت. 'مگه درست نیست، فیلیس؟' و مادر لبخند میزد و چیزی نمیگفت. توی مدرسه اونها مدام اصرار داشتند که با قدِ بلندم باید توی ورزشِ نتبال خوب باشم، اما ترسناک بودم.
من فقط کنار میایستادم، وانمود میکردم منتظر پاس هستم.
اون پاس هیچوقت نیومد، و من نگاهم رو به پسرها از بین حصارها در حالی که راگبی بازی میکردن، مینداختم. صداشون با صدای ما خیلی فرق داشت – عمیق، و با اعتماد به نفس پسرانهای که میدونن گام بعدی توی زندگی چی باشه. آکسفورد. کمبریج. بار. مدرسهی بغلی خصوصی بود، میبینی، مثلِ مال شما بود، و
پسرهای اونجا خیلی خوش تیپتر از پسرهایی که میشناختم، بودن. اونها ژاکتهای خوش برش خوردهای میپوشیدن و با دستهایی که توی جیبهاشون میکردن و موهای بلندی که روی صورتشون افتاده بود راه میرفتن، در حالی که پسرایی که من میشناختم (و این تعداد کم بودن) همونطور که مستقیم نگاه میکردن به آدم حمله ور میشدن، و هیچ رمز و رازی واسهشون وجود نداشت. همه رو به جلو. و نه، من هیچوقت با پسرهایی با اون مدل مو، صحبت نکردم. تو به یکی از اون مدرسهها رفتی، اما هیچوقت اون رو دوست نداشتی، مگه نه، پاتریک؟ توهم مثلِ من، هیچوقت باهاش جور نشدی. من اون رو از اولش فهمیدم.
برای بیرون حمام کردن هوا به اندازهی کافی گرم نبود – باد خنک و تازهای از دریا میومد – اما خورشید روشن بود. من و سیلوی صاف روی حولههامون دراز کشیدیم. دامنم رو روی مایوم نگه داشتم، در حالی که سیلوی وسایلش رو با ترتیب مرتب میکرد: شونه، چسبیده و جمع جور به، ژاکتِ کش باف پشمی. اون نشست و زیر چشمی، به جمعیتی که توی تراسِ آفتابگیر بودند نگاه کرد.
به نظر میرسید دهن سیلوی همیشه یه لبخند برعکس و کج رو نشون میده، و دندونهای جلوییش، خط بالای لبش رو دنبال میکنن، انگار که به خصوص به شکل شکسته شده باشن. من
چشمهام رو بستم، شکلهای مایل به صورتی توی قسمت داخلی پلکم حرکت کردن در حالی که سیلوی آهی کشید و گلوش رو پاک کرد. من میدونستم که میخواست با من حرف بزنه، تا به این نکته اشاره کنه که چه کسایی توی استخر بودن، چهکسی با چهکسی چهکاری انجام میداد و کدوم پسرها را میشناخت، اما تنها چیزی که میخواستم کمی گرما روی صورتم و احساس دور بودنِ هنگام خوابیدن زیرِ آفتاب بعد از ظهر به وجود میومد، بود.
در آخر تقریباً اونجا بودم. بهنظر میرسید که خون پشت چشمهام ضخیم شد و همهی اندامهام هم شل شده بودن. صدای چلپ چلوپِ پاها و صدای برخورد پسرها به آب از تختهی شیرجه هیچ کاری برای تحریک کردن من انجام نداد، و گرچه من میتونستم خورشید رو که شونههام رو میسوزوند احساس کنم روی زمین بِتُنی صاف باقی موندم، هر از گاهی، بوی گچِ کفِ خیسِ زمین و وزش نسیمِ کلرِ سرد رو از یه رهگذر، تنفس و استشمام میکردم.
بعد یه چیز خنک و مرطوب روی گونهم افتاد و من چشمهام رو باز کردم. اولش تنها چیزی که میتونستم ببینم تابشِ سفید آسمون بود. پلک زدم، و شکلِ واضحِ صورتیی خودش رو نشان داد. دوباره پلک زدم و صدای سیلوی رو شنیدم، ترشرو اما خوشحال – 'اینجا چکار می کنی؟' – و من میدونستم که کیه.
نشستم، سعی کردم خودم رو جمع کنم، روی چشمهام سایه بندازم و با عجله عرقِ لبِ بالاییم رو پاک کنم.
~~~
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
توی تعطیلات تابستونی من و سیلوی معمولا به استخرِ بِلک راک میرفتیم. من همیشه میخواستم پول جمع کنم و توی ساحل بشینم، اما سیلوی اصرار میکرد که استخر جاییه که باید باشیم. این اتفاق به خاطر این بود که سیلوی بتونه با پسرا لاس بزنه. در طولِ دوران مدرسه، به ندرت پیش میومد که کسی اون رو ستایش نکنه در حالی که به نظر نمیرسید من توجه کسی رو جلب کرده باشم.
اما با وجود درخشش پنجرهها، بِتُنهای سفیدِ خیره کننده، صندلیهای تاشویِ حصیری و راه راه، استخر برای مقاومت کردن در برابرش، زیادی قشنگ بود، و اغلب اوقات ما نبودیم که 9 پِنی رو پرداخت کنیم و از بین میلههای عبوری به سمتِ گوشهی استخر، رد میشدیم.
یه بعد از ظهر رو با وضوح خاصی به یاد میارم. هردو 17 سالمون بود. سیلوی یه مایوی دو تکهی سبزِ لیمویی داشت، و من یه لباس شنایِ قرمز داشتم که واسهم خیلی کوچیک بود. من مجبور بودم بندهاش رو محکم کنم و تا پاهام پایین بکشم. در این زمان، سیلوی سینههایی نسبتاً چشمگیر و دورِ کمر مرتب داشت؛ من مثلِ شکلِ یه مستطیل بلند با گوشههای پُر کننده، به نظر میرسیدم. من اون موقع موهام رو مثل مدلِ Bob کوتاه کرده بودم، که ازش هم راضی بودم، اما خیلی قد بلند بودم. پدرم بهم میگفت که خم نشم، اما همچنین به من میگفت که همیشه کفشهای تخت انتخاب کنم. 'هیچ مردی نمیخواد
بالا رو نگاه کنه و بینیِ زن رو ببینه،' اون میگفت. 'مگه درست نیست، فیلیس؟' و مادر لبخند میزد و چیزی نمیگفت. توی مدرسه اونها مدام اصرار داشتند که با قدِ بلندم باید توی ورزشِ نتبال خوب باشم، اما ترسناک بودم.
من فقط کنار میایستادم، وانمود میکردم منتظر پاس هستم.
اون پاس هیچوقت نیومد، و من نگاهم رو به پسرها از بین حصارها در حالی که راگبی بازی میکردن، مینداختم. صداشون با صدای ما خیلی فرق داشت – عمیق، و با اعتماد به نفس پسرانهای که میدونن گام بعدی توی زندگی چی باشه. آکسفورد. کمبریج. بار. مدرسهی بغلی خصوصی بود، میبینی، مثلِ مال شما بود، و
پسرهای اونجا خیلی خوش تیپتر از پسرهایی که میشناختم، بودن. اونها ژاکتهای خوش برش خوردهای میپوشیدن و با دستهایی که توی جیبهاشون میکردن و موهای بلندی که روی صورتشون افتاده بود راه میرفتن، در حالی که پسرایی که من میشناختم (و این تعداد کم بودن) همونطور که مستقیم نگاه میکردن به آدم حمله ور میشدن، و هیچ رمز و رازی واسهشون وجود نداشت. همه رو به جلو. و نه، من هیچوقت با پسرهایی با اون مدل مو، صحبت نکردم. تو به یکی از اون مدرسهها رفتی، اما هیچوقت اون رو دوست نداشتی، مگه نه، پاتریک؟ توهم مثلِ من، هیچوقت باهاش جور نشدی. من اون رو از اولش فهمیدم.
برای بیرون حمام کردن هوا به اندازهی کافی گرم نبود – باد خنک و تازهای از دریا میومد – اما خورشید روشن بود. من و سیلوی صاف روی حولههامون دراز کشیدیم. دامنم رو روی مایوم نگه داشتم، در حالی که سیلوی وسایلش رو با ترتیب مرتب میکرد: شونه، چسبیده و جمع جور به، ژاکتِ کش باف پشمی. اون نشست و زیر چشمی، به جمعیتی که توی تراسِ آفتابگیر بودند نگاه کرد.
به نظر میرسید دهن سیلوی همیشه یه لبخند برعکس و کج رو نشون میده، و دندونهای جلوییش، خط بالای لبش رو دنبال میکنن، انگار که به خصوص به شکل شکسته شده باشن. من
چشمهام رو بستم، شکلهای مایل به صورتی توی قسمت داخلی پلکم حرکت کردن در حالی که سیلوی آهی کشید و گلوش رو پاک کرد. من میدونستم که میخواست با من حرف بزنه، تا به این نکته اشاره کنه که چه کسایی توی استخر بودن، چهکسی با چهکسی چهکاری انجام میداد و کدوم پسرها را میشناخت، اما تنها چیزی که میخواستم کمی گرما روی صورتم و احساس دور بودنِ هنگام خوابیدن زیرِ آفتاب بعد از ظهر به وجود میومد، بود.
در آخر تقریباً اونجا بودم. بهنظر میرسید که خون پشت چشمهام ضخیم شد و همهی اندامهام هم شل شده بودن. صدای چلپ چلوپِ پاها و صدای برخورد پسرها به آب از تختهی شیرجه هیچ کاری برای تحریک کردن من انجام نداد، و گرچه من میتونستم خورشید رو که شونههام رو میسوزوند احساس کنم روی زمین بِتُنی صاف باقی موندم، هر از گاهی، بوی گچِ کفِ خیسِ زمین و وزش نسیمِ کلرِ سرد رو از یه رهگذر، تنفس و استشمام میکردم.
بعد یه چیز خنک و مرطوب روی گونهم افتاد و من چشمهام رو باز کردم. اولش تنها چیزی که میتونستم ببینم تابشِ سفید آسمون بود. پلک زدم، و شکلِ واضحِ صورتیی خودش رو نشان داد. دوباره پلک زدم و صدای سیلوی رو شنیدم، ترشرو اما خوشحال – 'اینجا چکار می کنی؟' – و من میدونستم که کیه.
نشستم، سعی کردم خودم رو جمع کنم، روی چشمهام سایه بندازم و با عجله عرقِ لبِ بالاییم رو پاک کنم.
~~~
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
[ 🖤جادویِ یِک جَهَتـ❱❱❱❱ ]
"فصل اول - قسمت دوم - بخش B" توی تعطیلات تابستونی من و سیلوی معمولا به استخرِ بِلک راک میرفتیم. من همیشه میخواستم پول جمع کنم و توی ساحل بشینم، اما سیلوی اصرار میکرد که استخر جاییه که باید باشیم. این اتفاق به خاطر این بود که سیلوی بتونه با پسرا لاس بزنه.…
اون پسر اونجا بود، با خورشید که پشت سرش بود، به سیلوی نیشخند میزد.
'داری قطرههای آب رو روی ما میریزی،' اون گفت.
قطرههای خیالی روی شونههاش رو پاک کرد.
البته، من تام رو بارها توی خونهی سیلوی دیده و تحسین کردم، اما این اولین باری بود که بخش زیادی از بدنش رو میدیدم. سعی کردم به جای دیگه نگاه کنم، پاتریک. سعی کردم به قطرههای کوچیک آب که از گلوش به سمت نافش میخزیدن، به تارهای نازکِ خیسِ موهاش که تا پشت گردنش بود خیره نشم.
اما میدونی چقدر سخته که وقتی چیزی رو میخوای میبینی، به دور نگاه کنی و ازش چشم برداری.
بنابراین من به رون هاش توجه کردم: روی موهای بور براق که پوستش رو پوشونده بود؛ من بندهای مایوی یک تکهم رو تنظیم کردم و سیلوی با آه بیش از حد دراماتیک دوباره پرسید: 'چی میخوای، تام؟'
اون به ما دو نفر نگاه کرد – هردو کاملاً خشک و آفتاب خورده. 'مگه خبر نداشتی؟'
'ماریان شنا نمیکنه.' سیلوی اعلام کرد.
'چرا که نه؟' اون پرسید، بهم نگاه کرد.
فکر میکردم میتونستم دروغ بگم. اما حتی اون موقع من وحشتناک ترس از لو رفتن داشتم. آخرش هم، مردم همیشه حقیقت رو میفهمن.
و وقتی بفهمن، وضع بدتر از وقتی که میتونستی به سادگی حقیقت رو بگی، میشه.
دهنم خشک شده بود، اما موفق شدم بگم، 'هیچوقت یاد نگرفتم.'
'تام عضو باشگاه شنا توی دریاست،' سیلوی گفت، با صدایی که تقریباً مثل غرور و افتخار به نظر میرسید.
من هیچوقت تمایل به خیس شدن رو نداشتم. دریا همیشه اونجا بود، یه سر و صدا و حرکت مداوم در کنارِ شهر. اما به این معنی نبود که من مجبور باشم بهش بپیوندم، مگه نه؟ تا اون لحظه، نداشتنِ توانایی شنا کردن انقدر کم اهمیت به نظر نمیرسید. ولی حالا میدونستم که مجبورم این کار رو انجام بدم.
'من دوست دارم یاد بگیرم.' گفتم، و سعی کردم لبخند بزنم
'تام بهت یاد میده ، مگه نه تام؟' سیلوی گفت، به چشماش نگاه کرد، اون رو به چالش کشید تا این رو رد کنه.
تام لرزید، بعد حولهی سیلوی رو کش رفت و دور کمرش پیچید.
'من میتونم،' اون گفت. با یه دست موهاش رو محکم تکون داد، و سعی کردن خشکشون کنه، به سمت سیلوی برگشت. 'یکم پول بهمون قرض بده.'
'روی کجاست؟' سیلوی پرسید.
این اولین چیزی بود که از روی شنیده بودم، اما واضح بود که سیلوی علاقهمند بود، بهخاطر این قضاوت میکنم که سوال درمورد کلاس شنا رو رها کرد و به جاش، گردنش رو دراز کرد تا پشت سر برادرش رو ببینه.
'غواصی،' تام گفت. 'یکم پول بهمون قرض بده.'
'بعدش چیکار میکنید؟'
'به تو ربطی نداره.'
سیلو وسایلش رو باز کرد و خودش رو برای مطالعه آماده کرد، یه لحظه قبلش با صدای آرومی گفت، 'شرط میبندم قراره به بارِ Spotted Dog برید.'
همون موقع، تام قدم جلو گذاشت و با بازیگوشی میخواست ضربهی تند و محکمی به خواهرش بزنه، اما سیلوی جا خالی داد تا دستِ اون بهش نخوره. حولهش به زمین افتاد و دوباره چشمهام رو ازش دزدیدم.
من تعجب کردم که رفتن به بارِ Spotted Dog چه چیز بدی داره، اما، نمیخواستم احمق به نظر بیام، پس دهنم رو بسته نگه داشتم.
سیلوی قبل از زمزمه کردن، اجازه داد یه سکوتِ کوچیک بگذره.
‘شما اونجا میرین. میدونم.' بعد اون گوشهی حوله رو گرفت، پرید، و شروع به پیچیدن اون دورِ برادش کرد. تام یهو پرید، اما اون دختر خیلی سریع بود. انتهای حوله روی سینهش با یه زخم، که ردِ قرمزی به جا گذاشت، قرار گرفت. اون موقع، خیال میکردم که نخِ موّاج دیدم، اما الآن ازش مطمئن نیستم. هنوز هم میتونی اون رو تصور کنی: پسر زیبای ما توسطِ خواهر کوچیکش، با اثر حولهی نَخیش، کتک خورده بود.
یه اثر از خشم از روی صورتش عبور کرد، و من سر جام سیخ شدم. اون موقع هوا داشت خنک میشد؛ سایهای در حال خزیدن روی کسایی که داشتن آفتاب میگرفتن، بود. تام به زمین نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد. سیلوی صبر کرد، از حرکت بعدی برادرش مطمئن نبود. با یه چنگِ ناگهانی، اون حوله رو پشتش نگه داشت؛ سیلوی داشت میدوید و میخندید وقتی که تام با تکونِ ناگهانی، با انتهای حوله سیلوی رو کتک زد – با قسمتی که باعث شد سیلوی یه صدای جیغِ بلند، اما ناپیدا از خودش خارج کنه – اون پسر حالا آروم بود، میدونی، من این رو حتی اون موقع هم میدونستم؛ اینکه اون عمداََ تظاهر به دست و پا چلفتی بودن میکرد، و با ایدهی اینکه اون ممکنه خواهرش رو خیلی محکم کتک بزنه، با دقت و قدرتِ بیشترش اذیتش میکرد.
'من یکم پول دارم،' من گفتم، پولِ خرده رو توی جیبِ ژاکتِ کش بافِ پشمیم، احساس کردم.
این تنها چیزی بود که مونده بود، اما اون رو برای تام بیرون آوردم.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
'داری قطرههای آب رو روی ما میریزی،' اون گفت.
قطرههای خیالی روی شونههاش رو پاک کرد.
البته، من تام رو بارها توی خونهی سیلوی دیده و تحسین کردم، اما این اولین باری بود که بخش زیادی از بدنش رو میدیدم. سعی کردم به جای دیگه نگاه کنم، پاتریک. سعی کردم به قطرههای کوچیک آب که از گلوش به سمت نافش میخزیدن، به تارهای نازکِ خیسِ موهاش که تا پشت گردنش بود خیره نشم.
اما میدونی چقدر سخته که وقتی چیزی رو میخوای میبینی، به دور نگاه کنی و ازش چشم برداری.
بنابراین من به رون هاش توجه کردم: روی موهای بور براق که پوستش رو پوشونده بود؛ من بندهای مایوی یک تکهم رو تنظیم کردم و سیلوی با آه بیش از حد دراماتیک دوباره پرسید: 'چی میخوای، تام؟'
اون به ما دو نفر نگاه کرد – هردو کاملاً خشک و آفتاب خورده. 'مگه خبر نداشتی؟'
'ماریان شنا نمیکنه.' سیلوی اعلام کرد.
'چرا که نه؟' اون پرسید، بهم نگاه کرد.
فکر میکردم میتونستم دروغ بگم. اما حتی اون موقع من وحشتناک ترس از لو رفتن داشتم. آخرش هم، مردم همیشه حقیقت رو میفهمن.
و وقتی بفهمن، وضع بدتر از وقتی که میتونستی به سادگی حقیقت رو بگی، میشه.
دهنم خشک شده بود، اما موفق شدم بگم، 'هیچوقت یاد نگرفتم.'
'تام عضو باشگاه شنا توی دریاست،' سیلوی گفت، با صدایی که تقریباً مثل غرور و افتخار به نظر میرسید.
من هیچوقت تمایل به خیس شدن رو نداشتم. دریا همیشه اونجا بود، یه سر و صدا و حرکت مداوم در کنارِ شهر. اما به این معنی نبود که من مجبور باشم بهش بپیوندم، مگه نه؟ تا اون لحظه، نداشتنِ توانایی شنا کردن انقدر کم اهمیت به نظر نمیرسید. ولی حالا میدونستم که مجبورم این کار رو انجام بدم.
'من دوست دارم یاد بگیرم.' گفتم، و سعی کردم لبخند بزنم
'تام بهت یاد میده ، مگه نه تام؟' سیلوی گفت، به چشماش نگاه کرد، اون رو به چالش کشید تا این رو رد کنه.
تام لرزید، بعد حولهی سیلوی رو کش رفت و دور کمرش پیچید.
'من میتونم،' اون گفت. با یه دست موهاش رو محکم تکون داد، و سعی کردن خشکشون کنه، به سمت سیلوی برگشت. 'یکم پول بهمون قرض بده.'
'روی کجاست؟' سیلوی پرسید.
این اولین چیزی بود که از روی شنیده بودم، اما واضح بود که سیلوی علاقهمند بود، بهخاطر این قضاوت میکنم که سوال درمورد کلاس شنا رو رها کرد و به جاش، گردنش رو دراز کرد تا پشت سر برادرش رو ببینه.
'غواصی،' تام گفت. 'یکم پول بهمون قرض بده.'
'بعدش چیکار میکنید؟'
'به تو ربطی نداره.'
سیلو وسایلش رو باز کرد و خودش رو برای مطالعه آماده کرد، یه لحظه قبلش با صدای آرومی گفت، 'شرط میبندم قراره به بارِ Spotted Dog برید.'
همون موقع، تام قدم جلو گذاشت و با بازیگوشی میخواست ضربهی تند و محکمی به خواهرش بزنه، اما سیلوی جا خالی داد تا دستِ اون بهش نخوره. حولهش به زمین افتاد و دوباره چشمهام رو ازش دزدیدم.
من تعجب کردم که رفتن به بارِ Spotted Dog چه چیز بدی داره، اما، نمیخواستم احمق به نظر بیام، پس دهنم رو بسته نگه داشتم.
سیلوی قبل از زمزمه کردن، اجازه داد یه سکوتِ کوچیک بگذره.
‘شما اونجا میرین. میدونم.' بعد اون گوشهی حوله رو گرفت، پرید، و شروع به پیچیدن اون دورِ برادش کرد. تام یهو پرید، اما اون دختر خیلی سریع بود. انتهای حوله روی سینهش با یه زخم، که ردِ قرمزی به جا گذاشت، قرار گرفت. اون موقع، خیال میکردم که نخِ موّاج دیدم، اما الآن ازش مطمئن نیستم. هنوز هم میتونی اون رو تصور کنی: پسر زیبای ما توسطِ خواهر کوچیکش، با اثر حولهی نَخیش، کتک خورده بود.
یه اثر از خشم از روی صورتش عبور کرد، و من سر جام سیخ شدم. اون موقع هوا داشت خنک میشد؛ سایهای در حال خزیدن روی کسایی که داشتن آفتاب میگرفتن، بود. تام به زمین نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد. سیلوی صبر کرد، از حرکت بعدی برادرش مطمئن نبود. با یه چنگِ ناگهانی، اون حوله رو پشتش نگه داشت؛ سیلوی داشت میدوید و میخندید وقتی که تام با تکونِ ناگهانی، با انتهای حوله سیلوی رو کتک زد – با قسمتی که باعث شد سیلوی یه صدای جیغِ بلند، اما ناپیدا از خودش خارج کنه – اون پسر حالا آروم بود، میدونی، من این رو حتی اون موقع هم میدونستم؛ اینکه اون عمداََ تظاهر به دست و پا چلفتی بودن میکرد، و با ایدهی اینکه اون ممکنه خواهرش رو خیلی محکم کتک بزنه، با دقت و قدرتِ بیشترش اذیتش میکرد.
'من یکم پول دارم،' من گفتم، پولِ خرده رو توی جیبِ ژاکتِ کش بافِ پشمیم، احساس کردم.
این تنها چیزی بود که مونده بود، اما اون رو برای تام بیرون آوردم.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_2
💚• T.me/MagicOneD
Skipping a song because it reminded you of something you lost is a different kind of hurt💙
رد کردن یه آهنگ به دلیله اینه که تورو به یاد چیزی که از دست دادی میندازه، یه صدمهی متفاوت💙
💙• #Louis • #Wallpaper
💙• T.me/MagicOneD
رد کردن یه آهنگ به دلیله اینه که تورو به یاد چیزی که از دست دادی میندازه، یه صدمهی متفاوت💙
💙• #Louis • #Wallpaper
💙• T.me/MagicOneD
بدون تو
من بهار و شکوفه هاشو نمیخوام
تابستون و آفتابشو نمیخوام
و پاییز و برگهاشو …
و حتی زمستون و با برفش رو نمیخوام
💜•• #Niall / #profile/ #text
💜•• http://T.me/MagicOneD
من بهار و شکوفه هاشو نمیخوام
تابستون و آفتابشو نمیخوام
و پاییز و برگهاشو …
و حتی زمستون و با برفش رو نمیخوام
💜•• #Niall / #profile/ #text
💜•• http://T.me/MagicOneD