This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرکی ازت پرسید ایران چه شکلیه بگو
کشوری به زیبایی یوسف؛ غم به اندازه پدرش؛خیانتکارانی به اندازه برادرانش
✍با قدرت هر دو متجاوز را به سزای اعمالشان میرسانیم.
@MER30TV 👈💯
کشوری به زیبایی یوسف؛ غم به اندازه پدرش؛خیانتکارانی به اندازه برادرانش
✍با قدرت هر دو متجاوز را به سزای اعمالشان میرسانیم.
@MER30TV 👈💯
❤18🔥3😢3
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#شاهنامه_خوانی_به_نثر
خواندیم که سام خواب خود را به موبدان بازگفت و آنان وی را سرزنش و به پیداکردن زال تشویق کردند.
و اینک:
سام بر آن بود که فردا به سوی البرزکوه رود و به جست و جو پردازد تا شاید دوباره فرزندش را بیابد و بدین ترتیب دلش بار دگر شاد شود. چون شب شد تصمیم گرفت زود بخوابد چرا که برای آنچه بر دلش آمده بود شتاب داشت. در خواب چنان دید که از کوه هند درفشی بلند برافراشته شد. آنگاه غلامی زیبا پدیدار شد در حالی که سپاهی عظیم پشت او بودند. سمت چپ او موبدی بود و سمت راستش نامور دانشمندی. یکی از آن دو مرد پیش سام آمد و زبان به سخنان سرد و سرزنش آمیز گشود که: ای مرد جسور و بداندیش که دل و چشم خود را از شرم خدا شسته ای! اگر مرغ دایه ی تو بود، آیا باز هم چنین پهلوان بودی؟ اگر موی سپید برای مرد ننگ است پس چرا موی و ریش تو اکنون چنین سپید شده؟ بدان که هم پهلوانی و هم ریش و موی سپید را خداوند به تو داده است، ولی تو راه داد را از بیداد گم کرده ای. پس باید از خداوند بیزار شوی که هر روزی در بدنت رنگی تازه داری. آن پسری که نزد تو خوار و بی ارزش بود پرورده ی خداوند است که دایه ای مهربان تر از او نمی یابی و تو را هیچگاه مهری هم اندازه ی او نباشد.
سام در خواب برآشفته شد و نعره ای همچون شیری خشمگین که در دام افتاده باشد برکشید. با دیدن آن خواب از خداوند ترسید و وقتی بیدار شد خردمندان و سران سپاه را گرد آورد. پس در طلب فرزند، با همه ی آنها به سوی کوهی که فرزندش را بر آن گذاشته بود، به راه افتاد. کوهی عظیم دید که سر به ثریا کشیده بود و در بالای آن پناهگاهی برافراخته دید که از گردش روزگار هیچ
گزندی به آن نمی رسید. ستون هایی از صندل دید که داخل آن با چوب عود بافته شده بود. سام به آن تخته سنگ بلند نگاه کرد و بالای آن، هیبت مرغ و آشیانه اش را دید. کاخی بسیار بلند بر تارک آسمان که از گزند آب و خاک در امان بود. جوانی چون ستاره و مانند خود دید که گرد آن آشیانه می گشت. سام با دیدن جوان، جهان آفرین را سپاس گفت و صورتش را بر زمین سایید.
خداوند در آن کوهی که سنگ خارا سر به ثریا کشیده بود، آن مرغ را پرورانده بود. پس دانست خداوند دادگر و تواناست و از هر بهتری بهتر است. به جست و جوی راهی به بالا پرداخت اما راهی نیافت. حتی جانوران وحشی را به آن جایگاه راهی نبود. همچنان ستایش کنان گرد آن کوه می گشت و راهی نمی یافت. پس گفت: «ای که از هر جایگاهی بالاتری! ای که از خورشید و ماه نیز برتری! من به درگاه تو توبه آورده ام. اگر این کودک از آن من است نه از پشت اهریمن بدنهاد، مرا یاری کن از این کوه بالا روم. خداوندا تو این پرگناه را عفو کن و با رحمت خود این بنده را بالا بر و فرزندم را به من باز ده!»
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
@MER30TV 👈💯
#شاهنامه_خوانی_به_نثر
خواندیم که سام خواب خود را به موبدان بازگفت و آنان وی را سرزنش و به پیداکردن زال تشویق کردند.
و اینک:
سام بر آن بود که فردا به سوی البرزکوه رود و به جست و جو پردازد تا شاید دوباره فرزندش را بیابد و بدین ترتیب دلش بار دگر شاد شود. چون شب شد تصمیم گرفت زود بخوابد چرا که برای آنچه بر دلش آمده بود شتاب داشت. در خواب چنان دید که از کوه هند درفشی بلند برافراشته شد. آنگاه غلامی زیبا پدیدار شد در حالی که سپاهی عظیم پشت او بودند. سمت چپ او موبدی بود و سمت راستش نامور دانشمندی. یکی از آن دو مرد پیش سام آمد و زبان به سخنان سرد و سرزنش آمیز گشود که: ای مرد جسور و بداندیش که دل و چشم خود را از شرم خدا شسته ای! اگر مرغ دایه ی تو بود، آیا باز هم چنین پهلوان بودی؟ اگر موی سپید برای مرد ننگ است پس چرا موی و ریش تو اکنون چنین سپید شده؟ بدان که هم پهلوانی و هم ریش و موی سپید را خداوند به تو داده است، ولی تو راه داد را از بیداد گم کرده ای. پس باید از خداوند بیزار شوی که هر روزی در بدنت رنگی تازه داری. آن پسری که نزد تو خوار و بی ارزش بود پرورده ی خداوند است که دایه ای مهربان تر از او نمی یابی و تو را هیچگاه مهری هم اندازه ی او نباشد.
سام در خواب برآشفته شد و نعره ای همچون شیری خشمگین که در دام افتاده باشد برکشید. با دیدن آن خواب از خداوند ترسید و وقتی بیدار شد خردمندان و سران سپاه را گرد آورد. پس در طلب فرزند، با همه ی آنها به سوی کوهی که فرزندش را بر آن گذاشته بود، به راه افتاد. کوهی عظیم دید که سر به ثریا کشیده بود و در بالای آن پناهگاهی برافراخته دید که از گردش روزگار هیچ
گزندی به آن نمی رسید. ستون هایی از صندل دید که داخل آن با چوب عود بافته شده بود. سام به آن تخته سنگ بلند نگاه کرد و بالای آن، هیبت مرغ و آشیانه اش را دید. کاخی بسیار بلند بر تارک آسمان که از گزند آب و خاک در امان بود. جوانی چون ستاره و مانند خود دید که گرد آن آشیانه می گشت. سام با دیدن جوان، جهان آفرین را سپاس گفت و صورتش را بر زمین سایید.
خداوند در آن کوهی که سنگ خارا سر به ثریا کشیده بود، آن مرغ را پرورانده بود. پس دانست خداوند دادگر و تواناست و از هر بهتری بهتر است. به جست و جوی راهی به بالا پرداخت اما راهی نیافت. حتی جانوران وحشی را به آن جایگاه راهی نبود. همچنان ستایش کنان گرد آن کوه می گشت و راهی نمی یافت. پس گفت: «ای که از هر جایگاهی بالاتری! ای که از خورشید و ماه نیز برتری! من به درگاه تو توبه آورده ام. اگر این کودک از آن من است نه از پشت اهریمن بدنهاد، مرا یاری کن از این کوه بالا روم. خداوندا تو این پرگناه را عفو کن و با رحمت خود این بنده را بالا بر و فرزندم را به من باز ده!»
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
@MER30TV 👈💯
❤15🔥1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بـار الـهـا ؛ تـنـهـا کـوچـه ای
کــه بــن بــســت نـيـسـت
کـــوچـــه يـــاد تـــوســت
از تو خالصانه می خواهم
کــــه دوســــتــــان
خوبم و هيچ انسانی
در کوچه پس کوچه های
زندگی اسير و گرفتار
هيچ بن بستی نگردد
شب همه دوستان بخیر
@MER30TV 👈💯
کــه بــن بــســت نـيـسـت
کـــوچـــه يـــاد تـــوســت
از تو خالصانه می خواهم
کــــه دوســــتــــان
خوبم و هيچ انسانی
در کوچه پس کوچه های
زندگی اسير و گرفتار
هيچ بن بستی نگردد
شب همه دوستان بخیر
@MER30TV 👈💯
❤15
#داستان_شب
در زمان های دور ، مرد خسیسی زندگی می کرد . او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید . چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد .
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد . باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد .
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی .
مرد خسیس کمی فکر کرد . نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن .
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد .
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است ؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن .
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت .
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت : خوب نصیحت سومت را بگو ، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد . مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن .
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن .
از آن پس ، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته می شود که بشنو و باور مکن !
@MER30TV 👈💯
در زمان های دور ، مرد خسیسی زندگی می کرد . او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید . چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد .
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد . باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد .
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی .
مرد خسیس کمی فکر کرد . نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن .
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد .
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است ؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن .
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت .
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت : خوب نصیحت سومت را بگو ، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد . مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن .
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن .
از آن پس ، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته می شود که بشنو و باور مکن !
@MER30TV 👈💯
❤16
#داستان_شب
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
@MER30TV 👈💯
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
@MER30TV 👈💯
❤24
الهی در این شب زیبای بهاری
یک ذهنِ آرام، بدنی سالم
خوابی شیرین،خیالی آسوده
و خوشیای از تهِ دل
نصیب دوستان و عزیزانم بگردان
شب بخیر
@MER30TV 👈💯
یک ذهنِ آرام، بدنی سالم
خوابی شیرین،خیالی آسوده
و خوشیای از تهِ دل
نصیب دوستان و عزیزانم بگردان
شب بخیر
@MER30TV 👈💯
❤16
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قشنگترین نصیحتی که میتونم بهت بکنم؛
اینه، بذار خود خدا برات بچینه!
خدا خیر مطلقه…
صبح زیباتون بخیر🍃
@MER30TV 👈💯
اینه، بذار خود خدا برات بچینه!
خدا خیر مطلقه…
صبح زیباتون بخیر🍃
@MER30TV 👈💯
❤20
برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش
1_ کار سختی که تو داری :
🌱آرزوی هر بیکاری است .
2_ فرزند لجبازی که تو داری:
🌱آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند
3_ خانه ی کوچکی که تو داری:
🌱آرزوی هر کرایه نشینی است .. .
4_ و دارایی کم تو:
🌱آرزوی هر قرض داری است
5_ سلامتی تو:
🌱آرزوی هر مریضی است .
6_ لبخند تو:
🌱آرزوی هر مصیبت دیده ای است
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن.
#انگیزشی
@MER30TV 👈💯
1_ کار سختی که تو داری :
🌱آرزوی هر بیکاری است .
2_ فرزند لجبازی که تو داری:
🌱آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند
3_ خانه ی کوچکی که تو داری:
🌱آرزوی هر کرایه نشینی است .. .
4_ و دارایی کم تو:
🌱آرزوی هر قرض داری است
5_ سلامتی تو:
🌱آرزوی هر مریضی است .
6_ لبخند تو:
🌱آرزوی هر مصیبت دیده ای است
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن.
#انگیزشی
@MER30TV 👈💯
❤16👍2