تنها راه آزادی و نجات زندگیم فرار کردن بود! من باید ازکشور خارج میشدم تا به دست سربازهای کمونیست کشور کشته نشم چون اینجا زن یه موجود بی ارزش بود!
من فقط دوازده سالم بود که مامانم تصمیم گرفت به جای درس خوندن و پول هدر دادن، بهش تو کارهای خونه کمک کنم و خونه داری یاد بگیرم.
من باید مراقب دوتا برادر کوچیکترم میبودم و کارهای خونه رو انجام میدادم تا وقتی زمانش برسه و بدون هیچ نظرخواهی، شوهرم بدن! اتفاقی که برای هر دختری که میشناختم میفتاد...
ما حق انتخابی نداشتیم، نباید رویایی داشته باشیم، نباید عاشق شیم، نباید درس بخونیم و کار کنیم. چون ما فقط یه خدمتکار برای مردهای اینجاییم اما.
من آرزو داشتم یه روزی نویسنده شم. کسی که همهجای دنیا کتاب هاش رو میخونن ولی چطور بدون مدرسه باید این اتفاق میفتاد؟ اون هم وقتی زمان زیادی تا شوهر دادنم نمونده بود؟
شرایط با حملهی کرهی جنوبی تغییر کرد و فکر فرار توی سرم پررنگ شد! وقتی سربازها درگیر یکی کردن کره و از بین بردن جمهوری کره بودن، شاید میتونستم خودم رو نجات بدم...
شاید میتونستم خودم رو به بوسان برسونم و زندگیم رو تغییر بدم اما من فقط یه دختر بچهی ۱۲ساله بودم! چطور باید فرار میکردم؟ چطور باید زنده میموندم؟
من توی ۱۲سالگی فهمیدم اگه کاری نکنم سرنوشتم مثل بقیه زن های روستا میشه و همین باعث شد تصمیم بگیرم زندگیم رو تغییر بدم!
من توی ۱۲سالگی فهمیدم اگه کاری نکنم سرنوشتم مثل بقیه زن های روستا میشه و همین باعث شد تصمیم بگیرم زندگیم رو تغییر بدم!
من فرار کردم اما از کدوم سمت باید برم؟ این تصمیم درستی بود؟ قرار بود بمیرم؟ قرار بود نجات پیدا کنم؟ میتونستم به ارزوم برسم و یه نویسنده بشم؟ یا منم یه اسم نوشته شده توی تاریخ سیاه کره شمالی میشدم؟
دختری که از خانوادش توی جنگ جدا میشه❤️🩹
باید از برادر کوچیک ترش مراقبت کنه
جلوی چشمش هزاران نفر میمیرن((:
باید فرار کنه و از مسیرای سختی میگذره
گیر افرادی میوفته که میخوان اونو بفروشن 😭
مجبور میشه توی ۱۲ سالگی ازدواج کنه...
و کلی ماجرای دیگه
باید از برادر کوچیک ترش مراقبت کنه
جلوی چشمش هزاران نفر میمیرن((:
باید فرار کنه و از مسیرای سختی میگذره
گیر افرادی میوفته که میخوان اونو بفروشن 😭
مجبور میشه توی ۱۲ سالگی ازدواج کنه...
و کلی ماجرای دیگه