چون خودمم تصادفی پیداش کردم و خب با وجود محدود بودنش وقتی خوندمش انقدرررر ازش خوشم اومد چه کفتم با همین موجودی محدودشم باید معرفیش کنممم🧎🏻♀️
من تا تونستم شمشیر زدم و از خونهم محافظت کردم اما وقتی سردار هخامنشی ها اومد، نتونستم مقابله کنم و اسیر شدم! اسیری که قرار بود به پادشاهشون تقدیم شه...💘
شوهرم توی جنگ بود و من از خونه و شهرم دور و دورتر میشدم! اماده بدترین اتفاقها بودم و میدونستم قراره زندگیم نابود بشه! کی به یه زن اسیر و پیشکشی رحم میکرد؟ اونهم زنی که به زیباییش معروف بود...🙌
شب ها توی تاریکی بهم زل میزد و از پشت پنجره طولانی مدت نگاهم میکرد! همش زیر نظرش بودم. نگاههای تب آلودش رهام نمیکرد و شعلههای عشق رو توی چشمهاش میدیدم...🧍♀️
اون فرمانده عاشقم شده بود اما من باید چیکار میکردم؟ به کی میگفتم؟ اصلا درست فکر میکردم یا نه؟ باید به عشقش جواب مثبت میدادم؟🫸