لجنزار بیخوابی
باید بخوابم. نمیشود. خوابم میبرد. اما زود بیدارم میکنند و محو میشوند. خستگی شدت یافته. سوال بنیادی که کمتر بهش میپردازم چون اگر بپردازم هم به جواب مشخصی نمیرسم و فقط وقتم را تلف میکنم این است که خواب چطور این قدر دستنیافتنی شده. خواب معمولی میخواهم. فقط هشت ساعت لعنتی. فقط برای هشت ساعت. این خستگی جوری شده که حتی بخواهم به تزریق ملاتونین پا بدهم. و البته این قدر خستهام، این قدر زیاد که رغبت نکنم این همه راه تا مطب دکتری بروم و برایش ماجرا را شرح بدهم. راه رفتن مسئلهای نیست. شرح دادن چرا. چنان خستهکننده که میکشدم.
«فقط بدهید. فقط ملاتونین لعنتی را به من بدهیم. یا لورازپام. یا دیازپام. اگزازپام یا هر پام دیگری.»
بعد از این حرف دکتر باید پاچههایم را بالا بزند تا پاهایم را برای جای سوزن برسی کند. نمیکند. فقط معتاد انگاشته و راهنمایی میشوی به سمت در خروجی. چنان خسته که گویی از وقتی از رحم مادرم خارج شدم خستهی بیخواب بودم. و این قدر بیخواب که تنها سر رشتهام برای نوشتن جملهی بعدی چیزی از جملهی قبلی باشد. از «پام» قرصهای پامدار و بعد جای سوزن روی پاها و بعد راهنمایی به سمت خروج و بعد هم خروج از مادر و حالا هم که اینجا. این نقشهی ذهنی یک آدم حسابی بیخواب است. و حالا با گفتن «احساس سقوط دارم.» زنجیره را میشکنم و بیراهه میروم. تعادل را از کف میدهم. مثل یک مست راه میروم. مردهی متحرک. غذا طعمش را از دست داده و لعنت. آدمها صدایشان قطع و وصل میشود. و این حالت اگر با بیحرکتی اصرار بر تمرکز تلفیق شود به هذیان میرساندم. داشتم آرام زمزمهای میکردم. میگفتم و ادامه میدادم. چیزهایی که آرام میگفتم در لایههایی از ذهن خودم به شدت معنادار بودند اما نگو مهمل محض بودهاند. هذیان همین است.
میخوابم. خیلی نمیگذرد که بیدارم میکنند. چه کسی بیدارم میکند و چگونه بیدار میشوم. نمیدانم. چرا میدانم. کمی پیچیده است. گفتن نمیدانم آسانتر از گفتن این است که: خودم از درون به خودم طعنه میزند. تو خیابانی خالی پر از خودم، خودی خودتر ایستاده است و خودهای دیگرم که همه شبیه هم مبهم و سایهوار هستند به این خود ایستادهی مبهم سایهوار که تنها خود ایستاده است طعنه میزنند. خواب و بیدار. خواب است و باز بیدار. او تا باز میآید به ماتشدگی خواب فرو برود طعنههایی دیگر بهش میزنند. شاید این خود دوست دارد بداند که این طعنهزنندگان چه و یا که هستند اما خواب این قدر منگش کرده که اهمیتی ندهد. اغلب تصویرهای تو سرم تو شب میگذرند. اما این تصویر تو یک عصر بارانخوردهی سرد خاکستریست. چنان که آهنگ california dreamin به آدم القا میکند. سردرد تصویر را متلاشی میکند. چنان قطرههای باران که تصویر آسمان را که تو چاله افتاده است را پاره پوره و مختل میکنند. باران ریزتر و تلاطم بیشتر و بعد اصلا دیگر یادم نیست که تصویر چه بوده. باید برگردم به چند خط قبلتر تا ببینم چه تصویری بوده. و اینجا میفهمم چه کسی مرا از خواب بیدار میکرده. نه. این حرفها مهمل است. شاید باید بخوابم تا کمتر مهمل بگویم. شاید هم حتی اگر خوب بخوابم و بیدار شوم
باز مهمل بگویم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
باید بخوابم. نمیشود. خوابم میبرد. اما زود بیدارم میکنند و محو میشوند. خستگی شدت یافته. سوال بنیادی که کمتر بهش میپردازم چون اگر بپردازم هم به جواب مشخصی نمیرسم و فقط وقتم را تلف میکنم این است که خواب چطور این قدر دستنیافتنی شده. خواب معمولی میخواهم. فقط هشت ساعت لعنتی. فقط برای هشت ساعت. این خستگی جوری شده که حتی بخواهم به تزریق ملاتونین پا بدهم. و البته این قدر خستهام، این قدر زیاد که رغبت نکنم این همه راه تا مطب دکتری بروم و برایش ماجرا را شرح بدهم. راه رفتن مسئلهای نیست. شرح دادن چرا. چنان خستهکننده که میکشدم.
«فقط بدهید. فقط ملاتونین لعنتی را به من بدهیم. یا لورازپام. یا دیازپام. اگزازپام یا هر پام دیگری.»
بعد از این حرف دکتر باید پاچههایم را بالا بزند تا پاهایم را برای جای سوزن برسی کند. نمیکند. فقط معتاد انگاشته و راهنمایی میشوی به سمت در خروجی. چنان خسته که گویی از وقتی از رحم مادرم خارج شدم خستهی بیخواب بودم. و این قدر بیخواب که تنها سر رشتهام برای نوشتن جملهی بعدی چیزی از جملهی قبلی باشد. از «پام» قرصهای پامدار و بعد جای سوزن روی پاها و بعد راهنمایی به سمت خروج و بعد هم خروج از مادر و حالا هم که اینجا. این نقشهی ذهنی یک آدم حسابی بیخواب است. و حالا با گفتن «احساس سقوط دارم.» زنجیره را میشکنم و بیراهه میروم. تعادل را از کف میدهم. مثل یک مست راه میروم. مردهی متحرک. غذا طعمش را از دست داده و لعنت. آدمها صدایشان قطع و وصل میشود. و این حالت اگر با بیحرکتی اصرار بر تمرکز تلفیق شود به هذیان میرساندم. داشتم آرام زمزمهای میکردم. میگفتم و ادامه میدادم. چیزهایی که آرام میگفتم در لایههایی از ذهن خودم به شدت معنادار بودند اما نگو مهمل محض بودهاند. هذیان همین است.
میخوابم. خیلی نمیگذرد که بیدارم میکنند. چه کسی بیدارم میکند و چگونه بیدار میشوم. نمیدانم. چرا میدانم. کمی پیچیده است. گفتن نمیدانم آسانتر از گفتن این است که: خودم از درون به خودم طعنه میزند. تو خیابانی خالی پر از خودم، خودی خودتر ایستاده است و خودهای دیگرم که همه شبیه هم مبهم و سایهوار هستند به این خود ایستادهی مبهم سایهوار که تنها خود ایستاده است طعنه میزنند. خواب و بیدار. خواب است و باز بیدار. او تا باز میآید به ماتشدگی خواب فرو برود طعنههایی دیگر بهش میزنند. شاید این خود دوست دارد بداند که این طعنهزنندگان چه و یا که هستند اما خواب این قدر منگش کرده که اهمیتی ندهد. اغلب تصویرهای تو سرم تو شب میگذرند. اما این تصویر تو یک عصر بارانخوردهی سرد خاکستریست. چنان که آهنگ california dreamin به آدم القا میکند. سردرد تصویر را متلاشی میکند. چنان قطرههای باران که تصویر آسمان را که تو چاله افتاده است را پاره پوره و مختل میکنند. باران ریزتر و تلاطم بیشتر و بعد اصلا دیگر یادم نیست که تصویر چه بوده. باید برگردم به چند خط قبلتر تا ببینم چه تصویری بوده. و اینجا میفهمم چه کسی مرا از خواب بیدار میکرده. نه. این حرفها مهمل است. شاید باید بخوابم تا کمتر مهمل بگویم. شاید هم حتی اگر خوب بخوابم و بیدار شوم
باز مهمل بگویم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄3🖕1👾1
کاربرد ربان سفید
بدجوری. شدیدا. میل.
من اما دختر بدیم.
و بدتر هم میشوم، سیگارهایت را که در دسترسم نمیگذاری.
و نگاه همسایهها تا شب لای پاهای من است.
و روی تختم.
در حالی که جسم ندارم. دچارم به ماندگی. نه تکان میخورم. نه حرف میزنم. به دود سیگارت خیرهم که رو لبهی جاسیگاری گذاشتهیی. بیحرکت ماندهم. بیحس. بیصدا. این حالم را میبینی. پردهها را جمع میکنی. چشمهایم را تنگ میکنم. نور میآزاردم.
میگویی: بلند شو و به زندگی بپرداز.
سکوت کردهم.
لیوان چایت را محکم روی میز میگذاری. سکوتم کلافهت میکند. با قدمهای استوار به سمتم میآیی. و پتو را از روی بدنم میکشی. با احساس سردی هوا به پایینتنهم اخم میکنم. سرما به برهنگیم میماسد. دست میبرم سمت پتو. پتو را از سر دیگر میکشی و تا میزنی و تو کمد میگذاری. همچنان که میروی به پنجرهها اشاره میکنی:
زود باش خودت را جمع و جور کن. همسایهها میبینند. آبروریزی نکن.
همسایهها.
نگاه همسایهها تا شب به شکافم است. شرم مرده. شب شده. برمیگردی. جا میخوری. انتظار این ماندگی بیشرم را نداری. فوری پردهها را میکشی. داد میزنی. صدا مرده. داد. آبرویت خدشهدار شده. دستت را روی گلویم میفشاری. نفس سخت میشود. لبخند میزنم. بقا مرده. رستگارم کن. میخندم. بار دیگر متولدم کن. روحم مالیده میشود. ملتهب و ارضا میشوم. وقت کارهای واقعی رسیده. منطق هم مرده. نبضم زیر انگشتهایت میجنبد. بله. بله کارهای واقعی. مرا بمال، من یک کاسهی تبتی هستم. ناباورانه به خندهها مینگری. این قدر دنبال معنا نگرد. میپنداری بیمارم. دستهایت را جدا میکنی. میافتم. بله بیمار. و این یک بیماری حاد است. ممکن است مسری باشد. چطور میشود تو چنین شرایطی خندید. میروی. آزادم کن. من و روحم را به هم مشتاق کن. در بسته میشود. و اتاق، شدیدا تاریک.
و نشستهم.
تو اتاق نیمهتاریک طرد شده. با دستهای همچنان بسته. بدن برهنه. انگیختگی سرد شده. پاهای کاملا باز کاملا شهوتباخته که میلشان را به لبها دادهند، لبهایی که شهوت سیگار دارند. سیگارهایت را در دسترسم نمیگذاری. تاریکی شدید اتاق و بعد جهان هم خاموش میشود. ولع. میل. بدجوری. شدید. انگشتها همان قدر تشنهند که لبها به ولع سیگار آغشته. و با شعلهی فندکی که زیر سیگار میکشم جهان کمکم از همان شعله روشن میشود. روحم روی زمین مرده. و من جسمم. به تماشای روح ناهوشیارم مشغول. باید هوشیارش کرد. دود با بازدم خارج میشود. باریکهیی از دود دور روح میپیچد و با ضربهی انگشت به سیگار و سقوط خاکستر، حالتی از هوشیاری محض به وجود میآید. چنان که پس یک ساعت مالیدن کاسهی تبتی دستهی چوبی را به تنهش زده باشی.
دینگ!
روح هوشیار و بیدار میشود. به رهایی میرسیم. رستگار میشویم.
و تنهاام.
دختر بدی شدهام.
نالهیی ناخواسته. چشمها بسته. نوک پستانها سفت شده. حرکت انگشتها رو شکافِ باریکِ خیسشده. و لرزش نامحسوس ماهیچههای شکم. نزدیکم. چیزی تا اوج نمانده. اما پیش از این که لرز، تمام تنم را بردارد مچم را میگیری. لحظهی بدیست. با دست دیگرم مشغول میشوم. دست دیگرم را هم میگیری. میخواهم دستهایم را آزاد کنم. زورم نمیرسد. نگاهت سرزنشگر است. سرخ میشوم. خجالت میلم را تیزتر میکند. با بیپروایی بیدار شده از تمنا خودم را بهت میکشم تا لااقل تو از این میل خلاصم کنی. خودت را پس میکشی. عقب میرانیم. مچهایم را به هم میچسبانی و با صبر و حوصله ربان سفیدی دورشان میکشی و محکم گره میزنی. مستقیم به چشمهایم مینگری. از نگاه ملامتگرت طفره میروم. چانهم را میگیری و باز مینگری. با صدای آرام و بمی زمزمه میکنی:
نباید این قدر با خودت ور بروی. خودارضایی اشتیاق تو را برای کارهای واقعی باطل میکند.
میگویی و رهایم میکنی. دردمند آه میکشم. رانهایم شرمآلوده و مستاصل به هم ساییده میشوند. ملتهب. خیس. ناکام. مثل مار زخمی به خود میپیچم و به نتیجهیی نمیرسم. خواهش میکنم تا این که صدای خواهش کردنم رفتهرفته خسته و خاموش میشود. دستهای بستهم کمکم سرد میشوند و به گزگز میافتند. ردهای سرخ دور مچهایم. من اما هنوز بدم. و بدتر هم میشوم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
بدجوری. شدیدا. میل.
من اما دختر بدیم.
و بدتر هم میشوم، سیگارهایت را که در دسترسم نمیگذاری.
و نگاه همسایهها تا شب لای پاهای من است.
و روی تختم.
در حالی که جسم ندارم. دچارم به ماندگی. نه تکان میخورم. نه حرف میزنم. به دود سیگارت خیرهم که رو لبهی جاسیگاری گذاشتهیی. بیحرکت ماندهم. بیحس. بیصدا. این حالم را میبینی. پردهها را جمع میکنی. چشمهایم را تنگ میکنم. نور میآزاردم.
میگویی: بلند شو و به زندگی بپرداز.
سکوت کردهم.
لیوان چایت را محکم روی میز میگذاری. سکوتم کلافهت میکند. با قدمهای استوار به سمتم میآیی. و پتو را از روی بدنم میکشی. با احساس سردی هوا به پایینتنهم اخم میکنم. سرما به برهنگیم میماسد. دست میبرم سمت پتو. پتو را از سر دیگر میکشی و تا میزنی و تو کمد میگذاری. همچنان که میروی به پنجرهها اشاره میکنی:
زود باش خودت را جمع و جور کن. همسایهها میبینند. آبروریزی نکن.
همسایهها.
نگاه همسایهها تا شب به شکافم است. شرم مرده. شب شده. برمیگردی. جا میخوری. انتظار این ماندگی بیشرم را نداری. فوری پردهها را میکشی. داد میزنی. صدا مرده. داد. آبرویت خدشهدار شده. دستت را روی گلویم میفشاری. نفس سخت میشود. لبخند میزنم. بقا مرده. رستگارم کن. میخندم. بار دیگر متولدم کن. روحم مالیده میشود. ملتهب و ارضا میشوم. وقت کارهای واقعی رسیده. منطق هم مرده. نبضم زیر انگشتهایت میجنبد. بله. بله کارهای واقعی. مرا بمال، من یک کاسهی تبتی هستم. ناباورانه به خندهها مینگری. این قدر دنبال معنا نگرد. میپنداری بیمارم. دستهایت را جدا میکنی. میافتم. بله بیمار. و این یک بیماری حاد است. ممکن است مسری باشد. چطور میشود تو چنین شرایطی خندید. میروی. آزادم کن. من و روحم را به هم مشتاق کن. در بسته میشود. و اتاق، شدیدا تاریک.
و نشستهم.
تو اتاق نیمهتاریک طرد شده. با دستهای همچنان بسته. بدن برهنه. انگیختگی سرد شده. پاهای کاملا باز کاملا شهوتباخته که میلشان را به لبها دادهند، لبهایی که شهوت سیگار دارند. سیگارهایت را در دسترسم نمیگذاری. تاریکی شدید اتاق و بعد جهان هم خاموش میشود. ولع. میل. بدجوری. شدید. انگشتها همان قدر تشنهند که لبها به ولع سیگار آغشته. و با شعلهی فندکی که زیر سیگار میکشم جهان کمکم از همان شعله روشن میشود. روحم روی زمین مرده. و من جسمم. به تماشای روح ناهوشیارم مشغول. باید هوشیارش کرد. دود با بازدم خارج میشود. باریکهیی از دود دور روح میپیچد و با ضربهی انگشت به سیگار و سقوط خاکستر، حالتی از هوشیاری محض به وجود میآید. چنان که پس یک ساعت مالیدن کاسهی تبتی دستهی چوبی را به تنهش زده باشی.
دینگ!
روح هوشیار و بیدار میشود. به رهایی میرسیم. رستگار میشویم.
و تنهاام.
دختر بدی شدهام.
نالهیی ناخواسته. چشمها بسته. نوک پستانها سفت شده. حرکت انگشتها رو شکافِ باریکِ خیسشده. و لرزش نامحسوس ماهیچههای شکم. نزدیکم. چیزی تا اوج نمانده. اما پیش از این که لرز، تمام تنم را بردارد مچم را میگیری. لحظهی بدیست. با دست دیگرم مشغول میشوم. دست دیگرم را هم میگیری. میخواهم دستهایم را آزاد کنم. زورم نمیرسد. نگاهت سرزنشگر است. سرخ میشوم. خجالت میلم را تیزتر میکند. با بیپروایی بیدار شده از تمنا خودم را بهت میکشم تا لااقل تو از این میل خلاصم کنی. خودت را پس میکشی. عقب میرانیم. مچهایم را به هم میچسبانی و با صبر و حوصله ربان سفیدی دورشان میکشی و محکم گره میزنی. مستقیم به چشمهایم مینگری. از نگاه ملامتگرت طفره میروم. چانهم را میگیری و باز مینگری. با صدای آرام و بمی زمزمه میکنی:
نباید این قدر با خودت ور بروی. خودارضایی اشتیاق تو را برای کارهای واقعی باطل میکند.
میگویی و رهایم میکنی. دردمند آه میکشم. رانهایم شرمآلوده و مستاصل به هم ساییده میشوند. ملتهب. خیس. ناکام. مثل مار زخمی به خود میپیچم و به نتیجهیی نمیرسم. خواهش میکنم تا این که صدای خواهش کردنم رفتهرفته خسته و خاموش میشود. دستهای بستهم کمکم سرد میشوند و به گزگز میافتند. ردهای سرخ دور مچهایم. من اما هنوز بدم. و بدتر هم میشوم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄6👾3
دعوت به شنیدن جرینگهای صدفی
داد زدهام. پوچی در من موج زده است. داد زدن بد نیست. ولی حالا وقت زمزمه است. و این اگر زمزمه نیست لااقل تلاشیست برای زمزمه کردن. زمزمه میکنم. زمزمه کمتر شنیده میشود. زمزمه التماس نمیکند. زمزمه میکنم. مثل صدف. صدف برای جهانش زمزمه میکند. جهان صدف دریاست. جهان را مرده میپندارم. چون خودم را مرده دانستهام. اما زمزمه پس زدن همهی اینهاست. جهان خیلی هم بد نیست اما برای نوشیدن سِر به جهانی شخصی احتیاج دارم. تاریکیها را پس میزنم. دست از نفرتورزی به خورشید برمیدارم. خورشید را دوست دارم. خورشید را صدا میزنم. طلوع خورشید را تماشا میکنم. تاریکیها با نور خورشید از بین میروند. نور قطره قطره سر میخورد و همه چیز را نمایان میکند. اشیا میل به پنهان شدن دارند. برهنه میشوم. دیوارهایم را میکوبم. میخواهم خانهای شیشهای بسازم. شاید داد زدن کوبیدن این دیوارها باشد. جامعه شدت را میبیند. اما جامعه برایم مهم نیست. داد زدن را ضروری دانستهام. میخواستم صادق باشم. مخصوصا با خودم. این گونه داد زدن خرج کردن صداقت است. ولی حالا باید فراتر رفت. و فراتر از داد زدن زمزمه است. زمزمه میکنم. دریا خیلی آرامتر است. و با هر پس و پیش آمدن جرینگ انبوه صدفها به گوش میرسد. در جهانی شخصی میخواهم بیشتر به دریا سر بزنم. آهستهتر راه بروم. عمیقتر نفس بکشم. درد مضاعف را از شانههایم بتکانم. میتکانم. حتی کت او را. که دلخور از زندگی زمین انداخته. کتش را برمیدارم. بو میکنم. میگریم. دنبالش میگردم. کت را تنش میکنم. آرزوهایت را بپوش عزیزم. و هیچ نگران اندازهاش نباش. بزرگ میشوی. بزرگتر. بزرگوار. کتی که به تنات زار میزند روزی اندازهات میشود. و بعد حتی کوچک. آن وقت کتهای بزرگ دیگری میخریم. و بهایش را هم میپردازیم. نترس. بگذار پروازت را ببینم. این تمرین پریدنهای تو است که التهاب روانم را آرام میکند. آرامم کن. و بهم یاد بده چگونه آرامت کنم. زندگی را دوست دارم. زندگی تو را هم. برای مرگمان میگریم. برای احتمال مرگ ماه هم میگریم. هنرمند زنده است. هنرمند مبارزه میکند. میتوانستی تریاکی باشی. اما مبارز شدهای. میجنگی. هزار زخم. زخمهایت را باید بوسید. کاش میتوانستم آرامات کنم. آرامش داشتم کاش. آن وقت زمزمهام هم زمزمهتر بود. نگرانیم. ولی نگرانیهایمان میتوانند نباشند. باور کن میتوانیم فقط با یک ساعت چیزی بنویسیم. میتوانیم به چیزها برسیم. نباید خودمان را زخمی و از کار افتاده بدانیم. نباید سخت بگیریم. هرچه سختتر بگیریم زندگی سختتر به ما اصابت میکند. رها باش. و راحت. وارد آب میشوم. به وارد آب شدن دعوتتان میکنم. زخمها میسوزند. شوری آب غسل میدهد. پاک میکند. آرام. برای ادامه آماده. ادامه باید داد. زمزمه میکنم. باید تمرین کنم. باید زمزمه کردن را تمرین کنم. حتی اگر تکراری بشود. باید کارهای تکراری بکنم. برای یاد گرفتن زمزمه باید مثل موراندی عمل کنم. موراندی از روی بطریها و جعبهها میکشید. با عشق میکشید. برای بارها و بارها و بارها. نمیخواست چیزی را به کسی ثابت کند. زور نمیزد. آرام از روی بطریهای تکراری نقاشیهای تکراری میکشید. با این کار به رمزی میرسید که درکش جز با تکرار به دست نمیآید. برای تمرین زمزمه مینویسم. اینجا زمین بازیست. بازی لذتبخش است. نیازی به استراحت ندارد. بازی خودش استراحت است. تو بازی هر کاری مجاز است. داد میزنم. و بعد هم یواشکی زمزمه میکنم. هم داد خواهم زد هم از این زمزمهها بیشتر خواهم نوشت. و تکرار خواهم کرد. میخواهم به اسرار نهفته تو تکرار برسم. میخواهم صدف باشم برای جهانی. و میخواهم دریایی داشته باشم که برایش زمزمههای تکراری کنم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
داد زدهام. پوچی در من موج زده است. داد زدن بد نیست. ولی حالا وقت زمزمه است. و این اگر زمزمه نیست لااقل تلاشیست برای زمزمه کردن. زمزمه میکنم. زمزمه کمتر شنیده میشود. زمزمه التماس نمیکند. زمزمه میکنم. مثل صدف. صدف برای جهانش زمزمه میکند. جهان صدف دریاست. جهان را مرده میپندارم. چون خودم را مرده دانستهام. اما زمزمه پس زدن همهی اینهاست. جهان خیلی هم بد نیست اما برای نوشیدن سِر به جهانی شخصی احتیاج دارم. تاریکیها را پس میزنم. دست از نفرتورزی به خورشید برمیدارم. خورشید را دوست دارم. خورشید را صدا میزنم. طلوع خورشید را تماشا میکنم. تاریکیها با نور خورشید از بین میروند. نور قطره قطره سر میخورد و همه چیز را نمایان میکند. اشیا میل به پنهان شدن دارند. برهنه میشوم. دیوارهایم را میکوبم. میخواهم خانهای شیشهای بسازم. شاید داد زدن کوبیدن این دیوارها باشد. جامعه شدت را میبیند. اما جامعه برایم مهم نیست. داد زدن را ضروری دانستهام. میخواستم صادق باشم. مخصوصا با خودم. این گونه داد زدن خرج کردن صداقت است. ولی حالا باید فراتر رفت. و فراتر از داد زدن زمزمه است. زمزمه میکنم. دریا خیلی آرامتر است. و با هر پس و پیش آمدن جرینگ انبوه صدفها به گوش میرسد. در جهانی شخصی میخواهم بیشتر به دریا سر بزنم. آهستهتر راه بروم. عمیقتر نفس بکشم. درد مضاعف را از شانههایم بتکانم. میتکانم. حتی کت او را. که دلخور از زندگی زمین انداخته. کتش را برمیدارم. بو میکنم. میگریم. دنبالش میگردم. کت را تنش میکنم. آرزوهایت را بپوش عزیزم. و هیچ نگران اندازهاش نباش. بزرگ میشوی. بزرگتر. بزرگوار. کتی که به تنات زار میزند روزی اندازهات میشود. و بعد حتی کوچک. آن وقت کتهای بزرگ دیگری میخریم. و بهایش را هم میپردازیم. نترس. بگذار پروازت را ببینم. این تمرین پریدنهای تو است که التهاب روانم را آرام میکند. آرامم کن. و بهم یاد بده چگونه آرامت کنم. زندگی را دوست دارم. زندگی تو را هم. برای مرگمان میگریم. برای احتمال مرگ ماه هم میگریم. هنرمند زنده است. هنرمند مبارزه میکند. میتوانستی تریاکی باشی. اما مبارز شدهای. میجنگی. هزار زخم. زخمهایت را باید بوسید. کاش میتوانستم آرامات کنم. آرامش داشتم کاش. آن وقت زمزمهام هم زمزمهتر بود. نگرانیم. ولی نگرانیهایمان میتوانند نباشند. باور کن میتوانیم فقط با یک ساعت چیزی بنویسیم. میتوانیم به چیزها برسیم. نباید خودمان را زخمی و از کار افتاده بدانیم. نباید سخت بگیریم. هرچه سختتر بگیریم زندگی سختتر به ما اصابت میکند. رها باش. و راحت. وارد آب میشوم. به وارد آب شدن دعوتتان میکنم. زخمها میسوزند. شوری آب غسل میدهد. پاک میکند. آرام. برای ادامه آماده. ادامه باید داد. زمزمه میکنم. باید تمرین کنم. باید زمزمه کردن را تمرین کنم. حتی اگر تکراری بشود. باید کارهای تکراری بکنم. برای یاد گرفتن زمزمه باید مثل موراندی عمل کنم. موراندی از روی بطریها و جعبهها میکشید. با عشق میکشید. برای بارها و بارها و بارها. نمیخواست چیزی را به کسی ثابت کند. زور نمیزد. آرام از روی بطریهای تکراری نقاشیهای تکراری میکشید. با این کار به رمزی میرسید که درکش جز با تکرار به دست نمیآید. برای تمرین زمزمه مینویسم. اینجا زمین بازیست. بازی لذتبخش است. نیازی به استراحت ندارد. بازی خودش استراحت است. تو بازی هر کاری مجاز است. داد میزنم. و بعد هم یواشکی زمزمه میکنم. هم داد خواهم زد هم از این زمزمهها بیشتر خواهم نوشت. و تکرار خواهم کرد. میخواهم به اسرار نهفته تو تکرار برسم. میخواهم صدف باشم برای جهانی. و میخواهم دریایی داشته باشم که برایش زمزمههای تکراری کنم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄3👾1
رنگبخشی به ماه
هلال ماه، سبز.
آبی. و بعد زرشکی.
بچه که بودم به بادزنگ شیشهای اتاقش علاقهمند شدم. بادزنگ آویزی دایرهای پر از دلفینهای آبی شیشهای بود. دلفینها با نخهای نامرئی بالا و پایین و گرد و در پی هم آویزان شده بودند. جادویی. چنان که گویی شاهد اجتماع واقعی دلفینها تو اعماق اقیانوس باشی. همان نظم افسانهای که ذهن را آرام میکند. و شیشهها که به هم میخوردند و صدای سِر و ستاره میدادند. درخشش چشمها و ذوق صدایم را که دید، بادزنگش را به من بخشید. نزدیک تخت آویزانش کردم. دلفینها هر روز صبح با اشعههایی از خورشید میدرخشیدند. آن وقت پایم را بالا میبردم و انگشت پایم را به یکی از دلفینها میزدم. حرکت پخش میشد. دلفینها به هم میخوردند و جرینگجرینگ شیشهای. محشر بود. محشر. اما متاسفانه کمی زود بود. بچهتر از اینها بودم که خرابش نکنم. وگرنه تا ابد ابد ابد ابد حفظش میکردم. حیف که نابود شد و حسرت شنیدن صدای شیشه در مواجهی باد با من ماند. دلفینها به هم گره خوردند و کمکم شکستند. جادوی زندگیام خراب شد. جادو که خراب شود باید مرد. یا باید هر چه سریعتر به فکر مردن افتاد.
برای مردن زود است. شیشهی قرمز را برمیدارم. روی صفحه تنظیم میکنم. طرح را میاندازم. الماس را روی خطوط میکشم و تا لبهی شیشه پیش میبرم. صدای لذیذ پاره شدن شیشه تو گوشم میپیچد. زیپ شیشهای اگر باشد همچین صدایی باید بدهد. شیشه را تو دستم میگیرم و با انگشتها فشار میآورم و تق. خط شکستگی روی شیشه پیش میرود و میرود و لعنت، طرح را هم میشکاند. خراب میشود. اگر قدری افسردهتر بودم همین قسمت تیز اشتباهی شکسته را تو سینهام فرو میبردم تا به صورت فیزیکی به قلب لعنت شدهام این مفهوم را برسانم که بس کن لعنتی. این خون دلمرده را به سر میرسانی تا افکار دلمرده بچرخاند و از چشم اشکهای پژمرده بریزاند. ولی خب نه. باید شیشهی قیمتی خراب شدهی دوستداشتنی را با نهایت شفقت کنار بگذارم و سعی کنم ناراحتش نباشم. و نه. شیشه را بیشتر نمیشکانم. قبلا شیشهها را میشکاندم تا رویشان راه بروم. خون و شیشه. این دو عجیب و سخت به ریشههای من پیچیدهاند. شیشهها را اسرارآمیز میدانم و خون بیشتر از خون است. و ترکیب این دو محشر. «حالا چرا تیفانی؟» بهشان گفتم برای زیبایی و حقیقت را برای خودم نگه داشتم.
هر قدر هم که شیشه را با ملایمت و ظرافت برش بزنی بلخره خردههایش تو دست و بالت فرو میرود و زخمت میکند. کریستالهای ریز شیشه را از زخم بیرون میکشم. گاهی یک مروارید خون هم همراهش بالا میزند که براق و لعلفام است. و البته زخمهای ریزریز ناپیدا روی انگشتها. از آنها که درد ندارند ولی اگر باهاشان لیمو بچکانی دچار نوع شدیدتری از هوشیاری میشوی. حقیقت درد بود. اما زیبایی را هم نمیشود انکار کرد. شیشه برای ماه میسازم. فقط شکوه ماه میتواند ترغیبم کند این همه وقت بگذارم برای چیزی چنان وقتگیر، چنین شکستنی. عدهای از اصفهان برگشتند. به من و خواهرم جعبهای از استخوان هدیه دادند. خواهرم ازش به عنوان جاسنجاقی استفاده کرد و من تیلههایم را دانهدانه با پارچه پاک کردم و چیدم داخلش. گاهی که شب چهارده میشود جعبه را میگشایم. تیلهها را بالا میگیریم و ماه را از توی شیشههای رنگی تماشا میکنم. انعکاس رنگی ماه قشنگترین صحنهایست که میتوانم به کسی نشان بدهم. درخشش سبز آبی و سرخ. باید اتاقی از شیشههای تیفانی ساخت. یک مکعب شیشهای. فقط برای عشقورزی به ماه. تو همچین اتاقی باید کار کرد. باید نوشت. باید کسی را بوسید. شاید ماه ارزش میتاباند اگر بداند برایش ارزش قائلی.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
هلال ماه، سبز.
آبی. و بعد زرشکی.
بچه که بودم به بادزنگ شیشهای اتاقش علاقهمند شدم. بادزنگ آویزی دایرهای پر از دلفینهای آبی شیشهای بود. دلفینها با نخهای نامرئی بالا و پایین و گرد و در پی هم آویزان شده بودند. جادویی. چنان که گویی شاهد اجتماع واقعی دلفینها تو اعماق اقیانوس باشی. همان نظم افسانهای که ذهن را آرام میکند. و شیشهها که به هم میخوردند و صدای سِر و ستاره میدادند. درخشش چشمها و ذوق صدایم را که دید، بادزنگش را به من بخشید. نزدیک تخت آویزانش کردم. دلفینها هر روز صبح با اشعههایی از خورشید میدرخشیدند. آن وقت پایم را بالا میبردم و انگشت پایم را به یکی از دلفینها میزدم. حرکت پخش میشد. دلفینها به هم میخوردند و جرینگجرینگ شیشهای. محشر بود. محشر. اما متاسفانه کمی زود بود. بچهتر از اینها بودم که خرابش نکنم. وگرنه تا ابد ابد ابد ابد حفظش میکردم. حیف که نابود شد و حسرت شنیدن صدای شیشه در مواجهی باد با من ماند. دلفینها به هم گره خوردند و کمکم شکستند. جادوی زندگیام خراب شد. جادو که خراب شود باید مرد. یا باید هر چه سریعتر به فکر مردن افتاد.
برای مردن زود است. شیشهی قرمز را برمیدارم. روی صفحه تنظیم میکنم. طرح را میاندازم. الماس را روی خطوط میکشم و تا لبهی شیشه پیش میبرم. صدای لذیذ پاره شدن شیشه تو گوشم میپیچد. زیپ شیشهای اگر باشد همچین صدایی باید بدهد. شیشه را تو دستم میگیرم و با انگشتها فشار میآورم و تق. خط شکستگی روی شیشه پیش میرود و میرود و لعنت، طرح را هم میشکاند. خراب میشود. اگر قدری افسردهتر بودم همین قسمت تیز اشتباهی شکسته را تو سینهام فرو میبردم تا به صورت فیزیکی به قلب لعنت شدهام این مفهوم را برسانم که بس کن لعنتی. این خون دلمرده را به سر میرسانی تا افکار دلمرده بچرخاند و از چشم اشکهای پژمرده بریزاند. ولی خب نه. باید شیشهی قیمتی خراب شدهی دوستداشتنی را با نهایت شفقت کنار بگذارم و سعی کنم ناراحتش نباشم. و نه. شیشه را بیشتر نمیشکانم. قبلا شیشهها را میشکاندم تا رویشان راه بروم. خون و شیشه. این دو عجیب و سخت به ریشههای من پیچیدهاند. شیشهها را اسرارآمیز میدانم و خون بیشتر از خون است. و ترکیب این دو محشر. «حالا چرا تیفانی؟» بهشان گفتم برای زیبایی و حقیقت را برای خودم نگه داشتم.
هر قدر هم که شیشه را با ملایمت و ظرافت برش بزنی بلخره خردههایش تو دست و بالت فرو میرود و زخمت میکند. کریستالهای ریز شیشه را از زخم بیرون میکشم. گاهی یک مروارید خون هم همراهش بالا میزند که براق و لعلفام است. و البته زخمهای ریزریز ناپیدا روی انگشتها. از آنها که درد ندارند ولی اگر باهاشان لیمو بچکانی دچار نوع شدیدتری از هوشیاری میشوی. حقیقت درد بود. اما زیبایی را هم نمیشود انکار کرد. شیشه برای ماه میسازم. فقط شکوه ماه میتواند ترغیبم کند این همه وقت بگذارم برای چیزی چنان وقتگیر، چنین شکستنی. عدهای از اصفهان برگشتند. به من و خواهرم جعبهای از استخوان هدیه دادند. خواهرم ازش به عنوان جاسنجاقی استفاده کرد و من تیلههایم را دانهدانه با پارچه پاک کردم و چیدم داخلش. گاهی که شب چهارده میشود جعبه را میگشایم. تیلهها را بالا میگیریم و ماه را از توی شیشههای رنگی تماشا میکنم. انعکاس رنگی ماه قشنگترین صحنهایست که میتوانم به کسی نشان بدهم. درخشش سبز آبی و سرخ. باید اتاقی از شیشههای تیفانی ساخت. یک مکعب شیشهای. فقط برای عشقورزی به ماه. تو همچین اتاقی باید کار کرد. باید نوشت. باید کسی را بوسید. شاید ماه ارزش میتاباند اگر بداند برایش ارزش قائلی.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄1👾1
سرگیجهی سوسک
صدای خشخس میشنوم. باید مال شاخکها و یا پاهای پرزدار سوسک باشد. یاد حرف مریم میافتم. موهایم را رو یک طرف شانه رها میکنم.
«سوسک دایرهوار تو یه جا هی دور میزنه.»
درست میگوید. چند بار دیدهام. سوسک رو یقهی کسی افتاده و دور چرخیده و چرخیده. این قدر تند که شخص فورا متوجه نشده. موهایم را روی شانه میریزم. تا سوسک اگر بخواهد هم نتواند دور گردنم بدود. به دایره میاندیشم. دایره قویترین شکل هندسیست. اگر وسط نقاشی جسمی دایره شکل بکشی بیشتر تمرکز مخاطب به آن نقطه معطوف میشود. مخاطب کور میشود. مثل آن وقت که در کنار دیگر مطالب از گاییدن هم بنویسی. آن وقت معمولا آنچه میبینند همان گاییدن است. گاییدن گاییدن گاییدن برای کور شدن مخاطب.
دور راه رفتن
در حالی که سیگار فرضی لای انگشتانم است دور دایرهای نامرئی راه میروم و این قدر میروم که به سرگیجهی شدید دچار شوم. به اضمحلال رسیدهام. فقط سرگیجه میتواند دردهایم را گنگ کند.
سه نوع چراغ
چراغهای آبی فرو رفته تو سقف، رشتههای زرد با نور غیرمستقیم که داخل لایهای از سقف کار شدهاند و البته یک لامپ پر مصرف آویزان. لامپ نور زرد مریضی میتاباند. با این نور اتاق کوچک و تنگتر دیده میشود. کنارش زنجیری از سقف آویزان است. زنجیر برای لوستر است. لوستری که نیست. روزهای زیادی به تابآوری این زنجیر در برابر وزنم فکر کردهام. دار. مرگ جالبی نیست. مردی آویزان. با دهان باز. شاشیده به خود. گردن باد کرده. این تصویر را تو کتابهای مریم دیدم. پزشکی قانونی دکتر حسین صناعیزاده. کتابی که بهت ارزش خاک را میفهماند. آماسیدگی. جمود نعشی. کبودی نعشی. ماربلینگ پوست به دلیل رشد و تکثیر باکتریها در سیستم وریدی. البته ماربلینگ پوست گاهی زیباست. گویی رعد و برق در خود داشته باشی. گاهی هم شبیه شیر فاسد جوشیده شده است. ولی جدای ماربلینگ، که گاهی زیباست، به طور کلی میشود گفت مرگ بدون خاک وجههی جالبی ندارد.
لامپ مریض
این لامپ مریض را مخصوصا روشن کردهام که با یادآوری مطب روانپزشک لعنتی آزرده و دچار تنش بشوم تا از درون و عمق، شخم بخورم و دانهای برای کاشتن اگر هست بردارم و تو متنی خاک کنم. در نیامده چیزی. کویرم. پوچم. گریانم. سیگار فرضی دود میکنم روی خردهبرگههایپاره دور دایرهای نامرئی راه میروم. و چقدر برف باریده.
بارش برف
همهی اینها مراسمهایی خشن، عجیب و شخصیند. چقدر دور چرخیدهام درست زیر همین لامپ. و چقدر دچار سرگیجه شدهام. یک بار هم بعد از خاموشی چراغ آمدم جهت دایره را فوری تغییر بدهم که لیز خوردم و افتادم. اتفاقی افتادم. بچه که بودم زیاد میافتادم. اما افتادن تو این سن تو این ساعت، ساعت سه شب که همه جا ساکت است و زیر آن تاریکی و با این همه برهنگی خیلی غریب است.
صدای برخورد من با زمین. برخورد گوشت و استخوانهایم روی سرامیک. افتادم. و بعد همانطور ماندم. به صدای افتادنم فکر کردم. لامپ بالای سرم که برای مدت زیادی روشن بود داشت گرمایش را پس میداد. اگر چه نگاهی داشتم میتوانستم مرگ گرما را ببینم؟ و بعد بیشتر. دوست داشتم باز بیفتم و باز صدای وزنم را روی سرامیک بشنوم. اما میبایست طبیعی میبود. افتادن بدون مقاومت برای نیفتادن، آن حس اتفاقی افتادن را نمیدهد. و بله خسته میشوم. میخواستم همان جا بخوابم. خوابم نمیبرد. برفها را جمع میکنم. باید واضح نوشت. باید به مخاطب به آدمها فهماند. نه. غالب این برفها را خودم به سختی میخوانم. آن وقت مخاطب چطور قرار است بفهمد. و بعد نکتهی مهمتر. فهم مخاطب هیچ ارزشی ندارد. مخصوصا حالا که شبیه سوسک شدهام. سوسک را کسی نمیفهمد. سوسک چه انگیزهای دارد که بیرون میآید؟ این استیصال نیست؟ که دور گردن لعنتشدهی کسی بگردی و باز بگردی و راه نیابی و درک هم نشوی و پرت بشوی و کشته شوی؟ چه زندگی بدی. مردم ازت متنفر باشند چون صرفا بین گههایی زندگی میکنی که خودشان با شکمهایشان تولید کردهاند و جهان را به کثافت کشیدهاند. در جهانی بسته کور و کر و لال و خسته افتادهام. کویری برفی شدهام. شدهام سراب سرد. سوسک دور گردنم. طناب روی گردنم. دندانهای مرگ روی خرخرهام. وقت ندارم. به لحظه برمیگردم. به موهای روی گردنم. موها را جمع میکنم و رو شانهی دیگرم میریزم. پشت میز مینشینم. موهایم را میبندم. و از صدای خشخش سوسک مینویسم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
صدای خشخس میشنوم. باید مال شاخکها و یا پاهای پرزدار سوسک باشد. یاد حرف مریم میافتم. موهایم را رو یک طرف شانه رها میکنم.
«سوسک دایرهوار تو یه جا هی دور میزنه.»
درست میگوید. چند بار دیدهام. سوسک رو یقهی کسی افتاده و دور چرخیده و چرخیده. این قدر تند که شخص فورا متوجه نشده. موهایم را روی شانه میریزم. تا سوسک اگر بخواهد هم نتواند دور گردنم بدود. به دایره میاندیشم. دایره قویترین شکل هندسیست. اگر وسط نقاشی جسمی دایره شکل بکشی بیشتر تمرکز مخاطب به آن نقطه معطوف میشود. مخاطب کور میشود. مثل آن وقت که در کنار دیگر مطالب از گاییدن هم بنویسی. آن وقت معمولا آنچه میبینند همان گاییدن است. گاییدن گاییدن گاییدن برای کور شدن مخاطب.
دور راه رفتن
در حالی که سیگار فرضی لای انگشتانم است دور دایرهای نامرئی راه میروم و این قدر میروم که به سرگیجهی شدید دچار شوم. به اضمحلال رسیدهام. فقط سرگیجه میتواند دردهایم را گنگ کند.
سه نوع چراغ
چراغهای آبی فرو رفته تو سقف، رشتههای زرد با نور غیرمستقیم که داخل لایهای از سقف کار شدهاند و البته یک لامپ پر مصرف آویزان. لامپ نور زرد مریضی میتاباند. با این نور اتاق کوچک و تنگتر دیده میشود. کنارش زنجیری از سقف آویزان است. زنجیر برای لوستر است. لوستری که نیست. روزهای زیادی به تابآوری این زنجیر در برابر وزنم فکر کردهام. دار. مرگ جالبی نیست. مردی آویزان. با دهان باز. شاشیده به خود. گردن باد کرده. این تصویر را تو کتابهای مریم دیدم. پزشکی قانونی دکتر حسین صناعیزاده. کتابی که بهت ارزش خاک را میفهماند. آماسیدگی. جمود نعشی. کبودی نعشی. ماربلینگ پوست به دلیل رشد و تکثیر باکتریها در سیستم وریدی. البته ماربلینگ پوست گاهی زیباست. گویی رعد و برق در خود داشته باشی. گاهی هم شبیه شیر فاسد جوشیده شده است. ولی جدای ماربلینگ، که گاهی زیباست، به طور کلی میشود گفت مرگ بدون خاک وجههی جالبی ندارد.
لامپ مریض
این لامپ مریض را مخصوصا روشن کردهام که با یادآوری مطب روانپزشک لعنتی آزرده و دچار تنش بشوم تا از درون و عمق، شخم بخورم و دانهای برای کاشتن اگر هست بردارم و تو متنی خاک کنم. در نیامده چیزی. کویرم. پوچم. گریانم. سیگار فرضی دود میکنم روی خردهبرگههایپاره دور دایرهای نامرئی راه میروم. و چقدر برف باریده.
بارش برف
همهی اینها مراسمهایی خشن، عجیب و شخصیند. چقدر دور چرخیدهام درست زیر همین لامپ. و چقدر دچار سرگیجه شدهام. یک بار هم بعد از خاموشی چراغ آمدم جهت دایره را فوری تغییر بدهم که لیز خوردم و افتادم. اتفاقی افتادم. بچه که بودم زیاد میافتادم. اما افتادن تو این سن تو این ساعت، ساعت سه شب که همه جا ساکت است و زیر آن تاریکی و با این همه برهنگی خیلی غریب است.
صدای برخورد من با زمین. برخورد گوشت و استخوانهایم روی سرامیک. افتادم. و بعد همانطور ماندم. به صدای افتادنم فکر کردم. لامپ بالای سرم که برای مدت زیادی روشن بود داشت گرمایش را پس میداد. اگر چه نگاهی داشتم میتوانستم مرگ گرما را ببینم؟ و بعد بیشتر. دوست داشتم باز بیفتم و باز صدای وزنم را روی سرامیک بشنوم. اما میبایست طبیعی میبود. افتادن بدون مقاومت برای نیفتادن، آن حس اتفاقی افتادن را نمیدهد. و بله خسته میشوم. میخواستم همان جا بخوابم. خوابم نمیبرد. برفها را جمع میکنم. باید واضح نوشت. باید به مخاطب به آدمها فهماند. نه. غالب این برفها را خودم به سختی میخوانم. آن وقت مخاطب چطور قرار است بفهمد. و بعد نکتهی مهمتر. فهم مخاطب هیچ ارزشی ندارد. مخصوصا حالا که شبیه سوسک شدهام. سوسک را کسی نمیفهمد. سوسک چه انگیزهای دارد که بیرون میآید؟ این استیصال نیست؟ که دور گردن لعنتشدهی کسی بگردی و باز بگردی و راه نیابی و درک هم نشوی و پرت بشوی و کشته شوی؟ چه زندگی بدی. مردم ازت متنفر باشند چون صرفا بین گههایی زندگی میکنی که خودشان با شکمهایشان تولید کردهاند و جهان را به کثافت کشیدهاند. در جهانی بسته کور و کر و لال و خسته افتادهام. کویری برفی شدهام. شدهام سراب سرد. سوسک دور گردنم. طناب روی گردنم. دندانهای مرگ روی خرخرهام. وقت ندارم. به لحظه برمیگردم. به موهای روی گردنم. موها را جمع میکنم و رو شانهی دیگرم میریزم. پشت میز مینشینم. موهایم را میبندم. و از صدای خشخش سوسک مینویسم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾5🎄1
فرشها
میتوانند آفتاب را نگه دارند
آخری را هم میبندم. روی درش چسب میکشم. و کارتن را بیرون میگذارم. حالا اتاقم خالیست. خالی از چیزهای بدون استفاده. حتی تخت. که مدتهاست نخوابیدهام. نخوابیدهام ولی زندهام. به سرخی چای تازهدم که زندهام. اتاق را جارو میزنم. سنگها را پاک میکنم. دست و صورتم را میشویم. خشک نمیکنم. لغزش قطرات آب را حس میکنم. از شقیقهها تا روی گردن. چای دم میکنم. پردهها را کنار میزنم. پنجره را میگشایم. هوا میچرخد. بازدمهای مرده را بیرون میکشد و دمهای تازه میبخشد. لوله را هل میدهم. فرش تا ته اتاق باز میشود. بوی نخها و تار و پود را نفس میکشم. فرش کاشمر سنگهای سفید کف اتاق را میپوشاند. چای میریزم. چند تا شیرینی انجیر که پختهام. سینی را زمین میگذارم. صبح است. نسیم جاری. فرش را نوازش میکنم. به متن کرمیاش سر انگشت میکشم. به گلهای سورمهای ارغوانی. برگها با چند طیف سبز بین سرخی فرش. خطوط پرتقالی و طلایی. میکوشم حس و حال بافنده را تصور کنم. انرژی دستها. گره خوردن نخها رو دار قالی. دستهایی که نخها را گرفتهاند، کشاندهاند، گره زدهاند. حرکت رفت و برگشت دفه. بافتن جزئیات و پیش بردن فرش تا انتهای طرح. و بعد هم بریدن چلهها.
روی فرش نشستهام. سینی کنارم است. چند اشعه میتابد. و چای تازهدم استکان را میدرخشاند. قشنگی سرخ، زیر آفتاب مشخصتر است. انگار گرما و نور هم به سرخی میل میکنند. به ریشههای استخوانیرنگ فرش دست میکشم. حرکت قیچی و صدای بریده شدن فرش را تصور میکنم. روی این فرش باید نشست و به آفتاب عشق ورزید. روی این فرش که زنده میزند باید چای نوشید. گرمی چای از گلویم سر میخورد پایین. شیرینیها کمشکراند. ولی انجیر به اندازهیی شیرینیاش را به شیرینیها پس داده که کافی باشد. خورشید بالاتر میرود و فرش را گرم میکند. به کتابها مینگرم. لباسم را در میآورم. روی این فرش باید چه کتابی خواند؟ بین کتابها میگردم. خسرو و شیرین نظامی. کتاب را تا نیمه بیرون میکشم که چشمم میافتد به کتابی دیگر. نه. شیرین و فرهاد بهتر است. شیرین و فرهاد. وحشی بافقی. دراز میکشم. به پهلو. پشت به آفتاب. کتاب را ورق میزنم. و شیرین و فرهاد تنها میشوند.
تقاضا کرد بوسیدن لبش را...
لبخند میزنم. آفتاب کمر و شانههای برهنهام را گرم میکند. گرما به قلبم میرسد. زندهام. به سدری برگهای این فرش. نگاهم به گلها و برگها دقیق میشود. با نظم خاصی بافته شدهاند. شاید نظمشان به نظمم نظم بدهد. شب باید از نظامشان بهره برد. شب میشود. چراغها را خاموش کردهام. پردهها کناراند. ماه کامل. مهتاب روی فرش است که دایرهوار رویش راه میروم. این شکلی راه رفتن ذهنم را منظم میکند. و این فرش با این نظام ساختاری اثر بهتری رو نظام فکریام میگذارد. با ذهنی منظمتر از همیشه به زندگی میاندیشم. فرش گلهای ظریفی دارد که زیر پاشنهی پاها باز میشوند و پایم را که بلند میکنم گویی جمع میشوند. احساس بافنده را از استخوان پاشنه بالا میکشم. احساس رخوت دلنشینش پس اتمام کار. و صدای قرچقرچ قیچی حین بریدن چلهها. نخها که دو دسته میشوند. آنها که به فرش متصلاند و آنها که نیستند. حالا دیگر نیستند ولی حین بافتن به همان اندازه مهم بودهاند. میاندیشم. به تمام دردها و رنجهایی که تا به حال تحمل کردهام. من هم فرشم. بافته شده روی آن رنجها. آنها دیگر تو قاب نیستند. ولی برای ساخته شدن من اکنون ضروری بودهاند. از روی حاشیهها میگذرم. و زندگی هم فرش است. کسی که فقط رو حاشیه بماند نمیتواند به اصل و کل بپردازد. و البته که حاشیه هم باید باشد تا فرش بافته شود. ولی باید عبور کرد. باید ادامه داد. پیش رفت. و نباید فقط به خاطر سختی دست از کار برداشت. باید از جان مایه گذاشت. چیزی که جان داشته باشد به جان مینشیند. و برای شناخت و استفاده از جان باید خلوت کرد. خالی کرد. تأمل کرد. و کار زیاد باید کرد.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
میتوانند آفتاب را نگه دارند
آخری را هم میبندم. روی درش چسب میکشم. و کارتن را بیرون میگذارم. حالا اتاقم خالیست. خالی از چیزهای بدون استفاده. حتی تخت. که مدتهاست نخوابیدهام. نخوابیدهام ولی زندهام. به سرخی چای تازهدم که زندهام. اتاق را جارو میزنم. سنگها را پاک میکنم. دست و صورتم را میشویم. خشک نمیکنم. لغزش قطرات آب را حس میکنم. از شقیقهها تا روی گردن. چای دم میکنم. پردهها را کنار میزنم. پنجره را میگشایم. هوا میچرخد. بازدمهای مرده را بیرون میکشد و دمهای تازه میبخشد. لوله را هل میدهم. فرش تا ته اتاق باز میشود. بوی نخها و تار و پود را نفس میکشم. فرش کاشمر سنگهای سفید کف اتاق را میپوشاند. چای میریزم. چند تا شیرینی انجیر که پختهام. سینی را زمین میگذارم. صبح است. نسیم جاری. فرش را نوازش میکنم. به متن کرمیاش سر انگشت میکشم. به گلهای سورمهای ارغوانی. برگها با چند طیف سبز بین سرخی فرش. خطوط پرتقالی و طلایی. میکوشم حس و حال بافنده را تصور کنم. انرژی دستها. گره خوردن نخها رو دار قالی. دستهایی که نخها را گرفتهاند، کشاندهاند، گره زدهاند. حرکت رفت و برگشت دفه. بافتن جزئیات و پیش بردن فرش تا انتهای طرح. و بعد هم بریدن چلهها.
روی فرش نشستهام. سینی کنارم است. چند اشعه میتابد. و چای تازهدم استکان را میدرخشاند. قشنگی سرخ، زیر آفتاب مشخصتر است. انگار گرما و نور هم به سرخی میل میکنند. به ریشههای استخوانیرنگ فرش دست میکشم. حرکت قیچی و صدای بریده شدن فرش را تصور میکنم. روی این فرش باید نشست و به آفتاب عشق ورزید. روی این فرش که زنده میزند باید چای نوشید. گرمی چای از گلویم سر میخورد پایین. شیرینیها کمشکراند. ولی انجیر به اندازهیی شیرینیاش را به شیرینیها پس داده که کافی باشد. خورشید بالاتر میرود و فرش را گرم میکند. به کتابها مینگرم. لباسم را در میآورم. روی این فرش باید چه کتابی خواند؟ بین کتابها میگردم. خسرو و شیرین نظامی. کتاب را تا نیمه بیرون میکشم که چشمم میافتد به کتابی دیگر. نه. شیرین و فرهاد بهتر است. شیرین و فرهاد. وحشی بافقی. دراز میکشم. به پهلو. پشت به آفتاب. کتاب را ورق میزنم. و شیرین و فرهاد تنها میشوند.
تقاضا کرد بوسیدن لبش را...
لبخند میزنم. آفتاب کمر و شانههای برهنهام را گرم میکند. گرما به قلبم میرسد. زندهام. به سدری برگهای این فرش. نگاهم به گلها و برگها دقیق میشود. با نظم خاصی بافته شدهاند. شاید نظمشان به نظمم نظم بدهد. شب باید از نظامشان بهره برد. شب میشود. چراغها را خاموش کردهام. پردهها کناراند. ماه کامل. مهتاب روی فرش است که دایرهوار رویش راه میروم. این شکلی راه رفتن ذهنم را منظم میکند. و این فرش با این نظام ساختاری اثر بهتری رو نظام فکریام میگذارد. با ذهنی منظمتر از همیشه به زندگی میاندیشم. فرش گلهای ظریفی دارد که زیر پاشنهی پاها باز میشوند و پایم را که بلند میکنم گویی جمع میشوند. احساس بافنده را از استخوان پاشنه بالا میکشم. احساس رخوت دلنشینش پس اتمام کار. و صدای قرچقرچ قیچی حین بریدن چلهها. نخها که دو دسته میشوند. آنها که به فرش متصلاند و آنها که نیستند. حالا دیگر نیستند ولی حین بافتن به همان اندازه مهم بودهاند. میاندیشم. به تمام دردها و رنجهایی که تا به حال تحمل کردهام. من هم فرشم. بافته شده روی آن رنجها. آنها دیگر تو قاب نیستند. ولی برای ساخته شدن من اکنون ضروری بودهاند. از روی حاشیهها میگذرم. و زندگی هم فرش است. کسی که فقط رو حاشیه بماند نمیتواند به اصل و کل بپردازد. و البته که حاشیه هم باید باشد تا فرش بافته شود. ولی باید عبور کرد. باید ادامه داد. پیش رفت. و نباید فقط به خاطر سختی دست از کار برداشت. باید از جان مایه گذاشت. چیزی که جان داشته باشد به جان مینشیند. و برای شناخت و استفاده از جان باید خلوت کرد. خالی کرد. تأمل کرد. و کار زیاد باید کرد.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄1👾1
بزنگاه جنون
دایره یکی از قویترین اشکال هندسی است. محافظت را القا میکند. کسی را به دایرهی خودمان میآوریم. هم را در آغوش میکشیم تا امنیت و محبت و صمیمیت را برسانیم. دایره ضلعی برای شکستن ندارد. ابتدای دایره همان جاییست که آخر آن باشد و آخر آن میانهاش است.
مثل روح ناپدید شدن، Ghosting، نادیده گرفتن، بیتوجهی عمدی
این یک جور آزار روانیست که افراد را دچار سردرگمی میکند.
در نمایشگاه Heimat، که معنای زادگاه و خانه میدهد، دانیلا کرچ، هنرمند آلمانی، تابلویی به نمایش گذاشت که ذهن دمیر محمدیاروف، آهنگساز روسی، را تسخیر کرد.
تابلو، نقاشیای بود از فضایی سیاه و یک روح عجیب یا دختری که روح شده. این تابلو مسیر فکری انسان را به احتمالات میکشاند.
که شاید
دختر پنداشته با کشیدن ملحفه روی خودش دیگر دیده نخواهد شد. شاید هم دیده نشدن به او تحمیل شده، شاید او با نادیده گرفته شدن آزرده و از همین رو سرگردان و بیهویت شده.
شاید هم کسی میخواسته او را نادیده بگیرد اما به هر حال سفیدی رنگهای ملحفه تو فضای سیاه ذهنش درخشیده و اتفاقا او را حسابی دیدنی کرده.
و به هر شاید ممکن
روح سرگردان نقاشی به چشمهای دمیر محمدیاروف (ملقب به Iday) میلغزد و او را به ساختن Arête میکشاند. حالا میتوانیم با آهنگی این روح را بشنویم.
دمیر از الهامهای چرخهای میگوید. میگوید گاهی برای الهام گرفتن سراغ ساختههای دیگران میرود. سه تا تک آهنگ که روی جلدشان سه نقاشی میبینیم. دمیر برای سه آهنگ Dear Ólafur و Arête و Hands از نقاشیهای دانیلا کرچ الهام گرفته و اتفاقا همین نقاشیها را هم روی جلد آهنگها آورده. دمیر تو رسانهی شخصیاش (+) از چرخهی الهام نوشته است. او همچنین به ملودی Waves اشاره کرده که از چشماندازهای دریایی ایوان آیوازوفسکی، نقاش ارمنی-روس، الهام گرفته شده. و یا آهنگ starry night که به خاطر تابلویی از ونگگوگ، با همین اسم، خلق شده. دمیر دربارهی Arête نوشته:
«شاید این آهنگ الهامبخش کسی در آینده باشد.»
آهنگ Arête به گامیدن میماند. راه رفتن و چرخیدن و دست کسی را گرفتن و پرواگرانه از رو تیغهی جدولها رفتن و بعد تند رفتن و همگام با کسی رفتن و نشستن و بوسیدن لبها و نگریستن به چشمها و غرق شدن تو جهانی دیگر و تو همان جهان باز به همین شیوه گامیدن و این سوال که انسان تا چه حد مجاز است به جهانهایی دیگر نفوذ کردن؟
ارواح چه هنگام هم را میبینند و میبوسند و در هم فرو میروند و با هم در عمیقترین جهانی که میشود متصور شد فرار میکنند؟
و در این بین این نقاشی شاید تصویریست از روحی که این چنین با روحی دیگر عمیق شده ولی ناگهان ترسیده و نخواسته و پس کشیده و روح دیگر را نادیده گرفته و او را و بیش از او، خودش را حسابی آزرده وقتی خواسته او را نادیده بگیرد چرا که او در فضایی که خالی و سیاه است میدرخشد و نمیشود دست از نگریستنش شست. نمیشود نادیدهاش گرفت. باید به سمت این تصویر شتابید. باید در آغوشش کشید.
و باز ذهن که به احتمالات کشیده میشود. اگر واقعا خودکشی بوده باشد شاید ونگوگ هم با نمردنِ چنین تصویری بود که ماشه را کشید. چرخش الهامات اگر درست باشد، اگر هنرمندی از نقاشی ستارهدار او برای ساختن آهنگی استفاده کرده باشد، پس خود ونگوگ چگونه به الهام رسیده است؟ کار زیاد باید جواب درست باشد. و یا مواجهه مستقیم با چیزهایی که به جنون میکشاند. و اگر باز به چرخشی بودن الهامات بیندیشیم، ممکن است دیدن چیزهایی باشد که هنوز خلق نشدهاند ولی خلق خواهند شد از چیزی که قرار است خلق کنی. و بله دیدن این چیزها به جنون میانجامد. این گونه دیدن باید آغاز یک دایره باشد. پس میشود گفت ابتدای یک دایره بزنگاه جنون است. حالا ابتدای دایره کجاست؟
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
دایره یکی از قویترین اشکال هندسی است. محافظت را القا میکند. کسی را به دایرهی خودمان میآوریم. هم را در آغوش میکشیم تا امنیت و محبت و صمیمیت را برسانیم. دایره ضلعی برای شکستن ندارد. ابتدای دایره همان جاییست که آخر آن باشد و آخر آن میانهاش است.
مثل روح ناپدید شدن، Ghosting، نادیده گرفتن، بیتوجهی عمدی
این یک جور آزار روانیست که افراد را دچار سردرگمی میکند.
در نمایشگاه Heimat، که معنای زادگاه و خانه میدهد، دانیلا کرچ، هنرمند آلمانی، تابلویی به نمایش گذاشت که ذهن دمیر محمدیاروف، آهنگساز روسی، را تسخیر کرد.
تابلو، نقاشیای بود از فضایی سیاه و یک روح عجیب یا دختری که روح شده. این تابلو مسیر فکری انسان را به احتمالات میکشاند.
که شاید
دختر پنداشته با کشیدن ملحفه روی خودش دیگر دیده نخواهد شد. شاید هم دیده نشدن به او تحمیل شده، شاید او با نادیده گرفته شدن آزرده و از همین رو سرگردان و بیهویت شده.
شاید هم کسی میخواسته او را نادیده بگیرد اما به هر حال سفیدی رنگهای ملحفه تو فضای سیاه ذهنش درخشیده و اتفاقا او را حسابی دیدنی کرده.
و به هر شاید ممکن
روح سرگردان نقاشی به چشمهای دمیر محمدیاروف (ملقب به Iday) میلغزد و او را به ساختن Arête میکشاند. حالا میتوانیم با آهنگی این روح را بشنویم.
دمیر از الهامهای چرخهای میگوید. میگوید گاهی برای الهام گرفتن سراغ ساختههای دیگران میرود. سه تا تک آهنگ که روی جلدشان سه نقاشی میبینیم. دمیر برای سه آهنگ Dear Ólafur و Arête و Hands از نقاشیهای دانیلا کرچ الهام گرفته و اتفاقا همین نقاشیها را هم روی جلد آهنگها آورده. دمیر تو رسانهی شخصیاش (+) از چرخهی الهام نوشته است. او همچنین به ملودی Waves اشاره کرده که از چشماندازهای دریایی ایوان آیوازوفسکی، نقاش ارمنی-روس، الهام گرفته شده. و یا آهنگ starry night که به خاطر تابلویی از ونگگوگ، با همین اسم، خلق شده. دمیر دربارهی Arête نوشته:
«شاید این آهنگ الهامبخش کسی در آینده باشد.»
آهنگ Arête به گامیدن میماند. راه رفتن و چرخیدن و دست کسی را گرفتن و پرواگرانه از رو تیغهی جدولها رفتن و بعد تند رفتن و همگام با کسی رفتن و نشستن و بوسیدن لبها و نگریستن به چشمها و غرق شدن تو جهانی دیگر و تو همان جهان باز به همین شیوه گامیدن و این سوال که انسان تا چه حد مجاز است به جهانهایی دیگر نفوذ کردن؟
ارواح چه هنگام هم را میبینند و میبوسند و در هم فرو میروند و با هم در عمیقترین جهانی که میشود متصور شد فرار میکنند؟
و در این بین این نقاشی شاید تصویریست از روحی که این چنین با روحی دیگر عمیق شده ولی ناگهان ترسیده و نخواسته و پس کشیده و روح دیگر را نادیده گرفته و او را و بیش از او، خودش را حسابی آزرده وقتی خواسته او را نادیده بگیرد چرا که او در فضایی که خالی و سیاه است میدرخشد و نمیشود دست از نگریستنش شست. نمیشود نادیدهاش گرفت. باید به سمت این تصویر شتابید. باید در آغوشش کشید.
و باز ذهن که به احتمالات کشیده میشود. اگر واقعا خودکشی بوده باشد شاید ونگوگ هم با نمردنِ چنین تصویری بود که ماشه را کشید. چرخش الهامات اگر درست باشد، اگر هنرمندی از نقاشی ستارهدار او برای ساختن آهنگی استفاده کرده باشد، پس خود ونگوگ چگونه به الهام رسیده است؟ کار زیاد باید جواب درست باشد. و یا مواجهه مستقیم با چیزهایی که به جنون میکشاند. و اگر باز به چرخشی بودن الهامات بیندیشیم، ممکن است دیدن چیزهایی باشد که هنوز خلق نشدهاند ولی خلق خواهند شد از چیزی که قرار است خلق کنی. و بله دیدن این چیزها به جنون میانجامد. این گونه دیدن باید آغاز یک دایره باشد. پس میشود گفت ابتدای یک دایره بزنگاه جنون است. حالا ابتدای دایره کجاست؟
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄1👾1
Arête
Iday
"And perhaps this melody will also serve as an inspiration for someone in the future."
#وقتی_کر_شدم_چی_شنیدم
@@Moradpour_frogism
#وقتی_کر_شدم_چی_شنیدم
@@Moradpour_frogism
خوش و خونین
به وقت شکفتن تیغهای فولادین
بارش جهان را تصور کن.
واقعیتهای عینی را پس بزن.
جایی فراتر از جا برو.
مکانی بیشتر از مکان.
نشستهایم. گرما از پیشانیات و از کمرم میلغزد.
گرمی.
مخصوصا برای تابستان زیادی گرمی. باید زمستان تو بغلت فرو رفت. اگر تابستان مرا به آغوش بکشی آتش میگیریم.
انگشت به گیاهان کرخت دمنوش میکشم. قهوه مینوشی. تنش را در خودت متشنج میکنی.
به تو مینگرم. به خود خودت که پشت چشمهایت اسیر است. این وجود اثیری که پنهان شده. مینگرم. روحت نمایی از وحشی آتش است در برابر باران.
و جهان
در تو میبارد.
زمان در دست تو است. عقربهها به میل تو میچرخند. تو حاکمی. این را اما فراموشیدهای. جامعه این را در تو کشته. از مدرسه تا دانشگاه. این را در تو میکشتهاند. مقاومت کنی به تیمارستان میکشانندت. برایت لالایی ناتوانی میخوانند. اما نه. فقط مصرف نکن و خلق معلوم است که میتوانی.
میزت پشت پنجره. مینویسی. پنجره یک قاب است. چهارچوبی شبیه عکس دارد. کنار پنجره قابهای ماندگار ثبت میشوند. بنویس. دائم. دست بزن به قلم. و بس کن یادآوری آواهای نحس را. و نمیر. نه تا وقتی که دو هزار صد ایدهی محشر خلق نکردهای. دو هزار و صد. چهار هزار و دویست. شش هزار و سیصد و... و بنویس. خلق کن. خلق میکنم. نورها را جمع میکنم. میسوزم و خون میریزم ولی ادامه میدهم. نورها را به هم گره میزنم. انوار نور در هم پیچ میخورند. کلافی از نورها. رنگها. کاجی. نیلی. سدری. شاهتوتی و... همهی نورها به هم فرو میروند هم را میبلعند و با هم و در هم میآمیزند و آخر سیاه میشوند.
تیلهی سیاه نور
را میان انگشتهایم میگیرم. تیلهی شفاف. شیشهای. خاکستری. که وسطش لکههای سیاه کشیدهای دارد که گرگ مانند میچرخند و تو زمینهی برفی-خاکستری دنبال هم میدوند.
شب است.
شیطان شبهایت منم. بیدارت میکنم. تیله را تو دهانم میگذارم. کنار پنجره میکشانمت. قابی از خودمان میسازم که روی پنجهی پا رفتهام. دستهایم را پشت گردنت گذاشتهام. تو را بوسیدهام. و با زبانم تیله را به لبهایت فشردهام. هل دادهام داخل. و این قدر بوسه را کش دادهام که نفس کم بیاوری و بلخره تیله را ببلعی.
نور را فرو بده.
نور سیاه. نوری که نورها را در خود نگه میدارد. گرگهای داخل تیله بوی خونت را که بشنوند دیوانهوار میدوند. تیله از جنبش آنها به لرزش میافتد. نور سیاه میشکفد. به شکفتن تیغها دردناک است ولی
نور را با روحت نگه دار. و دست بزن به ارتکاب بدترین اشتباهات ممکن. فاجعهترین یادداشتها را بنویس. کجروی. از راه بیرون بزن. گمراه باش. اگر نمیتوانی، شیطان را فرا بخوان تا تو را به گمترین راه ممکن گم کند. تو یادداشت سقوط کن. بالا برو و به هوای داشتن بال پایین بیفت. سقوطت را جشن بگیر و مثل پسربچههای پارک هزار بار دیگر از پلهها و حتی از خود سرسره بالا برو تا باز پایین بلغزی.
میلغزد. میبارد. این که میبارد باران نیست. جهان است که در ما میبارد. چکه چکه بارش جهان است در تو. در من. جهان میبارد. و جهان تمام میشود. میشود چاله آبی درون تو و من. جهان از بیرون تمام و تمامش حالا درون است. جهان حالا خیال است. گفتی تخیل نور است. تخیل مادهی خام است. با این جهان که حالا تخیلی نورانیست باید کاری کرد. کاری کردن درد دارد. اما درد تو را نمیرماند. میایستی تا تیغ شکوفه بزند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
به وقت شکفتن تیغهای فولادین
بارش جهان را تصور کن.
واقعیتهای عینی را پس بزن.
جایی فراتر از جا برو.
مکانی بیشتر از مکان.
نشستهایم. گرما از پیشانیات و از کمرم میلغزد.
گرمی.
مخصوصا برای تابستان زیادی گرمی. باید زمستان تو بغلت فرو رفت. اگر تابستان مرا به آغوش بکشی آتش میگیریم.
انگشت به گیاهان کرخت دمنوش میکشم. قهوه مینوشی. تنش را در خودت متشنج میکنی.
به تو مینگرم. به خود خودت که پشت چشمهایت اسیر است. این وجود اثیری که پنهان شده. مینگرم. روحت نمایی از وحشی آتش است در برابر باران.
و جهان
در تو میبارد.
زمان در دست تو است. عقربهها به میل تو میچرخند. تو حاکمی. این را اما فراموشیدهای. جامعه این را در تو کشته. از مدرسه تا دانشگاه. این را در تو میکشتهاند. مقاومت کنی به تیمارستان میکشانندت. برایت لالایی ناتوانی میخوانند. اما نه. فقط مصرف نکن و خلق معلوم است که میتوانی.
میزت پشت پنجره. مینویسی. پنجره یک قاب است. چهارچوبی شبیه عکس دارد. کنار پنجره قابهای ماندگار ثبت میشوند. بنویس. دائم. دست بزن به قلم. و بس کن یادآوری آواهای نحس را. و نمیر. نه تا وقتی که دو هزار صد ایدهی محشر خلق نکردهای. دو هزار و صد. چهار هزار و دویست. شش هزار و سیصد و... و بنویس. خلق کن. خلق میکنم. نورها را جمع میکنم. میسوزم و خون میریزم ولی ادامه میدهم. نورها را به هم گره میزنم. انوار نور در هم پیچ میخورند. کلافی از نورها. رنگها. کاجی. نیلی. سدری. شاهتوتی و... همهی نورها به هم فرو میروند هم را میبلعند و با هم و در هم میآمیزند و آخر سیاه میشوند.
تیلهی سیاه نور
را میان انگشتهایم میگیرم. تیلهی شفاف. شیشهای. خاکستری. که وسطش لکههای سیاه کشیدهای دارد که گرگ مانند میچرخند و تو زمینهی برفی-خاکستری دنبال هم میدوند.
شب است.
شیطان شبهایت منم. بیدارت میکنم. تیله را تو دهانم میگذارم. کنار پنجره میکشانمت. قابی از خودمان میسازم که روی پنجهی پا رفتهام. دستهایم را پشت گردنت گذاشتهام. تو را بوسیدهام. و با زبانم تیله را به لبهایت فشردهام. هل دادهام داخل. و این قدر بوسه را کش دادهام که نفس کم بیاوری و بلخره تیله را ببلعی.
نور را فرو بده.
نور سیاه. نوری که نورها را در خود نگه میدارد. گرگهای داخل تیله بوی خونت را که بشنوند دیوانهوار میدوند. تیله از جنبش آنها به لرزش میافتد. نور سیاه میشکفد. به شکفتن تیغها دردناک است ولی
نور را با روحت نگه دار. و دست بزن به ارتکاب بدترین اشتباهات ممکن. فاجعهترین یادداشتها را بنویس. کجروی. از راه بیرون بزن. گمراه باش. اگر نمیتوانی، شیطان را فرا بخوان تا تو را به گمترین راه ممکن گم کند. تو یادداشت سقوط کن. بالا برو و به هوای داشتن بال پایین بیفت. سقوطت را جشن بگیر و مثل پسربچههای پارک هزار بار دیگر از پلهها و حتی از خود سرسره بالا برو تا باز پایین بلغزی.
میلغزد. میبارد. این که میبارد باران نیست. جهان است که در ما میبارد. چکه چکه بارش جهان است در تو. در من. جهان میبارد. و جهان تمام میشود. میشود چاله آبی درون تو و من. جهان از بیرون تمام و تمامش حالا درون است. جهان حالا خیال است. گفتی تخیل نور است. تخیل مادهی خام است. با این جهان که حالا تخیلی نورانیست باید کاری کرد. کاری کردن درد دارد. اما درد تو را نمیرماند. میایستی تا تیغ شکوفه بزند.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄1👾1
میخک
از جوانهی خشک شدهی درخت میخک به دست میآید. میخک به دلیل وجود مادهای به نام اوژنول خاصیت بیحسکنندگی دارد. اوژنول ترکیبی شیمیایی (C10H12O2) است که به طور طبیعی در بسیاری از گیاهان، مثل میخک و دارچین یافت میشود. این ماده به عنوان یک روغن فرار شناخته میشود و دارای خواص ضدمیکروبی و ضدالتهابی است. همچنین اوژنول میتواند به عنوان بیحسکننده عمل کند و به کاهش درد دندان و سایر دردهای موضعی منجر شود. همهی اینها به کنار شیطان عاشق میخک است. همانطور که شکارچیان گرگ از تیغ وسط خونآب یخزده بهره میبرند شیطان نیز از میخک استفاده میکند. شر، مخفیانه به نوزاد نزدیک میشود. انگشتش را به دهان نوزاد میکشد. نوزاد میپندارد پستان مادر است و کورکورانه دهانش را میگشاید. شر، شرورانه مهر کوچکش را در میآورد و زیر زبان نوزاد را مهر میکند.
یکی از این نوزادها تو بودی.
محتاط
باید بود. تند. گرم. شیرین. بوی میخک. هر وقت بوی میخک بدهی میفهمم به شر آغشتهای.
شر در انسان حلول میکند. این انسانها از قبل گزینش شدهاند. شیطان از بدو تولد زیر زبانشان را مهر زده تا بعدا بداند باید چه کسی را با شر غسل بدهد. غسل داده شدهای. غرقاب شر. اما این چیزها را که نمیدانم. میبینمت. ظاهری موجه داری. نگاههای خالصانه. لحن گرم و آرام. تداعیگر حس دارچین و بادیان ختایی تو زمستان. ولی این نت بیرونی توست. این را میبینم و میپندارم که این تویی که کامل شناخته و دریافتهام و نمیدانم که زمان باید بگذرد تا تو را به درستی کشف کنم. چنان عطری پیچیده که ریاحش را نتبهنت پس میدهد و طول میکشد تا درک شود.
چیزهایی در تو هست که نمیدانم.
بوی چای خشک. جدی و محترم. حتی احتمالش را هم نمیدهم اما این مرد جدی بعدا مرا خواهد بوسید. سخت و شدید. ولی فعلا جدی. کلمات را با صلابت روی هم بنا و از شوخی اجتناب میکنی. حد و مرز مشخصی قائلی. در تو چیزهایی هست که نمیدانم. نمیدانم که بعد میبوسیام. محکم. و زبانهایمان که با هم برخورد میکند از طعم شدید میخک جا میخورم. میخک بیحسم میکند. خمیردندانت میخکی نیست. میخک از مهر شیطان است که میتراود. مهری که خشک است اما در ترکیب با بزاق شخصی دیگر قطره قطره نم پس میدهد. زهر. گویی مار میبوسم.
در تو چیزهایی هست که نمیدانم.
بوی عسل. ساده میخندی. حتی نمیدانستم میتوانی صمیمی باشی. گلهای بهاری بهم میدهی. آلبالوی شاخههای بالاتر را برایم میچینی. بهترین برگ پاییزی را که بهت میدهم لای کتابت میگذاری. برف که میبارد دستم را همراه دستت تو جیب پالتویت میکشی. خوب و شیرین.
ولی بعد باز چیزی در تو هست که نمیدانستم.
در خانهی تو هستیم. و برای اولین بار است که عطر میخک این قدر شدید از تنت پراکنده و در فضا پخش میشود. آب میریزی. لیوان را سر میکشم. آب میریزی. مینوشم. و باز آب و کمکم مردد مینوشم. لبخند میزنی که «کمآبی سردرد میآورد.» تردیدم محو میشود. نیتت را نیک میپندارم. اما بوی شر میدهی. رایحهای از مهر زیر زبانت میتراود که خودم فعال کردهام. خونت میخکی شده و محکم و با فشار خودش را به رگها میکشد و این بو از شاهرگها به سطح پوست گردنت میرسد. بوی شر میپیچد. شر، باید جذب کند که به تباهی بکشاند. میکشانیام. آزمایش میکنی. کارهای عجیب. میخک بیحسم میکند. نمیتوانم فرار کنم. آکنده از شر میشویم.
با نیازها میآغازی.
نیازها را تکبهتک میکشی. مرا نگه میداری. نیازی هست که باید برطرف سازم. نیاز. مثل یک مثانهی پر. پر از آبی که میدادی و غافلانه مینوشیدم. باید بروم. نگهام میداری. زنجیر را روی مچ پایم محکم میکنی. به سختی خودم را نگه میدارم. این پا و آن پا میکنم. نفس حبس میکنم. راه میروم. طاقت میآورم. پاهایم را جمع میکنم. طاقتم طاق میشود. میکوشم مقاومت کنم ولی آخر اتفاق میافتد. قطرات گرم ادرار از عضلاتی که سخت کوشیدهام با انقباضشان خودم را نگه دارم میریزند و به جریان گرمی سر میخورند. خیس میشوم. متنفر از خودم. خیس شدنم را تماشا میکنی. تا آخرین قطره. شرمگین و ناباورانه دست روی چشمهایم میگذارم. دستم را کنار میزنی. لبخندزنان نوازشم میکنی. پاهای خیسم را میبوسی. چنان که مجسمهی باران خوردهی مریم را. در حیاط پشتی کلیسایی که از پنجرههایش مدام آواهای کر به گوش میرسد. فضاهای ملکوتی. نورهای مقدس. نرمی پرهای بال فرشتگان. اینها را با نگاهت تداعی میکنی و این در حالیست که تو شیطانی. کارهای عجیب میکنی. و معنی کارهایت را فقط خودت میدانی. اهدافی شومی داری که علتش مشخص نیست. آغشتهایم به ادرار سرد شده. زنجیر خیس را باز میکنی. تشویقم به رفتن. رها به رفتنم؟ نمیتوانم دیگر بروم. بوی شیطان گرفتهام. گویی ادرار تو بود که از کشالهی رانم سر میخورد. حالا بوی میخک میدهم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
از جوانهی خشک شدهی درخت میخک به دست میآید. میخک به دلیل وجود مادهای به نام اوژنول خاصیت بیحسکنندگی دارد. اوژنول ترکیبی شیمیایی (C10H12O2) است که به طور طبیعی در بسیاری از گیاهان، مثل میخک و دارچین یافت میشود. این ماده به عنوان یک روغن فرار شناخته میشود و دارای خواص ضدمیکروبی و ضدالتهابی است. همچنین اوژنول میتواند به عنوان بیحسکننده عمل کند و به کاهش درد دندان و سایر دردهای موضعی منجر شود. همهی اینها به کنار شیطان عاشق میخک است. همانطور که شکارچیان گرگ از تیغ وسط خونآب یخزده بهره میبرند شیطان نیز از میخک استفاده میکند. شر، مخفیانه به نوزاد نزدیک میشود. انگشتش را به دهان نوزاد میکشد. نوزاد میپندارد پستان مادر است و کورکورانه دهانش را میگشاید. شر، شرورانه مهر کوچکش را در میآورد و زیر زبان نوزاد را مهر میکند.
یکی از این نوزادها تو بودی.
محتاط
باید بود. تند. گرم. شیرین. بوی میخک. هر وقت بوی میخک بدهی میفهمم به شر آغشتهای.
شر در انسان حلول میکند. این انسانها از قبل گزینش شدهاند. شیطان از بدو تولد زیر زبانشان را مهر زده تا بعدا بداند باید چه کسی را با شر غسل بدهد. غسل داده شدهای. غرقاب شر. اما این چیزها را که نمیدانم. میبینمت. ظاهری موجه داری. نگاههای خالصانه. لحن گرم و آرام. تداعیگر حس دارچین و بادیان ختایی تو زمستان. ولی این نت بیرونی توست. این را میبینم و میپندارم که این تویی که کامل شناخته و دریافتهام و نمیدانم که زمان باید بگذرد تا تو را به درستی کشف کنم. چنان عطری پیچیده که ریاحش را نتبهنت پس میدهد و طول میکشد تا درک شود.
چیزهایی در تو هست که نمیدانم.
بوی چای خشک. جدی و محترم. حتی احتمالش را هم نمیدهم اما این مرد جدی بعدا مرا خواهد بوسید. سخت و شدید. ولی فعلا جدی. کلمات را با صلابت روی هم بنا و از شوخی اجتناب میکنی. حد و مرز مشخصی قائلی. در تو چیزهایی هست که نمیدانم. نمیدانم که بعد میبوسیام. محکم. و زبانهایمان که با هم برخورد میکند از طعم شدید میخک جا میخورم. میخک بیحسم میکند. خمیردندانت میخکی نیست. میخک از مهر شیطان است که میتراود. مهری که خشک است اما در ترکیب با بزاق شخصی دیگر قطره قطره نم پس میدهد. زهر. گویی مار میبوسم.
در تو چیزهایی هست که نمیدانم.
بوی عسل. ساده میخندی. حتی نمیدانستم میتوانی صمیمی باشی. گلهای بهاری بهم میدهی. آلبالوی شاخههای بالاتر را برایم میچینی. بهترین برگ پاییزی را که بهت میدهم لای کتابت میگذاری. برف که میبارد دستم را همراه دستت تو جیب پالتویت میکشی. خوب و شیرین.
ولی بعد باز چیزی در تو هست که نمیدانستم.
در خانهی تو هستیم. و برای اولین بار است که عطر میخک این قدر شدید از تنت پراکنده و در فضا پخش میشود. آب میریزی. لیوان را سر میکشم. آب میریزی. مینوشم. و باز آب و کمکم مردد مینوشم. لبخند میزنی که «کمآبی سردرد میآورد.» تردیدم محو میشود. نیتت را نیک میپندارم. اما بوی شر میدهی. رایحهای از مهر زیر زبانت میتراود که خودم فعال کردهام. خونت میخکی شده و محکم و با فشار خودش را به رگها میکشد و این بو از شاهرگها به سطح پوست گردنت میرسد. بوی شر میپیچد. شر، باید جذب کند که به تباهی بکشاند. میکشانیام. آزمایش میکنی. کارهای عجیب. میخک بیحسم میکند. نمیتوانم فرار کنم. آکنده از شر میشویم.
با نیازها میآغازی.
نیازها را تکبهتک میکشی. مرا نگه میداری. نیازی هست که باید برطرف سازم. نیاز. مثل یک مثانهی پر. پر از آبی که میدادی و غافلانه مینوشیدم. باید بروم. نگهام میداری. زنجیر را روی مچ پایم محکم میکنی. به سختی خودم را نگه میدارم. این پا و آن پا میکنم. نفس حبس میکنم. راه میروم. طاقت میآورم. پاهایم را جمع میکنم. طاقتم طاق میشود. میکوشم مقاومت کنم ولی آخر اتفاق میافتد. قطرات گرم ادرار از عضلاتی که سخت کوشیدهام با انقباضشان خودم را نگه دارم میریزند و به جریان گرمی سر میخورند. خیس میشوم. متنفر از خودم. خیس شدنم را تماشا میکنی. تا آخرین قطره. شرمگین و ناباورانه دست روی چشمهایم میگذارم. دستم را کنار میزنی. لبخندزنان نوازشم میکنی. پاهای خیسم را میبوسی. چنان که مجسمهی باران خوردهی مریم را. در حیاط پشتی کلیسایی که از پنجرههایش مدام آواهای کر به گوش میرسد. فضاهای ملکوتی. نورهای مقدس. نرمی پرهای بال فرشتگان. اینها را با نگاهت تداعی میکنی و این در حالیست که تو شیطانی. کارهای عجیب میکنی. و معنی کارهایت را فقط خودت میدانی. اهدافی شومی داری که علتش مشخص نیست. آغشتهایم به ادرار سرد شده. زنجیر خیس را باز میکنی. تشویقم به رفتن. رها به رفتنم؟ نمیتوانم دیگر بروم. بوی شیطان گرفتهام. گویی ادرار تو بود که از کشالهی رانم سر میخورد. حالا بوی میخک میدهم.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾1
By Night (Arr. Lawson)
Voces8, Olivia Jaguers, Elitsa Bogdanova, Matthew Sharp
و دستم را بگیر و بگذار روی چشمهایت.
بگذار من فریبت بدهم.
زهرا مرادپور
#وقتی_کر_شدم_چی_شنیدم
@@Moradpour_frogism
بگذار من فریبت بدهم.
زهرا مرادپور
#وقتی_کر_شدم_چی_شنیدم
@@Moradpour_frogism
🎄1👾1
این که پایتان را رویش گذاشتهاید استخوان ترقوهی من است
از بچگی بهم یاد دادهاند
حتی اگر دهانم پر از خون شد جلوی کسی تف نکنم. دیگران نباید چیزی میفهمیدند. نه از زندگیام. نه از مشکلاتم. هیچ چیز. من هم تف نکردم. قورت دادم خون و لختهخونها را با هم. درونم پر از همینها شد. روحم تو لایههای ضخیمی از خون منعقد شده حبس شده. نگفتم اما بلخره که باید خودم را معرفی میکردم. باید چیزی از خودم میگفتم، از «دربارهی من» سایت گرفته تا اساتید و دوستان و جامعه که بلخره من که هستم؟ چه میخواهم؟ هویت فراتر از شناسنامهام؟ باید گفت ولی با آن همه خون هویتی مشخص آشکاری نمانده بود که با آنها بخواهم چیزی بگویم و بنویسم. سانسور روی سانسور. دروغ نه. اما زیادی سانسور میکردم. مینوشتم و متاسفانه هنوز هم که مینویسم گاهی هزاران حرف میزنم تا از بیان خود طفره بروم. یادداشتهایی بلند بالا که برای نخواندن طراحی میشوند. لباسها چسبیده به پوست. حیوانی که پوست حیوانات دیگر روی پوستش چسبانده باشد. برای برهنگی باید با کارد بیفتم به جان پوستم. از بچگی بهم گفتهاند تودار باشم. بله بله هم توی من دار است و هم تو دارم. هزارتو. دالانها. تو در تو. روح و قلبم ته ندارند.
اطرافیان راحت باهام صحبت میکنند. رمز و راز از من بیرون درز نمیکند. نگه میدارم. حتی چیزهایی که دیگر راز نیستند. رازهایی که مدتهاست برملا شدهاند را من هنوز هم نگه داشتهام. هرچند نگه داشتنشان دیگر اصلا مهم نیست. شدهام چاه. مدتهاست. مثل همان چاه که حضرت با آن درددل میکرد. آدمها کنارم گریستهاند و ضجه زدهاند. فریادها در من است. و با این همه این چیزها اصلا مهم نیست. فقط بد است. بد. با کارم جور نیست. هنرمند باید شفاف باشد. باید به جای سنگ و گچ تو خانهای شیشهای اقامت کند. اما شیشهها کدر شدهاند. مات. حتی با ماه نمیدرخشند چنان که باید. ولی این مدت کوشیدهام صادقتر باشم. لخته خونها را پس بزنم. بالا بیاورم. رکتر باشم. کوشیدهام اما میبینم که نه. نشده است. نه آن قدر که لازم است. باید کارد تیزتری بردارم. باید پوست خونی را کنار بزنم و باید از گوشت ببرم. باید ادامه بدهم. میخواهم تا جایی ادامه بدهم که بعد بنویسم این جذامی را متوقف کنید. میخواهم جذام قلم بگیرم. راه بروم و گوشتها و پوستها و استخوانها روی متن بریزند. باید بگویم. باید ادامه بدهم و باید کمکم به انسجامی از هویت برسم. باید خون را کنار زد. باید نفس کشید.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
از بچگی بهم یاد دادهاند
حتی اگر دهانم پر از خون شد جلوی کسی تف نکنم. دیگران نباید چیزی میفهمیدند. نه از زندگیام. نه از مشکلاتم. هیچ چیز. من هم تف نکردم. قورت دادم خون و لختهخونها را با هم. درونم پر از همینها شد. روحم تو لایههای ضخیمی از خون منعقد شده حبس شده. نگفتم اما بلخره که باید خودم را معرفی میکردم. باید چیزی از خودم میگفتم، از «دربارهی من» سایت گرفته تا اساتید و دوستان و جامعه که بلخره من که هستم؟ چه میخواهم؟ هویت فراتر از شناسنامهام؟ باید گفت ولی با آن همه خون هویتی مشخص آشکاری نمانده بود که با آنها بخواهم چیزی بگویم و بنویسم. سانسور روی سانسور. دروغ نه. اما زیادی سانسور میکردم. مینوشتم و متاسفانه هنوز هم که مینویسم گاهی هزاران حرف میزنم تا از بیان خود طفره بروم. یادداشتهایی بلند بالا که برای نخواندن طراحی میشوند. لباسها چسبیده به پوست. حیوانی که پوست حیوانات دیگر روی پوستش چسبانده باشد. برای برهنگی باید با کارد بیفتم به جان پوستم. از بچگی بهم گفتهاند تودار باشم. بله بله هم توی من دار است و هم تو دارم. هزارتو. دالانها. تو در تو. روح و قلبم ته ندارند.
اطرافیان راحت باهام صحبت میکنند. رمز و راز از من بیرون درز نمیکند. نگه میدارم. حتی چیزهایی که دیگر راز نیستند. رازهایی که مدتهاست برملا شدهاند را من هنوز هم نگه داشتهام. هرچند نگه داشتنشان دیگر اصلا مهم نیست. شدهام چاه. مدتهاست. مثل همان چاه که حضرت با آن درددل میکرد. آدمها کنارم گریستهاند و ضجه زدهاند. فریادها در من است. و با این همه این چیزها اصلا مهم نیست. فقط بد است. بد. با کارم جور نیست. هنرمند باید شفاف باشد. باید به جای سنگ و گچ تو خانهای شیشهای اقامت کند. اما شیشهها کدر شدهاند. مات. حتی با ماه نمیدرخشند چنان که باید. ولی این مدت کوشیدهام صادقتر باشم. لخته خونها را پس بزنم. بالا بیاورم. رکتر باشم. کوشیدهام اما میبینم که نه. نشده است. نه آن قدر که لازم است. باید کارد تیزتری بردارم. باید پوست خونی را کنار بزنم و باید از گوشت ببرم. باید ادامه بدهم. میخواهم تا جایی ادامه بدهم که بعد بنویسم این جذامی را متوقف کنید. میخواهم جذام قلم بگیرم. راه بروم و گوشتها و پوستها و استخوانها روی متن بریزند. باید بگویم. باید ادامه بدهم و باید کمکم به انسجامی از هویت برسم. باید خون را کنار زد. باید نفس کشید.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
🎄4👾2
ملین برای یبوست قلمی
دیروقت است. همیشه دیر است اما حالا به طرز دیرتری دیر است. دیر، چون انتشار به طول انجامیده. سه یادداشت ننوشته دارم. چند ساعت دیگر عازم سفرم. به غیر از یکی دو تا لباس هیچ وسیلهی دیگری برنداشتهام. وقت ندارم. باید لحظهی آخر کیبورد و لپتاب و کاغذهای طراحی و کتابها و مسواک و... را جمع کنم. مینویسم. کلافه آب مینوشم. مینویسم. احساس درماندگی میکنم. مینویسم. و مثل یک سانتیمانتالیسم بدبخت اشک میریزم. میاندیشم. میگریم. اشکها را پاک میکنم. جدی میشوم. خشمگین میشوم. مینویسم. خسته میشوم. وقت باز میگذرد. خیلی دیر شده. با خودم درگیر میشوم که چرا ایدهای ندارم. به پنجره مینگرم. به ارتفاعش میاندیشم. میخواهم بمیرم که ناگهان چشمم میخورد به همان لیوان آب. انگشت به لبهی خیسش میکشم. حرکت انگشت رو لبهی شیشه صدای جالبی میدهد. مرا یاد خودمان میاندازد. ما هم رو لبهایم. سازهای جالب میزنیم که اگر رو لبه نبودیم شاید اصلا نمیتوانستیم بزنیم. انگشتم آبای میشود. آب خیلی پاک است. مقدس. روان. جاری. اما نه. این خصوصیات خوب به کارم نمیآیند. ایده لازمم. ایدهای که با کارم جور باشد. ایدهای که برایش خیس کنم. پس به این میاندیشم که شیطانیترین کاری که با آب میشود کرد چیست؟.؟.؟.؟. ناگهان چیزی جرقه میزند و بعد میزند به سرم که آن چیز را اول شخص بنویسم. مینویسم. جنون محسوسی تو ایده وجود دارد که میپسندم. دارم از زنجیرهای خیس مینویسم که صدایم میزنند. میپندارند خوابم. نه. نیستم. چرا. به نوعی هستم. سریعتر تایپ میکنم. باز صدایم میزنند. لعنت. وقت رفتن است. ایدهی نصفه را به یادداشتهای موبایل منتقل میکنم تا بعد سر فرصت بتوانم بسطش بدهم. لپتاب و وسایل دیگر را به سرعت برمیدارم و البته که خیلی چیزها را هم جا میگذارم ولی خب همین کیبورد و لپتاب مهمترینهااند که برداشتهام و میرویم.
ظهر است. خورشید تیز است. شیشهی ماشین پوشیده است. راه خلوت است. خاکی است. آهنگی قدیمی آرام از ضبط پخش میشود. یک لایهی دیگر ضدآفتاب به صورت و دستهایم میکشم. به انبوه کارهایی که باید انجام بدهم میاندیشم. دلم میخواهد برگردم. بروم سر میزم و بنویسم. نمیشود.
عصر است. تن خسته است. تخت حالا کنار پنجره است. و کیبورد روی میز است. میز را دستمال زدهام. پنجره و در بالکن را گشودهام. لیوان چای را رو لبهی پنجره گذاشتهام و افتادهام رو تخت. مچالهام از خستگی. کمی به حالت تعلیق و بعد باز هوشیارم. نویساام. و یادداشت نصفه زیر دستم میمیرد و زنده میشود. مثل نوزادی که اهمیت نمیدهم در آینده قاتل خواهد شد و یا پزشک، فقط به سینهی بینفسش فشار میآورم، سیپیآر تا نفس بکشد. آیا در آینده به خودم لعنت خواهم فرستاد؟ نمیدانم. جنون است ولی چارهای نیست. باید منتشر کرد. منتشر میکنم. و باز منتشر میکنم. سبک میشوم. حالا خستگیام ارزشمندتر است.
بهارخوابم. بیخوابم. با این حد از بیخوابی ممکن است شیطان را ملاقات کنم. میگوید اگر شیطان ببیند از او هدیهای میگیرید.
شب است. سرد است. هوا خوش. و باد که میوزد از گیاهان حوالی معطر است. عطری ترکیبی شاید اسطوخودس و پونه و نوعی چوب کمی شیرین. چراغها خاموشاند. و ستارگان بالای سرم درخشان. موبایل را روی گوشم قرار میدهم. صدایش را میشنوم. نت گرم همیشه. لبخندزنان راه میروم. موهایم را باد میدزدد و رو صورتم پخش میکند. شانههایم را جمع میکنم. موها را پشت گوش میدهم. هنوز تصمیم نگرفته چه هدیهای از شیطان میخواهد. از کتاب مرشد و مارگاریتا صحبت میکند. میگوید عطر میخکها را دوست دارد. کاش میشد تاریکی امشب را با ستارگان و هوای قشنگش تو جعبهای کوچک گیر انداخت و بهش هدیه داد.
و فردا است
که تن به گرمای آب سپردهام. رخوت به عضلاتم سریده است. موهایم را جمع کردهام. با این حال آب از نوک موها میچکد و توی حوضچه سقوط میکند. به پسلرزههای دایرهای سقوط قطرات مینگرم. تمام تنشها و آزردگیها میریزند. زنده شدهام انگار.
و حالا باز تو بهارخوابم. مرداد است. یک و خردهای شب، پنج پنج چهارصدوچهار است. پتویی نازک رو شانههایم. و دستها که از سرما بیحس شدهاند. به صدای روباه گوش میدهم. و بعد زوزهی ادامهدار سگها در باد. مینویسم. که منتشر کنم. گاهی قلم دچار یبوست میشود. گاهی مشکل از هواست. از ماندگی. «تغییر حال و هوا، حتی شهر» این مورد را هم به فهرست ملینهای قلم باید بیفزایم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
دیروقت است. همیشه دیر است اما حالا به طرز دیرتری دیر است. دیر، چون انتشار به طول انجامیده. سه یادداشت ننوشته دارم. چند ساعت دیگر عازم سفرم. به غیر از یکی دو تا لباس هیچ وسیلهی دیگری برنداشتهام. وقت ندارم. باید لحظهی آخر کیبورد و لپتاب و کاغذهای طراحی و کتابها و مسواک و... را جمع کنم. مینویسم. کلافه آب مینوشم. مینویسم. احساس درماندگی میکنم. مینویسم. و مثل یک سانتیمانتالیسم بدبخت اشک میریزم. میاندیشم. میگریم. اشکها را پاک میکنم. جدی میشوم. خشمگین میشوم. مینویسم. خسته میشوم. وقت باز میگذرد. خیلی دیر شده. با خودم درگیر میشوم که چرا ایدهای ندارم. به پنجره مینگرم. به ارتفاعش میاندیشم. میخواهم بمیرم که ناگهان چشمم میخورد به همان لیوان آب. انگشت به لبهی خیسش میکشم. حرکت انگشت رو لبهی شیشه صدای جالبی میدهد. مرا یاد خودمان میاندازد. ما هم رو لبهایم. سازهای جالب میزنیم که اگر رو لبه نبودیم شاید اصلا نمیتوانستیم بزنیم. انگشتم آبای میشود. آب خیلی پاک است. مقدس. روان. جاری. اما نه. این خصوصیات خوب به کارم نمیآیند. ایده لازمم. ایدهای که با کارم جور باشد. ایدهای که برایش خیس کنم. پس به این میاندیشم که شیطانیترین کاری که با آب میشود کرد چیست؟.؟.؟.؟. ناگهان چیزی جرقه میزند و بعد میزند به سرم که آن چیز را اول شخص بنویسم. مینویسم. جنون محسوسی تو ایده وجود دارد که میپسندم. دارم از زنجیرهای خیس مینویسم که صدایم میزنند. میپندارند خوابم. نه. نیستم. چرا. به نوعی هستم. سریعتر تایپ میکنم. باز صدایم میزنند. لعنت. وقت رفتن است. ایدهی نصفه را به یادداشتهای موبایل منتقل میکنم تا بعد سر فرصت بتوانم بسطش بدهم. لپتاب و وسایل دیگر را به سرعت برمیدارم و البته که خیلی چیزها را هم جا میگذارم ولی خب همین کیبورد و لپتاب مهمترینهااند که برداشتهام و میرویم.
ظهر است. خورشید تیز است. شیشهی ماشین پوشیده است. راه خلوت است. خاکی است. آهنگی قدیمی آرام از ضبط پخش میشود. یک لایهی دیگر ضدآفتاب به صورت و دستهایم میکشم. به انبوه کارهایی که باید انجام بدهم میاندیشم. دلم میخواهد برگردم. بروم سر میزم و بنویسم. نمیشود.
عصر است. تن خسته است. تخت حالا کنار پنجره است. و کیبورد روی میز است. میز را دستمال زدهام. پنجره و در بالکن را گشودهام. لیوان چای را رو لبهی پنجره گذاشتهام و افتادهام رو تخت. مچالهام از خستگی. کمی به حالت تعلیق و بعد باز هوشیارم. نویساام. و یادداشت نصفه زیر دستم میمیرد و زنده میشود. مثل نوزادی که اهمیت نمیدهم در آینده قاتل خواهد شد و یا پزشک، فقط به سینهی بینفسش فشار میآورم، سیپیآر تا نفس بکشد. آیا در آینده به خودم لعنت خواهم فرستاد؟ نمیدانم. جنون است ولی چارهای نیست. باید منتشر کرد. منتشر میکنم. و باز منتشر میکنم. سبک میشوم. حالا خستگیام ارزشمندتر است.
بهارخوابم. بیخوابم. با این حد از بیخوابی ممکن است شیطان را ملاقات کنم. میگوید اگر شیطان ببیند از او هدیهای میگیرید.
شب است. سرد است. هوا خوش. و باد که میوزد از گیاهان حوالی معطر است. عطری ترکیبی شاید اسطوخودس و پونه و نوعی چوب کمی شیرین. چراغها خاموشاند. و ستارگان بالای سرم درخشان. موبایل را روی گوشم قرار میدهم. صدایش را میشنوم. نت گرم همیشه. لبخندزنان راه میروم. موهایم را باد میدزدد و رو صورتم پخش میکند. شانههایم را جمع میکنم. موها را پشت گوش میدهم. هنوز تصمیم نگرفته چه هدیهای از شیطان میخواهد. از کتاب مرشد و مارگاریتا صحبت میکند. میگوید عطر میخکها را دوست دارد. کاش میشد تاریکی امشب را با ستارگان و هوای قشنگش تو جعبهای کوچک گیر انداخت و بهش هدیه داد.
و فردا است
که تن به گرمای آب سپردهام. رخوت به عضلاتم سریده است. موهایم را جمع کردهام. با این حال آب از نوک موها میچکد و توی حوضچه سقوط میکند. به پسلرزههای دایرهای سقوط قطرات مینگرم. تمام تنشها و آزردگیها میریزند. زنده شدهام انگار.
و حالا باز تو بهارخوابم. مرداد است. یک و خردهای شب، پنج پنج چهارصدوچهار است. پتویی نازک رو شانههایم. و دستها که از سرما بیحس شدهاند. به صدای روباه گوش میدهم. و بعد زوزهی ادامهدار سگها در باد. مینویسم. که منتشر کنم. گاهی قلم دچار یبوست میشود. گاهی مشکل از هواست. از ماندگی. «تغییر حال و هوا، حتی شهر» این مورد را هم به فهرست ملینهای قلم باید بیفزایم.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄6👾2
انتخابهای مسخرهی عنکبوت
انگشت کوچکش را روی زمین میخواباند تا جزئی از مسیر عنکبوت شود. نمیشود. روی سنگ باغچه نشسته است. شب است. ساکت است. به غیر از وزش گهگاه باد هیچ صدایی نیست. و سرد است. و هیچ اثری هم از هیچ موجودی نیست. فقط او و عنکبوتها. عنکبوتهایی که با پاهای دراز شاخکی نازکشان این ور و آن ور میروند. خانه تازهساخت است. هیچ کدام از این عنکبوتها هنوز فرصت استقرار نیافتهاند. هنوز نمیدانند بهترین جا کجاست. کدام گوشه. کدام کنج. همهشان آشفتهاند. مثل او که آشفته است. عنکبوتها این طرف و آن طرف میروند تا آشفتگیشان را با یافتن چیزی که میخواهند برطرف کنند. خانه. آنها خانه میخواهند. لانهای مناسب. بهترین جا. که اگر دائم در معرض رفت و آمد حشرات ریز و کوچک باشد محشر میشود. عنکبوتها دنبال خانه اینور و آنور میروند. او هیچ جا نمیرود چون نمیداند چه چیز میخواهد. نمیداند چه چیز است که با خواستنش میتواند نیرویی برای حرکت بگیرد تا برود و به دستش بیاورد که بتواند آشفتگیاش را لااقل برای مدتی برطرف سازد. فقط نشسته است و به عنکبوتها مینگرد. از دست زدن به عنکبوتها خوشش نمیآید. حس میکند ممکن است باکتریهای بد داشته باشند. دوستشان دارد اما هیچوقت بهشان دست نمیزند. میشود گفت فقط دورادور تحسینشان میکند. ولی حالا این قدر همه چیز بد است که دست زدن به عنکبوتها دیگر کاری ندارد. حتی پرش از صخره هم نمیتواند کاری داشته باشد. همیشه تو این مرحله است که میتواند به ترسهایش غلبه کند. میتواند بدجوری دیوانه باشد و هر کاری بکند. شاید یک بار وقتی همه چیز دیگر خیلی خیلی بد شد حتی توانست سوسک هم ناز کند.
عنکبوتی از کنارش میگذرد. باد میوزد و پاهای عنکبوت را کمی بلند میکند. عنکبوت سردش شده. چنان که باد هلش داده باشد تندتر میرود. او هم نشسته و به رفتن عنکبوت مینگرد و میخواهد بخشی از مسیر عنکبوت باشد. انگشت کوچکش را روی کاشی میگذارد و به زمین سرد میچسباند. عنکبوت به انگشتش میرسد. لحظهای مکث میکند و بعد به راه دیگری میرود.
کمی جلوتر باز انگشت کوچکش را به زمین میچسباند. اما عنکبوت از عبور از آن امتناع میکند. ناامید میشود. انگشتش را تو مشت دست دیگرش میگیرد و با این کار انگشت بیچارهاش را بغل میکند و تسکین میدهد. میکوشد درد روحی وارد شده به انگشت را در خود حل کند. جهان تار میشود و اشکهایش میریزند. میگرید. به سطحی از اشفتگی و خستگی رسیده است که حتی یک عنکبوت با انتخابهای مسخرهاش هم میتواند اشک او را در بیاورد. به عمق سیاه آسمان مینگرد. خواستن آشفته میکند. پس چرا او نخواسته آشفته است؟ میاندیشد به درد. که برایش مفیدتر است. این سطح از اضمحلال کلید غلبه به ترس است. وقتی به درد میاندیشد میتواند دست به بال سوسک بکشد. استعفا بدهد. برود دندانپزشکی و تمام دندانهایش را بکشد. حتی بکشد. هیچ چیز مهم نیست. سنگینی از آن سو فشار میآورد تا تندتر روی پلههای در حال ریختن این سو بگامد. انسانیت باطل میشود. عنکبوتها میروند تا به استقرار برسند. یک کارتن عنکبوت باید جمع کند. به اتاقش ببرد و بریزد این طرف و آن طرف تا مستقر شوند. تارها بزنند و لانههای فردی بسازند و یا دستهجمعی علیهاش بستیزند و با تارها خفهاش کنند. و یا یک دستمال ببافند برای گریههای ابلهانهاش. یا حتی ببافند برای سرش که حسابی درد میکند برای بستن دستمال به سری که درد نمیکند. شاید درد نداشتن درد او است. پس این درد نیست؟ میلهای او کجااند؟ میخواهد بخواهد که با خواستن به بدبختی و رنجی لااقل مرئی برسد. عنکبوتها همه رفتهاند که انگشت کوچکش را به تیزی سنگ میکشد. رد نازک سرخ با چند قطرهی بسیار ریز.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
انگشت کوچکش را روی زمین میخواباند تا جزئی از مسیر عنکبوت شود. نمیشود. روی سنگ باغچه نشسته است. شب است. ساکت است. به غیر از وزش گهگاه باد هیچ صدایی نیست. و سرد است. و هیچ اثری هم از هیچ موجودی نیست. فقط او و عنکبوتها. عنکبوتهایی که با پاهای دراز شاخکی نازکشان این ور و آن ور میروند. خانه تازهساخت است. هیچ کدام از این عنکبوتها هنوز فرصت استقرار نیافتهاند. هنوز نمیدانند بهترین جا کجاست. کدام گوشه. کدام کنج. همهشان آشفتهاند. مثل او که آشفته است. عنکبوتها این طرف و آن طرف میروند تا آشفتگیشان را با یافتن چیزی که میخواهند برطرف کنند. خانه. آنها خانه میخواهند. لانهای مناسب. بهترین جا. که اگر دائم در معرض رفت و آمد حشرات ریز و کوچک باشد محشر میشود. عنکبوتها دنبال خانه اینور و آنور میروند. او هیچ جا نمیرود چون نمیداند چه چیز میخواهد. نمیداند چه چیز است که با خواستنش میتواند نیرویی برای حرکت بگیرد تا برود و به دستش بیاورد که بتواند آشفتگیاش را لااقل برای مدتی برطرف سازد. فقط نشسته است و به عنکبوتها مینگرد. از دست زدن به عنکبوتها خوشش نمیآید. حس میکند ممکن است باکتریهای بد داشته باشند. دوستشان دارد اما هیچوقت بهشان دست نمیزند. میشود گفت فقط دورادور تحسینشان میکند. ولی حالا این قدر همه چیز بد است که دست زدن به عنکبوتها دیگر کاری ندارد. حتی پرش از صخره هم نمیتواند کاری داشته باشد. همیشه تو این مرحله است که میتواند به ترسهایش غلبه کند. میتواند بدجوری دیوانه باشد و هر کاری بکند. شاید یک بار وقتی همه چیز دیگر خیلی خیلی بد شد حتی توانست سوسک هم ناز کند.
عنکبوتی از کنارش میگذرد. باد میوزد و پاهای عنکبوت را کمی بلند میکند. عنکبوت سردش شده. چنان که باد هلش داده باشد تندتر میرود. او هم نشسته و به رفتن عنکبوت مینگرد و میخواهد بخشی از مسیر عنکبوت باشد. انگشت کوچکش را روی کاشی میگذارد و به زمین سرد میچسباند. عنکبوت به انگشتش میرسد. لحظهای مکث میکند و بعد به راه دیگری میرود.
کمی جلوتر باز انگشت کوچکش را به زمین میچسباند. اما عنکبوت از عبور از آن امتناع میکند. ناامید میشود. انگشتش را تو مشت دست دیگرش میگیرد و با این کار انگشت بیچارهاش را بغل میکند و تسکین میدهد. میکوشد درد روحی وارد شده به انگشت را در خود حل کند. جهان تار میشود و اشکهایش میریزند. میگرید. به سطحی از اشفتگی و خستگی رسیده است که حتی یک عنکبوت با انتخابهای مسخرهاش هم میتواند اشک او را در بیاورد. به عمق سیاه آسمان مینگرد. خواستن آشفته میکند. پس چرا او نخواسته آشفته است؟ میاندیشد به درد. که برایش مفیدتر است. این سطح از اضمحلال کلید غلبه به ترس است. وقتی به درد میاندیشد میتواند دست به بال سوسک بکشد. استعفا بدهد. برود دندانپزشکی و تمام دندانهایش را بکشد. حتی بکشد. هیچ چیز مهم نیست. سنگینی از آن سو فشار میآورد تا تندتر روی پلههای در حال ریختن این سو بگامد. انسانیت باطل میشود. عنکبوتها میروند تا به استقرار برسند. یک کارتن عنکبوت باید جمع کند. به اتاقش ببرد و بریزد این طرف و آن طرف تا مستقر شوند. تارها بزنند و لانههای فردی بسازند و یا دستهجمعی علیهاش بستیزند و با تارها خفهاش کنند. و یا یک دستمال ببافند برای گریههای ابلهانهاش. یا حتی ببافند برای سرش که حسابی درد میکند برای بستن دستمال به سری که درد نمیکند. شاید درد نداشتن درد او است. پس این درد نیست؟ میلهای او کجااند؟ میخواهد بخواهد که با خواستن به بدبختی و رنجی لااقل مرئی برسد. عنکبوتها همه رفتهاند که انگشت کوچکش را به تیزی سنگ میکشد. رد نازک سرخ با چند قطرهی بسیار ریز.
زهرا مرادپور
@moradpour_frogism
👾2
میم مالکیت را بلیس
مال تو. هوس تو. میل تو.
شرمها. خجالتها.
تو جایی که بخار از آبهای داغش برمیخواست و زنان برهنه زیر دوشهای قدیمی زنگزدهاش لیفهای کفی به پستانهای درشتشان میکشیدند، تو جایی که پیرزنان با کشیدن سنگپا پوسته پوستههای قدیمیشان را میسابیدند، تو جایی که پسربچههایی با کیرهای کوچک میدویدند و روی دختربچهها آب میریختند و میخندیدند که پدرانشان حاضر به شستن و نگهداریشان نبودند و آنها را با مادرانشان راهی قسمت زنانه کرده بودند، تو جایی که انبوه رشته موهای ریخته شده به کفشورهای شکسته گیر کرده بود و جلوی آب را میگرفت که میشد با اندیشیدن و شمارش مالکان آن موهای مرده سرگیجه گرفت، تو جایی که آب کفی دور موهای گیر کرده به کفشور میچرخید و گردابی از خلط و چرک و پوستههای مرده به وجود میآورد، تو جایی که فقط دمپاییهایی سوراخدار داشت که اگر مراقب نبودی آبهای چرک از سوراخها به پاهایت میخورد، تو جایی که آب حوضش این قدر گرم بود که اشک و شاش بچهها را در میآورد و تو جایی که لبهی استخرش دهها زن با سطلهای پلاستیکی رو شانههایشان آب میریختند و بدون شرم برهنه میشدند
دختری با مایویی مشکی با تنی خیس که مایو را براق میکرد با عضلات منقبض با نگاههای دزدیده با رفتارهای مچالهی خجالتی با موهایی نمناک که آب از نوکشان چکه میکرد با یک حولهی سفید و کیسهای پلاستیکی وارد تنها رختکن آنجا شد. و رختکن چیزی نبود جز یک میلهی منحنی پردهدار که خبیثانه کنار سکوها و رو به دوشها و نگاه آدمها نصب کرده بودند.
دختر پشت پردههای رختکن ایستاد. کیسه و حوله را به قلاب شکستهی دیوار آویزان کرد و هرچند که تلاشش چندان موفق نبود کوشید پردههای چروک را صاف کند تا محرمانه بودن فضای کوچک رختکن محفوظ بماند. آن وقت شرمنده و ناراضی اطراف را پایید تا کسی او را نبیند سپس چرخید و مایواش را در آورد و تو کیسه گذاشت. آب موهای خیسش از رو شانهها سر میخورد و پایین رو کمر و پایینتر میچکید که فوری حوله را دور تناش کشید. دور تن کاملا برهنهی خجالتی منقبضش.
این دختر؟ من.
میخوابی. میروی. کشیده میشوی. از این جهان. به رویا.
مرا بدزد. به خلوتی. لخت. لب به پستانهایم بکش. خجالتهایم را گرم کن تا شکوفهوار گشوده شوم. و زانوهایم را ببوس و پاهایم را باز کن.
و
ترکم کن.
پیش از سقوط رویا که رویا شکستنیست. که تیز است. که دست و پایت را میبرد.
فنجانی بیداری. با قاشق هم میزنی که دستت را میگیرم. زخمیست دستت چرا؟ زخمت را میلیسم. بزاق مجنون. پشیمان میشوم. میترسم مبتلای جنون شوی. دستت را زیر آب میگیرم.
صدای شیر آب.
همه جا تاریک است.
صدای شیر آب و بعد کمکم صدای قطره قطرههای خون که روی آب فرود میآیند. سکوت آمیخته به این صدا و
زمزمهای که شنیده میشود
«فقط اگر عمیق باشی،
تاریک است. باریکهای از مهتاب روی آب افتاده. ولی باز چنان تاریک که هیچ چیز دیگری مشخص نیست. هیچ صدایی و هیچکسی هم نیست. جز او. که با حولهی سفیدی دور تناش ایستاده است. مردد به آب خیره است. محتاطانه پایش را جلو میبرد و انگشتش را به آب میزند. معلوم نیست دریا است یا دریاچه. برکه و یا حتی استخر. نمیداند. نمیبیند. ادامه میدهد
«فقط اگر بتوانی غرقم کنی در تو پا میگذارم.
مال من. هوس من. میل من.
زبانت را به میم مالکیت بکش. او را با میم مالکیت بخوان. تیغهی میم برنده و فولادین است. زبانت را پاره میکند. حالا خون از دهانت میچکد روی تهریشت و چانه و پایین. شکل گرگ شدهای. در این تاریکی حالا مرد از دور که دیده نمیشود ایستاده و زن هم که بود و آب و تاریکی. چقدر میتوانی ادامه بدهی. آب به اندازهی قطرهخونهایی که در آن میچکد عمیق است. تیغ. خون. جنون.
زن دست از گرهی حوله برمیدارد. حوله زمین میافتد. برهنه است. بدن سردِ سفید و موهای تابدار مشکی که رو شانهها رها شدهاند. گام برمیدارد. وارد آب میشود. جلوتر میرود. آب تا شانه است که به آن نقطه میرسد. دقیقا زیر باریکهی مهتاب آب به رنگ خون میدرخشد. باز آهسته لب میزند
فقط اگر بتوانی خفهام کنی.»
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
مال تو. هوس تو. میل تو.
شرمها. خجالتها.
تو جایی که بخار از آبهای داغش برمیخواست و زنان برهنه زیر دوشهای قدیمی زنگزدهاش لیفهای کفی به پستانهای درشتشان میکشیدند، تو جایی که پیرزنان با کشیدن سنگپا پوسته پوستههای قدیمیشان را میسابیدند، تو جایی که پسربچههایی با کیرهای کوچک میدویدند و روی دختربچهها آب میریختند و میخندیدند که پدرانشان حاضر به شستن و نگهداریشان نبودند و آنها را با مادرانشان راهی قسمت زنانه کرده بودند، تو جایی که انبوه رشته موهای ریخته شده به کفشورهای شکسته گیر کرده بود و جلوی آب را میگرفت که میشد با اندیشیدن و شمارش مالکان آن موهای مرده سرگیجه گرفت، تو جایی که آب کفی دور موهای گیر کرده به کفشور میچرخید و گردابی از خلط و چرک و پوستههای مرده به وجود میآورد، تو جایی که فقط دمپاییهایی سوراخدار داشت که اگر مراقب نبودی آبهای چرک از سوراخها به پاهایت میخورد، تو جایی که آب حوضش این قدر گرم بود که اشک و شاش بچهها را در میآورد و تو جایی که لبهی استخرش دهها زن با سطلهای پلاستیکی رو شانههایشان آب میریختند و بدون شرم برهنه میشدند
دختری با مایویی مشکی با تنی خیس که مایو را براق میکرد با عضلات منقبض با نگاههای دزدیده با رفتارهای مچالهی خجالتی با موهایی نمناک که آب از نوکشان چکه میکرد با یک حولهی سفید و کیسهای پلاستیکی وارد تنها رختکن آنجا شد. و رختکن چیزی نبود جز یک میلهی منحنی پردهدار که خبیثانه کنار سکوها و رو به دوشها و نگاه آدمها نصب کرده بودند.
دختر پشت پردههای رختکن ایستاد. کیسه و حوله را به قلاب شکستهی دیوار آویزان کرد و هرچند که تلاشش چندان موفق نبود کوشید پردههای چروک را صاف کند تا محرمانه بودن فضای کوچک رختکن محفوظ بماند. آن وقت شرمنده و ناراضی اطراف را پایید تا کسی او را نبیند سپس چرخید و مایواش را در آورد و تو کیسه گذاشت. آب موهای خیسش از رو شانهها سر میخورد و پایین رو کمر و پایینتر میچکید که فوری حوله را دور تناش کشید. دور تن کاملا برهنهی خجالتی منقبضش.
این دختر؟ من.
میخوابی. میروی. کشیده میشوی. از این جهان. به رویا.
مرا بدزد. به خلوتی. لخت. لب به پستانهایم بکش. خجالتهایم را گرم کن تا شکوفهوار گشوده شوم. و زانوهایم را ببوس و پاهایم را باز کن.
و
ترکم کن.
پیش از سقوط رویا که رویا شکستنیست. که تیز است. که دست و پایت را میبرد.
فنجانی بیداری. با قاشق هم میزنی که دستت را میگیرم. زخمیست دستت چرا؟ زخمت را میلیسم. بزاق مجنون. پشیمان میشوم. میترسم مبتلای جنون شوی. دستت را زیر آب میگیرم.
صدای شیر آب.
همه جا تاریک است.
صدای شیر آب و بعد کمکم صدای قطره قطرههای خون که روی آب فرود میآیند. سکوت آمیخته به این صدا و
زمزمهای که شنیده میشود
«فقط اگر عمیق باشی،
تاریک است. باریکهای از مهتاب روی آب افتاده. ولی باز چنان تاریک که هیچ چیز دیگری مشخص نیست. هیچ صدایی و هیچکسی هم نیست. جز او. که با حولهی سفیدی دور تناش ایستاده است. مردد به آب خیره است. محتاطانه پایش را جلو میبرد و انگشتش را به آب میزند. معلوم نیست دریا است یا دریاچه. برکه و یا حتی استخر. نمیداند. نمیبیند. ادامه میدهد
«فقط اگر بتوانی غرقم کنی در تو پا میگذارم.
مال من. هوس من. میل من.
زبانت را به میم مالکیت بکش. او را با میم مالکیت بخوان. تیغهی میم برنده و فولادین است. زبانت را پاره میکند. حالا خون از دهانت میچکد روی تهریشت و چانه و پایین. شکل گرگ شدهای. در این تاریکی حالا مرد از دور که دیده نمیشود ایستاده و زن هم که بود و آب و تاریکی. چقدر میتوانی ادامه بدهی. آب به اندازهی قطرهخونهایی که در آن میچکد عمیق است. تیغ. خون. جنون.
زن دست از گرهی حوله برمیدارد. حوله زمین میافتد. برهنه است. بدن سردِ سفید و موهای تابدار مشکی که رو شانهها رها شدهاند. گام برمیدارد. وارد آب میشود. جلوتر میرود. آب تا شانه است که به آن نقطه میرسد. دقیقا زیر باریکهی مهتاب آب به رنگ خون میدرخشد. باز آهسته لب میزند
فقط اگر بتوانی خفهام کنی.»
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾1
کودک ذغالشده
با چشمهای براق هلیکوپتر کامل شده را تحسین میکند.
انگشتهایش را روی لگوهای نارنجی و زرد و آبی بدنه میکشد و ملخ هلیکوپتر را میچرخاند.
میپرسم: «چقدر دوستش داری؟»
میگوید: «خیلی.»
میپرسم: «تا کی دوستش داری؟»
میگوید: «تا ابـــددد.» و با خنده ابد را میکشد.
ابد؟
به ابد میاندیشم. ابد یعنی امروز هم خوشش میآید و فردا هم همینطور و پسفردا و حتی یک روز پیش از مرگ هم از آن خوشش میآید؟
خوشحالی واقعی و اساسی؟ یا دست کم ذوقی که روزهای سخت دل آدم را گرم کند؟
نارنجی تند لگوها مرا یاد روباه میاندازد. یاد آخرین باری میافتم که رفته بودم اسباببازی فروشی. او مرا کشیده بود بیرون قدم بزنیم و وقتی مغازه را دید فوری رفت داخل. دنبالش میرفتم وقتی داشت بین عروسکها میچرخید. پرسیدم برای کدام بچه میخواهد چیزی بخرد. جوابم را به موقع نداد. درگیر انتخاب بود. دست به سینه و شکاک دنبالش میرفتم. دوباره سوالم را تکرار کردم. به سمتم چرخید. پوزهی نرم روباه را به لپم زد. سرم را چرخاندم. خندید و روباه را تو بغلم انداخت. همینطور که میرفت گفت طرف بچه نیست. دم روباه را تکان دادم. گفتم پس اینجا چه میکنیم. پرسید به کودک درون اعتقاد دارم. گفتم نه. گفت خب همان بچگی آدمها را تصور کنم. همه تو بچگی از یک چیزهایی واقعا خوشحال میشدند. از یک سری چیزهای خاص. مثلا خودش عاشق بادبادکها بوده. چون پدرش جمعهها او را میبرده کوهسار بادبادک هوا کنند. پس با این که بزرگ شده هر وقت بادبادک میبیند شدیدا ذوقزده میشود. جوری که انگار همان قدی باشد که با پدرش بادبادک هوا میکردند. و آدمها اگر بهش بادبادک بدهند انگار توانستهاند دست کودک درون و یا کودکیهایش را بگیرند. گفتم خب این به چه درد میخورد. گفت این باعث میشود پیوند عمیقتری با آنها احساس کند. روباه را به سمتش انداختم. گفتم از ارتباط عمیق بیزارم. روباه را گرفت و ناز کرد. گفت عاشق این است که لااقل با یکی دو نفر ارتباط ریشهای داشته باشد و برای برقراری همچین ارتباطی باید به کودک درون کادو بدهیم. گفتم اول این که این چیزها آدم را از ریشه داغان میکند و دوم این که کودک درون چرت و پرت محض است. عروسک ماری پیدا کرد و آن را دور تا دورم پیچاند. سر سبز نرم مار را بالا آورد و گردنم را مثلا نیش زد و خندید. گفت یک روز به کودک درون من هم کادو میدهد. گفتم رو کودک درونم با کادویی که تو بهش دادهای نفت میریزم و آتششان میزنم. گفت آتش را خاموش میکند و دست کودک درونم را میگیرد و با خود میبرد. گفتم دست کودک درونم دماغیست. خندید. و یک نیسان آبی برای آقای ایکس خرید.
از آن وقت یکی دو سال گذشته. و حالا منام تو مغازهی اسباببازی فروشی که دارد بین انواع لگو میگردد. البته برای یک بچه. مادرم گفت وقتی رفتم بیرون برای ایلیا هم چیزی بخرم که شب وقتی برویم خانهشان حتما خوشحال میشود بهش هدیهای بدهیم. و میشود. خوشحال. خوشحال میشود و میگوید تا ابد لگو دوست خواهد داشت. او را تصور میکنم. در حالی که بزرگ شده. با لگوهای تو دستش. و همین ذوق درخشندهی چشم. چطور ممکن است.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
با چشمهای براق هلیکوپتر کامل شده را تحسین میکند.
انگشتهایش را روی لگوهای نارنجی و زرد و آبی بدنه میکشد و ملخ هلیکوپتر را میچرخاند.
میپرسم: «چقدر دوستش داری؟»
میگوید: «خیلی.»
میپرسم: «تا کی دوستش داری؟»
میگوید: «تا ابـــددد.» و با خنده ابد را میکشد.
ابد؟
به ابد میاندیشم. ابد یعنی امروز هم خوشش میآید و فردا هم همینطور و پسفردا و حتی یک روز پیش از مرگ هم از آن خوشش میآید؟
خوشحالی واقعی و اساسی؟ یا دست کم ذوقی که روزهای سخت دل آدم را گرم کند؟
نارنجی تند لگوها مرا یاد روباه میاندازد. یاد آخرین باری میافتم که رفته بودم اسباببازی فروشی. او مرا کشیده بود بیرون قدم بزنیم و وقتی مغازه را دید فوری رفت داخل. دنبالش میرفتم وقتی داشت بین عروسکها میچرخید. پرسیدم برای کدام بچه میخواهد چیزی بخرد. جوابم را به موقع نداد. درگیر انتخاب بود. دست به سینه و شکاک دنبالش میرفتم. دوباره سوالم را تکرار کردم. به سمتم چرخید. پوزهی نرم روباه را به لپم زد. سرم را چرخاندم. خندید و روباه را تو بغلم انداخت. همینطور که میرفت گفت طرف بچه نیست. دم روباه را تکان دادم. گفتم پس اینجا چه میکنیم. پرسید به کودک درون اعتقاد دارم. گفتم نه. گفت خب همان بچگی آدمها را تصور کنم. همه تو بچگی از یک چیزهایی واقعا خوشحال میشدند. از یک سری چیزهای خاص. مثلا خودش عاشق بادبادکها بوده. چون پدرش جمعهها او را میبرده کوهسار بادبادک هوا کنند. پس با این که بزرگ شده هر وقت بادبادک میبیند شدیدا ذوقزده میشود. جوری که انگار همان قدی باشد که با پدرش بادبادک هوا میکردند. و آدمها اگر بهش بادبادک بدهند انگار توانستهاند دست کودک درون و یا کودکیهایش را بگیرند. گفتم خب این به چه درد میخورد. گفت این باعث میشود پیوند عمیقتری با آنها احساس کند. روباه را به سمتش انداختم. گفتم از ارتباط عمیق بیزارم. روباه را گرفت و ناز کرد. گفت عاشق این است که لااقل با یکی دو نفر ارتباط ریشهای داشته باشد و برای برقراری همچین ارتباطی باید به کودک درون کادو بدهیم. گفتم اول این که این چیزها آدم را از ریشه داغان میکند و دوم این که کودک درون چرت و پرت محض است. عروسک ماری پیدا کرد و آن را دور تا دورم پیچاند. سر سبز نرم مار را بالا آورد و گردنم را مثلا نیش زد و خندید. گفت یک روز به کودک درون من هم کادو میدهد. گفتم رو کودک درونم با کادویی که تو بهش دادهای نفت میریزم و آتششان میزنم. گفت آتش را خاموش میکند و دست کودک درونم را میگیرد و با خود میبرد. گفتم دست کودک درونم دماغیست. خندید. و یک نیسان آبی برای آقای ایکس خرید.
از آن وقت یکی دو سال گذشته. و حالا منام تو مغازهی اسباببازی فروشی که دارد بین انواع لگو میگردد. البته برای یک بچه. مادرم گفت وقتی رفتم بیرون برای ایلیا هم چیزی بخرم که شب وقتی برویم خانهشان حتما خوشحال میشود بهش هدیهای بدهیم. و میشود. خوشحال. خوشحال میشود و میگوید تا ابد لگو دوست خواهد داشت. او را تصور میکنم. در حالی که بزرگ شده. با لگوهای تو دستش. و همین ذوق درخشندهی چشم. چطور ممکن است.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
👾1
نوشته به مثابه توله
اگر دقت کنم جنها را میبینم. آخر اتاقها خالیاند. خانه خالیست. من لعنتی تنها برگشتهام. وقتی داشت باران میبارید، وقتی هوا محشر بود، وقتی آبی که از چشمه برایمان آورده بودند طعم خوبی داشت و وقتی هلوها بوی بهشت میدادند مثل کسی که تسخیر شده باشد سوار ماشینی شدم که برمیگشت و برگشتم. مریم باید برمیگشت. او ساعت هفت صبح باید بیمارستان باشد. و من؟ باید به یادداشتها، به کارها و کلاسها برسم. پس روی تختم را با پارچهای پوشاندم. در بالکن و پنجره را بستم و پردهها را کشیدم. چمدان و لپتاب را برداشتم و رفتم. نشستم تو ماشینی که بوی فطیر گرم میداد. آنها یک عالمه فطیر خریده بودند. و کرهی محلی و سرشیر و شاید عسل و چیزهایی دیگر. کنار سوغاتیهایی که میخواستند ببرند تهران نشستم. جای کوچکی را اشغال کردم. تو همان جای کوچک خوابم برد و خواب دیدم که خوابم که توی آن خواب هم خواب بودم که بعد رویم یک عالمه جوجه بود و جوجهها مخصوصا رو گردنم خیلی راه میرفتند. بیدار که شدم گردنم که تو حالت بدی مانده بود گرفته بود. به فکر یادداشتها خواب از سرم پرید. برای اطمینان از مریم خواستم برایم قهوه بخرد. قهوه و آنها بستنی خوردند. تو ماشین. متوقف نشدیم. آنها معمولا حین حرکت چیزی میخورند. این را به عنوان چالش انتخاب کردهاند و اجرا میکنند. حتی یک بار یکِ شب چهار نفری تا خانه قدم زدیم و پیتزا خوردیم. با نوشابهها و کارتن پیتزا که تو دستمان بود. بله چالشبرانگیز. از این که کارها را به شیوههای متفاوت انجام بدهم خوشم میآید. خلاقیتم تحریک میشود. از آدمهایی که خلاقیتم را تحریک میکنند به شدت سپاسگزارم چون به شیوهای نوین خوشحالم میکنند. و حالا هیچ خوشحال نیستم. اکنون که مینویسم رو کنجترین صندلی خانه نشستهام و نگران شکار شدن توسط توهمهایم هستم. خانه خالیست. اگر دزد بیاید میتوانم دو طبقه پایینتر عمو را بیدار کنم. اما اگر جنی ظاهر شود فقط خودمام و خودم. حتی نمیتوانم به پلیس یا اورژانس زنگ بزنم. و حتی اگر بزنم... آه. احمقانه است. دائم راهروی اتاقها را میپایم. چشمهایم میسوزند. یا از بیخوابی است یا از هوای تهران و یا ضدآفتابی که وقتی صورتم را شستم از پیشانیام لغزید و یا همهی اینها با هم. باید چشمهایم را ببندم ولی نمیتوانم. پیش از اجنه یادداشتهایم بیدار نگهام میدارند. بچههایی زرزرو که نمیشود ازشان غافل شد. چند روز به سرعت برق و باد گذشت. هیچ جانوری از من متولد نشد. شد. اما به حال مرگ افتاد گوشه کنار و خاکی شد. یک بار داشتم تو خیابان حوالی دانشگاه قدم میزدم که کم مانده بود پایم برود رو چیزی و موجودی را له کنم. این موجود بچهی مردهی پرندهای بود که از لانه سقوط کرده بود. بدون پر. بدون هیچ پوشش و یا محافظتی. با چشمهای کبود بسته. از آن صحنهها که بعدش به زندگی فحش میدهی. چون شاید اگر دقت میکردی تو منقار ظریف بیچارهاش مورچههایی میدیدی که تکهتکه گوشتش را میدرند. فکر میکنی اگر مراقب بچههایت نباشی کسی بهشان اهمیت خواهد داد؟ البته که نه. رهگذران لهش میکنند. حتی اتفاقی. چون جای بچه رو زمین نیست. باید ببری تو لانه و سر و سامانش بدهی. باید این همه راه را زودتر برگردی و تا صبح پای بدنهای کوچک بیمارشان بنشینی و بیاعتنا به جن احتمالی اتاقها و صدای تحقیرآمیز تو سرت که به نوشتههای داغانت میخندد بنویسی و با ویرایش چند باره دهن خودت را سرویس کنی. چون به بیپناهی نوشتههای لعنتیات مطمئنی. و همچنین میدانی وقتی قاشق قاشق غذا به حلق تولهای بریزی بلخره یک روز، شده حتی یک ذره، از تولهگی در میآید.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
اگر دقت کنم جنها را میبینم. آخر اتاقها خالیاند. خانه خالیست. من لعنتی تنها برگشتهام. وقتی داشت باران میبارید، وقتی هوا محشر بود، وقتی آبی که از چشمه برایمان آورده بودند طعم خوبی داشت و وقتی هلوها بوی بهشت میدادند مثل کسی که تسخیر شده باشد سوار ماشینی شدم که برمیگشت و برگشتم. مریم باید برمیگشت. او ساعت هفت صبح باید بیمارستان باشد. و من؟ باید به یادداشتها، به کارها و کلاسها برسم. پس روی تختم را با پارچهای پوشاندم. در بالکن و پنجره را بستم و پردهها را کشیدم. چمدان و لپتاب را برداشتم و رفتم. نشستم تو ماشینی که بوی فطیر گرم میداد. آنها یک عالمه فطیر خریده بودند. و کرهی محلی و سرشیر و شاید عسل و چیزهایی دیگر. کنار سوغاتیهایی که میخواستند ببرند تهران نشستم. جای کوچکی را اشغال کردم. تو همان جای کوچک خوابم برد و خواب دیدم که خوابم که توی آن خواب هم خواب بودم که بعد رویم یک عالمه جوجه بود و جوجهها مخصوصا رو گردنم خیلی راه میرفتند. بیدار که شدم گردنم که تو حالت بدی مانده بود گرفته بود. به فکر یادداشتها خواب از سرم پرید. برای اطمینان از مریم خواستم برایم قهوه بخرد. قهوه و آنها بستنی خوردند. تو ماشین. متوقف نشدیم. آنها معمولا حین حرکت چیزی میخورند. این را به عنوان چالش انتخاب کردهاند و اجرا میکنند. حتی یک بار یکِ شب چهار نفری تا خانه قدم زدیم و پیتزا خوردیم. با نوشابهها و کارتن پیتزا که تو دستمان بود. بله چالشبرانگیز. از این که کارها را به شیوههای متفاوت انجام بدهم خوشم میآید. خلاقیتم تحریک میشود. از آدمهایی که خلاقیتم را تحریک میکنند به شدت سپاسگزارم چون به شیوهای نوین خوشحالم میکنند. و حالا هیچ خوشحال نیستم. اکنون که مینویسم رو کنجترین صندلی خانه نشستهام و نگران شکار شدن توسط توهمهایم هستم. خانه خالیست. اگر دزد بیاید میتوانم دو طبقه پایینتر عمو را بیدار کنم. اما اگر جنی ظاهر شود فقط خودمام و خودم. حتی نمیتوانم به پلیس یا اورژانس زنگ بزنم. و حتی اگر بزنم... آه. احمقانه است. دائم راهروی اتاقها را میپایم. چشمهایم میسوزند. یا از بیخوابی است یا از هوای تهران و یا ضدآفتابی که وقتی صورتم را شستم از پیشانیام لغزید و یا همهی اینها با هم. باید چشمهایم را ببندم ولی نمیتوانم. پیش از اجنه یادداشتهایم بیدار نگهام میدارند. بچههایی زرزرو که نمیشود ازشان غافل شد. چند روز به سرعت برق و باد گذشت. هیچ جانوری از من متولد نشد. شد. اما به حال مرگ افتاد گوشه کنار و خاکی شد. یک بار داشتم تو خیابان حوالی دانشگاه قدم میزدم که کم مانده بود پایم برود رو چیزی و موجودی را له کنم. این موجود بچهی مردهی پرندهای بود که از لانه سقوط کرده بود. بدون پر. بدون هیچ پوشش و یا محافظتی. با چشمهای کبود بسته. از آن صحنهها که بعدش به زندگی فحش میدهی. چون شاید اگر دقت میکردی تو منقار ظریف بیچارهاش مورچههایی میدیدی که تکهتکه گوشتش را میدرند. فکر میکنی اگر مراقب بچههایت نباشی کسی بهشان اهمیت خواهد داد؟ البته که نه. رهگذران لهش میکنند. حتی اتفاقی. چون جای بچه رو زمین نیست. باید ببری تو لانه و سر و سامانش بدهی. باید این همه راه را زودتر برگردی و تا صبح پای بدنهای کوچک بیمارشان بنشینی و بیاعتنا به جن احتمالی اتاقها و صدای تحقیرآمیز تو سرت که به نوشتههای داغانت میخندد بنویسی و با ویرایش چند باره دهن خودت را سرویس کنی. چون به بیپناهی نوشتههای لعنتیات مطمئنی. و همچنین میدانی وقتی قاشق قاشق غذا به حلق تولهای بریزی بلخره یک روز، شده حتی یک ذره، از تولهگی در میآید.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2
حتما با خورشید نسبتی دارید
شتابزدهاید. تند میگامید. تقریبا جا میمانم. میخواهم صدایتان کنم. نمیتوانم. به جایش قدم تند میکنم. میرسیم. مینشینیم. آفتاب میتابد. سکوت بین ما جریان مییابد.
چای زعفران زیر نور خورشید میدرخشد. پرتویی از آفتاب روی میز افتاده. دستتان را رویش میگذارید. آفتاب فوری از زیر انگشتهایتان بالا میآید و روی دستتان مینشیند. به اوباریدن نور فکر کردهاید.
گرم است. عرق از مهرههای کمرم سر میخورد. چوب دارچین را میشکنید و رو زبانتان میگذارید. اگر من تو چنین هوایی دارچین بمکم حتما هلاک میشوم. ناخودآگاه میخواهم دستم را بیاورم زیر لبتان تا دارچین را تف کنید. اما به موقع مسیر دستم را منحرف میکنم و با پرهای گلسرخ ور میروم. با پاهایتان پایم را میگیرد و به سمت خودتان میکشید. گرم هستید. گرمای بدنتان حتی از کفشهایمان عبور میکند و به پایم میرسد. حق با من است. باید مراقب بود. تو تابستان آتش میگیریم. رشتهها و بندهایی بینمان به وجود آمدهاند. آرشهی ویالونتان کجاست؟ میشود با این رشتهها ساز زد. زمان میگیرید. مینویسیم. وجود همنویس سعادت بزرگی است. به حرکت خودکارتان لبخند میزنم. برای انتشار نوشتههای شما به اندازهی انتشار نوشتههایم خودم ذوق دارم. قدری چای زعفران مینوشم و دست به کار میشوم. مینویسم. چیزهای تند و برهنه که شاید فکرش را هم نتوانید بکنید. نگاهتان میکنم. بیخبر لبخند میزنید. خندهام میگیرد. عادتم است. چیزهای بد مینویسم، اعترافات سنگین، متنهای شدید همه چیز را روی کاغذ میآورم و بعد نگاه میکنم به بیخبری افراد. این شکلی نوشتن احتمالا نوعی پردهدری پردهپوشانه باشد. کمدلانه اما شورانگیز.
و بعد داستانی مضحک مینویسم. از کسانی که میخواهند کرکسها را نجات بدهند. خندهام میگیرد. اعتقادی به تاثیر زعفران ندارم اما وقتی نمیتوانم خندههایم را کنترل کنم متوجه میشوم از ترکیب بیخوابی و زعفران حالی نامعمول بهم دست میدهد. از میوههایتان به من میدهید. شلیل را با دستتان نصف میکنید و نصفش را تو پیشدستیام میگذارید. از آب خودتان تو لیوان زعفرانیام میریزید. از دستمالیتان میخورم و بزاقتان را مینوشم. و بعدتر از گرگها مینویسم. دو صفحه پشت سر هم مینویسم «گرگ» تا ریتم بدبختیام را بشناسم. به بدبختیام لبخند میزنم. فضا شلوغ است. تهران همچنان آلوده و انباشته. به چند ماه پیش میاندیشم. به تابستان پارسال. تابستانهای پیشتر. مدتهاست که هیچ تابستانی این قدر گرم و زنده، این قدر تابستان نبوده. دستم را بالا میبرم و گردو را از شاخه میچینم. سبز. خوشبو. و گرم. مثل شما. مثل خورشید. گردوها گرمای خورشید را به خود جذب میکنند. پوست گردو بوی آفتاب میدهد. دوست دارم دستهایم با گردو سیاه شوند. دوست دارم پیش از خشک شدن عصارهی پوست گردو، دستم را روی شانهتان بگذارم. تنتان از جای انگشتهایم سیاه شود. رد دستهای سیاه. گویی نیرویی شر، گویی شیطان لمستان کرده باشد. اما بدانید که بودن با شیطان دردناک است. چنان که شاید تاب را نیاورید و همهی رشتهها را با قیچی طلاییتان ببرید. شاید هم به جای بریدن آرشهتان را بردارید. موسیقی ما را بنوازید. گردوها آفتاب پس میدهند. تاس میاندازید. شش میآید. همه چیز از آن شب شروع شد که با صدای تاس ریختن خدایان از خواب پریدم. بگویید. بلخره جهان است که بر ما اثر میگذارد یا مائیم که بر جهان اثر میگذاریم؟
شب است. باز تند میگامید. زیر ماه صفر. زیر ماه صد. باید صدایتان کنم. و صدایتان میکنم مهتاب که رویتان افتاد. آقای شمس شما حتما با خورشید نسبتی دارید.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
شتابزدهاید. تند میگامید. تقریبا جا میمانم. میخواهم صدایتان کنم. نمیتوانم. به جایش قدم تند میکنم. میرسیم. مینشینیم. آفتاب میتابد. سکوت بین ما جریان مییابد.
چای زعفران زیر نور خورشید میدرخشد. پرتویی از آفتاب روی میز افتاده. دستتان را رویش میگذارید. آفتاب فوری از زیر انگشتهایتان بالا میآید و روی دستتان مینشیند. به اوباریدن نور فکر کردهاید.
گرم است. عرق از مهرههای کمرم سر میخورد. چوب دارچین را میشکنید و رو زبانتان میگذارید. اگر من تو چنین هوایی دارچین بمکم حتما هلاک میشوم. ناخودآگاه میخواهم دستم را بیاورم زیر لبتان تا دارچین را تف کنید. اما به موقع مسیر دستم را منحرف میکنم و با پرهای گلسرخ ور میروم. با پاهایتان پایم را میگیرد و به سمت خودتان میکشید. گرم هستید. گرمای بدنتان حتی از کفشهایمان عبور میکند و به پایم میرسد. حق با من است. باید مراقب بود. تو تابستان آتش میگیریم. رشتهها و بندهایی بینمان به وجود آمدهاند. آرشهی ویالونتان کجاست؟ میشود با این رشتهها ساز زد. زمان میگیرید. مینویسیم. وجود همنویس سعادت بزرگی است. به حرکت خودکارتان لبخند میزنم. برای انتشار نوشتههای شما به اندازهی انتشار نوشتههایم خودم ذوق دارم. قدری چای زعفران مینوشم و دست به کار میشوم. مینویسم. چیزهای تند و برهنه که شاید فکرش را هم نتوانید بکنید. نگاهتان میکنم. بیخبر لبخند میزنید. خندهام میگیرد. عادتم است. چیزهای بد مینویسم، اعترافات سنگین، متنهای شدید همه چیز را روی کاغذ میآورم و بعد نگاه میکنم به بیخبری افراد. این شکلی نوشتن احتمالا نوعی پردهدری پردهپوشانه باشد. کمدلانه اما شورانگیز.
و بعد داستانی مضحک مینویسم. از کسانی که میخواهند کرکسها را نجات بدهند. خندهام میگیرد. اعتقادی به تاثیر زعفران ندارم اما وقتی نمیتوانم خندههایم را کنترل کنم متوجه میشوم از ترکیب بیخوابی و زعفران حالی نامعمول بهم دست میدهد. از میوههایتان به من میدهید. شلیل را با دستتان نصف میکنید و نصفش را تو پیشدستیام میگذارید. از آب خودتان تو لیوان زعفرانیام میریزید. از دستمالیتان میخورم و بزاقتان را مینوشم. و بعدتر از گرگها مینویسم. دو صفحه پشت سر هم مینویسم «گرگ» تا ریتم بدبختیام را بشناسم. به بدبختیام لبخند میزنم. فضا شلوغ است. تهران همچنان آلوده و انباشته. به چند ماه پیش میاندیشم. به تابستان پارسال. تابستانهای پیشتر. مدتهاست که هیچ تابستانی این قدر گرم و زنده، این قدر تابستان نبوده. دستم را بالا میبرم و گردو را از شاخه میچینم. سبز. خوشبو. و گرم. مثل شما. مثل خورشید. گردوها گرمای خورشید را به خود جذب میکنند. پوست گردو بوی آفتاب میدهد. دوست دارم دستهایم با گردو سیاه شوند. دوست دارم پیش از خشک شدن عصارهی پوست گردو، دستم را روی شانهتان بگذارم. تنتان از جای انگشتهایم سیاه شود. رد دستهای سیاه. گویی نیرویی شر، گویی شیطان لمستان کرده باشد. اما بدانید که بودن با شیطان دردناک است. چنان که شاید تاب را نیاورید و همهی رشتهها را با قیچی طلاییتان ببرید. شاید هم به جای بریدن آرشهتان را بردارید. موسیقی ما را بنوازید. گردوها آفتاب پس میدهند. تاس میاندازید. شش میآید. همه چیز از آن شب شروع شد که با صدای تاس ریختن خدایان از خواب پریدم. بگویید. بلخره جهان است که بر ما اثر میگذارد یا مائیم که بر جهان اثر میگذاریم؟
شب است. باز تند میگامید. زیر ماه صفر. زیر ماه صد. باید صدایتان کنم. و صدایتان میکنم مهتاب که رویتان افتاد. آقای شمس شما حتما با خورشید نسبتی دارید.
زهرا مرادپور
@@moradpour_frogism
🎄2👾2