آدم هارا تشویق کنید.
زحمتشان را ببینید و زیباییشان را بگویید
ذوقشان را کور نکنید، نیش نزنید.
اگر رویایی دارند ، مسخره نکنید
و اگر اول راهند و هنوز ناشیاند ، کمکشان کنید و جنبهی مثبت کارشان را ببینید.
یک تحسین ساده و به اندازه،نیرویی بزرگ و سازنده به آنها میبخشد.
البته این توصیه ها طرف دومی هم دارند.
منی که در کاری، در اول راه هستم، باید درک کنم که در راه دشواری قدم گذاشتهام و البته انتظار نداشته باشم که همه درکم کنند.
ادامه دادن، پوستِ شیر یا نه ، پوستِ کرگدن میخواهد ...
@New_Life_Stylee
زحمتشان را ببینید و زیباییشان را بگویید
ذوقشان را کور نکنید، نیش نزنید.
اگر رویایی دارند ، مسخره نکنید
و اگر اول راهند و هنوز ناشیاند ، کمکشان کنید و جنبهی مثبت کارشان را ببینید.
یک تحسین ساده و به اندازه،نیرویی بزرگ و سازنده به آنها میبخشد.
البته این توصیه ها طرف دومی هم دارند.
منی که در کاری، در اول راه هستم، باید درک کنم که در راه دشواری قدم گذاشتهام و البته انتظار نداشته باشم که همه درکم کنند.
ادامه دادن، پوستِ شیر یا نه ، پوستِ کرگدن میخواهد ...
@New_Life_Stylee
امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم!
بهش گفتم چرا مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ میدونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره، فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی...
یه نگاهی بهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: عزتی که توی "هیچ" هست رو با "کم" معامله نمیکنم.
اول هنگ کردم بعد دیدم واقعا درست میگه. گاهی اوقات "هیچ" از "کم" بهتره. هنوز جمله قبلی رو هضم نکرده بودم که توضیح داد:
"کم" مثل اعتیاده. آلوده ات میکنه. ترسو میشی. به کم وابسته میشی. بعد از یه مدت به هر خفتی تن میدی تا همین مبلغ رو ازت نگیرن. بال پریدنت رو میچینه...
@New_Life_Stylee
بهش گفتم چرا مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ میدونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره، فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی...
یه نگاهی بهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: عزتی که توی "هیچ" هست رو با "کم" معامله نمیکنم.
اول هنگ کردم بعد دیدم واقعا درست میگه. گاهی اوقات "هیچ" از "کم" بهتره. هنوز جمله قبلی رو هضم نکرده بودم که توضیح داد:
"کم" مثل اعتیاده. آلوده ات میکنه. ترسو میشی. به کم وابسته میشی. بعد از یه مدت به هر خفتی تن میدی تا همین مبلغ رو ازت نگیرن. بال پریدنت رو میچینه...
@New_Life_Stylee
اون دختری که برای بقیه پدر و مادره همیشه مضطرب و فرسوده است.
یه اصطلاحی هست به اسم "parentfied daughter" یا "دختر والدگر" که به معنی دختریه که اینطوری بار اومده که باید به فکر همه باشه؛ به قول معروف براشون پدر و مادر باشه!
چنین دختری از بچگی همیشه حواسش به اطرافشه، بیش از حد کار میکنه و بقیه رو بر خودش مقدم میدونه.
متاسفانه آموزش های غلط فرهنگی با این طرز فکر که"یک زن میتونه و باید همه ی این کارهارو انجام بده" نقش مهمی در تربیت چنین دخترایی داره.
جامعه و فرهنگی که مادرانش در حال فداکاری و خدمت گذاری هستن و دختران شاهد این فداکاری ها هستن یاد میگیرن که "عشق" یعنی خودشون رو فدا کنند!
تنها راه حلش هم اینه که یاد بگیری گاهی از کلمه ی جادویی" نه" استفاده کنی تو جاهایی که وظیفه ات نیست و سختته و معذبی.
ممکنه اول احساس گناه کنی ولی این تنها راه نجات خودته!
واقعیت اینه که شاید حتی بعضی وقتا لازم باشه از یه سری از افراد فاصله بگیری تا آرامش روان بهتری داشته باشی حتی ممکنه در ابتدا طرد بشی چون خلاف همیشه برخورد کردی ولی اینو بدون که این باعث میشه که عزت نفس و آرامش خودت رو بالاببری.
|دکتر سعید حسین پور|
@New_Life_Stylee
یه اصطلاحی هست به اسم "parentfied daughter" یا "دختر والدگر" که به معنی دختریه که اینطوری بار اومده که باید به فکر همه باشه؛ به قول معروف براشون پدر و مادر باشه!
چنین دختری از بچگی همیشه حواسش به اطرافشه، بیش از حد کار میکنه و بقیه رو بر خودش مقدم میدونه.
متاسفانه آموزش های غلط فرهنگی با این طرز فکر که"یک زن میتونه و باید همه ی این کارهارو انجام بده" نقش مهمی در تربیت چنین دخترایی داره.
جامعه و فرهنگی که مادرانش در حال فداکاری و خدمت گذاری هستن و دختران شاهد این فداکاری ها هستن یاد میگیرن که "عشق" یعنی خودشون رو فدا کنند!
تنها راه حلش هم اینه که یاد بگیری گاهی از کلمه ی جادویی" نه" استفاده کنی تو جاهایی که وظیفه ات نیست و سختته و معذبی.
ممکنه اول احساس گناه کنی ولی این تنها راه نجات خودته!
واقعیت اینه که شاید حتی بعضی وقتا لازم باشه از یه سری از افراد فاصله بگیری تا آرامش روان بهتری داشته باشی حتی ممکنه در ابتدا طرد بشی چون خلاف همیشه برخورد کردی ولی اینو بدون که این باعث میشه که عزت نفس و آرامش خودت رو بالاببری.
|دکتر سعید حسین پور|
@New_Life_Stylee
میدونید عشق چجوریه؟
مثل اینه که وقتی میری دم مدرسه دنبال بچهت، اگه ازت بپرسه چجوری منو پیدا کردی؟ ته دلت نمیگی چون خوشگلتری، یا باهوشتری، یا قدت بلندتره، یا لباست قشنگتره. میگی چون چشمم فقط دنبال تو بود، چون جز تو اصن بچهی دیگهای رو نمیدید. آره عزیزجان! همیشه بهترش هست، [اما عشق به تو یاد میده که نبینی].
|اورج جورول|
@New_Life_Stylee
مثل اینه که وقتی میری دم مدرسه دنبال بچهت، اگه ازت بپرسه چجوری منو پیدا کردی؟ ته دلت نمیگی چون خوشگلتری، یا باهوشتری، یا قدت بلندتره، یا لباست قشنگتره. میگی چون چشمم فقط دنبال تو بود، چون جز تو اصن بچهی دیگهای رو نمیدید. آره عزیزجان! همیشه بهترش هست، [اما عشق به تو یاد میده که نبینی].
|اورج جورول|
@New_Life_Stylee
وقتی سنت از ۲۱ سال بیشتر میشه، زندگیت عجیب میشه؛
نه میدونی دقیقاً باید چه هدفی داشته باشی نه میدونی هدف درست چیه
نه میدونی داری چیکار میکنی نه باید چیکار کنی.
نه میدونی عقبی یا جلو، ترس از آینده هم نمیذاره از جَونیت لذت ببری...
نه میدونی دقیقاً باید چه هدفی داشته باشی نه میدونی هدف درست چیه
نه میدونی داری چیکار میکنی نه باید چیکار کنی.
نه میدونی عقبی یا جلو، ترس از آینده هم نمیذاره از جَونیت لذت ببری...
روزی که قلب بفهمد مغز بهخاطرش چه افکاری را تحمل کرده...
به احترامش تمامقد میایستد!! 🎭
به احترامش تمامقد میایستد!! 🎭
رفاقت خر و شتر
خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند؛ نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت: ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند! خر گفت: اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد تا مبادا بدست انسانها بیافتند. خر گفت: متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان! پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت. از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند. چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود. خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم. شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟! شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود! امروز زمان رقص ناساز اشتر است! شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
📚 منبع: امثال و حکم دهخدا
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند؛ نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت: ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند! خر گفت: اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد تا مبادا بدست انسانها بیافتند. خر گفت: متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان! پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت. از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند. چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود. خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم. شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟! شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود! امروز زمان رقص ناساز اشتر است! شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت: رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
📚 منبع: امثال و حکم دهخدا
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
آدمها در یک رابطه فارغ از دوست داشتن، نیازی اساسی به «خواسته شدن» دارند، اینکه بدانی در دل تردیدهای پیش رو، یک نفر تو را بخواهد، بدون شرط و شروط، موهبت عجیبی است، عمده اشتباه آدمها در رابطه همین است، شرط و شروطهایی که برای خواستن تعیین میکنند، در دنیای من عشق وابسته به یک چیز است، «توجه»
اگر جایی، زمانی، آن را به هر دلیلی از دست دادی، خودت را گول نزن.
اگر جایی، زمانی، آن را به هر دلیلی از دست دادی، خودت را گول نزن.
قطعا سگترین مسافر اتوبوس من بودم. میگویم سگترین، چون دربوداغان بودن ماشین و تاخیرش برای حرکت، همهی مسافرها را سگ کرده بود. همه برای رفتن و رسیدن عجله داشتند، همه میخواستند خیلی زودتر از ترمینال خیلی شلوغ مشهد دور شوند و به شهر و خانهشان برسند؛ به جز من. دلم میخواست توی آن ظهر داغ تابستان، میان سونامی آدمهایی که نمیشناختم غرق که نه تا ابد گموگور شوم. من در سگترین حالت ممکن منتظر یک اتفاق بودم تا تمامم را ببلعد و راهی هیچ جادهی نکند.
آدم یک جایی فکر میکند میتواند از همه ببرد، فکر میکند بودن هیچکس نه برایش مهم است، نه نیاز. برای همین قلاده آدم وحشی درونش را باز میکند و اجازه میدهد به هرکس و هرچیزی بپرد و بدرانتش.
پریشب توی اتوبوس آن منِ وحشی و دور از آدمیت ، آن منِ بیزار از هرگونه ارتباط و مسالمت، ساعت سه صبح از صندلی چهارده بلند شد و خودش را به راننده رساند تا بگوید به درک چند مسافر انتهای ماشینت سرما خوردهاند، بهجهنم که بچهی کوچک همراهشان است. تو حق خاموش کردن کولر را نداری.
بعد همان منِ خسته از مراعات و لبخند، به مردی که فکر میکرد خیلی بانمک است گفت: چقدر شما کشک و شفته هستید. و واقعا چقدر خوب است طبق حرفت فردا به سردخانه بروی تا خانه.
آلبر کامو عقیده داشت در نهان همهی ما یک قسمتی وجود دارد که در آن بخش هیچکس را دوست نداریم. او در یکی از نامههایش نوشته میخواهد برود در آن بخش از وجودش برای همیشه پناه بگیرد.
من هر وقت زیادی زخموزیل میشوم، هر وقتی که زخمهایم به عفونت مینشیند، وارد آن بخش از وجودم میشوم که شبیهی یک غار سیاه و سرد است. که فقط اندازهی چمباتمه زدن و التیام دادن زخمهایم جا دارد.
اینجور مواقع دوست ندارم کسی را ببینم، کسی مرا ببیند. درست مثل سگی که بیمار است و گوشهکناری پیدا میکند و سرش را گرم لیسیدن جراحاتش میکند. درست همانقدر تنها، همانقدر پر درد.
پریشب کسی که حال و احوالش سگی بود، تاب و تحمل سروصدا را نداشت، هفت بار وسط صحبتهای خانوم کنار دستیاش هندزفری توی گوشش فرو کرد، چون نمیتوانست بگوید ببخشید من در حال حاضر فقط ظاهر آدمها را دارم و در درونم یک حیوان تندخویی است که هر لحظه بزرگتر و درندهتر میشود.
آدم یک جایی فکر میکند مهربان بودن به درد نمیخورد . یک جایی دیگر از لبخند زدن خسته میشود. یک جایی میخواهد دل همه را بشکند و بعد با صدای بلند به وجدانش بگوید: اصلا به ور چپم! یک وقتهایی آدم با خودش میگوید بودن آدمها به چه دردی میخورد وقتی مرهم زخمهایم نمیشوند.
پریشب در سگترین حالت ممکن به خواب رفتم و کابوس بدی دیدم. وقتی چشم باز کردم، خانوم بغلی دستم را گرفته بود و انگشتانم را آرام فشار میداد. زن گفت نترس چیزی نیست، خواب بود و تمام شد... زن به محض صدای فریادم، دستم را گرفته بود و رها نمیکرد.
همهی اینها را گفتم تا بگویم: پریشب مثل یک سگ زخمی و تنها پوزهام را به شانهش مالیدم، بوی مهربانیاش را به جان خریدم.
آخ نمیدانید چقدر خوب است محبت کسی را ببینی که هفت بار به بدترین شکل حرفش را قطع کرده باشی...
آدم یک وقتهایی باید یکی را کنارش داشته باشد که در سگترین شرایط ممکن، با لبخند قلاده حیوان وحشی درونش را محکم کند و سرجایش بنشاند.
ممنونم خانوم مهربان، ممنون.
همین.
#فاطمه_رهبر
آدم یک جایی فکر میکند میتواند از همه ببرد، فکر میکند بودن هیچکس نه برایش مهم است، نه نیاز. برای همین قلاده آدم وحشی درونش را باز میکند و اجازه میدهد به هرکس و هرچیزی بپرد و بدرانتش.
پریشب توی اتوبوس آن منِ وحشی و دور از آدمیت ، آن منِ بیزار از هرگونه ارتباط و مسالمت، ساعت سه صبح از صندلی چهارده بلند شد و خودش را به راننده رساند تا بگوید به درک چند مسافر انتهای ماشینت سرما خوردهاند، بهجهنم که بچهی کوچک همراهشان است. تو حق خاموش کردن کولر را نداری.
بعد همان منِ خسته از مراعات و لبخند، به مردی که فکر میکرد خیلی بانمک است گفت: چقدر شما کشک و شفته هستید. و واقعا چقدر خوب است طبق حرفت فردا به سردخانه بروی تا خانه.
آلبر کامو عقیده داشت در نهان همهی ما یک قسمتی وجود دارد که در آن بخش هیچکس را دوست نداریم. او در یکی از نامههایش نوشته میخواهد برود در آن بخش از وجودش برای همیشه پناه بگیرد.
من هر وقت زیادی زخموزیل میشوم، هر وقتی که زخمهایم به عفونت مینشیند، وارد آن بخش از وجودم میشوم که شبیهی یک غار سیاه و سرد است. که فقط اندازهی چمباتمه زدن و التیام دادن زخمهایم جا دارد.
اینجور مواقع دوست ندارم کسی را ببینم، کسی مرا ببیند. درست مثل سگی که بیمار است و گوشهکناری پیدا میکند و سرش را گرم لیسیدن جراحاتش میکند. درست همانقدر تنها، همانقدر پر درد.
پریشب کسی که حال و احوالش سگی بود، تاب و تحمل سروصدا را نداشت، هفت بار وسط صحبتهای خانوم کنار دستیاش هندزفری توی گوشش فرو کرد، چون نمیتوانست بگوید ببخشید من در حال حاضر فقط ظاهر آدمها را دارم و در درونم یک حیوان تندخویی است که هر لحظه بزرگتر و درندهتر میشود.
آدم یک جایی فکر میکند مهربان بودن به درد نمیخورد . یک جایی دیگر از لبخند زدن خسته میشود. یک جایی میخواهد دل همه را بشکند و بعد با صدای بلند به وجدانش بگوید: اصلا به ور چپم! یک وقتهایی آدم با خودش میگوید بودن آدمها به چه دردی میخورد وقتی مرهم زخمهایم نمیشوند.
پریشب در سگترین حالت ممکن به خواب رفتم و کابوس بدی دیدم. وقتی چشم باز کردم، خانوم بغلی دستم را گرفته بود و انگشتانم را آرام فشار میداد. زن گفت نترس چیزی نیست، خواب بود و تمام شد... زن به محض صدای فریادم، دستم را گرفته بود و رها نمیکرد.
همهی اینها را گفتم تا بگویم: پریشب مثل یک سگ زخمی و تنها پوزهام را به شانهش مالیدم، بوی مهربانیاش را به جان خریدم.
آخ نمیدانید چقدر خوب است محبت کسی را ببینی که هفت بار به بدترین شکل حرفش را قطع کرده باشی...
آدم یک وقتهایی باید یکی را کنارش داشته باشد که در سگترین شرایط ممکن، با لبخند قلاده حیوان وحشی درونش را محکم کند و سرجایش بنشاند.
ممنونم خانوم مهربان، ممنون.
همین.
#فاطمه_رهبر
من،.....
تو،......
او....
من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا
من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت
معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت
من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد
سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده
من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول ....
درس را رها کرد دنبال کار مي گشت
روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند
زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد
من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم
اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود ؟؟؟
هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او...
و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از آن او...
@New_life_stylee
تو،......
او....
من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا
من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت
معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت
من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد
سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده
من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول ....
درس را رها کرد دنبال کار مي گشت
روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند
زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد
من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم
اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود ؟؟؟
هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او...
و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از آن او...
@New_life_stylee
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو
چون همه رو گرفتهای روی دگر کجا بود
آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گر چه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بندهای بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
#مولانا
@New_Life_Stylee
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو
چون همه رو گرفتهای روی دگر کجا بود
آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گر چه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بندهای بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
#مولانا
@New_Life_Stylee
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آقای شین با دختری ازدواج کرده بود که از هیچنظر در حد و اندازه های خودش نبود. بعد از چند سال زندگی مشترک طبیعتا تشت رابطه واژگون شد و کار به جدایی کشید. بعد همه ریختن سر آقای شین که آخه شما دو تا چه سنخیتی با هم داشتید؟ کور بودی؟ ندیدی دختره سقفش آهنگهای داوود بهبودی هست و تو متالیکا گوش میدی؟ ندیدی باباش راننده تریلیه بابای تو جراح؟ ندیدی اینها میرن حج تو میری پاب؟
آقای شین سری تکان داد و گفت: "دیدم بابا. حتی قبل از ازدواج تصمیم گرفتم تمومش کنم اما نشد. دختره خودکشی کرد. رگش رو زد. منو خیلی دوست داشت. اگر تنهاش میگذاشتم نابود میشد."
وقتی این رو میگفت چشمهاش خسته و غمگین بود ولی ته صداش یک حس افتخاری هم وجود داشت. انگار هایلایت رابطه براش این بود که یک نفری توی دنیا براش میمرده. با چشمانی حقبهجانب به ما نگاه میکرد انگار داشت میپرسید از این بالاتر داریم؟
اینجا بود که همه ساکت شدن. شاید توی دلشون فکر میکردن آیا ما کسی رو داریم که حاضر بشه برامون بمیره؟ و پیش خودشون کم میآوردن که خاک تو سرت، هیچکی برات رگش رو نمیزنه. به نظر میاومد همه مقهور عشق آن دختر جوان شده بودند. همه به جز من.
چرا؟ چون فقط من پایان داستان رو میدونستم . دختر عاشق چند سال بعد با همون شدت عاشق یکی دیگه شده و چمدونهاش رو بسته و رفته بود. به همین سادگی. احساسات همین جور که هجوم آورده بودن یک روز هم ترکش کرده بودن. «حس همینه دیگه هیچ تضمینی بهش نیست. خاصیتش حرکت و تغییره. صندلی نیست که بگذاری کنار اطاق تکون نخوره از جاش.
دردناک اینجاست که نصف عمر ما صرف برانگیختن احساس در دیگران میشه .» بعضیهامون مثل شین دوست داریم به هر قیمتی دوست داشته بشیم؛ یکی دوست داره بهش احترام بگذارن، یکی دنبال شهرت و ستایش شدن. همهی این تلاشها ولی چِرته. مردم یک روز بهت فکر میکنن و یک روز اسمت هم یادشون نمیاد. یک روز دوستت دارن و یک روز هم نه. برای شما پیش نیومده یکهو نگاه کنید ببینید این نرهخری که روبروتون نشسته یک غریبهس؟ تا همین چند وقت پیش جونتون براش در میرفت ولی الان صدای غذا جویدنش کافیه بخواید با گوشت کوب بزنید تو سرش. البته که تقصیر شما نیست. اونم گناهی نداره. زمان گذشته حس رفته...
آقای شین سری تکان داد و گفت: "دیدم بابا. حتی قبل از ازدواج تصمیم گرفتم تمومش کنم اما نشد. دختره خودکشی کرد. رگش رو زد. منو خیلی دوست داشت. اگر تنهاش میگذاشتم نابود میشد."
وقتی این رو میگفت چشمهاش خسته و غمگین بود ولی ته صداش یک حس افتخاری هم وجود داشت. انگار هایلایت رابطه براش این بود که یک نفری توی دنیا براش میمرده. با چشمانی حقبهجانب به ما نگاه میکرد انگار داشت میپرسید از این بالاتر داریم؟
اینجا بود که همه ساکت شدن. شاید توی دلشون فکر میکردن آیا ما کسی رو داریم که حاضر بشه برامون بمیره؟ و پیش خودشون کم میآوردن که خاک تو سرت، هیچکی برات رگش رو نمیزنه. به نظر میاومد همه مقهور عشق آن دختر جوان شده بودند. همه به جز من.
چرا؟ چون فقط من پایان داستان رو میدونستم . دختر عاشق چند سال بعد با همون شدت عاشق یکی دیگه شده و چمدونهاش رو بسته و رفته بود. به همین سادگی. احساسات همین جور که هجوم آورده بودن یک روز هم ترکش کرده بودن. «حس همینه دیگه هیچ تضمینی بهش نیست. خاصیتش حرکت و تغییره. صندلی نیست که بگذاری کنار اطاق تکون نخوره از جاش.
دردناک اینجاست که نصف عمر ما صرف برانگیختن احساس در دیگران میشه .» بعضیهامون مثل شین دوست داریم به هر قیمتی دوست داشته بشیم؛ یکی دوست داره بهش احترام بگذارن، یکی دنبال شهرت و ستایش شدن. همهی این تلاشها ولی چِرته. مردم یک روز بهت فکر میکنن و یک روز اسمت هم یادشون نمیاد. یک روز دوستت دارن و یک روز هم نه. برای شما پیش نیومده یکهو نگاه کنید ببینید این نرهخری که روبروتون نشسته یک غریبهس؟ تا همین چند وقت پیش جونتون براش در میرفت ولی الان صدای غذا جویدنش کافیه بخواید با گوشت کوب بزنید تو سرش. البته که تقصیر شما نیست. اونم گناهی نداره. زمان گذشته حس رفته...
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM