▫️
📚 بُرشِ نمادینِ کارد در نوشتههای نیما (۲)
هادی راشد
کاربرد کارد در نوشتههای نیما با رخنه در خوانش شعرهای او، لایه لایه بر زمینهی دریافتیِ شعرها رسوب کرده و جا گذاشته است. میکوشم چند لایهی معنایی رسوبگذاری شده را از این دیدگاه، بازیابی کنم.
شیوهی زندگی
جایی که نیما با سرافرازی از کارد بستن به خود سخن میگوید، پیش از هر چیز شیوهی زندگیِ کوهستانی خود را در یوش بازنمایی میکند. خانلری نیز این سبک زندگی نیما را میشناخت. نیما دوستدار شکار بود، در شماری از عکسهای به جای مانده (یادمان، محمدرضا لاهوتی)، او را با تفنگ در دشت و دامنهی کوه میبینیم. کارد از ابزارهای همبسته با شکار است. نیما در نامهها، بارها این ویژگی سبک زندگی خود را یادآوری کرده است.
کوهستان در برابر شهر
نیما، آن خاطر پر دردِ کوهستانی، پروردهی شهر و از شهر گریزان بود. شهر، درد و رنج میافزود. او در کوهستان، خوش بود. در آنجا خودِ خویش را بازمییافت. شکافِ میان کوهستان و شهر در نامههای نیما، پر رنگ و یکی از مایههای گسترشیابنده در روند آغازین شاعری او است. در آغاز، بهانهی او برای رویگردانی از کار اداری و گریز از شهر، پیوستن به جنبش جنگل بود، زندگی در «جنگلها و جنگها» (نامهها، ص۲۴). دوست داشت که «همیشه در انزوا و دامنههای کوه باشد» (ص۳۴)؛ و تنها هنگامی به میان انبوه مردم برگردد که «شمشیر در کف ... و آتش گلوله در جلوی چشماش بدرخشد» (ص۳۵). از این دیدگاه، دست نهادن بر کارد به همراهِ سازوبرگهای پیوسته با آن، نمادِ شناسایی خود در وابستگی به زندگیِ کوهستانی برابر شهرنشینی بود. نیما با هماین نگاه، شاعران برانگیزندهای مانند ورهارن👉 و لرمانتف را برمیگزید، و نیروی زایندهی شعر خود را در همنگاهی با شعر آنان میپرورانید.
ناسازگاری و یاغیگری
گروهی از شاعران، دوستان و ناهمسازان، بر رفتار ناسازگارانهی نیما درنگ کردهاند. نیما در کنگرهی نویسندگان گفت: «زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت، ... از تمام دورهی بچگی خود من به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات سادهی آنها ... چیزی به خاطر ندارم.» دربارهی مدرسهی سنلویی نیز گفت: «سالهای اولِ مدرسهی من به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حُجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهر است، ... در مدرسه مسخره برمیداشت.» (ص۶۳).
کنش ادبی و ایستادگی
کارد که در آغاز، ابزاری برای بازداشتن دیگران از نیشخند به خود نیما بود؛ آرام آرام، به ابزاری بازدارنده در برابر نیشخند به شعر او درآمد. نیما در نامه به همسرش عالیه، واپسین گفتوگو با پدرش را چنین بازمیگوید: «روزنامهای در دستم بود، از من پرسید در آن چه نوشتهاند؟ جواب دادم، یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است ... بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد» (۲ خرداد ۱۳۰۵). یاغیگری در اینجا به چه چیز برمیگشت؟ نیما پارهای از نوشتهی آیدین را در روزنامه چاپ کرده بود. یاغیگری در آن روزها، برچسبی بود که سرکوبگران بر مبارزه مینهادند. نیما کار نوشتن را گونهای مبارزه میدانست و از زبان نیروی سرکوب، کنش خود را یاغیگری مینامید. مبارزه ابزار خود را میسازد. هنگامی که کنش مبارزه از تکاپوها در خاک به جستوجو در گسترهی اندیشه میگرایید؛ ابزار مبارزه نیز از اسلحه و کارد به خامه و خودنویس میرسید. خوانندهی نوشتههای نیما، بارها خود را در آستانهی این جابهجایی بازمییابد.
«تا چند روز دیگر از ولایت میروم. ... اگر موفق شدم همهمهی تازهای در این قسمت البرز به توسط من در خواهد افتاد و اصالت دلاوران این کوهستان را به نمایش در خواهم آورد» (میزان ۱۳۰۰ ص۲۴). نیما نتوانست آرزوی نابههنگامِ برادرش لادبن را در کوهستان برآورد؛ پس با سرودههای خود در آن سوی البرز، همهمهای به راه انداخت. خودش گفته است: «شیوهی کار در هر کدام از این قطعات [شعرها] تیرِ زهرآگینی ... به طرفِ طرفداران سبک قدیم بود. ... آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. ... مثل اینکه طبیعت آزاد پرورشیافتهی من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد، رو در رو باشد» (کنگرهی نویسندگان، ص۶۳).
✔️ از میان این لایههای چندگانه با نگاه به پیکار سنت و نوجویی، برشِ کارد در سخن نیما را استعارهای از توان رخنهگری سخن او خواهیم یافت. همگام با بزرگتر شدن گسترهی راهیابی اجتماعی شعرهای نیما، کارکرد این استعاره هم در نوشتههای او رنگ باخت. روند پذیرش اجتماعی شعر نیما، نمایش چیرگی برشِ سخن بر بازدارندگیِ ابزار است.
👉بازگشت به پارهی یکم
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
📚 بُرشِ نمادینِ کارد در نوشتههای نیما (۲)
هادی راشد
کاربرد کارد در نوشتههای نیما با رخنه در خوانش شعرهای او، لایه لایه بر زمینهی دریافتیِ شعرها رسوب کرده و جا گذاشته است. میکوشم چند لایهی معنایی رسوبگذاری شده را از این دیدگاه، بازیابی کنم.
شیوهی زندگی
جایی که نیما با سرافرازی از کارد بستن به خود سخن میگوید، پیش از هر چیز شیوهی زندگیِ کوهستانی خود را در یوش بازنمایی میکند. خانلری نیز این سبک زندگی نیما را میشناخت. نیما دوستدار شکار بود، در شماری از عکسهای به جای مانده (یادمان، محمدرضا لاهوتی)، او را با تفنگ در دشت و دامنهی کوه میبینیم. کارد از ابزارهای همبسته با شکار است. نیما در نامهها، بارها این ویژگی سبک زندگی خود را یادآوری کرده است.
کوهستان در برابر شهر
نیما، آن خاطر پر دردِ کوهستانی، پروردهی شهر و از شهر گریزان بود. شهر، درد و رنج میافزود. او در کوهستان، خوش بود. در آنجا خودِ خویش را بازمییافت. شکافِ میان کوهستان و شهر در نامههای نیما، پر رنگ و یکی از مایههای گسترشیابنده در روند آغازین شاعری او است. در آغاز، بهانهی او برای رویگردانی از کار اداری و گریز از شهر، پیوستن به جنبش جنگل بود، زندگی در «جنگلها و جنگها» (نامهها، ص۲۴). دوست داشت که «همیشه در انزوا و دامنههای کوه باشد» (ص۳۴)؛ و تنها هنگامی به میان انبوه مردم برگردد که «شمشیر در کف ... و آتش گلوله در جلوی چشماش بدرخشد» (ص۳۵). از این دیدگاه، دست نهادن بر کارد به همراهِ سازوبرگهای پیوسته با آن، نمادِ شناسایی خود در وابستگی به زندگیِ کوهستانی برابر شهرنشینی بود. نیما با هماین نگاه، شاعران برانگیزندهای مانند ورهارن👉 و لرمانتف را برمیگزید، و نیروی زایندهی شعر خود را در همنگاهی با شعر آنان میپرورانید.
ناسازگاری و یاغیگری
گروهی از شاعران، دوستان و ناهمسازان، بر رفتار ناسازگارانهی نیما درنگ کردهاند. نیما در کنگرهی نویسندگان گفت: «زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت، ... از تمام دورهی بچگی خود من به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات سادهی آنها ... چیزی به خاطر ندارم.» دربارهی مدرسهی سنلویی نیز گفت: «سالهای اولِ مدرسهی من به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حُجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهر است، ... در مدرسه مسخره برمیداشت.» (ص۶۳).
کنش ادبی و ایستادگی
کارد که در آغاز، ابزاری برای بازداشتن دیگران از نیشخند به خود نیما بود؛ آرام آرام، به ابزاری بازدارنده در برابر نیشخند به شعر او درآمد. نیما در نامه به همسرش عالیه، واپسین گفتوگو با پدرش را چنین بازمیگوید: «روزنامهای در دستم بود، از من پرسید در آن چه نوشتهاند؟ جواب دادم، یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است ... بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد» (۲ خرداد ۱۳۰۵). یاغیگری در اینجا به چه چیز برمیگشت؟ نیما پارهای از نوشتهی آیدین را در روزنامه چاپ کرده بود. یاغیگری در آن روزها، برچسبی بود که سرکوبگران بر مبارزه مینهادند. نیما کار نوشتن را گونهای مبارزه میدانست و از زبان نیروی سرکوب، کنش خود را یاغیگری مینامید. مبارزه ابزار خود را میسازد. هنگامی که کنش مبارزه از تکاپوها در خاک به جستوجو در گسترهی اندیشه میگرایید؛ ابزار مبارزه نیز از اسلحه و کارد به خامه و خودنویس میرسید. خوانندهی نوشتههای نیما، بارها خود را در آستانهی این جابهجایی بازمییابد.
«تا چند روز دیگر از ولایت میروم. ... اگر موفق شدم همهمهی تازهای در این قسمت البرز به توسط من در خواهد افتاد و اصالت دلاوران این کوهستان را به نمایش در خواهم آورد» (میزان ۱۳۰۰ ص۲۴). نیما نتوانست آرزوی نابههنگامِ برادرش لادبن را در کوهستان برآورد؛ پس با سرودههای خود در آن سوی البرز، همهمهای به راه انداخت. خودش گفته است: «شیوهی کار در هر کدام از این قطعات [شعرها] تیرِ زهرآگینی ... به طرفِ طرفداران سبک قدیم بود. ... آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. ... مثل اینکه طبیعت آزاد پرورشیافتهی من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد، رو در رو باشد» (کنگرهی نویسندگان، ص۶۳).
✔️ از میان این لایههای چندگانه با نگاه به پیکار سنت و نوجویی، برشِ کارد در سخن نیما را استعارهای از توان رخنهگری سخن او خواهیم یافت. همگام با بزرگتر شدن گسترهی راهیابی اجتماعی شعرهای نیما، کارکرد این استعاره هم در نوشتههای او رنگ باخت. روند پذیرش اجتماعی شعر نیما، نمایش چیرگی برشِ سخن بر بازدارندگیِ ابزار است.
👉بازگشت به پارهی یکم
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔍 شیوهی قزوینی در برگردان نوشتهها به فارسی
. . . . . . . . .
✍🏻 هادی راشد
در گزارش زندگی محمد قزوینی آمده است که او در آغاز جوانی، چندی زیر دست محمدحسین فروغی (ذکاءالملک) کار میکرد. یکی از کارهای قزوینی در بنگاه چاپ و پخش فروغی (شرکت طبع کتاب)، برگردان کتاب به فارسی بود. محمدعلی فروغی در یادداشتهای روزانهی سالهای ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲ خود از همکاری قزوینی با روزنامهی تربیت نوشته است. یکجا، «آقا فرستاده بود عقب آقا شیخ محمد که بیاید مسودهء تاریخ تمدن اسلامی که او ترجمه میکند و در روزنامه منتشر میشود، بخواند» (ص۸۷) و در جای دیگری: «ده تومان که دیروز، سررشتهدار انجمن معارف داد، امروز آقا برای آقا شیخ محمد فرستادند» (ص۱۵۵).
محمدحسین فروغی در دیباچه بر برگردان تمدن اسلامی، نگارش جرجی زیدان نوشته است: «مترجم این کتاب از عربی به فارسی عالم بارع و فاضل جامع جناب مستطاب آقاشیخ محمد قزوینی دام علامُ از اعضای رئیسه اداره تربیت» است. کتاب زیدان یکسال پس از چاپ به ایران رسید، و گزیدهای از بخشهای بنیامیه و بنیعباس را قزوینی به فارسی برگرداند و پس از بازنگاری محمدحسین فروغی در شمارههای روزنامه تربیت چاپ شد.
فروغیِ پدر در فارسینویسی، روشِ خود را داشت، و گویا نمیپذیرفت، چیزی بیرون از روش نگارش او در روزنامه درآید. از اینرو، نمیتوان دربارهی شیوهی نگارش قزوینی در روزنامه چیزی گفت. محمدعلی فروغی برگردانهای فارسی قزوینی را نمیپسندید. پس از یادآوری برگردان کتاب تمدن اسلامی، مینویسد: «نمیدانم چه سرّی است که آقا شیخ محمد نمیتواند خوب ترجمه کند، به طوری که گاهی مطلب را غیر مفهوم مینویسد. با این که ذوق او در عبارت و شعرشناسی خوب است» (ص۴۷). دست نهادن بر عبارت و شعرشناسی، این گمان را پیش میآورد که قزوینی، دانش زبانی خود را بهویژه از دید واژهها و ساختهای واژگانی فارسی در نگارش به کار نمیگرفت، و بیشتر از ساختهای واژگانی عربی سود میبرد.
برگردان کتاب غرائب زمین و عجایب آسمان (چاپ سنگی، ۱۳۱۶ هـ)، نگارش ابراهیم حورانی، نمونهی دیگری از همکاری میان محمدحسین فروغی و قزوینی است. روی برگِ یادآوری نام کتاب، آن را «نگارش و تألیف میرزا محمدحسینخان ... فروغی، ترجمهء آقاشیخ محمد قزوینی اصل طهرانی» شناسایی کردهاند.
با آنکه به چاپ عربی کتاب دسترسی نبود تا با برگردان فارسی سنجیده شود؛ نگاهی به نگارش قزوینیـفروغی، چند ویژگی برگردان فارسی را آشکار میکند: قزوینی به برگردان آزاد کتاب گرایش داشت و جابهجا، با افزودن پارههایی از دانستههای خود، و سخن منظوم فارسی، نوشتار کتاب را گسترش میداد. پارهنوشتههای عربی در این برگردان، در سنجش با نوشتههای دیگر فروغی بیشتر است. در گفتاری پیرامون باران، قزوینی با افزونهی «به عقیدهء من» گزارشی از نگاه عربهای جاهلی را یادآوری میکند، و در دنبالهی آن بیتی از سخن شاعر عربزبان را میآورد و به فارسی برمیگرداند (ص۱۷۵). این شیوهی برگردان کتاب، هنوز در زبان فارسی، پیروانی دارد، و برخی نویسندگان، آزادانه نوشتاری را از زبان دیگر به فارسی برمیگردانند، و خود را به جای «مترجم»، پدیدآورنده میخوانند.
✔️ محمد قزوینی با آن که از بلندای چشماندازی شگرف به تاریخ، فرهنگ و زبان فارسی مینگریست، و به سخن فروغی، نگرش زیباییشناسانهی او به واژگان و ساختهای زبان فارسی، هیچ کم نداشت؛ در نگارش فارسی، نخواست یا نتوانست همهی دانش و توانش زبانی خود را به کار اندازد.
👉محمد قزوینی، راهگشای ... بخش یکم👉، بخش دوم
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔍 شیوهی قزوینی در برگردان نوشتهها به فارسی
. . . . . . . . .
✍🏻 هادی راشد
در گزارش زندگی محمد قزوینی آمده است که او در آغاز جوانی، چندی زیر دست محمدحسین فروغی (ذکاءالملک) کار میکرد. یکی از کارهای قزوینی در بنگاه چاپ و پخش فروغی (شرکت طبع کتاب)، برگردان کتاب به فارسی بود. محمدعلی فروغی در یادداشتهای روزانهی سالهای ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲ خود از همکاری قزوینی با روزنامهی تربیت نوشته است. یکجا، «آقا فرستاده بود عقب آقا شیخ محمد که بیاید مسودهء تاریخ تمدن اسلامی که او ترجمه میکند و در روزنامه منتشر میشود، بخواند» (ص۸۷) و در جای دیگری: «ده تومان که دیروز، سررشتهدار انجمن معارف داد، امروز آقا برای آقا شیخ محمد فرستادند» (ص۱۵۵).
محمدحسین فروغی در دیباچه بر برگردان تمدن اسلامی، نگارش جرجی زیدان نوشته است: «مترجم این کتاب از عربی به فارسی عالم بارع و فاضل جامع جناب مستطاب آقاشیخ محمد قزوینی دام علامُ از اعضای رئیسه اداره تربیت» است. کتاب زیدان یکسال پس از چاپ به ایران رسید، و گزیدهای از بخشهای بنیامیه و بنیعباس را قزوینی به فارسی برگرداند و پس از بازنگاری محمدحسین فروغی در شمارههای روزنامه تربیت چاپ شد.
فروغیِ پدر در فارسینویسی، روشِ خود را داشت، و گویا نمیپذیرفت، چیزی بیرون از روش نگارش او در روزنامه درآید. از اینرو، نمیتوان دربارهی شیوهی نگارش قزوینی در روزنامه چیزی گفت. محمدعلی فروغی برگردانهای فارسی قزوینی را نمیپسندید. پس از یادآوری برگردان کتاب تمدن اسلامی، مینویسد: «نمیدانم چه سرّی است که آقا شیخ محمد نمیتواند خوب ترجمه کند، به طوری که گاهی مطلب را غیر مفهوم مینویسد. با این که ذوق او در عبارت و شعرشناسی خوب است» (ص۴۷). دست نهادن بر عبارت و شعرشناسی، این گمان را پیش میآورد که قزوینی، دانش زبانی خود را بهویژه از دید واژهها و ساختهای واژگانی فارسی در نگارش به کار نمیگرفت، و بیشتر از ساختهای واژگانی عربی سود میبرد.
برگردان کتاب غرائب زمین و عجایب آسمان (چاپ سنگی، ۱۳۱۶ هـ)، نگارش ابراهیم حورانی، نمونهی دیگری از همکاری میان محمدحسین فروغی و قزوینی است. روی برگِ یادآوری نام کتاب، آن را «نگارش و تألیف میرزا محمدحسینخان ... فروغی، ترجمهء آقاشیخ محمد قزوینی اصل طهرانی» شناسایی کردهاند.
با آنکه به چاپ عربی کتاب دسترسی نبود تا با برگردان فارسی سنجیده شود؛ نگاهی به نگارش قزوینیـفروغی، چند ویژگی برگردان فارسی را آشکار میکند: قزوینی به برگردان آزاد کتاب گرایش داشت و جابهجا، با افزودن پارههایی از دانستههای خود، و سخن منظوم فارسی، نوشتار کتاب را گسترش میداد. پارهنوشتههای عربی در این برگردان، در سنجش با نوشتههای دیگر فروغی بیشتر است. در گفتاری پیرامون باران، قزوینی با افزونهی «به عقیدهء من» گزارشی از نگاه عربهای جاهلی را یادآوری میکند، و در دنبالهی آن بیتی از سخن شاعر عربزبان را میآورد و به فارسی برمیگرداند (ص۱۷۵). این شیوهی برگردان کتاب، هنوز در زبان فارسی، پیروانی دارد، و برخی نویسندگان، آزادانه نوشتاری را از زبان دیگر به فارسی برمیگردانند، و خود را به جای «مترجم»، پدیدآورنده میخوانند.
✔️ محمد قزوینی با آن که از بلندای چشماندازی شگرف به تاریخ، فرهنگ و زبان فارسی مینگریست، و به سخن فروغی، نگرش زیباییشناسانهی او به واژگان و ساختهای زبان فارسی، هیچ کم نداشت؛ در نگارش فارسی، نخواست یا نتوانست همهی دانش و توانش زبانی خود را به کار اندازد.
👉محمد قزوینی، راهگشای ... بخش یکم👉، بخش دوم
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🗞 ادای دین به طنز و طنزنویسی
(در ستایش طنزنویسی ابراهیم نبوی)
. . . . . . . . .
✍🏻 هوشنگ گلشیری
🔻در عرصهء طنز در ادب معاصر، ما با نمونهء درخشان «چرند و پرند» دهخدا روبرو هستیم که هنوز نمونهء اعلای طنز است. پزشکزاد در آسمون و ریسمون به یادماندنی است. در این سالها جناب صابری چراغ طنز را روشن کرد و با نثری پخته و زبانی فشرده و خلق یکی دو شخصیت به همان راه دهخدا رفت. با این همه، محدودء مختار او بال پروازش را گرفته و این روزها آن نگفتن و مثلاً نمیتوانم بگویم و نگو تا نشنوند، دیگر بردی ندارد. بالاخره آنجا که گلآقا در جریان انتخابات جا ماند، مردم درخشانترین طنز گلآقایی را نوشتند (همان فارسی را پاس بداریم، بنویسید: خاتمی، میخوانیم: ناطق نوری) و شایع کردند که گلآقا نوشته. عمران صلاحی نیز گرچه هنوز شکلی مشخص به خود نگرفته، اما کم نبوده است که همسایهها صدای قهقاه ما را شنیدهاند، اما اشک در چشممان را ندیدهاند.
در خارج از این بوم، هادی خرسندی همچنان در عرصهء طنز مثالزدنی است. افسوس که سیاستزدگیاش، گاه کار او را به هزالی و جلافت میکشد. مطلق گرفتن هر سوی ماجرا طنز را به هجو میکشاند و اگر به دنبال خنده، اندیشه نیاید و حاصل بیحیثیت کردن کسی یا کسانی باشد به هزل میرسیم که قبل از هر کس طنزنویس باخته، یا مخاطبان طنز. با این همه، نادیده نباید گرفت که گروههای سیاسی خارج و مشهوران آن خطه از دست و زبان او خواب راحت ندارند که آینهء طنزش درون و برون اغراق شدهشان را بهتر از هر نوشتهای افشا کرده است.
سید ابراهیم نبوی که در گلآقا و مجلهای سینمایی، تجربههایی در طنز ارائه داده بود، در همین مدت کوتاهِ انتشارِ جامعه با چندین و چند نمونه بر گنجینهء ادب طنزآمیز ما افزوده است، و هم اکنون یکی از بهترین طنزنویسان دورهء ما است. تکرارها و یا بهتر تکرار قالبهای تکراری لازمهء روزانهنویسی است. با اینهمه حتی اگر گاهی طنزش به هجو بکشد، وجودش و تند و تیزی قلمش لازم است، که قلم گاه به منزلهء همان شمشیر اعرابی است که خلیفهء مسلمین را گفت اگر راست نباشی با این شمشیر راستت میکنم.
دریغ است که به خاطر توهم قداست و فقدان تخیل ما، این شمشیر به نیام بازگردد.🔺
برگرفته از: روزنامه جامعه
یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۷۷، شماره ۱۰۵، صفحه ۹
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🗞 ادای دین به طنز و طنزنویسی
(در ستایش طنزنویسی ابراهیم نبوی)
. . . . . . . . .
✍🏻 هوشنگ گلشیری
🔻در عرصهء طنز در ادب معاصر، ما با نمونهء درخشان «چرند و پرند» دهخدا روبرو هستیم که هنوز نمونهء اعلای طنز است. پزشکزاد در آسمون و ریسمون به یادماندنی است. در این سالها جناب صابری چراغ طنز را روشن کرد و با نثری پخته و زبانی فشرده و خلق یکی دو شخصیت به همان راه دهخدا رفت. با این همه، محدودء مختار او بال پروازش را گرفته و این روزها آن نگفتن و مثلاً نمیتوانم بگویم و نگو تا نشنوند، دیگر بردی ندارد. بالاخره آنجا که گلآقا در جریان انتخابات جا ماند، مردم درخشانترین طنز گلآقایی را نوشتند (همان فارسی را پاس بداریم، بنویسید: خاتمی، میخوانیم: ناطق نوری) و شایع کردند که گلآقا نوشته. عمران صلاحی نیز گرچه هنوز شکلی مشخص به خود نگرفته، اما کم نبوده است که همسایهها صدای قهقاه ما را شنیدهاند، اما اشک در چشممان را ندیدهاند.
در خارج از این بوم، هادی خرسندی همچنان در عرصهء طنز مثالزدنی است. افسوس که سیاستزدگیاش، گاه کار او را به هزالی و جلافت میکشد. مطلق گرفتن هر سوی ماجرا طنز را به هجو میکشاند و اگر به دنبال خنده، اندیشه نیاید و حاصل بیحیثیت کردن کسی یا کسانی باشد به هزل میرسیم که قبل از هر کس طنزنویس باخته، یا مخاطبان طنز. با این همه، نادیده نباید گرفت که گروههای سیاسی خارج و مشهوران آن خطه از دست و زبان او خواب راحت ندارند که آینهء طنزش درون و برون اغراق شدهشان را بهتر از هر نوشتهای افشا کرده است.
سید ابراهیم نبوی که در گلآقا و مجلهای سینمایی، تجربههایی در طنز ارائه داده بود، در همین مدت کوتاهِ انتشارِ جامعه با چندین و چند نمونه بر گنجینهء ادب طنزآمیز ما افزوده است، و هم اکنون یکی از بهترین طنزنویسان دورهء ما است. تکرارها و یا بهتر تکرار قالبهای تکراری لازمهء روزانهنویسی است. با اینهمه حتی اگر گاهی طنزش به هجو بکشد، وجودش و تند و تیزی قلمش لازم است، که قلم گاه به منزلهء همان شمشیر اعرابی است که خلیفهء مسلمین را گفت اگر راست نباشی با این شمشیر راستت میکنم.
دریغ است که به خاطر توهم قداست و فقدان تخیل ما، این شمشیر به نیام بازگردد.🔺
برگرفته از: روزنامه جامعه
یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۷۷، شماره ۱۰۵، صفحه ۹
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🖋 شاهرخ مسکوب چگونه مینوشت (۱)
هادی راشد
مقدمهای بر رستم و اسفندیار، ۱۳۴۲، صفحهی ۵
سرآغازِ درخشان
دیباچهی کتاب مقدمهای بر رستم و اسفندیار با فراز بالا آغاز میشود. شاهرخ مسکوب با این «جستار»، و پژوهشجستارهای دیگر خود، گونهی تازهای در پژوهش ادبی به زبان فارسی و فارسیزبانان شناساند. جستارهای او، چنان تازه بود که پس از درآمدن دومین کارش، مهرداد بهار، ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، داریوش شایگان و شفیعی کدکنی همراه با نجف دریابندری، ستایشگرانه به گفتوگو با نویسنده نشستند (کتاب امروز، پاییز ۱۳۵۱). دریابندری نوشت: «"مقدمهای بر رستم و اسفندیارِ" مسکوب، سرآغازی درخشان در کار تحقیق ادبی و پایهگذار شیوهای نو در بررسی ادبیات کهن ایران بود.» مجتبی مینوی در نشست دیگری، با این امیدواری که به کسی برنخورد، درآمدنِ کارهای مسکوب و اسلامی ندوشن را پیش از آن که، دستِ کم «دو هزار کتاب دربارهی شاهنامه فردوسی و شعرسرایی او و داستانسازی او و مقایسهء داستانهای او با ...» نوشته شود، «جزء قدمهای بدوی» دانست؛ از دید او نخست میبایست ویرایش شاهنامه به سرانجام برسد.
در همآن نشست، ناصر پاکدامن، یکی از ویژگیهای کار مسکوب را برگزیدن زبانی ویژه و نوشتاری ویژهی جستار خواند. مسکوب نیز در همآهنگی با سخن او افزود: در نوشتن، «خیلی با آسان بودن و روان بودن موافق نیستم. روانی نثر، یا حتی شعر، به نظر من دلیل ارزش آن نمیتواند باشد. ... یعنی توقعم از خواننده زیاد است.»
شیوهی نگارش مسکوب
نوشتار مسکوب، ریزوموار از دادههای فرهنگی و گنجینهی واژگان و ساختهای زبانی میپرورد، نیرو میگیرد، جوانه میزند و خیز برمیدارد تا خاک سترون پژوهش ادبی را برآشوبد و به زایش و سرسبزی بخواند. خواندنِ نوشتههای مسکوب، بیآگاهی از آن نیروها، بی نگریستن در آن جوانهها و بی همدلی با آشوبی که برمیانگیزد، از خوانشی سرسری فراتر نمیرود. مسکوب در نوشتن، دادههای بنیادی آگاهی و خوشههای واژگانی و سازههای زبانی را پیوسته از بافت کهنِ خود برمیچیند و آن را در ساختمان تازه به چشم خواننده میآورد. در پاسخ مهرداد بهار که بر جابهجایی پیرنگِ آیینها و اسطورهها دست نهاده بود، مسکوب دیدگاههای الیاده و دومزیل را برابر هم میگذارد تا بگوید یکی بر «تکرارِ» مایههای همگون دست گذاشته، و دیگری بر جابهجایی مایهها و رخدادها. با هماین نگاه، کار کاوش دربارهی کدام درونمایه از کجا برآمده و به کجا راه برده، خرسندش نمیکرد و از آن گریزان بود.
ستایندگان و پرخاشگران
روش مسکوب از همآن روزها، پس از چاپ کتاب مقدمهای بر ...، تا امروز، همواره ستایش برخی و ناخوشآیندی گروه دیگر را برمیانگیخت. مسکوب در نشست کتاب امروز گفت: «آنچیزهایی که نوشتهاند نقد نبوده، غالباً اظهار محبت بوده»، یا «دوستی گفته که شاهرخ زده است به عرفان. یکی دیگر گفته ... این بحثهای اجتماعی چیست که میکند؟» دربارهی شیوهی جستارنویسی و نوشتار او، سخن به ستایش یا نکوهش بسیار گفته شده، اما کسی تاکنون دانش زبانی او را به پرسش نگرفته بود. به تازگی پژوهندهی گرامی، مهدی فیروزیان در کانال روشنان مهر👉، مسکوب را «نویسنده و مترجم بابلی»! (زادهی بابل) خوانده، و «بدون هیچ تلاشی برای انتخاب»، به موشکافیِ شیوهی نوشتنِ گزارههای آغازین کتابِ مقدمهای بر رستم و اسفندیار پرداخته تا نشان دهد که برخی کاربردها در نوشتهی او «غلط محض»، و نوشتار او بر روی هم، «نثر ناشیانه» است، نه شاعرانه.
👉پارهی دیگر هماین نوشته
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🖋 شاهرخ مسکوب چگونه مینوشت (۱)
هادی راشد
«هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفلهپرور ما بیدادی که بر او رفته است مانندی ندارد. و در این جماعت قوادان و دلقکان که مائیم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی در اندیشهء کار او نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر "ارباب فضل" دربسته و ناشناخته مانده است. اما در این دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است و هنوز هم صدای گرماش گاه گاه اینجا و آنجا در خانهای و قهوهخانهای شنیده میشود. ...»
مقدمهای بر رستم و اسفندیار، ۱۳۴۲، صفحهی ۵
سرآغازِ درخشان
دیباچهی کتاب مقدمهای بر رستم و اسفندیار با فراز بالا آغاز میشود. شاهرخ مسکوب با این «جستار»، و پژوهشجستارهای دیگر خود، گونهی تازهای در پژوهش ادبی به زبان فارسی و فارسیزبانان شناساند. جستارهای او، چنان تازه بود که پس از درآمدن دومین کارش، مهرداد بهار، ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، داریوش شایگان و شفیعی کدکنی همراه با نجف دریابندری، ستایشگرانه به گفتوگو با نویسنده نشستند (کتاب امروز، پاییز ۱۳۵۱). دریابندری نوشت: «"مقدمهای بر رستم و اسفندیارِ" مسکوب، سرآغازی درخشان در کار تحقیق ادبی و پایهگذار شیوهای نو در بررسی ادبیات کهن ایران بود.» مجتبی مینوی در نشست دیگری، با این امیدواری که به کسی برنخورد، درآمدنِ کارهای مسکوب و اسلامی ندوشن را پیش از آن که، دستِ کم «دو هزار کتاب دربارهی شاهنامه فردوسی و شعرسرایی او و داستانسازی او و مقایسهء داستانهای او با ...» نوشته شود، «جزء قدمهای بدوی» دانست؛ از دید او نخست میبایست ویرایش شاهنامه به سرانجام برسد.
در همآن نشست، ناصر پاکدامن، یکی از ویژگیهای کار مسکوب را برگزیدن زبانی ویژه و نوشتاری ویژهی جستار خواند. مسکوب نیز در همآهنگی با سخن او افزود: در نوشتن، «خیلی با آسان بودن و روان بودن موافق نیستم. روانی نثر، یا حتی شعر، به نظر من دلیل ارزش آن نمیتواند باشد. ... یعنی توقعم از خواننده زیاد است.»
شیوهی نگارش مسکوب
نوشتار مسکوب، ریزوموار از دادههای فرهنگی و گنجینهی واژگان و ساختهای زبانی میپرورد، نیرو میگیرد، جوانه میزند و خیز برمیدارد تا خاک سترون پژوهش ادبی را برآشوبد و به زایش و سرسبزی بخواند. خواندنِ نوشتههای مسکوب، بیآگاهی از آن نیروها، بی نگریستن در آن جوانهها و بی همدلی با آشوبی که برمیانگیزد، از خوانشی سرسری فراتر نمیرود. مسکوب در نوشتن، دادههای بنیادی آگاهی و خوشههای واژگانی و سازههای زبانی را پیوسته از بافت کهنِ خود برمیچیند و آن را در ساختمان تازه به چشم خواننده میآورد. در پاسخ مهرداد بهار که بر جابهجایی پیرنگِ آیینها و اسطورهها دست نهاده بود، مسکوب دیدگاههای الیاده و دومزیل را برابر هم میگذارد تا بگوید یکی بر «تکرارِ» مایههای همگون دست گذاشته، و دیگری بر جابهجایی مایهها و رخدادها. با هماین نگاه، کار کاوش دربارهی کدام درونمایه از کجا برآمده و به کجا راه برده، خرسندش نمیکرد و از آن گریزان بود.
ستایندگان و پرخاشگران
روش مسکوب از همآن روزها، پس از چاپ کتاب مقدمهای بر ...، تا امروز، همواره ستایش برخی و ناخوشآیندی گروه دیگر را برمیانگیخت. مسکوب در نشست کتاب امروز گفت: «آنچیزهایی که نوشتهاند نقد نبوده، غالباً اظهار محبت بوده»، یا «دوستی گفته که شاهرخ زده است به عرفان. یکی دیگر گفته ... این بحثهای اجتماعی چیست که میکند؟» دربارهی شیوهی جستارنویسی و نوشتار او، سخن به ستایش یا نکوهش بسیار گفته شده، اما کسی تاکنون دانش زبانی او را به پرسش نگرفته بود. به تازگی پژوهندهی گرامی، مهدی فیروزیان در کانال روشنان مهر👉، مسکوب را «نویسنده و مترجم بابلی»! (زادهی بابل) خوانده، و «بدون هیچ تلاشی برای انتخاب»، به موشکافیِ شیوهی نوشتنِ گزارههای آغازین کتابِ مقدمهای بر رستم و اسفندیار پرداخته تا نشان دهد که برخی کاربردها در نوشتهی او «غلط محض»، و نوشتار او بر روی هم، «نثر ناشیانه» است، نه شاعرانه.
👉پارهی دیگر هماین نوشته
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🖋 شاهرخ مسکوب چگونه مینوشت (۲)
زندگیِ بزرگوارِ فردوسی
مسکوب در جستوجوی زبانی ویژهی جستارنویسی، واژگان و ساختهای دستوری نوشتار خود را از پیکرهی زبانی شعرها و نوشتههای رودکی، فردوسی، بیهقی، میبدی و ... برگزید. نوآوری یا بهتر، نونگری او در آن بود که ساختهای رسا اما نایاب زبان فارسی را در بافت سخن خود چنان مینشاند، که مرزهای سنت و نوآوری در نگارش او به هم نریزد. از این رو، زبان مسکوب در اوجِ رسایی با عادتهای زبانی آنان که زبانِ مقالهنویسی را سنجهی داوری خود میدانند، همخوان نیست. برای نمونه، چه بسا، برگرداندن ستایشواژهی "بزرگوار" به "زندگی" را نادرست بیابند، زیرا در زبان نوشتاری مقاله، بزرگوار به خود انسان برمیگردد، نه به پیوستارهای زیستی او. از هماین گونه است: لبخندِ داغدار، مرگِ بخشایشگر، تقدیر متزلزل. این واژهها را میتوان نپسندید و به کار نبرد، یا حتی از دیدِ خود، و با سنجههای دلخواه، زیبا هم ندانست؛ اما نباید با گفتن این سخن که نمیتوان «به اسم نوآوری هر صفت بیربطی را به هر موصوفی نسبت داد»، آن را «غلط محض» خواند. پیوند یک واژه با واژههای دیگر را چه از دید فصاحت و بلاغت، و چه از دید دستور زبان، چند چیز بازشناسی میکند، که هیچکدام را نمیتوان برای نادرست خواندن این کاربردها یادآوری کرد.
در گذشته، استادانی مانند دهخدا نگران آن بودند که دانشآموختگان ادبیات فارسی نتوانند متن عربی را درست بخوانند و به فارسی برگردانند (اینجا👉)؛ گویا امروز باید نگران آن بود که پیکرهی متنی ـ زبانی فارسی کهن را حتی به دانشآموختگان ردههای بالاتر نیز چنان نیاموزند که آنها بتوانند پیوستگی ساخت "زندگیِ بزرگوار" را با نوشتار کهن (شعر و نثر) دریابند و نپندارند کاربرد چنین ساختهای واژگانی، ویژگی نوشتار ناشیانه است. همراهی ستایشواژهی بزرگوار با چیزی مگر خود انسان در زبان فارسی بارها به کار رفته است. به این کاربردها نگاه کنیم:
۱. رودکی در چکامهای با سرآغازِ «آمد بهارِ خرم با رنگ و بویِ طیب/ با صدهزار نُزهت و آرایشِ عجیب» گفته است: «چرخِ [روزگار] بزرگوار یکی لشکری بکرد/ لشکرْش ابرِ تیره و، باد صبا نقیب» (دیوان، ویرایشِ شعار، ص۱۳).
۲. انوری نوشته است: «آن خواجه کز آستین رغبت/ دستِ کرمِ بزرگوارش؛ برداشت ز خاک عالمی را/ در خاک نهاد روزگارش ...» (دیوان، ویرایش مدرس رضوی، ص ۶۶۰).
۳. خواجه عبدالله انصاری: «الهی چه زیبا است ایام دوستان تو با تو ... چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو» (روزگار بزرگوار)، (سخنان پیر هرات، ویرایش شریعت، ص۱۲۰).
۴. کمالالدین اسماعیل: «در دامن ثنایت زد بنده دست خدمت/ تا چون صواب بیند، رایِ بزرگوارت» (دیوان، ص۶۹).
۵. میبدی در کشفالاسرار: «این است عزیز حالتی و بزرگوار منزلتی [منزلتِ بزرگوار] ... درخت وصل به بر آمده و رسول مقصود به در آمده» (ج۹، ص۸۹). هم او نوشته است: «این کلمهء توحید مایهء دین است، ... هر که در حمایت این کلمهء بزرگوار آمد» (ج۹، ص۱۹۸).
۶. جامی نوشته است: «شمع حرم بزرگواری/ سیارهء برج نامداری» (هفتاورنگ، ص۸۶۲).
کاربردهای دیگری مانند «ذات بزرگوار» (خلاصهالسیر)، «تخم بزرگواری»، «بختِ بزرگوار»، «جشن بزرگوار»، «روزي بزرگوار»، «درخت بزرگوار»، «جهان بزرگوار» (امیرمغزی)، «مواضع بزرگوار»، «عقل بزرگوار»، «تدبیر بزرگوار» (ناصرخسرو)، «همت بزرگوار» (منشات خاقانی)، «شبی بزرگوار»، «بقعهء بزرگوار» (اسرار التوحید)، «حکم بزرگوار»، «دولتِ بزرگوار» (تاریخ بیهقی)، «نوري عالمي بزرگوار»، «معنیهای بزرگوار»، «زمانهء بزرگوار» (رساله قشیریه)، «طرفِ بزرگوار»، «شهر بزرگوار» (مقامات حمیدی) و ... نیز در زبان فارسی به کار رفته است.
✔️ اگر بتوان از بزرگواریِ روزگار گفت، جهان را بزرگوار خواند، زمانه را بزرگوار سنجید، و بزرگواری را به تدبیر برگرداند، یا بقعهی کسی را بزرگوار شناساند؛ چرا نتوان زندگیِ فردوسی را بزرگوار نامید؟ نادرستی این کاربرد در کجاست؟ با کدام سنجهی درست و نادرستنویسی، میتوان زندگی بزرگوار را نادرست شمرد؟ مسکوب با برگزیدن "بزرگواری"، (برچسبی که در کاربردِ خودـبهـخودی زبانِ امروز به پایهی انسان میپیوندد)، و برگرداندن آن به زندگیِ فردوسی، و کاربردهای فراوان دیگری همانند آن، از نوشتار خود در برابر زبان ساده و بیچشمانداز پژوهشی، آشناییزدایی کرده است؛ تا زبان جستار، دگرسانیهای خود را در برابر زبان پژوهش بازیابد.
👉پارهی دیگر هماین نوشته
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🖋 شاهرخ مسکوب چگونه مینوشت (۲)
زندگیِ بزرگوارِ فردوسی
مسکوب در جستوجوی زبانی ویژهی جستارنویسی، واژگان و ساختهای دستوری نوشتار خود را از پیکرهی زبانی شعرها و نوشتههای رودکی، فردوسی، بیهقی، میبدی و ... برگزید. نوآوری یا بهتر، نونگری او در آن بود که ساختهای رسا اما نایاب زبان فارسی را در بافت سخن خود چنان مینشاند، که مرزهای سنت و نوآوری در نگارش او به هم نریزد. از این رو، زبان مسکوب در اوجِ رسایی با عادتهای زبانی آنان که زبانِ مقالهنویسی را سنجهی داوری خود میدانند، همخوان نیست. برای نمونه، چه بسا، برگرداندن ستایشواژهی "بزرگوار" به "زندگی" را نادرست بیابند، زیرا در زبان نوشتاری مقاله، بزرگوار به خود انسان برمیگردد، نه به پیوستارهای زیستی او. از هماین گونه است: لبخندِ داغدار، مرگِ بخشایشگر، تقدیر متزلزل. این واژهها را میتوان نپسندید و به کار نبرد، یا حتی از دیدِ خود، و با سنجههای دلخواه، زیبا هم ندانست؛ اما نباید با گفتن این سخن که نمیتوان «به اسم نوآوری هر صفت بیربطی را به هر موصوفی نسبت داد»، آن را «غلط محض» خواند. پیوند یک واژه با واژههای دیگر را چه از دید فصاحت و بلاغت، و چه از دید دستور زبان، چند چیز بازشناسی میکند، که هیچکدام را نمیتوان برای نادرست خواندن این کاربردها یادآوری کرد.
در گذشته، استادانی مانند دهخدا نگران آن بودند که دانشآموختگان ادبیات فارسی نتوانند متن عربی را درست بخوانند و به فارسی برگردانند (اینجا👉)؛ گویا امروز باید نگران آن بود که پیکرهی متنی ـ زبانی فارسی کهن را حتی به دانشآموختگان ردههای بالاتر نیز چنان نیاموزند که آنها بتوانند پیوستگی ساخت "زندگیِ بزرگوار" را با نوشتار کهن (شعر و نثر) دریابند و نپندارند کاربرد چنین ساختهای واژگانی، ویژگی نوشتار ناشیانه است. همراهی ستایشواژهی بزرگوار با چیزی مگر خود انسان در زبان فارسی بارها به کار رفته است. به این کاربردها نگاه کنیم:
۱. رودکی در چکامهای با سرآغازِ «آمد بهارِ خرم با رنگ و بویِ طیب/ با صدهزار نُزهت و آرایشِ عجیب» گفته است: «چرخِ [روزگار] بزرگوار یکی لشکری بکرد/ لشکرْش ابرِ تیره و، باد صبا نقیب» (دیوان، ویرایشِ شعار، ص۱۳).
۲. انوری نوشته است: «آن خواجه کز آستین رغبت/ دستِ کرمِ بزرگوارش؛ برداشت ز خاک عالمی را/ در خاک نهاد روزگارش ...» (دیوان، ویرایش مدرس رضوی، ص ۶۶۰).
۳. خواجه عبدالله انصاری: «الهی چه زیبا است ایام دوستان تو با تو ... چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو» (روزگار بزرگوار)، (سخنان پیر هرات، ویرایش شریعت، ص۱۲۰).
۴. کمالالدین اسماعیل: «در دامن ثنایت زد بنده دست خدمت/ تا چون صواب بیند، رایِ بزرگوارت» (دیوان، ص۶۹).
۵. میبدی در کشفالاسرار: «این است عزیز حالتی و بزرگوار منزلتی [منزلتِ بزرگوار] ... درخت وصل به بر آمده و رسول مقصود به در آمده» (ج۹، ص۸۹). هم او نوشته است: «این کلمهء توحید مایهء دین است، ... هر که در حمایت این کلمهء بزرگوار آمد» (ج۹، ص۱۹۸).
۶. جامی نوشته است: «شمع حرم بزرگواری/ سیارهء برج نامداری» (هفتاورنگ، ص۸۶۲).
کاربردهای دیگری مانند «ذات بزرگوار» (خلاصهالسیر)، «تخم بزرگواری»، «بختِ بزرگوار»، «جشن بزرگوار»، «روزي بزرگوار»، «درخت بزرگوار»، «جهان بزرگوار» (امیرمغزی)، «مواضع بزرگوار»، «عقل بزرگوار»، «تدبیر بزرگوار» (ناصرخسرو)، «همت بزرگوار» (منشات خاقانی)، «شبی بزرگوار»، «بقعهء بزرگوار» (اسرار التوحید)، «حکم بزرگوار»، «دولتِ بزرگوار» (تاریخ بیهقی)، «نوري عالمي بزرگوار»، «معنیهای بزرگوار»، «زمانهء بزرگوار» (رساله قشیریه)، «طرفِ بزرگوار»، «شهر بزرگوار» (مقامات حمیدی) و ... نیز در زبان فارسی به کار رفته است.
✔️ اگر بتوان از بزرگواریِ روزگار گفت، جهان را بزرگوار خواند، زمانه را بزرگوار سنجید، و بزرگواری را به تدبیر برگرداند، یا بقعهی کسی را بزرگوار شناساند؛ چرا نتوان زندگیِ فردوسی را بزرگوار نامید؟ نادرستی این کاربرد در کجاست؟ با کدام سنجهی درست و نادرستنویسی، میتوان زندگی بزرگوار را نادرست شمرد؟ مسکوب با برگزیدن "بزرگواری"، (برچسبی که در کاربردِ خودـبهـخودی زبانِ امروز به پایهی انسان میپیوندد)، و برگرداندن آن به زندگیِ فردوسی، و کاربردهای فراوان دیگری همانند آن، از نوشتار خود در برابر زبان ساده و بیچشمانداز پژوهشی، آشناییزدایی کرده است؛ تا زبان جستار، دگرسانیهای خود را در برابر زبان پژوهش بازیابد.
👉پارهی دیگر هماین نوشته
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🖋 شاهرخ مسکوب چگونه مینوشت (۳)
. . . . . . . . . . . . .
در این جماعت
آیا میتوان گزارهی «در این جماعت قوادان و دلقکان که مائیم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه ...» را چنان خواند که گویی، شاهرخ مسکوب در ستایش شاهنامه، چاپلوسانه خود و خوانندگان را «قواد و دلقک» خوانده است؟ اگر این برداشت درست باشد، بر پایهی آن، چندان شگفت هم نیست، اگر بنویسند: «مسکوب یا نمیداند قوّاد چیست یا میداند و ... تا فردوسی را بستاید. ... اما نباید به او اجازه داد این دشنام را به ما بدهد.»
ستایش مسکوب از فردوسی بر هیچیک از خوانندگان جستارهای او پوشیده نیست، اما او هرگز ستایشاش را با چاپلوسی نیامیخت. در اینجا نیز، برداشت چاپلوسانه، آشکارا از دریافت نازکیهای سخن مسکوب دور میماند. سخن مسکوب روشن است: «در این جـ.... که ما هستیم، (با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه)». بودن در جایی، بازگوی همگونی و همسانی با آن جاییان نیست. مسکوب میگوید ما «در/ درون» این جماعت هستیم، اما از آن بر نمیآید که ما «از» آن جماعت هستیم؛ یا ما با آن جماعت، یکی هستیم. اگر مینوشت: از این جماعت ...، آنگاه میتوانستیم بگوییم، او با خود چه اندیشیده که ما (خود و خوانندگان) را با قوادان و دلقکان، یکی کرده است. مسکوب با نوشتن «در (در این جماعت ...)»، آگاهانه، خود و خوانندگانِ یکدله با ارزشهای بنیادی شاهنامه را در رنجِ همروزگار بودن با آن جماعت بازنمایی میکند. تاوان بودن «در این جماعتِ ...» نیز از دید مسکوب، داشتن هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه است.
قوادان و دلقکان
اکنون ببینیم، قواد کیست، و دلقکان کیان اند؟ پیش از پرداختن به این پرسش، نخست به برگهای آغازین کتاب مقدمهای بر ... بازمیگردیم. در برگِ پیشکش، مسکوب ارجِ کتاب خود را «به نقالها، خادمان بینام و نشان شاهنامه» بخشیده است. پس روی سخن او در دیباچه با آنان نمیتواند باشد. از سوی دیگر، زندگی «صبور» شاهنامه، «خود را در میان مردم عادی» نیز جا انداخته است، با صدای گرمی که گاه از خانهای و قهوهخانهای برمیخیزد. پس تیزی سخن نویسنده به سوی مردم عادی نیز برنگشته است. میتوان پرسید رویِ سخن او با چه کسانی است؟
کتاب مسکوب در همهمهی جنبش فرهنگی دههی ۱۳۴۰ نوشته شده است. در آن روزها بازگشت به خویشتن، تلاش برای بازسازی سنتِ درگذشته، گفتمان چیرهای بود. نقالی در برابر برنامههای تلویزیونی بیگانه با فردوسی مینشست. سنتِ بزرگوار در برابر مدرنیزاسیون بیرگ و ریشه (از دید سازندگان آن گفتمان). مسکوب نیز درون آن گفتمان سخن گفته است. او دو گروه را نشانه گرفت: نخست، سیاستگران بیگانه با گذشته، بیگانه با ادبیات شکوهمندی که در روشنایی شاهنامه بالیده؛ و دیگر، روشنگرانی که بر خنگِ مدرن میتازند، و همگان را به دوری از سنت میخوانند. در نگاهِ مسکوب، نخستین گروه، قوادان بودند؛ و دومین گروه، دلقکان، زیرا از قوادان پیروی میکردند. زبان مسکوب، زبان نمادها و استعارههای دههی چهل است، با پشتوانهای از هزار سال نوشتن به زبان فارسی.
مسکوب خود بر این باور بود که دشواری خوانندگان، بیشتر با درونمایه و سویههای اسطورهای جستارها است، تا با زبان نوشتن آن، بهویژه بسیاری از درونمایهها نخستینبار در زبان فارسی نوشته میشد. او نمیخواست و نمیتوانست در پی آساننویسی باشد. میکوشید سخن را به رسایی بر کاغذ آورد و از این که، نوشتهاش در نگاه خوانندهی آسانخوان، دشوار نماید، باکی نداشت (کتاب امروز، همآن، ص۱۹).
شاهرخ مسکوب با نوشتن و ترجمه در گسترهای به پهنای ادب و اساطیر یونان، شاهنامهشناسی، ادبیات معاصر، و زمینههای دیگر، یکی از نویسندگان نشانگذار و راهگشای سدهی گذشته بود. یکی و تنها یکی از ویژگیهای بسیار ارجمندِ پژوهشی او، جستوجوی توانهای بالندهی زبان و نگارش فارسی، و به کارگیری آن توانها در نوشتار خود است. میتوان از شیوهی نوشتن مسکوب ناخشنود بود، و از آن خوشهای برنچید؛ اما به پرسش گرفتنِ توانایی او در نوشتن به فارسی، درافتادن با ارزشهای بنیادین زبان فارسی است. همآن ارزشهایی که شاعران و نویسندگانی با شیوههای نوشتنِ گوناگون پرورانده، و به دگرگونی زبان فارسی از سدهی نخست تا امروز نیرو بخشیده است، بیآنکه، بتوان زبان فارسی را در هر دگرگونی با نام دیگری خواند.
👉بازگشت به پارهی نخست
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🖋 شاهرخ مسکوب چگونه مینوشت (۳)
. . . . . . . . . . . . .
در این جماعت
آیا میتوان گزارهی «در این جماعت قوادان و دلقکان که مائیم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه ...» را چنان خواند که گویی، شاهرخ مسکوب در ستایش شاهنامه، چاپلوسانه خود و خوانندگان را «قواد و دلقک» خوانده است؟ اگر این برداشت درست باشد، بر پایهی آن، چندان شگفت هم نیست، اگر بنویسند: «مسکوب یا نمیداند قوّاد چیست یا میداند و ... تا فردوسی را بستاید. ... اما نباید به او اجازه داد این دشنام را به ما بدهد.»
ستایش مسکوب از فردوسی بر هیچیک از خوانندگان جستارهای او پوشیده نیست، اما او هرگز ستایشاش را با چاپلوسی نیامیخت. در اینجا نیز، برداشت چاپلوسانه، آشکارا از دریافت نازکیهای سخن مسکوب دور میماند. سخن مسکوب روشن است: «در این جـ.... که ما هستیم، (با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه)». بودن در جایی، بازگوی همگونی و همسانی با آن جاییان نیست. مسکوب میگوید ما «در/ درون» این جماعت هستیم، اما از آن بر نمیآید که ما «از» آن جماعت هستیم؛ یا ما با آن جماعت، یکی هستیم. اگر مینوشت: از این جماعت ...، آنگاه میتوانستیم بگوییم، او با خود چه اندیشیده که ما (خود و خوانندگان) را با قوادان و دلقکان، یکی کرده است. مسکوب با نوشتن «در (در این جماعت ...)»، آگاهانه، خود و خوانندگانِ یکدله با ارزشهای بنیادی شاهنامه را در رنجِ همروزگار بودن با آن جماعت بازنمایی میکند. تاوان بودن «در این جماعتِ ...» نیز از دید مسکوب، داشتن هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه است.
قوادان و دلقکان
اکنون ببینیم، قواد کیست، و دلقکان کیان اند؟ پیش از پرداختن به این پرسش، نخست به برگهای آغازین کتاب مقدمهای بر ... بازمیگردیم. در برگِ پیشکش، مسکوب ارجِ کتاب خود را «به نقالها، خادمان بینام و نشان شاهنامه» بخشیده است. پس روی سخن او در دیباچه با آنان نمیتواند باشد. از سوی دیگر، زندگی «صبور» شاهنامه، «خود را در میان مردم عادی» نیز جا انداخته است، با صدای گرمی که گاه از خانهای و قهوهخانهای برمیخیزد. پس تیزی سخن نویسنده به سوی مردم عادی نیز برنگشته است. میتوان پرسید رویِ سخن او با چه کسانی است؟
کتاب مسکوب در همهمهی جنبش فرهنگی دههی ۱۳۴۰ نوشته شده است. در آن روزها بازگشت به خویشتن، تلاش برای بازسازی سنتِ درگذشته، گفتمان چیرهای بود. نقالی در برابر برنامههای تلویزیونی بیگانه با فردوسی مینشست. سنتِ بزرگوار در برابر مدرنیزاسیون بیرگ و ریشه (از دید سازندگان آن گفتمان). مسکوب نیز درون آن گفتمان سخن گفته است. او دو گروه را نشانه گرفت: نخست، سیاستگران بیگانه با گذشته، بیگانه با ادبیات شکوهمندی که در روشنایی شاهنامه بالیده؛ و دیگر، روشنگرانی که بر خنگِ مدرن میتازند، و همگان را به دوری از سنت میخوانند. در نگاهِ مسکوب، نخستین گروه، قوادان بودند؛ و دومین گروه، دلقکان، زیرا از قوادان پیروی میکردند. زبان مسکوب، زبان نمادها و استعارههای دههی چهل است، با پشتوانهای از هزار سال نوشتن به زبان فارسی.
مسکوب خود بر این باور بود که دشواری خوانندگان، بیشتر با درونمایه و سویههای اسطورهای جستارها است، تا با زبان نوشتن آن، بهویژه بسیاری از درونمایهها نخستینبار در زبان فارسی نوشته میشد. او نمیخواست و نمیتوانست در پی آساننویسی باشد. میکوشید سخن را به رسایی بر کاغذ آورد و از این که، نوشتهاش در نگاه خوانندهی آسانخوان، دشوار نماید، باکی نداشت (کتاب امروز، همآن، ص۱۹).
شاهرخ مسکوب با نوشتن و ترجمه در گسترهای به پهنای ادب و اساطیر یونان، شاهنامهشناسی، ادبیات معاصر، و زمینههای دیگر، یکی از نویسندگان نشانگذار و راهگشای سدهی گذشته بود. یکی و تنها یکی از ویژگیهای بسیار ارجمندِ پژوهشی او، جستوجوی توانهای بالندهی زبان و نگارش فارسی، و به کارگیری آن توانها در نوشتار خود است. میتوان از شیوهی نوشتن مسکوب ناخشنود بود، و از آن خوشهای برنچید؛ اما به پرسش گرفتنِ توانایی او در نوشتن به فارسی، درافتادن با ارزشهای بنیادین زبان فارسی است. همآن ارزشهایی که شاعران و نویسندگانی با شیوههای نوشتنِ گوناگون پرورانده، و به دگرگونی زبان فارسی از سدهی نخست تا امروز نیرو بخشیده است، بیآنکه، بتوان زبان فارسی را در هر دگرگونی با نام دیگری خواند.
👉بازگشت به پارهی نخست
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔖 ادبیات چیست؟ از چه کسی باید آموخت؟
(زمینههای پایهگذاری رشتهی زبان و ادبیات فارسی)
دیرینگی یک پرسش
هرچند پرسش "ادبیات چیست؟" در میان دانشوران ایرانی هرگز به بار ننشست، بذر این پرسش را میتوان در روند برگزیدن نخستین آموزگاران ادبیات فارسی جستوجو کرد. پس از راهاندازی دارالفنون نیاز به آموزش فارسی پذیرفته شد. در گام نخست، کار آموزش فارسی را به محمدصالح، پیشنماز مدرسه سپردند. با این همه، هیچ گزارشی به ما نمیگوید که محمدصالح، فارسی را چگونه درس میگفت، یا افزون بر صرف و نحو عربی، مایههای درس فارسی او چه بود؟ (برخی یادآوریها میرساند که درس ادبیات تا سالها، چیزی بیش از آموزش صرف و نحو نبود).
با افزایش شمار مدرسهها و آموزشکدهها، باز هم درس فارسی همچنان ناشناخته ماند. هیچ نشانهای از چند و چونِ درس زبان فارسی در مدرسه طب، یا علوم سیاسی در دست نیست. هرچند در مدرسهی سیاسی، جای ادیب نگارنده (محمدحسین فروغی، نویسنده و ویراستار) را ارج مینهادند، اما باز، روش آنان در پرورش ادیب نگارنده ناشناخته است.
پس از راهاندازی دارالمعلمین، نیاز به آموزش زبان فارسی، بیش از گذشته خود را نشان داد. به آموزش انبوه آموزگار روی آوردند، تا با فرستادن آنها به شهرهای گوناگون، پایههای آموزش همگانی را در کشور بگسترند. پس هم میبایست زبان فارسی را به آموزشدهندگان بیاموزند، و هم، جای آموزش زبان فارسی را در میان درسهای پایه بیابند. بر زمینهی هماین نیاز به آموزش زبان فارسی، پرسشِ ادبیات چیست؟ ناخواسته، بر زبانها چرخید. رسیدن از "چه کسی باید بیاموزد"، به "چه چیز را باید آموخت"، راه درازی نبود. این گزاره، لولای چرخش به پرسشِ "ادبیات چیست؟" بود.
نخستین دریافتها از ادبیات
پارهای از گزارشها و رخدادها (در یادداشتهای دیگری خواهد آمد) گویای آن است که دریافت آن روزها از ادبیات با مایههایی ناسازگار آمیخته بود. از یکسو دریافته بودند که درسخواندگانِ دانشهای دنیایی، و بهویژه از فرنگ برگشتگان، به خوبی نمیتوانند آموختههای خود را به زبان فارسی درآورند؛ و از سوی دیگر، مایههای سرشار و پندآموز ادب گذشته را برای پرورش نوآموزان و جویندگان دانشهای دنیایی بسیار کارآمد میدانستند. ایستادن میان این دو رویکرد، آموزش ادبیات فارسی را از همآن آغاز با چالش سختی روبهرو کرد.
با این دوگانگی، تمایزگذاری میان زبان و ادبیات هرگز کاربردی نشد. آموزش زبان فارسی را با سپردن سررشتهی کارها به دست مردی پرهیزگار و ادبپرورده آغاز کردند، تا از همآن گام نخست، شکاف بزرگی میان آموزههای ادبی و زبان کاربردی نوشتههای درسی دارالفنون سرباز کند. در وقایع اتفاقیه میخوانیم: «معلم درس فارسی و عربی عالیجناب شیخ محمد صالح است که مردی زاهد و مقدس است» (ش۹۶، سال ۱۲۶۹). دست گذاشتن بر این دو ویژگی، دریافت پایهگذاران را از آموزش ادبیات به روشنی میرساند. آموزش ادبیات به راهی میرفت، و کاربرد زبان در نوشتارهای درسی به راه دیگری.
همچنان که نمیتوانستند میان زبان و ادبیات مرزبندی کنند؛ شناسایی مرز میان ادبیات و تاریخ و جغرافیا، یا حکمت و تصوف آسان نبود. این شاخهها در روند پایهگذاری رشتهی ادبیات فارسی، به دشواری از هم گسستند، بیآن که، مرزهای گسست و پیوست، و رویکردها و روششناسی پرداختن به هر یک در روند آموزش، بازخوانی و سنجش بازشناخته شود.
در برنامهی درسی دارالمعلمین (مرکزی)، چهار گواهینامه (تصدیق) را برای شاخههای ادبی، طبیعی، ریاضی و آموزگاری در دو سال پنجم و ششم (به گزارشِ سالنامه، ۱۲۹۷)، یا، شاخهی فراگیر و جامع (به گزارشِ نظامنامه، ۱۳۰۲، بند۱۶) پیشبینی کرده بودند. شاخهی ادبی، دربر گیرندهی علوم عربیه و ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا بود. با این نگاه، شعرها، اندرزنامهها و نوشتههای حکمی و عرفانی به زبان فارسی در شمار ادبیات میگنجید.
✔️ بر زمینهی چنین پیشینهای در نگریستن به ادبیات، ارزش نگاه و نگرش محمد قزوینی به ادبیات و آموزش زبان و ادبیات فارسی شناخته میشود. قزوینی با مرزگذاری میان زبان و ادبیات، شناختِ ویژگیهای زبانی را چیزی دگرگونه با ارزشهای فرهنگیِ ناـسنجیده دانست، و میان آنها مرزبندی کرد. پایهگذاران رشتهی زبان و ادبیات فارسی، چنین نگاهی را تاب نمیآوردند؛ از این رو، در برابرِ راهیابی قزوینی به دانشکدهی ادبیات ایستادند. نخست کوشیدند او را به رشتهی تاریخ برانند، و سپس با سنگاندازی در راه، او را از رفتن به دانشگاه پشیمان کردند.
👉ادبیات چیست و چه چیز را باید آموخت؟
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔖 ادبیات چیست؟ از چه کسی باید آموخت؟
(زمینههای پایهگذاری رشتهی زبان و ادبیات فارسی)
دیرینگی یک پرسش
هرچند پرسش "ادبیات چیست؟" در میان دانشوران ایرانی هرگز به بار ننشست، بذر این پرسش را میتوان در روند برگزیدن نخستین آموزگاران ادبیات فارسی جستوجو کرد. پس از راهاندازی دارالفنون نیاز به آموزش فارسی پذیرفته شد. در گام نخست، کار آموزش فارسی را به محمدصالح، پیشنماز مدرسه سپردند. با این همه، هیچ گزارشی به ما نمیگوید که محمدصالح، فارسی را چگونه درس میگفت، یا افزون بر صرف و نحو عربی، مایههای درس فارسی او چه بود؟ (برخی یادآوریها میرساند که درس ادبیات تا سالها، چیزی بیش از آموزش صرف و نحو نبود).
با افزایش شمار مدرسهها و آموزشکدهها، باز هم درس فارسی همچنان ناشناخته ماند. هیچ نشانهای از چند و چونِ درس زبان فارسی در مدرسه طب، یا علوم سیاسی در دست نیست. هرچند در مدرسهی سیاسی، جای ادیب نگارنده (محمدحسین فروغی، نویسنده و ویراستار) را ارج مینهادند، اما باز، روش آنان در پرورش ادیب نگارنده ناشناخته است.
پس از راهاندازی دارالمعلمین، نیاز به آموزش زبان فارسی، بیش از گذشته خود را نشان داد. به آموزش انبوه آموزگار روی آوردند، تا با فرستادن آنها به شهرهای گوناگون، پایههای آموزش همگانی را در کشور بگسترند. پس هم میبایست زبان فارسی را به آموزشدهندگان بیاموزند، و هم، جای آموزش زبان فارسی را در میان درسهای پایه بیابند. بر زمینهی هماین نیاز به آموزش زبان فارسی، پرسشِ ادبیات چیست؟ ناخواسته، بر زبانها چرخید. رسیدن از "چه کسی باید بیاموزد"، به "چه چیز را باید آموخت"، راه درازی نبود. این گزاره، لولای چرخش به پرسشِ "ادبیات چیست؟" بود.
نخستین دریافتها از ادبیات
پارهای از گزارشها و رخدادها (در یادداشتهای دیگری خواهد آمد) گویای آن است که دریافت آن روزها از ادبیات با مایههایی ناسازگار آمیخته بود. از یکسو دریافته بودند که درسخواندگانِ دانشهای دنیایی، و بهویژه از فرنگ برگشتگان، به خوبی نمیتوانند آموختههای خود را به زبان فارسی درآورند؛ و از سوی دیگر، مایههای سرشار و پندآموز ادب گذشته را برای پرورش نوآموزان و جویندگان دانشهای دنیایی بسیار کارآمد میدانستند. ایستادن میان این دو رویکرد، آموزش ادبیات فارسی را از همآن آغاز با چالش سختی روبهرو کرد.
با این دوگانگی، تمایزگذاری میان زبان و ادبیات هرگز کاربردی نشد. آموزش زبان فارسی را با سپردن سررشتهی کارها به دست مردی پرهیزگار و ادبپرورده آغاز کردند، تا از همآن گام نخست، شکاف بزرگی میان آموزههای ادبی و زبان کاربردی نوشتههای درسی دارالفنون سرباز کند. در وقایع اتفاقیه میخوانیم: «معلم درس فارسی و عربی عالیجناب شیخ محمد صالح است که مردی زاهد و مقدس است» (ش۹۶، سال ۱۲۶۹). دست گذاشتن بر این دو ویژگی، دریافت پایهگذاران را از آموزش ادبیات به روشنی میرساند. آموزش ادبیات به راهی میرفت، و کاربرد زبان در نوشتارهای درسی به راه دیگری.
همچنان که نمیتوانستند میان زبان و ادبیات مرزبندی کنند؛ شناسایی مرز میان ادبیات و تاریخ و جغرافیا، یا حکمت و تصوف آسان نبود. این شاخهها در روند پایهگذاری رشتهی ادبیات فارسی، به دشواری از هم گسستند، بیآن که، مرزهای گسست و پیوست، و رویکردها و روششناسی پرداختن به هر یک در روند آموزش، بازخوانی و سنجش بازشناخته شود.
در برنامهی درسی دارالمعلمین (مرکزی)، چهار گواهینامه (تصدیق) را برای شاخههای ادبی، طبیعی، ریاضی و آموزگاری در دو سال پنجم و ششم (به گزارشِ سالنامه، ۱۲۹۷)، یا، شاخهی فراگیر و جامع (به گزارشِ نظامنامه، ۱۳۰۲، بند۱۶) پیشبینی کرده بودند. شاخهی ادبی، دربر گیرندهی علوم عربیه و ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا بود. با این نگاه، شعرها، اندرزنامهها و نوشتههای حکمی و عرفانی به زبان فارسی در شمار ادبیات میگنجید.
✔️ بر زمینهی چنین پیشینهای در نگریستن به ادبیات، ارزش نگاه و نگرش محمد قزوینی به ادبیات و آموزش زبان و ادبیات فارسی شناخته میشود. قزوینی با مرزگذاری میان زبان و ادبیات، شناختِ ویژگیهای زبانی را چیزی دگرگونه با ارزشهای فرهنگیِ ناـسنجیده دانست، و میان آنها مرزبندی کرد. پایهگذاران رشتهی زبان و ادبیات فارسی، چنین نگاهی را تاب نمیآوردند؛ از این رو، در برابرِ راهیابی قزوینی به دانشکدهی ادبیات ایستادند. نخست کوشیدند او را به رشتهی تاریخ برانند، و سپس با سنگاندازی در راه، او را از رفتن به دانشگاه پشیمان کردند.
👉ادبیات چیست و چه چیز را باید آموخت؟
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔍 قزوینی و دانشگاهِ تهران
هادی راشد
در آغاز راهاندازی دانشگاه تهران، روش برگزیده این بود که از آموزگاران دانشسرای عالی و خواهندگان جایگاه آموزگاریِ دانشکده میخواستند گزارشی در همبستگی با آموختههای خود برای ارزیابی نزد کارگروه بررسیکنندگان (علیاکبر دهخدا، نصرالله تقوی، ولیالله نصر) بفرستند، تا شایستگی آنان بر پایهی همآن نوشته ارزیابی شود. با این پیشینه، راه قزوینی به دانشکدهی ادبیات نمیتوانست بسته باشد، اما پس از راهاندازی نخستین دوره، این روش را کنار گذاشتند.
محمد قزوینی در ۱۳۱۸ به تهران برگشت. وی هرگز درخواستی برای آموزگاری به جایی نفرستاد و از درون دانشکدههای ادبیات و الهیات هم کسی او را به همکاری نخواند. استاد شفیعی کدکنی مینویسد، تقیزاده و فروزانفر(؟!) در کار فراخواندن قزوینی به دانشگاه بودند تا «او [در آستانه ۶۷ سالگی] پیرانهسر از گرسنگی نمیرد.» رفتن او به دانشکدهی الهیات رو به انجام بود که در دانشکده بر سر آمدن او گفتوگویی در گرفت. یکی پرسید، ایشان چه رشتهای خواهند گفت؟ پاسخ دادند: تاریخ. در واکنش گفتند: «تاریخ را بچه خودش میخوانَد.» سخن به گوشِ قزوینی رسید و او از رفتن به دانشکده پشیمان شد (درویش ستیهنده، ص۱۰۴).
شفیعی کدکنی نمیگوید این داستان را چه کسی برای او بازگفته است. این بازگویی چند نشانه را آشکار میکند. نخست، شفیعی افزون بر ۲۰ سال پس از به هم خوردن آن رخداد به تهران آمد، رسیدن این داستان به گوش او، میرساند نرفتن قزوینی به دانشگاه در آن سالها، همچنان یک پرسش آشوبنده بود و نیاز به گفتن پاسخ برمیانگیخت. دیگر آنکه، جای آموزش رشتهی تاریخ، دانشکدهی ادبیات بود، نه معقول و منقول (الهیات). دانشکدهی ادبیات در آن سالها از آموزگاران شناختهی تاریخ بهرهمند بود، و هیچکس نمیتوانست بگوید تاریخ، نیازمند آموزش نیست.
از این دیدگاه، به هم رسیدن «رشتهی تاریخ» و «دانشکدهی الهیات» در گزارش شفیعی کدکنی، ناخواسته رشتهی نخی را باز میکند که دو دانشکدهها را به هم گره میزد. با این همه، درستی همهی بخشهای گزارش شفیعی نیازمند بررسی است.
علیاکبر سیاسی، وزیر فرهنگِ پیشین و رئیس آن روزهای دانشگاه تهران در آیین سوگواریِ قزوینی گفت: هفت سال پیش (۱۳۲۱)، لایحهای به مجلس فرستادند «تا بدون رعایت مقررات موجود عالیترین رتبه استادی دانشگاه تهران به او داده شود»، اما، گروهی از دانشمندان دیگر و «مدعیان فضل و دانش» چون نتوانستند خود را مشمول آن قانون کنند، دنبالهی کار را از روند آغازین برگرداندند، قزوینی از اندیشهی آنان آگاه شد، و «با اصرار زیاد از من تقاضا کرد لایجه را از مجلس پس بگیرم»، زیرا نمیخواست به نام او «نظم و ترتیب» دانشگاه به هم بریزد (خطابه در سوگ علامه، ۱۳۲۸).
علیاکبر سیاسی، پس از چهل سال، بار دیگر، گزارش این رخداد را با دادههای روشنتری در گزارش یک زندگی (لندن، ۱۳۶۶، جلد۱) بازگفته است. به گفتهی سیاسی، قزوینی با راهنمایی محمدعلی فروغی به ایران آمد، و او برای بزرگداشت و فراهم کردن زمینهی بهرهبرداری از دانش قزوینی، درخواست کرد تا او در جایگاه استادي به دانشگاه برود. این کار با قوانین دستوپا گیر آن روزها شدنی نبود؛ چاره آن دیدند که با نوشتن لایحهای از نمایندگان بخواهند با رأی خود ردهی دهم استادی به قزوینی بدهند. کار در روند انجام بود که محیط طباطبایی، شاید با راهنمایی و کارگردانیِ یکی از آموزگاران دانشکده، به دفتر سیاسی رفت و از او خواست که ناماش را کنار نام قزوینی بنویسند. «وقتی به او گفتم شما چطور به خودتان اجازه میدهید توقع کنید در ردیف میرزا محمدخان قزوینی قرارتان دهند؟ او سر به زیر افکند و رفت» (گزارش یک زندگی، ص۱۸۴). اما آنجا ایستگاه پایانی داستان نبود. همآن سنگاندازانی که محیط طباطبایی را پیش انداخته بودند، کوشیدند از نمایندگان بخواهند که هنگام رای دادن به لایحه، نام کسان دیگری را هم بیفزایند. قزوینی هنگامی که از داستان آگاه شد، به همراه علینقی وزیری (موسیقیدان، استاد دانشگاه و پایهگذار مؤسسهی باستانشناسی) رفت وزارت فرهنگ و در آنجا از وزیر (دکتر سیاسی) خواست تا لایحه را پس بگیرد.
استاد شفیعی کدکنی با نادیده نهادن دو گزارش چاپ شده از دکتر سیاسی (پیشبرندهی برنامهی فراخواندن قزوینی به دانشگاه)، بدون برگشت به هر گزارندهی دیگری، آگاهانه یا ناآگاهانه، رخداد را به گونهای بازسازی میکند که کارکرد دیگری ندارد، مگر افشاندن غبار فراموشی بر نام سنگاندازان در راهِ رفتنِ قزوینی به دانشگاه. روزگار زندگانی حضرت استادی دراز باد.
👉محمد قزوینی، راهگشای پژوهشِ نوین
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔍 قزوینی و دانشگاهِ تهران
هادی راشد
در آغاز راهاندازی دانشگاه تهران، روش برگزیده این بود که از آموزگاران دانشسرای عالی و خواهندگان جایگاه آموزگاریِ دانشکده میخواستند گزارشی در همبستگی با آموختههای خود برای ارزیابی نزد کارگروه بررسیکنندگان (علیاکبر دهخدا، نصرالله تقوی، ولیالله نصر) بفرستند، تا شایستگی آنان بر پایهی همآن نوشته ارزیابی شود. با این پیشینه، راه قزوینی به دانشکدهی ادبیات نمیتوانست بسته باشد، اما پس از راهاندازی نخستین دوره، این روش را کنار گذاشتند.
محمد قزوینی در ۱۳۱۸ به تهران برگشت. وی هرگز درخواستی برای آموزگاری به جایی نفرستاد و از درون دانشکدههای ادبیات و الهیات هم کسی او را به همکاری نخواند. استاد شفیعی کدکنی مینویسد، تقیزاده و فروزانفر(؟!) در کار فراخواندن قزوینی به دانشگاه بودند تا «او [در آستانه ۶۷ سالگی] پیرانهسر از گرسنگی نمیرد.» رفتن او به دانشکدهی الهیات رو به انجام بود که در دانشکده بر سر آمدن او گفتوگویی در گرفت. یکی پرسید، ایشان چه رشتهای خواهند گفت؟ پاسخ دادند: تاریخ. در واکنش گفتند: «تاریخ را بچه خودش میخوانَد.» سخن به گوشِ قزوینی رسید و او از رفتن به دانشکده پشیمان شد (درویش ستیهنده، ص۱۰۴).
شفیعی کدکنی نمیگوید این داستان را چه کسی برای او بازگفته است. این بازگویی چند نشانه را آشکار میکند. نخست، شفیعی افزون بر ۲۰ سال پس از به هم خوردن آن رخداد به تهران آمد، رسیدن این داستان به گوش او، میرساند نرفتن قزوینی به دانشگاه در آن سالها، همچنان یک پرسش آشوبنده بود و نیاز به گفتن پاسخ برمیانگیخت. دیگر آنکه، جای آموزش رشتهی تاریخ، دانشکدهی ادبیات بود، نه معقول و منقول (الهیات). دانشکدهی ادبیات در آن سالها از آموزگاران شناختهی تاریخ بهرهمند بود، و هیچکس نمیتوانست بگوید تاریخ، نیازمند آموزش نیست.
از این دیدگاه، به هم رسیدن «رشتهی تاریخ» و «دانشکدهی الهیات» در گزارش شفیعی کدکنی، ناخواسته رشتهی نخی را باز میکند که دو دانشکدهها را به هم گره میزد. با این همه، درستی همهی بخشهای گزارش شفیعی نیازمند بررسی است.
علیاکبر سیاسی، وزیر فرهنگِ پیشین و رئیس آن روزهای دانشگاه تهران در آیین سوگواریِ قزوینی گفت: هفت سال پیش (۱۳۲۱)، لایحهای به مجلس فرستادند «تا بدون رعایت مقررات موجود عالیترین رتبه استادی دانشگاه تهران به او داده شود»، اما، گروهی از دانشمندان دیگر و «مدعیان فضل و دانش» چون نتوانستند خود را مشمول آن قانون کنند، دنبالهی کار را از روند آغازین برگرداندند، قزوینی از اندیشهی آنان آگاه شد، و «با اصرار زیاد از من تقاضا کرد لایجه را از مجلس پس بگیرم»، زیرا نمیخواست به نام او «نظم و ترتیب» دانشگاه به هم بریزد (خطابه در سوگ علامه، ۱۳۲۸).
علیاکبر سیاسی، پس از چهل سال، بار دیگر، گزارش این رخداد را با دادههای روشنتری در گزارش یک زندگی (لندن، ۱۳۶۶، جلد۱) بازگفته است. به گفتهی سیاسی، قزوینی با راهنمایی محمدعلی فروغی به ایران آمد، و او برای بزرگداشت و فراهم کردن زمینهی بهرهبرداری از دانش قزوینی، درخواست کرد تا او در جایگاه استادي به دانشگاه برود. این کار با قوانین دستوپا گیر آن روزها شدنی نبود؛ چاره آن دیدند که با نوشتن لایحهای از نمایندگان بخواهند با رأی خود ردهی دهم استادی به قزوینی بدهند. کار در روند انجام بود که محیط طباطبایی، شاید با راهنمایی و کارگردانیِ یکی از آموزگاران دانشکده، به دفتر سیاسی رفت و از او خواست که ناماش را کنار نام قزوینی بنویسند. «وقتی به او گفتم شما چطور به خودتان اجازه میدهید توقع کنید در ردیف میرزا محمدخان قزوینی قرارتان دهند؟ او سر به زیر افکند و رفت» (گزارش یک زندگی، ص۱۸۴). اما آنجا ایستگاه پایانی داستان نبود. همآن سنگاندازانی که محیط طباطبایی را پیش انداخته بودند، کوشیدند از نمایندگان بخواهند که هنگام رای دادن به لایحه، نام کسان دیگری را هم بیفزایند. قزوینی هنگامی که از داستان آگاه شد، به همراه علینقی وزیری (موسیقیدان، استاد دانشگاه و پایهگذار مؤسسهی باستانشناسی) رفت وزارت فرهنگ و در آنجا از وزیر (دکتر سیاسی) خواست تا لایحه را پس بگیرد.
استاد شفیعی کدکنی با نادیده نهادن دو گزارش چاپ شده از دکتر سیاسی (پیشبرندهی برنامهی فراخواندن قزوینی به دانشگاه)، بدون برگشت به هر گزارندهی دیگری، آگاهانه یا ناآگاهانه، رخداد را به گونهای بازسازی میکند که کارکرد دیگری ندارد، مگر افشاندن غبار فراموشی بر نام سنگاندازان در راهِ رفتنِ قزوینی به دانشگاه. روزگار زندگانی حضرت استادی دراز باد.
👉محمد قزوینی، راهگشای پژوهشِ نوین
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
📖 بازماندن عبدالعظیم قریب از دانشگاه
بازخوانی یادداشتِ مهندس مهدی بازرگان
هادی راشد
در روند پایهگذاری دانشگاه تهران، شمار کسانی که با همهی شایستگی از پیوستن به گروه آموزندگان دانشگاهی بازماندند، ناشناخته است. در دانشکدهی ادبیات و زبان فارسی، قزوینی نه نخستین نمونه بود، نه نمونهی واپسین. در آغاز کارِ دانشگاه، هنگامی که هنوز نمیتوانستند نودانشآموختگان را بر جای آموزگار بنشانند، فراخواندن دانشوران و آموزگارانِ آموخته به همکاری، تنها راه پربار کردن درسها و پرورش دانشجویان بود. همآهنگ کرده بودند که دانشوران را پس از دریافت و ارزیابیِ پژوهشنامهها، به آموزگاری بپذیرند. کارگروهی از وزارت فرهنگ، گزارشهای پژوهشی را ارزیابی میکرد.
یکی از آموزگاران برجستهی آن روزها، که هرگز نپذیرفت با تن دادن به آزمون، پای به دانشگاه بگذارد، عبدالعظیم قریب بود. قریب را یکی از نخستین آموزگاران ادبیات فارسی در دارالفنون و مدرسههای دیگر آن سالها میدانند. در سالنامهی ۱۲۹۷، او تنها و یکه آموزگار درس فارسی است. مهدی بازرگان میگوید، «تا قبل از میرزا عبدالعظیمخان اصلاً زبان فارسی در مکتبخانهها [مدرسههای آن روز] تدریس نمیشد و در مدرسههای طلبگی زبان عربی و صرف و نحو درس میدادند» (شصتسال، ص۶۹). این رویکرد سالها بر آموزشِ آن روزگار چیره بود. استاد مهدی محقق، ـآموختهی همآن سنت آموزشی،ـ به یاد میآورَد که علیاکبر فیاض از روی برگ آزمون درس کلیله و دمنه (در دانشکده معقول و منقول)، پی برد که او قواعد دستوری زبان فارسی را آمیخته به نحو عربی بازمیگوید، از اینرو، با زبانی نازک و نارَنجانه، کوچکترین (به سال و ماه) دانشجوی خود را هشیار ساخت که «نباید ... خیال کنی عربی را که خوب میدانی، نیازی به قواعد فارسی نداری.» (شرح بزرگ دیوان ن.خسرو، ص۶). هماین هشدار، محقق را برانگیخت تا در دانشکدهی ادبیات نامنویسی کند.
قریب در سنلویی درس خوانده بود، و آشنایی او با زبان فرانسه، سرآغاز نگرش نوین به نوشتن دستور زبان فارسی در ایران است. او همچنین با الگوبرداری از کتابهای برگزیدهی ادبیات فرانسه، گلچینی از نوشتههای بزرگان ادبیات فارسی را به نام فرائد الادب گردآوری کرد. این کتاب، سالها درسنامهی پایهی ادبیات (تاریخ ادبیات) در دارالمعلمین عالی بود.
قریب، دارای منشی آزاده و نگرشی آزادیخواهانه بود. شعرِ «خوش آن مرغی که در بند قفس نیست» برآمده از هماین نگرش او است. بازرگان میگوید هنگامی که در دبیرستان نظام درس میداد، برای ما گفت که بدخواهان، هماین شعر او را بهانه کردند و به رضاشاه رساندند که «میرزا آزادیخواه و مخالف سلطنت اعلیحضرت است»، با این دستآویز ماهها از آموزگاری کنار ماند.
در آن سالها، بیشتر کسانی که به آموزگاری دانشگاه درآمدند، یا از همکاران جوانتر (مانند فروزانفر)، یا از شاگردان قریب (مانند همایی، یاسمی و ...) بودند. از این رو، عبدالعظیمخان زیر بار آن نرفت که شایستگی خود را برای آموزش زبان و ادبیات فارسی به آزمون گذارد.
مهندس بازرگان مینویسد:
«معروف است وقتی حکمت، دانشگاه را تأسیس کرد، چون نمیخواستند معلمین قبلی و موجود مدارس عالی را از ادامه تدریس محروم کنند، قرار گذاشتند آن آقایان، یک رساله یا تز دکتری بنویسند و امتحانی بدهند. بدین منظور کمیسیونی در وزارت فرهنگ تشکیل دادند و چون کس دیگری نداشتند، اعضای کمیسیون را از همین آقایان انتخاب کردند و با «به به»، «چه چه» رسالههای یکدیگر را تأیید و تحسین کردند.
آقای حکمت وزیر فرهنگ که مقید بود کارها را با تشریفات و تظاهر انجام دهد، دستور داده بود که لوحه رسمی [همارزِ] دکتری دانشگاه تهران به هر یک از آقایان داده شود. از رئیس دفتر یا مدیرکل تعلیمات عالیه پرسیده بود، بالای دیپلم دکتری آقایان، به جای شعار رسمی "توانا بود هر که دانا بود" چه بنویسیم؟ رئیس دفتر جواب داد: اجازه بفرمایید، این شعر حافظ را بگذاریم،
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد»
.(شصت سال، ص۷۰)
👉شیوهی قزوینی در برگردان نوشتهها به فارسی
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
📖 بازماندن عبدالعظیم قریب از دانشگاه
بازخوانی یادداشتِ مهندس مهدی بازرگان
هادی راشد
در روند پایهگذاری دانشگاه تهران، شمار کسانی که با همهی شایستگی از پیوستن به گروه آموزندگان دانشگاهی بازماندند، ناشناخته است. در دانشکدهی ادبیات و زبان فارسی، قزوینی نه نخستین نمونه بود، نه نمونهی واپسین. در آغاز کارِ دانشگاه، هنگامی که هنوز نمیتوانستند نودانشآموختگان را بر جای آموزگار بنشانند، فراخواندن دانشوران و آموزگارانِ آموخته به همکاری، تنها راه پربار کردن درسها و پرورش دانشجویان بود. همآهنگ کرده بودند که دانشوران را پس از دریافت و ارزیابیِ پژوهشنامهها، به آموزگاری بپذیرند. کارگروهی از وزارت فرهنگ، گزارشهای پژوهشی را ارزیابی میکرد.
یکی از آموزگاران برجستهی آن روزها، که هرگز نپذیرفت با تن دادن به آزمون، پای به دانشگاه بگذارد، عبدالعظیم قریب بود. قریب را یکی از نخستین آموزگاران ادبیات فارسی در دارالفنون و مدرسههای دیگر آن سالها میدانند. در سالنامهی ۱۲۹۷، او تنها و یکه آموزگار درس فارسی است. مهدی بازرگان میگوید، «تا قبل از میرزا عبدالعظیمخان اصلاً زبان فارسی در مکتبخانهها [مدرسههای آن روز] تدریس نمیشد و در مدرسههای طلبگی زبان عربی و صرف و نحو درس میدادند» (شصتسال، ص۶۹). این رویکرد سالها بر آموزشِ آن روزگار چیره بود. استاد مهدی محقق، ـآموختهی همآن سنت آموزشی،ـ به یاد میآورَد که علیاکبر فیاض از روی برگ آزمون درس کلیله و دمنه (در دانشکده معقول و منقول)، پی برد که او قواعد دستوری زبان فارسی را آمیخته به نحو عربی بازمیگوید، از اینرو، با زبانی نازک و نارَنجانه، کوچکترین (به سال و ماه) دانشجوی خود را هشیار ساخت که «نباید ... خیال کنی عربی را که خوب میدانی، نیازی به قواعد فارسی نداری.» (شرح بزرگ دیوان ن.خسرو، ص۶). هماین هشدار، محقق را برانگیخت تا در دانشکدهی ادبیات نامنویسی کند.
قریب در سنلویی درس خوانده بود، و آشنایی او با زبان فرانسه، سرآغاز نگرش نوین به نوشتن دستور زبان فارسی در ایران است. او همچنین با الگوبرداری از کتابهای برگزیدهی ادبیات فرانسه، گلچینی از نوشتههای بزرگان ادبیات فارسی را به نام فرائد الادب گردآوری کرد. این کتاب، سالها درسنامهی پایهی ادبیات (تاریخ ادبیات) در دارالمعلمین عالی بود.
قریب، دارای منشی آزاده و نگرشی آزادیخواهانه بود. شعرِ «خوش آن مرغی که در بند قفس نیست» برآمده از هماین نگرش او است. بازرگان میگوید هنگامی که در دبیرستان نظام درس میداد، برای ما گفت که بدخواهان، هماین شعر او را بهانه کردند و به رضاشاه رساندند که «میرزا آزادیخواه و مخالف سلطنت اعلیحضرت است»، با این دستآویز ماهها از آموزگاری کنار ماند.
در آن سالها، بیشتر کسانی که به آموزگاری دانشگاه درآمدند، یا از همکاران جوانتر (مانند فروزانفر)، یا از شاگردان قریب (مانند همایی، یاسمی و ...) بودند. از این رو، عبدالعظیمخان زیر بار آن نرفت که شایستگی خود را برای آموزش زبان و ادبیات فارسی به آزمون گذارد.
مهندس بازرگان مینویسد:
«معروف است وقتی حکمت، دانشگاه را تأسیس کرد، چون نمیخواستند معلمین قبلی و موجود مدارس عالی را از ادامه تدریس محروم کنند، قرار گذاشتند آن آقایان، یک رساله یا تز دکتری بنویسند و امتحانی بدهند. بدین منظور کمیسیونی در وزارت فرهنگ تشکیل دادند و چون کس دیگری نداشتند، اعضای کمیسیون را از همین آقایان انتخاب کردند و با «به به»، «چه چه» رسالههای یکدیگر را تأیید و تحسین کردند.
آقای حکمت وزیر فرهنگ که مقید بود کارها را با تشریفات و تظاهر انجام دهد، دستور داده بود که لوحه رسمی [همارزِ] دکتری دانشگاه تهران به هر یک از آقایان داده شود. از رئیس دفتر یا مدیرکل تعلیمات عالیه پرسیده بود، بالای دیپلم دکتری آقایان، به جای شعار رسمی "توانا بود هر که دانا بود" چه بنویسیم؟ رئیس دفتر جواب داد: اجازه بفرمایید، این شعر حافظ را بگذاریم،
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد»
.(شصت سال، ص۷۰)
👉شیوهی قزوینی در برگردان نوشتهها به فارسی
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔍 نکالِ شب، یک واژه در چند برخورد (۱)
. . . . . . . . .
(نگاهی به روش قزوینی در ویرایش دیوان حافظ)
محمد استعلامی، استاد زبان و ادبیات فارسی در بررسی ادبیات امروز نوشت، بهتر است کارهای قزوینی را در بیست مقاله ببینید و داوری کنید. یکی از دشواریهای داوری یا از آن بالاتر، آموختن از کارهای قزوینی، گستردگی کارهای او است. بیست مقاله و یادداشتهای قزوینی، گستردگی آموزههای دانشوری پرمایه و پایهگذار پژوهش در تاریخ، فرهنگ، زبان و ادبیات فارسی را بازمینماید. یکی از ویژگیهای درخشان کار قزوینی، ویرایش زباننوشتههای فارسی است. روش او در برگزیدن یک نویسه از میان نویسههای دیگر، شیوهی کنار گذاشتن نویسههای نادرست، آزمایش درستی و بازگویی چرایی نادرستی نویسهها، هنوز هم آموزنده، و مایهی برتری ویرایش ژرفانگر از ویراستاریهای تند و شتابزدهی امروزی است.
برای آشنایی با روش کار قزوینی، یکی از نویسههای پیشنهادی او را در ویرایش دیوان حافظ، همراه با برخوردهای دیگر با آن نویسه برگزیدهام. گزینش قزوینی، روشمندی، و ژرفای کار او را آشکار میکند.
یکی از واژگان دشوار و سختخوان شعرهای حافظ در بیت زیر دیده میشود:
(حافظ، ویرایش قزوینی)
نکال شب، نویسهی برگزیده
علامه قزوینی، واژگان بیت را از روی نسخهی یگانهای که در دست داشت، برگزیده و دربارهی آن نوشته است:
«چنین است (یعنی نکال با نون در اول) در نسخهء یگانه که این بیت را دارد، باقی نسخ هیچکدام این بیت را ندارند.»
دربارهی معنای واژه نیز یادآوری کرده است: «معنی این کلمه به هیچوجه معلوم نشد، محتمل است به احتمال قوی بلکه من شکی در این باب ندارم که به قرینهء "شرار" در مصراع ثانی، نکال "تصحیف" زگال باید باشد که به وزن و معنی زغال است، ولی معذلک ربط بین "زگال شب" و جملهء "که کند در قدح سیاهی مشک" درست واضح نیست؛ و "چراغ سحرگهان" کنایه از آفتاب است.»
چند ویژگی در کار او روشن است:
۱. واژه در دستنویس به روشنی نکال است، نه گشتهی دیگری؛
۲. معنای واژهی نکال ناشناخته است،
قزوینی گرچه میپنداشت و بالاتر، میدانست که نکال، گشتهی زگال در معنای زغال [افروختنی] است، نویسهی دستنویس را برگزید و از جایگزینی زگال پرهیز کرد. نخستین درس این گزینش، خودداری از برتری بخشیدن به دانش زبانی ویراستار است. جایی که دستنویس، پیشِ رو است، کار ویراستار، تنها بازگوییِ چراییِ برتری دستنویس است، نه کنار گذاردن آن. روش قزوینی در ویرایش دستنویس، گشودگی به روی پیشنهادهای آینده بود. هیچیک از ویراستارانی که پس از قزوینی، این بیت را ویراستند، نیازی نمیدیدند که کار قزوینی را نادرست بخوانند. روش او، برگزیدن دستنویس بود. هرگاه بتوان نشان داد که دستنویس دیگری برتر است، میتوان گزینهی برتر را جایگزین آن کرد.
گزارش خانلری
خانلری در ویرایش دیوان حافظ، نویسهی قزوینی را برگزید و یادآوری کرد که در دستنویس دیگری (ک، نور عثمانیه، ۸۲۵)، «زحال شب که کند قدْح در سیاهی مشک» است. خانلری در ویرایش بیت از گزارش دستنویسها فراتر نمیرود و به معنای بیت نمیپردازد. او بر این باور بود که دانش زبانی ویراستار نباید به جای نویسنده بنشیند و بر پایهی دانش زبانی خود، نویسهای را در متن بگنجاند. در روشنگری روش کار خود مینویسد: «در سراسر آثار خواجه شیراز ابداً یک کلمه نیاوردهایم که مبتنی و متکی بر یکی از نسخههای اساس کار ما نباشد، یعنی هیچگاه کلمهای از خود نیفزوده و نکاستهایم، و کلمهای یا عبارتی را به حکم ذوق و سلیقه شخصی تغییر نداده یا در آن تصرفی روا نداشتهایم» (ص۱۱۳۷). از دید علی رواقی، خانلری چنانچه معنی نکال را در شعر حافظ نمیشناخت هم با پیروی از روش علمی و گزارهی «صورت کهن و ناشناخته» برتر است، میتوانست به نویسهی برتر راه برد (شب تاریک ...۳، ص۸۶).
سنجش نویسهی برگزیده
احمدعلی رجایی بخارائی در نگاهی به سخن قزوینی پیرامون ناهمخوانی زگال با در قدح سیاهی مشک کردن، آن را برآمده از «روشن نبودن معنی اصطلاح "مشک در قدح کردن"» میبیند. از دید او قزوینی چون نتوانست معنای این کاربرد را دریابد، به دشواری برخورد. از دید رجایی، نَکال، عقوبت است، و مشک در شراب یا در قدح کردن، بیهوش کردن. «حافظ برای اینکه نقش خال نگار را از صفحهء ضمیر بزداید و لحظهای چند در عالم بیخودی و بیهوشی ... بیاساید، از ساقی میخواهد که در قدحش می و مشک را به هم درآمیزد» (فرهنگ اشعار حافظ، ص۱۶). با این یادآوری، «معنی لغت نکال و اصطلاح مشک در قدح کردن روشن است، ... موضوع شعر، شکنجه کردن و عقوبت رساندن شب است» (همآن).
👉پارهی دیگر هماین یادداشت
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔍 نکالِ شب، یک واژه در چند برخورد (۱)
. . . . . . . . .
(نگاهی به روش قزوینی در ویرایش دیوان حافظ)
محمد استعلامی، استاد زبان و ادبیات فارسی در بررسی ادبیات امروز نوشت، بهتر است کارهای قزوینی را در بیست مقاله ببینید و داوری کنید. یکی از دشواریهای داوری یا از آن بالاتر، آموختن از کارهای قزوینی، گستردگی کارهای او است. بیست مقاله و یادداشتهای قزوینی، گستردگی آموزههای دانشوری پرمایه و پایهگذار پژوهش در تاریخ، فرهنگ، زبان و ادبیات فارسی را بازمینماید. یکی از ویژگیهای درخشان کار قزوینی، ویرایش زباننوشتههای فارسی است. روش او در برگزیدن یک نویسه از میان نویسههای دیگر، شیوهی کنار گذاشتن نویسههای نادرست، آزمایش درستی و بازگویی چرایی نادرستی نویسهها، هنوز هم آموزنده، و مایهی برتری ویرایش ژرفانگر از ویراستاریهای تند و شتابزدهی امروزی است.
برای آشنایی با روش کار قزوینی، یکی از نویسههای پیشنهادی او را در ویرایش دیوان حافظ، همراه با برخوردهای دیگر با آن نویسه برگزیدهام. گزینش قزوینی، روشمندی، و ژرفای کار او را آشکار میکند.
یکی از واژگان دشوار و سختخوان شعرهای حافظ در بیت زیر دیده میشود:
نکال شب که کند در قَدَح سیاهی مشک
در [او] شرارِ چراغ سحرگهان گیرد
(حافظ، ویرایش قزوینی)
نکال شب، نویسهی برگزیده
علامه قزوینی، واژگان بیت را از روی نسخهی یگانهای که در دست داشت، برگزیده و دربارهی آن نوشته است:
«چنین است (یعنی نکال با نون در اول) در نسخهء یگانه که این بیت را دارد، باقی نسخ هیچکدام این بیت را ندارند.»
دربارهی معنای واژه نیز یادآوری کرده است: «معنی این کلمه به هیچوجه معلوم نشد، محتمل است به احتمال قوی بلکه من شکی در این باب ندارم که به قرینهء "شرار" در مصراع ثانی، نکال "تصحیف" زگال باید باشد که به وزن و معنی زغال است، ولی معذلک ربط بین "زگال شب" و جملهء "که کند در قدح سیاهی مشک" درست واضح نیست؛ و "چراغ سحرگهان" کنایه از آفتاب است.»
چند ویژگی در کار او روشن است:
۱. واژه در دستنویس به روشنی نکال است، نه گشتهی دیگری؛
۲. معنای واژهی نکال ناشناخته است،
قزوینی گرچه میپنداشت و بالاتر، میدانست که نکال، گشتهی زگال در معنای زغال [افروختنی] است، نویسهی دستنویس را برگزید و از جایگزینی زگال پرهیز کرد. نخستین درس این گزینش، خودداری از برتری بخشیدن به دانش زبانی ویراستار است. جایی که دستنویس، پیشِ رو است، کار ویراستار، تنها بازگوییِ چراییِ برتری دستنویس است، نه کنار گذاردن آن. روش قزوینی در ویرایش دستنویس، گشودگی به روی پیشنهادهای آینده بود. هیچیک از ویراستارانی که پس از قزوینی، این بیت را ویراستند، نیازی نمیدیدند که کار قزوینی را نادرست بخوانند. روش او، برگزیدن دستنویس بود. هرگاه بتوان نشان داد که دستنویس دیگری برتر است، میتوان گزینهی برتر را جایگزین آن کرد.
گزارش خانلری
خانلری در ویرایش دیوان حافظ، نویسهی قزوینی را برگزید و یادآوری کرد که در دستنویس دیگری (ک، نور عثمانیه، ۸۲۵)، «زحال شب که کند قدْح در سیاهی مشک» است. خانلری در ویرایش بیت از گزارش دستنویسها فراتر نمیرود و به معنای بیت نمیپردازد. او بر این باور بود که دانش زبانی ویراستار نباید به جای نویسنده بنشیند و بر پایهی دانش زبانی خود، نویسهای را در متن بگنجاند. در روشنگری روش کار خود مینویسد: «در سراسر آثار خواجه شیراز ابداً یک کلمه نیاوردهایم که مبتنی و متکی بر یکی از نسخههای اساس کار ما نباشد، یعنی هیچگاه کلمهای از خود نیفزوده و نکاستهایم، و کلمهای یا عبارتی را به حکم ذوق و سلیقه شخصی تغییر نداده یا در آن تصرفی روا نداشتهایم» (ص۱۱۳۷). از دید علی رواقی، خانلری چنانچه معنی نکال را در شعر حافظ نمیشناخت هم با پیروی از روش علمی و گزارهی «صورت کهن و ناشناخته» برتر است، میتوانست به نویسهی برتر راه برد (شب تاریک ...۳، ص۸۶).
سنجش نویسهی برگزیده
احمدعلی رجایی بخارائی در نگاهی به سخن قزوینی پیرامون ناهمخوانی زگال با در قدح سیاهی مشک کردن، آن را برآمده از «روشن نبودن معنی اصطلاح "مشک در قدح کردن"» میبیند. از دید او قزوینی چون نتوانست معنای این کاربرد را دریابد، به دشواری برخورد. از دید رجایی، نَکال، عقوبت است، و مشک در شراب یا در قدح کردن، بیهوش کردن. «حافظ برای اینکه نقش خال نگار را از صفحهء ضمیر بزداید و لحظهای چند در عالم بیخودی و بیهوشی ... بیاساید، از ساقی میخواهد که در قدحش می و مشک را به هم درآمیزد» (فرهنگ اشعار حافظ، ص۱۶). با این یادآوری، «معنی لغت نکال و اصطلاح مشک در قدح کردن روشن است، ... موضوع شعر، شکنجه کردن و عقوبت رساندن شب است» (همآن).
👉پارهی دیگر هماین یادداشت
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔍 نکالِ شب، یک واژه در چند برخورد (۲)
. . . . . . . . .
(نگاهی به روش قزوینی در ویرایش دیوان حافظ)
هادی راشد
(حافظ)
گزارش زریاب در آئینه جام
استاد عباس زریاب خویی در بازنگریِ گزارش رجایی بخارایی، دشواری دیگری را یادآوری میکند: «اگر مشک را برای بیهوش ساختن به قدح بریزند، سیاهی مشک را نمیتوانند در قدح بریزند» (ص۳۸۱). حافظ سخنوری نبود که به جای مشکِ سیاه، بگوید: سیاهیِ مشک. زریاب پیشنهاد رجایی را نپذیرفت.
رجایی بخارایی با همهی خردهگیری بر گزینش قزوینی، نویسهی «نکال» را پذیرفته بود، اما زریاب، این نویسه را نپسندید. برداشت زریاب از سخن حافظ چیز دیگری است. او به همآهنگی سیاهی شب و سیاهی مشک «هم به آتش گرفتن زغال شب از آتش خورشید و هم به انداختن نافهء مشک در آتش» (ص۳۸۵) چشم میدوزد. پس باید در جستوجوی گزینهی دیگری به جای واژههای ناخوانای «نکال» و «قدَح» برآید. او از روی گزینهی کنار نهادهی خانلری، «زحال شب که کند قدْح در سیاهی مشک»، به بازسازی بیت حافظ میرسد: «نسخهبرداران "زگال" را درست نخواندهاند و آن را به "نکال" و "زحال" تحریف کردهاند» (همآن). چنان که میبینیم، زریاب زگال را به جای نکال برگزیده و آن را افروختنی (زغال) دریافته است.
قزوینی نکال را گشتهی زگال یافته بود، اما چون نتوانست آن را در همبستگی با سیاهیِ مشک در قدح کردن بخواند، از پذیرفتن آن خودداری کرد. اکنون، زریاب مینویسد، زگال نزدیکترین نویسه به زحال است، و جایگزین درستی برای نکال. پس بیت را چنین باید خواند: «زگال شب که کند قدْح در سیاهی مشک.» حافظ میگوید: زغال شب که از سیاهی به سیاهی مشک طعنه میزند شرار چراغ سحرگهان یعنی آفتاب در او میگیرد و او نیز مشتعل میگردد ... (همآن).
نویسههای برگزیدهی دیگر
مسعود فرزاد در جامع نسخ، نویسهی «نگار شب که کند قدْح در سیاهی مشک» را برگزید. سایه در ویرایش دیوان، به پیروی از زریاب، نویسهی «زگال شب که کند قدْح در سیاهی مشک» را برتر از گزینههای دیگر دید. او گزینهی برتر خانلری را کنار نهاد، و با یادآوری گزارش خانلری از دستنویس نور عثمانیه، نوشت:
«اگر به این نسخه ... توجه میشد، گمان میکنم صورت صحیح بیت به دست میآمد. ... کاتب نسخهء نخ [علامه قزوینی] ... قدْح را قدَح خوانده و طبعاً وزن شعر را مختل دیده، با جابجایی قدح و در، آن را به صورت در قدح نوشته و معمای کند در قدَح سیاهی مشک را پدید آورده است. ... بنابر این، با توجه به احتمال بیشک علامه قزوینی که نکال را تصحیف زگال دانستهاند، و تصحیف دیگر آن که در نسخهء ۱۰ زحال شده، صورت صحیح بیت باید چنین باشد: "زگال شب که کند قدْح در سیاهی مشک."»
سایه به پیروی از زریاب خوئی، گزینهای را برمیگزیند که قزوینی آن را در برابر نویسهی دستنویس کنار نهاده بود. از این رو، کار سایه را نمیتوان گامی فراتر از ویرایش قزوینی دانست.
👉شیوهی قزوینی در برگردان نوشتهها به فارسی
👉پارهی سوم هماین یادداشت
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔍 نکالِ شب، یک واژه در چند برخورد (۲)
. . . . . . . . .
(نگاهی به روش قزوینی در ویرایش دیوان حافظ)
هادی راشد
نکال شب که کند در قدَح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
(حافظ)
گزارش زریاب در آئینه جام
استاد عباس زریاب خویی در بازنگریِ گزارش رجایی بخارایی، دشواری دیگری را یادآوری میکند: «اگر مشک را برای بیهوش ساختن به قدح بریزند، سیاهی مشک را نمیتوانند در قدح بریزند» (ص۳۸۱). حافظ سخنوری نبود که به جای مشکِ سیاه، بگوید: سیاهیِ مشک. زریاب پیشنهاد رجایی را نپذیرفت.
رجایی بخارایی با همهی خردهگیری بر گزینش قزوینی، نویسهی «نکال» را پذیرفته بود، اما زریاب، این نویسه را نپسندید. برداشت زریاب از سخن حافظ چیز دیگری است. او به همآهنگی سیاهی شب و سیاهی مشک «هم به آتش گرفتن زغال شب از آتش خورشید و هم به انداختن نافهء مشک در آتش» (ص۳۸۵) چشم میدوزد. پس باید در جستوجوی گزینهی دیگری به جای واژههای ناخوانای «نکال» و «قدَح» برآید. او از روی گزینهی کنار نهادهی خانلری، «زحال شب که کند قدْح در سیاهی مشک»، به بازسازی بیت حافظ میرسد: «نسخهبرداران "زگال" را درست نخواندهاند و آن را به "نکال" و "زحال" تحریف کردهاند» (همآن). چنان که میبینیم، زریاب زگال را به جای نکال برگزیده و آن را افروختنی (زغال) دریافته است.
قزوینی نکال را گشتهی زگال یافته بود، اما چون نتوانست آن را در همبستگی با سیاهیِ مشک در قدح کردن بخواند، از پذیرفتن آن خودداری کرد. اکنون، زریاب مینویسد، زگال نزدیکترین نویسه به زحال است، و جایگزین درستی برای نکال. پس بیت را چنین باید خواند: «زگال شب که کند قدْح در سیاهی مشک.» حافظ میگوید: زغال شب که از سیاهی به سیاهی مشک طعنه میزند شرار چراغ سحرگهان یعنی آفتاب در او میگیرد و او نیز مشتعل میگردد ... (همآن).
نویسههای برگزیدهی دیگر
مسعود فرزاد در جامع نسخ، نویسهی «نگار شب که کند قدْح در سیاهی مشک» را برگزید. سایه در ویرایش دیوان، به پیروی از زریاب، نویسهی «زگال شب که کند قدْح در سیاهی مشک» را برتر از گزینههای دیگر دید. او گزینهی برتر خانلری را کنار نهاد، و با یادآوری گزارش خانلری از دستنویس نور عثمانیه، نوشت:
«اگر به این نسخه ... توجه میشد، گمان میکنم صورت صحیح بیت به دست میآمد. ... کاتب نسخهء نخ [علامه قزوینی] ... قدْح را قدَح خوانده و طبعاً وزن شعر را مختل دیده، با جابجایی قدح و در، آن را به صورت در قدح نوشته و معمای کند در قدَح سیاهی مشک را پدید آورده است. ... بنابر این، با توجه به احتمال بیشک علامه قزوینی که نکال را تصحیف زگال دانستهاند، و تصحیف دیگر آن که در نسخهء ۱۰ زحال شده، صورت صحیح بیت باید چنین باشد: "زگال شب که کند قدْح در سیاهی مشک."»
سایه به پیروی از زریاب خوئی، گزینهای را برمیگزیند که قزوینی آن را در برابر نویسهی دستنویس کنار نهاده بود. از این رو، کار سایه را نمیتوان گامی فراتر از ویرایش قزوینی دانست.
👉شیوهی قزوینی در برگردان نوشتهها به فارسی
👉پارهی سوم هماین یادداشت
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔍 نکالِ شب، یک واژه در چند برخورد (۳)
. . . . . . . . .
(نگاهی به روش قزوینی در ویرایش دیوان حافظ)
(حافظ)
برگشت به نکال شب
استاد علی رواقی در گشودن گرهی این بیت حافظ، گام بلندی برداشت. او نخست گزارهای را یادآوری میکند که قزوینی و خانلری در ویرایش حافظ از آن پیروی کردهاند: «نویسهی دشوار با معنای ناروشن، همواره بر نویسههای آشنا و روشن برتری دارد.» این گزاره بر روش کار رونویسگران در گذشته استوار است. آنها همیشه واژهی گنگ و ناشناخته را بر پایهی دانش زبانی خود، به واژهای آشنا برمیگرداندند؛ اما واژهی روشن و آشنا را کنار نمیگذاشتند تا واژهای گنگ و نارسا را جایگزین آن کنند؛ مگر آنکه در پی ویرانسازی نوشتهی شاعر یا نویسنده برمیآمدند.
از دید رواقی، دشواری کار ویراستاران، ناآشنایی با کاربرد واژهی «نکال» بود؛ قزوینی و خانلری با همهی دودلی، چون به روش علمی پایبند بودند، از آوردن واژهای همخوان با دانش زبانی خود پرهیز کردند؛ اما زریاب، سایه و دیگران به دانش زبانی خود پایبند ماندند؛ از این رو، نویسهی برتر را نه از روی دستنویسها که از گنجینهی دانش زبانی خود برگزیدند.
دشواری ویراستاران آن بود، که چون به معنای نکال در همخوانی با سخن حافظ (سیاهی مشک در قدح کردن) نرسیدند، به سوی نویسههای دیگر رفتند. پس نخست باید، گرهی معنایی واژه را گشود. از دید رواقی، نکال به معنای عقوبت، نمیتواند گرهی بیت حافظ را باز کند. معنای دیگر نکال در سرودههای ناصر خسرو، سنایی و عطار، راه دیگری میگشاید:
نگیرم پیشِ رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
وز سخن و نامه من گشت خوار
نامهء مانی و نگارَش نکال
(ناصر خسرو)
آینهء زدوده معذور باشد از پذیرا بودن نگار و نکال
(مکاتیب سنایی)
یقین بدان که عروس جهان همه جاییست
کز اندرون به نکالست و از برون به نگار
(عطار)
در این نمونهها، نکال به معنی «زشت و بیریخت و بیقواره» است. در رونقالمجالس میخوانیم: «آن زن را که پیش از جلوهء عروس بیرون آرند آن را نکال خوانند، ... آن جهان عروس است و این جهان نکال، ابله کسی باشد که دل بر نکال بنهد و روی از عروس بگرداند» (شب تاریک... ۳).
رواقی پس از بررسی نمونههای گوناگون مینویسد نکال، زن زشتروی و نازیبا است. این دریافت را میتوان در بازدید از نمونههای کاربردی دیگری به سنجش نهاد، و پر و پیمانتر کرد، یا کاستیها و نارساییهای آن را بازشناخت. چنانچه رواقی خود در بازدید از نمونههای دیگری چون:
شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال
تشنهء خون دو جفت بد فعال
(مثنوی۳، ص۵۰۰)
نکال را افروخته و شعلهور معنی میکند.
این پیشنهاد، پاسخی بود به ناشناختگی معنی نکال در گزارش علامه قزوینی. حمیدیان در شرح شوق، نکال را همآن «عقوبت» معنی کرده، و دو پیشنهاد رواقی را با اما و اگر، «ایهامی و ثانوی» پذیرفته است (ص۴۱۲۳). قزوینی با آنکه از معنای عقوبت آگاه بود، چون آن را در سخن حافظ پذیرفتنی نمیدانست، با یادآوری ناآگاهی از معنای نکال، همچنان به روشِ برگزیده در ویرایش دستنویس پایبند ماند، و از آنچه ویراستاران دیگر به نادرست «تصحیح قیاسی» میخوانند، و در بنیاد چیزی نیست، مگر پایبندی به دانش زبانی خود، و برتری نهادن آن بر دانش زبانی «سخنگوی مُرده»، دوری جست.
👉پارهی نخست هماین یادداشت
👉حافظ و قیل و قالِ اهل مدرسه
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔍 نکالِ شب، یک واژه در چند برخورد (۳)
. . . . . . . . .
(نگاهی به روش قزوینی در ویرایش دیوان حافظ)
نکال شب که کند در قدَح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
(حافظ)
برگشت به نکال شب
استاد علی رواقی در گشودن گرهی این بیت حافظ، گام بلندی برداشت. او نخست گزارهای را یادآوری میکند که قزوینی و خانلری در ویرایش حافظ از آن پیروی کردهاند: «نویسهی دشوار با معنای ناروشن، همواره بر نویسههای آشنا و روشن برتری دارد.» این گزاره بر روش کار رونویسگران در گذشته استوار است. آنها همیشه واژهی گنگ و ناشناخته را بر پایهی دانش زبانی خود، به واژهای آشنا برمیگرداندند؛ اما واژهی روشن و آشنا را کنار نمیگذاشتند تا واژهای گنگ و نارسا را جایگزین آن کنند؛ مگر آنکه در پی ویرانسازی نوشتهی شاعر یا نویسنده برمیآمدند.
از دید رواقی، دشواری کار ویراستاران، ناآشنایی با کاربرد واژهی «نکال» بود؛ قزوینی و خانلری با همهی دودلی، چون به روش علمی پایبند بودند، از آوردن واژهای همخوان با دانش زبانی خود پرهیز کردند؛ اما زریاب، سایه و دیگران به دانش زبانی خود پایبند ماندند؛ از این رو، نویسهی برتر را نه از روی دستنویسها که از گنجینهی دانش زبانی خود برگزیدند.
دشواری ویراستاران آن بود، که چون به معنای نکال در همخوانی با سخن حافظ (سیاهی مشک در قدح کردن) نرسیدند، به سوی نویسههای دیگر رفتند. پس نخست باید، گرهی معنایی واژه را گشود. از دید رواقی، نکال به معنای عقوبت، نمیتواند گرهی بیت حافظ را باز کند. معنای دیگر نکال در سرودههای ناصر خسرو، سنایی و عطار، راه دیگری میگشاید:
نگیرم پیشِ رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
وز سخن و نامه من گشت خوار
نامهء مانی و نگارَش نکال
(ناصر خسرو)
آینهء زدوده معذور باشد از پذیرا بودن نگار و نکال
(مکاتیب سنایی)
یقین بدان که عروس جهان همه جاییست
کز اندرون به نکالست و از برون به نگار
(عطار)
در این نمونهها، نکال به معنی «زشت و بیریخت و بیقواره» است. در رونقالمجالس میخوانیم: «آن زن را که پیش از جلوهء عروس بیرون آرند آن را نکال خوانند، ... آن جهان عروس است و این جهان نکال، ابله کسی باشد که دل بر نکال بنهد و روی از عروس بگرداند» (شب تاریک... ۳).
رواقی پس از بررسی نمونههای گوناگون مینویسد نکال، زن زشتروی و نازیبا است. این دریافت را میتوان در بازدید از نمونههای کاربردی دیگری به سنجش نهاد، و پر و پیمانتر کرد، یا کاستیها و نارساییهای آن را بازشناخت. چنانچه رواقی خود در بازدید از نمونههای دیگری چون:
شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال
تشنهء خون دو جفت بد فعال
(مثنوی۳، ص۵۰۰)
نکال را افروخته و شعلهور معنی میکند.
این پیشنهاد، پاسخی بود به ناشناختگی معنی نکال در گزارش علامه قزوینی. حمیدیان در شرح شوق، نکال را همآن «عقوبت» معنی کرده، و دو پیشنهاد رواقی را با اما و اگر، «ایهامی و ثانوی» پذیرفته است (ص۴۱۲۳). قزوینی با آنکه از معنای عقوبت آگاه بود، چون آن را در سخن حافظ پذیرفتنی نمیدانست، با یادآوری ناآگاهی از معنای نکال، همچنان به روشِ برگزیده در ویرایش دستنویس پایبند ماند، و از آنچه ویراستاران دیگر به نادرست «تصحیح قیاسی» میخوانند، و در بنیاد چیزی نیست، مگر پایبندی به دانش زبانی خود، و برتری نهادن آن بر دانش زبانی «سخنگوی مُرده»، دوری جست.
👉پارهی نخست هماین یادداشت
👉حافظ و قیل و قالِ اهل مدرسه
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
📚 نَکالِ شب و سیاهی مُشک
. . . . .
✍🏻 هادی راشد
حافظ
گوناگونی معنای نکال
استاد رواقی نوشته است: «واژهی نکال به معنی عقوبت و عبرت و شکنجه و عذاب، زشتی و خواری و رسوا و رسوایی به کار رفته است»، اما هیچیک از این معناها با بیت حافظ نمیخواند (شب تاریک...۳). رواقی آنگاه، معنای نکال در برابر نگار را پیش میکشد. نکال در این معنا، عجوزه است. وی همچنین، کاربرد نکال به معنای افروخته و شعلهور را در برخی نمونهها یادآوری میکند: شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال/ تشنهء خونِ دو جفت بد فعال (مثنوی۳، ص۵۰۰). از دید او، حافظ هم از زشتی و بیقوارگی بهره گرفته، و هم از تناسبِ شرار و نکال با آن گستردگی معنایی سود برده است (شب تاریک ...۳، ص۹۰).
دو پارهی ناهمخوان
میدانیم علامه قزوینی در برخورد با واژهی نکال در بیت حافظ، چون پیوند میان نکال یا زغال (افروختنی) با مشک در قدح کردن را نتوانست از دید خود به گونهای پذیرفتنی بازگوید، از پذیرش معناهای کاربردی نکال مانند عقوبت و رسوایی خودداری کرد. این پیوند در روشنگری استاد رواقی نیز، مانند بازخوانیکنندگان دیگر، ناشناخته مانده است. استاد زریاب نوشت: «زغال شب که از سیاهی و تیرگی به سیاهی مشک طعنه میزند ...» او با برگزیدن گزینهی قدْح به معنای سرزنش کردن میرسد و از ویرایش برگزیدهی قزوینی و خانلری دور میشود. رواقی نوشته است: «نکال شب که در قدح آسمان، تیرگی و سیاهی مشک میپراکند.» اگر نکال را زن زشتروی و عجوزه به دیده آوریم، چرا باید مشکبوی (کنایه از آراسته و مدهوشکننده) باشد؟ چنان که میبینیم، معنای نکال همچنان سر بسته است.
یک خوانش دیگر
برای فرارفتن از معناهای پیشنهادی، باید بتوان معنی دیگری را بازیافت که تاکنون از دید بازخوانیکنندگان نکال پنهان مانده است. این معنا در کشفالاسرار آمده است. میبدی نوشته است:
«نکل بند است بر پای، ... نزدیک ما پایهای دوزخیان را بندها است، و نَکال هم از آن گرفتهاند: فجعلناها نَکالاً. و نُکول هم از این گرفتهاند، که کسی بازنشیند از پیش قاضی از سوگند خوردن، یا از گواهی دادن، همچنان که پای بسته بازنشیند از رفتن، و باز ماند» (ج۲، ص ۶۰۹). میبدی در فرازهای دیگر کشفالاسرار، هم از عقوبت و نکال میگوید و هم از وبال و نکال.
بر پایهی معنای پیشنهادی میبدی، نکال شب، «شبِ دیرپا و بازمانده» است. اکنون میتوان با چرخش از نکال ـبندـ به گیسو (شبی گیسو فروهشته به دامن)، به درون ساختِ چندلایهی سخن حافظ رخنه کرد. همآهنگی گیسو و زلف با بند (بندِ گیسو و زلف: به سر بر دو گیسو سیه، چون رسن؛ یا: فروهشته چون مشک گیسو، رسن)، و نیز با سیاهی و بوی مشک در شعر فارسی، پشتوانهی این خوانش است. سحر و گیسوی شب در دیوان انوری نیز آمده است: «هم از این بود آنکه وقت سحر/ دوش گیسوی شب ز بن ببرید» (ص۶۴۴). اثیر اخسیکتی نیز گفته است: «مدح تو خواهم نگاشت گرد رخ آفتاب/ تا به دواتم دهد، مشك ز گيسوي شب» (ص۳۰). نویسندهی مقامات هم از گیسوی شب سیاه یاد میکند. با این نگاه، میتوان بیت را اینگونه دریافت:
دشواری خوانش بیت، در بافت چندلایهی معنای نکال (عقوبت، بند، سیاهی و ...)، و پیوندش با سیاهی مشک است، بیآنکه خیالانگیزی شعر و کارکردِ بازتابی سخن دیگران بر شعر حافظ نادیده بماند.
ارزشِ پرسش قزوینی
گاه پرسش از معنای واژه در شعر حافظ با هر پاسخی تیزتر و پویاتر میشود. نکال شب، نمونهی چنین پرسشی است. از دید حمیدیان، «شاید جرقهء این رشته بحثها را نخست علامه قزوینی روشن کرد» (شرح شوق، ص۴۱۲۲). قزوینی با یادآوری ناشناخته بودن معنای نکال در همآهنگی با شعر حافظ، بر پویایی پرسش درنگ و بُردِ آن را روشن کرد. دیگران با «زیاده ناقص، معیوب و معماگون جلوه دادنِ» نویسهی قزوینی و خانلری (همآن)، و برگزیدن نویسههای دیگر، راه جستوجو را باریکتر کردند. در برابر پرسش قزوینی، هر پاسخی، بخشی از ساختمان پیریخته را بالا میبرد، اما در برخورد با پیشنهاد دیگران، هر پاسخ تازه به معنی ریختن ساختمان برکشیده است. حافظ در نگاه قزوینی، متنی گشوده است، هر پاسخی راه پرسشهای دیگر را باز میکند.
👉نکال شب، یک واژه در چند برخورد
👉آتش نهفته و خورشید شعلهگون
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
📚 نَکالِ شب و سیاهی مُشک
. . . . .
✍🏻 هادی راشد
نکال شب که کند در قدَح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
حافظ
گوناگونی معنای نکال
استاد رواقی نوشته است: «واژهی نکال به معنی عقوبت و عبرت و شکنجه و عذاب، زشتی و خواری و رسوا و رسوایی به کار رفته است»، اما هیچیک از این معناها با بیت حافظ نمیخواند (شب تاریک...۳). رواقی آنگاه، معنای نکال در برابر نگار را پیش میکشد. نکال در این معنا، عجوزه است. وی همچنین، کاربرد نکال به معنای افروخته و شعلهور را در برخی نمونهها یادآوری میکند: شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال/ تشنهء خونِ دو جفت بد فعال (مثنوی۳، ص۵۰۰). از دید او، حافظ هم از زشتی و بیقوارگی بهره گرفته، و هم از تناسبِ شرار و نکال با آن گستردگی معنایی سود برده است (شب تاریک ...۳، ص۹۰).
دو پارهی ناهمخوان
میدانیم علامه قزوینی در برخورد با واژهی نکال در بیت حافظ، چون پیوند میان نکال یا زغال (افروختنی) با مشک در قدح کردن را نتوانست از دید خود به گونهای پذیرفتنی بازگوید، از پذیرش معناهای کاربردی نکال مانند عقوبت و رسوایی خودداری کرد. این پیوند در روشنگری استاد رواقی نیز، مانند بازخوانیکنندگان دیگر، ناشناخته مانده است. استاد زریاب نوشت: «زغال شب که از سیاهی و تیرگی به سیاهی مشک طعنه میزند ...» او با برگزیدن گزینهی قدْح به معنای سرزنش کردن میرسد و از ویرایش برگزیدهی قزوینی و خانلری دور میشود. رواقی نوشته است: «نکال شب که در قدح آسمان، تیرگی و سیاهی مشک میپراکند.» اگر نکال را زن زشتروی و عجوزه به دیده آوریم، چرا باید مشکبوی (کنایه از آراسته و مدهوشکننده) باشد؟ چنان که میبینیم، معنای نکال همچنان سر بسته است.
یک خوانش دیگر
برای فرارفتن از معناهای پیشنهادی، باید بتوان معنی دیگری را بازیافت که تاکنون از دید بازخوانیکنندگان نکال پنهان مانده است. این معنا در کشفالاسرار آمده است. میبدی نوشته است:
«نکل بند است بر پای، ... نزدیک ما پایهای دوزخیان را بندها است، و نَکال هم از آن گرفتهاند: فجعلناها نَکالاً. و نُکول هم از این گرفتهاند، که کسی بازنشیند از پیش قاضی از سوگند خوردن، یا از گواهی دادن، همچنان که پای بسته بازنشیند از رفتن، و باز ماند» (ج۲، ص ۶۰۹). میبدی در فرازهای دیگر کشفالاسرار، هم از عقوبت و نکال میگوید و هم از وبال و نکال.
بر پایهی معنای پیشنهادی میبدی، نکال شب، «شبِ دیرپا و بازمانده» است. اکنون میتوان با چرخش از نکال ـبندـ به گیسو (شبی گیسو فروهشته به دامن)، به درون ساختِ چندلایهی سخن حافظ رخنه کرد. همآهنگی گیسو و زلف با بند (بندِ گیسو و زلف: به سر بر دو گیسو سیه، چون رسن؛ یا: فروهشته چون مشک گیسو، رسن)، و نیز با سیاهی و بوی مشک در شعر فارسی، پشتوانهی این خوانش است. سحر و گیسوی شب در دیوان انوری نیز آمده است: «هم از این بود آنکه وقت سحر/ دوش گیسوی شب ز بن ببرید» (ص۶۴۴). اثیر اخسیکتی نیز گفته است: «مدح تو خواهم نگاشت گرد رخ آفتاب/ تا به دواتم دهد، مشك ز گيسوي شب» (ص۳۰). نویسندهی مقامات هم از گیسوی شب سیاه یاد میکند. با این نگاه، میتوان بیت را اینگونه دریافت:
گیسوی شب که چنین فروریخته و بند گسترانیده، (دیرپا و سپرینشدنی مینماید)، و قَدَحِ شراب را با سیاهی مُشکسای خود سرشار کرده است (درخشش شراب را تیره اما بوی آن را افشان کرده، کنایه از مدهوشکنندگی)، با نخستین اخگرهای خورشیدِ (چراغ) سحرگاهی، گُر میگیرد و شعلهور میشود (به عقوبت میرسد).
دشواری خوانش بیت، در بافت چندلایهی معنای نکال (عقوبت، بند، سیاهی و ...)، و پیوندش با سیاهی مشک است، بیآنکه خیالانگیزی شعر و کارکردِ بازتابی سخن دیگران بر شعر حافظ نادیده بماند.
ارزشِ پرسش قزوینی
گاه پرسش از معنای واژه در شعر حافظ با هر پاسخی تیزتر و پویاتر میشود. نکال شب، نمونهی چنین پرسشی است. از دید حمیدیان، «شاید جرقهء این رشته بحثها را نخست علامه قزوینی روشن کرد» (شرح شوق، ص۴۱۲۲). قزوینی با یادآوری ناشناخته بودن معنای نکال در همآهنگی با شعر حافظ، بر پویایی پرسش درنگ و بُردِ آن را روشن کرد. دیگران با «زیاده ناقص، معیوب و معماگون جلوه دادنِ» نویسهی قزوینی و خانلری (همآن)، و برگزیدن نویسههای دیگر، راه جستوجو را باریکتر کردند. در برابر پرسش قزوینی، هر پاسخی، بخشی از ساختمان پیریخته را بالا میبرد، اما در برخورد با پیشنهاد دیگران، هر پاسخ تازه به معنی ریختن ساختمان برکشیده است. حافظ در نگاه قزوینی، متنی گشوده است، هر پاسخی راه پرسشهای دیگر را باز میکند.
👉نکال شب، یک واژه در چند برخورد
👉آتش نهفته و خورشید شعلهگون
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🗞 پیگفتاری بر کنار ماندنِ علامه قزوینی از دانشگاه (۱)
. . . . .
(بازخوانی گزارش استاد عبدالحسین زرینکوب)
هادی راشد
تیرگی یک رخداد
سنگاندازی بر سر راه پیوستن علامه قزوینی به گروه استادان، رخدادی تیره در تاریخ دانشگاه تهران است. آگاهی از این رخداد، وامدار روشنگری علیاکبر سیاسی، وزیر فرهنگ و رئیس آن روزهای دانشگاه است. او نخستینبار در نشستِ بزرگداشتِ قزوینی (پس از درگذشت او، ۱۳۲۸)، و سپس در گزارش یک زندگی (لندن، ۱۳۶۶)، چهگونگی رخداد را به روشنی بازگفت.
گزینش نخستین استادان دانشگاه، چنان که مهندس بازرگان در کتاب شصت سال خدمت و مقاومت یادآوری کرده، بسیار پرسشبرانگیز بود. او از بازماندن عبدالعظیم قریب گفت. بهار نیز هرگز به گروه استادان دانشکدهی ادبیات راه نیافت. مهرداد بهار در گفتوگوها، بارها دلخوریهای پدرش را از دانشکدهی ادبیات بازگفته است. بهار و قریب با همهی نامهربانیها از آموزگاری در دانشکده روی برنگرداندند؛ کنارهگزینی قزوینی اما، بسیار ژرف و پرسشبرانگیز بود. او که پایهگذار پژوهش نوین در ایران بود، هرگز پای تختهی آموزگاری نایستاد. از این رو، پرسشِ نبودناش بر تاریخ دانشگاه سایه انداخت.
نارسایی پاسخ به پرسشی گزنده
شاید نخستینبار عبدالحسین زرینکوب، شاگرد برجستهی استاد فروزانفر کوشید تا نبودن قزوینی را به همآوایی شورای دانشکدهی معقول و منقول برگرداند. بهانهی یادآوری او، پیشینهی به پرسش گرفتنِ سودمندی تاریخ بود. زرینکوب به کوتاهی نوشت:
«در اوایل جنگ جهانی دوم ... وزارت معارف در صدد برآمد تا وی [قزوینی] را به استادی دانشگاه تهران بگمارد و از معلومات وسیعی که در تاریخ اسلام داشت بهرهیی به طالبان برساند. ازین رو از وی دعوت کرد[؟!] به عنوان استاد تاریخ، در دانشکدهء علوم معقول و منقول ... تاریخ اسلام تدریس کند. وقتی این مسأله در شورای دانشکده مطرح شد بعضی از استادان علوم معقول با تعجب و انکار پرسیدند مگر تاریخ هم علم است که استاد بخواهد؟» (تاریخ در ترازو، ۱۳۵۴، ص۱۴).
گزارش زرینکوب با چند نارسایی روبهرو است. قزوینی در ۷ مهر ۱۳۱۸ به ایران بازگشت. در این سال، دانشکدهی معقول و منقول از کار بازمانده، به دانشکدههای حقوق و ادبیات پیوسته بود؛ تا بار دیگر در دهم آبان ۱۳۲۱ بازگشایی شود (سالنامهی دانشگاه، ۱۳۳۵ـ۱۳۳۶). علیاکبر سیاسی در نشست سوگواری قزوینی به روشنی گفت: «هفت سال پیش برای اینکه دانشگاه تهران بتواند از این منبع فیاض بیشتر و بهتر کسب نور و معرفت کند»، درخواست دانشگاه به مجلس فرستاده شد (یادنامه، ۱۳۲۸، ص۷).
در روز ۸ خرداد ۱۳۲۸، آیین خاکسپاری پیکر قزوینی برگزار شد و روز دیگری، سیاسی در نشست رسمی سوگواری در مدرسهی نوربخش سخنرانی کرد. یادآوری او به هفت سال پیش، ۱۳۲۱ برمیگشت. به گفته او، دستور کارِ استادی قزوینی در نشست وزیران پذیرفته شد، به مجلس رفت تا نمایندگان هم آن را بپذیرند، اما در میانهی راه آن را پس گرفت. در گزارش سیاسی، سخنی از پذیرشِ شورای دانشکده نیست. پس گزارش زرینکوب از گفتوگوهای شورای دانشکده به چه چیزی برمیگردد؟
زرینکوب نوشت، «دانشکدهء علوم معقول و منقول در آن سالها مرکز مطالعات اسلامی بود.» این بخش از سخن زرینکوب، نه با گزارش سالنامه میخواند، نه با گزارشهای دیگری که در دست داریم. آیا زرینکوب، «مؤسسهء وعظ و خطابه» را با مرکز مطالعات اسلامی درآمیخت؟ وانگهی، اگر برنامه آن بود که دانشکده یا مرکز همچنان دانشجو بپذیرد، دیگر چرا آن را «منحل» کرده بودند؟
👉دنبالهی هماین نوشته
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🗞 پیگفتاری بر کنار ماندنِ علامه قزوینی از دانشگاه (۱)
. . . . .
(بازخوانی گزارش استاد عبدالحسین زرینکوب)
هادی راشد
تیرگی یک رخداد
سنگاندازی بر سر راه پیوستن علامه قزوینی به گروه استادان، رخدادی تیره در تاریخ دانشگاه تهران است. آگاهی از این رخداد، وامدار روشنگری علیاکبر سیاسی، وزیر فرهنگ و رئیس آن روزهای دانشگاه است. او نخستینبار در نشستِ بزرگداشتِ قزوینی (پس از درگذشت او، ۱۳۲۸)، و سپس در گزارش یک زندگی (لندن، ۱۳۶۶)، چهگونگی رخداد را به روشنی بازگفت.
گزینش نخستین استادان دانشگاه، چنان که مهندس بازرگان در کتاب شصت سال خدمت و مقاومت یادآوری کرده، بسیار پرسشبرانگیز بود. او از بازماندن عبدالعظیم قریب گفت. بهار نیز هرگز به گروه استادان دانشکدهی ادبیات راه نیافت. مهرداد بهار در گفتوگوها، بارها دلخوریهای پدرش را از دانشکدهی ادبیات بازگفته است. بهار و قریب با همهی نامهربانیها از آموزگاری در دانشکده روی برنگرداندند؛ کنارهگزینی قزوینی اما، بسیار ژرف و پرسشبرانگیز بود. او که پایهگذار پژوهش نوین در ایران بود، هرگز پای تختهی آموزگاری نایستاد. از این رو، پرسشِ نبودناش بر تاریخ دانشگاه سایه انداخت.
نارسایی پاسخ به پرسشی گزنده
شاید نخستینبار عبدالحسین زرینکوب، شاگرد برجستهی استاد فروزانفر کوشید تا نبودن قزوینی را به همآوایی شورای دانشکدهی معقول و منقول برگرداند. بهانهی یادآوری او، پیشینهی به پرسش گرفتنِ سودمندی تاریخ بود. زرینکوب به کوتاهی نوشت:
«در اوایل جنگ جهانی دوم ... وزارت معارف در صدد برآمد تا وی [قزوینی] را به استادی دانشگاه تهران بگمارد و از معلومات وسیعی که در تاریخ اسلام داشت بهرهیی به طالبان برساند. ازین رو از وی دعوت کرد[؟!] به عنوان استاد تاریخ، در دانشکدهء علوم معقول و منقول ... تاریخ اسلام تدریس کند. وقتی این مسأله در شورای دانشکده مطرح شد بعضی از استادان علوم معقول با تعجب و انکار پرسیدند مگر تاریخ هم علم است که استاد بخواهد؟» (تاریخ در ترازو، ۱۳۵۴، ص۱۴).
گزارش زرینکوب با چند نارسایی روبهرو است. قزوینی در ۷ مهر ۱۳۱۸ به ایران بازگشت. در این سال، دانشکدهی معقول و منقول از کار بازمانده، به دانشکدههای حقوق و ادبیات پیوسته بود؛ تا بار دیگر در دهم آبان ۱۳۲۱ بازگشایی شود (سالنامهی دانشگاه، ۱۳۳۵ـ۱۳۳۶). علیاکبر سیاسی در نشست سوگواری قزوینی به روشنی گفت: «هفت سال پیش برای اینکه دانشگاه تهران بتواند از این منبع فیاض بیشتر و بهتر کسب نور و معرفت کند»، درخواست دانشگاه به مجلس فرستاده شد (یادنامه، ۱۳۲۸، ص۷).
در روز ۸ خرداد ۱۳۲۸، آیین خاکسپاری پیکر قزوینی برگزار شد و روز دیگری، سیاسی در نشست رسمی سوگواری در مدرسهی نوربخش سخنرانی کرد. یادآوری او به هفت سال پیش، ۱۳۲۱ برمیگشت. به گفته او، دستور کارِ استادی قزوینی در نشست وزیران پذیرفته شد، به مجلس رفت تا نمایندگان هم آن را بپذیرند، اما در میانهی راه آن را پس گرفت. در گزارش سیاسی، سخنی از پذیرشِ شورای دانشکده نیست. پس گزارش زرینکوب از گفتوگوهای شورای دانشکده به چه چیزی برمیگردد؟
زرینکوب نوشت، «دانشکدهء علوم معقول و منقول در آن سالها مرکز مطالعات اسلامی بود.» این بخش از سخن زرینکوب، نه با گزارش سالنامه میخواند، نه با گزارشهای دیگری که در دست داریم. آیا زرینکوب، «مؤسسهء وعظ و خطابه» را با مرکز مطالعات اسلامی درآمیخت؟ وانگهی، اگر برنامه آن بود که دانشکده یا مرکز همچنان دانشجو بپذیرد، دیگر چرا آن را «منحل» کرده بودند؟
👉دنبالهی هماین نوشته
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🗞 پیگفتاری بر کنار ماندنِ علامه قزوینی از دانشگاه (۲)
. . . . .
(بازخوانی گزارش استاد عبدالحسین زرینکوب)
هادی راشد
مگر تاریخ علم است؟
نارسایی دیگر سخن زرینکوب، به «علم» بودن تاریخ برمیگردد. زرینکوب نوشت، از قزوینی خواستند تاریخ اسلام بگوید. سیاسی هم یادآوری کرد، او «از نظر تبحر در تمدن اسلامی در ایران بینظیر بود» (یادنامه، ۱۳۲۸). زرینکوب مینویسد، "بعضی" از استادان «پرسیدند مگر تاریخ هم علم است که استاد بخواهد؟» اینجا کاربرد درس تاریخ اسلام نارسا است. شاید با نگاه به هماین نارسایی، شفیعی کدکنی در گزارش خود👉، تنها از «تاریخ» یاد کرد. از آغاز راهاندازی دانشکدهی علوم معقول تا ۱۳۱۸، در سه رشتهی آن، درسهای «تاریخِ ادبیات عرب»، «تاریخ ملل و نحل و دیانت اسلام»، «تاریخ ایران و تاریخ عالم»، و «تاریخ ادبیات ایران» شناخته بود (سالنامه، ۱۳۳۵ـ۱۳۳۶، ص۹۸۹)، ولی نشانی از درس تاریخ اسلام نه. اگر تاریخ اسلام به یکی از هماین درسها بهویژه تاریخ ملل و نحل برمیگشت، آیا هیچیک از استادان شورای دانشکده، میتوانست علم بودن آن را به پرسش گیرد؟ این درسها را از آغاز راهاندازی دانشکده علوم معقول شناسایی کرده بودند؛ به ویژه تاریخ و جغرافیا در دانشکدهی ادبیات هم، رشتهی شناختهای بود. گذشته از اینها، شناسایی چیستی تاریخ، در جای «علم» به روزگار بیداری (مشروطیت) برمیگشت. در میان دانشهای انسانی، تاریخ در شمار نخستین شاخههایی بود که نویسندگان ایرانی علم بودن آن را پذیرفتند.
زرینکوب در پنجاهمین سالگرد خاموشی قزوینی نوشت: «در هنگام بازگشت به ایران در زمینه علم رجال و تاریخ و شناخت فرق اسلامی محققی بیمانند شناخته میشد» (یادنامه ...، ص۱۰). این یادآوری را میتوان با سخن پیشین او سنجید.
سنگینیِ یک برـداشت
هنگامی که در آبان ۱۳۲۱، دانشکدهی علوم معقول را دوباره راهاندازی کردند، چند دگرگونی رخ داد: با هماندیشی شورای دانشکده، عصار به رییسی و فروزانفر نمایندهی دانشکده در شورای عالی دانشگاه برگزیده شد. در میان استادان نیز نامی از استاد تاریخ دیده نمیشود (سالنامه، ص۹۹۲). اگر سیاسی پیش از راهاندازی دوبارهی دانشکده در پی استادی قزوینی بود، آنگاه سخن از دانشکدهی معقول چه معنایی داشت؟ و اگر پس از راهاندازی دانشکده میخواست قزوینی را به آنجا ببرد، آنان درس تاریخ را از بیخ و بن، ریشهکن کرده بودند. آیا استادان شورای دانشکده برای کنار گذاشتن قزوینی، جایی برای درس تاریخ نگذاشتند؟ یا آنکه، کار قزوینی از بنیاد در دانشکدهی دیگری (ادبیات) برنامهریزی شده بود؟ در گزارش سیاسی از این رخدادها چیزی نیامده است، اما اگر خردهگزارشهای زرینکوب و شفیعی کدکنی را درست بپنداریم، باید بپذیریم که استادان گروه از تاریخ، علمزدایی یا آموزشزدایی کردند تا قزوینی نتواند به دانشکده برود، پای تخته بنشیند و از تاریخ اسلام یا تاریخ بگوید.
بازگشت به ریشهها
علیاکبر سیاسی بارها در گزارش یک زندگی از آویزها و دستآویزهای دیگران میگوید تا نشان دهد که آنان در سنگاندازی پیش پای دیگران از هیچ کوششی رویگردان نبودند. یک نمونه، رفتار نمایندگان مجلس با لایحهی تعلیمات عمومی بود. سیاسی در گزارش تلاش برای استادی قزوینی نیز، سربسته از تکاپوهای «چند تن از دانشمندان دیگر»، و «عدهء کثیری از مدعیان فضل و دانش» سخن گفته است. گرانیگاه تکاپوی آنها به گفته سیاسی در مجلس بود، نه شورای دانشکده. اگر در شورای دانشکده هم به دنبال سنگاندازی و بهانهتراشی بودند، کار آنان میبایست در مجلس به سرانجام برسد. سیاسی در جای وزیر فرهنگ و رییس دانشگاه و دانشکدهی ادبیات، ــآنهم در روزهایی که تازه قانون استقلال دانشگاه را به سرانجام رسانده بود، یا در پی به انجام رساندن آن بود؛ــ کسی نبود که سخن یک یا چند معلم دانشکده او را برگرداند. او حتی از دستکاری نمایندگان مجلس هم باکی نداشت؛ خود قزوینی نخواست آییننامهی گزینش استاد به نام او، فروگذاشته شود. سخن بر سرِ نگرش قزوینی به دانشگاه بود، نه علم بودن یا نبودن تاریخ.
درخواست محیط طباطبایی
سیاسی نوشت، محیط آمد و خواست تا نام او را هم در لایحه بیاورم. طباطبایی در آن روزها، آغاز دههی چهل سالگی، آموزگار و دبیر روزنامه بود و نامهی محیط را درمیآورد. از آنجا که نامهی محیط را سرِ ناآرامیهای نان بستند؛ شاید با این نگاه که ناآرامیها همآهنگ با فشار دربار برای برکناری قوام است، تکاپوهای او را هم گونهای همسویی با فشارها میدیدند. از این رو، میتوان نگرانی وزیر فرهنگ را از دستکاری نمایندگان در لایحه، آنهم پس از برخورد با محیط بهتر دریافت.
👉محمد قزوینی، راهگشای پژوهشِ نوین
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🗞 پیگفتاری بر کنار ماندنِ علامه قزوینی از دانشگاه (۲)
. . . . .
(بازخوانی گزارش استاد عبدالحسین زرینکوب)
هادی راشد
مگر تاریخ علم است؟
نارسایی دیگر سخن زرینکوب، به «علم» بودن تاریخ برمیگردد. زرینکوب نوشت، از قزوینی خواستند تاریخ اسلام بگوید. سیاسی هم یادآوری کرد، او «از نظر تبحر در تمدن اسلامی در ایران بینظیر بود» (یادنامه، ۱۳۲۸). زرینکوب مینویسد، "بعضی" از استادان «پرسیدند مگر تاریخ هم علم است که استاد بخواهد؟» اینجا کاربرد درس تاریخ اسلام نارسا است. شاید با نگاه به هماین نارسایی، شفیعی کدکنی در گزارش خود👉، تنها از «تاریخ» یاد کرد. از آغاز راهاندازی دانشکدهی علوم معقول تا ۱۳۱۸، در سه رشتهی آن، درسهای «تاریخِ ادبیات عرب»، «تاریخ ملل و نحل و دیانت اسلام»، «تاریخ ایران و تاریخ عالم»، و «تاریخ ادبیات ایران» شناخته بود (سالنامه، ۱۳۳۵ـ۱۳۳۶، ص۹۸۹)، ولی نشانی از درس تاریخ اسلام نه. اگر تاریخ اسلام به یکی از هماین درسها بهویژه تاریخ ملل و نحل برمیگشت، آیا هیچیک از استادان شورای دانشکده، میتوانست علم بودن آن را به پرسش گیرد؟ این درسها را از آغاز راهاندازی دانشکده علوم معقول شناسایی کرده بودند؛ به ویژه تاریخ و جغرافیا در دانشکدهی ادبیات هم، رشتهی شناختهای بود. گذشته از اینها، شناسایی چیستی تاریخ، در جای «علم» به روزگار بیداری (مشروطیت) برمیگشت. در میان دانشهای انسانی، تاریخ در شمار نخستین شاخههایی بود که نویسندگان ایرانی علم بودن آن را پذیرفتند.
زرینکوب در پنجاهمین سالگرد خاموشی قزوینی نوشت: «در هنگام بازگشت به ایران در زمینه علم رجال و تاریخ و شناخت فرق اسلامی محققی بیمانند شناخته میشد» (یادنامه ...، ص۱۰). این یادآوری را میتوان با سخن پیشین او سنجید.
سنگینیِ یک برـداشت
هنگامی که در آبان ۱۳۲۱، دانشکدهی علوم معقول را دوباره راهاندازی کردند، چند دگرگونی رخ داد: با هماندیشی شورای دانشکده، عصار به رییسی و فروزانفر نمایندهی دانشکده در شورای عالی دانشگاه برگزیده شد. در میان استادان نیز نامی از استاد تاریخ دیده نمیشود (سالنامه، ص۹۹۲). اگر سیاسی پیش از راهاندازی دوبارهی دانشکده در پی استادی قزوینی بود، آنگاه سخن از دانشکدهی معقول چه معنایی داشت؟ و اگر پس از راهاندازی دانشکده میخواست قزوینی را به آنجا ببرد، آنان درس تاریخ را از بیخ و بن، ریشهکن کرده بودند. آیا استادان شورای دانشکده برای کنار گذاشتن قزوینی، جایی برای درس تاریخ نگذاشتند؟ یا آنکه، کار قزوینی از بنیاد در دانشکدهی دیگری (ادبیات) برنامهریزی شده بود؟ در گزارش سیاسی از این رخدادها چیزی نیامده است، اما اگر خردهگزارشهای زرینکوب و شفیعی کدکنی را درست بپنداریم، باید بپذیریم که استادان گروه از تاریخ، علمزدایی یا آموزشزدایی کردند تا قزوینی نتواند به دانشکده برود، پای تخته بنشیند و از تاریخ اسلام یا تاریخ بگوید.
بازگشت به ریشهها
علیاکبر سیاسی بارها در گزارش یک زندگی از آویزها و دستآویزهای دیگران میگوید تا نشان دهد که آنان در سنگاندازی پیش پای دیگران از هیچ کوششی رویگردان نبودند. یک نمونه، رفتار نمایندگان مجلس با لایحهی تعلیمات عمومی بود. سیاسی در گزارش تلاش برای استادی قزوینی نیز، سربسته از تکاپوهای «چند تن از دانشمندان دیگر»، و «عدهء کثیری از مدعیان فضل و دانش» سخن گفته است. گرانیگاه تکاپوی آنها به گفته سیاسی در مجلس بود، نه شورای دانشکده. اگر در شورای دانشکده هم به دنبال سنگاندازی و بهانهتراشی بودند، کار آنان میبایست در مجلس به سرانجام برسد. سیاسی در جای وزیر فرهنگ و رییس دانشگاه و دانشکدهی ادبیات، ــآنهم در روزهایی که تازه قانون استقلال دانشگاه را به سرانجام رسانده بود، یا در پی به انجام رساندن آن بود؛ــ کسی نبود که سخن یک یا چند معلم دانشکده او را برگرداند. او حتی از دستکاری نمایندگان مجلس هم باکی نداشت؛ خود قزوینی نخواست آییننامهی گزینش استاد به نام او، فروگذاشته شود. سخن بر سرِ نگرش قزوینی به دانشگاه بود، نه علم بودن یا نبودن تاریخ.
درخواست محیط طباطبایی
سیاسی نوشت، محیط آمد و خواست تا نام او را هم در لایحه بیاورم. طباطبایی در آن روزها، آغاز دههی چهل سالگی، آموزگار و دبیر روزنامه بود و نامهی محیط را درمیآورد. از آنجا که نامهی محیط را سرِ ناآرامیهای نان بستند؛ شاید با این نگاه که ناآرامیها همآهنگ با فشار دربار برای برکناری قوام است، تکاپوهای او را هم گونهای همسویی با فشارها میدیدند. از این رو، میتوان نگرانی وزیر فرهنگ را از دستکاری نمایندگان در لایحه، آنهم پس از برخورد با محیط بهتر دریافت.
👉محمد قزوینی، راهگشای پژوهشِ نوین
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🗞 علامه قزوینی و استاد بدیعالزمان فروزانفر
. . . . .
(پیگفتاری دیگر بر کنار ماندن قزوینی از دانشگاه)
هادی راشد
در سدهی گذشته، روند شکلگیری گسترههای پژوهش و آموزشِ فرهنگ، ادبیات و زبان فارسی، به پدیدآمدن شکاف بزرگی انجامید و آرام آرام دیوار ستبری بر دهانهی آن سر برآورد. بازخوانی برخورد فروزانفر با قزوینی شالودههای این دیوار را میکاود، و ژرفای آن را به چشم میآورد.
بدیعالزمان فروزانفر
در گزارش زرینکوب👉، شاگرد نامدار فروزانفر، نامی از استادش نیامده است، اما شفیعی کدکنی در گزارش خود، فراخوان قزوینی به دانشگاه را برنامهریزی تقیزاده و فروزانفر میداند. هیچکدام نیز گزارش خود را به کسی یا جایی برگشت ندادهاند. اگر زرینکوب در سالهای نزدیک به رخداد، خود دانشجوی دانشکدهی ادبیات بود و میتوانست داستان را از نزدیک دنبال کند؛ شفیعی کدکنی آنگاه در خردسالی به سر میبرد. او افزون بر بیست سال پس از گذشت آن رخداد، به تهران آمد.
گزارشهای زرینکوب و شفیعی کدکنی در دو چیز دیگر نیز همانند است: در هر دو گزارش، رخداد درون دانشکدهی معقول و منقول پیاده شده، یا کنار ماندن قزوینی به ناپذیرایی آموزگاران آن دانشکده برگشته؛ و یادآوریهای علیاکبر سیاسی نادیده مانده.
بر زمینهی هماین ویژگیها و پیوستگی نام این دو استادِ یگانه با فروزانفر، استاد کاریزماتیکِ آن سالها در ادبیات فارسی و تصوف، این گمان پیش میآید که آیا یادآوری آنان، مگر پاک کردن نام فروزانفر از آن رخداد، کارکرد دیگری هم دارد؟
نقد چهار مقاله
پس از چاپ کتاب چهار مقاله و رسیدن آن به دست فروزانفر، او را که «از چند سال پیش افتخار تحصیل و تتبع یافته و ... بدین کتاب انس بسیار داشته» برانگیخت تا با خردهگیری بر «تحقیقات نحریرِ [دانشمند] فاضل پیشرو ارباب تحقیق آقای میرزامحمدخان قزوینی» (آرمان، ۱۳۰۹) خود را نشان دهد. خردهگیری فروزانفر با واکنشِ بیدرنگِ «قلم صاعقهکردار و آتشبار» عباس اقبال آشتیانی روبهرو شد. او نوشت، خدمات قزوینی «در ادبیات فارسی و انتشار آثار نفیس ... از آفتاب مشهورتر است»، و آنان که بخواهند از «راه حسد یا فضلفروشی ... آفتاب فضایل و خدمات ایشان را به گِل خودنمائی بیندایند جز عرض خود نتیجهای حاصل نخواهند کرد» (شرق، ۱۳۱۰).
اقبال پس از بازگفتن این سخنان در پرده، با روشنی بیشتری نوشت: منتقد محترم «در اختیار کردن موضوع راه کج رفته و دست به نواختن سازی زدهاند که در گوشهای سلیم اثرات بسیار ناخوش کرده». فروزانفر در رویارویی با واکنش اقبال از علامه قزوینی خواست تا میان او و اقبال داوری کند. اما قزوینی هرگز به درخواست او پاسخ نداد.
حسینعلی هروی، حافظشناس، پژوهشگر ادبیات و دستیار ویژهی فروزانفر، کار او را «تعرض در زمان جوانی به علامه قزوینی» میخواند، «بدیعالزمان در این مقاله تند رفته بود، ... اقبال نوشت: مقصودش کسب نام و شهرت بود، به هر حال بعدها ... از رفتار گذشته خود خشنود نبود» (از خاطر و خط استاد، ص۲۱). عنایتالله مجیدی، گردآورندهی نوشتههای استاد، (بیآنکه برخوردهای دوسو را بازشکافد)، یادآوری هروی را نشانهی «قضاوت در اصل نظرات فروزانفر و صحت و سقم آن» نمیداند (همآن، ص۲۲)؛ اما اقبال دریافت بدیعالزمان از روشنگریهای قزوینی را نادرست میدانست.
فروزانفر در آفتاب میکوشید با خردهگیری از پژوهش قزوینی توانایی خود را نشان دهد؛ و در سایه به قزوینی نامه مینوشت و در پی خوشه برگرفتن از دانش او بود. با نگاه به این رفتار دوگانه، برخی دست او را در سنگاندازی پیشِ پای قزوینی بازمیجویند. بهویژه او در آن روزها، نمایندهی شورای استادان دانشکده در دانشگاه بود و اگر میخواست، میتوانست با همدلی زمینه را برای همکاری قزوینی فراهم کند.
شاید بر زمینهی هماین تیرگی میان آنها، قزوینی پیشنهاد فروزانفر و فرخ را برای ویرایش یکی از دستنویسهای کتابخانهی آستان قدس نپذیرفت (یادنامه، ۱۳۲۸، ص۶۹).
شکاف میان گسترههای پژوهش و آموزش
برخورد فروزانفر با روشنگریهای کتاب چهار مقاله، سرآغازِ رشتهبرخوردهایی است که شکاف میان دو گسترهی پژوهش و آموزش را آشکار میکند. هرچند گرایش برخی آموزگاران دانشگاهی به پژوهشِ روشمند در نزدیکی دو سوی شکاف، چندی کارگر افتاد؛ اما این رویکرد پایدار نبود و شکاف میان دو گسترهی پژوهش و آموزش که با خودداری قزوینی از پیوستن به دانشگاه سرباز کرد، جای خود را در نهادینهشدن ساخت فرهنگی پژوهشی بازیافت. این شکاف از دو نگرش، دو پیشینهی آموختگی و دو روش کارآزماییِ ناهمخوان برمیخیزد.
👉پیگفتاری بر کنار ماندن علامه قزوینی از دانشگاه
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🗞 علامه قزوینی و استاد بدیعالزمان فروزانفر
. . . . .
(پیگفتاری دیگر بر کنار ماندن قزوینی از دانشگاه)
هادی راشد
در سدهی گذشته، روند شکلگیری گسترههای پژوهش و آموزشِ فرهنگ، ادبیات و زبان فارسی، به پدیدآمدن شکاف بزرگی انجامید و آرام آرام دیوار ستبری بر دهانهی آن سر برآورد. بازخوانی برخورد فروزانفر با قزوینی شالودههای این دیوار را میکاود، و ژرفای آن را به چشم میآورد.
بدیعالزمان فروزانفر
در گزارش زرینکوب👉، شاگرد نامدار فروزانفر، نامی از استادش نیامده است، اما شفیعی کدکنی در گزارش خود، فراخوان قزوینی به دانشگاه را برنامهریزی تقیزاده و فروزانفر میداند. هیچکدام نیز گزارش خود را به کسی یا جایی برگشت ندادهاند. اگر زرینکوب در سالهای نزدیک به رخداد، خود دانشجوی دانشکدهی ادبیات بود و میتوانست داستان را از نزدیک دنبال کند؛ شفیعی کدکنی آنگاه در خردسالی به سر میبرد. او افزون بر بیست سال پس از گذشت آن رخداد، به تهران آمد.
گزارشهای زرینکوب و شفیعی کدکنی در دو چیز دیگر نیز همانند است: در هر دو گزارش، رخداد درون دانشکدهی معقول و منقول پیاده شده، یا کنار ماندن قزوینی به ناپذیرایی آموزگاران آن دانشکده برگشته؛ و یادآوریهای علیاکبر سیاسی نادیده مانده.
بر زمینهی هماین ویژگیها و پیوستگی نام این دو استادِ یگانه با فروزانفر، استاد کاریزماتیکِ آن سالها در ادبیات فارسی و تصوف، این گمان پیش میآید که آیا یادآوری آنان، مگر پاک کردن نام فروزانفر از آن رخداد، کارکرد دیگری هم دارد؟
نقد چهار مقاله
پس از چاپ کتاب چهار مقاله و رسیدن آن به دست فروزانفر، او را که «از چند سال پیش افتخار تحصیل و تتبع یافته و ... بدین کتاب انس بسیار داشته» برانگیخت تا با خردهگیری بر «تحقیقات نحریرِ [دانشمند] فاضل پیشرو ارباب تحقیق آقای میرزامحمدخان قزوینی» (آرمان، ۱۳۰۹) خود را نشان دهد. خردهگیری فروزانفر با واکنشِ بیدرنگِ «قلم صاعقهکردار و آتشبار» عباس اقبال آشتیانی روبهرو شد. او نوشت، خدمات قزوینی «در ادبیات فارسی و انتشار آثار نفیس ... از آفتاب مشهورتر است»، و آنان که بخواهند از «راه حسد یا فضلفروشی ... آفتاب فضایل و خدمات ایشان را به گِل خودنمائی بیندایند جز عرض خود نتیجهای حاصل نخواهند کرد» (شرق، ۱۳۱۰).
اقبال پس از بازگفتن این سخنان در پرده، با روشنی بیشتری نوشت: منتقد محترم «در اختیار کردن موضوع راه کج رفته و دست به نواختن سازی زدهاند که در گوشهای سلیم اثرات بسیار ناخوش کرده». فروزانفر در رویارویی با واکنش اقبال از علامه قزوینی خواست تا میان او و اقبال داوری کند. اما قزوینی هرگز به درخواست او پاسخ نداد.
حسینعلی هروی، حافظشناس، پژوهشگر ادبیات و دستیار ویژهی فروزانفر، کار او را «تعرض در زمان جوانی به علامه قزوینی» میخواند، «بدیعالزمان در این مقاله تند رفته بود، ... اقبال نوشت: مقصودش کسب نام و شهرت بود، به هر حال بعدها ... از رفتار گذشته خود خشنود نبود» (از خاطر و خط استاد، ص۲۱). عنایتالله مجیدی، گردآورندهی نوشتههای استاد، (بیآنکه برخوردهای دوسو را بازشکافد)، یادآوری هروی را نشانهی «قضاوت در اصل نظرات فروزانفر و صحت و سقم آن» نمیداند (همآن، ص۲۲)؛ اما اقبال دریافت بدیعالزمان از روشنگریهای قزوینی را نادرست میدانست.
فروزانفر در آفتاب میکوشید با خردهگیری از پژوهش قزوینی توانایی خود را نشان دهد؛ و در سایه به قزوینی نامه مینوشت و در پی خوشه برگرفتن از دانش او بود. با نگاه به این رفتار دوگانه، برخی دست او را در سنگاندازی پیشِ پای قزوینی بازمیجویند. بهویژه او در آن روزها، نمایندهی شورای استادان دانشکده در دانشگاه بود و اگر میخواست، میتوانست با همدلی زمینه را برای همکاری قزوینی فراهم کند.
شاید بر زمینهی هماین تیرگی میان آنها، قزوینی پیشنهاد فروزانفر و فرخ را برای ویرایش یکی از دستنویسهای کتابخانهی آستان قدس نپذیرفت (یادنامه، ۱۳۲۸، ص۶۹).
شکاف میان گسترههای پژوهش و آموزش
برخورد فروزانفر با روشنگریهای کتاب چهار مقاله، سرآغازِ رشتهبرخوردهایی است که شکاف میان دو گسترهی پژوهش و آموزش را آشکار میکند. هرچند گرایش برخی آموزگاران دانشگاهی به پژوهشِ روشمند در نزدیکی دو سوی شکاف، چندی کارگر افتاد؛ اما این رویکرد پایدار نبود و شکاف میان دو گسترهی پژوهش و آموزش که با خودداری قزوینی از پیوستن به دانشگاه سرباز کرد، جای خود را در نهادینهشدن ساخت فرهنگی پژوهشی بازیافت. این شکاف از دو نگرش، دو پیشینهی آموختگی و دو روش کارآزماییِ ناهمخوان برمیخیزد.
👉پیگفتاری بر کنار ماندن علامه قزوینی از دانشگاه
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🔖 چهار مقاله، ویرایش قزوینی
. . . . .
(یادداشت اعتصامالملک در نامهی بهار)
کتاب چهار مقاله (لیدن، ۱۹۰۹)، نخستین کار ویرایشی ـ پژوهشی علامه قزوینی بود که به چاپ رسید. پیش از آن، کتاب جهانگشای جوینی را ویرایش و برای چاپ آماده کرده بود، اما پژوهش و نوشتن پیشگفتار به درازا کشید و کتاب پس از چهار مقاله و المعجم (۱۹۰۹) به چاپ رسید. از این رو، درآمدن کتاب چهار مقاله، آن روزها از هر نگاه برای نویسندگان ایرانی، رخدادی به یاد ماندنی بود.
اعتصامالملک در شمارهی چهارم نامهی بهار، چهار مقاله را «نمونه دلپذیر انشای هشت قرن پیش» خواند، که «شاهد زیبای ادبیات ما را از پس ظلمات اعصار سالفه به فرزندان عصر چهاردهم هجری میشناساند.» به باور او، گذر سدهها کتاب را از دلربایی دیرین انداخته، و دستخوش آشفتگیها کرده بود تا اینکه، چاپ تازهی آن «به اهتمام ادیب فرزانه متبحر جناب آقای میرزا محمدخان قزوینی»، کاستیهای پیشین را پر کرد. «پیداست کتابی که به مراقبت مستشرق شهیر محترم (پروفسور ادوارد برون) و مباشرت و مجاهدت جناب آقا میرزا محمدخان به طبع برسد چه خواهد بود.»
دبیرِ نگارندهی بهار، سپس میافزاید، چون نامهی بهار خود را ناتوان از تنقید کتاب میداند، «از سایر مزایا و محسنات آن نیز سخن نمیگوید.» این روش برآمده از یادآوری روسو به ولتر بود: «برای تقدیم لایقترین تحسین خود به آثار شما، خودم را مجبور مینمایم که به هیچوجه از آنها تحسین ننمایم.»
با این همه، اعتصامالملک پارهای کاستیها را در بازنویسی کتاب یادآوری کرد، کاستیهایی چون نبودن نشانههای سجاوندی، افتادگیهای خوشنویسی و نگارشی به چشم او آمده بود.
بر زمینهی جایگاه قزوینی در میان نویسندگان ایرانی، بررسی و سنجش روشنگریهای او در کتاب چهار مقاله، نشانهی پردلی پژوهشی بود. فروزانفر (در آن روزها، بدیعالزمان خراسانی) با نوشتن «انتقادات بر حواشی چهار مقاله» (اینجا👉)، خود را پژوهشگری جوان و بیپروا شناساند. از یاد نبریم، بازنگری فروزانفر، آنهم سالها پس از چاپ کتاب، خود نشانهی دیگری بر ارزش و جایگاه بیمانند شیوهی ویرایش و آمادهسازی چهار مقاله از دید نویسندگان ایرانی بود.
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🔖 چهار مقاله، ویرایش قزوینی
. . . . .
(یادداشت اعتصامالملک در نامهی بهار)
کتاب چهار مقاله (لیدن، ۱۹۰۹)، نخستین کار ویرایشی ـ پژوهشی علامه قزوینی بود که به چاپ رسید. پیش از آن، کتاب جهانگشای جوینی را ویرایش و برای چاپ آماده کرده بود، اما پژوهش و نوشتن پیشگفتار به درازا کشید و کتاب پس از چهار مقاله و المعجم (۱۹۰۹) به چاپ رسید. از این رو، درآمدن کتاب چهار مقاله، آن روزها از هر نگاه برای نویسندگان ایرانی، رخدادی به یاد ماندنی بود.
اعتصامالملک در شمارهی چهارم نامهی بهار، چهار مقاله را «نمونه دلپذیر انشای هشت قرن پیش» خواند، که «شاهد زیبای ادبیات ما را از پس ظلمات اعصار سالفه به فرزندان عصر چهاردهم هجری میشناساند.» به باور او، گذر سدهها کتاب را از دلربایی دیرین انداخته، و دستخوش آشفتگیها کرده بود تا اینکه، چاپ تازهی آن «به اهتمام ادیب فرزانه متبحر جناب آقای میرزا محمدخان قزوینی»، کاستیهای پیشین را پر کرد. «پیداست کتابی که به مراقبت مستشرق شهیر محترم (پروفسور ادوارد برون) و مباشرت و مجاهدت جناب آقا میرزا محمدخان به طبع برسد چه خواهد بود.»
دبیرِ نگارندهی بهار، سپس میافزاید، چون نامهی بهار خود را ناتوان از تنقید کتاب میداند، «از سایر مزایا و محسنات آن نیز سخن نمیگوید.» این روش برآمده از یادآوری روسو به ولتر بود: «برای تقدیم لایقترین تحسین خود به آثار شما، خودم را مجبور مینمایم که به هیچوجه از آنها تحسین ننمایم.»
با این همه، اعتصامالملک پارهای کاستیها را در بازنویسی کتاب یادآوری کرد، کاستیهایی چون نبودن نشانههای سجاوندی، افتادگیهای خوشنویسی و نگارشی به چشم او آمده بود.
بر زمینهی جایگاه قزوینی در میان نویسندگان ایرانی، بررسی و سنجش روشنگریهای او در کتاب چهار مقاله، نشانهی پردلی پژوهشی بود. فروزانفر (در آن روزها، بدیعالزمان خراسانی) با نوشتن «انتقادات بر حواشی چهار مقاله» (اینجا👉)، خود را پژوهشگری جوان و بیپروا شناساند. از یاد نبریم، بازنگری فروزانفر، آنهم سالها پس از چاپ کتاب، خود نشانهی دیگری بر ارزش و جایگاه بیمانند شیوهی ویرایش و آمادهسازی چهار مقاله از دید نویسندگان ایرانی بود.
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
📚 فروغی و بازشناسیِ ارزش فصاحت و بلاغت
(چرخش اجتماعی در نگرش به ادبیاتـ۱)
هادی راشد
در گرماگرم جنبش مشروطیت، پرسش "ادبیات چیست؟" ناخودآگاه به میان آمد و در روند دگرگونی نوشتار فارسی با پاسخهایی سربسته اما دریافتنی روبهرو شد. یادداشتهایی که پس از این خواهد آمد، گزارشی از رویارویی نویسندگان آن روزگار با این پرسش به دست میدهد.
بازنگری در رویکرد سنتی به ادبیات
یحیی آرینپور دربارهی نوشتار فارسی در دورهی بیداری گفته است، با همهی دگرگونیهایی که قائممقام و پیروان او در نوشتن و گرایش به سادگی پدید آوردند، باز نوشتار فارسی بر همآن پایههای شیوهی کهن نهاده بود. حتی هدایت، اعتمادالسلطنه، ادیبالممالک و محمدحسین فروغی هم نتوانستند بنیاد نوشتن به شیوهی کهن را دگرگون کنند.
چرا تکاپوهای آنان نتوانست پایههای شیوهی نوشتار کهن را دگرگون کند؟ دگرسانیِ بنیادی نوشتار، نیازمند دگرگونی نگاه به ادبیات بود. بر زمینهی این دگرگونی، هستهی دگرگونکنندهی نوشتار به شناسایی درمیآمد. نخستین نشانههای نگرش به ادبیات با پرسش از فصاحت و بلاغت و بازنگری در کارکردهای آن آشکار شد. پیش از آن، چنین جا افتاده بود که هر کودکی فارسی را چونان زبان مادری، خود به خود فرامیگیرد، برای آگاهی بیشتر، باید علوم ادبی را بیاموزد. یکدستی این نگرش، نخستینبار در دارالفنون با آگاهی از نیاز به فراگیری زبان فارسی شکسته شد. روزنامه وقایعاتفاقیه (۱۲۶۹هـ، ش۹۸) در بازدید از دارالفنون مینویسد: «معلم درس فارسی و عربی عالیجناب شیخ محمدصالح است که مردی زاهد و مقدس است و به بیست نفر از شاگردان مدرسه که در فارسی و عربی چندان مهارتی نداشتند درس میگوید.» در این گزارش، واژگان زاهد، مقدس، و مهارت زبانی، گواهِ پیوستگی اخلاق و آموزش زبان اند.
اخلاق و ادبیات
به درستی نمیتوان دانست که آنان اخلاق را در کدام معنای کاربردی درمییافتند. از دید خواجه نصیرالدین طوسی، اخلاق بارآوری سرشت یکانِ انسانی و برانگیزندهی کنشهای زشت و زیبا در او است؛ اما نویسندگان روزهای بیداری، اخلاق را پویایی توانها و آمادگی همگانی برای انجام کارهای سودمند و پیشبرندهی جامعه میدانستند. یکی از دگرگونیهای کارساز در آن سالها، چرخش نگرش به اخلاق از ساختِ ویژگیهای فردی به گروهی و اجتماعی بود. «معنی کلمهء اخلاق با آنچه ما تصور مینماییم فرق دارد. اخلاق مطلق اوصاف و قابلیات است ... به ملاحظه اینکه ممد ترقی و بقای این جماعت است تحسین و به مناسبت اینکه باعث تنزل و فنای آن است تقبیح مینماید» (اعتصامالملک، بهار، ش۲، ص۷۱). نشانههای این رویکرد، بیش از هر جای دیگری در نوشتههای محمدحسین فروغی، دبیر روزنامهی تربیت دیده میشود.
فروغی در روزنامهی تربیت، جایی که آن را برای واگویی سخنان مفید و آزاد «از قید اغراض و رسمیت و مدح و قدْح» درمیآورد، مینویسد: «چون برای نشر و انتشار مطالب اخلاقی و چیزهای دیگر بعدها با ادبیات خیلی کار داریم، ناچار باید گاهگاهی از این مقوله سطری چند در تربیت» بنویسیم. از دید فروغی، «نظم و نثر در ممالک متمدنه به اعلی درجه کمال رسیده ... لکن برادران و همشهریان ما دیر خبردار شده و تا ذوق و سلیقه ایشان به مطلوب عصر و سبکی که زمان اقتضا میکند انس گیرد ... طول دارد» (ش۳۹۱، ۱۳۲۲، ص۲۰۴۴).
دربایستگی روزگار
مطلوب عصر چه بود؟ چیزی که فروغی بر آن پافشاری میکند، از مایههای بلاغت فراتر نمیرود. فروغی با نوشتن چند گفتار دربارهی فصاحت و بلاغت، دیدگاههای خود را دربارهی زبان و ادبیات بازگو میکند. «مثلا صنعت اغراق که ... هر قدر بر مبالغه میافرودند آن را بهتر و خوبتر میپنداشتند، در بلاد خارجه ... ناپسند است.» فروغی این بیت را نمونه میآورد:
«ز سنگانداز، آن سنگی که جَستی/ پس از قرنی، سر کیوان شکستی؛ شما را به خدا در حق این شعر چه باید گفت ... در فصاحت و بلاغت کلام و آراستگی ظاهر سخن حرفی ندارم، اما زیر بار اغراقی به این طول و عرض نمیتوانم رفت.» در اندیشهوارهی اسطورهزده، تیر آرش به سنگِ رها از فلاخن میگراید، تا فصاحت و بلاغت در گذر هزارهها همچنان بر بلندی و بالندگی بایستد.
فصاحت و بلاغت
فروغی یکبار دیگر به پرسش از فصاحت و بلاغت روی میآورد: «وقتی میگویند فلان خوشصحبت است، یعنی چطور است که خوشصحبت است؟ سبب خوشصحبتی او چیست؟» (ش۴۰۵، ۱۳۲۴هـ). پاسخ فروغی چیزی نبود جز، «برای معانی مخصوص و منظور، الفاظ پسندیده مناسب به دست آرد و تعبیرات ملایم متناسب.» فروغی کاری نداشت که او چگونه سخن میگوید، یا واژگان پسندیده از کجا میآید و چگونه ساخته میشود؟ و برای بازگویی درونمایههای تازه، کدام واژگان پسندیده است؟
👉پارهی دیگر هماین یادداشت
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
📚 فروغی و بازشناسیِ ارزش فصاحت و بلاغت
(چرخش اجتماعی در نگرش به ادبیاتـ۱)
هادی راشد
در گرماگرم جنبش مشروطیت، پرسش "ادبیات چیست؟" ناخودآگاه به میان آمد و در روند دگرگونی نوشتار فارسی با پاسخهایی سربسته اما دریافتنی روبهرو شد. یادداشتهایی که پس از این خواهد آمد، گزارشی از رویارویی نویسندگان آن روزگار با این پرسش به دست میدهد.
بازنگری در رویکرد سنتی به ادبیات
یحیی آرینپور دربارهی نوشتار فارسی در دورهی بیداری گفته است، با همهی دگرگونیهایی که قائممقام و پیروان او در نوشتن و گرایش به سادگی پدید آوردند، باز نوشتار فارسی بر همآن پایههای شیوهی کهن نهاده بود. حتی هدایت، اعتمادالسلطنه، ادیبالممالک و محمدحسین فروغی هم نتوانستند بنیاد نوشتن به شیوهی کهن را دگرگون کنند.
چرا تکاپوهای آنان نتوانست پایههای شیوهی نوشتار کهن را دگرگون کند؟ دگرسانیِ بنیادی نوشتار، نیازمند دگرگونی نگاه به ادبیات بود. بر زمینهی این دگرگونی، هستهی دگرگونکنندهی نوشتار به شناسایی درمیآمد. نخستین نشانههای نگرش به ادبیات با پرسش از فصاحت و بلاغت و بازنگری در کارکردهای آن آشکار شد. پیش از آن، چنین جا افتاده بود که هر کودکی فارسی را چونان زبان مادری، خود به خود فرامیگیرد، برای آگاهی بیشتر، باید علوم ادبی را بیاموزد. یکدستی این نگرش، نخستینبار در دارالفنون با آگاهی از نیاز به فراگیری زبان فارسی شکسته شد. روزنامه وقایعاتفاقیه (۱۲۶۹هـ، ش۹۸) در بازدید از دارالفنون مینویسد: «معلم درس فارسی و عربی عالیجناب شیخ محمدصالح است که مردی زاهد و مقدس است و به بیست نفر از شاگردان مدرسه که در فارسی و عربی چندان مهارتی نداشتند درس میگوید.» در این گزارش، واژگان زاهد، مقدس، و مهارت زبانی، گواهِ پیوستگی اخلاق و آموزش زبان اند.
اخلاق و ادبیات
به درستی نمیتوان دانست که آنان اخلاق را در کدام معنای کاربردی درمییافتند. از دید خواجه نصیرالدین طوسی، اخلاق بارآوری سرشت یکانِ انسانی و برانگیزندهی کنشهای زشت و زیبا در او است؛ اما نویسندگان روزهای بیداری، اخلاق را پویایی توانها و آمادگی همگانی برای انجام کارهای سودمند و پیشبرندهی جامعه میدانستند. یکی از دگرگونیهای کارساز در آن سالها، چرخش نگرش به اخلاق از ساختِ ویژگیهای فردی به گروهی و اجتماعی بود. «معنی کلمهء اخلاق با آنچه ما تصور مینماییم فرق دارد. اخلاق مطلق اوصاف و قابلیات است ... به ملاحظه اینکه ممد ترقی و بقای این جماعت است تحسین و به مناسبت اینکه باعث تنزل و فنای آن است تقبیح مینماید» (اعتصامالملک، بهار، ش۲، ص۷۱). نشانههای این رویکرد، بیش از هر جای دیگری در نوشتههای محمدحسین فروغی، دبیر روزنامهی تربیت دیده میشود.
فروغی در روزنامهی تربیت، جایی که آن را برای واگویی سخنان مفید و آزاد «از قید اغراض و رسمیت و مدح و قدْح» درمیآورد، مینویسد: «چون برای نشر و انتشار مطالب اخلاقی و چیزهای دیگر بعدها با ادبیات خیلی کار داریم، ناچار باید گاهگاهی از این مقوله سطری چند در تربیت» بنویسیم. از دید فروغی، «نظم و نثر در ممالک متمدنه به اعلی درجه کمال رسیده ... لکن برادران و همشهریان ما دیر خبردار شده و تا ذوق و سلیقه ایشان به مطلوب عصر و سبکی که زمان اقتضا میکند انس گیرد ... طول دارد» (ش۳۹۱، ۱۳۲۲، ص۲۰۴۴).
دربایستگی روزگار
مطلوب عصر چه بود؟ چیزی که فروغی بر آن پافشاری میکند، از مایههای بلاغت فراتر نمیرود. فروغی با نوشتن چند گفتار دربارهی فصاحت و بلاغت، دیدگاههای خود را دربارهی زبان و ادبیات بازگو میکند. «مثلا صنعت اغراق که ... هر قدر بر مبالغه میافرودند آن را بهتر و خوبتر میپنداشتند، در بلاد خارجه ... ناپسند است.» فروغی این بیت را نمونه میآورد:
«ز سنگانداز، آن سنگی که جَستی/ پس از قرنی، سر کیوان شکستی؛ شما را به خدا در حق این شعر چه باید گفت ... در فصاحت و بلاغت کلام و آراستگی ظاهر سخن حرفی ندارم، اما زیر بار اغراقی به این طول و عرض نمیتوانم رفت.» در اندیشهوارهی اسطورهزده، تیر آرش به سنگِ رها از فلاخن میگراید، تا فصاحت و بلاغت در گذر هزارهها همچنان بر بلندی و بالندگی بایستد.
فصاحت و بلاغت
فروغی یکبار دیگر به پرسش از فصاحت و بلاغت روی میآورد: «وقتی میگویند فلان خوشصحبت است، یعنی چطور است که خوشصحبت است؟ سبب خوشصحبتی او چیست؟» (ش۴۰۵، ۱۳۲۴هـ). پاسخ فروغی چیزی نبود جز، «برای معانی مخصوص و منظور، الفاظ پسندیده مناسب به دست آرد و تعبیرات ملایم متناسب.» فروغی کاری نداشت که او چگونه سخن میگوید، یا واژگان پسندیده از کجا میآید و چگونه ساخته میشود؟ و برای بازگویی درونمایههای تازه، کدام واژگان پسندیده است؟
👉پارهی دیگر هماین یادداشت
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
📚 فروغی و بازشناسیِ ارزش فصاحت و بلاغت
دنبالهی پارهی نخست👉
فصاحت و بلاغت
نگاه فروغی از آن رو دگرگونه بود که او، فصاحت و بلاغت را به دریافت دوسویهی نویسنده و خواننده، یا گوینده و شنونده در زمینهای بزرگتر برمیگرداند. با افزایش شمارگان روزنامه، خواندن و نوشتن از گردونهی کوچکِ هستهی جامعه به پیرامون گسترش یافت. در این گسترهی بزرگتر با تکاپوی شماری از برگشتگان از فرنگ، ارزشهای نویسندگان سنتی رنگ باخته بود. کتاب و درسنامههای کاربردی در دارالفنون، و شاگردان آنجا، گونهی نوشتاری دیگری را نشان میدادند که در راه ساخته شدن زبان دیگری بود. نویسندگان سنتی، روش آنان را نمیپسندیدند. فروغی روش آنان را چنین پس میزد، میگویند «استقصا و استقرا و غور و تعمق و هر چه ازین الفاظ و عبارات دارید دور بیندازید که لغو است و معنی ندارد و در عالم تمدن ... احدی به انشاء و املاء و فصاحت و بلاغت اهمیتی نمیگذارد» (تربیت، ش۴۰۶، ص۲).
ادبیات سنتی برای نخستینبار با این پرسش دشوار روبهرو شده بود که فصاحت و بلاغت به چه کار میآید؟ نویسندگان سنتی از دادن پاسخی پذیرفتنی به این پرسش ناتوان بودند، و میکوشیدند پرسندگان را با انگِ نادانی و بیسوادی از میدان بهدر کنند. فروغی نوشته است: «در ممالک ما بلاغت و عبارتپردازی را دو سه چیز از نظر انداخته و عزیز مصر کرامت را خوار ساخته، معجز انبیا را از دایره هنر بیرون نموده بلکه حشوی قبیح و زایدی غیر لازم قلم داده.»
سخنان م.ح. فروغی دربارهی ارزش فصاحت و بلاغت به توانایی دانشآموزان و دانشآموختگان آموزشگاههای ایران یا فرنگرفتگان برمیگشت. او میدانست از دانشجویان «علوم دنیایی» نمیتوان خواست که «اول زبان عرب و لغات را تحصیل نموده بعد پی تحصیل علوم یا فنون به خارجه روند، دیر میشود.» پس نمیتوان آنان را برای ندانستن واژگان سنگینِ عربی سرزنش کرد؛ اما بر این گمان بود که ندانستن عربی، به ناتوانی در نگارش فارسی راه میبرد، و کارآمدی آنان را در جای یک آموزگار کم میکند. او راه چاره را در آن میدید که «علوم جدیده در زبان خود ما منتشر شود و تمام دانشها را بخواهیم به همین لسان فارسی عصر و زمان، نقل و ترجمه نماییم»، کاری هم نداشت که چه کسانی باید به فارسی برگردانند. از دید او، بایستهی این کار، پرداختن به «ادبیات فارسی و تحصیل و تکمیل آن» بود (تربیت، ۱۳۲۳، ش۴۱۵). ویژگی فارسی عصر و زمان چه بود؟ این پرسش میتوانست به بازنگری در مرز میان زبان و ادبیات راه برد.
مرز میان فصاحت و سخن درست
محمدعلی فروغی (پسر) در دیباچهی کتاب بدیع با دست گذاشتن بر همآن نگرش سنتی به ادبیات، میان سخن درست و فصاحت و بلاغت مرزبندی میکند. سخن درست میتواند فصیح و بلیغ باشد، اگر بود، آنگاه به قلمرو ادبیات راه مییابد، وگرنه «کلام خالی از فصاحت و بلاغت از حرفهای معمولی است و شان و اهمیتی ندارد.» از دید او، «شناسایی فصاحت و بلاغت به علم معانی و بیان است»، اما چون، «فصحا و بلغا گاهگاه کلام فصیح و بلیغ را به زینتهای دیگر نیز آراستهاند، برای معرفت آن زینتها علم بدیع لازم است.» فروغی نمیگوید جایگاه بدیع، کجا است.
دست نهادن بر سخن درست و فصاحت و بلاغت، اگر بر مرزبندی میان گفتار روزانه و نوشتار استوار باشد، چیزی است؛ وگرنه چگونه میتوان روشنایی گفتار را ویژگی نوشتار ادبی در برابر نوشتار علمی یا رسانهای خواند. روشنی و شیوایی، هم ویژگی نوشتار ادبی و هم ویژگی نوشتار علمی بود. فروغی اما، هنوز دگرسانی نوشتار ادبی و دانشنوشتارها را نمیپذیرفت.
فروغی، آنگاه این سخنان را بر زبان میآوَرْد که در گسترهی آفرینش ادبی، ایرج میرزا آشکارا کارآمدی آموزههای فصاحت و بلاغت را نادیده مینهاد. او میگفت: "شاعری طبعِ روان میخواهد؛ نه معانی، نه بیان میخواهد." سخنان ایرج، پایان روندی بود که با پرسش از کارآمدی فصاحت و بلاغت به روش سنتی درگرفته بود. شاید بر پایهی هماین نگرش، فروغی در دیباچهی پیام به فرهنگستان با مرزبندی میان زبان و ادبیات، تنها بر درستیِ استخوانبندی سخن در زبان دست میگذارد، و زیبایی و آرایش ادبی و دلربایی را کنار میگذارد. «جای تردید نیست که تندرستی بر زیبایی و خط و خال مقدم است.» درستی سخن نیز از دید او، بازبستهی فصاحت و بلاغت نبود؛ او نوشتن دستور زبان فارسی را راهنمای درستنویسی یافته بود.
دیدگاه فروغیها در برخورد با انبوه خوانندگان، آغاز چرخش اجتماعی به ادبیات بود. چرخشی که همچنان پیش رفت و با جنبشِ گرداگرد شعرها و دیدگاههای نیما، انبوه خوانندگان را در جایِ آفرینندگان و سازندگان معنای ادبیات به گسترهی آفرینش ادبی فراخواند.
👉تن در دادن به خفتِ ویراستاری
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
📚 فروغی و بازشناسیِ ارزش فصاحت و بلاغت
دنبالهی پارهی نخست👉
فصاحت و بلاغت
نگاه فروغی از آن رو دگرگونه بود که او، فصاحت و بلاغت را به دریافت دوسویهی نویسنده و خواننده، یا گوینده و شنونده در زمینهای بزرگتر برمیگرداند. با افزایش شمارگان روزنامه، خواندن و نوشتن از گردونهی کوچکِ هستهی جامعه به پیرامون گسترش یافت. در این گسترهی بزرگتر با تکاپوی شماری از برگشتگان از فرنگ، ارزشهای نویسندگان سنتی رنگ باخته بود. کتاب و درسنامههای کاربردی در دارالفنون، و شاگردان آنجا، گونهی نوشتاری دیگری را نشان میدادند که در راه ساخته شدن زبان دیگری بود. نویسندگان سنتی، روش آنان را نمیپسندیدند. فروغی روش آنان را چنین پس میزد، میگویند «استقصا و استقرا و غور و تعمق و هر چه ازین الفاظ و عبارات دارید دور بیندازید که لغو است و معنی ندارد و در عالم تمدن ... احدی به انشاء و املاء و فصاحت و بلاغت اهمیتی نمیگذارد» (تربیت، ش۴۰۶، ص۲).
ادبیات سنتی برای نخستینبار با این پرسش دشوار روبهرو شده بود که فصاحت و بلاغت به چه کار میآید؟ نویسندگان سنتی از دادن پاسخی پذیرفتنی به این پرسش ناتوان بودند، و میکوشیدند پرسندگان را با انگِ نادانی و بیسوادی از میدان بهدر کنند. فروغی نوشته است: «در ممالک ما بلاغت و عبارتپردازی را دو سه چیز از نظر انداخته و عزیز مصر کرامت را خوار ساخته، معجز انبیا را از دایره هنر بیرون نموده بلکه حشوی قبیح و زایدی غیر لازم قلم داده.»
سخنان م.ح. فروغی دربارهی ارزش فصاحت و بلاغت به توانایی دانشآموزان و دانشآموختگان آموزشگاههای ایران یا فرنگرفتگان برمیگشت. او میدانست از دانشجویان «علوم دنیایی» نمیتوان خواست که «اول زبان عرب و لغات را تحصیل نموده بعد پی تحصیل علوم یا فنون به خارجه روند، دیر میشود.» پس نمیتوان آنان را برای ندانستن واژگان سنگینِ عربی سرزنش کرد؛ اما بر این گمان بود که ندانستن عربی، به ناتوانی در نگارش فارسی راه میبرد، و کارآمدی آنان را در جای یک آموزگار کم میکند. او راه چاره را در آن میدید که «علوم جدیده در زبان خود ما منتشر شود و تمام دانشها را بخواهیم به همین لسان فارسی عصر و زمان، نقل و ترجمه نماییم»، کاری هم نداشت که چه کسانی باید به فارسی برگردانند. از دید او، بایستهی این کار، پرداختن به «ادبیات فارسی و تحصیل و تکمیل آن» بود (تربیت، ۱۳۲۳، ش۴۱۵). ویژگی فارسی عصر و زمان چه بود؟ این پرسش میتوانست به بازنگری در مرز میان زبان و ادبیات راه برد.
مرز میان فصاحت و سخن درست
محمدعلی فروغی (پسر) در دیباچهی کتاب بدیع با دست گذاشتن بر همآن نگرش سنتی به ادبیات، میان سخن درست و فصاحت و بلاغت مرزبندی میکند. سخن درست میتواند فصیح و بلیغ باشد، اگر بود، آنگاه به قلمرو ادبیات راه مییابد، وگرنه «کلام خالی از فصاحت و بلاغت از حرفهای معمولی است و شان و اهمیتی ندارد.» از دید او، «شناسایی فصاحت و بلاغت به علم معانی و بیان است»، اما چون، «فصحا و بلغا گاهگاه کلام فصیح و بلیغ را به زینتهای دیگر نیز آراستهاند، برای معرفت آن زینتها علم بدیع لازم است.» فروغی نمیگوید جایگاه بدیع، کجا است.
دست نهادن بر سخن درست و فصاحت و بلاغت، اگر بر مرزبندی میان گفتار روزانه و نوشتار استوار باشد، چیزی است؛ وگرنه چگونه میتوان روشنایی گفتار را ویژگی نوشتار ادبی در برابر نوشتار علمی یا رسانهای خواند. روشنی و شیوایی، هم ویژگی نوشتار ادبی و هم ویژگی نوشتار علمی بود. فروغی اما، هنوز دگرسانی نوشتار ادبی و دانشنوشتارها را نمیپذیرفت.
فروغی، آنگاه این سخنان را بر زبان میآوَرْد که در گسترهی آفرینش ادبی، ایرج میرزا آشکارا کارآمدی آموزههای فصاحت و بلاغت را نادیده مینهاد. او میگفت: "شاعری طبعِ روان میخواهد؛ نه معانی، نه بیان میخواهد." سخنان ایرج، پایان روندی بود که با پرسش از کارآمدی فصاحت و بلاغت به روش سنتی درگرفته بود. شاید بر پایهی هماین نگرش، فروغی در دیباچهی پیام به فرهنگستان با مرزبندی میان زبان و ادبیات، تنها بر درستیِ استخوانبندی سخن در زبان دست میگذارد، و زیبایی و آرایش ادبی و دلربایی را کنار میگذارد. «جای تردید نیست که تندرستی بر زیبایی و خط و خال مقدم است.» درستی سخن نیز از دید او، بازبستهی فصاحت و بلاغت نبود؛ او نوشتن دستور زبان فارسی را راهنمای درستنویسی یافته بود.
دیدگاه فروغیها در برخورد با انبوه خوانندگان، آغاز چرخش اجتماعی به ادبیات بود. چرخشی که همچنان پیش رفت و با جنبشِ گرداگرد شعرها و دیدگاههای نیما، انبوه خوانندگان را در جایِ آفرینندگان و سازندگان معنای ادبیات به گسترهی آفرینش ادبی فراخواند.
👉تن در دادن به خفتِ ویراستاری
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
▫️
🖋 دیباچه
(از کتابِ غرائب زمین و عجایب آسمان)
محمد قزوینی
🔻 غرائب زمین و عجایب آسمان و بدایع صنع یزدان زیاده از آن است که در حَیّزِ شمار آید و اندکی از بسیار آن را دراکهء انسان و خرد روشنروان درک کند و شرح نماید.
زهی صانعی مدرک و مفضال و مقدری قادر و متعال که جملهْ نفایسِ صنایع کارگاه هستی و لطایف ظرایف دارالأنشاءِ وجود و عجائبِ اوج و حضیض جهان و غرائب ارض و سموات صحف و اوراق، آیاتِ بیّناتِ کتاب کریم و مصحف مستطاب واجبالتکریم اوست و این همه، ازهارِ نوظهورِ نغز و اثمارِ دلپذیر و مغزهای شیرینِ روحافزا و پوستهای رنگین لعبتزا و جرمهای لامع صیقلی و شاخهای تازهء چمنی و برگهای نازک بستانی و بناتات رنگارنگ بری و طیبات نشاطآور و سبزههای فرحبخش و گلهای شکفتهروی بویا و نوباوگان با طراوت آن مینوست.
در نهاد اقمار و شموس و گوهر انجم و افلاک و پیکر ثابت و سیّار و تارک ستارهء دنبالهدار و اندام شهب و نیازک و اعضاء کائنات جوّ و ارباع ساهره و اقطار اقالیم و اعماق بِحار و اذیل ادویه از سرائر حکمت و نوادر خلقت، آن نهاده که بگفتن و نوشتن در نیاید. ... 🔺
👉فارسینویسی از نگاه قزوینی
👉محمد قزوینی، راهگشای پژوهش نوین
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/
🖋 دیباچه
(از کتابِ غرائب زمین و عجایب آسمان)
محمد قزوینی
🔻 غرائب زمین و عجایب آسمان و بدایع صنع یزدان زیاده از آن است که در حَیّزِ شمار آید و اندکی از بسیار آن را دراکهء انسان و خرد روشنروان درک کند و شرح نماید.
زهی صانعی مدرک و مفضال و مقدری قادر و متعال که جملهْ نفایسِ صنایع کارگاه هستی و لطایف ظرایف دارالأنشاءِ وجود و عجائبِ اوج و حضیض جهان و غرائب ارض و سموات صحف و اوراق، آیاتِ بیّناتِ کتاب کریم و مصحف مستطاب واجبالتکریم اوست و این همه، ازهارِ نوظهورِ نغز و اثمارِ دلپذیر و مغزهای شیرینِ روحافزا و پوستهای رنگین لعبتزا و جرمهای لامع صیقلی و شاخهای تازهء چمنی و برگهای نازک بستانی و بناتات رنگارنگ بری و طیبات نشاطآور و سبزههای فرحبخش و گلهای شکفتهروی بویا و نوباوگان با طراوت آن مینوست.
در نهاد اقمار و شموس و گوهر انجم و افلاک و پیکر ثابت و سیّار و تارک ستارهء دنبالهدار و اندام شهب و نیازک و اعضاء کائنات جوّ و ارباع ساهره و اقطار اقالیم و اعماق بِحار و اذیل ادویه از سرائر حکمت و نوادر خلقت، آن نهاده که بگفتن و نوشتن در نیاید. ... 🔺
👉فارسینویسی از نگاه قزوینی
👉محمد قزوینی، راهگشای پژوهش نوین
● در پویهی زبان فارسی
گزیدهی یادداشتها در فرهنگ، زبان و ادبیات
https://www.tg-me.com/OnPersianLanguage/