تنها خداوند، می تواند حاکم بر سرنوشت همگان باشد. انسان سعی در انجام چنین کاری دارد ولی هر بار شکست می خورد. آرزوی حکومت بر همه، آرزویی زشت و غیر روحانی است. آرزوی بالاتر بودن از دیگران به طور کلی ریشه اصلی تمامی ناراحتی های انسان است. اولین قدم در جهت قرار گرفتن در مسیر سیر و سلوک،کنار گذاشتن آرزوی حکومت بر دیگران است. کنار گذاشتن این آرزو به طور کامل معادل با وارد شدن به مذهب است.
در این صورت انسان درک خواهد کرد که تنها خداوند، نه به عنوان یک شخص، بلکه به صورت یک قانون و اصل بر همه فرمان می راند. براند.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 133
در این صورت انسان درک خواهد کرد که تنها خداوند، نه به عنوان یک شخص، بلکه به صورت یک قانون و اصل بر همه فرمان می راند. براند.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 133
❤5👍4
خداوند رحمت و برکت است. خداوند لطافت است و هر چه انسان لطیف تر و مهربانتر شود، بیشتر در دسترس خداوند قرار میگیرد.
قرار نیست ما با هستی در جنگ و تقابل باشیم، بلکه برعکس باید با هستی دوست و همراه شد. لزومی ندارد که انسان بر طبیعت غلبه کند، بلکه برعکس بهتر است در مقابل طبیعت باز و مفتوح باشد. بهتر است انسان بخشی از طبیعت باشد و از جدایی با طبیعت بپرهیزد.
لطافت باعث میشود انسان آرام آرام منیت خویش را فراموش کند و مرکز منیت انسان در نفس اوست. در صورتی که منیت در انسان وجود نداشته باشد، نفس ناپدید می شود و آنچه باقی می ماند تنها لطافت خواهد بود و بس.
لطافت اکتسابی نیست. تنها راه تجلی لطافت این است که مکر و حیله نفس را بفهمید. پس از درک مکر و حیله، نفس ناپدید خواهد شد و آنچه باقی می ماند تنها لطافت است و بس. لطافت ماهیت طبیعی انسان است ولی نفس آن را پنهان نموده است. تنها باید حجاب نفس به کناری زده شود و ناگهان چشمه لطافت از درون شروع به جوشیدن می کند.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 111 و 112
قرار نیست ما با هستی در جنگ و تقابل باشیم، بلکه برعکس باید با هستی دوست و همراه شد. لزومی ندارد که انسان بر طبیعت غلبه کند، بلکه برعکس بهتر است در مقابل طبیعت باز و مفتوح باشد. بهتر است انسان بخشی از طبیعت باشد و از جدایی با طبیعت بپرهیزد.
لطافت باعث میشود انسان آرام آرام منیت خویش را فراموش کند و مرکز منیت انسان در نفس اوست. در صورتی که منیت در انسان وجود نداشته باشد، نفس ناپدید می شود و آنچه باقی می ماند تنها لطافت خواهد بود و بس.
لطافت اکتسابی نیست. تنها راه تجلی لطافت این است که مکر و حیله نفس را بفهمید. پس از درک مکر و حیله، نفس ناپدید خواهد شد و آنچه باقی می ماند تنها لطافت است و بس. لطافت ماهیت طبیعی انسان است ولی نفس آن را پنهان نموده است. تنها باید حجاب نفس به کناری زده شود و ناگهان چشمه لطافت از درون شروع به جوشیدن می کند.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 111 و 112
❤9👍1
عدم وابستگی
من موافق ترک دنیا نیستم. از آن چه زندگی به شما میبخشد، لذت ببرید، ولی همیشه آزاد و رها باقی بمانید. اگر زمانه تغییر کند و چیز هایی را از دست دهید، اصلا نگران و ناراحت نباشید. اگر در یک قصر مجلل زندگی می کنید، می توانید در کلبه ای هم زندگی کنید... حتی می توانید با همین سرور و شادی، زیر سقف آسمان هم روزگار را سپری کنید.
این آگاهی که انسان نباید به هیچ چیز وابستگی داشته باشد، می تواند زندگی را از شادی و سرور سرشار کند. در این صورت از هر چه در دسترس باشد، نهایت لذت را خواهید برد و آن چه بدان دسترسی دارید، همیشه بیش از چیزی است که انتظارش را داشتید. ذهن همیشه به چیز ها مختلف می چسبد و به همین سبب، از دیدن شادی و سروری که همیشه در دسترس است، عاجز باقی می ماند.
در روزگاران قدیم، راهب ذنی زندگی می کرد که در عین حال یک استاد بود. شبی دزدی به کلبه او وارد شد و پس از اندکی جست و جو متوجه شد چیزی برای دزدیدن وجود ندارد. راهب که بیدار بود، از این که دزد چیزی نیافت ، بسیار ناراحت بود. دزد حداقل چهار پنج کیلومتر راه را از نزدیک ترین شهر تا کلبه راهب پیاده آمده بود، ولی چیزی برای دزدیدن وجود نداشت... راهب فقط یک پتو داشت که روی آن دراز کشیده بود. او بدون این که دزد متوجه شود، پتو را گوشهی کلبه گذاشت، ولی در تاریکی شب، دزد پتو را ندید و راهب مجبور شد از دزد بخواهد که پتو را همراه خود ببرد. او از دزد خواهش کرد پتو را به عنوان هدی های قبول کند تا لااقل دست خالی از پیش او باز نگردد. دزد بسیار شرمگین شد و در حالی که پتو را برداشته بود، فرار کرد...
راهب شعری نوشت، به این مضمون که اگر می توانست، ماه را به دزد می بخشید. آن شب راهب در حالی که هیچ تن پوشی نداشت، برهنه زیر نور ماه نشست و بیش تر از هر زمان دیگری از مهتاب لذت برد. زندگی همیشه در دسترس است؛ حتی بیش از آن چه بتوانید از آن لذت ببرید. شما همیشه بیش از آن چه بتوانید ببخشید، دارید.
اشو
در هوای اشراق
ص 301
من موافق ترک دنیا نیستم. از آن چه زندگی به شما میبخشد، لذت ببرید، ولی همیشه آزاد و رها باقی بمانید. اگر زمانه تغییر کند و چیز هایی را از دست دهید، اصلا نگران و ناراحت نباشید. اگر در یک قصر مجلل زندگی می کنید، می توانید در کلبه ای هم زندگی کنید... حتی می توانید با همین سرور و شادی، زیر سقف آسمان هم روزگار را سپری کنید.
این آگاهی که انسان نباید به هیچ چیز وابستگی داشته باشد، می تواند زندگی را از شادی و سرور سرشار کند. در این صورت از هر چه در دسترس باشد، نهایت لذت را خواهید برد و آن چه بدان دسترسی دارید، همیشه بیش از چیزی است که انتظارش را داشتید. ذهن همیشه به چیز ها مختلف می چسبد و به همین سبب، از دیدن شادی و سروری که همیشه در دسترس است، عاجز باقی می ماند.
در روزگاران قدیم، راهب ذنی زندگی می کرد که در عین حال یک استاد بود. شبی دزدی به کلبه او وارد شد و پس از اندکی جست و جو متوجه شد چیزی برای دزدیدن وجود ندارد. راهب که بیدار بود، از این که دزد چیزی نیافت ، بسیار ناراحت بود. دزد حداقل چهار پنج کیلومتر راه را از نزدیک ترین شهر تا کلبه راهب پیاده آمده بود، ولی چیزی برای دزدیدن وجود نداشت... راهب فقط یک پتو داشت که روی آن دراز کشیده بود. او بدون این که دزد متوجه شود، پتو را گوشهی کلبه گذاشت، ولی در تاریکی شب، دزد پتو را ندید و راهب مجبور شد از دزد بخواهد که پتو را همراه خود ببرد. او از دزد خواهش کرد پتو را به عنوان هدی های قبول کند تا لااقل دست خالی از پیش او باز نگردد. دزد بسیار شرمگین شد و در حالی که پتو را برداشته بود، فرار کرد...
راهب شعری نوشت، به این مضمون که اگر می توانست، ماه را به دزد می بخشید. آن شب راهب در حالی که هیچ تن پوشی نداشت، برهنه زیر نور ماه نشست و بیش تر از هر زمان دیگری از مهتاب لذت برد. زندگی همیشه در دسترس است؛ حتی بیش از آن چه بتوانید از آن لذت ببرید. شما همیشه بیش از آن چه بتوانید ببخشید، دارید.
اشو
در هوای اشراق
ص 301
Telegram
attach 📎
❤5
انسان اهل معرفت و مراقبه، می بخشد و شریک می شود. احتکار نمی کند و خست به خرج نمی دهد. چنین آدمی خود را مالک هیچ چیز نمی پندارد. تو چطور می توانی در این دنیا صاحب چیزی باشی؟ زمانی که تو نبودی، دنیا سر جایش بود. روزی هم می رسد که تو دیگر نخواهی بود، ولی دنیا سر جایش خواهد بود. اگر اهل مراقبه باشی، زندگی تو سراسر بخشش می گردد. تو هر آنچه را که می توانی ببخشی، می بخشی ـ مانند عشق، تفاهم، همدردی، انرژی، ذهن، جان و هر چیز دیگر؛ و از این کار لذت می بری.
هیچ لذتی بیشتر از لذت ناشی از بخشیدن و تقسیم کردن نیست. به همین دلیل است که مردم از دادن هدیه لذت می برند. این کار شادی محض به ارمغان می آورد. وقتی چیزی به کسی هدیه می دهی، حتی اگر از نظر مادی چندان هم با ارزش نباشد، ولی صرفا نفس این عمل خشنودی و رضایت عظیمی به همراه دارد. کسی را در نظر بگیرید که تمام زندگی اش به مثابه هدیه ای است، کسی که تمام لحظات زندگی اش آکنده از بخشش است - چنین کسی در بهشت زندگی میکند.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 101
هیچ لذتی بیشتر از لذت ناشی از بخشیدن و تقسیم کردن نیست. به همین دلیل است که مردم از دادن هدیه لذت می برند. این کار شادی محض به ارمغان می آورد. وقتی چیزی به کسی هدیه می دهی، حتی اگر از نظر مادی چندان هم با ارزش نباشد، ولی صرفا نفس این عمل خشنودی و رضایت عظیمی به همراه دارد. کسی را در نظر بگیرید که تمام زندگی اش به مثابه هدیه ای است، کسی که تمام لحظات زندگی اش آکنده از بخشش است - چنین کسی در بهشت زندگی میکند.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 101
❤9🕊2
شما جهان را آنطور که هست نمی بینید، بلکه طوری جهان را می بینید که ذهنتان به شما دیکته می کند. افراد گوناگون به اشکال مختلفی شرطی شده اند و ذهن کاری نمی کند جز همین شرطی کردن. انسانها با مسائل مختلف مطابق شیوه شرطی شدنشان برخورد می کنند. ما فکر می کنیم که یک نفر بالاتر است، یک نفر دیگر پایین تر؛ زنها از قدرت کمتری برخوردارند و مردها قدرتمندتر هستند، یکی باهوشتر است و دیگری از هوش و ذکاوت کمتری برخوردار است. بشر این تقسیمات را انجام می دهد و همه اینها لایه به لایه روی یکدیگر ذهنیت ما را تشکیل می دهند.
در صورتی که شما قادر نباشید ذهن خود را کنار بگذارید و مستقیماً و با آگاهی خالص به هستی نگرید، هرگز موفق به مشاهده حقیقت نخواهید شد. در این جهان بزرگترین شهامت این است که ذهن کنار گذاشته شود، و شجاعترین فرد کسی است که بتواند بدون مانع ذهن به این جهان بنگرد، درست همان گونه که هست، و این بسیار زیباست و کاملاً متفاوت.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 173 و 174
در صورتی که شما قادر نباشید ذهن خود را کنار بگذارید و مستقیماً و با آگاهی خالص به هستی نگرید، هرگز موفق به مشاهده حقیقت نخواهید شد. در این جهان بزرگترین شهامت این است که ذهن کنار گذاشته شود، و شجاعترین فرد کسی است که بتواند بدون مانع ذهن به این جهان بنگرد، درست همان گونه که هست، و این بسیار زیباست و کاملاً متفاوت.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 173 و 174
❤10👍2
رعایت قانون جبران
دوستان عزیز در مسیر رشد معنوی و بیداری آگاهی، فراموش نکنیم که قانون جبران یکی از ارکان اساسی جهان هستی است. هر نیکی، هر لطف، هر حمایت، چون دانهای در زمین آگاهی کاشته میشود و دیر یا زود به شکلی زیبا به زندگی ما بازمیگردد.
اگر محتوای این مسیر برای دل شما ارزشمند بوده، دعوت میکنم با واریز مبلغی به دلخواه همراهیتان را با این راه نورانی ابراز کنید
6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات
این هدیه کوچک، تنها نشانهایست از عشق تعادل و انرژی مثبتی که در این جریان جاریست.
با مهر و سپاس از حضور دلگرمکنندهتان🌿🌹
دوستان عزیز در مسیر رشد معنوی و بیداری آگاهی، فراموش نکنیم که قانون جبران یکی از ارکان اساسی جهان هستی است. هر نیکی، هر لطف، هر حمایت، چون دانهای در زمین آگاهی کاشته میشود و دیر یا زود به شکلی زیبا به زندگی ما بازمیگردد.
اگر محتوای این مسیر برای دل شما ارزشمند بوده، دعوت میکنم با واریز مبلغی به دلخواه همراهیتان را با این راه نورانی ابراز کنید
6037 6974 9743 0766
حسین اکبرلو
بانک صادرات
این هدیه کوچک، تنها نشانهایست از عشق تعادل و انرژی مثبتی که در این جریان جاریست.
با مهر و سپاس از حضور دلگرمکنندهتان🌿🌹
❤3
عشق، الهی است. اگر چیزی در زمین الهی باشد، آن عشق است و عشق هر چیز دیگری را هم الهی می کند. عشق کیمیای حقیقی زندگی است؛ زیرا هر فلزی را به طلا تبديل می کند. در تمام فرهنگ ها به قصه هایی از این دست بر می خوریم که در آن، کسی قورباغه ای را می بوسد و قورباغه به یک شاهزاده تبدیل می شود. قورباغه که طلسم شده بود، منتظر بود کسی بیاید او را ببوسد. قورباغه منتظر آمدن عشق و دگرگون شدن خود بود.
عشق متحول می کند؛ این پیام تمام آن قصه هاست. قصه ها زیبا هستند؛ نمادین و معنادار. فقط عشق است که حیوان را به انسان تبدیل می کند در غیر این صورت، تفاوتی میان انسان و حیوان نیست. تنها تفاوت ممکن، عشق است. هر چه بیشتر با عشق و به عنوان عشق زندگی کنید، انسانیت بیشتری در شما متولد می شود. سرانجام، زمانی می رسد که فرد به خود عشق تبدیل می شود. آن گاه او فراتر از حیوانات و حتی انسان هاست. او دیگر الهی است. رشد بشری در واقع، رشد عشق است. بدون عشق ما حیوانیم و با عشق انسان هستیم. وقتی عشق حالت طبیعی ما شود، آن گاه الهی می شویم.
اشو
در هوای اشراق
ص 164
عشق متحول می کند؛ این پیام تمام آن قصه هاست. قصه ها زیبا هستند؛ نمادین و معنادار. فقط عشق است که حیوان را به انسان تبدیل می کند در غیر این صورت، تفاوتی میان انسان و حیوان نیست. تنها تفاوت ممکن، عشق است. هر چه بیشتر با عشق و به عنوان عشق زندگی کنید، انسانیت بیشتری در شما متولد می شود. سرانجام، زمانی می رسد که فرد به خود عشق تبدیل می شود. آن گاه او فراتر از حیوانات و حتی انسان هاست. او دیگر الهی است. رشد بشری در واقع، رشد عشق است. بدون عشق ما حیوانیم و با عشق انسان هستیم. وقتی عشق حالت طبیعی ما شود، آن گاه الهی می شویم.
اشو
در هوای اشراق
ص 164
❤10
عشق و مراقبه
عشق می تواند در دو بُعد مختلف وجود داشته باشد: افقی یا عمودی. ما با عشق از نوع افقی آشنا هستیم؛ یعنی عشق در بُعد زمان. در حالی که بعد عمودی نمایانگر وادی ابدیت و جاودانگی است.
اشتياق موجود در قلب، تو، برای تداوم و پایداری نیست، تو دچار سوء تعبیر شده ای. ولی این سوء تعبير تقريباً فراگیر است، زیرا معیار سنجش ما، محدود به بُعد زمان است و در این بُعد تنها دو امکان وجود دارد: هر پدیده ای، یا لحظه ای و گذرا است یا مداوم و پایدار ولی خود تداوم نیز به لحظه های بسیاری است که در کنار یکدیگر قرار گرفته اند و هر کدام شروع و پایانی دارند. بنابراین تداوم، ابدی نیست؛ نمی تواند باشد. هیچ چیز در بعد زمان ابدی نیست. آن چیز که در زمان متولد می شود، محکوم به مرگ در زمان است. اگر آغازی است، حتما پایانی هم هست.
عشق تو نیز دارای شروع است و در لحظه ای خاص از زمان آغاز می شود - پس بنابراین بایستی پایان یابد، حال این پایان می تواند دیرتر یا زودتر به وقوع بپیوندد. اگر سریع پایان یابد، اسم آن را لحظه ای و گذرا می گذاری؛ اگر به پایان رسیدن آن قدری بیشتر به طول بینجامد، آن را پایدار و مداوم تصور می کنی. ولی این تداوم نیز قلب تو را ارضا نمی کند، زیرا قلب در آرزوی چیزی است که به هیچ وجه پایانی بر آن نباشد، چیزی که برای همیشه باشد. این آرزو، در حقیقت آرزوی رسیدن به خداست؛ "خدا" نامی دیگر برای عشق ابدی است
ولی ذهن هیچ چیز از ابدیت نمی داند. قلب در اشتیاق نیل به ابدیت موج می زند؛ اما قلب همیشه توسط ذهن تفسیر و تعبیر می شود. عشقی که ذهن آدمی می شناسد، یا بسیار کوتاه مدت و با قدری طولانی مدت است. ولی حتی اگر عشق مدت بیشتری دوام یابد، ترس از دست رفتن و پایان یافتن این عشق همیشه وجود خواهد داشت؛ این ترس کاملا بجا است، زیرا پایان چنین عشقی، محرز و قطعی است.
قلب صحبت از ابدیت می کند، ولی ذهن آن را تداوم تعبیر می کند. سوء تعمیری که به آن دچار شده ای همین جاست. اشتیاق قلب تو برای طی طریق در بعد عمودی است، یعنی در بُعد مراقبه.
اشتياق، موجود در قلب تو احمقانه نیست؛ مشکل این است که تو آن را اشتباه درک کرده ای. قلب تو در حقیقت به دنبال عشقی است که زاییده مراقبه باشد، نه ایده ذهن؛ این دقیقاً همان عشقی است که من همیشه از آن صحبت می کنم. این همان عشقی است که عیسی مسیح از آن صحبت می کرد. این عشق، الهی است. این عشق، زمینی نیست. عشق زمینی تو نمی تواند الهی باشد. عشق زمینی پدیده ای است مربوط به ذهن، مربوط به بیولوژی، فیزیولوژی و روانشناسی؛ ولی ابدی نیست.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 86 و 87
عشق می تواند در دو بُعد مختلف وجود داشته باشد: افقی یا عمودی. ما با عشق از نوع افقی آشنا هستیم؛ یعنی عشق در بُعد زمان. در حالی که بعد عمودی نمایانگر وادی ابدیت و جاودانگی است.
اشتياق موجود در قلب، تو، برای تداوم و پایداری نیست، تو دچار سوء تعبیر شده ای. ولی این سوء تعبير تقريباً فراگیر است، زیرا معیار سنجش ما، محدود به بُعد زمان است و در این بُعد تنها دو امکان وجود دارد: هر پدیده ای، یا لحظه ای و گذرا است یا مداوم و پایدار ولی خود تداوم نیز به لحظه های بسیاری است که در کنار یکدیگر قرار گرفته اند و هر کدام شروع و پایانی دارند. بنابراین تداوم، ابدی نیست؛ نمی تواند باشد. هیچ چیز در بعد زمان ابدی نیست. آن چیز که در زمان متولد می شود، محکوم به مرگ در زمان است. اگر آغازی است، حتما پایانی هم هست.
عشق تو نیز دارای شروع است و در لحظه ای خاص از زمان آغاز می شود - پس بنابراین بایستی پایان یابد، حال این پایان می تواند دیرتر یا زودتر به وقوع بپیوندد. اگر سریع پایان یابد، اسم آن را لحظه ای و گذرا می گذاری؛ اگر به پایان رسیدن آن قدری بیشتر به طول بینجامد، آن را پایدار و مداوم تصور می کنی. ولی این تداوم نیز قلب تو را ارضا نمی کند، زیرا قلب در آرزوی چیزی است که به هیچ وجه پایانی بر آن نباشد، چیزی که برای همیشه باشد. این آرزو، در حقیقت آرزوی رسیدن به خداست؛ "خدا" نامی دیگر برای عشق ابدی است
ولی ذهن هیچ چیز از ابدیت نمی داند. قلب در اشتیاق نیل به ابدیت موج می زند؛ اما قلب همیشه توسط ذهن تفسیر و تعبیر می شود. عشقی که ذهن آدمی می شناسد، یا بسیار کوتاه مدت و با قدری طولانی مدت است. ولی حتی اگر عشق مدت بیشتری دوام یابد، ترس از دست رفتن و پایان یافتن این عشق همیشه وجود خواهد داشت؛ این ترس کاملا بجا است، زیرا پایان چنین عشقی، محرز و قطعی است.
قلب صحبت از ابدیت می کند، ولی ذهن آن را تداوم تعبیر می کند. سوء تعمیری که به آن دچار شده ای همین جاست. اشتیاق قلب تو برای طی طریق در بعد عمودی است، یعنی در بُعد مراقبه.
اشتياق، موجود در قلب تو احمقانه نیست؛ مشکل این است که تو آن را اشتباه درک کرده ای. قلب تو در حقیقت به دنبال عشقی است که زاییده مراقبه باشد، نه ایده ذهن؛ این دقیقاً همان عشقی است که من همیشه از آن صحبت می کنم. این همان عشقی است که عیسی مسیح از آن صحبت می کرد. این عشق، الهی است. این عشق، زمینی نیست. عشق زمینی تو نمی تواند الهی باشد. عشق زمینی پدیده ای است مربوط به ذهن، مربوط به بیولوژی، فیزیولوژی و روانشناسی؛ ولی ابدی نیست.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 86 و 87
Telegram
attach 📎
❤8
جامعه به انسان ذهن می بخشد و ذهن ها با هم متفاوت هستند
زیرا جوامع مختلف برای اهداف و مقاصد متفاوتی آن را تربیت کرده اند
زیرا جوامع مختلف برای اهداف و مقاصد متفاوتی آن را تربیت کرده اند
❤3
تمامی قدرت ها از آن خداوند است. زندگی از آن اوست. اوست که درون شما می دمد. اوست که خون را درون رگ ها شما به جریان وامی دارد. او است که در قلب شما می تپد. او همه چیز در همه کس است. ولی ما پدیده ای غیر واقعی خلق کرده ایم، خطرناک ترین دروغ که همانا نفس است. ما وانمود می کنیم که «قدرت از آن من است و من قدرتمند هستم.» این تفکر که «من قدرتمند هستم» ارتباط شما را با مبدأ و كل قطع می کند.
یک سالک باید این گونه اعتقاد داشته باشد که «من نیستم، اصلاً منى وجود ندارد. بنابراین من چگونه می توانم قدرتمند باشم؟ من هیچ هستم؛ تنها وسیله ای در دستان قدرتی ناشناخته به نام خداوند.» دانستن و درک این نکته که «من تنها وسیله ای هستم تحت ارادۂ قدرت بی نهایتی که از درون من جریان می یابد»، سیر و سلوک حقیقی است. تشرف واقعی این است که دیگر منی وجود نداشته باشد و آن چه باقی می ماند تنها خدا باشد و بس.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 135
یک سالک باید این گونه اعتقاد داشته باشد که «من نیستم، اصلاً منى وجود ندارد. بنابراین من چگونه می توانم قدرتمند باشم؟ من هیچ هستم؛ تنها وسیله ای در دستان قدرتی ناشناخته به نام خداوند.» دانستن و درک این نکته که «من تنها وسیله ای هستم تحت ارادۂ قدرت بی نهایتی که از درون من جریان می یابد»، سیر و سلوک حقیقی است. تشرف واقعی این است که دیگر منی وجود نداشته باشد و آن چه باقی می ماند تنها خدا باشد و بس.
اشو
عشق، رقص زندگی
ص 135
❤10👍1
انسان آگاه از ذهن و احساساتش به عنوان ابزاری برای تجربه زندگی استفاده میکند نه اینکه توسط آنها کنترل شود
او در هر شرایطی از دیدی بی طرف و روشن به جهان نگاه میکند و از قضاوت و واکنشهای خودکار دوری میکند
او در هر شرایطی از دیدی بی طرف و روشن به جهان نگاه میکند و از قضاوت و واکنشهای خودکار دوری میکند
❤9
تمامی ابزارهایی که صنعت و فن آوری امروزی برای شما مهیا کرده، در اختیارتان است. فردا چه چیزی به دست می آورید که امروز آن را ندارید؟
آینده در تغییر است و این تغییر باعث ناامیدی می شود. دنیا تا به حال با امید زندگی کرده، ولی ناگهان امید در حال ناپدید شدن است و ناامیدی جای آن را گرفته. آشوبی که در آگاهی انسان به پا شده، بسیار مهم است. با این وضعیت یا بشریت از صفحه روزگار محو خواهد شد یا با وجودی جدید، دوباره متولد می شود. کار من تولدی دوباره دادن به آگاهی انسان است. دنيا ما را مردود کرده است. دیگر دنیای مادی به انتهای خود رسیده و باید در جست و جوی دنیای معنوی بود.
زمان، دیگر معنای خود را از دست داده است و باید به دنبال جاودانگی بود. تمامی آرزوهای ممکن بشر، به واقعیت پیوسته است و آنها دیگر او را راضی نمی کنند. حال، انسان به ناخشنودی واقعی رسیده و این ناخشنودی موهبتی بزرگ است.
اشو
در هوای اشراق
ص 256
آینده در تغییر است و این تغییر باعث ناامیدی می شود. دنیا تا به حال با امید زندگی کرده، ولی ناگهان امید در حال ناپدید شدن است و ناامیدی جای آن را گرفته. آشوبی که در آگاهی انسان به پا شده، بسیار مهم است. با این وضعیت یا بشریت از صفحه روزگار محو خواهد شد یا با وجودی جدید، دوباره متولد می شود. کار من تولدی دوباره دادن به آگاهی انسان است. دنيا ما را مردود کرده است. دیگر دنیای مادی به انتهای خود رسیده و باید در جست و جوی دنیای معنوی بود.
زمان، دیگر معنای خود را از دست داده است و باید به دنبال جاودانگی بود. تمامی آرزوهای ممکن بشر، به واقعیت پیوسته است و آنها دیگر او را راضی نمی کنند. حال، انسان به ناخشنودی واقعی رسیده و این ناخشنودی موهبتی بزرگ است.
اشو
در هوای اشراق
ص 256
❤5
اشو
رعایت قانون جبران دوستان عزیز در مسیر رشد معنوی و بیداری آگاهی، فراموش نکنیم که قانون جبران یکی از ارکان اساسی جهان هستی است. هر نیکی، هر لطف، هر حمایت، چون دانهای در زمین آگاهی کاشته میشود و دیر یا زود به شکلی زیبا به زندگی ما بازمیگردد. اگر محتوای این…
سلام دوستان عزیزم در صورت توانایی از کانال حمایت بکنید🌹
🕊2
روشن شدگی: آغازی بدون پایان
مراقبه رفتن به درون است. و سفری که می کنید، بی پایان است: بـه ایـن مفهوم که دروازه ای به روی شما باز و بازتر می شود، تا آن که خود دروازه به جهان هستی تبدیل می شود. مراقبه گل میکند و گل میکند، تا آنکه شکوفایی آن کیهان را در برمی گیرد. سفر بی پایان است: آغاز می شود، اما هیچگاه پایان نمی پذیرد.
روشن شدگی درجه بندی ندارد. همین که رخ داد، رخ داده است. درست مانند پریدن به اقیانوسی از احساس است. شما می پرید و چون قطره ای که به اقیانوس می چکد، با آن یکی می شوید. اما این به معنای آن نیست که سراپای اقیانوس را شناخته اید.
لحظه کامل است: لحظه فرو افتادن نفس ـ لحظه از میان رفتن «من»، دم بی منیتی - دمی کامل و فراگیر. تا جایی که به شما بستگی پیدا میکند، این دم کامل است؛ اما تا جایی که به اقیانوس برمی گردد، تا جایی که خداوند در نگر باشد، این دم تنها یک آغاز است، آغازی که بر آن پایانی نیست.
چیزی هست که بایست به یادش سپاریم: این که نادانی بی آغاز است، اما پایانی دارد. نمی توانید دریابید که نادانی تان از چه زمانی آغـاز شـده است؛ همیشه آن را در کنار خود و خود را در میان آن می یابید. زمـان آغازش را هرگز نخواهید یافت چراکه آغازی ندارد.
نادانستگی آغاز ندارد، اما پایان می یابد. روشن شدگی آغاز دارد، اما هیچگاه پایان نمی یابد. و هر دوی اینها یکی می شوند؛ آنها یکی هستند. آغاز روشن شدگی و پایان نادانی یک نقطه است. نقطه ای یگانه؛ نقطه ای خطرناک که دو چهره دارد: چهره ای رو به نادانی بی آغاز، و چهره ای رو به روشن شدگی بی پایان.
بدین گونه، به روشن شدگی می رسید، اما هنوز بسیار مانده که به آن برسید. به آن می رسید، به درون آن می چکید، با آن یکی می شوید، اما هنوز ناشناخته ای بیکران باقی مانده است. و ایـن مـوضوع زیبایی آن است، راز آن است.
چنانچه هنگام روشن شدگی همه چیز دانسته می شد، دیگر رازی در میان نمی بود. با شناخته شدن همه چیز، کل موضوع زشت می شد. آنگاه دیگر رازی یافت نمی شد و همه چیز چهره ای مرده پیدا می کرد. بنابراین، روشـن شـدگی «دانستن» در این مفهوم نیست، دانستنی آمیخته با خودکشی نیست؛ دانستنی است بدین مفهوم که به رازهـای بـزرگ تری گشوده می گردید. بنابراین، «دانستن» بـه معنای آن است که شما راز را شناخته و از آن آگاه شده اید. این گونه نیست که آن را حل کرده باشید؛ اینگونه نیست که فرمولی ریاضی در کار بوده باشد و اکنون همه چیز به کمک آن دریافته شده باشد. نه، شناخت روشن شدگی به معنای آن است که شما به نقطه ای رسیده اید که در آنجا راز به مطلق تبدیل شده است. دانسته اید که این راز مطلق است؛ آن را چون یک راز دانسته اید، اما این راز اکنون چنان رازآمیز شده است که نمی توانید بـه حـل آن امیدی داشته باشید. اینک از هر امیدی دست می شوید.
اما این به معنای نومیدی و از دست دادن امید نیست؛ تنها به معنای درک طبیعت راز است. راز بـه گونه ای است کـه حـل شـدنی نیست؛ به گونه ای است که هر تلاشی برای گشودن آن، کار بی معنایی است. به گونه ای است که بی معنی است بکوشید آن را از راه خرد واگشایید. شما به نهایت اندیشه خود رسیده اید. اکنون دیگر به هیچ رو اندیشه ای در کار نیست، و دانستن آغاز می شود.
اشو
مراقبه: هنر وجد و سرور
ص 161 و 162 و 163
مراقبه رفتن به درون است. و سفری که می کنید، بی پایان است: بـه ایـن مفهوم که دروازه ای به روی شما باز و بازتر می شود، تا آن که خود دروازه به جهان هستی تبدیل می شود. مراقبه گل میکند و گل میکند، تا آنکه شکوفایی آن کیهان را در برمی گیرد. سفر بی پایان است: آغاز می شود، اما هیچگاه پایان نمی پذیرد.
روشن شدگی درجه بندی ندارد. همین که رخ داد، رخ داده است. درست مانند پریدن به اقیانوسی از احساس است. شما می پرید و چون قطره ای که به اقیانوس می چکد، با آن یکی می شوید. اما این به معنای آن نیست که سراپای اقیانوس را شناخته اید.
لحظه کامل است: لحظه فرو افتادن نفس ـ لحظه از میان رفتن «من»، دم بی منیتی - دمی کامل و فراگیر. تا جایی که به شما بستگی پیدا میکند، این دم کامل است؛ اما تا جایی که به اقیانوس برمی گردد، تا جایی که خداوند در نگر باشد، این دم تنها یک آغاز است، آغازی که بر آن پایانی نیست.
چیزی هست که بایست به یادش سپاریم: این که نادانی بی آغاز است، اما پایانی دارد. نمی توانید دریابید که نادانی تان از چه زمانی آغـاز شـده است؛ همیشه آن را در کنار خود و خود را در میان آن می یابید. زمـان آغازش را هرگز نخواهید یافت چراکه آغازی ندارد.
نادانستگی آغاز ندارد، اما پایان می یابد. روشن شدگی آغاز دارد، اما هیچگاه پایان نمی یابد. و هر دوی اینها یکی می شوند؛ آنها یکی هستند. آغاز روشن شدگی و پایان نادانی یک نقطه است. نقطه ای یگانه؛ نقطه ای خطرناک که دو چهره دارد: چهره ای رو به نادانی بی آغاز، و چهره ای رو به روشن شدگی بی پایان.
بدین گونه، به روشن شدگی می رسید، اما هنوز بسیار مانده که به آن برسید. به آن می رسید، به درون آن می چکید، با آن یکی می شوید، اما هنوز ناشناخته ای بیکران باقی مانده است. و ایـن مـوضوع زیبایی آن است، راز آن است.
چنانچه هنگام روشن شدگی همه چیز دانسته می شد، دیگر رازی در میان نمی بود. با شناخته شدن همه چیز، کل موضوع زشت می شد. آنگاه دیگر رازی یافت نمی شد و همه چیز چهره ای مرده پیدا می کرد. بنابراین، روشـن شـدگی «دانستن» در این مفهوم نیست، دانستنی آمیخته با خودکشی نیست؛ دانستنی است بدین مفهوم که به رازهـای بـزرگ تری گشوده می گردید. بنابراین، «دانستن» بـه معنای آن است که شما راز را شناخته و از آن آگاه شده اید. این گونه نیست که آن را حل کرده باشید؛ اینگونه نیست که فرمولی ریاضی در کار بوده باشد و اکنون همه چیز به کمک آن دریافته شده باشد. نه، شناخت روشن شدگی به معنای آن است که شما به نقطه ای رسیده اید که در آنجا راز به مطلق تبدیل شده است. دانسته اید که این راز مطلق است؛ آن را چون یک راز دانسته اید، اما این راز اکنون چنان رازآمیز شده است که نمی توانید بـه حـل آن امیدی داشته باشید. اینک از هر امیدی دست می شوید.
اما این به معنای نومیدی و از دست دادن امید نیست؛ تنها به معنای درک طبیعت راز است. راز بـه گونه ای است کـه حـل شـدنی نیست؛ به گونه ای است که هر تلاشی برای گشودن آن، کار بی معنایی است. به گونه ای است که بی معنی است بکوشید آن را از راه خرد واگشایید. شما به نهایت اندیشه خود رسیده اید. اکنون دیگر به هیچ رو اندیشه ای در کار نیست، و دانستن آغاز می شود.
اشو
مراقبه: هنر وجد و سرور
ص 161 و 162 و 163
Telegram
attach 📎
❤3👍2
خلاق کسی است که چیزی از ناشناخته را با خود به دنیای شناخته به ارمغان بیاورد ـ چیزی از خـداونـد به این دنیا کسی که خداوند پیامش را از طریق او بـه گـوش دیگران می رساند؛ کسی که به نی توخالی مبدل می شود تا خداوند به درونش بدمد. چطور می توان به نی توخالی مبدل شد؟ اگر ذهن بیش از حد تو را اشغال کرده باشد، تو نمی توانی به نی تو خالی مبدل شوی. و خلاقیت از آن خالق است؛ از تو یا از سوی تو نیست. تو که محو شدی، خلاقیت رخ می نماید ـ و آن وقتی است که خالق تو را مسخر خویش می سازد.
آفرینشگران واقعی این را خوب می دانند که خود خالق نیستند، بلکه وسیله اند، رابط عالم غیب اند.
تفاوت بین اهل فن و آفرینشگر را به یاد بیاور. اهل فن فقط می داند چطور کاری را انجام دهد. او شاید طرز کار را خوب بداند، اما از هیچ بینشی برخوردار نیست. خلاق فردی است صاحب بینش و درک، که قادر به دیدن چیزهایی است که هرگز هیچکس ندیده است؛ او می تواند چیزهایی را مشاهده کند که هیچ چشمی تا کنون قادر به دیدنش نبوده است، می تواند چیزهایی را بشنود که تا به حال کسی به گوش نشنیده است. بعد خلاقیت دست به کار می شود.
اشو
خلاقیت
ص 189 و 190
آفرینشگران واقعی این را خوب می دانند که خود خالق نیستند، بلکه وسیله اند، رابط عالم غیب اند.
تفاوت بین اهل فن و آفرینشگر را به یاد بیاور. اهل فن فقط می داند چطور کاری را انجام دهد. او شاید طرز کار را خوب بداند، اما از هیچ بینشی برخوردار نیست. خلاق فردی است صاحب بینش و درک، که قادر به دیدن چیزهایی است که هرگز هیچکس ندیده است؛ او می تواند چیزهایی را مشاهده کند که هیچ چشمی تا کنون قادر به دیدنش نبوده است، می تواند چیزهایی را بشنود که تا به حال کسی به گوش نشنیده است. بعد خلاقیت دست به کار می شود.
اشو
خلاقیت
ص 189 و 190
❤6👍1
