1) از مشهورترین گزینگویههای آرتور سی کلارک این است که: «دو احتمال دارد؛ یا در جهان تنهاییم یا نیستیم. هر دو احتمال به یک اندازه ترسناک است.»
2) مطمئنم عبارتِ «معادلهی درِیک» (Drake equation) به گوشِ اکثرِ ما خورده؛ همان که میگوید اگر ستارگان با فلان سرعت در کهکشان پدید بیایند و فلان نسبتشان سیارهدار باشند و میانگینِ سیاراتِ حیاتپرور فلانقدر باشد و این سیاراتِ حیاتپرور به فلان نسبت صاحبِ حیاتِ هوشمند شوند و غیره و غیره، در نتیجه فلان تعداد تمدنِ هوشمند در کهکشانِ ما خواهد بود. مشکلِ این معادله این است که تقریباً همه چیزش تخمینی است؛ در پژوهشهای مختلف در بابِ سرعتِ ستارهزایی در کهکشانمان به نتایجِ گوناگونی رسیدهاند، مسائلی هم مثلِ نسبتِ ستارگانِ سیارهدار به کلِ ستارهها تازه در آغازِ راه است و هر تخمینی بیشک به پرت و پلا پهلو میزند... چه برسد به بهدستآوردنِ نسبتِ سیاراتِ حیاتپرور به کلِ سیارات. معادلهی دریک خیالانگیز است و زیباست؛ همین و بس.
3) خیلیها به وجودِ حیاتِ هوشمند در کیهان خوشبیناند. تعدادِ ستارهها را (بهدرستی) آنقدر زیاد میدانند که به نظرشان بعید است گُلهبهگُله در کهکشانِ ما تمدن شکل نگرفته باشد؛ خصوصاً از این حیث که به نظر میآید شکلگیریِ خودِ حیات، حتا در دشوارترین وضعیتها، چندان هم سخت نیست. گویا روی زمینِ خودِ ما دویست میلیون سال پس از شکلگیریاش آبِ مایع جمع شده و حدودِ صد میلیون سال بعدش احتمالاً اولین اَشکالِ حیات پدید آمده. این ارقام در برابرِ عمرِ جهان چیزی نیست. در مقیاسِ کیهانی، تقریباً بلافاصله پس از شکلگیریِ زمین حیات هم پدیدار شده.
4) من اینقدر خوشبین نیستم. شکلگیریِ حیات آسان است؛ ولی بقایش به مویی بسته است. از طرفِ دیگر، پیچیدهشدنِ اشکالِ حیات (مثلاً از تکیاختهای به پریاختهای و غیره) هم محتاجِ عواملی است که من (بدبینانه) بعید میدانم در همهجا فراهم باشد. بیخود نیست که تقریباً چهار میلیارد سال طول کشید تا حیاتِ پریاختهای در زمین شکل بگیرد.
عواملِ بدبینیِ من نکاتی هستند که فقدانشان باعث میشود شکلگیری یا شکوفاییِ حیات به معرضِ خطر بیفتد، افتادنی. به تصورِ من، تعدادِ این عوامل آنقدر زیاد است که بعید است تعدادِ هوشمندانِ صاحبْتمدن در هر کهکشان چندان زیاد باشد.
مثال بزنم از عواملِ بدبینیام: حضورِ سیارهی مشتری در این فاصلهی مناسب از زمین و خورشید از مهمترین عواملِ شکوفاییِ حیات بر زمین است، چون با گرانشِ هیولاییاش شهابوارها و سیارکها و دنبالهدارها را جاروب میکند و نمیگذارد این سنگهای پراکنده به تعدادِ بالا واردِ فضای داخلیِ منظومهی شمسی بشوند. طبقِ برخی تخمینها هر شصت و اَندی میلیون سال یک سیارکِ خطرناک (در حد و اندازههای سیارکِ دایناسورکُشِ مشهور) به زمین میخورَد. اگر مشتری نبود شاید این رقم به چندمیلیون سالِ ناقابل میرسید.
مثالِ بعدی: جایگاهِ منظومهی ما در کهکشان نباید به مرکزِ کهکشان نزدیک باشد که مملو از پرتوهای خطرناکِ سیاهچالهی مرکزی است و نباید بیش از حد به طوقهی کهکشان نزدیک باشد که فلزها در آن اندکاند (در ستارهشناسی، هر عنصری بهجز هیدروژن و هلیوم «فلز» نامیده میشود).
مثالهای بعدی: میزانِ اکسیژن و گوگرد و بعضی عناصرِ دیگر باید کافی باشد، سیارهی حیاتپرور بهتر است قمرِ بزرگی داشته باشد (که گویا پدیدهی نادری است)، سیاره باید تکتونیک داشته باشد (حرکتِ صفحاتِ قارهای)، فرگشت در زمانِ مناسبی واردِ عمل شود تا موجوداتِ هوشمندِ ابزارساز پدید بیایند و این ابزارسازی به فناوری و تمدن ختم شود، باید مغناطسپهر یا میدانِ مغناطیسیِ مناسبی گرداگردِ سیاره باشد، مدارش کمابیش ثابت باشد (مثلاً منظومهی میزبان چندستارهای نباشد)، در چندمیلیارد سالی که طول میکشد تا حیاتِ هوشمند شکل بگیرد (بهویژه در زمانِ ظهورِ حیاتِ هوشمند) اَبَرنواختری در نزدیکیِ منظومه رخ ندهد و ستارهی بزرگِ دیگری از کنارش نگذرد (کلاً خطراتِ فرامنظومهای در کار نباشد). ستاره هم باید عمرِ مناسبی داشته باشد (ستارههای سنگین که زودتر میمیرند فرصتِ حیاتپروری ندارند و ستارههای کوچک کمربندِ حیاتِ بسیار باریکی دارند و سیارهی زمینسانِ احتمالی آنقدر به ستارهاش نزدیک است که پرتوهای زیانبارش حیاتکُش میشود). در نهایت تبدیلِ حیاتِ پریاختهای به حیاتِ هوشمند هم به عواملی یکسره متفاوت بستگی دارد (که به تصورِ من بسیار نادر است).
اینها فقط بخشی از عوامل بود که به ذهنِ منِ کمسواد رسید.
دو نکتهی آخر: آ) میدانم که نظریهی «زمینِ نادر» (Rare Earth) مخالفانی دارد. به مخالفتها هم بعداً اشاره میکنم. ب) برگردیم به سراغِ حرفِ کلارک: گمان کنم ما نه بیکس و تنها هستیم، نه در محلهی شلوغی زندگی میکنیم. احتمالاً فقط باید دربهدر به دنبالِ موجودی دیگر بگردیم.
@PersianSFF
2) مطمئنم عبارتِ «معادلهی درِیک» (Drake equation) به گوشِ اکثرِ ما خورده؛ همان که میگوید اگر ستارگان با فلان سرعت در کهکشان پدید بیایند و فلان نسبتشان سیارهدار باشند و میانگینِ سیاراتِ حیاتپرور فلانقدر باشد و این سیاراتِ حیاتپرور به فلان نسبت صاحبِ حیاتِ هوشمند شوند و غیره و غیره، در نتیجه فلان تعداد تمدنِ هوشمند در کهکشانِ ما خواهد بود. مشکلِ این معادله این است که تقریباً همه چیزش تخمینی است؛ در پژوهشهای مختلف در بابِ سرعتِ ستارهزایی در کهکشانمان به نتایجِ گوناگونی رسیدهاند، مسائلی هم مثلِ نسبتِ ستارگانِ سیارهدار به کلِ ستارهها تازه در آغازِ راه است و هر تخمینی بیشک به پرت و پلا پهلو میزند... چه برسد به بهدستآوردنِ نسبتِ سیاراتِ حیاتپرور به کلِ سیارات. معادلهی دریک خیالانگیز است و زیباست؛ همین و بس.
3) خیلیها به وجودِ حیاتِ هوشمند در کیهان خوشبیناند. تعدادِ ستارهها را (بهدرستی) آنقدر زیاد میدانند که به نظرشان بعید است گُلهبهگُله در کهکشانِ ما تمدن شکل نگرفته باشد؛ خصوصاً از این حیث که به نظر میآید شکلگیریِ خودِ حیات، حتا در دشوارترین وضعیتها، چندان هم سخت نیست. گویا روی زمینِ خودِ ما دویست میلیون سال پس از شکلگیریاش آبِ مایع جمع شده و حدودِ صد میلیون سال بعدش احتمالاً اولین اَشکالِ حیات پدید آمده. این ارقام در برابرِ عمرِ جهان چیزی نیست. در مقیاسِ کیهانی، تقریباً بلافاصله پس از شکلگیریِ زمین حیات هم پدیدار شده.
4) من اینقدر خوشبین نیستم. شکلگیریِ حیات آسان است؛ ولی بقایش به مویی بسته است. از طرفِ دیگر، پیچیدهشدنِ اشکالِ حیات (مثلاً از تکیاختهای به پریاختهای و غیره) هم محتاجِ عواملی است که من (بدبینانه) بعید میدانم در همهجا فراهم باشد. بیخود نیست که تقریباً چهار میلیارد سال طول کشید تا حیاتِ پریاختهای در زمین شکل بگیرد.
عواملِ بدبینیِ من نکاتی هستند که فقدانشان باعث میشود شکلگیری یا شکوفاییِ حیات به معرضِ خطر بیفتد، افتادنی. به تصورِ من، تعدادِ این عوامل آنقدر زیاد است که بعید است تعدادِ هوشمندانِ صاحبْتمدن در هر کهکشان چندان زیاد باشد.
مثال بزنم از عواملِ بدبینیام: حضورِ سیارهی مشتری در این فاصلهی مناسب از زمین و خورشید از مهمترین عواملِ شکوفاییِ حیات بر زمین است، چون با گرانشِ هیولاییاش شهابوارها و سیارکها و دنبالهدارها را جاروب میکند و نمیگذارد این سنگهای پراکنده به تعدادِ بالا واردِ فضای داخلیِ منظومهی شمسی بشوند. طبقِ برخی تخمینها هر شصت و اَندی میلیون سال یک سیارکِ خطرناک (در حد و اندازههای سیارکِ دایناسورکُشِ مشهور) به زمین میخورَد. اگر مشتری نبود شاید این رقم به چندمیلیون سالِ ناقابل میرسید.
مثالِ بعدی: جایگاهِ منظومهی ما در کهکشان نباید به مرکزِ کهکشان نزدیک باشد که مملو از پرتوهای خطرناکِ سیاهچالهی مرکزی است و نباید بیش از حد به طوقهی کهکشان نزدیک باشد که فلزها در آن اندکاند (در ستارهشناسی، هر عنصری بهجز هیدروژن و هلیوم «فلز» نامیده میشود).
مثالهای بعدی: میزانِ اکسیژن و گوگرد و بعضی عناصرِ دیگر باید کافی باشد، سیارهی حیاتپرور بهتر است قمرِ بزرگی داشته باشد (که گویا پدیدهی نادری است)، سیاره باید تکتونیک داشته باشد (حرکتِ صفحاتِ قارهای)، فرگشت در زمانِ مناسبی واردِ عمل شود تا موجوداتِ هوشمندِ ابزارساز پدید بیایند و این ابزارسازی به فناوری و تمدن ختم شود، باید مغناطسپهر یا میدانِ مغناطیسیِ مناسبی گرداگردِ سیاره باشد، مدارش کمابیش ثابت باشد (مثلاً منظومهی میزبان چندستارهای نباشد)، در چندمیلیارد سالی که طول میکشد تا حیاتِ هوشمند شکل بگیرد (بهویژه در زمانِ ظهورِ حیاتِ هوشمند) اَبَرنواختری در نزدیکیِ منظومه رخ ندهد و ستارهی بزرگِ دیگری از کنارش نگذرد (کلاً خطراتِ فرامنظومهای در کار نباشد). ستاره هم باید عمرِ مناسبی داشته باشد (ستارههای سنگین که زودتر میمیرند فرصتِ حیاتپروری ندارند و ستارههای کوچک کمربندِ حیاتِ بسیار باریکی دارند و سیارهی زمینسانِ احتمالی آنقدر به ستارهاش نزدیک است که پرتوهای زیانبارش حیاتکُش میشود). در نهایت تبدیلِ حیاتِ پریاختهای به حیاتِ هوشمند هم به عواملی یکسره متفاوت بستگی دارد (که به تصورِ من بسیار نادر است).
اینها فقط بخشی از عوامل بود که به ذهنِ منِ کمسواد رسید.
دو نکتهی آخر: آ) میدانم که نظریهی «زمینِ نادر» (Rare Earth) مخالفانی دارد. به مخالفتها هم بعداً اشاره میکنم. ب) برگردیم به سراغِ حرفِ کلارک: گمان کنم ما نه بیکس و تنها هستیم، نه در محلهی شلوغی زندگی میکنیم. احتمالاً فقط باید دربهدر به دنبالِ موجودی دیگر بگردیم.
@PersianSFF
یووال نوح هراری:
علمیتخیلی مهمترین ژانرِ ادبی است
منبع: https://www.wired.com/2018/09/geeks-guide-yuval-noah-harari
ترجمهی حسین شهرابی
یووال نوح هراری، نویسندهی کتابهای پرفروشی مثلِ انسانِ خردمند و انسان خداگونه از طرفدارانِ پروپاقرصِ ادبیاتِ علمیتخیلی است و در کتابِ جدیدش، یعنی 21 درس برای سدهی بیستویکم، یک فصل را به این ژانر اختصاص داده.
هراری در قسمتِ 325 از پادکستِ راهنمای کهکشان برای گیگها (www.geeksguideshow.com) میگوید: «امروزهروز علمیتخیلی مهمترین ژانرِ هنری است. علمیتخیلی به درکِ عمومِ مردم از اموری مثلِ هوشِ مصنوعی و زیستفناوری شکل میدهد؛ یعنی دو مسئلهای که بیش از هر چیزِ دیگری در دهههای آینده جامعه و زندگیِ ما را تغییر خواهد داد.»
از آنجا که علمیتخیلی نقشی مهم در شکلدهی به افکارِ عمومی دارد، هراری دوست دارد که این ژانر بیشتر با مشکلاتی واقعگرایانه سر و کله بزند، مثلاً این مسئله که هوشِ مصنوعی «طبقهای بیمصرف» از کارگران خلق خواهد کرد. «اگر واقعاً بخواهی عمومِ مردم را از چنین مشکلاتی آگاه کنی، یک فیلمِ علمیتخیلیِ خوب احتمالاً از یک یا حتا صد مقاله در نشریهی ساینس و نیچر بیشتر میارزد... یا اصلاً تو بگو صد تا مقاله در نیویورک تایمز [که خوانندههای عمومیِ بیشتری دارد].»
اما به تصورِ او خیلی از آثارِ علمیتخیلی به احتمالاتی میپردازند که زیادهازحد خیالپردازانه یا عجیبغریب هستند. هراری میگوید: «در اغلبِ کتابها و فیلمهای علمیتخیلی که دربارهی هوش مصنوعی هستند پیرنگِ اصلی به لحظهای میپردازد که رایانه یا روبوت به خودآگاهی میرسد و از آن به بعد احساسات دارد. به نظرِ من، این وضعیت توجهِ عموم [مخاطبان] را را از مشکلاتِ واقعاً مهم و واقعبینانه دور میکند و به مسائلی معطوف میکند که بعید است به این زودیها اتفاق بیفتند.»
این درست که هوش مصنوعی و زیستفناوری از خطیرترین مسائلِ پیشِ روی بشر هستند، اما هراری میگوید که روی رادارِ سیاستمدارها این دو مسئله صرفاً دو نقطهی چشمکزنِ بیاهمیتاند. به گمانِ او، نویسندهها و فیلمسازهای علمیتخیلی باید به هر وسیلهای که میتوانند این وضعیت را تغییر بدهند. میگوید: «فناوری قطعاً سرنوشتِ ما نیست. هنوز هم دیر نشده؛ میتوانیم دستبهکار بشویم و برای این فناوریها مقررات وضع کنیم تا از بدترین احتمالات جلوگیری کنیم و از این فناوریها خوب استفاده کنیم.»
گفتوگوی کاملِ نوح هراری را از این نشانی بگیرید و بشنوید (به زبان انگلیسی): www.wired.com/wp-content/uploads/2018/09/geeksguide325final.mp3
سایتِ wired.com گزیدهای از این گفتوگو را منتشر کرده که ترجمهاش را در ادامه آوردهام.
نظرِ نوح هراری دربارهی اتوماسیون :
مگر آدم چند بار میتواند در طولِ زندگیاش خودش را از نو بسازد؟ تازه [در آینده] عمرت احتمالاً طولانیتر هم خواهد بود و سالهای کارکردنت هم بیشتر. یعنی میتوانی چهار بار، پنج بار، شش بار در زندگیات خودت را از نو بسازی؟ واقعاً [فرایندی] اضطرابآور است. دوست دارم یک فیلمِ علمیتخیلی بسازند و به مشکلِ پیشپاافتادهی کسی بپردازند که مجبور است [به خاطرِ ظهورِ فناوریِ جدید و ازدستدادنِ شغلش] خودش را از نو بسازد و تعریف کند؛ ولی در آخرِ فیلم، درست وقتی شغلِ جدیدی پیدا کرده و دورانِ گذارِ دشوار را از سرگذرانده، کسی میآید و میگوید: «شرمنده، شغلِ جدیدت را اتوماسیون کردهایم. باید برگردی سرِ خانهی اول و خودت را دوباره بسازی.»
نظرِ نوح هراری دربارهی ویرانشهرها (dystopia):
بعد از خواندنِ 1984 فقط یک سؤال در ذهنِ آدم میمانَد: چطور از آن اجتناب کنیم؟ ولی بعد از خواندنِ دنیای قشنگ نو * قضیه خیلی خیلی بغرنجتر است. همهی آدمها از همهی اتفاقات خرسند و راضیاند. نه شورشی در کار است، نه انقلابی، نه پلیسِ مخفی؛ فقط مواد و راکاندرول و سکسِ آزادانه. بااینهمه، یک چیزی آزارت میدهد و مدام با خودت میگویی یک جایی از کار میلنگد؛ به این راحتی نمیشود گفت مشکلِ چنین جامعهای چیست، یعنی مردم را طوری هَک کردهای که همیشه راضیاند... وقتی این کتاب منتشر شد، از نظرِ همه معلوم بود ویرانشهرِ هراسانگیزی است. ولی امروزهروز خیلیها دنیای قشنگ نو را طوری میخوانند که انگار مشخصاً آرمانشهر است. به نظرم این تغییرِ دیدگاه مسئلهی جالبِ توجهی است و دربارهی تغییرِ جهانبینیِ ما در این یک قرن خیلی چیزها میگوید.
[* شهرابی: دنیای قشنگ نو (Brave New World)، نوشتهی آلدوس هاکسلی، ترجمهی سعید حمیدیان، انتشارات نیلوفر. نمیدانم نسخهی جدید چقدر سانسور دارد؛ اگر میتوانید نسخهی قدیمیاش را که سال 61 یا 62 چاپ شده بود بخرید.]
ادامهی مطلب را در پستِ/فرستهی بعدی بخوانید.
@PersianSFF
یووال نوح هراری:
علمیتخیلی مهمترین ژانرِ ادبی است
منبع: https://www.wired.com/2018/09/geeks-guide-yuval-noah-harari
ترجمهی حسین شهرابی
یووال نوح هراری، نویسندهی کتابهای پرفروشی مثلِ انسانِ خردمند و انسان خداگونه از طرفدارانِ پروپاقرصِ ادبیاتِ علمیتخیلی است و در کتابِ جدیدش، یعنی 21 درس برای سدهی بیستویکم، یک فصل را به این ژانر اختصاص داده.
هراری در قسمتِ 325 از پادکستِ راهنمای کهکشان برای گیگها (www.geeksguideshow.com) میگوید: «امروزهروز علمیتخیلی مهمترین ژانرِ هنری است. علمیتخیلی به درکِ عمومِ مردم از اموری مثلِ هوشِ مصنوعی و زیستفناوری شکل میدهد؛ یعنی دو مسئلهای که بیش از هر چیزِ دیگری در دهههای آینده جامعه و زندگیِ ما را تغییر خواهد داد.»
از آنجا که علمیتخیلی نقشی مهم در شکلدهی به افکارِ عمومی دارد، هراری دوست دارد که این ژانر بیشتر با مشکلاتی واقعگرایانه سر و کله بزند، مثلاً این مسئله که هوشِ مصنوعی «طبقهای بیمصرف» از کارگران خلق خواهد کرد. «اگر واقعاً بخواهی عمومِ مردم را از چنین مشکلاتی آگاه کنی، یک فیلمِ علمیتخیلیِ خوب احتمالاً از یک یا حتا صد مقاله در نشریهی ساینس و نیچر بیشتر میارزد... یا اصلاً تو بگو صد تا مقاله در نیویورک تایمز [که خوانندههای عمومیِ بیشتری دارد].»
اما به تصورِ او خیلی از آثارِ علمیتخیلی به احتمالاتی میپردازند که زیادهازحد خیالپردازانه یا عجیبغریب هستند. هراری میگوید: «در اغلبِ کتابها و فیلمهای علمیتخیلی که دربارهی هوش مصنوعی هستند پیرنگِ اصلی به لحظهای میپردازد که رایانه یا روبوت به خودآگاهی میرسد و از آن به بعد احساسات دارد. به نظرِ من، این وضعیت توجهِ عموم [مخاطبان] را را از مشکلاتِ واقعاً مهم و واقعبینانه دور میکند و به مسائلی معطوف میکند که بعید است به این زودیها اتفاق بیفتند.»
این درست که هوش مصنوعی و زیستفناوری از خطیرترین مسائلِ پیشِ روی بشر هستند، اما هراری میگوید که روی رادارِ سیاستمدارها این دو مسئله صرفاً دو نقطهی چشمکزنِ بیاهمیتاند. به گمانِ او، نویسندهها و فیلمسازهای علمیتخیلی باید به هر وسیلهای که میتوانند این وضعیت را تغییر بدهند. میگوید: «فناوری قطعاً سرنوشتِ ما نیست. هنوز هم دیر نشده؛ میتوانیم دستبهکار بشویم و برای این فناوریها مقررات وضع کنیم تا از بدترین احتمالات جلوگیری کنیم و از این فناوریها خوب استفاده کنیم.»
گفتوگوی کاملِ نوح هراری را از این نشانی بگیرید و بشنوید (به زبان انگلیسی): www.wired.com/wp-content/uploads/2018/09/geeksguide325final.mp3
سایتِ wired.com گزیدهای از این گفتوگو را منتشر کرده که ترجمهاش را در ادامه آوردهام.
نظرِ نوح هراری دربارهی اتوماسیون :
مگر آدم چند بار میتواند در طولِ زندگیاش خودش را از نو بسازد؟ تازه [در آینده] عمرت احتمالاً طولانیتر هم خواهد بود و سالهای کارکردنت هم بیشتر. یعنی میتوانی چهار بار، پنج بار، شش بار در زندگیات خودت را از نو بسازی؟ واقعاً [فرایندی] اضطرابآور است. دوست دارم یک فیلمِ علمیتخیلی بسازند و به مشکلِ پیشپاافتادهی کسی بپردازند که مجبور است [به خاطرِ ظهورِ فناوریِ جدید و ازدستدادنِ شغلش] خودش را از نو بسازد و تعریف کند؛ ولی در آخرِ فیلم، درست وقتی شغلِ جدیدی پیدا کرده و دورانِ گذارِ دشوار را از سرگذرانده، کسی میآید و میگوید: «شرمنده، شغلِ جدیدت را اتوماسیون کردهایم. باید برگردی سرِ خانهی اول و خودت را دوباره بسازی.»
نظرِ نوح هراری دربارهی ویرانشهرها (dystopia):
بعد از خواندنِ 1984 فقط یک سؤال در ذهنِ آدم میمانَد: چطور از آن اجتناب کنیم؟ ولی بعد از خواندنِ دنیای قشنگ نو * قضیه خیلی خیلی بغرنجتر است. همهی آدمها از همهی اتفاقات خرسند و راضیاند. نه شورشی در کار است، نه انقلابی، نه پلیسِ مخفی؛ فقط مواد و راکاندرول و سکسِ آزادانه. بااینهمه، یک چیزی آزارت میدهد و مدام با خودت میگویی یک جایی از کار میلنگد؛ به این راحتی نمیشود گفت مشکلِ چنین جامعهای چیست، یعنی مردم را طوری هَک کردهای که همیشه راضیاند... وقتی این کتاب منتشر شد، از نظرِ همه معلوم بود ویرانشهرِ هراسانگیزی است. ولی امروزهروز خیلیها دنیای قشنگ نو را طوری میخوانند که انگار مشخصاً آرمانشهر است. به نظرم این تغییرِ دیدگاه مسئلهی جالبِ توجهی است و دربارهی تغییرِ جهانبینیِ ما در این یک قرن خیلی چیزها میگوید.
[* شهرابی: دنیای قشنگ نو (Brave New World)، نوشتهی آلدوس هاکسلی، ترجمهی سعید حمیدیان، انتشارات نیلوفر. نمیدانم نسخهی جدید چقدر سانسور دارد؛ اگر میتوانید نسخهی قدیمیاش را که سال 61 یا 62 چاپ شده بود بخرید.]
ادامهی مطلب را در پستِ/فرستهی بعدی بخوانید.
@PersianSFF
[بخشِ دوم]
یووال نوح هراری:
علمیتخیلی مهمترین ژانرِ ادبی است
منبع: https://www.wired.com/2018/09/geeks-guide-yuval-noah-harari
ترجمهی حسین شهرابی
یووال نوح هراری، نویسندهی کتابهای پرفروشی مثلِ انسانِ خردمند و انسان خداگونه از طرفدارانِ پروپاقرصِ ادبیاتِ علمیتخیلی است و در کتابِ جدیدش، یعنی 21 درس برای سدهی بیستویکم، یک فصل را به این ژانر اختصاص داده.
نظرِ نوح هراری دربارهی جاودانگی :
وقتی پدرمادرها بدانند که قرار نیست بمیرند و از آنها فقط فرزندانشان به یادگار بماند، چهجور رابطهای بینِ پدرمادر و بچهها شکل میگیرد؟ اگر دویست سالت بشود [مثلاً میگویی] «آره، سی سالم که بود یک بچهای داشتم... الان 170 سالش شده؛ ولی قضیه مالِ 170 سالِ پیش است... خیلی چیزِ مهمی توی زندگیام به حساب نمیآید.» در چنین جامعهای، چهجور رابطهی والدـفرزندیای برقرار میشود؟ به گمانم این هم از آن تصوراتِ شگفتانگیز است که به دردِ فیلمِ علمیتخیلی میخورَد... لازم نیست شورشِ روبوتها اتفاق بیفتد، یا فاجعهی آخرالزمانی رخ بدهد، یا حکومتِ ظالم سرِ کار بیاید... فقط یک فیلمِ ساده در موردِ رابطهی بینِ مادر و پسر که مادر 200 سالش است و پسر 170 سال.**
[** شهرابی: البته آیزاک آسیموف در مجموعهی چندجلدیِ روبوتیاش و در یکی از جلدهای مجموعهی «بنیاد» به اختصار از این مسئله حرف میزند. در کتابِ خورشید عریان هم که در سیارهی سولاریا میگذرد به چنین رابطههایی در میانِ آدمهایی که چند قرن عمر میکنند میپردازد. در کتابِ روبوتها و امپراتوری هم به رابطهای عاشقانه اشاره میکند میانِ زنی چندقرنی و مردی شصتساله (که گویا از نوادههایش محسوب میشود).
اما از آن بهتر، کتابِ سرنوشتسازان نوشتهی فرانک هربرت، ترجمهی محمد قصاع، کتابسرای تندیس است؛ بخشِ زیادی از کتاب به رابطهی والدـفرزندی در میانِ مردمی میپردازد که جاودانه هستند. سرنوشتسازان از آن کتابهای بینظیرِ قدرندیده است که به بهانهی علمیتخیلی به مفاهیمی مثلِ روانشناسی و تاریخ و مذهب و عدالت میپردازد. حیرتانگیز است که ترجمهاش در ایران به چاپِ دوم هم نرسید.]
نظرِ نوح هراری دربارهی فناوری :
پنجاه سال پیش میتوانستید خیالپردازی کنید که روزی بازارِ بزرگی برای کاشتِ اندامها پدید میآید... در این بازار کشورهای در حالِ توسعه مزارعِ عظیمِ اندامپروری دارند و میلیونها نفر را در آنها به خاطرِ برداشتنِ اندامهایشان کِشت میدهند و بعد به آدمهای پولدار در کشورهای توسعهیافتهتر میفروشند. چنین بازاری صدها میلیارد دلار ارزش دارد و از لحاظِ فناوری [ساختش] کاملاً مقدور است؛ مطلقاً هیچ قید و بندِ فناورانهای برای پدید آمدنِ چنین بازاری و ساختِ مزارعِ اندامپروری در کار نیست... کلّی از این سناریوهای علمیتخیلی داریم که هرگز شکل نخواهند گرفت، چون جامعه آستین بالا میزند تا از خودش محافظت کند و این فناوریهای خطرناک را در قیدِ مقررات دربیاورد. وقتی به آینده نگاه میکنیم چنین نکاتی بینهایت اهمیت دارند.
@PersianSFF
یووال نوح هراری:
علمیتخیلی مهمترین ژانرِ ادبی است
منبع: https://www.wired.com/2018/09/geeks-guide-yuval-noah-harari
ترجمهی حسین شهرابی
یووال نوح هراری، نویسندهی کتابهای پرفروشی مثلِ انسانِ خردمند و انسان خداگونه از طرفدارانِ پروپاقرصِ ادبیاتِ علمیتخیلی است و در کتابِ جدیدش، یعنی 21 درس برای سدهی بیستویکم، یک فصل را به این ژانر اختصاص داده.
نظرِ نوح هراری دربارهی جاودانگی :
وقتی پدرمادرها بدانند که قرار نیست بمیرند و از آنها فقط فرزندانشان به یادگار بماند، چهجور رابطهای بینِ پدرمادر و بچهها شکل میگیرد؟ اگر دویست سالت بشود [مثلاً میگویی] «آره، سی سالم که بود یک بچهای داشتم... الان 170 سالش شده؛ ولی قضیه مالِ 170 سالِ پیش است... خیلی چیزِ مهمی توی زندگیام به حساب نمیآید.» در چنین جامعهای، چهجور رابطهی والدـفرزندیای برقرار میشود؟ به گمانم این هم از آن تصوراتِ شگفتانگیز است که به دردِ فیلمِ علمیتخیلی میخورَد... لازم نیست شورشِ روبوتها اتفاق بیفتد، یا فاجعهی آخرالزمانی رخ بدهد، یا حکومتِ ظالم سرِ کار بیاید... فقط یک فیلمِ ساده در موردِ رابطهی بینِ مادر و پسر که مادر 200 سالش است و پسر 170 سال.**
[** شهرابی: البته آیزاک آسیموف در مجموعهی چندجلدیِ روبوتیاش و در یکی از جلدهای مجموعهی «بنیاد» به اختصار از این مسئله حرف میزند. در کتابِ خورشید عریان هم که در سیارهی سولاریا میگذرد به چنین رابطههایی در میانِ آدمهایی که چند قرن عمر میکنند میپردازد. در کتابِ روبوتها و امپراتوری هم به رابطهای عاشقانه اشاره میکند میانِ زنی چندقرنی و مردی شصتساله (که گویا از نوادههایش محسوب میشود).
اما از آن بهتر، کتابِ سرنوشتسازان نوشتهی فرانک هربرت، ترجمهی محمد قصاع، کتابسرای تندیس است؛ بخشِ زیادی از کتاب به رابطهی والدـفرزندی در میانِ مردمی میپردازد که جاودانه هستند. سرنوشتسازان از آن کتابهای بینظیرِ قدرندیده است که به بهانهی علمیتخیلی به مفاهیمی مثلِ روانشناسی و تاریخ و مذهب و عدالت میپردازد. حیرتانگیز است که ترجمهاش در ایران به چاپِ دوم هم نرسید.]
نظرِ نوح هراری دربارهی فناوری :
پنجاه سال پیش میتوانستید خیالپردازی کنید که روزی بازارِ بزرگی برای کاشتِ اندامها پدید میآید... در این بازار کشورهای در حالِ توسعه مزارعِ عظیمِ اندامپروری دارند و میلیونها نفر را در آنها به خاطرِ برداشتنِ اندامهایشان کِشت میدهند و بعد به آدمهای پولدار در کشورهای توسعهیافتهتر میفروشند. چنین بازاری صدها میلیارد دلار ارزش دارد و از لحاظِ فناوری [ساختش] کاملاً مقدور است؛ مطلقاً هیچ قید و بندِ فناورانهای برای پدید آمدنِ چنین بازاری و ساختِ مزارعِ اندامپروری در کار نیست... کلّی از این سناریوهای علمیتخیلی داریم که هرگز شکل نخواهند گرفت، چون جامعه آستین بالا میزند تا از خودش محافظت کند و این فناوریهای خطرناک را در قیدِ مقررات دربیاورد. وقتی به آینده نگاه میکنیم چنین نکاتی بینهایت اهمیت دارند.
@PersianSFF
سانسورهای_کتاب_خاستگاه،_نوشتهی.pdf
179.3 KB
سانسورهای خاستگاهِ دن براون. دروغ نمیگویم؛ از غمِ نان به سانسور تن دادم. از همهی شما عذر میخواهم؛ امیدوارم علت کارم را درک کنید و این را آنقدر دستبهدست بچرخانید که همهی خریدارها ببینند.
#علمی_تخیلی #تأملات
نظرِ من را بخواهید، مهمترین تأملات و تفکراتِ آدمیزاد در دو وقتِ خوش رخ میدهد: یکی به وقتِ صبحانه و یکی در گرمابه. به تجربهی بنده، تفکراتِ صبحانَوی معمولاً معطوف به وقایعِ روز است از قماشِ اقتصاد و سیاست. حمّامیات عمیقترند و معمولاً به بیراهههای عجیبغریبی هم منتهی میشوند. اصلاً بعید نیست ما علمیتخیلیبازها در حمام علمیتخیلیباز شده باشیم. این شما و این هم آخرین تأملاتِ بنده از این دست:
لابد شما هم گاهی خبرهایی شنیدهاید دربارهی گوشتِ مصنوعی معروف به گوشتِ تمیز (clean meat). اینور و آنورِ جهان خیلیها میخواهند گوشتی تولید کنند که محصولِ رنجدیدنِ حیوانها نباشد؛ گویا بعضیها با تاگسازی/کلونسازی مشغولِ این کارند و بعضیها هم با روشهای دیگری که منِ زیستنَشناس از آن سر درنمیآورم. اما از آن اتفاقات است که علمیتخیلیوارانه ذهن را مشغول میکند.
شاید بپرسید خوردنِ گوشتِ مصنوعی یا هر نوع خوراکِ مصنوعیِ دیگری مگر چه واقعهی علمی و فناورانهی خاصی است؟ علم با این کار چه تخمِ دوزردهای میکند؟ قرار است چیزی بخوریم که از نظرِ مزه و بافت به گوشتِ و خوراکِ واقعی شبیه است (یا حتا خوشمزهتر). [بد نیست بدانید: آسیموف داستانِ کوتاهی دارد به نامِ «مزهی خوب» (“Good Taste”) در موردِ جامعهای که از غذای طبیعی متنفر است و تخصصش تولیدِ خوراکهای خوشمزهی مصنوعی است. این داستان را محمد قصاع در کتابِ جاذبه و جادو با اسمِ «چاشنی» ترجمه کرده. فایلِ پیدیافِ این کتابِ قدیمی را از اینجا دانلود کنید: https://goo.gl/ziMhTW.]
تولیدِ خوراکِ مصنوعی، خصوصاً با روشِ تاگسازی/کلونسازی پرسشهای جالبی را پیش میکشد. بدیهیترین پرسش این است که آیا ممکن است فهرستِ غذاهای انسان تغییری کند و مثلاً گوشتهایی نادر هم به تولیدِ انبوه برسد؟ طبعاً به شرطِ خوشمزگیشان و به این شرط که خودِ حیوان تولید نشود (رنج نبیند)، بلکه فقط اندامهای خوشخوراکشان جداگانه تولید شود. مثلاً آیا ممکن است جگرِ فیل یا راستهی کرگدن یا سینهی پنگوئن و زرافه گهگاه از منوِ رستورانها سر دربیاورد؟ آیا ممکن است ایرانیها گوشتِ گور و آهو بخورند و احساس کنند رستماند؟ حداقلش این است که اکثرِ گیاهخوارها باید سروقتِ گوشتخواری برگردند، چون محذوریتِ اخلاقیشان رفع شده (مگر اینکه مزخرف بگویند و اصرار کنند که فیزیولوژیِ انسان فیزیولوژیِ جانورِ همهچیزخوار نیست).
سؤالِ دیگری هم شاید به ذهن برسد که چندشآور است اما خواهینخواهی مطرح میشود: آیا کسی حاضر به «آدمخواری» میشود؟ تأکید میکنم که گوشتِ انسان تاگشده/کلونشده خواهد بود. انسانِ زنده را قصابی نمیکنند؛ بلکه در یک آزمایشگاهی، کسی که (احتمالاً به تأییدِ چند متخصصِ دیگر «خوشمزه» به حساب میآید) چند یاختهی خودش را تقدیم میکند و «دامدار/زیستشناس»ها هم آن را در ظرفِ مخصوص به تولیدِ انبوه میرسانَند. مسلماً بحثهای فلسفی و مذهبیِ درازدامنی به راه میافتد. آیا گوشتِ آن حیوانات را میشود حلال/کوشِر حساب کرد؟ گوشتِ انسان هم که صحبتش را نکن؛ مسلماً برای اکثریتِ قریب به اتفاقِ مذهبیون حراماندرحرام است. اما مابقیِ دنیا چه؟
در ضمن، خیال نکنید با قدغنکردنش قالِ قضیه را میشود کَند. فناوری اساساً ماهیتی گریزپا دارد؛ به این راحتی نمیشود ممنوعش کرد و مانعِ دسترسی به آن شد. به محضِ برقراریِ ممنوعیت، آزمایشگاههای زیرزمینی همهجا ظهور میکنند و گوشتِ آدمیزاد از بازارِ سیاه سر درمیآوَرَد.
دستبرقضا، پارسال در انگلستان روزنامهنگارِ شیرینعقلی محضِ آزمایش داد برشی نازک از ماهیچههای رانِ پایش را ببرند و گوشتِ تازه را سرخ کرد. اما گوشتِ رانِ سرخکردهاش را نخورد، چون طبقِ قوانینِ انگلستان آدمخواری ممنوع است. فقط سعی کرد بر اساسِ بوی آن مزهاش را حدس بزند. طبعاً اگر هم خورده باشد اعتراف نکرده: https://goo.gl/dj3MwZ. چند ماهِ پیش، مردِ ناشناسِ دیگری هم از کاربرانِ سایتِ رِدیت در تصادفی ناجور پای راستش را از دست داد و دکترش اجازه داد پای مُثلهشدهاش را پیش خودش نگه دارد. او هم تصمیم گرفت با رفقایش تاکوُ درست کند تا پایش را میل بفرمایند. در توصیفِ مزهاش هم گفت: «چیزی بود شبیه به بوفالو، اما جویدنِ بیشتری لازم داشت.» نگاه کنید به: https://goo.gl/SLZeht (این پیوند تصاویرِ ناخوشایند دارد).
حالا فرض کنید بیگانههایی به زمین آمدهاند و با ما مراوده دارند. بعد میفهمند بعضی انسانها به این شکل یکجورهایی همنوعخواری میکنند. آیا ممکن است تشویق شوند آنها هم بچشند؟ آیا ما حاضریم چنین غذایی به آنها تعارف کنیم؟ آیا ممکن است بعضی از این بیگانههای تندخوتر و وحشیصفتتر تشویق شوند که جنسِ ارگانیک مصرف کنند؟ چرا گوشتِ مصنوعی مصرف کنند وقتی اصلِ جنس جلوِ چشمشان راه میرود؟ مثلاً ممکن است شکار راه بیندازند؟
@PersianSFF
نظرِ من را بخواهید، مهمترین تأملات و تفکراتِ آدمیزاد در دو وقتِ خوش رخ میدهد: یکی به وقتِ صبحانه و یکی در گرمابه. به تجربهی بنده، تفکراتِ صبحانَوی معمولاً معطوف به وقایعِ روز است از قماشِ اقتصاد و سیاست. حمّامیات عمیقترند و معمولاً به بیراهههای عجیبغریبی هم منتهی میشوند. اصلاً بعید نیست ما علمیتخیلیبازها در حمام علمیتخیلیباز شده باشیم. این شما و این هم آخرین تأملاتِ بنده از این دست:
لابد شما هم گاهی خبرهایی شنیدهاید دربارهی گوشتِ مصنوعی معروف به گوشتِ تمیز (clean meat). اینور و آنورِ جهان خیلیها میخواهند گوشتی تولید کنند که محصولِ رنجدیدنِ حیوانها نباشد؛ گویا بعضیها با تاگسازی/کلونسازی مشغولِ این کارند و بعضیها هم با روشهای دیگری که منِ زیستنَشناس از آن سر درنمیآورم. اما از آن اتفاقات است که علمیتخیلیوارانه ذهن را مشغول میکند.
شاید بپرسید خوردنِ گوشتِ مصنوعی یا هر نوع خوراکِ مصنوعیِ دیگری مگر چه واقعهی علمی و فناورانهی خاصی است؟ علم با این کار چه تخمِ دوزردهای میکند؟ قرار است چیزی بخوریم که از نظرِ مزه و بافت به گوشتِ و خوراکِ واقعی شبیه است (یا حتا خوشمزهتر). [بد نیست بدانید: آسیموف داستانِ کوتاهی دارد به نامِ «مزهی خوب» (“Good Taste”) در موردِ جامعهای که از غذای طبیعی متنفر است و تخصصش تولیدِ خوراکهای خوشمزهی مصنوعی است. این داستان را محمد قصاع در کتابِ جاذبه و جادو با اسمِ «چاشنی» ترجمه کرده. فایلِ پیدیافِ این کتابِ قدیمی را از اینجا دانلود کنید: https://goo.gl/ziMhTW.]
تولیدِ خوراکِ مصنوعی، خصوصاً با روشِ تاگسازی/کلونسازی پرسشهای جالبی را پیش میکشد. بدیهیترین پرسش این است که آیا ممکن است فهرستِ غذاهای انسان تغییری کند و مثلاً گوشتهایی نادر هم به تولیدِ انبوه برسد؟ طبعاً به شرطِ خوشمزگیشان و به این شرط که خودِ حیوان تولید نشود (رنج نبیند)، بلکه فقط اندامهای خوشخوراکشان جداگانه تولید شود. مثلاً آیا ممکن است جگرِ فیل یا راستهی کرگدن یا سینهی پنگوئن و زرافه گهگاه از منوِ رستورانها سر دربیاورد؟ آیا ممکن است ایرانیها گوشتِ گور و آهو بخورند و احساس کنند رستماند؟ حداقلش این است که اکثرِ گیاهخوارها باید سروقتِ گوشتخواری برگردند، چون محذوریتِ اخلاقیشان رفع شده (مگر اینکه مزخرف بگویند و اصرار کنند که فیزیولوژیِ انسان فیزیولوژیِ جانورِ همهچیزخوار نیست).
سؤالِ دیگری هم شاید به ذهن برسد که چندشآور است اما خواهینخواهی مطرح میشود: آیا کسی حاضر به «آدمخواری» میشود؟ تأکید میکنم که گوشتِ انسان تاگشده/کلونشده خواهد بود. انسانِ زنده را قصابی نمیکنند؛ بلکه در یک آزمایشگاهی، کسی که (احتمالاً به تأییدِ چند متخصصِ دیگر «خوشمزه» به حساب میآید) چند یاختهی خودش را تقدیم میکند و «دامدار/زیستشناس»ها هم آن را در ظرفِ مخصوص به تولیدِ انبوه میرسانَند. مسلماً بحثهای فلسفی و مذهبیِ درازدامنی به راه میافتد. آیا گوشتِ آن حیوانات را میشود حلال/کوشِر حساب کرد؟ گوشتِ انسان هم که صحبتش را نکن؛ مسلماً برای اکثریتِ قریب به اتفاقِ مذهبیون حراماندرحرام است. اما مابقیِ دنیا چه؟
در ضمن، خیال نکنید با قدغنکردنش قالِ قضیه را میشود کَند. فناوری اساساً ماهیتی گریزپا دارد؛ به این راحتی نمیشود ممنوعش کرد و مانعِ دسترسی به آن شد. به محضِ برقراریِ ممنوعیت، آزمایشگاههای زیرزمینی همهجا ظهور میکنند و گوشتِ آدمیزاد از بازارِ سیاه سر درمیآوَرَد.
دستبرقضا، پارسال در انگلستان روزنامهنگارِ شیرینعقلی محضِ آزمایش داد برشی نازک از ماهیچههای رانِ پایش را ببرند و گوشتِ تازه را سرخ کرد. اما گوشتِ رانِ سرخکردهاش را نخورد، چون طبقِ قوانینِ انگلستان آدمخواری ممنوع است. فقط سعی کرد بر اساسِ بوی آن مزهاش را حدس بزند. طبعاً اگر هم خورده باشد اعتراف نکرده: https://goo.gl/dj3MwZ. چند ماهِ پیش، مردِ ناشناسِ دیگری هم از کاربرانِ سایتِ رِدیت در تصادفی ناجور پای راستش را از دست داد و دکترش اجازه داد پای مُثلهشدهاش را پیش خودش نگه دارد. او هم تصمیم گرفت با رفقایش تاکوُ درست کند تا پایش را میل بفرمایند. در توصیفِ مزهاش هم گفت: «چیزی بود شبیه به بوفالو، اما جویدنِ بیشتری لازم داشت.» نگاه کنید به: https://goo.gl/SLZeht (این پیوند تصاویرِ ناخوشایند دارد).
حالا فرض کنید بیگانههایی به زمین آمدهاند و با ما مراوده دارند. بعد میفهمند بعضی انسانها به این شکل یکجورهایی همنوعخواری میکنند. آیا ممکن است تشویق شوند آنها هم بچشند؟ آیا ما حاضریم چنین غذایی به آنها تعارف کنیم؟ آیا ممکن است بعضی از این بیگانههای تندخوتر و وحشیصفتتر تشویق شوند که جنسِ ارگانیک مصرف کنند؟ چرا گوشتِ مصنوعی مصرف کنند وقتی اصلِ جنس جلوِ چشمشان راه میرود؟ مثلاً ممکن است شکار راه بیندازند؟
@PersianSFF
#علمی_تخیلی و #زنان
یک)
انجمنِ قلمِ سوئد (PEN Svenska) نشریهای اینترنتی دارد به اسمِ «وبلاگِ معترض» (Dissident Blog)، به دو زبانِ انگلیسی و سوئدی. این شمارهشان شامل بر یادداشتهایی بود از زنان و تا حدی هم دربارهی زنان. مینا طالبلی (اگر نمیدانید: همسرِ بنده) از مدتی پیش در فکرِ نوشتنِ مطلبی آماری/روایی دربارهی افزایشِ حضورِ زنان در علمیتخیلی و فانتزیِ ایرانی بود («آماری» که معلوم است یعنی چه و از «روایی» هم غرض این بود که با زنانِ مترجم و نویسنده و فعال در این ژانر مصاحبه کند). وقتی با بروبچههای نشریه دربارهی این شمارهشان حرف میزدم، پیشنهاد دادم که این مطلب را هم منتشر کنند. قبول کردند.
اما مشکل این بود که فقط 1,800 کلمه میخواستند. نوشتن از چنین موضوعی در این حجمِ محدود واقعاً سخت بود، خصوصاً برای غیرایرانیها که احتمالاً برای درکِ بازارِ کتاب در ایران توضیحاتِ اضافی لازم داشتند. فرصتِ زیادی هم برای نوشتنش نمیدادند. نشستیم و تندتند با هم آنقدر مطلبِ اولیهی مینا را چلاندیم که در این حجم جا شود. باعث شد لحنِ مطلب کمی ماشینی و خشک به نظر بیاید. اما نتیجهاش خوب شد. به چند ناشرِ ایرانی و فعالیتهایشان (مثلِ کتابسرای تندیس و موج و باژ و ویدا) اشاره کرد، از جوایزِ ع.ت.فِ ایرانی حرف زد، اشارهی مختصری هم به یکی دو نویسنده و مترجمِ ایرانی کرد (مثل ضحی کاظمی و مریم عزیزی). کاش آن محدودیتِ کلمه در کار نبود و میشد حتا با آنها مصاحبه کرد یا حتا کمی از ویژگیهای کارشان حرف زد. حیف.
پریروز شمارهی جدید را منتشر کردند. ترجمهی انگلیسیِ مطلبِ مینا با اسمِ «نقشِ زنان در ادبیاتِ علمیتخیلی و فانتزیِ ایران» در این نشانی است: http://www.dissidentblog.org/en/articles/role-women-iranian-science-fiction-and-fantasy و ترجمهی سوئدیاش هم با اسمِ «اربابحلقههاخوانی در تهران» در اینجا: http://www.dissidentblog.org/sv/artiklar/att-lasa-sagan-om-ringen-i-teheran.
گویا برای تبلیغِ نشریهی انجمنِ قلم، از هر شمارهاش هم یک مطلب را در یکی از روزنامههای بزرگِ سوئد به اسمِ داگِنس نیهِتِر (Dagens Nyheter) منتشر میکنند؛ فعلاً قرعه به اسمِ مطلبِ مینا افتاده. (بله، بله؛ این بند از نوشته کلاً پز دادن بود!)
دو)
نشریهی ژانریِ سفید (بخشِ آنلاینش) پروندهای دربارهی فمینیسم منتشر کرده که خواندن دارد. هنوز همهی مقالههایش را نخواندهام، اما تا الان یکی از مطلبِ «زن و علمیتخیلی» خیلی خوشم آمده: https://3feed.ir/womens-role-in-scifi و یکی از معرفیِ کتابِ «مردها چیزها را برایم توضیح میدهند»: https://3feed.ir/men-explain-things-to-me. مصاحبهی معرکهای هم با لگویین دارد که احساس میکنم قبلاً به فارسی خواندهام، اما نمیدانم کجا: «جذابیتی که ژانر برای نویسندهاش دارد»: https://3feed.ir/paris-review-interview-leguin
پروندهی فمینیسم را از اینجا بخوانید: https://3feed.ir/special_issue/about_feminism. اگر هم دستتان رسید و توانستید جایی معرفیاش کنید دریغ نفرمایید.
عنوانِ بعضی از مطالبِ دیگرش از این قرار است: «نیازی به هزار مرد نیست»، «من و داستان؟»، «فمینیسم نو به مثابهی چطور زن باشید که رسانهها تحویلتان بگیرند»، «پدرسالارها: لولوخرخرههایی که ریشخندشان میکنیم»، «وقتی ما مردگان برخیزیم»، «کتاب: مانیفست انجمنِ تکهتکهکردنِ مردان»، «دنیا چهرهی زنانه کم دارد».
@PersianSFF
یک)
انجمنِ قلمِ سوئد (PEN Svenska) نشریهای اینترنتی دارد به اسمِ «وبلاگِ معترض» (Dissident Blog)، به دو زبانِ انگلیسی و سوئدی. این شمارهشان شامل بر یادداشتهایی بود از زنان و تا حدی هم دربارهی زنان. مینا طالبلی (اگر نمیدانید: همسرِ بنده) از مدتی پیش در فکرِ نوشتنِ مطلبی آماری/روایی دربارهی افزایشِ حضورِ زنان در علمیتخیلی و فانتزیِ ایرانی بود («آماری» که معلوم است یعنی چه و از «روایی» هم غرض این بود که با زنانِ مترجم و نویسنده و فعال در این ژانر مصاحبه کند). وقتی با بروبچههای نشریه دربارهی این شمارهشان حرف میزدم، پیشنهاد دادم که این مطلب را هم منتشر کنند. قبول کردند.
اما مشکل این بود که فقط 1,800 کلمه میخواستند. نوشتن از چنین موضوعی در این حجمِ محدود واقعاً سخت بود، خصوصاً برای غیرایرانیها که احتمالاً برای درکِ بازارِ کتاب در ایران توضیحاتِ اضافی لازم داشتند. فرصتِ زیادی هم برای نوشتنش نمیدادند. نشستیم و تندتند با هم آنقدر مطلبِ اولیهی مینا را چلاندیم که در این حجم جا شود. باعث شد لحنِ مطلب کمی ماشینی و خشک به نظر بیاید. اما نتیجهاش خوب شد. به چند ناشرِ ایرانی و فعالیتهایشان (مثلِ کتابسرای تندیس و موج و باژ و ویدا) اشاره کرد، از جوایزِ ع.ت.فِ ایرانی حرف زد، اشارهی مختصری هم به یکی دو نویسنده و مترجمِ ایرانی کرد (مثل ضحی کاظمی و مریم عزیزی). کاش آن محدودیتِ کلمه در کار نبود و میشد حتا با آنها مصاحبه کرد یا حتا کمی از ویژگیهای کارشان حرف زد. حیف.
پریروز شمارهی جدید را منتشر کردند. ترجمهی انگلیسیِ مطلبِ مینا با اسمِ «نقشِ زنان در ادبیاتِ علمیتخیلی و فانتزیِ ایران» در این نشانی است: http://www.dissidentblog.org/en/articles/role-women-iranian-science-fiction-and-fantasy و ترجمهی سوئدیاش هم با اسمِ «اربابحلقههاخوانی در تهران» در اینجا: http://www.dissidentblog.org/sv/artiklar/att-lasa-sagan-om-ringen-i-teheran.
گویا برای تبلیغِ نشریهی انجمنِ قلم، از هر شمارهاش هم یک مطلب را در یکی از روزنامههای بزرگِ سوئد به اسمِ داگِنس نیهِتِر (Dagens Nyheter) منتشر میکنند؛ فعلاً قرعه به اسمِ مطلبِ مینا افتاده. (بله، بله؛ این بند از نوشته کلاً پز دادن بود!)
دو)
نشریهی ژانریِ سفید (بخشِ آنلاینش) پروندهای دربارهی فمینیسم منتشر کرده که خواندن دارد. هنوز همهی مقالههایش را نخواندهام، اما تا الان یکی از مطلبِ «زن و علمیتخیلی» خیلی خوشم آمده: https://3feed.ir/womens-role-in-scifi و یکی از معرفیِ کتابِ «مردها چیزها را برایم توضیح میدهند»: https://3feed.ir/men-explain-things-to-me. مصاحبهی معرکهای هم با لگویین دارد که احساس میکنم قبلاً به فارسی خواندهام، اما نمیدانم کجا: «جذابیتی که ژانر برای نویسندهاش دارد»: https://3feed.ir/paris-review-interview-leguin
پروندهی فمینیسم را از اینجا بخوانید: https://3feed.ir/special_issue/about_feminism. اگر هم دستتان رسید و توانستید جایی معرفیاش کنید دریغ نفرمایید.
عنوانِ بعضی از مطالبِ دیگرش از این قرار است: «نیازی به هزار مرد نیست»، «من و داستان؟»، «فمینیسم نو به مثابهی چطور زن باشید که رسانهها تحویلتان بگیرند»، «پدرسالارها: لولوخرخرههایی که ریشخندشان میکنیم»، «وقتی ما مردگان برخیزیم»، «کتاب: مانیفست انجمنِ تکهتکهکردنِ مردان»، «دنیا چهرهی زنانه کم دارد».
@PersianSFF
CHRISTUS APOLLO, A Poem by Ray Bradbury (Persian).pdf
93.1 KB
به مناسبت کریسمس، چه چیزی بهتر از یک شعرِ علمیتخیلیِ کریسمسی سرودهی ری برادبری: «کَرِستوس آپولون: سرودِ تجلیلِ روزِ هشتمِ خلقت و نویدِ روزِ نهم». ترجمهاش قدیمی است؛ لطفاً به دیدهی خطاپوش بخوانید.
#علمی_تخیلی_ایرانی #بهروز_توکلی #بعد_هفتم #داستان
هفتم دی 1391، جامعهی علمیتخیلیبازهای ایران یکی از اعضایش را از دست داد. بهروز توکلی از اولین شرکتکنندگان در محفلِ «بُعدِ هفتم» بود (بعد هفتم: اولین انجمنِ طرفدارانِ علمیتخیلی و فانتزی در ایران). بهروز توکلی از اعضای قدیمیِ انجمنِ نویسندگان بود و هرچند شهرتِ چندانی نداشت از رفقای صدیقِ بسیاری از اهلِ ادبیات به حساب میآمد. اولین داستانِ علمیتخیلیاش را حول و حوشِ سال 80 نوشت و انجمنِ فیزیکِ ایران که آن زمانها یک جایزهی علمیتخیلی داشت به اسمِ «جایزهی توسعه»، او را برندهی اولین یا دومین دورهاش اعلام کرد.
مثلِ خیلی از قدیمیهای ادبیات مختصری تمایلاتِ سیاسیِ چپ داشت. انگار خوشحال بود که قالبِ تازهای برای به تصویر کشیدنِ «دغدغههای خلق» پیدا کرده و تا جایی که توانست نوشت. ماحصلِ ماجراجوییِ تازهاش کتابی شد از داستانهای کوتاهِ علمیتخیلی به اسمِ چشمهای تیلهای من.
داستانِ نامبخشِ این کتاب همان داستانی است که او را برندهی اولین جایزهی ع.تِ ایران کرد. این داستانش را قبل از آنکه در کتابش منتشر شود در وبسایتِ مرحومِ بُعدِ هفتم منتشر کردیم. زبانِ خالص و پاکیزهاش برای ما جوانها که کلاً علمیتخیلیهایمان رنگ و بوی ترجمه داشت غریب بود، اما (به نظرم) دلنشین.
در خانهی خودش در سهروردی برای جوانها جلسهی داستانخوانی و داستاننویسی میگذاشت. به همین خاطر، خیلیها مدیونِ او بودند و رفاقتش را دوست میداشتند. وقتی رفت، هم قدیمیهایی مثلِ محمد محمدعلی و اسد امرایی از او نوشتند و هم جوانترهایی مثلِ وحید پاکطینت و مریم آموسا.
شش سالِ پیش وقتی خبرِ تلخِ رفتنش را شنیدم، از عذابوجدانِ بیمعرفتیام در حقش بدجور ناراحت شدم. حتا مدتی هممحلهایش شده بودم، ولی سراغش را نگرفتم. هر وقت یادش میافتم غمش برایم تازه میشود. از آن پیرمردهای تپل و دوستداشتنی و مهربان بود که گاهی هم حوصلهی قرتاسبازیهای ما نوجوانها را نداشت. یک بار یکی از بچههای گروه در معرفیِ خودش از اسمِ مستعارِ اینترنتیاش استفاده کرد که مالِ دنیای ارباب حلقهها بود و بههیچوجه هم راضی نبود اسمِ واقعیاش را بگوید. بهروز توکلی تشر زد و گریهی دوست ما را درآورد که «یعنی چی این کارها! میگم اسمت چیه؟!» البته به روایتِ یکی دیگر از رفقای جمع اعتراضِ بهروز توکلی به «خارجکی» بودنِ آن اسم بوده، نه بیاننکردنِ اسمِ واقعی.
دومین داستانش دربارهی مردی بود که پسرش توی «سیمکشیهای شبکهی تلهپورت» گم شده بود و دربهدر دنبالش میگشت. اما کسی از «مسئولان» جوابگوی این پیرمردِ تنها نبود. سوژههاش ساده و شاید حتا «نهچندان علمیتخیلی» بودند، اما به دل مینشستند.
به یادش این قصه را بخوانید.
چشمهای تیلهای من
بهروز توکلی
مادرم قشقرقی به پا کرده بود آن سرش ناپيدا. چرا؟ چون تصميم گرفته بودم با يکی از چشمهایم تيلهبازی کنم، آن هم با عروسک آهنی....
مادرم میگفت: «ذليلشده، اگه يک دفعهی ديگه اين کار را بکنی از کار میاندازمت.»
[ادامهی داستان را در پست/فرستهی بعدی بخوانید.]
https://goo.gl/9FYn6j
@PersianSFF
هفتم دی 1391، جامعهی علمیتخیلیبازهای ایران یکی از اعضایش را از دست داد. بهروز توکلی از اولین شرکتکنندگان در محفلِ «بُعدِ هفتم» بود (بعد هفتم: اولین انجمنِ طرفدارانِ علمیتخیلی و فانتزی در ایران). بهروز توکلی از اعضای قدیمیِ انجمنِ نویسندگان بود و هرچند شهرتِ چندانی نداشت از رفقای صدیقِ بسیاری از اهلِ ادبیات به حساب میآمد. اولین داستانِ علمیتخیلیاش را حول و حوشِ سال 80 نوشت و انجمنِ فیزیکِ ایران که آن زمانها یک جایزهی علمیتخیلی داشت به اسمِ «جایزهی توسعه»، او را برندهی اولین یا دومین دورهاش اعلام کرد.
مثلِ خیلی از قدیمیهای ادبیات مختصری تمایلاتِ سیاسیِ چپ داشت. انگار خوشحال بود که قالبِ تازهای برای به تصویر کشیدنِ «دغدغههای خلق» پیدا کرده و تا جایی که توانست نوشت. ماحصلِ ماجراجوییِ تازهاش کتابی شد از داستانهای کوتاهِ علمیتخیلی به اسمِ چشمهای تیلهای من.
داستانِ نامبخشِ این کتاب همان داستانی است که او را برندهی اولین جایزهی ع.تِ ایران کرد. این داستانش را قبل از آنکه در کتابش منتشر شود در وبسایتِ مرحومِ بُعدِ هفتم منتشر کردیم. زبانِ خالص و پاکیزهاش برای ما جوانها که کلاً علمیتخیلیهایمان رنگ و بوی ترجمه داشت غریب بود، اما (به نظرم) دلنشین.
در خانهی خودش در سهروردی برای جوانها جلسهی داستانخوانی و داستاننویسی میگذاشت. به همین خاطر، خیلیها مدیونِ او بودند و رفاقتش را دوست میداشتند. وقتی رفت، هم قدیمیهایی مثلِ محمد محمدعلی و اسد امرایی از او نوشتند و هم جوانترهایی مثلِ وحید پاکطینت و مریم آموسا.
شش سالِ پیش وقتی خبرِ تلخِ رفتنش را شنیدم، از عذابوجدانِ بیمعرفتیام در حقش بدجور ناراحت شدم. حتا مدتی هممحلهایش شده بودم، ولی سراغش را نگرفتم. هر وقت یادش میافتم غمش برایم تازه میشود. از آن پیرمردهای تپل و دوستداشتنی و مهربان بود که گاهی هم حوصلهی قرتاسبازیهای ما نوجوانها را نداشت. یک بار یکی از بچههای گروه در معرفیِ خودش از اسمِ مستعارِ اینترنتیاش استفاده کرد که مالِ دنیای ارباب حلقهها بود و بههیچوجه هم راضی نبود اسمِ واقعیاش را بگوید. بهروز توکلی تشر زد و گریهی دوست ما را درآورد که «یعنی چی این کارها! میگم اسمت چیه؟!» البته به روایتِ یکی دیگر از رفقای جمع اعتراضِ بهروز توکلی به «خارجکی» بودنِ آن اسم بوده، نه بیاننکردنِ اسمِ واقعی.
دومین داستانش دربارهی مردی بود که پسرش توی «سیمکشیهای شبکهی تلهپورت» گم شده بود و دربهدر دنبالش میگشت. اما کسی از «مسئولان» جوابگوی این پیرمردِ تنها نبود. سوژههاش ساده و شاید حتا «نهچندان علمیتخیلی» بودند، اما به دل مینشستند.
به یادش این قصه را بخوانید.
چشمهای تیلهای من
بهروز توکلی
مادرم قشقرقی به پا کرده بود آن سرش ناپيدا. چرا؟ چون تصميم گرفته بودم با يکی از چشمهایم تيلهبازی کنم، آن هم با عروسک آهنی....
مادرم میگفت: «ذليلشده، اگه يک دفعهی ديگه اين کار را بکنی از کار میاندازمت.»
[ادامهی داستان را در پست/فرستهی بعدی بخوانید.]
https://goo.gl/9FYn6j
@PersianSFF
[ادامهی داستانِ «چشمهای تیلهایِ من» از پست/فرستهی قبل]
من برای همين لج کردم و در اتاق را محکم کوبيدم و با سرعت به طرف ايوان دويدم که چشمتان روز بد نبيند... ناگهان پايم گرفت به پای اوراقیِ پدر که از آن به جای اسباببازی استفاده میکردم. بعد سکندری خوردم و دستم خراش برداشت. مادر شروع کرد به گريه کردن، بعد چشمهايش را بيرون آورد و آنها را تميز کرد و سر جايشان گذاشت، بعد رفت به پدرم تلفن زد که بيايد خانه.
پدر که آمد، مادرم فرياد زد: «همهاش تقصير توست که اين پای لعنتی را برنداشتی ببری بيندازی بيرون.»
پدرم جواب داد: «نخير خانم، همهاش تقصير رمانتيکبازی درآوردن توست که اين بچه را اينقدر خنگ بار آوردهای.»
مادرم چشمغرهای به پدرم رفت و گفت: «بايد دستش را عوض کنيم.»
پدر پاسخ داد: «میبريمش تعمير بهتره.»
مادرم گفت: «واه واه تو چقدر خسيسی مرد، يک دست مگر چقدر پول میخواهد؟ فردا بايد جواب متلک های خواهر عزيزت را بدم... يا اعصابم از پوزخندهای آن عمه خانم خراب بشه؟»
پدر فهميد که اگر «نه» بگويد کار به جاهای باريک خواهد کشيد. سکوت پدر علامت تسليم بود و همگی رفتيم نزد دکتر خانوادگی.
دکتر نگاهی به من انداخت و پرسيد: «خوب شاعر! بازم چه بلايي به سر خودت آوردی؟»
مادر گفت: «هيچی، دکتر. مثل هميشه شيطونی کرد و دستش خراش برداشت. يک دست براش کار بگذاريد.»
دکتر پرسيد: «دست؟ چه نوع دستی میخواهيد؟»
پدر گفت: «دکتر جون خودت که میدونی بهترين نوعش را میخواهيم.»
دکتر رفت از پشت ويترين يک دست قشنگ آورد، بعد دست زخمی را از جا کند و پس از اندازه گرفتن آن را پرتاپ کرد در سطل زباله و دست جديد را پس از کمی تراش دادن و تميز کردن و امتحان وصل کرد به بدنم. دست جديد خيلی سفيدتر از دست قبلی بود. دکتر از نگاه من فهميد در چه فکری هستم. دستی به موهای بلند و ژوليدهام کشيد و گفت:
«اگه مثل قديم نور خورشيد به دست بتابه خيلی خوب ميشه.»
با تعجب پرسيدم: «خورشيد؟»
مادرم گفت: «آره عزيزم يک چيزی مثل پروژکتورهای خودمان. با اين تفاوت که خورشيد در آسمان بود.»
باز هم با تعجب پرسيدم: «آسمان؟»
پدر گفت: «آره... آسمان يک چيزی شبيه سقف خانه امان، مثل سقف شهرمان.»
با ناباوری گفتم: «آها...»
وقتی به خانه برگشتيم، نوبت شعر گفتن من رسيده بود چرا؟ چون مادرم يک زن رمانتيک و احساساتی بود و در کاسه سر من يک مغز مملو از شعر گذاشته و من هم هر روز تعداد زيادی شعر میگفتم و بلندبلند برای مادرم میخواندم، بعد مادر زارزار گريه میکرد. وقتی شعرها تمام میشد مثل هميشه چشمهايش را بيرون میآورد و آنها را تميز میکرد و سر جايشان قرار میداد. من هميشه شعرهای اجتماعی میگفتم، شعرهايي در رابطه با آدمهايي که پول نداشتند، آدمهايي که توان خريد يا تعمير اعضای بدنشان را نداشتند يا حتی نمیتوانستند قرصهای غذا برای خود تهيه کنند. شعرهايم انباشته از بدبختی و گرسنگی بود.
پدر هميشه از اين که به اصرار مادرم يک مغز مملو از شعر در کاسه سر من گذاشته ناراضی بود و هميشه میگفت: «تو کاسهی سر پسرم بايد يک مغز رياضی باشه نه يک مغز شعر.»
و مادرم پاسخ میداد: «حالا که تو يک مغز رياضی داری کجا گرفتهای؟ من دلم میخواد پسرم شاعر باشه.»
اکثر اوقات بر سر اين موضوع بگومگو و دعوا میشد و مادرم تر و فرز کله پدرم را از تنهاش جدا ميکرد و قيافهای میگرفت مثل اينکه میخواهد کله پدرم را به زمين بکوبد. بعد مثل هميشه با عذرخواهی پدر دعوا فيصله میيافت. نتيجه به نفع مادر با خريد هديهی پدر که اغلب يک جفت چشم با کپسولهای اشک شيرين يا يک سری دهتايي انگشتهای کشيده و قشنگ با ناخنهای بلند و نشکن بود تمام میشد.
من قبل از عوض کردن مغزم و دستم گوشهايم را عوض کرده بودم، برای اينکه متأسفانه گوشهايم خيلی دراز بودند و پدر هميشه مرا درازگوش کوچولو صدا میزد، برای همین مادرم با پساندازی که داشت یک جفت گوش کوچولو و زيبا برايم خريد، بعد بطور اقساط مغزم را هم عوض کرد و بعد دستم و...
يک بار با هيجان روی خانه داشتم تندتند شعر میخواندم و مادر هم زارزار گريه میکرد و من هم برای ايجاد هيجان بيشتر دستم را به شدت تکان میدادم و بالا و پایين میآوردم که ناگهان دست از تنهام جدا شد و از بالای ايوان افتاد روی سر پسر همسايهمان... نميدانيد که چه شد؟ کار به دعوا و مرافعه با همسايهمان کشيد و پدر پس از پرداخت پول برای تعويض سر پسر همسايه، بدون هيچ حرفی و با عصبانيت تمام دست مرا گرفت و نزد دکتر رفتيم.
پس از تعويض مغزم با يک مغز رياضی به خانه برگشتيم. مادر اعتراضی نکرد. چند روز اول هرچه در خانه بود شمردم و جمع زدم تا اینکه چيزی برای شمردن در خانه نماند. از خانه بيرون زدم و شروع کردم به شمردن و جمعزدنِ گرسنهها و بدبختهای شهر...
@PersianSFF
من برای همين لج کردم و در اتاق را محکم کوبيدم و با سرعت به طرف ايوان دويدم که چشمتان روز بد نبيند... ناگهان پايم گرفت به پای اوراقیِ پدر که از آن به جای اسباببازی استفاده میکردم. بعد سکندری خوردم و دستم خراش برداشت. مادر شروع کرد به گريه کردن، بعد چشمهايش را بيرون آورد و آنها را تميز کرد و سر جايشان گذاشت، بعد رفت به پدرم تلفن زد که بيايد خانه.
پدر که آمد، مادرم فرياد زد: «همهاش تقصير توست که اين پای لعنتی را برنداشتی ببری بيندازی بيرون.»
پدرم جواب داد: «نخير خانم، همهاش تقصير رمانتيکبازی درآوردن توست که اين بچه را اينقدر خنگ بار آوردهای.»
مادرم چشمغرهای به پدرم رفت و گفت: «بايد دستش را عوض کنيم.»
پدر پاسخ داد: «میبريمش تعمير بهتره.»
مادرم گفت: «واه واه تو چقدر خسيسی مرد، يک دست مگر چقدر پول میخواهد؟ فردا بايد جواب متلک های خواهر عزيزت را بدم... يا اعصابم از پوزخندهای آن عمه خانم خراب بشه؟»
پدر فهميد که اگر «نه» بگويد کار به جاهای باريک خواهد کشيد. سکوت پدر علامت تسليم بود و همگی رفتيم نزد دکتر خانوادگی.
دکتر نگاهی به من انداخت و پرسيد: «خوب شاعر! بازم چه بلايي به سر خودت آوردی؟»
مادر گفت: «هيچی، دکتر. مثل هميشه شيطونی کرد و دستش خراش برداشت. يک دست براش کار بگذاريد.»
دکتر پرسيد: «دست؟ چه نوع دستی میخواهيد؟»
پدر گفت: «دکتر جون خودت که میدونی بهترين نوعش را میخواهيم.»
دکتر رفت از پشت ويترين يک دست قشنگ آورد، بعد دست زخمی را از جا کند و پس از اندازه گرفتن آن را پرتاپ کرد در سطل زباله و دست جديد را پس از کمی تراش دادن و تميز کردن و امتحان وصل کرد به بدنم. دست جديد خيلی سفيدتر از دست قبلی بود. دکتر از نگاه من فهميد در چه فکری هستم. دستی به موهای بلند و ژوليدهام کشيد و گفت:
«اگه مثل قديم نور خورشيد به دست بتابه خيلی خوب ميشه.»
با تعجب پرسيدم: «خورشيد؟»
مادرم گفت: «آره عزيزم يک چيزی مثل پروژکتورهای خودمان. با اين تفاوت که خورشيد در آسمان بود.»
باز هم با تعجب پرسيدم: «آسمان؟»
پدر گفت: «آره... آسمان يک چيزی شبيه سقف خانه امان، مثل سقف شهرمان.»
با ناباوری گفتم: «آها...»
وقتی به خانه برگشتيم، نوبت شعر گفتن من رسيده بود چرا؟ چون مادرم يک زن رمانتيک و احساساتی بود و در کاسه سر من يک مغز مملو از شعر گذاشته و من هم هر روز تعداد زيادی شعر میگفتم و بلندبلند برای مادرم میخواندم، بعد مادر زارزار گريه میکرد. وقتی شعرها تمام میشد مثل هميشه چشمهايش را بيرون میآورد و آنها را تميز میکرد و سر جايشان قرار میداد. من هميشه شعرهای اجتماعی میگفتم، شعرهايي در رابطه با آدمهايي که پول نداشتند، آدمهايي که توان خريد يا تعمير اعضای بدنشان را نداشتند يا حتی نمیتوانستند قرصهای غذا برای خود تهيه کنند. شعرهايم انباشته از بدبختی و گرسنگی بود.
پدر هميشه از اين که به اصرار مادرم يک مغز مملو از شعر در کاسه سر من گذاشته ناراضی بود و هميشه میگفت: «تو کاسهی سر پسرم بايد يک مغز رياضی باشه نه يک مغز شعر.»
و مادرم پاسخ میداد: «حالا که تو يک مغز رياضی داری کجا گرفتهای؟ من دلم میخواد پسرم شاعر باشه.»
اکثر اوقات بر سر اين موضوع بگومگو و دعوا میشد و مادرم تر و فرز کله پدرم را از تنهاش جدا ميکرد و قيافهای میگرفت مثل اينکه میخواهد کله پدرم را به زمين بکوبد. بعد مثل هميشه با عذرخواهی پدر دعوا فيصله میيافت. نتيجه به نفع مادر با خريد هديهی پدر که اغلب يک جفت چشم با کپسولهای اشک شيرين يا يک سری دهتايي انگشتهای کشيده و قشنگ با ناخنهای بلند و نشکن بود تمام میشد.
من قبل از عوض کردن مغزم و دستم گوشهايم را عوض کرده بودم، برای اينکه متأسفانه گوشهايم خيلی دراز بودند و پدر هميشه مرا درازگوش کوچولو صدا میزد، برای همین مادرم با پساندازی که داشت یک جفت گوش کوچولو و زيبا برايم خريد، بعد بطور اقساط مغزم را هم عوض کرد و بعد دستم و...
يک بار با هيجان روی خانه داشتم تندتند شعر میخواندم و مادر هم زارزار گريه میکرد و من هم برای ايجاد هيجان بيشتر دستم را به شدت تکان میدادم و بالا و پایين میآوردم که ناگهان دست از تنهام جدا شد و از بالای ايوان افتاد روی سر پسر همسايهمان... نميدانيد که چه شد؟ کار به دعوا و مرافعه با همسايهمان کشيد و پدر پس از پرداخت پول برای تعويض سر پسر همسايه، بدون هيچ حرفی و با عصبانيت تمام دست مرا گرفت و نزد دکتر رفتيم.
پس از تعويض مغزم با يک مغز رياضی به خانه برگشتيم. مادر اعتراضی نکرد. چند روز اول هرچه در خانه بود شمردم و جمع زدم تا اینکه چيزی برای شمردن در خانه نماند. از خانه بيرون زدم و شروع کردم به شمردن و جمعزدنِ گرسنهها و بدبختهای شهر...
@PersianSFF
جنجال در جوایزِ هوگوِ امسال
بخش اول:
هوگو احتمالاً معتبرترین یا حداقل پرسروصداترین جایزهی علمیتخیلی و فانتزیِ جهان است. امسال به خاطر همهگیریِ کرونا به شکل ویدیویی برگزار شد و مجری/میزبانِ برنامهاش هم جورج آر آر مارتین بود. اما حرفهای مارتین طوری بود که خیلیها متهمش کردند به نژادپرستی و سکسیسم و ترنسهراسی و طرفداری از فاشیستها و غیره و غیره.
چرا؟ ماجرا از این قرار است: یکی از جوایزی که همیشه همراه با هوگو داده میشود (اما جزو جوایز هوگو نیست)، جایزهای «بود» به اسم «جایزهی جان دبلیو کمبل برای بهترین نویسندهی نوظهور» (John W. Campbell Award for Best New Writer). برندهی پارسالِ آن هم جِنِت نْگ (Jeannette Ng) بود، یا سازگارتر با فارسی: جنت اِنگ. او هم وقتی روی صحنه رفت سخنرانیاش را با این جمله شروع کرد: «کمبل فاشیستِ تخمسگی (fucking fascist) بود!» متنِ پیراسته و ویراستهی سخنرانیاش را میتوانید اینجا بخوانید: link.medium.com/wlWrL36hgZ
کمبل به اعتقادِ خیلیها جزوِ معماران و شکلدهندههای این ژانر است. او در دورانِ سردبیریاش در نشریهی استَوندینگ ساینس فیکشن یا علمیتخیلی شگفتانگیز (Astounding Science Fiction)، از سال 1937 تا 1971، نویسندههای زیادی پرورش داد و ایدهپردازِ پشتِ بسیاری از داستانهای مشهور بود. اما اما اما... زنستیز و نژادپرستِ انگشتنمایی هم بود. مثلاً رمانِ نوُاَختر (Nova) را که از مهمترین آثارِ ساموئل آر دِلانی (Samuel R. Delany) است برای انتشار نپذیرفت و گفت که «خوانندگانش نمیپذیرند شخصیتِ اصلیِ کتاب سیاهپوست باشد.» در مورد شورشهای نژادیِ دههی 60 در لسآنجلس هم موضعگیریِ افتضاح و شرمآوری داشت. در مورد جنگهای داخلیِ امریکا میگفت که چون بردهداری احتمالاً خودبهخود لغو میشده لازم نبوده جنگ دربگیرد و لغوِ بردهداری به هزینههایش نمیارزیده. طرفدارِ تفکیکِ نژادی در مدارس هم بود چون «از میان سیاهها اَبَرنابغه درنیامده». خلاصه آنکه قطعاً آدمِ نکبت و بیشعوری بود.
سخنرانیِ جِنِت انگ در سال 2019 باعث شد که در عرضِ شش روز نامِ آن جایزهی خاصِ کمبل عوض شود به «جایزهی استوندینگ برای بهترین نویسندهی نوظهور» (Astounding Award for Best New Writer). این سخنرانی چنان ولولهای در جامعهی ع.ت.فِ امریکا به راه انداخت که خودِ آن سخنرانی در سال 2020 نامزد و برندهی جایزهی هوگو برای بهترین اثرِ مرتبط (با ادبیاتِ گمانهزن) شد!
جنجالِ مارتین هم سرِ همین قضیه به راه افتاد: مارتین در فواصلی که «مجریگری» میکرد مکرراً به گذشتهی جایزهی هوگو و کمی هم تاریخچهی ادبیات گمانهزن اشاره کرد و در این بین چندین بار نامِ جان دبلیو کمبل را بر زبان آورد. اشارههای او هم به کمبل کمابیش ستایشآمیز بودند. سوای آن، رابرت سیلوربرگ هم (که او هم از بزرگانِ قدیمیِ علمیتخیلی است) و مهمانِ برنامه بود کمبل را ستایش کرد.
همین مسئله آتشِ جنجالها را به راه انداخت و باعث شد تمامِ حرفهای مارتین را در آن برنامه «معنادار» تلقی کنند. خاطراتِ مارتین را در مورد کوچکبودنِ مراسمِ هوگو در قدیم به این معنا گرفتند که «منظورش این است که قدیمنَدیمها بهتر بوده و فقط خودِ ما مردها دور هم جمع میشدیم». اشتباهش را در تلفظِ چند اسم به این حساب گذاشتند که «نژادپرست است و حاضر نیست تلفظِ اسمهای غیرانگلیسی و غیرسفیدپوستی را یاد بگیرد». خودِ خاطرهگوییاش را هم به «منممنمگویی و تکبر» تعبیر کردند. ستایشش از کمبل هم طبعاً به معنای «همدلیِ او با نژادپرستها و فاشیستها»ست.
راستش وقتی من پخشِ زندهی مراسم را تماشا میکردم تعجب کردم که چرا به کمبل اشاره کرد؛ اما به نظرم فقط یکی دو بار اشارهاش را میشد معنادار تلقی کرد. بقیهی دفعات به «جایزهی کمبل» اشاره کرد که تا حدی طبیعی هم بود؛ امسال اولین سالی بود که جایزه با اسمی دیگر برگزار میشد. ولی شاید هم بشود گفت که ستایش از کمبل واقعاً کارِ غلطی بود؛ آن هم وقتی تازه اسمِ جایزه را عوض کردهاند و امسال هم سالی بوده که بحثِ مبارزه با نژادپرستی داغتر و حساستر از همیشه است. اگر فرض را بر این بگذاریم که مارتین عامدانه اسمِ کمبل را چند بار آورده، شاید بشود کارش را کودکانه حساب کرد. این بحث بحثی نیست که با گوشه و کنایه بشود پیش برد؛ آن هم وقتی مارتین قبلاً دربارهی موضوعاتِ جنجالی در دنیای ع.ت.ف مفصل نوشته و مطمئن هم هستیم که خودش نه نژادپرست است، نه زنستیز و اساساً نه متحجّر به هیچ معنایی.
@PersianSFF
[ادامه در پست/فرستهی بعد]
بخش اول:
هوگو احتمالاً معتبرترین یا حداقل پرسروصداترین جایزهی علمیتخیلی و فانتزیِ جهان است. امسال به خاطر همهگیریِ کرونا به شکل ویدیویی برگزار شد و مجری/میزبانِ برنامهاش هم جورج آر آر مارتین بود. اما حرفهای مارتین طوری بود که خیلیها متهمش کردند به نژادپرستی و سکسیسم و ترنسهراسی و طرفداری از فاشیستها و غیره و غیره.
چرا؟ ماجرا از این قرار است: یکی از جوایزی که همیشه همراه با هوگو داده میشود (اما جزو جوایز هوگو نیست)، جایزهای «بود» به اسم «جایزهی جان دبلیو کمبل برای بهترین نویسندهی نوظهور» (John W. Campbell Award for Best New Writer). برندهی پارسالِ آن هم جِنِت نْگ (Jeannette Ng) بود، یا سازگارتر با فارسی: جنت اِنگ. او هم وقتی روی صحنه رفت سخنرانیاش را با این جمله شروع کرد: «کمبل فاشیستِ تخمسگی (fucking fascist) بود!» متنِ پیراسته و ویراستهی سخنرانیاش را میتوانید اینجا بخوانید: link.medium.com/wlWrL36hgZ
کمبل به اعتقادِ خیلیها جزوِ معماران و شکلدهندههای این ژانر است. او در دورانِ سردبیریاش در نشریهی استَوندینگ ساینس فیکشن یا علمیتخیلی شگفتانگیز (Astounding Science Fiction)، از سال 1937 تا 1971، نویسندههای زیادی پرورش داد و ایدهپردازِ پشتِ بسیاری از داستانهای مشهور بود. اما اما اما... زنستیز و نژادپرستِ انگشتنمایی هم بود. مثلاً رمانِ نوُاَختر (Nova) را که از مهمترین آثارِ ساموئل آر دِلانی (Samuel R. Delany) است برای انتشار نپذیرفت و گفت که «خوانندگانش نمیپذیرند شخصیتِ اصلیِ کتاب سیاهپوست باشد.» در مورد شورشهای نژادیِ دههی 60 در لسآنجلس هم موضعگیریِ افتضاح و شرمآوری داشت. در مورد جنگهای داخلیِ امریکا میگفت که چون بردهداری احتمالاً خودبهخود لغو میشده لازم نبوده جنگ دربگیرد و لغوِ بردهداری به هزینههایش نمیارزیده. طرفدارِ تفکیکِ نژادی در مدارس هم بود چون «از میان سیاهها اَبَرنابغه درنیامده». خلاصه آنکه قطعاً آدمِ نکبت و بیشعوری بود.
سخنرانیِ جِنِت انگ در سال 2019 باعث شد که در عرضِ شش روز نامِ آن جایزهی خاصِ کمبل عوض شود به «جایزهی استوندینگ برای بهترین نویسندهی نوظهور» (Astounding Award for Best New Writer). این سخنرانی چنان ولولهای در جامعهی ع.ت.فِ امریکا به راه انداخت که خودِ آن سخنرانی در سال 2020 نامزد و برندهی جایزهی هوگو برای بهترین اثرِ مرتبط (با ادبیاتِ گمانهزن) شد!
جنجالِ مارتین هم سرِ همین قضیه به راه افتاد: مارتین در فواصلی که «مجریگری» میکرد مکرراً به گذشتهی جایزهی هوگو و کمی هم تاریخچهی ادبیات گمانهزن اشاره کرد و در این بین چندین بار نامِ جان دبلیو کمبل را بر زبان آورد. اشارههای او هم به کمبل کمابیش ستایشآمیز بودند. سوای آن، رابرت سیلوربرگ هم (که او هم از بزرگانِ قدیمیِ علمیتخیلی است) و مهمانِ برنامه بود کمبل را ستایش کرد.
همین مسئله آتشِ جنجالها را به راه انداخت و باعث شد تمامِ حرفهای مارتین را در آن برنامه «معنادار» تلقی کنند. خاطراتِ مارتین را در مورد کوچکبودنِ مراسمِ هوگو در قدیم به این معنا گرفتند که «منظورش این است که قدیمنَدیمها بهتر بوده و فقط خودِ ما مردها دور هم جمع میشدیم». اشتباهش را در تلفظِ چند اسم به این حساب گذاشتند که «نژادپرست است و حاضر نیست تلفظِ اسمهای غیرانگلیسی و غیرسفیدپوستی را یاد بگیرد». خودِ خاطرهگوییاش را هم به «منممنمگویی و تکبر» تعبیر کردند. ستایشش از کمبل هم طبعاً به معنای «همدلیِ او با نژادپرستها و فاشیستها»ست.
راستش وقتی من پخشِ زندهی مراسم را تماشا میکردم تعجب کردم که چرا به کمبل اشاره کرد؛ اما به نظرم فقط یکی دو بار اشارهاش را میشد معنادار تلقی کرد. بقیهی دفعات به «جایزهی کمبل» اشاره کرد که تا حدی طبیعی هم بود؛ امسال اولین سالی بود که جایزه با اسمی دیگر برگزار میشد. ولی شاید هم بشود گفت که ستایش از کمبل واقعاً کارِ غلطی بود؛ آن هم وقتی تازه اسمِ جایزه را عوض کردهاند و امسال هم سالی بوده که بحثِ مبارزه با نژادپرستی داغتر و حساستر از همیشه است. اگر فرض را بر این بگذاریم که مارتین عامدانه اسمِ کمبل را چند بار آورده، شاید بشود کارش را کودکانه حساب کرد. این بحث بحثی نیست که با گوشه و کنایه بشود پیش برد؛ آن هم وقتی مارتین قبلاً دربارهی موضوعاتِ جنجالی در دنیای ع.ت.ف مفصل نوشته و مطمئن هم هستیم که خودش نه نژادپرست است، نه زنستیز و اساساً نه متحجّر به هیچ معنایی.
@PersianSFF
[ادامه در پست/فرستهی بعد]
جنجال در جوایزِ هوگوِ امسال
بخش دوم:
اما مابقیِ اتهامها به مارتین را میشود چرند حساب کرد. مثلاً یک وبلاگنویس شایعه پخش کرد که برگزارکنندههای جایزه به مارتین راهنمای تلفظِ اسامی دادهاند و از او خواستهاند که بعضی از ویدیوهایش را (به دلیل تلفظهای غلط) دوباره ضبط کند. هم مسئولان جایزه و هم مارتین این حرف را تکذیب کردند. البته گویا برگزارکنندهها تلفظِ اسامیِ نامزدها را گرفته بودند اما به مارتین نداده بودند. مارتین هم در یک کامنت در وبسایت file770.com نوشت فقط جلوِ بعضی از اسامی تلفظشان هم بوده و او هم در حین پخشِ زنده ممکن است بعضیهایشان را اشتباه خوانده باشد. شایعهی دیگر هم در این باب آن بود که فقط اسامیِ غیرسفیدپوستان را اشتباه گفته و این نژادپرستیاش را نشان میدهد. اینطور نبود؛ تعدادِ غلطهایش خیلی بیشتر از این حرفها بود! اسمِ سفیدپوستها را هم چند بار اشتباه گفت. خودش هم در دفاعیهاش نوشت که «من حتا اسامیِ شخصیتهای کتابهایم را هم اشتباه میگویم؛ شاهد میخواهید؛ ویدیوِ مصاحبههایم را ببینید.» نکتهای که به بخشِ دومِ این شایعه دامن زد، نامِ انتشاراتِ فایه یا فایا (FIYAH) بود که تلفظِ عامیانهای است از کلمهی “Fire” (خصوصاً در لهجهی بعضی سیاهپوستان امریکا)؛ این انتشارات این نام را به افتخارِ اولین نشریهی علمیتخیلی و فانتزیِ سیاهپوستان، یعنی فایِر!! (Fire!!) انتخاب کرده که سال 1926 منتشر شد. مارتین “FIYAH” را «فیا» تلفظ کرد.
در مورد اشارههای مارتین به گذشتههای دور هم مارتین توجیهی داشت. در همان وبسایت file770 نوشت که متنِ اجرایش را برای برنامهی حضوری در زلاندنو آماده کرده بوده و میخواسته مردمِ آنجا که احتمالاً با تاریخِ هوگو آشنا نیستند این جایزه را بهتر بشناسند. شخصاً از قصهگوییهای مارتین دربارهی جوایز هوگو خیلی خوشم آمد. اگر واقعاً قصد داشته برای غیرامریکاییها فضای جذابی درست کند، به نظرم به هدفش رسید! بااینهمه، از این لحاظ هم منتقدانِ مارتین روی یک نکتهی خاص انگشت گذاشتند: در جایی از برنامه، مارتین به موفقیتهای اِن کِی جمیسین (N. K. Jemisin)، علمیتخیلینویسِ زن و سیاهپوست، اشاره کرد که سه سالِ پیاپی برندهی جایزهی بهترین رمان شد و امسال هم جایزهی داستانِ بلند (novelette) را گرفت. مارتین بعد از اشاره به موفقیتِ جمیسین گفت او با بردِ امشبش رکوردِ رابرت هاینلاین را شکست که در عرضِ نُه سال سه هوگو برده بود. منتقدهای مارتین این حرفِ او را هم به این معنا برداشت کردند که جمیسین را با یک «مرد سفیدپوست» قیاس کرده تا دستاوردش را کوچک جلوه بدهد. خودِ جمیسین در این مورد اظهارنظر نکرده.
پارسال، نویسندههای زیادی از سخنرانیِ جنت انگ و تغییرِ نامِ جایزهی کمبل پشتیبانی کردند (برای مثال، جان اسکالزی، نویسندهی مجموعهی «جنگ پیرمرد» و کوُری داکتروُ (Cory Doctorow)، که هر دو از برندههای همین جایزه بودند)؛ جامعهی طرفدارانِ ع.ت.ف هم همینطور. امسال حداقل در توییتر سروصدای جامعهی طرفداران بسیار بلند بود و مطالبِ زیادی برضد مارتین نوشتند. اما خیلی از نویسندهها تا الان سکوت کردهاند.
نویسندههای مشهورتر تا الان در این ماجرا دو دسته شدهاند: کسانی در توییتر و احیاناً شبکههای اجتماعیِ دیگر برضد مارتین موضع گرفتند، مثل مری رابینت کوُوال (Mary Robinette Kowal) که هم رئیسِ فعلیِ انجمنِ «نویسندگانِ علمیتخیلی و فانتزیِ امریکا»ست و هم برندهی جایزهی کمبل برای نویسندهی نوظهور و هم برندهی هوگو و نبیولا و غیره؛ دستهی دوم حداقل فعلاً سکوت کردهاند. مثلاً جان اسکالزی ادعا کرد که برنامه را یادش رفته ببیند. جمیسین در توییترش سکوت کرد. نِدی اوُکوُرافوُر (Nnedi Okorafor)، نویسندهی امریکاییـنیجریهای، که از برندگانِ آن شب و گویا از دوستانِ مارتین است، هم علناً گفت که حاضر نیست چیزی بگوید.
تنها کسانی که آشکارا از مارتین حمایت کردند معدودی نویسندهی لیبرتارین و راستگرا بودند، مثل ترویس جِی آی کوُرکوُران (Travis J I Corcoran) که دو نوبت جایزهی پرومتئوس را برده. البته راستگراهای دوآتشهتر و خصوصاً غیرلیبرتارینها بعید است هرگز از مارتین حمایت کنند؛ مارتین برای آنها مترقّی (progressive) حساب میشود.
@PersianSFF
[ادامه در پست/فرستهی بعد]
بخش دوم:
اما مابقیِ اتهامها به مارتین را میشود چرند حساب کرد. مثلاً یک وبلاگنویس شایعه پخش کرد که برگزارکنندههای جایزه به مارتین راهنمای تلفظِ اسامی دادهاند و از او خواستهاند که بعضی از ویدیوهایش را (به دلیل تلفظهای غلط) دوباره ضبط کند. هم مسئولان جایزه و هم مارتین این حرف را تکذیب کردند. البته گویا برگزارکنندهها تلفظِ اسامیِ نامزدها را گرفته بودند اما به مارتین نداده بودند. مارتین هم در یک کامنت در وبسایت file770.com نوشت فقط جلوِ بعضی از اسامی تلفظشان هم بوده و او هم در حین پخشِ زنده ممکن است بعضیهایشان را اشتباه خوانده باشد. شایعهی دیگر هم در این باب آن بود که فقط اسامیِ غیرسفیدپوستان را اشتباه گفته و این نژادپرستیاش را نشان میدهد. اینطور نبود؛ تعدادِ غلطهایش خیلی بیشتر از این حرفها بود! اسمِ سفیدپوستها را هم چند بار اشتباه گفت. خودش هم در دفاعیهاش نوشت که «من حتا اسامیِ شخصیتهای کتابهایم را هم اشتباه میگویم؛ شاهد میخواهید؛ ویدیوِ مصاحبههایم را ببینید.» نکتهای که به بخشِ دومِ این شایعه دامن زد، نامِ انتشاراتِ فایه یا فایا (FIYAH) بود که تلفظِ عامیانهای است از کلمهی “Fire” (خصوصاً در لهجهی بعضی سیاهپوستان امریکا)؛ این انتشارات این نام را به افتخارِ اولین نشریهی علمیتخیلی و فانتزیِ سیاهپوستان، یعنی فایِر!! (Fire!!) انتخاب کرده که سال 1926 منتشر شد. مارتین “FIYAH” را «فیا» تلفظ کرد.
در مورد اشارههای مارتین به گذشتههای دور هم مارتین توجیهی داشت. در همان وبسایت file770 نوشت که متنِ اجرایش را برای برنامهی حضوری در زلاندنو آماده کرده بوده و میخواسته مردمِ آنجا که احتمالاً با تاریخِ هوگو آشنا نیستند این جایزه را بهتر بشناسند. شخصاً از قصهگوییهای مارتین دربارهی جوایز هوگو خیلی خوشم آمد. اگر واقعاً قصد داشته برای غیرامریکاییها فضای جذابی درست کند، به نظرم به هدفش رسید! بااینهمه، از این لحاظ هم منتقدانِ مارتین روی یک نکتهی خاص انگشت گذاشتند: در جایی از برنامه، مارتین به موفقیتهای اِن کِی جمیسین (N. K. Jemisin)، علمیتخیلینویسِ زن و سیاهپوست، اشاره کرد که سه سالِ پیاپی برندهی جایزهی بهترین رمان شد و امسال هم جایزهی داستانِ بلند (novelette) را گرفت. مارتین بعد از اشاره به موفقیتِ جمیسین گفت او با بردِ امشبش رکوردِ رابرت هاینلاین را شکست که در عرضِ نُه سال سه هوگو برده بود. منتقدهای مارتین این حرفِ او را هم به این معنا برداشت کردند که جمیسین را با یک «مرد سفیدپوست» قیاس کرده تا دستاوردش را کوچک جلوه بدهد. خودِ جمیسین در این مورد اظهارنظر نکرده.
پارسال، نویسندههای زیادی از سخنرانیِ جنت انگ و تغییرِ نامِ جایزهی کمبل پشتیبانی کردند (برای مثال، جان اسکالزی، نویسندهی مجموعهی «جنگ پیرمرد» و کوُری داکتروُ (Cory Doctorow)، که هر دو از برندههای همین جایزه بودند)؛ جامعهی طرفدارانِ ع.ت.ف هم همینطور. امسال حداقل در توییتر سروصدای جامعهی طرفداران بسیار بلند بود و مطالبِ زیادی برضد مارتین نوشتند. اما خیلی از نویسندهها تا الان سکوت کردهاند.
نویسندههای مشهورتر تا الان در این ماجرا دو دسته شدهاند: کسانی در توییتر و احیاناً شبکههای اجتماعیِ دیگر برضد مارتین موضع گرفتند، مثل مری رابینت کوُوال (Mary Robinette Kowal) که هم رئیسِ فعلیِ انجمنِ «نویسندگانِ علمیتخیلی و فانتزیِ امریکا»ست و هم برندهی جایزهی کمبل برای نویسندهی نوظهور و هم برندهی هوگو و نبیولا و غیره؛ دستهی دوم حداقل فعلاً سکوت کردهاند. مثلاً جان اسکالزی ادعا کرد که برنامه را یادش رفته ببیند. جمیسین در توییترش سکوت کرد. نِدی اوُکوُرافوُر (Nnedi Okorafor)، نویسندهی امریکاییـنیجریهای، که از برندگانِ آن شب و گویا از دوستانِ مارتین است، هم علناً گفت که حاضر نیست چیزی بگوید.
تنها کسانی که آشکارا از مارتین حمایت کردند معدودی نویسندهی لیبرتارین و راستگرا بودند، مثل ترویس جِی آی کوُرکوُران (Travis J I Corcoran) که دو نوبت جایزهی پرومتئوس را برده. البته راستگراهای دوآتشهتر و خصوصاً غیرلیبرتارینها بعید است هرگز از مارتین حمایت کنند؛ مارتین برای آنها مترقّی (progressive) حساب میشود.
@PersianSFF
[ادامه در پست/فرستهی بعد]
جنجال در جوایزِ هوگوِ امسال
بخش سوم و آخر:
اما دو نکتهی دیگر دربارهی برنامهی هوگو: 1) مارتین از امریکاییها خواست که زودتر برای رأیگیری ثبتنام کنند و کاری کنند که ترامپ دیگر رئیسجمهور نباشد (البته با لحنی نامهربانتر). جنجالها باعث شد کسی کمترین اشارهای به این حرفش نکند. 2) از اتفاقاتِ دیگری که جنجال به راه انداخت و به دلیل نامعلومی به مارتین «و پیرمردهای دیگر» مرتبط شد بخشی از جایزه بود به نامِ رِتروهوگو (retro-Hugo)؛ رتروهوگو جوایزی است برای کتابها و داستانهایی که در سالهای ماقبل از تأسیسِ جایزه منتشر شده باشند (اکثر برندهها مُردهاند و جایزه وجههای نمادین دارد). طعنهآمیز این بود که هم جان دبلیو کمبل جزوِ برندگانِ رتروهوگو بود، هم اچ پی لاوکرفت (که این چند سال به دلیل عقایدِ نژادپرستانهی تند و تیزش بهنوعی تحریم شده بود). این مسئله هواداران را بدجور عصبانی کرد، ولی حقیقتش این است که برندگانِ رتروهوگو هم با رأیِ همان کسانی انتخاب میشوند که برندگانِ سالِ جاری.
آیا اجرای مارتین بد بود؟ قاطعانه میشود گفت که بله! گویا فرصت نکرده بود نوشتههایش را برای پخشِ اینترنتیِ مراسم تطبیق بدهد و در نتیجه شوخیهایش کمابیش بیمزه از کار درآمد. تقریباً تمامِ حرفهایش را هم از روی کاغذ خواند که لحنش را مصنوعیتر جلوه میداد. البته اکثرِ برندهها هم همین کار را کردند.
آیا واقعاً مارتین متحجر است؟ مثلاً زنستیز یا دگرباشستیز یا نژادپرست است؟ بعید میدانم. دستبرقضا او از بزرگترین حامیانِ شُمولِ شخصیتها و خوانندهها از همهی نژادها و جنسیتها و ملیتهاست، خصوصاً مردمِ نادیدهگرفتهشده. برای مثال، در سخنرانیِ پارسالش در شیکاگو، مفصلاً از این قضیه حرف زد و از این مسئله دفاع کرد که ادبیاتِ گمانهزنِ امروز اینقدر «شمولگرا» (inclusive) است: youtu.be/IfIpY0eEA84?t=3120.
اما این را هم باید در نکوهشِ مارتین گفت: حاضر نشد در مورد همهی مسائلِ مطرحشده حرف بزند. اوایلِ مطلب نوشتم که حدس میزنم گلولهبرفی که بهمنِ انتقادها را به راه انداخت ستایشِ او از کمبل باشد، وگرنه از مابقیِ انتقادها میشد دفاع کرد. مارتین در دفاع از خودش تقریباً به همهی انتقادها پرداخت بهجز همین ستایشش از کمبل! در حسابِ توییترش هم صرفاً نقلقولی از ولتر، فیلسوفِ فرانسوی، نوشت که: «همهی ما آلوده به ضعف و خطا هستیم؛ بهتر است نابِخرَدیهای همدیگر را ببخشیم.» همین!
به نظرم باید صبر کنیم تا اوضاع کمی آرام بگیرد و ببینیم خودش بیانیهای مفصل میدهد یا نه. احتمال دارد نویسندههای دیگر هم وقتی از آشوبِ قضیه کم بشود چیزی بنویسند. فعلاً باید منتظر بمانیم.
@PersianSFF
بخش سوم و آخر:
اما دو نکتهی دیگر دربارهی برنامهی هوگو: 1) مارتین از امریکاییها خواست که زودتر برای رأیگیری ثبتنام کنند و کاری کنند که ترامپ دیگر رئیسجمهور نباشد (البته با لحنی نامهربانتر). جنجالها باعث شد کسی کمترین اشارهای به این حرفش نکند. 2) از اتفاقاتِ دیگری که جنجال به راه انداخت و به دلیل نامعلومی به مارتین «و پیرمردهای دیگر» مرتبط شد بخشی از جایزه بود به نامِ رِتروهوگو (retro-Hugo)؛ رتروهوگو جوایزی است برای کتابها و داستانهایی که در سالهای ماقبل از تأسیسِ جایزه منتشر شده باشند (اکثر برندهها مُردهاند و جایزه وجههای نمادین دارد). طعنهآمیز این بود که هم جان دبلیو کمبل جزوِ برندگانِ رتروهوگو بود، هم اچ پی لاوکرفت (که این چند سال به دلیل عقایدِ نژادپرستانهی تند و تیزش بهنوعی تحریم شده بود). این مسئله هواداران را بدجور عصبانی کرد، ولی حقیقتش این است که برندگانِ رتروهوگو هم با رأیِ همان کسانی انتخاب میشوند که برندگانِ سالِ جاری.
آیا اجرای مارتین بد بود؟ قاطعانه میشود گفت که بله! گویا فرصت نکرده بود نوشتههایش را برای پخشِ اینترنتیِ مراسم تطبیق بدهد و در نتیجه شوخیهایش کمابیش بیمزه از کار درآمد. تقریباً تمامِ حرفهایش را هم از روی کاغذ خواند که لحنش را مصنوعیتر جلوه میداد. البته اکثرِ برندهها هم همین کار را کردند.
آیا واقعاً مارتین متحجر است؟ مثلاً زنستیز یا دگرباشستیز یا نژادپرست است؟ بعید میدانم. دستبرقضا او از بزرگترین حامیانِ شُمولِ شخصیتها و خوانندهها از همهی نژادها و جنسیتها و ملیتهاست، خصوصاً مردمِ نادیدهگرفتهشده. برای مثال، در سخنرانیِ پارسالش در شیکاگو، مفصلاً از این قضیه حرف زد و از این مسئله دفاع کرد که ادبیاتِ گمانهزنِ امروز اینقدر «شمولگرا» (inclusive) است: youtu.be/IfIpY0eEA84?t=3120.
اما این را هم باید در نکوهشِ مارتین گفت: حاضر نشد در مورد همهی مسائلِ مطرحشده حرف بزند. اوایلِ مطلب نوشتم که حدس میزنم گلولهبرفی که بهمنِ انتقادها را به راه انداخت ستایشِ او از کمبل باشد، وگرنه از مابقیِ انتقادها میشد دفاع کرد. مارتین در دفاع از خودش تقریباً به همهی انتقادها پرداخت بهجز همین ستایشش از کمبل! در حسابِ توییترش هم صرفاً نقلقولی از ولتر، فیلسوفِ فرانسوی، نوشت که: «همهی ما آلوده به ضعف و خطا هستیم؛ بهتر است نابِخرَدیهای همدیگر را ببخشیم.» همین!
به نظرم باید صبر کنیم تا اوضاع کمی آرام بگیرد و ببینیم خودش بیانیهای مفصل میدهد یا نه. احتمال دارد نویسندههای دیگر هم وقتی از آشوبِ قضیه کم بشود چیزی بنویسند. فعلاً باید منتظر بمانیم.
@PersianSFF
بهترین جملههای آغازین در رمانهای علمیتخیلی و فانتزی
یکی از چیزهایی که رمانِ خوب را به چشم میآوَرَد «سطرِ اول» یا «گشایشِ» (opening line) رمان است. معمولاً به نویسنده به اندازهی سه چهار بند فرصت میدهیم که ما خوانندهها را گیر بیندازد؛ اما بعضی از نویسندهها تصمیم میگیرند با همان جملهی اول گرفتارمان کنند.
ده بیست تا از همین گشایشهای معروف و احیاناً میخکوبکنندهی ع.ت.ف را انتخاب کردهام. سعی کردم از رمانهایی باشد که به فارسی هم ترجمه شدهاند، هرچند در چند مورد طاقت نیاوردم و سطر اولِ چند تایی از ترجمهنشدهها را هم نوشتم. ولی چون تنبلتر از آن بودم که بروم سراغِ تکتکِ کتابهای ترجمهشده و جملهی فارسی را از آن کتابها بیاورم، بیشترشان را خودم ترجمه کردم. مجدداً بابتِ همین تنبلی اسمِ انگلیسیِ نویسنده و کتاب را نیاوردم. همهشان کتابهای معروفی هستند و حتماً همه میشناسیم.
«آقا و خانم دورسلی، ساکنِ پلاکِ چهارِ خیابانِ پریوِت، همیشه حاضر بودند که بادی به غبغب بیندازند و با افتخارِ هرچه تمامتر اعلام کنند که خوشبختانه خانوادهشان خیلی عادی است.» (هری پاتر و سنگِ جادو؛ جی کی رولینگ)
«سوزاندن چه لذتی داشت.» (فارنهایت 451؛ ری برادبری)
«یک جای دور و پرتی در کوچهپسکوچههای یک سرِ مزخرفِ بازوی مارپیچِ غربیِ کهکشان که توی هیچ نقشهای نیامده، خورشیدِ زرد و کوچک و بیاهمیتی قرار دارد.» (راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها؛ داگلاس آدامز)
«آسمانِ بندر به رنگِ تلویزیونی بود که برفک نشان بدهد.» (نئورومانسر؛ ویلیام گیبسون) [ترجمهی قدیمترم، مال زمانی که این کتاب را تا یک جایی ترجمه کرده بودم: «آسمانِ بالای بندر به رنگِ تلویزیونی بود که روی کانالِ برفک تنظیم شده باشد.»]
«روزی روزگاری، یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی میکرد.» (هابیت؛ جی آر آر تالکین) [ترجمهی رضا علیزاده است، نه من. یادم بود که شروعِ کتاب را چقدر خوب ترجمه کرده بود و عبارتِ «روزی روزگاری» را در نهایتِ هوشمندی به متنِ ترجمه اضافه کرده بود تا با همین کارِ کوچک روحِ جملهی تالکین را به فارسی منتقل کند. زنده باد!]
«همهی بچهها بزرگ میشوند، جز یکیشان.» (پیتر پن؛ جِی ام باری)
«قضیه تا اینجا از این قرار است: در آغاز جهان آفریده شد. این ماجرا خیلیها را بدجور عصبانی کرد؛ از نظرِ خیلیها هم کارِ مزخرفی بود.» (رستورانِ آخرِ جهان؛ داگلاس آدامز)
«دومین فتنه، در سال 1996، در زندگیِ یازدهمم شروع شد؛ طبقِ معمول، مشغولِ مردنم بودم و در گیجیِ خوشایندِ مورفین پرسه میزدم که دخترک انگار یخ بر ستونِ فقراتم گذاشته باشد مرگم را منقطع کرد.» (پانزده زندگی اول هری آگوست؛ کلر نورس) [از ترجمهی نشر هیرمند]
«هر وقت دیدید یک مردی عینِ دهاتیها لباس پوشیده و طوری رفتار میکند که انگار هر چیزی که آن دور و بَر است مالِ خودش است، خیالتان تخت... طرف فضانورد است.» (ستارهی خاموش؛ رابرت هاینلاین) [کتاب با این اسم به فارسی ترجمه شده؛ اصلِ انگلیسیاش “Double Star” است، ولی اگر کتاب را بخوانید میفهمید که مترجم برابرِ بدی برایش انتخاب نکرده.]
«گزارشم را چنان خواهم نوشت که گویی قصه میگویم، زیرا در سیارهی زادگاهم از کودکی به من آموخته بودند حقیقت مسئلهای است از جنسِ خیال.» (دست چپ تاریکی؛ اورسلا لوگوین) [متأسفانه این شاهکار هنوز ترجمه نشده]
«پشتِ سرِ هر انسانی که امروز زنده است سی شبح ایستاده، زیرا تعدادِ مردگان به همین نسبت از زندگان بیشتر است.» (2001: اُدیسهی فضایی؛ آرتور سی کلارک) [با اسم راز کیهان به فارسی ترجمه شده]
«قصه را با پایانِ جهان شروع کنیم؛ مگر چه عیبی دارد؟» (فصل پنجم؛ اِن کِی جِمیسِن)
«ماه ناگهان و بدون هیچ دلیلِ مشخصی منفجر شد.» (هفتفه؛ نیل استفنسن) [متأسفانه ترجمه نشده و اگر هم از اسمِ کتاب تعجب کردید، اصلِ اسم این است: “Seveneves”.]
«صد و هفتاد روز بود که میمُرد و هنوز نمرده بود.» (مقصد من: ستارگان؛ آلفرد بِستِر) [هنوز منتشر نشده؛ ولی گویا رفیقِ قدیمی، محمد حاجزمان، برای نشر چراغو ترجمهاش کرده.]
«به گا رفتم. البته کلی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم. به گا.» (مریخی؛ اندی وییر) [در چاپ فارسی، مجبور شدم بنویسم به فنا رفتم. ]
«روزِ تولدِ هفتادوپنجسالگیام دو کار کردم. رفتم سرِ قبرِ همسرم. بعد توی ارتش نامنویسی کردم.» (جنگ پیرمرد؛ جان اسکالزی)
«یک دیوار بود. دیوارِ مهمی به نظر نمیرسید.» (خلعشدگان؛ اورسلا لوگوین) [کتاب “Dispossessed” با این اسم به فارسی ترجمه شده؛ پیشنهادِ من نیست.]
@PersianSFF
یکی از چیزهایی که رمانِ خوب را به چشم میآوَرَد «سطرِ اول» یا «گشایشِ» (opening line) رمان است. معمولاً به نویسنده به اندازهی سه چهار بند فرصت میدهیم که ما خوانندهها را گیر بیندازد؛ اما بعضی از نویسندهها تصمیم میگیرند با همان جملهی اول گرفتارمان کنند.
ده بیست تا از همین گشایشهای معروف و احیاناً میخکوبکنندهی ع.ت.ف را انتخاب کردهام. سعی کردم از رمانهایی باشد که به فارسی هم ترجمه شدهاند، هرچند در چند مورد طاقت نیاوردم و سطر اولِ چند تایی از ترجمهنشدهها را هم نوشتم. ولی چون تنبلتر از آن بودم که بروم سراغِ تکتکِ کتابهای ترجمهشده و جملهی فارسی را از آن کتابها بیاورم، بیشترشان را خودم ترجمه کردم. مجدداً بابتِ همین تنبلی اسمِ انگلیسیِ نویسنده و کتاب را نیاوردم. همهشان کتابهای معروفی هستند و حتماً همه میشناسیم.
«آقا و خانم دورسلی، ساکنِ پلاکِ چهارِ خیابانِ پریوِت، همیشه حاضر بودند که بادی به غبغب بیندازند و با افتخارِ هرچه تمامتر اعلام کنند که خوشبختانه خانوادهشان خیلی عادی است.» (هری پاتر و سنگِ جادو؛ جی کی رولینگ)
«سوزاندن چه لذتی داشت.» (فارنهایت 451؛ ری برادبری)
«یک جای دور و پرتی در کوچهپسکوچههای یک سرِ مزخرفِ بازوی مارپیچِ غربیِ کهکشان که توی هیچ نقشهای نیامده، خورشیدِ زرد و کوچک و بیاهمیتی قرار دارد.» (راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها؛ داگلاس آدامز)
«آسمانِ بندر به رنگِ تلویزیونی بود که برفک نشان بدهد.» (نئورومانسر؛ ویلیام گیبسون) [ترجمهی قدیمترم، مال زمانی که این کتاب را تا یک جایی ترجمه کرده بودم: «آسمانِ بالای بندر به رنگِ تلویزیونی بود که روی کانالِ برفک تنظیم شده باشد.»]
«روزی روزگاری، یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی میکرد.» (هابیت؛ جی آر آر تالکین) [ترجمهی رضا علیزاده است، نه من. یادم بود که شروعِ کتاب را چقدر خوب ترجمه کرده بود و عبارتِ «روزی روزگاری» را در نهایتِ هوشمندی به متنِ ترجمه اضافه کرده بود تا با همین کارِ کوچک روحِ جملهی تالکین را به فارسی منتقل کند. زنده باد!]
«همهی بچهها بزرگ میشوند، جز یکیشان.» (پیتر پن؛ جِی ام باری)
«قضیه تا اینجا از این قرار است: در آغاز جهان آفریده شد. این ماجرا خیلیها را بدجور عصبانی کرد؛ از نظرِ خیلیها هم کارِ مزخرفی بود.» (رستورانِ آخرِ جهان؛ داگلاس آدامز)
«دومین فتنه، در سال 1996، در زندگیِ یازدهمم شروع شد؛ طبقِ معمول، مشغولِ مردنم بودم و در گیجیِ خوشایندِ مورفین پرسه میزدم که دخترک انگار یخ بر ستونِ فقراتم گذاشته باشد مرگم را منقطع کرد.» (پانزده زندگی اول هری آگوست؛ کلر نورس) [از ترجمهی نشر هیرمند]
«هر وقت دیدید یک مردی عینِ دهاتیها لباس پوشیده و طوری رفتار میکند که انگار هر چیزی که آن دور و بَر است مالِ خودش است، خیالتان تخت... طرف فضانورد است.» (ستارهی خاموش؛ رابرت هاینلاین) [کتاب با این اسم به فارسی ترجمه شده؛ اصلِ انگلیسیاش “Double Star” است، ولی اگر کتاب را بخوانید میفهمید که مترجم برابرِ بدی برایش انتخاب نکرده.]
«گزارشم را چنان خواهم نوشت که گویی قصه میگویم، زیرا در سیارهی زادگاهم از کودکی به من آموخته بودند حقیقت مسئلهای است از جنسِ خیال.» (دست چپ تاریکی؛ اورسلا لوگوین) [متأسفانه این شاهکار هنوز ترجمه نشده]
«پشتِ سرِ هر انسانی که امروز زنده است سی شبح ایستاده، زیرا تعدادِ مردگان به همین نسبت از زندگان بیشتر است.» (2001: اُدیسهی فضایی؛ آرتور سی کلارک) [با اسم راز کیهان به فارسی ترجمه شده]
«قصه را با پایانِ جهان شروع کنیم؛ مگر چه عیبی دارد؟» (فصل پنجم؛ اِن کِی جِمیسِن)
«ماه ناگهان و بدون هیچ دلیلِ مشخصی منفجر شد.» (هفتفه؛ نیل استفنسن) [متأسفانه ترجمه نشده و اگر هم از اسمِ کتاب تعجب کردید، اصلِ اسم این است: “Seveneves”.]
«صد و هفتاد روز بود که میمُرد و هنوز نمرده بود.» (مقصد من: ستارگان؛ آلفرد بِستِر) [هنوز منتشر نشده؛ ولی گویا رفیقِ قدیمی، محمد حاجزمان، برای نشر چراغو ترجمهاش کرده.]
«به گا رفتم. البته کلی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم. به گا.» (مریخی؛ اندی وییر) [در چاپ فارسی، مجبور شدم بنویسم به فنا رفتم. ]
«روزِ تولدِ هفتادوپنجسالگیام دو کار کردم. رفتم سرِ قبرِ همسرم. بعد توی ارتش نامنویسی کردم.» (جنگ پیرمرد؛ جان اسکالزی)
«یک دیوار بود. دیوارِ مهمی به نظر نمیرسید.» (خلعشدگان؛ اورسلا لوگوین) [کتاب “Dispossessed” با این اسم به فارسی ترجمه شده؛ پیشنهادِ من نیست.]
@PersianSFF
May the 4th be with you...
تصحیح: یکی از پوسترهای «جنگ ستارگان» که در اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، بهشکل زیرزمینی، طراحی شده.
برای دیدن پوسترهای مشابه، نگاه کنید به:
https://www.bbc.com/culture/article/20180129-the-star-wars-posters-of-soviet-europe
تصحیح: یکی از پوسترهای «جنگ ستارگان» که در اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، بهشکل زیرزمینی، طراحی شده.
برای دیدن پوسترهای مشابه، نگاه کنید به:
https://www.bbc.com/culture/article/20180129-the-star-wars-posters-of-soviet-europe
«(احتمالاً) جنجالیترین داستانکوتاه تاریخ ادبیات گمانهزن»
#اگر_دایناسور_بودی_عشق_من #داستان_کوتاه
اوایل سال 2013 / اواخر 1391، داستانِ کوتاهی در مجلهی اِیپِکس (apex) منتشر شد به اسمِ «اگر دایناسور بودی، عشق من» (“If You Were a Dinosaur, My Love”)، نوشتهی ریچل سوییرسکی (Rachel Swirsky). کلِ داستان هزار کلمه هم نمیشد، اما جنجالِ عجیبی به راه انداخت و تبدیل شد به یکی از نمادهای اصلی و گُلدرشتِ دعواهای سیاسی در دنیای علمیتخیلی و فانتزیِ آمریکا (و تا حدی هم بریتانیا).
قبل از اینکه وراجی کنم و بنویسم چرا چنین دعواها و مرافعههایی به راه افتاد، اول خودِ داستان را بخوانید؛ خیلی طول نمیکشد:
اگر دایناسور بودی، عشق من
نوشتهی ریچل سوییرسکی؛ ترجمهی حسین شهرابی
اگر دایناسور بودی، عشق من، تیرانوساروس رکس میشدی. کوچک هم میبودی؛ فقط 178 سانتیمتر، هماندازهی قدِ انسانیات. استخوانبندیات ظریف میبود و تا آنجا که چنگالهای عظیمت اجازه میداد باظرافت و باوقار راه میرفتی. چشمانت از زیرِ استخوانِ برآمدهی پیشانیات با مهربانی خیره میشد.
اگر تیرانوساروس بودی، آنوقت من نگهبانِ باغوحش میشدم تا تمامِ وقتم را با تو سپری کنم. برایت مرغِ خام و بزِ زنده میآوردم. دل و رودهشان را تماشا میکردم که لای دندانهایت برق میزند. تشکم را روی بسترِ قفست میانداختم، وسطِ خاکِ مرطوب، روی برگها. وقتی خوابت نمیبُرد، برایت لالایی میخواندم.
اگر برایت لالایی میخواندم، خیلی زود میفهمیدم که چقدر سریع متوجهِ موسیقیِ کلمات میشوی. با من هماهنگ میشدی و صدای مرتعش و خشنات کنترپوآنی غریب در برابر صدای من بود. وقتی هم خیال میکردی که من خوابم، آوازهای عاشقانهات را در جوابِ من در دلِ شب فریاد میزدی.
اگر آوازهای عاشقانه میخواندی، تو را به سفر میبردم تا همه جا اجرا کنی. به برادوِی میرفتیم. روی صحنه میایستادی، چنگالهایت را در کفِ چوبیِ صحنه فرومیکردی. تماشاچیها از زیباییِ ماخولیاییِ آوازخواندنت زارزار میگریستند.
اگر تماشاچیها از زیباییِ ماخولیاییِ آوازخواندنت زارزار میگریستند، سر از پا نمیشناختند و هزینهی پژوهشهای جدیدی را تأمین میکردند که میخواهند گونههای منقرضشده را احیا کنند. پول به نهادهای علمی سرازیر میشد. زیستشناسها پرندگان را مهندسیِ معکوس میکردند تا آنکه بالاخره بفهمند چطور باید به آنها آروارههایی دنداندار داد. دیرینهشناسها سنگوارههای باستانی را میکاویدند تا بلکه اثری از کوُلاژِن پیدا کنند. ژنتیکدانها هم میفهمیدند چطور باید از هیچ دایناسور ساخت؛ چون کشف میکردند که هر رشتهی دیانای چه چیزهایی را در موردِ یک موجود رمزبندی میکند، از اندازهی مردمکش گرفته تا این که چهچیزی به مغز امکان میدهد غروب را تماشا کند. همهی این آدمها با هم کار میکردند تا برایت جفت درست کنند.
اگر برایت جفت درست میکردند، من ساقدوشِ عروسیات میشدم. پیراهنِ شیفوُنِ سبز تنم میکردم که پوستم را بیرنگورو نشان میدهد، و با حالتِ معذّبی عروسی را تماشا میکردم و به حرفهایی که موقعِ عقد به هم میگفتید گوش میکردم. طبعاً حسودیام هم میشد و غمگین هم میشدم؛ چون دلم میخواست خودم با تو ازدواج کنم. بااینهمه، میدانم بهتر است با موجودی مثلِ خودت ازدواج کنی؛ کسی که قالبِ تن و استخوانبندی و ژنهایش مثلِ خودت باشد. شما دو نفر را تماشا میکردم که کنارِ محرابِ کلیسا ایستادهاید؛ آن موقع حتی از الانش هم بیشتر دوستت میداشتم. سبکبار میشدم، چون میدانستم که من و تو چیزِ نویی در جهان ساخته بودیم و همزمان چیزی بسیار کهنه را هم زنده کرده بودیم. خودم هم چیزِ عاریه میشدم، چون شادیهای تو را عاریه میگرفتم. آن موقع فقط میماند یک چیزِ آبی.*
[1 از 3؛ ادامه در پست/فرستهی بعدی⬇️]
* [توضیح: اشاره دارد به این رسمِ آمریکایی که عروس باید در مراسمِ عقد یک چیزِ کهنه و یک چیزِ نو و یک چیز آبیرنگ و یک چیزِ عاریه/قرضی همراهش داشته باشد.]
@PersianSFF
#اگر_دایناسور_بودی_عشق_من #داستان_کوتاه
اوایل سال 2013 / اواخر 1391، داستانِ کوتاهی در مجلهی اِیپِکس (apex) منتشر شد به اسمِ «اگر دایناسور بودی، عشق من» (“If You Were a Dinosaur, My Love”)، نوشتهی ریچل سوییرسکی (Rachel Swirsky). کلِ داستان هزار کلمه هم نمیشد، اما جنجالِ عجیبی به راه انداخت و تبدیل شد به یکی از نمادهای اصلی و گُلدرشتِ دعواهای سیاسی در دنیای علمیتخیلی و فانتزیِ آمریکا (و تا حدی هم بریتانیا).
قبل از اینکه وراجی کنم و بنویسم چرا چنین دعواها و مرافعههایی به راه افتاد، اول خودِ داستان را بخوانید؛ خیلی طول نمیکشد:
اگر دایناسور بودی، عشق من
نوشتهی ریچل سوییرسکی؛ ترجمهی حسین شهرابی
اگر دایناسور بودی، عشق من، تیرانوساروس رکس میشدی. کوچک هم میبودی؛ فقط 178 سانتیمتر، هماندازهی قدِ انسانیات. استخوانبندیات ظریف میبود و تا آنجا که چنگالهای عظیمت اجازه میداد باظرافت و باوقار راه میرفتی. چشمانت از زیرِ استخوانِ برآمدهی پیشانیات با مهربانی خیره میشد.
اگر تیرانوساروس بودی، آنوقت من نگهبانِ باغوحش میشدم تا تمامِ وقتم را با تو سپری کنم. برایت مرغِ خام و بزِ زنده میآوردم. دل و رودهشان را تماشا میکردم که لای دندانهایت برق میزند. تشکم را روی بسترِ قفست میانداختم، وسطِ خاکِ مرطوب، روی برگها. وقتی خوابت نمیبُرد، برایت لالایی میخواندم.
اگر برایت لالایی میخواندم، خیلی زود میفهمیدم که چقدر سریع متوجهِ موسیقیِ کلمات میشوی. با من هماهنگ میشدی و صدای مرتعش و خشنات کنترپوآنی غریب در برابر صدای من بود. وقتی هم خیال میکردی که من خوابم، آوازهای عاشقانهات را در جوابِ من در دلِ شب فریاد میزدی.
اگر آوازهای عاشقانه میخواندی، تو را به سفر میبردم تا همه جا اجرا کنی. به برادوِی میرفتیم. روی صحنه میایستادی، چنگالهایت را در کفِ چوبیِ صحنه فرومیکردی. تماشاچیها از زیباییِ ماخولیاییِ آوازخواندنت زارزار میگریستند.
اگر تماشاچیها از زیباییِ ماخولیاییِ آوازخواندنت زارزار میگریستند، سر از پا نمیشناختند و هزینهی پژوهشهای جدیدی را تأمین میکردند که میخواهند گونههای منقرضشده را احیا کنند. پول به نهادهای علمی سرازیر میشد. زیستشناسها پرندگان را مهندسیِ معکوس میکردند تا آنکه بالاخره بفهمند چطور باید به آنها آروارههایی دنداندار داد. دیرینهشناسها سنگوارههای باستانی را میکاویدند تا بلکه اثری از کوُلاژِن پیدا کنند. ژنتیکدانها هم میفهمیدند چطور باید از هیچ دایناسور ساخت؛ چون کشف میکردند که هر رشتهی دیانای چه چیزهایی را در موردِ یک موجود رمزبندی میکند، از اندازهی مردمکش گرفته تا این که چهچیزی به مغز امکان میدهد غروب را تماشا کند. همهی این آدمها با هم کار میکردند تا برایت جفت درست کنند.
اگر برایت جفت درست میکردند، من ساقدوشِ عروسیات میشدم. پیراهنِ شیفوُنِ سبز تنم میکردم که پوستم را بیرنگورو نشان میدهد، و با حالتِ معذّبی عروسی را تماشا میکردم و به حرفهایی که موقعِ عقد به هم میگفتید گوش میکردم. طبعاً حسودیام هم میشد و غمگین هم میشدم؛ چون دلم میخواست خودم با تو ازدواج کنم. بااینهمه، میدانم بهتر است با موجودی مثلِ خودت ازدواج کنی؛ کسی که قالبِ تن و استخوانبندی و ژنهایش مثلِ خودت باشد. شما دو نفر را تماشا میکردم که کنارِ محرابِ کلیسا ایستادهاید؛ آن موقع حتی از الانش هم بیشتر دوستت میداشتم. سبکبار میشدم، چون میدانستم که من و تو چیزِ نویی در جهان ساخته بودیم و همزمان چیزی بسیار کهنه را هم زنده کرده بودیم. خودم هم چیزِ عاریه میشدم، چون شادیهای تو را عاریه میگرفتم. آن موقع فقط میماند یک چیزِ آبی.*
[1 از 3؛ ادامه در پست/فرستهی بعدی⬇️]
* [توضیح: اشاره دارد به این رسمِ آمریکایی که عروس باید در مراسمِ عقد یک چیزِ کهنه و یک چیزِ نو و یک چیز آبیرنگ و یک چیزِ عاریه/قرضی همراهش داشته باشد.]
@PersianSFF
#اگر_دایناسور_بودی_عشق_من [بخش دوم ⬆️]
اگر چیزی نمیخواستم جز یک چیزِ آبی، در کلیسا میدویدم (پاشنههایم روی مرمرِ کف تلقتلق صدا میداد) تا اینکه به گلدانی کنارِ ردیفِ اول میرسیدم. یک شاخهی ادریسی که همرنگِ آسمان باشد برمیداشتم و روی قلبم میفشردمش و قلبم مثل گُل میتپید. میشکفتم. شادیام گلبرگ میشد. شیفونِ سبزم به برگ مبدل میشد. پاهایم ساقهی کمرنگش میشد، موهایم مادگیهای ظریفش. از گلویم، زنبورها میآمدند و شهدِ غریبش را مینوشیدند. هر کسی را که در آنجا آمده بود حیرتزده میکردم، زیستشناسها و دیرینهشناسها و ژنتیکدانها، خبرنگارها و تماشاچیهای فضول و موسیقیدوستها، همهی آن آدمهایی که ــ فریبِ دامهای مارپیچی و سنگوارهایِ دایناسورهای کلونشده را خورده بودند ــ خیال میکردند در دنیایی علمیتخیلی زندگی میکنند؛ درحالیکه در واقعیت در دنیایی جادویی زندگی میکردند که هر چیزی در آن ممکن بود.
اگر در دنیایی جادویی زندگی میکردیم که هر چیزی در آن ممکن بود، آنوقت تو دایناسور بودی، عشق من. موجودی از جنسِ شجاعت و قدرت بودی و همینطور هم از جنسِ لطافت. پنجهها و چنگالهایت، مثل آب خوردن، دشمنهایت را مرعوب میکرد. هرچند خودت ــ خودِ شکننده و دوستداشتنی و انسانیات ــ باید فقط به شیرینزبانیها و اغواگریهایت اتکا میکردی.
تیرانوساروس رکس، حتی تیرانوساروسی ریزنقش، هیچوقت مجبور نمیشد با پنج مردِ اوباش دربیفتد که غرق در مشروب و خباثت بودند. تیرانوساروس چنگالهایش را نشان میداد و هر پنج نفرشان از ترس یک گوشه کِز میکردند. زیرِ میزها قایم میشدند، نه اینکه میزها را پرت کنند. همدیگر را بغل میکردند تا آرام بگیرند، نه اینکه چوبِ بیلیارد بردارند و با آن تو را بزنند و به تو بگویند اُبنهای و اِواخواهر و شیمِیل و مکزیکیِ قاچاقچی و هر صفتِ دیگری که به ذهنشان برسد، صرف نظر از اینکه این صفتها ربطی به تو دارد یا نه... وقتی روی زمین وسطِ حوضچهی خونِ خودت میافتادی، داد نمیزدند و داد نمیزدند...
اگر دایناسور بودی، عشق من، یادت میدادم که بوی آن مردها را دنبال کنی. تو را بیسروصدا، بدون ذرهای سروصدا، پیش آنها میبردم. ولی باز تو را میدیدند. فرار میکردند. به جای هوا، شب را تنفس میکردند و پرّههای بینیشان میسوخت و آنوقت تو با سرعت و غافلگیریِ شکارگرها حمله میکردی. تماشایت میکردم که جانشان را ذرهذره میگرفتی ــ سیلابِ سرخی، شَتَکِ چیزهای براق و درهمپیچیده ــ من هم میخندیدم و میخندیدم و میخندیدم.
اگر میخندیدم و میخندیدم و میخندیدم، بالاخره احساسِ عذابوجدان میکردم. قسم میخوردم که دیگر هیچوقت چنین کاری نکنم. وقتی عکسِ بیوههای عزادار و بچههای بیپدرشان را در روزنامهها میدیدم نگاهم را برمیگرداندم؛ همانطور که وقتی روزنامهها عکسِ من را چاپ کرده بودند نگاهم را برمیگرداندم. خبرنگارها چقدر چهرهام را ستایش کردند، چهرهی نامزدِ مردِ دیرینهشناسی که برنامههای عروسیشان را چیده و دستهگُلهای ادریسیشان را سفارش داده و شیفونِ سبزِ پیراهنِ ساقدوشهای عروس را انتخاب کرده. نامزدِ دیرینهشناس کنارِ بسترِ مردی منتظر ایستاده که احتمالاً هیچوقت بیدار نخواهد شد.
اگر دایناسور بودی، عشق من، آنوقت هیچ چیزی نمیتوانست تو را در هم بشکند، و اگر هیچ چیزی نمیتوانست تو را در هم بکشند، آنوقت هیچ چیزی نمیتوانست من را در هم بشکند. به شکلِ زیباترین گُل میشکفتم. شادمانه به سمتِ خورشید قد میکشیدم. به دندانها و چنگالهایت اعتماد میکردم تا تو/من/ما را الان و تا ابد در امان نگه داری... از خراشِ گچ روی چوبِ بیلیارد و از لِخلخِ کفشِ پرستارها در راهروی بیمارستان و از تپشِ بیسامانِ قلبِ شکستهام.
[پایان داستان]
[2 از 3؛ ادامه در پست/فرستهی بعدی⬇️]
@PersianSFF
اگر چیزی نمیخواستم جز یک چیزِ آبی، در کلیسا میدویدم (پاشنههایم روی مرمرِ کف تلقتلق صدا میداد) تا اینکه به گلدانی کنارِ ردیفِ اول میرسیدم. یک شاخهی ادریسی که همرنگِ آسمان باشد برمیداشتم و روی قلبم میفشردمش و قلبم مثل گُل میتپید. میشکفتم. شادیام گلبرگ میشد. شیفونِ سبزم به برگ مبدل میشد. پاهایم ساقهی کمرنگش میشد، موهایم مادگیهای ظریفش. از گلویم، زنبورها میآمدند و شهدِ غریبش را مینوشیدند. هر کسی را که در آنجا آمده بود حیرتزده میکردم، زیستشناسها و دیرینهشناسها و ژنتیکدانها، خبرنگارها و تماشاچیهای فضول و موسیقیدوستها، همهی آن آدمهایی که ــ فریبِ دامهای مارپیچی و سنگوارهایِ دایناسورهای کلونشده را خورده بودند ــ خیال میکردند در دنیایی علمیتخیلی زندگی میکنند؛ درحالیکه در واقعیت در دنیایی جادویی زندگی میکردند که هر چیزی در آن ممکن بود.
اگر در دنیایی جادویی زندگی میکردیم که هر چیزی در آن ممکن بود، آنوقت تو دایناسور بودی، عشق من. موجودی از جنسِ شجاعت و قدرت بودی و همینطور هم از جنسِ لطافت. پنجهها و چنگالهایت، مثل آب خوردن، دشمنهایت را مرعوب میکرد. هرچند خودت ــ خودِ شکننده و دوستداشتنی و انسانیات ــ باید فقط به شیرینزبانیها و اغواگریهایت اتکا میکردی.
تیرانوساروس رکس، حتی تیرانوساروسی ریزنقش، هیچوقت مجبور نمیشد با پنج مردِ اوباش دربیفتد که غرق در مشروب و خباثت بودند. تیرانوساروس چنگالهایش را نشان میداد و هر پنج نفرشان از ترس یک گوشه کِز میکردند. زیرِ میزها قایم میشدند، نه اینکه میزها را پرت کنند. همدیگر را بغل میکردند تا آرام بگیرند، نه اینکه چوبِ بیلیارد بردارند و با آن تو را بزنند و به تو بگویند اُبنهای و اِواخواهر و شیمِیل و مکزیکیِ قاچاقچی و هر صفتِ دیگری که به ذهنشان برسد، صرف نظر از اینکه این صفتها ربطی به تو دارد یا نه... وقتی روی زمین وسطِ حوضچهی خونِ خودت میافتادی، داد نمیزدند و داد نمیزدند...
اگر دایناسور بودی، عشق من، یادت میدادم که بوی آن مردها را دنبال کنی. تو را بیسروصدا، بدون ذرهای سروصدا، پیش آنها میبردم. ولی باز تو را میدیدند. فرار میکردند. به جای هوا، شب را تنفس میکردند و پرّههای بینیشان میسوخت و آنوقت تو با سرعت و غافلگیریِ شکارگرها حمله میکردی. تماشایت میکردم که جانشان را ذرهذره میگرفتی ــ سیلابِ سرخی، شَتَکِ چیزهای براق و درهمپیچیده ــ من هم میخندیدم و میخندیدم و میخندیدم.
اگر میخندیدم و میخندیدم و میخندیدم، بالاخره احساسِ عذابوجدان میکردم. قسم میخوردم که دیگر هیچوقت چنین کاری نکنم. وقتی عکسِ بیوههای عزادار و بچههای بیپدرشان را در روزنامهها میدیدم نگاهم را برمیگرداندم؛ همانطور که وقتی روزنامهها عکسِ من را چاپ کرده بودند نگاهم را برمیگرداندم. خبرنگارها چقدر چهرهام را ستایش کردند، چهرهی نامزدِ مردِ دیرینهشناسی که برنامههای عروسیشان را چیده و دستهگُلهای ادریسیشان را سفارش داده و شیفونِ سبزِ پیراهنِ ساقدوشهای عروس را انتخاب کرده. نامزدِ دیرینهشناس کنارِ بسترِ مردی منتظر ایستاده که احتمالاً هیچوقت بیدار نخواهد شد.
اگر دایناسور بودی، عشق من، آنوقت هیچ چیزی نمیتوانست تو را در هم بشکند، و اگر هیچ چیزی نمیتوانست تو را در هم بکشند، آنوقت هیچ چیزی نمیتوانست من را در هم بشکند. به شکلِ زیباترین گُل میشکفتم. شادمانه به سمتِ خورشید قد میکشیدم. به دندانها و چنگالهایت اعتماد میکردم تا تو/من/ما را الان و تا ابد در امان نگه داری... از خراشِ گچ روی چوبِ بیلیارد و از لِخلخِ کفشِ پرستارها در راهروی بیمارستان و از تپشِ بیسامانِ قلبِ شکستهام.
[پایان داستان]
[2 از 3؛ ادامه در پست/فرستهی بعدی⬇️]
@PersianSFF
#اگر_دایناسور_بودی_عشق_من [بخش سوم ⬆️]
گویا دعواها از آنجا شروع شد که این داستان به فهرستِ نامزدهای جایزهی نبیولا رسید و برندهاش شد. بعد هم به فهرستِ نهاییِ جایزهی هوگو رسید (که برنده نشد). دعوا، اولش، سرِ چه بود؟ اصلِ قضیه این که: «چرا اصلاً این داستان را علمیتخیلی یا فانتزی یا اصلاً گمانهزن حساب میکنند؟» تا حدی هم از این بابت که: «اصلاً این نوشته داستان هست یا نه؟»
اما جنجالِ درستوحسابی را گروهی راه انداخت به اسمِ «تولهسگهای غمگین» (Sad Puppies). تولهسگهای غمگین گروهی از نویسندههای علمیتخیلی و فانتزی بودند از طیفهای سیاسیِ معمولاً راستگرا؛ از راستهای مذهبی گرفته تا راستهای لیبرتارین و آنارکوکاپیتالیست و غیره و غیره. حرفِ این نویسندهها این بود که... (پرانتز: اینجا فقط دارم نقلقول میکنم؛ نظرِ خودم نیست)... که جایزهها و ناشرهای علمیتخیلی و فانتزیِ در این ده بیست سال به جای پرداختن به عناصرِ داستانی و روایی فقط به حاشیههایی مثلِ مسائلِ نژادی و گرایشهای جنسی و چیزهایی از این دست دقت میکنند. به نظرِ تولهسگها، این داستان هم فقط به این دلیل نامزد شد و جایزه گرفت که حداقل یکی از شخصیتها غیرسفید است و آدمبدههای قصه به او حرفهای جنسیتزده زدهاند (و احتمالاً به همین خاطر او را کشتهاند).
داستان «اگر تو...»، یکشبه، تبدیل شد به نمادِ درگیریِ سیاسی-اجتماعی بین این دو گروه از نویسندهها. تولهسگها مشغولِ نوشتنِ نقیضههایی (parody) در تمسخرِ این داستان شدند. بعضی از طرفدارانِ داستان هم جوابیه و دفاعیه و ستایشنامه نوشتند. (گاهی این مشاجرهها را دنبال میکنم چون اینجور دعواها باعث شده نویسندهها و جریانهای متفاوت را بشناسم و نگاهی به کتابهایشان بیندازم.)
بگذریم. برگردیم سرِ دعوای اول: «آیا این نوشته داستان است؟ آیا علمیتخیلی یا فانتزی است؟» در مورد داستانبودن، نظرِ خاصی نمیتوانم بدهم. تعریفِ من از داستان گَلوگشادتر از این حرفهاست. خیلی از داستانهای محبوبِ خودم بیشتر به مقاله شباهت دارند (مثلاً اکثرِ داستانهای بورخس).
حالا: آیا این داستان را میشود گمانهزن حساب کرد؟ به نظرم با یک مَن سریش هم نمیشود این داستان را به ع.ت.ف چسباند. ولی تعریفِ محبوبِ من از علمیتخیلی (و به تَبَعِ آن از گمانهزن) این است که: «علمیتخیلی داستانی است که خواننده بگوید علمیتخیلی است.» گویا بخشِ زیادی از رأیدهندهها در جوایزِ گمانهزن به نظرشان آمده که این علمیتخیلی است، وگرنه دلیلی نداشت آن را نامزدِ دو سه جایزهی علمیتخیلی کنند و به آن رأی هم بدهند. ولی آیا ویژگیهای کلاسیکش را دارد؟ راجع به اتفاقی علمی است؟ نه. تأثیرِ اتفاقی را بر روی انسانها (یا به شکلِ نمادین از انسانها، بر روی یک فرد) نشان میدهد؟ نه. راستش در این داستان، سؤالِ بسیار مهمِ «چه میشود اگر...» در عالمِ واقع رخ نداده؛ یعنی به جای «چه میشود اگر دایناسور باشی» در واقعیت، با «کاش دایناسور بودی» در خیالپردازیهای فردی سوگوار طرف هستیم. انگار کلِ داستان این است: «کاش زنده بودی و انتقام میگرفتی.»
شاید شاید شاید یکی از نکتههای بدِ این داستان هم در همین جملهی قبلی پنهان شده باشد: به نظر من، بر خلافِ تصویری که خیلی از مخالفها و موافقهای این داستان دادهاند، این داستان اصلاً ووُک (woke) نیست. راویِ سوگوار آرزو میکند که کاش نامزدش دایناسوری «خَرزور» بود و میتوانست مهاجمها را به لطفِ زورِ بازو و بیرحمیاش زجرکش کند. لابد چون از خودش کاری ساخته نیست جز اندوه و خیالپردازی. کلِ داستان (بدون هیچ تقلیل یا اغراق یا تحقیری) این است که «کاش زورَت زیاد بود و دَمار از روزگارشان درمیآوردی». گمان نکنم که بشود به چنین چیزی گفت علمیتخیلی یا ووک.
آیا داستانِ زیبایی است؟ کمابیش. به گمانم حتی کسانی که از خودِ داستان خوششان نیاید، بتوانند بفهمند که چرا این نوع روایت و قصهگویی برای خیلیها جذاب و دلنشین است. این نوع داستانگویی، خصوصاً برای آمریکاییها، یادآورِ داستانهایی کودکانه و نوستالژیک با ساختارِ چرخشی است، مثل داستانِ خیلی معروفِ «اگه به موشه شیرینی بدی» (“If You Give a Mouse a Cookie”). (اگر آشنا نیستید حتماً گوگل کنید.)
نکتهی آخر: اگر احیاناً خواستید نظرتان را بنویسید، خواهش میکنم دعوا و توهین و تندی نکنید (چه موافقها و چه مخالفها). نه بلدم توی چنین بحثهایی مشارکت کنم و نه دوست دارم کسی بهخاطر نوشتههای اینجا ناراحت شود. خودم را هم (حداقل تا حدی) ووک میدانم و منظورم از انتشارِ این نوشته راهانداختنِ جنجال نیست؛ فقط میخواهم با اتفاقاتی که توی دنیای ع.ت.ف میافتد بیشتر آشنا بشویم. مقصودم بههیچوجه این نیست که بهانهای برای حمله به ووکها دستِ کسی بدهم. پس یککم بیشتر مهربان باشیم.
@PersianSFF
گویا دعواها از آنجا شروع شد که این داستان به فهرستِ نامزدهای جایزهی نبیولا رسید و برندهاش شد. بعد هم به فهرستِ نهاییِ جایزهی هوگو رسید (که برنده نشد). دعوا، اولش، سرِ چه بود؟ اصلِ قضیه این که: «چرا اصلاً این داستان را علمیتخیلی یا فانتزی یا اصلاً گمانهزن حساب میکنند؟» تا حدی هم از این بابت که: «اصلاً این نوشته داستان هست یا نه؟»
اما جنجالِ درستوحسابی را گروهی راه انداخت به اسمِ «تولهسگهای غمگین» (Sad Puppies). تولهسگهای غمگین گروهی از نویسندههای علمیتخیلی و فانتزی بودند از طیفهای سیاسیِ معمولاً راستگرا؛ از راستهای مذهبی گرفته تا راستهای لیبرتارین و آنارکوکاپیتالیست و غیره و غیره. حرفِ این نویسندهها این بود که... (پرانتز: اینجا فقط دارم نقلقول میکنم؛ نظرِ خودم نیست)... که جایزهها و ناشرهای علمیتخیلی و فانتزیِ در این ده بیست سال به جای پرداختن به عناصرِ داستانی و روایی فقط به حاشیههایی مثلِ مسائلِ نژادی و گرایشهای جنسی و چیزهایی از این دست دقت میکنند. به نظرِ تولهسگها، این داستان هم فقط به این دلیل نامزد شد و جایزه گرفت که حداقل یکی از شخصیتها غیرسفید است و آدمبدههای قصه به او حرفهای جنسیتزده زدهاند (و احتمالاً به همین خاطر او را کشتهاند).
داستان «اگر تو...»، یکشبه، تبدیل شد به نمادِ درگیریِ سیاسی-اجتماعی بین این دو گروه از نویسندهها. تولهسگها مشغولِ نوشتنِ نقیضههایی (parody) در تمسخرِ این داستان شدند. بعضی از طرفدارانِ داستان هم جوابیه و دفاعیه و ستایشنامه نوشتند. (گاهی این مشاجرهها را دنبال میکنم چون اینجور دعواها باعث شده نویسندهها و جریانهای متفاوت را بشناسم و نگاهی به کتابهایشان بیندازم.)
بگذریم. برگردیم سرِ دعوای اول: «آیا این نوشته داستان است؟ آیا علمیتخیلی یا فانتزی است؟» در مورد داستانبودن، نظرِ خاصی نمیتوانم بدهم. تعریفِ من از داستان گَلوگشادتر از این حرفهاست. خیلی از داستانهای محبوبِ خودم بیشتر به مقاله شباهت دارند (مثلاً اکثرِ داستانهای بورخس).
حالا: آیا این داستان را میشود گمانهزن حساب کرد؟ به نظرم با یک مَن سریش هم نمیشود این داستان را به ع.ت.ف چسباند. ولی تعریفِ محبوبِ من از علمیتخیلی (و به تَبَعِ آن از گمانهزن) این است که: «علمیتخیلی داستانی است که خواننده بگوید علمیتخیلی است.» گویا بخشِ زیادی از رأیدهندهها در جوایزِ گمانهزن به نظرشان آمده که این علمیتخیلی است، وگرنه دلیلی نداشت آن را نامزدِ دو سه جایزهی علمیتخیلی کنند و به آن رأی هم بدهند. ولی آیا ویژگیهای کلاسیکش را دارد؟ راجع به اتفاقی علمی است؟ نه. تأثیرِ اتفاقی را بر روی انسانها (یا به شکلِ نمادین از انسانها، بر روی یک فرد) نشان میدهد؟ نه. راستش در این داستان، سؤالِ بسیار مهمِ «چه میشود اگر...» در عالمِ واقع رخ نداده؛ یعنی به جای «چه میشود اگر دایناسور باشی» در واقعیت، با «کاش دایناسور بودی» در خیالپردازیهای فردی سوگوار طرف هستیم. انگار کلِ داستان این است: «کاش زنده بودی و انتقام میگرفتی.»
شاید شاید شاید یکی از نکتههای بدِ این داستان هم در همین جملهی قبلی پنهان شده باشد: به نظر من، بر خلافِ تصویری که خیلی از مخالفها و موافقهای این داستان دادهاند، این داستان اصلاً ووُک (woke) نیست. راویِ سوگوار آرزو میکند که کاش نامزدش دایناسوری «خَرزور» بود و میتوانست مهاجمها را به لطفِ زورِ بازو و بیرحمیاش زجرکش کند. لابد چون از خودش کاری ساخته نیست جز اندوه و خیالپردازی. کلِ داستان (بدون هیچ تقلیل یا اغراق یا تحقیری) این است که «کاش زورَت زیاد بود و دَمار از روزگارشان درمیآوردی». گمان نکنم که بشود به چنین چیزی گفت علمیتخیلی یا ووک.
آیا داستانِ زیبایی است؟ کمابیش. به گمانم حتی کسانی که از خودِ داستان خوششان نیاید، بتوانند بفهمند که چرا این نوع روایت و قصهگویی برای خیلیها جذاب و دلنشین است. این نوع داستانگویی، خصوصاً برای آمریکاییها، یادآورِ داستانهایی کودکانه و نوستالژیک با ساختارِ چرخشی است، مثل داستانِ خیلی معروفِ «اگه به موشه شیرینی بدی» (“If You Give a Mouse a Cookie”). (اگر آشنا نیستید حتماً گوگل کنید.)
نکتهی آخر: اگر احیاناً خواستید نظرتان را بنویسید، خواهش میکنم دعوا و توهین و تندی نکنید (چه موافقها و چه مخالفها). نه بلدم توی چنین بحثهایی مشارکت کنم و نه دوست دارم کسی بهخاطر نوشتههای اینجا ناراحت شود. خودم را هم (حداقل تا حدی) ووک میدانم و منظورم از انتشارِ این نوشته راهانداختنِ جنجال نیست؛ فقط میخواهم با اتفاقاتی که توی دنیای ع.ت.ف میافتد بیشتر آشنا بشویم. مقصودم بههیچوجه این نیست که بهانهای برای حمله به ووکها دستِ کسی بدهم. پس یککم بیشتر مهربان باشیم.
@PersianSFF
یادبود علی اصغر بهرامی
امروز، 24 خرداد 1402، علی اصغر بهرامی درگذشت. خبرِ تلخی است، برای اهلِ ادبیات در ایران علیالعموم و برای ما اهلِ ادبیاتِ علمیتخیلی علیالخصوص.
بهرامی از آن معدود صاحبنامهایی بود که گوشهی چشمی هم به ژانرِ محبوبِ ما داشت. نمیتوانم بگویم چنان نفوذ و شهرتی داشت که اسبابِ خوشنامیِ علمیتخیلی در بین ادبیاتچیهای کژطبعِ ایرانی شده باشد، اما دستکم باعث شد بعضیهایشان یکی دو کتاب از کورت ونهگات و جِی جی بالارد بخوانند. ماها بیشتر مدیونِ او هستیم که این دو نویسنده را با ترجمههایی شستهرفته و مثالزدنی به بازار آورد. علی اصغر بهرامی فخرِ ما بود.
او را هیچوقت از نزدیک ندیدم و همصحبتی با او نداشتم. نمیدانم تا چه حد دوستدارِ علمیتخیلی بود و آیا هیچوقت میخواست از نویسندهای دیگر بهجز بالارد و ونهگات هم چیزی ترجمه کند یا نه. حدس میزنم همین دو نفر را میپسندید و بس. (از این حیث، به پرویز دوایی شباهت داشت که از علمیتخیلی ری برادبری را دوست دارد و بس.) شاید به همین دلیل نشود گفت بهرامی (و دوایی) با تمامِ ریزهکاریهای ارجاعاتی که این نویسندهها به سنّتِ علمیتخیلی داشتند آشنا بود و در برگرداندنش به فارسی بینقص عمل میکرد، اما بدون آنکه قصدِ خودزنی داشته باشم باید اعتراف کنم خودِ ما علمیتخیلیبازها هم چندان موفقتر عمل نکردهایم.
بااینهمه، اهمیتِ ع. ا. بهرامی برای ما نه در معرفیِ سنتها و الگوهای علمیتخیلی، بلکه در نمایشِ قابلیتهای قابلپرورشِ فارسی برای نثرِ معمولاً پیچیدهی نویسندگانِ موجِ نوی علمیتخیلی است. بهرامی با همان چند کتابی که به بهترین شکل ترجمه کرد این را به ما نشان داد.
مظلومترین ترجمهی علمیتخیلیاش مجموعهداستانی است از بالارد به نامِ منطقهی مصیبتزدهی شهر که در نشر جوانهی رشد منتشر شد. همان سالِ انتشارش هم توزیعِ درستوحسابی نداشت؛ نه آن زمان دیده شد و نه بعید میدانم الان بشود پیدا کرد. امیدوارم ناشری پا پیش بگذارد و این یادگارِ مهمِ بهرامی را نجات بدهد. خوشبختانه، مابقیِ آثارش ناشرانِ بهتری دارند.
@PersianSFF
امروز، 24 خرداد 1402، علی اصغر بهرامی درگذشت. خبرِ تلخی است، برای اهلِ ادبیات در ایران علیالعموم و برای ما اهلِ ادبیاتِ علمیتخیلی علیالخصوص.
بهرامی از آن معدود صاحبنامهایی بود که گوشهی چشمی هم به ژانرِ محبوبِ ما داشت. نمیتوانم بگویم چنان نفوذ و شهرتی داشت که اسبابِ خوشنامیِ علمیتخیلی در بین ادبیاتچیهای کژطبعِ ایرانی شده باشد، اما دستکم باعث شد بعضیهایشان یکی دو کتاب از کورت ونهگات و جِی جی بالارد بخوانند. ماها بیشتر مدیونِ او هستیم که این دو نویسنده را با ترجمههایی شستهرفته و مثالزدنی به بازار آورد. علی اصغر بهرامی فخرِ ما بود.
او را هیچوقت از نزدیک ندیدم و همصحبتی با او نداشتم. نمیدانم تا چه حد دوستدارِ علمیتخیلی بود و آیا هیچوقت میخواست از نویسندهای دیگر بهجز بالارد و ونهگات هم چیزی ترجمه کند یا نه. حدس میزنم همین دو نفر را میپسندید و بس. (از این حیث، به پرویز دوایی شباهت داشت که از علمیتخیلی ری برادبری را دوست دارد و بس.) شاید به همین دلیل نشود گفت بهرامی (و دوایی) با تمامِ ریزهکاریهای ارجاعاتی که این نویسندهها به سنّتِ علمیتخیلی داشتند آشنا بود و در برگرداندنش به فارسی بینقص عمل میکرد، اما بدون آنکه قصدِ خودزنی داشته باشم باید اعتراف کنم خودِ ما علمیتخیلیبازها هم چندان موفقتر عمل نکردهایم.
بااینهمه، اهمیتِ ع. ا. بهرامی برای ما نه در معرفیِ سنتها و الگوهای علمیتخیلی، بلکه در نمایشِ قابلیتهای قابلپرورشِ فارسی برای نثرِ معمولاً پیچیدهی نویسندگانِ موجِ نوی علمیتخیلی است. بهرامی با همان چند کتابی که به بهترین شکل ترجمه کرد این را به ما نشان داد.
مظلومترین ترجمهی علمیتخیلیاش مجموعهداستانی است از بالارد به نامِ منطقهی مصیبتزدهی شهر که در نشر جوانهی رشد منتشر شد. همان سالِ انتشارش هم توزیعِ درستوحسابی نداشت؛ نه آن زمان دیده شد و نه بعید میدانم الان بشود پیدا کرد. امیدوارم ناشری پا پیش بگذارد و این یادگارِ مهمِ بهرامی را نجات بدهد. خوشبختانه، مابقیِ آثارش ناشرانِ بهتری دارند.
@PersianSFF
دو سه نکتهی شاید بانمک دربارهی سفر در زمان
[1 از 2] #سفردرزمان
از خوشیهای علمیتخیلیبازی به سبکِ قدیم یکی هم این بود که وقتی داستانی میخواندیم، مینشستیم و بحثهای علمیِ بیسروته و باسروتهی راه میانداختیم در مورد صحت یا سقمِ مسائلِ علمیِ آن داستان. هرچند هنوز هم زیرژانرِ علمیتخیلیِ سخت پرطرفدار است، جزئیاتِ علمی از این دست اهمیتِ سابقِ خودش را ندارد. کمتر هم پیش میآید که علمیتخیلیدوستها، چه حضوری و چه اینترنتی، به اندازهی سابق از این حرفها بزنند. منظورم از این حرفها، مزخرفاتِ پیرمآبانه نیست که «قدیمندیمها همهچیز بهتر بود». فقط دارم به تفاوتِ حالوهوا اشاره میکنم. الان علم کمتر محلِ اعتناست، تا زیباییشناسیِ ادبی یا نمایشِ مسائلِ اجتماعی.
یکی از محبوبترین و نخنماترین بحثهای علمیِ اینچنینی هم سفردرزمان بود؛ علیالخصوص این بحث که آیا اصلاً چنین چیزی ممکن است یا نه. تکراریترین استدلالی که برضد سفردرزمان مطرح میشد و میشود، بحثِ علّیّت/علتومعلول است، خصوصاً پارادوکسِ پدربزرگ. حتماً شنیدهاید: اگر کسی به گذشته برود و مثلاً پدرِ مادرش را وقتی هنوز کودک است بکشد، ممکن نیست مادرِ مسافرِ کذاییِ زمان به دنیا بیایند؛ در نتیجه ممکن نیست خودش به دنیا بیاید، در نتیجه ممکن نیست به گذشته سفر کند و پدرِ مادرش را بکشد، در نتیجه مادرش به دنیا میآید، در نتیجه خودش به دنیا میآید، در نتیجه اگر به گذشته برود و پدرِ مادرش را بکشد، الی آخر. (یا الی اول؛ چون با دورِ باطل طرف هستیم.)
علمیتخیلینویسها برای گشودنِ گره از این پارادوکسِ خاص و مواردِ از این دست چند راهحلِ خاص استفاده کردهاند: کیهانها یا خطهای زمانیِ موازی؛ ناممکنبودنِ تغییرِ گذشته به شکلها و بهانههای مختلف؛ (شاید از همه بانمکتر) این که مسافرهای زمان خیلی خیلی مراقباند چنین اتفاقی نیفتد.
یکی دیگر از ایراداتِ مشهور هم این است که: «پس آن دسته از مسافرهای زمانی را که به گذشته و بهطور خاص به زمانِ ما سفر کردهاند چرا نمیبینیم؟» از نحوهی بیانِ این ایراد خوشم نمیآید. شاید دلیلش این باشد که (به قولِ مدخلِ “time travel” ویکیپدیا) بیانِ دیگری از پارادوکسِ فرمی (Fermi paradox) در ستارهشناسی است: اگر هوش و تمدنِ فرازمینی وجود دارد، چرا هیچکدامشان با ما تماس نگرفتهاند؟ جوابِ سرراست هر دو هم همان جملهی مشهور است که «فقدانِ مدرک مدرکِ فقدان نیست.» (“Absence of evidence is not evidence of absence.”) اما من به این دلیل از این ایراد خوشم نمیآید که بیانش زیبا و داستانی نیست. در نتیجه، این ایراد را پیش خودم کلّی پیچوتاب دادهام و این جملهبندی را برایش ساختهام (که خیلی دوستش دارم و جداً امیدوارم زودتر به فکرِ کسِ دیگری نرسیده باشد): «اگر زمانی سفردرزمان مقدور شود، همیشه مقدور بوده است.»
یک بار در نوشتهی دیگری هم گفتم که فناوری ماهیتاً گریزپا است؛ اگر چیزی اختراع شود، نمیشود آن را به گروهی خاص محدود کرد و نگذاشت رواج پیدا کند. در چشمبههمزدنی ارزان میشود و دستِ همهی طبقاتِ جامعه میافتد (از چرخ و کشاورزی گرفته تا هوشِ مصنوعی تا انواع و اقسامِ سلاحها برای همنوعکشی). اگر سفردرزمان ممکن شود بلافاصله عالم و آدم به اقصا نقاطِ زمان راهی میشوند. تا یک جایی شاید بشود مسافرها را مخفی کرد یا مجبورشان کرد خفهخون بگیرند و جار نزنند از دو سه قرن جلوتر آمدهاند، اما بعید است تا ابد بشود دهانشان را بست. خلاصه آنکه اگر سفردرزمان ممکن شود خودِ فناوریاش به زمانهای گذشته هم میرسد و زودتر اختراع میشود. دنیا و مردمش، از ازل، دگرگون و زیر و زبر میشود و مردمِ همهی زمانها مشغولِ سفر به دنیای همدیگر میشوند. چنین اتفاقی تا الان نیفتاده، در نتیجه تا ابد هم چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
حالا بیایید فرض کنیم بهرغم آنچه در رودهدرازیهایم نوشتهام سفردرزمان روی کاغذ ممکن شود. یعنی یک روزی ارشمیدسی اهلِ سیارهی ايستيئوکالاماديفِلانتافِس از یک حمامِ پرتوهای یونیده یا یک مزخرفِ علمیِ آیندهگرای اینشکلی، لخت و عور، بدود بیرون و یوریکا یوریکا گویان اعلام کند که به ریاضیاتِ سفردرزمان رسیده.
حدسِ من این است که چنین ریاضیاتی بعید است به کارِ مهندسها بیاید. چرا؟ چون گمان کنم بزرگترین مشکلِ سرِ راهِ سفر در زمان سفر در مکان است. اگر شما به یک ثانیهی قبل سفر کنید، کرهی زمین حدودِ سی کیلومتر دورِ خورشید حرکت کرده و کلِ منظومهی شمسی حدود 230 کیلومتر دورِ مرکزِ کهکشانِ راه شیری و کلِ کهکشانمان حدود 200 کیلومتر در خوشهی محلیِ کهکشانها و خوشهی محلی هم حدود 400 کیلومتر دورِ مرکزِ اَبَرخوشهی محلی.
[ادامه در پست/فرستهی بعدی⬇️]
@PersianSFF
[1 از 2] #سفردرزمان
از خوشیهای علمیتخیلیبازی به سبکِ قدیم یکی هم این بود که وقتی داستانی میخواندیم، مینشستیم و بحثهای علمیِ بیسروته و باسروتهی راه میانداختیم در مورد صحت یا سقمِ مسائلِ علمیِ آن داستان. هرچند هنوز هم زیرژانرِ علمیتخیلیِ سخت پرطرفدار است، جزئیاتِ علمی از این دست اهمیتِ سابقِ خودش را ندارد. کمتر هم پیش میآید که علمیتخیلیدوستها، چه حضوری و چه اینترنتی، به اندازهی سابق از این حرفها بزنند. منظورم از این حرفها، مزخرفاتِ پیرمآبانه نیست که «قدیمندیمها همهچیز بهتر بود». فقط دارم به تفاوتِ حالوهوا اشاره میکنم. الان علم کمتر محلِ اعتناست، تا زیباییشناسیِ ادبی یا نمایشِ مسائلِ اجتماعی.
یکی از محبوبترین و نخنماترین بحثهای علمیِ اینچنینی هم سفردرزمان بود؛ علیالخصوص این بحث که آیا اصلاً چنین چیزی ممکن است یا نه. تکراریترین استدلالی که برضد سفردرزمان مطرح میشد و میشود، بحثِ علّیّت/علتومعلول است، خصوصاً پارادوکسِ پدربزرگ. حتماً شنیدهاید: اگر کسی به گذشته برود و مثلاً پدرِ مادرش را وقتی هنوز کودک است بکشد، ممکن نیست مادرِ مسافرِ کذاییِ زمان به دنیا بیایند؛ در نتیجه ممکن نیست خودش به دنیا بیاید، در نتیجه ممکن نیست به گذشته سفر کند و پدرِ مادرش را بکشد، در نتیجه مادرش به دنیا میآید، در نتیجه خودش به دنیا میآید، در نتیجه اگر به گذشته برود و پدرِ مادرش را بکشد، الی آخر. (یا الی اول؛ چون با دورِ باطل طرف هستیم.)
علمیتخیلینویسها برای گشودنِ گره از این پارادوکسِ خاص و مواردِ از این دست چند راهحلِ خاص استفاده کردهاند: کیهانها یا خطهای زمانیِ موازی؛ ناممکنبودنِ تغییرِ گذشته به شکلها و بهانههای مختلف؛ (شاید از همه بانمکتر) این که مسافرهای زمان خیلی خیلی مراقباند چنین اتفاقی نیفتد.
یکی دیگر از ایراداتِ مشهور هم این است که: «پس آن دسته از مسافرهای زمانی را که به گذشته و بهطور خاص به زمانِ ما سفر کردهاند چرا نمیبینیم؟» از نحوهی بیانِ این ایراد خوشم نمیآید. شاید دلیلش این باشد که (به قولِ مدخلِ “time travel” ویکیپدیا) بیانِ دیگری از پارادوکسِ فرمی (Fermi paradox) در ستارهشناسی است: اگر هوش و تمدنِ فرازمینی وجود دارد، چرا هیچکدامشان با ما تماس نگرفتهاند؟ جوابِ سرراست هر دو هم همان جملهی مشهور است که «فقدانِ مدرک مدرکِ فقدان نیست.» (“Absence of evidence is not evidence of absence.”) اما من به این دلیل از این ایراد خوشم نمیآید که بیانش زیبا و داستانی نیست. در نتیجه، این ایراد را پیش خودم کلّی پیچوتاب دادهام و این جملهبندی را برایش ساختهام (که خیلی دوستش دارم و جداً امیدوارم زودتر به فکرِ کسِ دیگری نرسیده باشد): «اگر زمانی سفردرزمان مقدور شود، همیشه مقدور بوده است.»
یک بار در نوشتهی دیگری هم گفتم که فناوری ماهیتاً گریزپا است؛ اگر چیزی اختراع شود، نمیشود آن را به گروهی خاص محدود کرد و نگذاشت رواج پیدا کند. در چشمبههمزدنی ارزان میشود و دستِ همهی طبقاتِ جامعه میافتد (از چرخ و کشاورزی گرفته تا هوشِ مصنوعی تا انواع و اقسامِ سلاحها برای همنوعکشی). اگر سفردرزمان ممکن شود بلافاصله عالم و آدم به اقصا نقاطِ زمان راهی میشوند. تا یک جایی شاید بشود مسافرها را مخفی کرد یا مجبورشان کرد خفهخون بگیرند و جار نزنند از دو سه قرن جلوتر آمدهاند، اما بعید است تا ابد بشود دهانشان را بست. خلاصه آنکه اگر سفردرزمان ممکن شود خودِ فناوریاش به زمانهای گذشته هم میرسد و زودتر اختراع میشود. دنیا و مردمش، از ازل، دگرگون و زیر و زبر میشود و مردمِ همهی زمانها مشغولِ سفر به دنیای همدیگر میشوند. چنین اتفاقی تا الان نیفتاده، در نتیجه تا ابد هم چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
حالا بیایید فرض کنیم بهرغم آنچه در رودهدرازیهایم نوشتهام سفردرزمان روی کاغذ ممکن شود. یعنی یک روزی ارشمیدسی اهلِ سیارهی ايستيئوکالاماديفِلانتافِس از یک حمامِ پرتوهای یونیده یا یک مزخرفِ علمیِ آیندهگرای اینشکلی، لخت و عور، بدود بیرون و یوریکا یوریکا گویان اعلام کند که به ریاضیاتِ سفردرزمان رسیده.
حدسِ من این است که چنین ریاضیاتی بعید است به کارِ مهندسها بیاید. چرا؟ چون گمان کنم بزرگترین مشکلِ سرِ راهِ سفر در زمان سفر در مکان است. اگر شما به یک ثانیهی قبل سفر کنید، کرهی زمین حدودِ سی کیلومتر دورِ خورشید حرکت کرده و کلِ منظومهی شمسی حدود 230 کیلومتر دورِ مرکزِ کهکشانِ راه شیری و کلِ کهکشانمان حدود 200 کیلومتر در خوشهی محلیِ کهکشانها و خوشهی محلی هم حدود 400 کیلومتر دورِ مرکزِ اَبَرخوشهی محلی.
[ادامه در پست/فرستهی بعدی⬇️]
@PersianSFF
#سفردرزمان [بخش دوم ⬆️]
شاید این رقمها مسئلهی چارهپذیر و قابلاغماضی به چشم بیاید. ولی اگر بخواهید به مثلاً 120 میلیون سالِ قبل سفر کنید، زمین و منظومهی شمسی در نیمهراهِ سفرِ 250-میلیونسالهشان در کهکشان هستند/بودهاند، یعنی آن سرِ کهکشان تشریف دارند/داشتهاند که میشود حدود صدهزار سال نوری آنطرفتر. سفر در زمان باید بر مشکلِ محدودیتِ سرعتِ اجسام در کیهان (سرعتِ نور) فائق بیاید؛ باید در عرضِ مدتی که ماشینِ زمان کار میکند (لابد چند ثانیه تا چند دقیقه) مسافر را ببرد صدهزار سال نوری دورتر. بگذریم از اینکه خودِ کهکشان و خوشهی محلی و ابرخوشهمان هم حرکت کردهاند. سوای اینها، بینهایت عاملِ دیگر هم بر موقعیتِ مسافرِ زمان و موقعیتِ زمین در کیهان اثرگذار است؛ از تأثیراتِ گرانشیِ ماه و سیاراتِ منظومهی خودمان گرفته تا تأثیراتِ ستارههای دور و نزدیک در برهههای زمانیِ دراز بر موقعیتِ مکانیِ کلِ منظومهمان... از تغییرِ مکانِ ماشینِ زمان روی خودِ کرهی زمین بر اثرِ حرکاتِ زمینساختِ/تکتونیکِ قارهای گرفته (مثلاً اَبَرقارهی پانگیا به قارههای متعددِ امروز)، تا حرکتهای جزئیِ زمین بر اثرِ حرکتِ تقدیمی و تغییرِ اندازهی مداری و یک مشت مسئلهی دشوارِ علمی از این قبیل که ذاتاً تا یک جایی پیشبینیپذیر و غیرکاتورهای هستند و خیلی زود از بیخ و بن محاسبهناپذیر میشوند.
خلاصه اینکه به نظرم حتی اگر سفردرزمان بهلحاظِ نظری انجامشدنی باشد، صدقهسرِ مشکلِ «سفر در مکان» بهلحاظ فنی و مهندسی احتمالاً در قلمروِ ناممکنها قرار میگیرد. (نمیدانم آیا در هیچ داستانی به رفعِ این مشکل پرداختهاند یا نه. پسِ ذهنم چیزی قلقلکم میدهد که انگار جایی چنین چیزی خواندهام، ولی یادم نیست. اگر کسی خبر دارد، حتماً بنویسد.)
امیدوارم این وراجیها باعث نشود که لذتِ خواندنِ چنین داستانهایی کم شود. همه میدانیم که بخشِ زیادی از مفروضاتِ داستانهای ع.ت یا بهلحاظ نظری یا بهلحاظ عملی ناممکن هستند. شیرینیاش برای ما دلایلِ دیگری دارد.
منبرِ آخرِ این بحث که خاطرهی خندهدار و البته عجیبی است: چهارده پانزده سالم بود که کتابی چاپ شد به اسمِ سفرِ زمان نوشتهی سعید غنیمقدم. رمانِ علمیتخیلیِ کوتاهی بود و رمانِ بدی هم بود (آن زمانها کسی علمیتخیلیِ متوسط هم نمینوشت، چه برسد به خوب). عجیبترین نکتهی کتاب این بود که شخصیتِ کارآگاهی داشت به اسمِ «کارآگاه حسین شهرابی». تعدادِ شهرابیها زیاد است، آنقدری زیاد که توقع داریم اگر نه در اولین و دومین مأموریتِ بشر به آلفا قنطورس، حداقل در سفرِ سوم یک نفر شهرابی هم جزوِ خدمه باشد؛ ولی از این خیلِ پرشمار کسی سراغِ ادبیات نرفته بود و نمیرود. حتی بعید است هیچکداممان کسی را بشناسیم که کارش نوشتن باشد (نهایتاً بقیهی طایفه به گوششان خورده پسر حاجحمید یکی دو فقره کتابِ موش و گربه ترجمه کرده). حالا چطور سعید غنیمقدم که بههرحال اهلِ نوشتن بوده (یعنی با شهرابیها تماس نداشته) تصمیم گرفته فامیلیِ یک شخصیت را «شهرابی» بگذارد از آن معماهای لاینحل است از قماشِ مادهی تاریک یا خاستگاهِ حیات یا احتمالِ وجودِ پروردگار. از آن عجیبتر اینکه اسمِ کاملِ آن شخصیت هم «حسین شهرابی» است؛ یعنی همان بندهخدایی که شش هفت سال بعد از چاپِ کتاب، انجمنِ علمیتخیلی و فانتزیِ «بُعد هفتم» را راه انداخت تا با رفقایش بنشیند و بحثهای علمیِ بیسروته و باسروتهی راه بیندازد در مورد صحت یا سقمِ مسائلِ علمیِ فلان داستان.
تنها توجیهِ منطقی (که مطمئنم شما هم با آن موافقید این است): سعید غنیمقدم فردی از آینده است که ماشینِ زمان ساخته و چون حسِ شوخطبعیاش گُل کرده، تصمیم گرفته به سال 1377 برگردد و داستانی از کارآگاه حسین شهرابی بنویسد و او را سالها سرِ کار بگذارد. مهدی بنواری که گویا تنها بیکار و بیعارِ دیگری بهجز من است که آن کتاب را دیده و خوانده، جداً و به دور از شوخی معتقد بود سعید غنیمقدم اسمِ مستعارِ من در دورانِ نوجوانیام است و به همین دلیل اسمِ خودم را روی کارآگاه گذاشتهام. جوابِ من این بود که مگر هیچ نوجوانی هست که دلش نخواهد اسمِ خودش را روی جلدِ کتاب ببیند؟ بعدش هم من اگر توی دوازدهسیزدهسالگی میتوانستم چیزی بنویسم، قاعدتاً با افزایشِ سن باید داستانهای بهتری مینوشتم. ولی هیچوقت هیچ آبی از من گرم نشد و داستانی ننوشتم. مسلماً دستِ مهدی بنواری هم با سعید غنیمقدم توی یک کاسه است برای آزاردادنِ من. آیا او هم مسافرِ زمان است؟
@PersianSFF
شاید این رقمها مسئلهی چارهپذیر و قابلاغماضی به چشم بیاید. ولی اگر بخواهید به مثلاً 120 میلیون سالِ قبل سفر کنید، زمین و منظومهی شمسی در نیمهراهِ سفرِ 250-میلیونسالهشان در کهکشان هستند/بودهاند، یعنی آن سرِ کهکشان تشریف دارند/داشتهاند که میشود حدود صدهزار سال نوری آنطرفتر. سفر در زمان باید بر مشکلِ محدودیتِ سرعتِ اجسام در کیهان (سرعتِ نور) فائق بیاید؛ باید در عرضِ مدتی که ماشینِ زمان کار میکند (لابد چند ثانیه تا چند دقیقه) مسافر را ببرد صدهزار سال نوری دورتر. بگذریم از اینکه خودِ کهکشان و خوشهی محلی و ابرخوشهمان هم حرکت کردهاند. سوای اینها، بینهایت عاملِ دیگر هم بر موقعیتِ مسافرِ زمان و موقعیتِ زمین در کیهان اثرگذار است؛ از تأثیراتِ گرانشیِ ماه و سیاراتِ منظومهی خودمان گرفته تا تأثیراتِ ستارههای دور و نزدیک در برهههای زمانیِ دراز بر موقعیتِ مکانیِ کلِ منظومهمان... از تغییرِ مکانِ ماشینِ زمان روی خودِ کرهی زمین بر اثرِ حرکاتِ زمینساختِ/تکتونیکِ قارهای گرفته (مثلاً اَبَرقارهی پانگیا به قارههای متعددِ امروز)، تا حرکتهای جزئیِ زمین بر اثرِ حرکتِ تقدیمی و تغییرِ اندازهی مداری و یک مشت مسئلهی دشوارِ علمی از این قبیل که ذاتاً تا یک جایی پیشبینیپذیر و غیرکاتورهای هستند و خیلی زود از بیخ و بن محاسبهناپذیر میشوند.
خلاصه اینکه به نظرم حتی اگر سفردرزمان بهلحاظِ نظری انجامشدنی باشد، صدقهسرِ مشکلِ «سفر در مکان» بهلحاظ فنی و مهندسی احتمالاً در قلمروِ ناممکنها قرار میگیرد. (نمیدانم آیا در هیچ داستانی به رفعِ این مشکل پرداختهاند یا نه. پسِ ذهنم چیزی قلقلکم میدهد که انگار جایی چنین چیزی خواندهام، ولی یادم نیست. اگر کسی خبر دارد، حتماً بنویسد.)
امیدوارم این وراجیها باعث نشود که لذتِ خواندنِ چنین داستانهایی کم شود. همه میدانیم که بخشِ زیادی از مفروضاتِ داستانهای ع.ت یا بهلحاظ نظری یا بهلحاظ عملی ناممکن هستند. شیرینیاش برای ما دلایلِ دیگری دارد.
منبرِ آخرِ این بحث که خاطرهی خندهدار و البته عجیبی است: چهارده پانزده سالم بود که کتابی چاپ شد به اسمِ سفرِ زمان نوشتهی سعید غنیمقدم. رمانِ علمیتخیلیِ کوتاهی بود و رمانِ بدی هم بود (آن زمانها کسی علمیتخیلیِ متوسط هم نمینوشت، چه برسد به خوب). عجیبترین نکتهی کتاب این بود که شخصیتِ کارآگاهی داشت به اسمِ «کارآگاه حسین شهرابی». تعدادِ شهرابیها زیاد است، آنقدری زیاد که توقع داریم اگر نه در اولین و دومین مأموریتِ بشر به آلفا قنطورس، حداقل در سفرِ سوم یک نفر شهرابی هم جزوِ خدمه باشد؛ ولی از این خیلِ پرشمار کسی سراغِ ادبیات نرفته بود و نمیرود. حتی بعید است هیچکداممان کسی را بشناسیم که کارش نوشتن باشد (نهایتاً بقیهی طایفه به گوششان خورده پسر حاجحمید یکی دو فقره کتابِ موش و گربه ترجمه کرده). حالا چطور سعید غنیمقدم که بههرحال اهلِ نوشتن بوده (یعنی با شهرابیها تماس نداشته) تصمیم گرفته فامیلیِ یک شخصیت را «شهرابی» بگذارد از آن معماهای لاینحل است از قماشِ مادهی تاریک یا خاستگاهِ حیات یا احتمالِ وجودِ پروردگار. از آن عجیبتر اینکه اسمِ کاملِ آن شخصیت هم «حسین شهرابی» است؛ یعنی همان بندهخدایی که شش هفت سال بعد از چاپِ کتاب، انجمنِ علمیتخیلی و فانتزیِ «بُعد هفتم» را راه انداخت تا با رفقایش بنشیند و بحثهای علمیِ بیسروته و باسروتهی راه بیندازد در مورد صحت یا سقمِ مسائلِ علمیِ فلان داستان.
تنها توجیهِ منطقی (که مطمئنم شما هم با آن موافقید این است): سعید غنیمقدم فردی از آینده است که ماشینِ زمان ساخته و چون حسِ شوخطبعیاش گُل کرده، تصمیم گرفته به سال 1377 برگردد و داستانی از کارآگاه حسین شهرابی بنویسد و او را سالها سرِ کار بگذارد. مهدی بنواری که گویا تنها بیکار و بیعارِ دیگری بهجز من است که آن کتاب را دیده و خوانده، جداً و به دور از شوخی معتقد بود سعید غنیمقدم اسمِ مستعارِ من در دورانِ نوجوانیام است و به همین دلیل اسمِ خودم را روی کارآگاه گذاشتهام. جوابِ من این بود که مگر هیچ نوجوانی هست که دلش نخواهد اسمِ خودش را روی جلدِ کتاب ببیند؟ بعدش هم من اگر توی دوازدهسیزدهسالگی میتوانستم چیزی بنویسم، قاعدتاً با افزایشِ سن باید داستانهای بهتری مینوشتم. ولی هیچوقت هیچ آبی از من گرم نشد و داستانی ننوشتم. مسلماً دستِ مهدی بنواری هم با سعید غنیمقدم توی یک کاسه است برای آزاردادنِ من. آیا او هم مسافرِ زمان است؟
@PersianSFF